عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧۵
ز هی سعادت من گر نسیم باد شمال
که در ادای رسالت بود چو روح الامین
رساند از من دلخسته مختصر سخنی
بسمع اشرف دارای ملک و داور دین
محیط و مرکز جود آن کریم دریا دل
که در مکان کرم ذات اوست با تمکین
سپهر حشمت و رفعت جهان فضل و هنر
نظام دولت و دین سرور زمان و زمین
بگوید ار چه بود قدرتم بدولت تو
که سبز خنگ فلک را درآورم در زین
ولی زگردش گردون قوی ضعیف تنم
چنانکه می نتوانم که گردم اسب نشین
و گر چه پیر مسیحا دمم ولی نبود
مسیح وار بخر بر نشستنم آئین
پیاده نیز نیارم که در سفر باشم
بهر کجا که روی همچو بخت با تو قرین
چو از ملازمت و بندگی گزیرم نیست
مرا الاغ مگر استری دهی پس ازین
که در ادای رسالت بود چو روح الامین
رساند از من دلخسته مختصر سخنی
بسمع اشرف دارای ملک و داور دین
محیط و مرکز جود آن کریم دریا دل
که در مکان کرم ذات اوست با تمکین
سپهر حشمت و رفعت جهان فضل و هنر
نظام دولت و دین سرور زمان و زمین
بگوید ار چه بود قدرتم بدولت تو
که سبز خنگ فلک را درآورم در زین
ولی زگردش گردون قوی ضعیف تنم
چنانکه می نتوانم که گردم اسب نشین
و گر چه پیر مسیحا دمم ولی نبود
مسیح وار بخر بر نشستنم آئین
پیاده نیز نیارم که در سفر باشم
بهر کجا که روی همچو بخت با تو قرین
چو از ملازمت و بندگی گزیرم نیست
مرا الاغ مگر استری دهی پس ازین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٣
که باشد آنکه رساند ز راه لطف و کرم
رسالتی بجناب خدایگان از من
کراست قدرت آن کین سخن فرو خواند
بسمع اشرف سردار شه نشان از من
امیر عالم عادل که به ز مدحت او
کسی سخن نشنیدست در جهان از من
جهان رافت و رحمت امیر شیخ علی
که ذکر خیر کند دائمش زبان از من
بگویدش که ز شه داشتم توقع آنک
هم آشکار کند یاد و هم نهان از من
اگر ز طالع شوریده نیست بهر چرا
نکرد یاد شهنشاه کامران از من
روا بود که جهان کرم ستلمش بیک
مدیح خود بستاند برایگان از من
کسی که با من از اینسان کند تو خود دانی
که واجبش چه بود لیک ناید آن از من
منم که جز بمدیحش سخن روا نکنم
علاقه تا نکند منقطع روان از من
رسالتی بجناب خدایگان از من
کراست قدرت آن کین سخن فرو خواند
بسمع اشرف سردار شه نشان از من
امیر عالم عادل که به ز مدحت او
کسی سخن نشنیدست در جهان از من
جهان رافت و رحمت امیر شیخ علی
که ذکر خیر کند دائمش زبان از من
بگویدش که ز شه داشتم توقع آنک
هم آشکار کند یاد و هم نهان از من
اگر ز طالع شوریده نیست بهر چرا
نکرد یاد شهنشاه کامران از من
روا بود که جهان کرم ستلمش بیک
مدیح خود بستاند برایگان از من
کسی که با من از اینسان کند تو خود دانی
که واجبش چه بود لیک ناید آن از من
منم که جز بمدیحش سخن روا نکنم
علاقه تا نکند منقطع روان از من
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩٣
مجلس دستور ایرانست یا خلد برین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
کاندرو بر هر طرف بینی صفی از حور عین
شاید ار فردوس اعلی خوانمش از بهر آنک
از لب ساقی میش ممزوج شد با انگبین
صاحب مجلس چو رضوان ساقیان مانند حور
جام می دروی روان چون چشمه ماء معین
آفتاب اهل مجلس هیچ میدانی که کیست
روشنست این سایه یزدان علاء ملک و دین
صاحب صاحبقران کز همدمی رای پیر
هست با بخت جوان درگاه و بیگاه همنشین
رای او را گفته اندر حل و عقد کارها
