عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در مذمت مخدرات و مسکرات
باده و این همه ز باده بتر
که برآورده دودمان از سر
یا ز پرکاری است و کمخواری
یا ز پرخواری است وکمکاری
چون که عدل از میانه برخیزد
عقل وخیروصلاح بگریزد
آن توانگر ز بس تن آسانی
خسته گردد کند هونرانی
تا عذاب درونش کم گردد
پیش خم شراب خم گردد
تا ز تنپروری دمی برهد
سوی بنگ وشراب روی نهد
کارگر هم ز فرط بدبختی
ازغم و رنج و محنت و سختی
ساغری درکشد که مست شود
دور از آن عالمی که هست شود
این ز تفریط و آن دگر زافراط
هر دو گردند منقطع ز نشاط
پس به رغم طبیعت ساده
این کشد چرس و آن خورد باده
کارها گر ز روی داد بود
همه کس نیکبخت و شاد بود
ور شدی یاوه آز و ناکامی
زبستی شاد عارف و عامی
غصه و غم چو رفت و بیکاری
دوستی آید و بیآزاری
همه از نعمت خدای جهان
متنعم در آشکار و نهان
هرکسی حرفتی گرفته به پیش
نه توانگر بهجای و نه درویش
حرص و خشم از جهان پراکنده
شده گیتی به عدل آکنده
آن زمان خاک حکم زر دارد
زندگی لذتی دگر دارد
زندگانی جمال و فرگیرد
ذوقها جنبشی دگر گیرد
قتل و دزدی و غیبت و بهتان
نیست گردد چو عقل شد سلطان
چون خردگشت بر جهانسالار
شیخ و شحنه روند و منبر و دار
چون که خالی شدند خلق از آز
سر نهند از نشیب سوی فراز
چون غم نان شب فرامش گشت
شعلهٔ کین و آز خامش گشت
طی شود رسم آکل و مأکول
اهرمن گردد از عمل معزول
شعلهٔ معرفت زبانه زند
ایمنی بانگ بر زمانه زند
حرکت جوهری سریع شود
چرخ و اختر تو را مطیع شود
کنی -ار بگذری ازاین پستی -
ای بسا عیش و ای بسا مستی
کاندرین حال عیش و مستی نیست
غیر حرص و درازدستی نیست
این بنا بهر این گذاشتهاند
واندرو نقشها نگاشتهاند
تا تو بر زندگی دلیر شوی
نه که از عمر خویش سیر شوی
شاد باشی و عزم کارکنی
گوهر خویش آشکار کنی
کنی اندیشههای نغز سترگ
تا شوی درخور مقام بزرگ
قوت روح را بروز دهی
پای بر تارک سپهر نهی
سخت بیانتهاست قوت تو
تا چه فتوی دهد فتوت تو
ای دریغا که عامه کور و کر است
رهبرش نیز عامی دگر است
گفت عیسی و شد صلیب سوار
گفت منصور و رفت بر سردار
هست با شیخ و شحنه تیغ و عصا
کس نیارد چخید با رؤسا
که برآورده دودمان از سر
یا ز پرکاری است و کمخواری
یا ز پرخواری است وکمکاری
چون که عدل از میانه برخیزد
عقل وخیروصلاح بگریزد
آن توانگر ز بس تن آسانی
خسته گردد کند هونرانی
تا عذاب درونش کم گردد
پیش خم شراب خم گردد
تا ز تنپروری دمی برهد
سوی بنگ وشراب روی نهد
کارگر هم ز فرط بدبختی
ازغم و رنج و محنت و سختی
ساغری درکشد که مست شود
دور از آن عالمی که هست شود
این ز تفریط و آن دگر زافراط
هر دو گردند منقطع ز نشاط
پس به رغم طبیعت ساده
این کشد چرس و آن خورد باده
کارها گر ز روی داد بود
همه کس نیکبخت و شاد بود
ور شدی یاوه آز و ناکامی
زبستی شاد عارف و عامی
غصه و غم چو رفت و بیکاری
دوستی آید و بیآزاری
همه از نعمت خدای جهان
متنعم در آشکار و نهان
هرکسی حرفتی گرفته به پیش
نه توانگر بهجای و نه درویش
حرص و خشم از جهان پراکنده
شده گیتی به عدل آکنده
آن زمان خاک حکم زر دارد
زندگی لذتی دگر دارد
زندگانی جمال و فرگیرد
ذوقها جنبشی دگر گیرد
قتل و دزدی و غیبت و بهتان
نیست گردد چو عقل شد سلطان
چون خردگشت بر جهانسالار
شیخ و شحنه روند و منبر و دار
چون که خالی شدند خلق از آز
سر نهند از نشیب سوی فراز
چون غم نان شب فرامش گشت
شعلهٔ کین و آز خامش گشت
طی شود رسم آکل و مأکول
اهرمن گردد از عمل معزول
شعلهٔ معرفت زبانه زند
ایمنی بانگ بر زمانه زند
حرکت جوهری سریع شود
چرخ و اختر تو را مطیع شود
کنی -ار بگذری ازاین پستی -
ای بسا عیش و ای بسا مستی
کاندرین حال عیش و مستی نیست
غیر حرص و درازدستی نیست
این بنا بهر این گذاشتهاند
واندرو نقشها نگاشتهاند
تا تو بر زندگی دلیر شوی
نه که از عمر خویش سیر شوی
شاد باشی و عزم کارکنی
گوهر خویش آشکار کنی
کنی اندیشههای نغز سترگ
تا شوی درخور مقام بزرگ
قوت روح را بروز دهی
پای بر تارک سپهر نهی
سخت بیانتهاست قوت تو
تا چه فتوی دهد فتوت تو
ای دریغا که عامه کور و کر است
رهبرش نیز عامی دگر است
گفت عیسی و شد صلیب سوار
گفت منصور و رفت بر سردار
هست با شیخ و شحنه تیغ و عصا
کس نیارد چخید با رؤسا
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
گفتار سوم سبب نظم کتاب
داشت امسال ماه فروردین
همچو افسردگان بر ابرو چین
بودش از ابر چین به پیشانی
سرد و پر باد و زشت و ظلمانی
مؤمنی گفت از چه عید امسال
شده برعکس، ماه رنج و ملال
هست تاربک و سرد و غمگستر
پاسخش داد مؤمن دیگر
گفت زیرا بهار محبوس است
عید بی نوبهار منحوس است
اول صبح و آخر اسفند
شد صدای در سرای بلند
باغبان شد بدر شتابنده
تا ببیند که کیست کوبنده
رفت و برگشت و گفت فخرائیست
گفتمش رو بپرس کارش چیست
من چه دانم که کیست این آقا
با منش کار چیست این آقا
آمد و گفت با تواش کار است
گفتمش رو بگوی بیمار است
اندر این حیص و بیص آن مأمور
با دو تن همچو خود عوانو جسور
بیاجازت ورود فرمودند
(این چه حرفست؟) میهمان بودند!
