عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً
ای زمین تو آسمان زحل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
آستان تو قبله گاه امل
سقف مرفوع و خانۀ معمور
با وجود تا ضایع و مهمل
روی آئینه های گردون را
عکس دیوار تو همی صیقل
ماه و خورشید را مقرنس تو
چون دو خشتک گرفته زیر بغل
دست زوار و حلقۀ در تو
هر دو بایکدیگر چو گوی انگل
در بر شمسهای تو مه و مهر
چون بر کیمیاست نقد دغل
در نیارد بکاه دیوارت
صرصر رستخیز هیچ خلل
گر زبهر طراز عالم خاک
جان بفرش آمد از مکان زحل
از پی زیب عالم ملکوت
این بنا بر سپهر شد ببدل
کعبه یی از بنای اسمعیل
که ازو شرع شد بلند محل
ناید اندر جهان کون و فساد
دولت و بخت جز بدین مدخل
چرخ دربانیش چو بستد گفت
زین نکوتر مخواه بیت عمل
صدر عالم چو بار داد درو
آسمان گفت : للبقاع دول
پشت ملت قوام دین که کرم
هست در شأنش آیتی منزل
آن زقدرش شده ستاره زحل
و آن بجاهش زدهه زمانه مثل
شرف فضل از ستانۀ اوست
همچنان کآفتاب را زحمل
یاربش سال عمر ده چندانک
قاصر آید ازو حساب جمل
نوک کلکش چو در صریر آمد
مشکلات امید شد همه حل
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۳ - و قال فی الشکایة
یا رب تو آگهی که درین اندر سال عمر
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
روزی بکام من نگذشتست روزگار
از گونه گونه محنت و رنج آن کشیده ام
در مدت حیات که بیش آید از شمار
وینک رسید مرگ بنزدیک و لامحال
بریکدیگر زند زهمه گونه کار و بار
دنیی چنین گذشت که دانی و آخرت
ترسم کزین بتر گذرد صدهزاربار
یا رب چه بودی ار نبدی هستی چنین
کز وی نگشت در دو جهان راست هیچ کار
ورچه نبود گفتنی این لفظ ای خدای
از من چو گفتهای دگر جمله درگذار
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۵ - وقال یصنف فصد الممدوح
ای بزرگی که همت تو شکست
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
بر دل و پشت چرخ دون آورد
قدر از راستی انصافت
سقف افلاک راستون آورد
هرکه آورد رو بخصمی تو
دانک از دولت حرون آورد
و انک سودای همسری تو پخت
حاصل کار سرنگون آورد
خونیی قصد دست بوس تو کرد
پشت خود را بخم چو نون آورد
نوک تار مژه زدیدۀ شرع
اشک خون از پی سکون آورد
آمد از تیش خون زپوست برون
رقص ز ایقاع گونه گون آورد
دی زدست مبارکت نشتر
چون بانگام قصد خون آورد
خضری را بسوی آب حیات
دولت تیز رهنمون آورد
ناخن نیش زخمه بر برگ زد
تشت از و صوت ارغنوان آورد
برق نیش از شکاف ابر کرم
رگ باران لاله گون آورد
گفتم آن دست بحر بود ، چرا
همچو کان لعل از اندرون آورد؟
از سمن شاخ ارغوان بشکفت
فلک این رسم نو کنون آورد
شفقی از عمود صبح برون
دست قدرت به آزمون آورد
عقد یاقوت از قضیب بلور
نوک الماس بر فسون آورد
دست فصاد آتش محلول
از دل آب بسته چون آورد
عجب آمده مرا و این حالت
حیرتم هر زمان فزون آورد
آخرالامر معنیی بس خوب
یاد من فکر ذو فنون آورد
گفت نی ، دست خواجه دریاییست
که زموج آزرا زبون آورد
نیشتر هست هندوی غواص
کش قضا خوار و سرنگون آورد
چون فرو برد سر بدین دریا
شاخ مرجان از و برون آورد
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۳ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۵ - ایضاً له
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۳۱ - و له ایضاً
گشاده در مه مهراز رخان نقاب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور
فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور
.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور
سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور
بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور
فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور
بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور
زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور
بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور
تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)
به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان شراب انگور
مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور
پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور
و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور
بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)
بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)
اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور
بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور
توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور
نموده عقد پراز لؤلؤ خوشاب انگور
فراز دیدۀ مخمور خوب می بندد
زشعرم مسکی و مخمری دو صد نقاب انگور
.............................................