روح آصف کافرین باد آفرین
تا ابد در عیش و عشرت باد تا در بزم او
در کشد از جام لعلش جرعه ئی ابن یمین
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١۴
ای شهنشاهی که هر جا در جهان آزاده ایست
از میان جان و دل شد بنده احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گر چه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گر چه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
از میان جان و دل شد بنده احسان تو
بسکه با خلقان عالم همتت اکرام کرد
گشت تاریخ مکارم در جهان دوران تو
عرضه دارد کمترین بندگان ابن یمین
یک سخن در بندگی گر باشدش فرمان تو
بر جنابت هر که باشند از عوام و از خواص
هر یکی شغلی معین دارد از دیوان تو
لیک از آنها گر یکی کاری بدشواری کند
هست غیری نصب کردن بهر آن آسان تو
وانکه من چاکر بدان موسوم کردم خویش را
در همایون حضرت چون روضه رضوان تو
وانگهر پاشی بود زین بنده بر رسم نثار
در میان بزم و رزم و مجلس و میدان تو
ای تو در مردی علی آئین و من قنبر ترا
وی تو در سیرت محمد سان و من حسان تو
در خراسان و عراق اکنون کجا داری نشان
شاعری کو همچو من باشد مدایح خوان تو
چون روا باشد کز اینسان بنده بیمثل را
لقمه ئی روزی نباشد بی جگر بر خوان تو
گر چه نانت گندم است و آستانت جنت است
من نیم آدم چرا بی بهره ام از نان تو
گوهرم صد جای دیگر گر چه میآرد بها
لیکن این سودا ندارد سود با هجران تو
در فراغت گر شود فردوس اعلی جای من
یعلم الله کآیدم خوشتر ازان زندان تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١۶
آصف ایام تاج ملک و دین عبدالکریم
ای برونق کار دین از رای ملک آرای تو
عقل باور دارد ار جان مصور خوانمت
زانکه همچون جان همه لطف است سر تا پای تو
در ازل خیاط صنع لایزالی دوختست
کسوت لطف الهی راست بر بالای تو
آز را کز بد و فطرت جوع کلبی همدم است
چار پهلو شد شکم از سفره نعمای تو
صاحبا گویا نئی آگه که روز عیش خویش
چون بشب میآورد ابن یمین مولای تو
بیصفا گشتست روز عیش او وقتست اگر
با صفا گرداندش یک التفات رای تو
ای برونق کار دین از رای ملک آرای تو
عقل باور دارد ار جان مصور خوانمت
زانکه همچون جان همه لطف است سر تا پای تو
در ازل خیاط صنع لایزالی دوختست
کسوت لطف الهی راست بر بالای تو
آز را کز بد و فطرت جوع کلبی همدم است
چار پهلو شد شکم از سفره نعمای تو
صاحبا گویا نئی آگه که روز عیش خویش
چون بشب میآورد ابن یمین مولای تو
بیصفا گشتست روز عیش او وقتست اگر
با صفا گرداندش یک التفات رای تو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢٧
که میرود بجناب رفیع آصف عهد
که با فلک ز علو بر زد آستانه او
غیاث دولت و دین هندوی مبارک رای
که مثل او بهنر نیست در زمانه او
ستوده ئی که بود با نسیم الطافش
دم مسیح خجل از هوای خانه او
نپرسدش که چرا وعده را وفا نکند
نداند آنچه بباشد درین بهانه او
اگر ز بنده برافروخت آتش غضبش
بآب دیده نشاند رهی زبانه او
و گر زقلت مال است دور باد ازو
که اینقدر نتوان یافت در خزانه او
ز دام غم نرهد تا بحشر مرغ دلم
اگر وظیفه نیابد دمی ز دانه او
چگونه باز کند خو ز دانه کرمش
دلی که نیست بجز مرغ آشیانه او
که با فلک ز علو بر زد آستانه او
غیاث دولت و دین هندوی مبارک رای
که مثل او بهنر نیست در زمانه او
ستوده ئی که بود با نسیم الطافش
دم مسیح خجل از هوای خانه او
نپرسدش که چرا وعده را وفا نکند