من درافتاده سخت در بستر
مبتلای زکام و دردکمر
کلفت آمد که آمدند به باغ
وز اطاق تو میکنند سراغ
راستی هم بسی کسل بودم
با غم و درد متصل بودم
شب نوروز و کیسهٔ خالی
خرج بسیار و همت عالی
بچهها لخت و لخت کلفتها
باغبان لخت و پیشخدمتها
همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند
چادر پاره را رفو سازد
صدره کهنه پشت و رو سازد
کودکان را که می کند ساکت؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت
بیزبانها زبان نمیفهمند
غیر پوشاک و نان نمیفهمند
کلفت و نوکر از همه بدتر
داد از دست کلفت و نوکر
لخت سر تا به پای غالبشان
اوفتاده عقب مواجبشان
قسط قرض است غوز بالا غوز
داد میبایدش همین امروز
شیروانی بطانه میخواهد
باغبان ماهیانه میخواهد
هرچه آمد بهدست از هرجا
همه شد خرج و هیچ نیست بجا
نه اجازت که شغلی آغازم
نه کزین مملکت برون تازم
بودهام سالها نماینده
گوشها از خروشم آکنده
روزنامهنوبس بودم من
با افاضل جلیس بودم من
عمر در مردمی سر آورده
سر به آزادگی برآورده
خواجگی کرده سالهای دراز
در فتوت ز خواجگان ممتاز
رخ گشاده، گشاده باب سرای
سفره گسترده، خادمان بر پای
در بر اهل مملکت مقبول
خدمت دولتی نکرده قبول
تا نپوسم به کنج خانه خموش
شدهام کاسبی کتابفروش
بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
کتبی درکتابخانهٔ خویش
کارم آخر به کاسبی پیوست
به خرید و فروش بردم دست
نزد دولت اگرچه مغضوبم
بر ملت عزیز و محبوبم
لیک خواهد خدایگان زمین
تا شوم بینشان و خانهنشین
سخت گیرند تاکه رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم
لیک غافل که گردن احرار
درنیاید به چنبر اشرار
«کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم»
زبن تکانها ز جا نخواهم رفت
زبر بار «رضا» نخواهم رفت
گر فروشم کتاب در بازار
به که خوانم قصیده در دربار
با چنین حال زار و رسوایی
در عذابم ز دست فخرایی
کاین سه تن ناشناس یکدنده
کارشان صبح چیست با بنده
پیش خود گفتم این سه قلاشند
شب عید آمدند و کلاشند
لیک بایست داد در هرحال
هریکی را چهار پنج ریال
به خدایی کزوست مایه و سود
درکفم پانزده ریال نبود
بود پانصد ریال آماده
تا شود قسط قرض را داده
گفتم از قسط قرض کم سازم
ماه دیگر عوض بپردازم
بعد معلوم شد که این حضرات
هرسه هستند عضو تأمینات
به خدایی که خالق بشر است
که ازو خوب و زشت و خیر و شر است
بس که بودم ز وضع خویش نفور
زبن خبر شاد گشتم و مسرور
لیک حال زنم دگرگون شد
چشمش از سوز گریه پرخون شد
کودکان دور بنده جمع شدند
همچو پروانه گرد شمع شدند
شب عیدی که مرد و زن شادند
بلعجب عیدیئی به ما دادند
گفتی آن جمع را عزا برداشت
سیلی آن خانه را ز جا برداشت
الغرض زود رخت پوشیدم
کودکان را ز مهر بوسیدم
شد فراموشم آن کسالتها
رفت از یادم آن ملالتها
چون ز نو غصهای به دل تازد
غصهٔ کهنه جا بپردازد
چون که از نو بلا پدید شود
غم دیرینه ناپدید شود
چون بلایی رسید غم برود
بیش چون شد پدید، کم برود
باید از درد جست چارهٔ درد
مرد بیدرد مرده است نه مرد
به سوی باغ رفتم از تالار
گفتم اینک منم، چه باشد کار؟
ریش جوگندمی، سیهرنگی
ریزهچشمی، میانهای لنگی
خندهرویی و گرمگفتاری
کهنه رندی، قدیم عیاری
با زبانی چو پشت افعی نرم
با بیانی چو کام اژدر گرم
گفت تفتیشکی کنیم اینجا
تا چه باشد نوشتههای شما
گفتم اینجا نوشته بسیار است
کاغذ بیست ساله انبار است
گفت باشد کتاب خطی نیز؟
گفتم آری فزونتر از هر چیز
لیک تفتیش خطی آسان نیست
خواندنش کار بی کتابان نیست
خواندنش نیست سهل بر همه کس
کار اهل کتاب باشد و بس
جلد باشید ویار درگیرید
هرچه باشد نوشته برگیرید
هرچه انبار بود کاوبدند
هرچه اشکاف بود گردیدند
هم به صندوقخانه سرکردند
نیز در خوابگه نظر کردند
از شبستان گرفته تا جایی
جمله را سرکشید فخرایی
قبض و مبض و قباله و اسناد
دفتر و مفتر و سواد و مواد
جمله را کرد درهم و برهم
ریخت در یک جوال بر سر هم
جزوههای مفصل طبری
شده آراسته ز کارگری
شد پریشان ز فرط افزونی
نصف درکیسه نصف درگونی
پس از آن گشت نوبت بنده
گفت آن مرد لنگ با خنده
دو دقیقه است و نیست طولانی
چه شود گر قدم برنجانی
که ببخشید با شما باری
در اداره است مختصرکاری
من خود از پیش دیده بودم کار
خوبش راکرده مستعد و تیار
جبهای گرم نیز پوشیدم
بچهها را دوباره بوسیدم
محشریشدکهسوختزاندلسنگ
هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ
گفت از غصه توبه کردم من
سر جدم که توبه کردم من
گرچه می کرد لرزه با سفتی
به گمانم که بود غالفتی
دل اینها قساوتی دارد
به چنین حال عادتی دارد
بس که از این قبیل دیدستند
یا ز همکارها شنیدستند
حسشان خشک گشته در اعصاب
چون ز قتل غنم دل قصاب
شرف آدمی است بر حیوان
رقت و انفعال و حس نهان
وآن کسانی که سنگ دل شدهاند
به جمادات متصل شدهاند
الغرض با دو بستهٔ کاغذ
هریکی بادکرده چون گنبذ
من و آن سه برون شدیم از در
ماند در خانه جفت بیهمسر
شدم آن لحظه نارسیده به کوی
با طلب کار خویش رویاروی
قبض پانصد ربال پیش آورد
ضرباتی به قلب ریش آورد
چکنم قبض محضررسمی است
سر ماهاست و دادنش حتمی است
قسط پرداختیم و با رندان
سر نهادیم جانب زندان
همچو افسردگان بر ابرو چین
بودش از ابر چین به پیشانی
سرد و پر باد و زشت و ظلمانی
مؤمنی گفت از چه عید امسال
شده برعکس، ماه رنج و ملال
هست تاربک و سرد و غمگستر
پاسخش داد مؤمن دیگر
گفت زیرا بهار محبوس است
عید بی نوبهار منحوس است
اول صبح و آخر اسفند
شد صدای در سرای بلند
باغبان شد بدر شتابنده
تا ببیند که کیست کوبنده
رفت و برگشت و گفت فخرائیست
گفتمش رو بپرس کارش چیست
من چه دانم که کیست این آقا
با منش کار چیست این آقا
آمد و گفت با تواش کار است
گفتمش رو بگوی بیمار است
اندر این حیص و بیص آن مأمور
با دو تن همچو خود عوانو جسور
بیاجازت ورود فرمودند
(این چه حرفست؟) میهمان بودند!