طلوع داد چو گردون تیر تاب انگور
سر نشاط جوانی مگر همی دارد
که جعد خوشه کند هرمهی رباب انگور
بچرخ داد قباهای سبز طوطی وش
عوض گرفت ازو قرطۀ غراب انگور
فلک بغوره همی گوید اینست سر دو ترش
تو صبر کن که چه شیرین دهد جواب انگور
بر قصب تو چو زمرد بد آنگهی یاقوت
درآبگینه یکی لعل شدمذاب انگور
زلطف طبع برآتش همیشه آب زند
هرآتشی که غم افروخت چون کباب انگور
بساغر اندر شاید که خون بگرید زار
که ... بچرخشت در عذاب انگور
تناسخست مگر مذهب طرب از می
بر جعت آورد از گنبد حباب انگور(؟)
به آب چشم و بخون جگر پدید آورد
برای نزهت می خوارگان شراب انگور
مگر ز هیبت خواجه خبر نمی دارد
که نیک می سپرد راه نا صواب انگور
پیام حسنش ارباد سوی باغ آرد
بخاک درفتد از تاک زر خراب انگور
و گر بنوک رزان برگذر کند خلقش
شود زعکسدر شیشۀ گلاب انگور
بپردۀ عنبی جلوۀ بصر بخشد
فروغ رای وی اربیندش بخواب انگور(؟)
بسایه با نی اندر بسا که غوره فشرد
برجمالش در چشم آفتاب انگور(؟)
اگر قمر نه ز خورشید نور کردی وام
چگونه رنگ گرفتی زماهتاب انگور
بزرگوارا ، صدرا ،مگر منازع تست
که گشته اسیر .... انگور
توقعست که آویزمش بدولت تو
چو دشمنان تو از میخ در طناب انگور
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - ایضا له
ای آفتاب ملک که از پرتو کرم
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
چون صبح کام فضل پر از خنده کرده یی
از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی
چون نرگسم ز شرم سرافکنده کرده یی
خطّیست کرد عارض خوبان معنوی
نقشی که تو به خامۀ فرخنده کرده یی
جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل
تاصیت جود خویش پراکنده کرده یی
فضل شکسته را تو دلی باز داده یی
امّید مرده را تو به دم زنده کرده یی
بی من ز بس که با منت انواع لطفهاست
الحق ز حد برونم شرمنده کرده یی
دارم امید آنکه رسانی بانتها
این ابتدای لطف که با بنده کرده یی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱ - دیدم صنمی
«دیدم صنمی سروقد و روی چو ماهی» یا بهاختصار «دیدم صنمی»، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که سال ۱۳۱۵ ه. ق در دستگاه شور ساخته شد.
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجدهسالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانمبالا ساخته است.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
گر گویم سروش، نبود سرو خرامان
این قسم شتابان، چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینۀ لطف الهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
صد بار گدائیش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳ - نمیدانم چه در پیمانه کردی
نمی دانم چه در پیمانه کردی (جانم)
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانه ی ویرانه کردی
(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم
لعبت خوشگلم
سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...الخ
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحه ی صد دانه کردی
ای تو تمنای من
یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی... الخ
به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)
چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانه ی ویرانه کردی
(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)
زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم
لعبت خوشگلم
سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...الخ
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحه ی صد دانه کردی
ای تو تمنای من
یار زیبای من
تویی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی... الخ
به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۴ - نکنم اگر چاره
نکنم اگر چاره دل هر جائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی را
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی را
چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی را
به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی را
نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را
تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی را
همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را
چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی را
چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی را
به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی را
نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را
همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را
تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۵ - برای افتخارالسلطنه - دختر ناصرالدین شاه
افتخار همه آفاقی و منظور منی
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟
شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
***
تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دلهای پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی و گر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشتۀ جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی
به سر زلف پریشان تو دلهای پریش
همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟
شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟
اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید
افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
***
تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی
همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی
متفرق نشود مجمع دلهای پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم
اگر می کشی و گر می زنی به تیرم