نداند آنچه بباشد درین بهانه او
اگر ز بنده برافروخت آتش غضبش
بآب دیده نشاند رهی زبانه او
و گر زقلت مال است دور باد ازو
که اینقدر نتوان یافت در خزانه او
ز دام غم نرهد تا بحشر مرغ دلم
اگر وظیفه نیابد دمی ز دانه او
چگونه باز کند خو ز دانه کرمش
دلی که نیست بجز مرغ آشیانه او
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٠
ای صبا از بخت نیک ار اتفاق افتد ترا
چونکه یابی راه سوی شهریار دین پناه
آنکه باشد لطف و عنفش از طریق خاصیت
دوستانرا جانفزای و دشمنانرا عمر کاه
خسرو عادل نظام ملک و دین کز عدل او
بر کتان زین پس تعدی می نیارد کرد ماه
کس نگوید ابر نیسان با کفش ماند از آنک
فیض این باشد دمادم بخشش آن گاهگاه
چون بدانعالیجناب آسمان رفعت رسی
گر دهد حاجب ترا بار ایصبا از گرد راه
خاک درگاهش ببوس اول بتعظیم تمام
بعد از آن این یکسخن را عرضه کن بر رای شاه
گو منم آنکس که تابستم کمر در بندگیت
آمدم در شیوه اخلاص بر سر چون کلاه
چون جهانی را همی بینم ز جودت بهره ور
پس چرا زینگونه محروم است چاکر بیگناه
چاکرت را نیز ازین حرمان خلاص آید پدید
لطف عامت گر کند یکره بحال او نگاه
چونکه یابی راه سوی شهریار دین پناه
آنکه باشد لطف و عنفش از طریق خاصیت
دوستانرا جانفزای و دشمنانرا عمر کاه
خسرو عادل نظام ملک و دین کز عدل او
بر کتان زین پس تعدی می نیارد کرد ماه
کس نگوید ابر نیسان با کفش ماند از آنک
فیض این باشد دمادم بخشش آن گاهگاه
چون بدانعالیجناب آسمان رفعت رسی
گر دهد حاجب ترا بار ایصبا از گرد راه
خاک درگاهش ببوس اول بتعظیم تمام
بعد از آن این یکسخن را عرضه کن بر رای شاه
گو منم آنکس که تابستم کمر در بندگیت
آمدم در شیوه اخلاص بر سر چون کلاه
چون جهانی را همی بینم ز جودت بهره ور
پس چرا زینگونه محروم است چاکر بیگناه
چاکرت را نیز ازین حرمان خلاص آید پدید
لطف عامت گر کند یکره بحال او نگاه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴۴
افتخار آل یاسین سید سادات عصر
ایکه جاهت را خرد برتر ز گردون یافته
عقل کل در مجلس روحانیان بخت ترا
از شراب لایزالی چهره گلگون یافته
هر چه بخت نوجوانت جسته از گردون پیر
بیش از آن از بخشش وهاب بیچون یافته
گر چه نامطبوع می بینم حسودت را ولیک
روزگارش در گه تقطیع موزون یافته
با تو چون اخلاص خود را چاکرت ابن یمین
ز آنچه اندر حیز حصر آید افزون یافته
بر دعای دولتت مصروف کرده عمر خویش
و آنچه گفته جمله با ایجاب مقرون یافته
عمر نوحت جسته از یزدان نکرده ذکر مال
زانکه مالت را فزون از مال قارون یافته
ایکه جاهت را خرد برتر ز گردون یافته
عقل کل در مجلس روحانیان بخت ترا
از شراب لایزالی چهره گلگون یافته
هر چه بخت نوجوانت جسته از گردون پیر
بیش از آن از بخشش وهاب بیچون یافته
گر چه نامطبوع می بینم حسودت را ولیک
روزگارش در گه تقطیع موزون یافته
با تو چون اخلاص خود را چاکرت ابن یمین
ز آنچه اندر حیز حصر آید افزون یافته
بر دعای دولتت مصروف کرده عمر خویش
و آنچه گفته جمله با ایجاب مقرون یافته
عمر نوحت جسته از یزدان نکرده ذکر مال
زانکه مالت را فزون از مال قارون یافته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٨
ز آستانه جاه و جلال خسرو عهد