من درافتاده سخت در بستر
مبتلای زکام و دردکمر
کلفت آمد که آمدند به باغ
وز اطاق تو میکنند سراغ
راستی هم بسی کسل بودم
با غم و درد متصل بودم
شب نوروز و کیسهٔ خالی
خرج بسیار و همت عالی
بچهها لخت و لخت کلفتها
باغبان لخت و پیشخدمتها
همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند
چادر پاره را رفو سازد
صدره کهنه پشت و رو سازد
کودکان را که می کند ساکت؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت
بیزبانها زبان نمیفهمند
غیر پوشاک و نان نمیفهمند
کلفت و نوکر از همه بدتر
داد از دست کلفت و نوکر
لخت سر تا به پای غالبشان
اوفتاده عقب مواجبشان
قسط قرض است غوز بالا غوز
داد میبایدش همین امروز
شیروانی بطانه میخواهد
باغبان ماهیانه میخواهد
هرچه آمد بهدست از هرجا
همه شد خرج و هیچ نیست بجا
نه اجازت که شغلی آغازم
نه کزین مملکت برون تازم
بودهام سالها نماینده
گوشها از خروشم آکنده
روزنامهنوبس بودم من
با افاضل جلیس بودم من
عمر در مردمی سر آورده
سر به آزادگی برآورده
خواجگی کرده سالهای دراز
در فتوت ز خواجگان ممتاز
رخ گشاده، گشاده باب سرای
سفره گسترده، خادمان بر پای
در بر اهل مملکت مقبول
خدمت دولتی نکرده قبول
تا نپوسم به کنج خانه خموش
شدهام کاسبی کتابفروش
بردم ازگنجه و خزانهٔ خویش
کتبی درکتابخانهٔ خویش
کارم آخر به کاسبی پیوست
به خرید و فروش بردم دست
نزد دولت اگرچه مغضوبم
بر ملت عزیز و محبوبم
لیک خواهد خدایگان زمین
تا شوم بینشان و خانهنشین
سخت گیرند تاکه رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم
لیک غافل که گردن احرار
درنیاید به چنبر اشرار
«کس نیاید به زیر سایهٔ بوم
ور همای از جهان شود معدوم»
زبن تکانها ز جا نخواهم رفت
زبر بار «رضا» نخواهم رفت
گر فروشم کتاب در بازار
به که خوانم قصیده در دربار
با چنین حال زار و رسوایی
در عذابم ز دست فخرایی
کاین سه تن ناشناس یکدنده
کارشان صبح چیست با بنده
پیش خود گفتم این سه قلاشند
شب عید آمدند و کلاشند
لیک بایست داد در هرحال
هریکی را چهار پنج ریال
به خدایی کزوست مایه و سود
درکفم پانزده ریال نبود
بود پانصد ریال آماده
تا شود قسط قرض را داده
گفتم از قسط قرض کم سازم
ماه دیگر عوض بپردازم
بعد معلوم شد که این حضرات
هرسه هستند عضو تأمینات
به خدایی که خالق بشر است
که ازو خوب و زشت و خیر و شر است
بس که بودم ز وضع خویش نفور
زبن خبر شاد گشتم و مسرور
لیک حال زنم دگرگون شد
چشمش از سوز گریه پرخون شد
کودکان دور بنده جمع شدند
همچو پروانه گرد شمع شدند
شب عیدی که مرد و زن شادند
بلعجب عیدیئی به ما دادند
گفتی آن جمع را عزا برداشت
سیلی آن خانه را ز جا برداشت
الغرض زود رخت پوشیدم
کودکان را ز مهر بوسیدم
شد فراموشم آن کسالتها
رفت از یادم آن ملالتها
چون ز نو غصهای به دل تازد
غصهٔ کهنه جا بپردازد
چون که از نو بلا پدید شود
غم دیرینه ناپدید شود
چون بلایی رسید غم برود
بیش چون شد پدید، کم برود
باید از درد جست چارهٔ درد
مرد بیدرد مرده است نه مرد
به سوی باغ رفتم از تالار
گفتم اینک منم، چه باشد کار؟
ریش جوگندمی، سیهرنگی
ریزهچشمی، میانهای لنگی
خندهرویی و گرمگفتاری
کهنه رندی، قدیم عیاری
با زبانی چو پشت افعی نرم
با بیانی چو کام اژدر گرم
گفت تفتیشکی کنیم اینجا
تا چه باشد نوشتههای شما
گفتم اینجا نوشته بسیار است
کاغذ بیست ساله انبار است
گفت باشد کتاب خطی نیز؟
گفتم آری فزونتر از هر چیز
لیک تفتیش خطی آسان نیست
خواندنش کار بی کتابان نیست
خواندنش نیست سهل بر همه کس
کار اهل کتاب باشد و بس
جلد باشید ویار درگیرید
هرچه باشد نوشته برگیرید
هرچه انبار بود کاوبدند
هرچه اشکاف بود گردیدند
هم به صندوقخانه سرکردند
نیز در خوابگه نظر کردند
از شبستان گرفته تا جایی
جمله را سرکشید فخرایی
قبض و مبض و قباله و اسناد
دفتر و مفتر و سواد و مواد
جمله را کرد درهم و برهم
ریخت در یک جوال بر سر هم
جزوههای مفصل طبری
شده آراسته ز کارگری
شد پریشان ز فرط افزونی
نصف درکیسه نصف درگونی
پس از آن گشت نوبت بنده
گفت آن مرد لنگ با خنده
دو دقیقه است و نیست طولانی
چه شود گر قدم برنجانی
که ببخشید با شما باری
در اداره است مختصرکاری
من خود از پیش دیده بودم کار
خوبش راکرده مستعد و تیار
جبهای گرم نیز پوشیدم
بچهها را دوباره بوسیدم
محشریشدکهسوختزاندلسنگ
هم دل سنگ سوخت هم دل لنگ
گفت از غصه توبه کردم من
سر جدم که توبه کردم من
گرچه می کرد لرزه با سفتی
به گمانم که بود غالفتی
دل اینها قساوتی دارد
به چنین حال عادتی دارد
بس که از این قبیل دیدستند
یا ز همکارها شنیدستند
حسشان خشک گشته در اعصاب
چون ز قتل غنم دل قصاب
شرف آدمی است بر حیوان
رقت و انفعال و حس نهان
وآن کسانی که سنگ دل شدهاند
به جمادات متصل شدهاند
الغرض با دو بستهٔ کاغذ
هریکی بادکرده چون گنبذ
من و آن سه برون شدیم از در
ماند در خانه جفت بیهمسر
شدم آن لحظه نارسیده به کوی
با طلب کار خویش رویاروی
قبض پانصد ربال پیش آورد
ضرباتی به قلب ریش آورد
چکنم قبض محضررسمی است
سر ماهاست و دادنش حتمی است
قسط پرداختیم و با رندان
سر نهادیم جانب زندان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف ادارهٔ تأمینات و شرح زندان
مثل مردمان خطا نشود
که دویی نیست کان سهتا نشود
با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومینبار است
بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ
چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار
چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد
دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من
از پس یک دو ساعت، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش
صورتی گرد و چهرهای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور
لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ
داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید
پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون
اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا
بنده با آن عوان روانه شدیم
یکدوساعتبه یکدو خانه شدیم
شرح آن دخمهها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است
در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان
حاجسیاح قمی پرخور
بود آن جای بسته برآخور
شکم گنده پیش آورده
گندهبویی به ریش آورده
گشته چرک و سیاهمولویش
بر زبان بود مدح پهلویش
شعر میخواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق تف میکرد
مدح میخواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را
تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاقها گردد
سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو
بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان
نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند
گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری، منظری، لقایی نیست
محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست
قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «قصر قجر»
ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
که دویی نیست کان سهتا نشود
با من این حبس گاه راکار است
حبس این بنده سومینبار است
بارهای دگر بدون درنگ
می گذشتم ز ره به محبس تنگ
چون رسیدم ز ره ولیک این بار
برد فخرائیم به شعبهٔ چار
چون نشستم درآن کریچهٔ سرد
کمر من گرفت از نو درد
دیرگاهی نشستم آنجا من
کس نفرمود صحبتی با من
از پس یک دو ساعت، آمد پیش
فربهی سبز رنگ وکافرکیش
صورتی گرد و چهرهای مغرور
دست و پایی ز ذوق و صنعت دور
لیک درکار خویش زبر و زرنگ
به فسون روبه و به کبرپلنگ
داد دست و نشست و خامه کشید
جا ونام و نشان من پرسید
پس بزد بانگ و آمد از بیرون
یکی از آن سه مرد راهنمون
اول رنج و زحمت است اینجا
فتح باب مشقت است اینجا
بنده با آن عوان روانه شدیم
یکدوساعتبه یکدو خانه شدیم
شرح آن دخمهها از اسرار است
فکرکاهست و خاطرآزار است
در یکی زان دوکلبهٔ احزان
مردمی دیدم از الم لرزان
حاجسیاح قمی پرخور
بود آن جای بسته برآخور
شکم گنده پیش آورده
گندهبویی به ریش آورده
گشته چرک و سیاهمولویش
بر زبان بود مدح پهلویش
شعر میخواند و پف پف می کرد
بر سر و ریش خلق تف میکرد
مدح میخواند شاه ایران را
حامی فرقهٔ فقیران را
تا مگر زودتر رها گردد
باز مبل اطاقها گردد
سر و ریشی صفا دهد از نو
شکم گنده را دهد به جلو
بنشیند به مجلس اعیان
بدهد حکم چایی و قلیان
نیزه را محرمانه بند کند
چند غازی مگر بلند کند
گرچه در شهر ری سرایی نیست
محضری، منظری، لقایی نیست
محفل و مجلسی اگر باقی است
هست در این محل و الا نیست
قصرها را ببست دولت در
تا که شد باز باب «قصر قجر»
ساعتی هم دریچه گذشت
تا همه چیز ثبت دفتر گشت
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف زندان نمرهٔ دو
پس ره نمرهٔ دو پیمودم
زان که خود راه را بلد بودم
ایستادم به پیش آن درگاه
چه دری، لا اله الا الله!