تو سلطان حسن و من کمترین فقیرم
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشتۀ جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۶ - برای تاج السلطنه - دختر ناصرالدین شاه
تو ای تاج، تاج سر خسروانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی؟
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من
از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، زکویت برنگردم
به هجرت در نبردم به قربان تو گردم
***
ز مژگان دو صد سینه آماج داری
دل سنگ در سینۀ عاج داری
سر فتنه و عزم تاراج داری
ندانم چه بر سر تو ای تاج داری
به کوی تو غوغای عام است
چه دانی که عارف کدام است؟
می ات در صراحی مدام است
نظر جز به روی تو بر من حرام است
تو شاهی
تو ماهی
الهی گواهی
تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی
ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی
شد از چشم مست تو بی پا جهانی
تو از حالت مستمندان چه پرسی؟
تو حال دل دردمندان چه دانی؟
خدا را نگاهی به ما کن
نگاهی برای خدا کن
به عارف خودی آشنا کن
دو صد درد من
از نگاهی دوا کن
حبیبم طبیبم عزیزم، توئی درمان دردم، زکویت برنگردم
به هجرت در نبردم به قربان تو گردم
***
ز مژگان دو صد سینه آماج داری
دل سنگ در سینۀ عاج داری
سر فتنه و عزم تاراج داری
ندانم چه بر سر تو ای تاج داری
به کوی تو غوغای عام است
چه دانی که عارف کدام است؟
می ات در صراحی مدام است
نظر جز به روی تو بر من حرام است
تو شاهی
تو ماهی
الهی گواهی
تو یکتا در جهانی، تو چون روح و روانی
ز سر تا پا تو جانی، خدای عاشقانی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد
بهنوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلیشاه بهتحریک روسها وارد گموشتپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۹ - به مناسبت اخراج مورگان شوستر آمریکایی از ایران
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)
گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)
ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)
به جسم مرده جانی، تو جان یک جهانی
تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی
خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!
*****
*****
شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم
هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم
حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم
کافریم ار بگذاریم که ایمان برود
به جسم مرده جانی...الخ
مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر
تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر
دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر
تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما
دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما
ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما
بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود
به جسم مرده جانی...الخ
سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون
پاسبان گله امروز شبانی است جبون
شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون
یار مگذار کز این خانۀ ویران برود
به جسم مرده جانی...الخ
تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما
کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما
در فراقت به خماری بکشد مستی ما
نالۀ عارف از این درد به کیوان برود
به جسم مرده جانی...الخ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۰ - از خون جوانان وطن لاله دمیده
عارف قزوینی در دیوان خود و در مقدمهای بر این تصنیف، آوردهاست:
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. به واسطه عشقی که حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تصنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران به یاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است.
هنگام می و فصل گل و گشت و (جانم گشت و خدا گشت و) چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و (جانم زاغ و خدا زاغ و) زغن شد
از ابر کرم خطه ی «ری» رشگ ختن شد
دلتنگ چو من مرغ (جانم مرغ) قفس بهر وطن شد
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه ی گل بلبل ازین غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران
بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانه ی ویران
یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشه ی ایام بتر کن
اندر جلوی تیر عدو سینه سپر کن
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
از دست عدو ناله ی من از سر درد است
اندیشه هر آن کس کند از مرگ، نه مرد است
جانبازی عشاق نه چون بازی نرد است
مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف ز ازل تکیه بر ایام ندادست
جز جام به کس دست چو خیام ندادست
دل جز به سر زلف دلارام ندادست
صد زندگی ننگ به یک نام ندادست
چه کج رفتاری ای چرخ! چه بد کرداری ای چرخ!
سر کین داری ای چرخ! نه دین داری، نه آیین داری (نه آیین داری) ای چرخ!
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۱ - باد فرحبخش بهاری
عارف در دیوانش مینویسد که این تصنیف را پنج-شش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ۱۳۲۹ ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بردرید
ناله ی جان سوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهه ی کبک دری
بود چو از خودسری
پنجه ی شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ
رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت
شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد
کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۳ - گریه را به مستی ...