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت ز ماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمده به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بر بست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو ز اشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
ز بس بلندی قدر و ز بس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
سپهر کشور داد و دهش سپاهانشاه
ستوده سرور عالم که صیت مکرمتش
علم فراخت ز ماهی بر اوج قبه ماه
مثال ممتثل آمده به بنده ابن یمین
که شعر خویش روان کن بسوی این درگاه
اگر چه گوهر نظمم کرای آن نکند
که من نثار کنم بر جناب حضرت شاه
ولی چو داد مثال امتثال واجب شد
از آنکه هست برین عقل کار دیده گواه
که شاه تاجور تخت چارمین بر بست
کمر به بندگی او بطوع بی اکراه
سه چار جزو ز اشعار خود فرستادم
بسان نامه اعمال خویش کرده سیاه
گر از مهب عنایت وزد نسیم قبول
وگر بعین عنایت کند ببنده نگاه
بزیر پای کنم پست فرق فرقد را
ز بس بلندی قدر و ز بس جلالت جاه
پناه دین الهست تا بماند دین
بعز و ناز بما ناد در پناه اله
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶٠
شرف دولت و دین زبده اصحاب کرم
ای بذاتت هنر و فضل تولا کرده
ابر کلک گهر افشان تو مانند صدف
دهن آز پر از لؤلؤ لالا کرده
چشم بد دور ز خط تو که هر نقطه او
سطح کافور پر از عنبر سارا کرده
دی ز یاران که چو بختند مقیم در تو
بتولای تو از غیر تبرا کرده
ورقی چند بمن داد عزیزی و برآن
رأی عالیت اشاره بسوی ما کرده
که ز اشعار خود اینچند ورق بیضا را
دارم امید بتو نامه سودا کرده
کردم اثبات بفرمان تو ابیات برو
ز آنچه زین پیشترک داشتم انشا کرده
بجناب تو فرستادم و عقلم میگفت
کای تو بسیار از این ساده دلیها کرده
مثلت هست چو تاجر که رود از پی سود
بسوی بصره و سرمایه ز خرما کرده
تو فرشته صفتی ز ابن یمین در گذران
کلماتی که بر او دیو وی املا کرده
ای بذاتت هنر و فضل تولا کرده
ابر کلک گهر افشان تو مانند صدف
دهن آز پر از لؤلؤ لالا کرده
چشم بد دور ز خط تو که هر نقطه او
سطح کافور پر از عنبر سارا کرده
دی ز یاران که چو بختند مقیم در تو
بتولای تو از غیر تبرا کرده
ورقی چند بمن داد عزیزی و برآن
رأی عالیت اشاره بسوی ما کرده
که ز اشعار خود اینچند ورق بیضا را
دارم امید بتو نامه سودا کرده
کردم اثبات بفرمان تو ابیات برو
ز آنچه زین پیشترک داشتم انشا کرده
بجناب تو فرستادم و عقلم میگفت
کای تو بسیار از این ساده دلیها کرده
مثلت هست چو تاجر که رود از پی سود
بسوی بصره و سرمایه ز خرما کرده
تو فرشته صفتی ز ابن یمین در گذران
کلماتی که بر او دیو وی املا کرده
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶١
صاحب عادل جلال ملک و دین دستور شرق
ای ز رفعت خاک پایت افسر خورشید و ماه
نفثه المصدور خواهم عرضه کردن پیش تو
گر چه داند رای صاحب حال من بی اشتباه
بر بساط حضرتت چون رخ نهاد ابن یمین
داد بختش همچو فرزین جای در پهلوی شاه
از قضا اسبش چو خر اندر خلاب عجز ماند
ای گرفته قدرتت درماندگانرا در پناه
راه تا مقصد بپای پیل صد فرسنگ هست
چون کند اکنون پیاده در رکابت قطع راه
ای ز رفعت خاک پایت افسر خورشید و ماه
نفثه المصدور خواهم عرضه کردن پیش تو
گر چه داند رای صاحب حال من بی اشتباه
بر بساط حضرتت چون رخ نهاد ابن یمین
داد بختش همچو فرزین جای در پهلوی شاه
از قضا اسبش چو خر اندر خلاب عجز ماند
ای گرفته قدرتت درماندگانرا در پناه
راه تا مقصد بپای پیل صد فرسنگ هست