دخمهای تنگ و سوبهسوی و نمور
واندر آن دخمه چند زندهبهگور
هر یکی در کریچهای دلتنگ
بسته بر رویشان دری چون سنگ
داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
بود بسته دری ز آهن نیز
به درون رفتم از همان در، من
که بدم رفته بار دیگر، من
گرد برگشتم از یکی رهرو
پیش سمجی که بود مسکن نو
بر در نمرهٔ یک استادم
وان قلاوور را فرستادم
تا بگوید ز خانهام باری
بستر آرند و فرش و ناهاری
پس نگه کردم اندر آن دالان
دیدم آنجا گروهی از یاران
هریک استاده گوشهای خسته
چند تن در به رویشان بسته
میر مخصوص کلهر و خسرو
چندی از دوستان کهنه و نو
شده هر یک به دیگری مأنوس
پنج شش سال هر یکی محبوس
میرکلهر نمود از سختی
ناله، وز روزگار بدبختی
گفت شش سال بودم اندر بند
چار دیگر بر او برافزودند
چون شود مرد لشگری قاضی
شود انسان ز قاضیان راضی
کلبهٔ عهد پیش را دیدم
خوردم آنجا ناهار و خوابیدم
ظاهراً تازه همتی کردند
وان قفس را مرمتی کردند
پاک و بی گرد و آب و جارو بود
مبرزش نیز پاک و بیبو بود
هان و هان تا مگر نپنداری
که اطاقیست خوب و گچکاری
عرض و طولش چو تنگنای عدم
سه قدم طول بود در دو قدم
بهتر از زنده در چنین مرقد
آن که مرده است و خفته زیر لحد
نبود کار مرده جنبیدن
نیست محتاج خوردن و ریدن
هست، تا هست آدمی زنده
گاه جنبنده گاه ریزنده
عادت آدمی است آمیزش
خور و خفتار و جنبش و خیزش
این همه در یکی کریچهٔ تنگ
گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ
با بشر هیچ کس نکرده چنین
حیوان نیز نیست درخور این
بود اندر زمانههای قدیم
گاهگاهی چنین عذاب الیم
لیک در دورهٔ تمدن و دین
با بشر کس نکرده است چنین
تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است
زان که خود راه را بلد بودم
ایستادم به پیش آن درگاه
چه دری، لا اله الا الله!
دخمهای تنگ و سوبهسوی و نمور
واندر آن دخمه چند زندهبهگور
هر یکی در کریچهای دلتنگ
بسته بر رویشان دری چون سنگ
داشت دهلیزی و بر آن دهلیز
بود بسته دری ز آهن نیز
به درون رفتم از همان در، من
که بدم رفته بار دیگر، من
گرد برگشتم از یکی رهرو
پیش سمجی که بود مسکن نو
بر در نمرهٔ یک استادم
وان قلاوور را فرستادم
تا بگوید ز خانهام باری
بستر آرند و فرش و ناهاری
پس نگه کردم اندر آن دالان
دیدم آنجا گروهی از یاران
هریک استاده گوشهای خسته
چند تن در به رویشان بسته
میر مخصوص کلهر و خسرو
چندی از دوستان کهنه و نو
شده هر یک به دیگری مأنوس
پنج شش سال هر یکی محبوس
میرکلهر نمود از سختی
ناله، وز روزگار بدبختی
گفت شش سال بودم اندر بند
چار دیگر بر او برافزودند
چون شود مرد لشگری قاضی
شود انسان ز قاضیان راضی
کلبهٔ عهد پیش را دیدم
خوردم آنجا ناهار و خوابیدم
ظاهراً تازه همتی کردند
وان قفس را مرمتی کردند
پاک و بی گرد و آب و جارو بود
مبرزش نیز پاک و بیبو بود
هان و هان تا مگر نپنداری
که اطاقیست خوب و گچکاری
عرض و طولش چو تنگنای عدم
سه قدم طول بود در دو قدم
بهتر از زنده در چنین مرقد
آن که مرده است و خفته زیر لحد
نبود کار مرده جنبیدن
نیست محتاج خوردن و ریدن
هست، تا هست آدمی زنده
گاه جنبنده گاه ریزنده
عادت آدمی است آمیزش
خور و خفتار و جنبش و خیزش
این همه در یکی کریچهٔ تنگ
گفتنش نیز هست مایهٔ ننگ
با بشر هیچ کس نکرده چنین
حیوان نیز نیست درخور این
بود اندر زمانههای قدیم
گاهگاهی چنین عذاب الیم
لیک در دورهٔ تمدن و دین
با بشر کس نکرده است چنین
تازه این جایگاه احرار است
وای از آنجا که جای اشرار است
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
صف زندان نمرهٔ یک
دیدهام من ز بام آنجا را
آن سیهچال عمرفرسا را
تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
در و دیوارها سیاه چو قیر
کلبهها بیدریچه و روزن
تنگ و تاریک چون دل دشمن
روز و شب هم در آن سیاهمغاک
آب پاشند تا شود نمناک
هست دهلیزی اندرین جا نیز
کلبهها هست در بن دهلیز
چون شود در به روی کس بسته
ریه زان بستگی شود خسته
که هوا نیز اندر آن حبس است
نفس آنجا به حبس چون نفس است
نیست بین مبال و محبس، در
در مبالند حبسیان یکسر
گر ترا حشر ساس و کیک هواست
شو بدانجا که شهرشان آنجاست
آن سیهچال عمرفرسا را
تنگ و تاریک و سهمناک و قعیر
در و دیوارها سیاه چو قیر
کلبهها بیدریچه و روزن
تنگ و تاریک چون دل دشمن
روز و شب هم در آن سیاهمغاک
آب پاشند تا شود نمناک
هست دهلیزی اندرین جا نیز
کلبهها هست در بن دهلیز
چون شود در به روی کس بسته
ریه زان بستگی شود خسته
که هوا نیز اندر آن حبس است
نفس آنجا به حبس چون نفس است
نیست بین مبال و محبس، در
در مبالند حبسیان یکسر
گر ترا حشر ساس و کیک هواست
شو بدانجا که شهرشان آنجاست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده، خستو نیست
چارهاش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفتهاند آنجاست
خاصه زینپس که موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا میرود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی میزن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجههای مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوانهای ساق و بازو و کِتف
میخورد تاب ازین شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوانها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون بههوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمیپوبد
هر چه بایست گفت میگوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کردهها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دستهای خمیده را به کمند
از یکی حلقهای بیاوبزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
میزنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده، خستو نیست
چارهاش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفتهاند آنجاست
خاصه زینپس که موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا میرود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی میزن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجههای مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوانهای ساق و بازو و کِتف
میخورد تاب ازین شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوانها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون بههوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمیپوبد
هر چه بایست گفت میگوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کردهها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دستهای خمیده را به کمند
از یکی حلقهای بیاوبزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
میزنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تمثیل
گشت مردی شریک پرخواری
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه میخواهم
خربزه، هندوانه میخواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد منباب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دستبند و شکنجههای دگر
تازبانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده میشود تزریق
آن شنیدم که «هایم» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه میفرمود
مسلمی بود شومتر ز جهود
بود تشنه، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «هایم» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «درگاهی»
کاو به ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا «مدرس» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانهای ز «درگاهی»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
کرد تقسیم توشه را باری
گفت یک چیز ازین دوگانه بخواه
خربزه یا که هندوانه بخواه
گفت من هر دوانه میخواهم
خربزه، هندوانه میخواهم
برد مشروطه داغ و چوب و فلک
جای آن ساخت حبس نمره یک
شحنهٔ شهر هر دو وانه گرفت
خربزه داشت هندوانه گرفت