عارف قزوینی گریه را به مستی را در شکایت از زمامداری ناصرالملک که در آن زمان نایبالسلطنه احمدشاه بود (سال ۱۳۲۸ ه.ق)، تصنیف کرده است.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟
**********
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟
**********
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۵
ترک چشمش ار فتنه کرد راست
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)
ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دستهاست
(جانم روی دستهاست)
حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجۀ قضاست
(خدا پنجۀ قضاست
امان پنجۀ قضاست)
چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
***
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست
(جانم ناله از چه جاست)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟
(وای ملل کجاست)
سر به سر جهان
برده رایگان
تنگ دیدگان
بین طمع که باز چشمشان به ماست
(خدا! چشمشان به ماست
جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم
عجب بی پا و دستیم
چه شد مخمور و مستیم
همه عاجزکش و دشمن پرستیم
ز نادانی و غفلت زیر دستیم
به رغم دوست با دشمن نشستیم
***
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست
(وای سر شماست)
هرکه بهر خویش تیشه می زند
«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا» ست
(خدا که «نیکلا» ست)
مانده در کمند
ملتی نژند
حس در این نژاد
داستان سیمرغ و کیمیاست
خدا! مرغ و کیمیاست
مرغ و کیمیاست
وقت جوش است
چه شد دل پرده پوش است
خمود است و خموش است
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بین قطع، ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
****
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست
(خدا در نفاق ماست)
کعبه یک، خدا یک، کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست
(وای کجا رواست)
بگذر از عناد
باید این که داد
دست اتحاد
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
خدا! دست مصطفی است
امان! دست مصطفی است
وقت کار است
دل از غم بی قرار است
غم دل بی شمار است
مدد کن ناله، دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)
ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دستهاست
(جانم روی دستهاست)
حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجۀ قضاست
(خدا پنجۀ قضاست
امان پنجۀ قضاست)
چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
***
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست
(جانم ناله از چه جاست)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟
(وای ملل کجاست)
سر به سر جهان
برده رایگان
تنگ دیدگان
بین طمع که باز چشمشان به ماست
(خدا! چشمشان به ماست
جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم
عجب بی پا و دستیم
چه شد مخمور و مستیم
همه عاجزکش و دشمن پرستیم
ز نادانی و غفلت زیر دستیم
به رغم دوست با دشمن نشستیم
***
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست
(وای سر شماست)
هرکه بهر خویش تیشه می زند
«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا» ست
(خدا که «نیکلا» ست)
مانده در کمند
ملتی نژند
حس در این نژاد
داستان سیمرغ و کیمیاست
خدا! مرغ و کیمیاست
مرغ و کیمیاست
وقت جوش است
چه شد دل پرده پوش است
خمود است و خموش است
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بین قطع، ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
****
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست
(خدا در نفاق ماست)
کعبه یک، خدا یک، کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست
(وای کجا رواست)
بگذر از عناد
باید این که داد
دست اتحاد
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
خدا! دست مصطفی است
امان! دست مصطفی است
وقت کار است
دل از غم بی قرار است
غم دل بی شمار است
مدد کن ناله، دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۷
بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان
(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)
زبردست شد، زیردست زیردستان
(دستان زیردستان زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی
(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان
(بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست
(جانم خراب نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
**********
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گوئی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیرد
ما ز نیاکان نشان چه داریم؟
تا که ز ما آن دگر بگیرد
(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)
زبردست شد، زیردست زیردستان
(دستان زیردستان زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی
(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان
(بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست
(جانم خراب نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
**********
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گوئی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیرد
ما ز نیاکان نشان چه داریم؟
تا که ز ما آن دگر بگیرد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۸
شانه بر زلف پریشان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به
دست بر منظرۀ جان زده ای به به به
آفتاب از چه طرف سر زده ای امروز که سر
به من بی سر و سامان زده ای به به به
صف دل ها همه بر هم زده ای ماشاءاله
تا به هم آن صف مژگان زده ای به به به
صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک
تا سر از چاک گریبان زده ای به به به
من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی
باده در خلوت رندان زده ای به به به
تو بدین چشم گر عابد به فریبی چه عجب
گول صد مرتبه شیطان زده ای به به به
تن یک لائی من بازوی تو سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به
بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواش
همچو سگ سنگ به دندان زده ای به به به
عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست
دست بالاتر از امکان زده ای به به به