چون کند اکنون پیاده در رکابت قطع راه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۶۶
فخر دین و ملک معنی ای ز نور رای تو
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
رهروان عالم علوی هدایت یافته
عقل اول دست تدبیر ترا در کار ملک
چون ید بیضای موسی با کفایت یافته
مفتی رأی جهان آرای تو در مشکلات
هر جوابی را که گفته صد روایت یافته
صاحبا گویا نئی آگه که هست ابن یمین
هر دم از دوران گردون صد نکایت یافته
بر دل پر درد خویش از حادثات روزگار
دور غم را چون تسلسل بی نهایت یافته
چون زتاب آفتاب حادثات ایمن شدست
آنکه هست از سایه لطفت حمایت یافته
پس چرا باید که باشد با نکو ذاتی تو
بنده بد حالی خود بیحد و غایت یافته
از سرم دست عنایت در حوادث بر مدار
ای ز تو اهل هنر دائم عنایت یافته
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٧
ای پیک پی خجسته نسیم سحرگهی
لطفی کن از برای دل خسته رهی
بگذر بدانجناب که از لطف صاحبش
یا بی نشان خلد چو در وی قدم نهی
یعنی جناب حضرت شاهی که می نهد
شیر فلک ز هیبت او سر بر و بهی
فرخنده تاج دولت و دین کاهل فضل را
دوران اوست موسم آسایش و بهی
اول ببوس خاک درش وانگه اینسخن
بر گوی و مگذر از سر ایجاز و کوتهی
گو با وجود جود تو آن کو مراد دل
بر آستان غیر تو جوید ز ابلهی
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس باز می نشناسد ز فربهی
اکنونکه روزگار برآشفت و فتنه گشت
و آفاق شد ز مردی و وز مردمی تهی
مردی بسان رستم دستان تو میکنی
داد کرم چو حاتم طائی تو میدهی
چون در زمانه ز اهل هنر با خبر توئی
بادا ز حال ابن یمین نیزت آگهی
تا خرگه سپهر منور بود بماه
بادت معاشرت همه با ماه خر گهی
رایت بهر طریق که تابد عنان عزم
اقبال در رکاب تو بادا بهمرهی
لطفی کن از برای دل خسته رهی
بگذر بدانجناب که از لطف صاحبش
یا بی نشان خلد چو در وی قدم نهی
یعنی جناب حضرت شاهی که می نهد
شیر فلک ز هیبت او سر بر و بهی
فرخنده تاج دولت و دین کاهل فضل را
دوران اوست موسم آسایش و بهی
اول ببوس خاک درش وانگه اینسخن
بر گوی و مگذر از سر ایجاز و کوتهی
گو با وجود جود تو آن کو مراد دل
بر آستان غیر تو جوید ز ابلهی
از دنب لاشه سگ طلب دنبه میکند
و آماس باز می نشناسد ز فربهی
اکنونکه روزگار برآشفت و فتنه گشت
و آفاق شد ز مردی و وز مردمی تهی
مردی بسان رستم دستان تو میکنی
داد کرم چو حاتم طائی تو میدهی
چون در زمانه ز اهل هنر با خبر توئی
بادا ز حال ابن یمین نیزت آگهی
تا خرگه سپهر منور بود بماه
بادت معاشرت همه با ماه خر گهی
رایت بهر طریق که تابد عنان عزم
اقبال در رکاب تو بادا بهمرهی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٨٨
ای باد خوش نفس گذری کن ز راه لطف
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
بر خاک در گهی ز فلک جسته برتری
یعنی جناب حضرت شاهی که زیبدش
بر سروران عرصه آفاق سروری
سلطان نظام دولت و دین آنکه چون خلیل
آورد زیر پا سر بتهای آذری
موسی صفت بمعجز آیات بینات
بر هم شکست قاعده سحر سامری
آن سایه خدای که بگرفت دولتش
عالم بزخم تیغ چو خورشید خاوری
هنگام کارزار گرش برگ نی بدست
باشد کند بقوت بازوش خنجری
تدبیر مملکت چو خضر کرد از آن شدست
یأجوج فتنه بسته سد سکندری
ای باد خوش نفس چو کند بخت فرخت
سوی جناب حضرت میمونش رهبری
اول ببوس خاک همایون جناب او
تقدیم کرده واجب آداب چاکری