کرد منباب دبه و لنجه
حبس تاریک جفت اشکنجه
دستبند و شکنجههای دگر
تازبانه ز جملگی بدتر
گاهگاهی هم از پی تحقیق
آب جوشیده میشود تزریق
آن شنیدم که «هایم» بدبخت
مبتلا شد بدین شکنجهٔ سخت
تا گروهی ز عارف و عامی
یار خود سازد، اینت بدنامی
و آن یهودی ز تهمت دگران
بست لب با چنین عذاب گران
وان که او را شکنجه میفرمود
مسلمی بود شومتر ز جهود
بود تشنه، به خون ایرانی
شحنه با دعوی مسلمانی
بود «هایم» بدان دلآگاهی
بهتر از صدهزار «درگاهی»
کاو به ناحق نبرد نام کسی
وین به خلق افترا ببست بسی
برد از آغاز آن جهول ظلوم
دست در خون عشقی مظلوم
بعد از آن تا زند مؤسس را
زد به تیر بلا «مدرس» را
شحنهٔ شهر چون که شد فتاک
دگران را ز قتل و فتک چه باک
دارم افسانهای ز «درگاهی»
شاهکاریست بشنو ار خواهی
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت حاج واعظ قزوینی
شب آدینه هشتم آبان
شد به مجلس خلاف شه عنوان
بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه
وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار
همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران
لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب
سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست
وکلا بیبهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار
کرد طرح قضیه «یاسایی»
دگران گرم مجلسآرایی
نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته بودشان به کمند
گشته مندیلها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه
حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم
من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن
با زبان فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که دل میخواست
چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دلها
یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار
سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست
شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقهای سه چهار
بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود
ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر
شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون
سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان
پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار
مانده من با «امیر جنگ» به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ
شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمیاز جمع مانده بود بهجای
جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم
چون ز مجلس برون شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تکوپوی
نه درشکه بهجا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو
سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار
روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر
گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون
شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی
چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برقآسای
از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین
چون شبیه تو بود بیچاره!
شد دچار گروه خونخواره!
کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان
همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس
روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت
واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم
چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست
دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند
شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پیاش به قصد شکار
سوی سرچشمه ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر
خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن
تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای
پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید
هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی
این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست
زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به فرار
چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا
کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی
دیدهبانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آنمیان بودند
واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند
نام او را «بهار» بنهادند
وین خبر را به «پهلوی» دادند
چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان نظمیه
از پس بازجستها که نمود
شد محقق که او «بهار» نبود
عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار
بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژدههای رنگارنگ
با وزیری که بود نزدش، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت
این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو
شد «مدرس» ازین حدیث خبر
«بهبهانی» و دوستان دگر
همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام
گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن بهدست خداست
کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد
هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا
این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن، راه دزد زده
حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما
دوستان لابهام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانهام خفتند
که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای
زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی
نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید
شد به مجلس خلاف شه عنوان
بی دلیل و بهانه میر سپاه
بود شایق به خلع احمدشاه
وکلا جمله واقف از اسرار
بین بیم و امید گشته دچار
همه سوگند خورده با قرآن
به وفاداری شه ایران
لیک سوگند گشت باد آن شب
رفت عهد وفا زیاد آن شب
سیم و زر دیدهٔ صلاح ببست
منفعت عهد مردمی بشکست
وکلا بیبهانه کرده تیار
نقشهٔ عزل دودهٔ قاجار
کرد طرح قضیه «یاسایی»
دگران گرم مجلسآرایی
نز خدا کرده یاد و نز سوگند
کاهرمن بسته بودشان به کمند
گشته مندیلها بدل به کلاه
شده نانشان سفید و قلب سیاه
حمله بردند بر شه مظلوم
چون به طاوس خسته لشکر بوم
من کشیدم زکام تیغ زبان
تکیه کردم به صاحب قرآن
با زبان فصیح و منطق راست
ساختمشان چنان که دل میخواست
چون بکردم مراد خویش ادا
هیجانی فتاد در دلها
یافتم کز نفوذ آن گفتار
اندرین جلسه نگذرد آن کار
سخنی کز دل سخنور خاست
در دل مستمع نشیند راست
شدم از جلسه تا کشم سیگار
سپری شد دقیقهای سه چهار
بازگشتم درون جلسه که بود
هم درین قصه گرم گفت و شنود
ناگهان بانگ تیر خاست ز در
چند تیر از قفای یکدیگر
شیرمردان ز بیم ریزش خون
همه از جلسه ریختند برون
سوی درها شدند ویله کنان
لیک سربازشان گرفت عنان
پر دلان یافتند راه فرار
بخشی از درگروهی از دیوار
مانده من با «امیر جنگ» به کاخ
رفقا جمله رفته در سوراخ
شد چو مجلس دوباره بر سر پای
نیمیاز جمع مانده بود بهجای
جلسه شد ختم تا به روز نهم
بامداد مصیبت مردم
چون ز مجلس برون شدیم به کوی
بود هرجا پلیس در تکوپوی
نه درشکه بهجا ونه خودرو
شه شکاران پیاده در تک و دو
سوی منزل شدم در آن شب تار
دیده گریان ز وضع شهر و دیار
روز آدینه قرب ظهر از در
فرخی آمد و دو دیدهٔ تر
گفت از خانه پا منه بیرون
که بریزند خائنانت خون
شب دوشین ز جلسه چون رفتی
نطق کردی سپس برون رفتی
چند تن آن دم از تماشا جای
سوی بیرون شدند برقآسای
از قضا بود واعظ قزوین
رفته بیرون ز صحن درآن حین
چون شبیه تو بود بیچاره!
شد دچار گروه خونخواره!
کز سر شب حسین و همدستان
به کمین بر در بهارستان
همه همدست با رئیس پلیس
شده پنهان به پردهٔ تلبیس
روز تا شام کرده تدبیرت
که شبانگه زنند با تیرت
واعظ بی گنه در آن شب شوم
شدگرفتار آن گروه ظلوم
چون به قد و صفت مشابه تست
به گمانشان که او تویی بدرست
دم مجلس بگیرش آوردند
زیر باران تیرش آوردند
شیخ واعظ گرفت راه فرار
خونیان در پیاش به قصد شکار
سوی سرچشمه ره گرفت فقیر
خونیانش گرفته در دم تیر
خورده تیرش به شانه وگردن
باز سرگرم جان بدر بردن
تا به مسجد نایستاد بجای
بر در مسجد اوفتاد ز پای
پهلویش را بکی به دشنه درید
دگری حنجرش به کارد برید
هم درین حین کسی رسید از پی
بانگ زد بر رفیق خویش که هی
این کس دیگرست یارو نیست
دست ازو بازدارکاین او نیست
زین سخن ماند دستشان ازکار
همه بگذاشتند پا به فرار
چون بجستند خونیان زآنجا
سرپلیس وپلیس شد پیدا
کاین پلیسان ز بیم معزولی
کرده بر تن لباس معمولی
دیدهبانان خونیان بودند
یک دو تن هم در آنمیان بودند
واعظ سر بریده را بردند
جسم در خون طپیده را بردند
نام او را «بهار» بنهادند
وین خبر را به «پهلوی» دادند
چون بیامد طبیب عدلیه
سوی بیمارسان نظمیه
از پس بازجستها که نمود
شد محقق که او «بهار» نبود
عکس برداشتند از آن مردار
تلفون شد به حضرت سردار
بد به مهمانی سفیرفرنگ
کآمد این مژدههای رنگارنگ
با وزیری که بود نزدش، گفت
وآن وز یر این خبر زما ننهفت
این تمنی ز دوستان بشنو
یک دو روزی ز خانه دور مشو
شد «مدرس» ازین حدیث خبر
«بهبهانی» و دوستان دگر
همه دادند سوی من پیغام
که تو فردا منه به مجلس گام
گفتم آن قوم راکه این نه رواست
مردن و زیستن بهدست خداست
کان که دوش از اجل نجاتم داد
دیگری را به جای من بنهاد
هم تواند که در درون سرا
بسپارد به کام مرگ مرا
این مثل در جهان فسانه شده
که بود امن، راه دزد زده
حیف باشدکه جلسهٔ فردا
من نباشم میان جمع شما
دوستان لابهام نپذرفتند
یک دوتن شب به خانهام خفتند
که مبادا برون شوم ز سرای
روز شنبه نهم به مجلس پای
زبن سبب روز طرح بیدادی
نهم ماه و مرگ آزادی
نقل گفتار من کسی نشنید
نالهٔ زار من کسی نشنید
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در نیکامی و بدنامی می گوید
آه از انسان که چون شود سوی پست
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفتهاند این است !
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای زکتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همهچشمشبهمالهمسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچهخلقبدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نه
کار مردم بهدست مردم به
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و رعاع اا
مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلمو جود وفضلو ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشتهای، فریاد!
هیچ چیزش نمیشود پابست
ور شود سوی اوج، شاه شود
برتر از آفتاب و ماه شود
گه به عینالحیات گیرد جا
گَه شود شومتر ز مرگ فجا
نیکنامی عزیزتر چیزی است
فرخ آن کو به نیکنامی زیست
مرد بدنام مایهٔ ننگ است
زانسبب سوی ننگش آهنگ است
دشمن مردمان به سر و علن
کز چه دارند مردمش دشمن
آن که اندر زمانه شد بدنام
طشت رسوائیش فتاد از بام
نیکنامی بر او حرام شود
دشمن مرد نیکنام شود
هرکه را نیک یافت بد خواند
تا بد خویشتن بپوشاند
این همه ظلم و جور و بدعتها
وین بدآموزی و شناعتها
زادهٔ فکر این گروه بود
کآدمیزاد از آن ستوه بود
به خطایی که کرده از این پیش
خلقرا ساختهاستدشمن خویش
وز سَر عجب و نخوت و پندار
نگشوده لبی به استغفار
بلکه هنجار بدتری گیرد
صفت کوری وکری گیرد
پیِ پامال کردن یک بَد
می کند صد بدی ز فرط خرد!
اینچنین کس، سزای نفرین است
بدترینی که گفتهاند این است !
هیچ نشنیده نکتهای ز اصحاب
هیچ ناخوانده صفحهای زکتاب
خوب و بد را بهپای نفع برد
هرچه نفعی نداشت بد شمرد
خویش را شیر شَرزه اِنگارد
خلق را صید خویش پندارد
جود را عجز میشمارد او
وز چنین عجز عار دارد او
گر فلوسی به کس دهد روزی
هست ازآن فلس بر دلش سوزی
تا ازو پس نگیرد آن انعام
نشود سوزش دلش آرام
آنچنان دستِ آز بوسیده
که به عباس دوس دوسیده
خویشتن را ز فرط جهل و جنون
خوانده گه پطر وگاه ناپلئون
لیک اندر عمل ز خوی درشت
دست ضحاک را ببسته به پشت
در سیاست ز فرط کین و لجاج
گوی سبقت ربوده از حجاج
محوکرده به خنجر خونریز
نام تیمور و شهرت چنگیز
خوانده از جهل و قلت مایه
خلق را طفل و خویش را دایه
دایهای مهربانتر از مادر
که بریده است کودکان را سَر
گلوی شیرخواره بفشرده
عرضشان برده، مالشان خورده
همهچشمشبهمالهمسایه است
وای طفلی کش این سبع دایه است
متجددنما و کهنهپرست
بیرقم، قوشچی و بی می، مست
گویی از ملّت و خدا و نماز
گوید این ژاژها به دور انداز
کهنه شد دین وکهنه نیست به کار
دهر نو شد تو نیز چیز نو آر
گویی از چیزهای نو آن است
که جماعت سزای احسان است
هست کشور چو پیکری هشیار
عضوش این توده مردم بسیار
بدبودهرچهخلقبدبیند
برگزیده است آنچه بگزیند
کار مردم بهدست مردم نه
کار مردم بهدست مردم به
چون شنید این، ره دگر پوید
از علیّ ولی سخن گوید
گوید از کینه در حق اجماع
که همج اا خواندشان علی و رعاع اا
مردمان را همج خطاب کند
جاهل و گول و کج حساب کند
خویش را از علی گرفته قیاس
فرق ننهاده فربهی ز آماس
ای علی ناشده مکن دغلی
منگر خلق را به چشم علی
آن که غالی اا خداش پندارد
با تو بسیار فرقها دارد
اوست شیر خدای عزّوجل
توسگ کیستی؟ جناب اجل
تو علی نیستی معاویه هم
وان یزید درون ه
کاندو بودند مهتران عرب
صاحبعلمو جود وفضلو ادب
تو یکی ملحد بداندیشی
دشمن خلق و عاشق خوبشی
نه شرف بوی کردهای نه گهر
نه پدر دیدهای و نه مادر
زادهٔ فتنهای و فتنه نهاد
فتنه بر خوبش گشتهای، فریاد!