وانگاه عرضه دار که ابن یمین کنون
از محنتی که میکشد از چرخ چنبری
شعر از هوای مدح تواش گفته میشود
ورنه کجاستش سر سودای شاعری
حالش فقیر گشته و وقتش قلندرست
بار عیال میکشد و وام بر سری
از تاب آفتاب غم از پا در آمدست
وقتست اگر بسایه لطفش در آوری
خواهی که حال تیره او با صفا شود
محمود را شنو که چه گفتست عنصری
یکروز روزه دار و بمن بخش قوت خویش
تا تو بهشت یابی و چاکر توانگری
مقصود گفتم ار چه که دانم نهفته نیست
بر رای شاه قاعده بند پروری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠١
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠٣
ای نفس سپیده دم جان دهمت بخدمتی
گر بجناب حضرت آصف عهد بگذری
بحر سحائب کرم کان مواهب نعم
مهر سپر مهتری اختر برج سروری
خواجه عماد ملک و دین آنکه بکلک درفشان
کرد سپهر فضل پر کوکب دری دری
آنکه ز رای او بجان لمعه نیم ذره را
از پی اقتباس شد مهر سپهر مشتری
چون برسی بحضرتش جان و جهان فدای تو
ز ابن یمین رسالتی گر بجناب او بری
گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی
ور چه که دور بوده ام از در تو ز مدبری
وین شرف دگر که تو از ره بنده پروری
بر سر جمع برده ئی نام رهی بچاکری
ورد منست ازین طرب شعر تر سخنوری
کآب حیات میچکد از سخنش ز بس تری
بنده غریب شهر تو ای تو غریب در جهان
از تو غریب کی بود رسم غریب پروری
عمر تو باد تا ابد تا ز تو اهل فضل را
تا برسد بسروری مایه بود ببرتری
گر بجناب حضرت آصف عهد بگذری
بحر سحائب کرم کان مواهب نعم
مهر سپر مهتری اختر برج سروری
خواجه عماد ملک و دین آنکه بکلک درفشان
کرد سپهر فضل پر کوکب دری دری
آنکه ز رای او بجان لمعه نیم ذره را
از پی اقتباس شد مهر سپهر مشتری
چون برسی بحضرتش جان و جهان فدای تو
ز ابن یمین رسالتی گر بجناب او بری
گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی
ور چه که دور بوده ام از در تو ز مدبری
وین شرف دگر که تو از ره بنده پروری
بر سر جمع برده ئی نام رهی بچاکری
ورد منست ازین طرب شعر تر سخنوری
کآب حیات میچکد از سخنش ز بس تری
بنده غریب شهر تو ای تو غریب در جهان
از تو غریب کی بود رسم غریب پروری
عمر تو باد تا ابد تا ز تو اهل فضل را
تا برسد بسروری مایه بود ببرتری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠۴
بحر جود و کرم جمال الدین
ای برخ فرخ و مبارک پی
نشر صیت سخاوتت بجهان
کرد منسوخ جود حاتم و طی
با جوادی تو عجب نبود
گر نماید بخیل حاتم طی
در بیان علو تو سخنم
بسپرد زیر پای فرق جدی
التماسی همیکنم از تو
بشنو و گوی و الضمان علی
نوبهار حیات من گشتست
بی نم آب رز چو موسم دی
ز آب رز باشدم حیات بلی
و من الماء کل شیء حی
سخن اینست آن همیخواهم
که یکی باشد از قوافی وی
ای برخ فرخ و مبارک پی
نشر صیت سخاوتت بجهان
کرد منسوخ جود حاتم و طی
با جوادی تو عجب نبود
گر نماید بخیل حاتم طی
در بیان علو تو سخنم
بسپرد زیر پای فرق جدی
التماسی همیکنم از تو
بشنو و گوی و الضمان علی
نوبهار حیات من گشتست
بی نم آب رز چو موسم دی
ز آب رز باشدم حیات بلی
و من الماء کل شیء حی
سخن اینست آن همیخواهم
که یکی باشد از قوافی وی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١۶
با خرد از سر ضجرت سخنی میگفتم
کای ز نور تو ز ظلمت دل و جانم ناجی
هیچ حضرت بود امروز که صاحب هنری
گردد از گردش گردون بجنابش لاجی
گفت باشد در دستور جهان آصف عهد