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حکایت دیوانهای که سنگ به چاه اندخت
کرد دیوانهای به چاه نگاه
عکس خود را بدید در ته چاه
سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را بهچاه اندر
مردم شهر رنجها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه
وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آنچه ژرف
پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر
هرکه زی مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره و کریه بود
وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد
وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔتحقیق
« کآدمیچون بداشتدستازصیت
هرچهخواهیبکن کهفاصنعشیت»
عکس خود را بدید در ته چاه
سنگی افتاده بد به راه اندر
هشت آن سنگ را بهچاه اندر
مردم شهر رنجها بردند
تا که آن سنگ را برآوردند
توپی آن سنگ اوفتاده به چاه
عاقلان در تو می کنند نگاه
وقت بسیارکرد باید صرف
تا برونت کشید از آنچه ژرف
پدرت فتنه بود و مادر شر
نیک مانی به مادر و به پدر
هرکه زی مردمان وجیه بود
زی تو پتیاره و کریه بود
وان که نزد تو آبرو دارد
دست پیش کسان برو دارد
وه چه خوش گفت اوستاد طریق
زاد سرو حدیقهٔتحقیق
« کآدمیچون بداشتدستازصیت
هرچهخواهیبکن کهفاصنعشیت»
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فایدهٔ علوم
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد
علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست
باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد
هرکه از علم بهرهورگردد
مایه ی راحت بشر گردد
گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است
عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بیعمل ابتر
عالم بیثمر دغل باشد
راست چون علم بیعمل باشد
پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل؟
ور به یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش
آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود
ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم
گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی
اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا
لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی، دو سه، بیان سازی
مرد یک فن نشسته خامش و پست
تو ز شاخیبهشاخهایزده دست
با همه علمها برآیی راست
جز به علمی که اوستاش آنجاست
گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما
هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری
مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل
پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی
تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین چین
تاکه گیتی شود به علم آباد
علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست
باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد
هرکه از علم بهرهورگردد
مایه ی راحت بشر گردد
گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است
عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بیعمل ابتر
عالم بیثمر دغل باشد
راست چون علم بیعمل باشد
پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل؟
ور به یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش
آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود
ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم
گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی
اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا
لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی، دو سه، بیان سازی
مرد یک فن نشسته خامش و پست
تو ز شاخیبهشاخهایزده دست
با همه علمها برآیی راست
جز به علمی که اوستاش آنجاست
گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما
هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری
مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل
پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی
تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین چین
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت شیّادان لفّاظ که با دانستن چند اصطلاح خود را عالم نامیده و درمجالس سخن می گویند
بود مردی ز هر هنر عاری
روزکی چند کرده نجّاری
نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا
پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک دید و پتک و تبر
نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را بهدست بنا داد
ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول
زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگتر ز سم خیاط
نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو
چون در آن پیشه دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش
هیچ یک را به سر نبرد تمام
دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام
گشت ریشش دو موی و پیزی سست
مزد او لیک همچو روز نخست
خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید
گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست
بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب
بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار
رفت آنجا به گوشهای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید
پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم
پیش نجّار گفت بنّایم
طاقبند وگلویی آرایم
گفت من درزیم به آهنگر
گفت آهنگرم به مرد دگر
تا که ابزارکار سازد راست
زان فقیران به وام چیزی خواست
اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی بهچند روز اندوخت
چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی
تا که روزی قضای بیبرکت
دادش ازکنج انزوا حرکت
بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوهخانه گذشت
سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری
اوستادان دیه و برزگران
پیش چای و چپق، خوران و چران
چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه یشان به یاد افتاد
آنیکی نزد خویش جایش کرد
ویندگر میهمان به چایش کرد
گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری؟
گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است
گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر
چون همی شد سوالها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر
گشتفضل حکیم صاحب، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش
لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش
همه دانست کاوست هیچ مدان
عاقبت رفت و مرد در همدان
آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند
یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان
نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ
یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است
خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه
چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
روزکی چند کرده نجّاری
نام رنده شنیده و گونیا
گِرد از نیمگِرد کرده جدا
پس شد اندر دکان آهنگر
دم و خایسک دید و پتک و تبر
نوز نامخته چیزی از استاد
ریش خود را بهدست بنا داد
ماله و چوب کار هشته به کول
دیده گچکوب و تیشه و شاغول
زان سپس شد به دکهٔ خیاط
با دلی تنگتر ز سم خیاط
نخ وسوزن بدید وکوک و رفو
درز و دوز و قواره و الگو
چون در آن پیشه دید سستی خویش
پیشه دیگری گرفت به پیش
هیچ یک را به سر نبرد تمام
دیگ در دیگ شد چو کلهٔ خام
گشت ریشش دو موی و پیزی سست
مزد او لیک همچو روز نخست
خویش را نوبتی در آینه دید
ابلهانه به ریش خود خندید
گفت ازین شهر رخت باید بست
غربتی جست و لاف در پیوست
بود آبادیئی به شهر قریب
رخت آنجا کشید مرد غریب
بود در قریه چند استاکار
گشته هریک به کارخویش سوار
رفت آنجا به گوشهای بخزید
انزوایی بخورد خوبش گزید
پیش گِل کارگفت نجّارم
ز اره و رنده معرفت دارم
پیش نجّار گفت بنّایم
طاقبند وگلویی آرایم
گفت من درزیم به آهنگر
گفت آهنگرم به مرد دگر
تا که ابزارکار سازد راست
زان فقیران به وام چیزی خواست
اصطلاحات خویش را بفروخت
چند غازی بهچند روز اندوخت
چند ماهی ز فضل کلّاشی
چرچری کرد مردک ناشی
تا که روزی قضای بیبرکت
دادش ازکنج انزوا حرکت
بخت شوریده رهنمایش گشت
روز جمعه به قهوهخانه گذشت
سایهٔ بید و چشمهٔ جاری
روز آدینه وقت بیکاری
اوستادان دیه و برزگران
پیش چای و چپق، خوران و چران
چشمشان چون به اوستاد افتاد
مهر دیرینه یشان به یاد افتاد
آنیکی نزد خویش جایش کرد
ویندگر میهمان به چایش کرد
گفت بنا هنوز بیکاری
کی کسی راست شغل نجاری؟
گفت نجّار: کاو نه نجّار است
اوست بنا و با تو همکار است
گفت خیاط کاوست آهنگر
گفت آهنگر اوست سوزنگر
چون همی شد سوالها تکریر
مردک از شرم سر فکند به زیر
گشتفضل حکیم صاحب، فاش
شد هویدا که نیست جز قلّاش
لاجرم همچو سگ دواندندش
کَو به کونش زدند و راندندش
همه دانست کاوست هیچ مدان
عاقبت رفت و مرد در همدان
آن که از هر دری سخن راند
خوبش را مرد ذوفنون خواند
یا بود از نوادر دوران
کیمیاسان ز چشم خلق نهان
نادر و شاذ باشد این استاذ
حکم نبود روا به نادر و شاذ
یاکه او مرد رند و عیار است
اصطلاحات گفتنش کار است
خویش را در محافل عامه
خوانده استاد و فحل و علامه
چون برابر شود به استادان
همه دانند کاو بود نادان
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فواید اختصاص و تقسیم کارها میان مردم دانا
نیک بـنگر بـدان بـنای بلند
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
چون که معمار طرح آن افکند
آن یکـی آجرش تمام کـند
دگری نیز خشت خام کند
آن یکی آهکش کند غربال
وان دگر خاکش آورد به جوال
آن یکی پی فکند و جرز کشید
وان دگر طاق بست و گچ مالید
درگر استاین و اوست سنگتراش
وان بود ربزه کار و آن نقاش
چون که هرکس به کار خود پرداخت
گشت پیدا عمارتی نو ساخت
زین قبیل است علمهای جهان
خبرگی باید ازکهان و مهان
آن که هم در زیست و هم قناد
باز آرد به هر دوکار فساد
جامهٔ خلق از اوست شهداندود
پشمکش نیز هست پشمآلود
کار دانا یکی بود پیوست
برد نتوان دو هندوانه بهدست
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در وظیفهشناسی
رسم مکتب بود که استادت
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهلانگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید رهنورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژندهپوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کردهای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت میشوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفهشناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفهایت نهند
هر دمی درس تازهایت دهند
یاد نگرفته نکتهای زین یک
میدهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجههای زمان
مرد بیدرد و درد بیدرمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخمها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسیالقلب و بی رگ و بیحس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بیشرم، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغباف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خویهای نسناسی
ربشهاش از وظیفهنشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشتنامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نامخوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانشپژوه صاحبجاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خویش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بینیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را بهنام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بیمعنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بیعقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است میشودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامهای محکم
پس مرگ خود اندربن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آنیکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفتههایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
پیش بنهد یکی وٍرٍستادت
گوید این را بخوان و حاضر کن
کزتو پرسم همی سخن به سخن
گر نخوانی و سهلانگاری
وان ورستاد یاوه پنداری
گوشمالت دهند استادان
خوارگردی به نـزد همزادان
این ورستاد کودکان پند است
بنگرد هرکه او خردمند است
این ورستاد را که داد استاد
نام آن را عرب وظیفه نهاد
چون که گشتی کلان و مرد شدی
سوی امید رهنورد شدی
شود آن گه زمانه استادت
پیش بنهد دگر ورستادت
گوید اینت وظیفهٔ کارست
کارکن گرچه کار دشوار است
گر به مکتب وظیفه خواندستی
وان ورستاد را نماندستی
این ورستاد مر تراست روان
کار فرمودنش بسی آسان
با تو گیتی شریک کار شود
در ادای وظیفه یار شود
چون روان با شدت وظیفه خوبش
کارهایت روان شود از پیش
ژندهپوش کسی نخواهی شد
بار دوش کسی نخواهی شد
دانشی را که کردهای تحصیل
پیش رویت کند گشاده سبیل
ور به مکتب وظیفه نشناسی
اوستاد و خلیفه نشناسی
چون شود روزگار استادت
خواند باید ز سر ورستادت
خواندنش گرچه هست بس مشگل
داد باید به کار باری دل
گرچه بینی عذاب و رنج بسی
عاقبت میشوی تو نیز کسی
جای گیری ز جرگهٔ نسناس
در صف مردم وظیفهشناس
وگر این بار هم شوی کاهل
نیبشی جز منافق و جاهل
کار دشخوار گرددت پس از آن
وز تو دشخوار، کار اهل جهان
هر صباحی وظیفهایت نهند
هر دمی درس تازهایت دهند
یاد نگرفته نکتهای زین یک
میدهد درس دیگریت فلک
نه ز استاد جسته تربیتی
نز پدر برگرفته تجربتی
نه وظیفه شناخته نه عمل
گول و نادان و مست و لایعقل
افتی اندر شکنجههای زمان
مرد بیدرد و درد بیدرمان
روزگارت چنان بمالد گوش
که زند مغز استخوانت جوش
شوی از کوب آسمان شیدا
درد پیدا و زخم ناپیدا
چون ندانی به زخمها مرهم
خو ی گیری به دردها کم کم
شو ی از دانش و شرف مفلس
قسیالقلب و بی رگ و بیحس
حس چو از آستانه برخیزد
شرم و درد از میانه برخیزد
درد چون رفت، شرم هم برود
غیرت و خون گرم هم برود
شرم چون رفت، رفت عفت هم
تقو ی و مردی و فتوت هم
مرد بیشرم، بی عفاف شود
حیله سازد، دروغباف شود
دشمن جان بخردان گردد
مایهٔ ننگ خاندان گردد
خیزد این خویهای نسناسی
ربشهاش از وظیفهنشناسی
لاابالی شود به نیک وبه بد
در جهان هیچ ننگرد جز خود
بخت از ملتی چو برگردد
در وی این فرقه نامور گردد
شود از بخت بد درین صحنه
محتسب دزد و راهزن شحنه
چون برافتاد رسم خیر و صلاح
شود البته خون خلق مباح
زشتنامان چو نامدار شوند
اهل ناموس و نامخوار شوند
لاجرم جای آبرومندان
یا ته خانه است یا زندان
اهل تقوی اگر امیر شوند
جانیان جمله دستگیر شوند
همچنین چون امیر شد جانی
اهل تقوی شوند زندانی
زان که یزدان در اولین ترکیب
ریخت طرح تناسب و ترتیب
متناسب گرفت کار جهان
تا توان داشتن شمار جهان
کیست دانشپژوه صاحبجاه
آن که باشد ز خویشتن آگاه
هرکه بر نفس خویش چیر بود
به حقیقت که او دلیر بود
وان که او دیو آز کرد به بند
او بود بینیاز و دولتمند
آن کسی خوبش را بهنام کند
که به نفع بشر قیام کند
هرکه پیرامن خطرگردد
در جهان سخت مشتهر گردد
لیک هر شهرتی نکو نبود
عرق ذلت آبرو نبود
آن که افشاند بول در زمزم
گشت نامی ولی نه چون خاتم
نیست شهرت دلیل دانایی
نه تنومندی از توانایی
رادمرد حکیم نیکوکار
جوید از مردم زمانه کنار
زان که یک همنشین باتقوی
به ز سیصد مرید بیمعنی
آن که گنجی در آستین دارد
کی سر برگ همنشین دارد
مرد عارف ز صیت بگریزد
عاقل از ابلهان بپرهیزد
اکثر خلق گول و بیعقلند
دشمن علم و عاشق نقلند
آن که نقلش فتاد در افواه
گرچه خضر است میشودگمراه
دوستداران و دشمنان جهول
به قبول و به رد او مشغول
نقلش اندر جهان سمر گردد
پند و اندرز او هدر گردد
زیرکان زیر زیر، کار کنند
کاسبان کسب اشتهار کنند
سخنی پخته و درست و تمام
بهتر از صدهزار گفتهٔ خام
گر کسی جهلی از دلی روبد
به که صد شهر را برآشوبد
گر کنی تربیت جوانی را
به که پر زر کنی جهانی را
ور نهی پند نامهای محکم
پس مرگ خود اندربن عالم
به که خلقان زتو برآشوبند
بر سر و مغز یکدگرکوبند
آنیکی خواندت خدای بشر
وان دگر داندت بلای بشر
عارفی چینی از طریق فسوس
گفته بود این سخن به کنفسیوس
گفتههایش به نظم سنجیدم
زان که عین حقیقتش دیدم
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حبس شدن بهار بار دیگر
دشمن بنده بود «درکهی»
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
خطاب به نزدیکان شاه
ای که نزد شه آبرو داری
ز چه دست از حیا برو داری
شرم داری ز شه که گویی راست
ایعجبشرمت از خدای کجاست؟!
چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی
از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت
دادی و میدهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه ترجیح
گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست
خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردمآزاری
تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی
تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه
این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است
هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور
مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج
هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد
هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود
هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی
زارع و پیشهور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند
خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا
کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن
ز چه دست از حیا برو داری
شرم داری ز شه که گویی راست
ایعجبشرمت از خدای کجاست؟!
چون مجال سخن ز شه جویی
سخن از دوستان خود گویی
از چه هنگام نفع خویشتنت
نیست قفل سکوت بر دهنت
دادی و میدهی تو صاف و صریح
نفع خود را به نفع شه ترجیح
گر دلت خیر شاه دارد دوست
سخنی گو که خیر شاه در اوست
خیر شاه است در نکوکاری
نه درشتی و مردمآزاری
تو به هرجا که پنجه بند کنی
نالهٔ خلق را بلندکنی
تا فزایی ز بهر شاه سپاه
یا که افزون کنی خزینهٔ شاه
این نه عشق خزینه و سپه است
بلکه این دشمنی به پادشه است
هست بهر چه این زر و لشکر
جز که بهر سلامت کشور
مرد نالان و خستهٔ محتاج
چون کند کار و چون گزارد باج
هر تجارت که سود بیش آورد
دولت آن را به چنگ خویش آورد
هر متاعی که سخت رایج بود
یک به دَه بر خراج آن افزود
هر زراعت که داشت منفعتی
منحصر شد به دولت از جهتی
زارع و پیشهور ز دست شدند
تاجران جمله ورشکست شدند
خلق کشور همه فقیر وگدا
همه نالان به پیشگاه خدا
کای خداوند قادر ذوالمن
ریشه ظلم را ز بیخ بکن