آنکه خائب ز درش باز نگردد راجی
در دریای فتوت گهر کان کرم
مردم دیده دولت شرف الدین حاجی
آنکه بر سیخ زر ا ندود شهاب از پی خوانش
نسر طایر بگه بزم کند دراجی
وانکه حکمش بزمین و زمن ار برگذرد
گویدش خیز چرا بسته این افلاجی
ور بزیبق رسد از حلم و وقارش اثری
جرم زیبق کند از طبع برون رجراجی
ای جوانبخت که هردم خرد پیر ترا
گوید اندر خور تاج زر و تخت عاجی
راستی را خرد پیر نکو میگوید
آنجوانی تو که آرایش تخت و تاجی
شاه انجم دهد از زر کواکب باجت
گر تو از مملکتش طالب ساو و باجی
گر نه پروانه ز رای تو برد شمع فلک
کی درین گنبد پیروزه کند وهاجی
روز برتر شدن از ذروه افلاک هنر
گرم رو همچو محمد بشب معراجی
تا ثناگوی توام نیست چو من در ره نظم
خود تو دانی چو تو هم سالک این منهاجی
نشود ابن یمین هر که دم از شعر زند
کی چو منصور بود هر که کند حلاجی
تا کند غمزه جادوی بتان از سر حسن
گاه تاراج دل شیفتگان غناجی
باد تاراج قضا جان حسود تو چنان
که قدر گویدش اندر خور این تاراجی
کای ز نور تو ز ظلمت دل و جانم ناجی
هیچ حضرت بود امروز که صاحب هنری
گردد از گردش گردون بجنابش لاجی
گفت باشد در دستور جهان آصف عهد
آنکه خائب ز درش باز نگردد راجی
در دریای فتوت گهر کان کرم
مردم دیده دولت شرف الدین حاجی
آنکه بر سیخ زر ا ندود شهاب از پی خوانش
نسر طایر بگه بزم کند دراجی
وانکه حکمش بزمین و زمن ار برگذرد
گویدش خیز چرا بسته این افلاجی
ور بزیبق رسد از حلم و وقارش اثری
جرم زیبق کند از طبع برون رجراجی
ای جوانبخت که هردم خرد پیر ترا
گوید اندر خور تاج زر و تخت عاجی
راستی را خرد پیر نکو میگوید
آنجوانی تو که آرایش تخت و تاجی
شاه انجم دهد از زر کواکب باجت
گر تو از مملکتش طالب ساو و باجی
گر نه پروانه ز رای تو برد شمع فلک
کی درین گنبد پیروزه کند وهاجی
روز برتر شدن از ذروه افلاک هنر
گرم رو همچو محمد بشب معراجی
تا ثناگوی توام نیست چو من در ره نظم
خود تو دانی چو تو هم سالک این منهاجی
نشود ابن یمین هر که دم از شعر زند
کی چو منصور بود هر که کند حلاجی
تا کند غمزه جادوی بتان از سر حسن
گاه تاراج دل شیفتگان غناجی
باد تاراج قضا جان حسود تو چنان
که قدر گویدش اندر خور این تاراجی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢٣
جلال دولت و دین آصف سلیمان فر
خدیو کشور اهل هنر امیر علی
فلک چو یاد وزیران کند توئی که بود
یکیش صاحب کافی دگر امیر علی
جهان پیر دگر باره نوجوان گردد
ز ناز آنکه فتادش پسر امیر علی
کمینه بنده عالی جنابش ابن یمین
که دارد از بد و نیکش خبر امیر علی
شبی نشسته بامید روز بهروزی
بر آستانه جمشید فر امیر علی
شکایتی دو سه از روزگار گفت و شنود
کسی بدرگه والا گهر امیر علی
چه گفت گفت که این بنده محکم از کارت
کس دگر نگشاید مگر امیر علی
همین بسست که یکره بحال تو زکرم
کند بعین عنایت نظر امیر علی
خدیو کشور اهل هنر امیر علی
فلک چو یاد وزیران کند توئی که بود
یکیش صاحب کافی دگر امیر علی
جهان پیر دگر باره نوجوان گردد
ز ناز آنکه فتادش پسر امیر علی
کمینه بنده عالی جنابش ابن یمین
که دارد از بد و نیکش خبر امیر علی
شبی نشسته بامید روز بهروزی
بر آستانه جمشید فر امیر علی
شکایتی دو سه از روزگار گفت و شنود
کسی بدرگه والا گهر امیر علی
چه گفت گفت که این بنده محکم از کارت
کس دگر نگشاید مگر امیر علی
همین بسست که یکره بحال تو زکرم
کند بعین عنایت نظر امیر علی