عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - و قال ایضاً بمدحه
فراق روی تو مارا بروی آن آورد
که در چمن به سر لاله مهرگان آورد
به چین زلف تو چشمم ز طراه دریابار
ببوی سود سفر کرد و بس زیان آورد
غم تو کرد جهان را چو چشمۀ سوزن
پس اندر او زتنم تار ریسمان آورد
بنفشه دامن سوسن گرفت در گلزار
عذار تو زنخی سخت خوش بران آورد
چو نیشکر شودش مغز استخوان شیرین
هر آنکه نام دهان تو بر زبان آورد
گمان مبر که نکویی تو همین قدر است
که روزگار باظهارش این زمان آورد
ز صد جنیبت خوبی که بر طویلۀ تست
کمینه لاغری این بد که بامیان آورد
بذوق این غزلک دوش بلبل آوازی
چو زیر چنگ مرا نیز درفغان آورد
بیا بیاکه فراقت مرا بجان آورد
بیا که بی تو نفس بر نمی توان آورد
چه لطف بود که تشریف دادی از ناگاه؟
که یادت از من رنجور ناتوان آورد؟
نشان هستی من زان جهان همی دادند
امید وصل تو بازم بدین جهان آورد
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدۀ وصل تو ناگهان آورد
دلت برنجد اگر شرح آن دهم که دلم
بروز وصل شب هجر بر چه سان آورد
کنون وصال تو می آورد بمن جانرا
اگر فراق تو وقتی مرا بجان آورد
غلام باد شمالم، غلام باد شمال
که رنجه گشت و بمن بوی گلستان آورد
کجا رسد دم عیسی بگرد آن بادی
که بوی گیسوی جانان بعاشقان آورد
اگر چه خوشتر از آن نیست در جهان که کسی
بعاشقی خبر یار مهربان آورد
ز وصل یار مرا صد هزار ره خوشتر
حدیث آنکه زناگاه مژدگان آورد
که پادشاه وزیران بطالع مسعود
خجسته روی بدین دولت آشیان آورد
عمید دولت و ملّت که دست و مسند حکم
چو پای همّت بر فرق فرقدان آورد
ستاره قدری صدری که چین ابروی او
شکست در خم ایوان آسمان آورد
خراج بوسه دهد آسمان زمینی را
که بر رخ از سم یکران او نشان آورد
چو خط خوبان بر آفتاب بنگارند
هرآن دقیقۀ معنی که در بیان آورد
زچرخ و اخترش آورد کاسۀ سرخویش
جهان چو همت او را بمیهمان آورد
بهر کجا که طمع خون لعل ریخته دید
چو پی ببردش، سر هم بدان بنان آورد
زهی فراخ عطایی که از مضیق نیاز
امل پناه بدان دست در فشان آورد
برای کشف معانّی سرّ غیب قضا
ز خامۀ دو زبان تو ترجمان آورد
هزار بار بمنقاش کلک دست سخاوت
ز چشم فضل برون خار امتحان آورد
ز بیم جود تو کان خاک بر دهان افکند
زیاد دست تو، بحر آب بر دهان آورد
سپاه بخل سبک پشت داد چون کرمت
بقصد او زعطا لشکری گران آورد
قراضه یی دو سه جوجو بروزگار دراز
بسوی کانش خورشید در نهان آورد
بگوش جود تو ناگه حدیث آن برسید
سه اسبه خامۀ تو تاختن بکان آورد
کمال ذات تو اندر فنون معنیها
چه نقص ها که در احوال باستان آورد
زبان پیکان سر برزد از لب سوفار
ز تیر انکه بقصد تو در کمان آورد
ریاض خلق تو سرسبز باد کاثارش
مرا فراغتی از باغ و بوستان آورد
مخیّم امل و قبله گاه حاجت شد
هر آن کجا که رکابت بدان عنان آورد
فلک برابری همّت تو اندیشید
برو خرد زنخی نغز و دلستان آورد
سپهر کیست؟ گدایی زکوی همّت تو
که همچو من طمع او را بسر دوران آورد
دو قرص دارد و ز بس که خرّمست بدان
هزار بار فرو برد و پس بخوان آورد
محاسبان جهانرا برد تختۀ خاک
همه ز بهر حساب چنین دونان آورد
کجا برابری قدرآن تواند کرد ؟
که تخت زتبت بر اوج لامکان آورد
از آن گرفت چنین کارش اندکی بالا
که هر چه رای تو فرمود همچنان آورد
جهان پناها! آنی که حزم بیدارت
ز فرط امن همه خواب پاسبان آورد
لطافت تو از آنجا که دلنوازی اوست
بارمغانی ما جان شادمان آورد
همای دولت تو از برای کاری بود
که سایه بر سر یک مشت استخوان آورد
گمان مبر که زمانه ز مستقرّ جلال
ترا بخیره بدین تیره خاکدان آورد
ولیک جاذبۀ همّت مسلمانان
عنان گرفته ترا سوی اصفهان آورد
دراز دستی احداث تا با کنون بود
که رای روشن تو پای در میان آورد
مسببّان ستم را چه اعتراض بود
برآنکه از در عدلت خط امان آورد
مخافت رمه از چنگ گرگ چندانست
که رخت بر کنف عصمت شبان آورد
کفایتت بسر کلک کارهایی کرد
چنانک زیبد وصفش بداستان آورد
نه هیچ پشت کمانرا بدین سبب خم داد
نه هیچ دردسری با سر سنان آورد
نه لایقست بدین حضرت این سخن ریزه
و لیک عشق ثنای توام بدان آورد
بتیر باران تا رسم ابر نوروزست
ز حلق شاخ برون خون ارغوان آورد
هزار سال بمان دوست کام و دشن مال
بر غم آنکه خلاف تو در گمان آورد
هر آن نفس که زند صبح دان که در ضمنش
ترا بشارتی از عمر جاودان آورد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - و قال ایضاض یمدحه «نظرنامه»
اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست
خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر
که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت
نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش برازین طارم نه منظر شد
کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر
در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد
در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت
همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد
نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید
چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد
یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس
آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد
کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست
که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد
نظری در حق من کردی و من چون نرگس
گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد
بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر
تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد
داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت
لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد
گشت ادرار سر شکم زره دیده روان
کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد
بود وجه نظرم آینۀ اسکندر
کید اعداد برآن باروی اسکندر شد
گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک
بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد
مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک
در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد
طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی
تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد
چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر
مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد
هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر
هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد
حاسدانم را از چشم برون می آید
این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد
لاجرم چون زچنان چشم برون میآید
چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد
پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب
چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد
میدود هم زقفای نظرم چشم حسود
کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد
نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست
که درو عبرت ارباب نظر مضمر شد
پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک
گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد
نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال
لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد
نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن
یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد
چشم من برکرمت از نظر احوال بود
بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد
زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست
لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد
بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش
که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد
شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت
گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد
زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد
پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
از این بشارت خرْم که ناگهان آمد
هزار جان غمی گشته شادمان آمد
گمان بری که سوی جان خستگان فراق
صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
که افتاب شریعت بطالع مسعود
باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
خدایگان افاضل که موکب او را
ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت
زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد
زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار
ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد
ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست
که رزق را سر انگشت او ضمان آمد
عدوش عاقبت کار سر نگون افتد
ز جام دشمنی او چو سر گران آمد
بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد
که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد
سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد
درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟
میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را
که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد
زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی
چو پسته خندان از بخت کامران آمد
ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ
برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد
شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد
که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد
اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم
رواست، کو ز لطافت همه روان آمد
وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد
چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد
بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر
همای وار بدین دولت آشیان آمد
چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت
درست گشت که این قبلۀ جهان آمد
باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود
ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد
ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد
بخاندان شهنشاه خاندان آمد
پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر
که در جهان فتّوت خدایگان آمد
سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی
که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد
شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد
حریم درگه او کعبۀ امان آمد
مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست
ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد
اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش
چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟
زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو
بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد
ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست
ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد
بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست
که در اداء پیامت همه زبان آمد
چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا
نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد
همای قدر ترا از جوارح دشمن
هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد
بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت
دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد
همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ
ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد
طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش
چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد
ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست
بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد
بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک
بجان تو که مرا سخت رایگان آمد
زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار
بزینهار از آن دست در فشان آمد
از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست
که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد
بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی
سریع سیرتر از جمله اختران آمد
هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین
فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد
بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم
که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد
مسلّمست ترا میزبانی عالم
که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد
بلند همّت صدری که چرخ با عظمت
فتاده بر در او همچو آستان آمد
بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت
ز نکبتی که برین دولت جوان آمد
عیار نقد کمال بزرگواری را
ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد
اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود
که کان فضل و کرم در جهان همان آمد
چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن
خرابه هم وطن گنج شایگان آمد
چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است
همه سعادت و اقبال را نشان آمد
دماغ بود حسود ترا جهانگیری
گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد
بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری
خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد
چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند
کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟
خدائیست همه کار تو عدو پنداشت
که با خدای به تلبیس بر توان آمد
شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع
چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد
چو نیک نیک ازین حال می براندیشم
تبارک الله خصم تو همچنان آمد
سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را
مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد
نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت
سخن غرض بد و از لب همی فغان آمد
ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز باد سرد لبم نیز هم بجان آمد
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل
که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد
ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند
که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد
چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد
بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد
بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف
دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد
قرین جاه شما باد اقتران مسعود
چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - وقال ایضا یمدح الاتابک الاعظم سعد بن زنگی طاب ثراواه اوان استخلاصه من المواخذه
ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند
روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند
جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند
نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند
حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند
بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند
ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند
اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند
اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند
سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟
درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند
اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند
تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند
سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند
برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند
گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند
از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند
هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند
هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند
تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - و له ایضا یمدحه
زهی ستوده خصالی که از صدور کرام
جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟
کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود
بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست
کسی بعهد درین عهد استوار نماند
جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست
که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند
چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق
که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند
بدست بوس تو دریا از آن نمی آید
که با سخای تواش مکنت نثار نماند
بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست
ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند
ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست
بسی نماند که گویند روزگار نماند
ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟
که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند
چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک
که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند
چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان
که از میانه جز این بنده بر کنار نماند
اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت
بدان کشید که خود جای اعتذار نماند
هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد
که باعطای تو ما را مگر شمار نماند
ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست
اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند
تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند
بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست
که جاودانه کسی در میان کار نماند
اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم
بگفتی که به از من سخن سوار نماند
سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش
همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند
بدولتت چو همه کارها قرار گرفت
چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟
به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست
نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای بزرگی که دست تریبتت
پای اقبال استوار کند
سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند
خواجۀ چرخ با همه شهرت
بغلامیت افتخار کند
لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند
هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند
امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند
هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند
همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند
تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند
بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند
دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند
مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند
چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند
انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند
مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند
اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند
متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند
با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - وقال ایضآ یمدحه ویصف القصر
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - و قال ایضاً
اسبی دارم که هرگز ایزد
قانع ترازو نیافریند
تا روز ز عشق جو همه شب
از خرمن ماه خوشه چیند
با حشر فکند دیدن جو
دانه که درین جهان نبیند
گفتند که جو نماند وزین غم
میخواست که تعزیت گزیند
پوشید پلاس و پاره یی کاه
میخواهد تا درو نشیند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضاً فیه
سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل
گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند
هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای
بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند
نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل
نه ز القاب شریف تو طرازش بیند
هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ
که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند
آفتاب ار نکند پیروی سایۀ تو
در تن خویش چو در سایه گدازش بیند
همره صیت معالّی تو شد ماه مگر
که همیشه فلک اندرتک و تازش بیند
عدل تو سرزنش کلک کند ز آنکه همی
با عروس تّق غیب برازش بیند
زحل ار بر فلک همّت تو جای کند
زآن سپس چرخ بصددولت و نازش بیند
جود هر جائیت آن شیفته کارست که عقل
دایم آویخته در دامن آزش بیند
همچو افلاک کند دامن اطلس در خاک
هر که چو من ز سخای تو نوازش بیند
وآنکه چون سیر برهنه بر جودت آید
بخت در صدرۀ ده تو چو پیازش بیند
اعتقادیست رهی را که ز صدق خدعت
چرخ همواره بدین سدّه نیازش بیند
جز ز مدّاحی دولتکدۀ صاعدیان
چشم بر دوخته اقبال چو بازش بیند
خاطرش را نبود هیچ عروس سخنی
که بجز زیور مدح تو جهازش بیند
گرچه پستست رهی بر گذرد از همگان
اگر از تربیتت قوّت یازش بیند
رفت آن کز پی یک خردۀ زر چشم امل
باز گرده دهن حرص چوگازش بیند
یا باومید عطا چشم هنر هر ساعت
بهر هر نااهلی مدح طرازش بیند
یا چو خورشید پی کسب قراضات نجوم
از تف سینه سپهر آتش بازش بیند
گرچه در خاطر او دوش نیامد که کسی
از حضیض کرۀ خاک فرازش بیند
باز نشناسدش امروز ز طاوس فلک
هر که در حلقۀ تشریف تو بازش بیند
یارب اندر کنف لطف بدارش چندان
ابد صد یکی از عمر درازش بیند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - ایضاً له
خورشید چرخ شرع که نور چراغ فضل
الّا ز شمع خاطر تو مقتبس نبود
در چشم همّت تو بمیزان اعتبار
گوی زمین موازن پرّ مگس نبود
گردی ز خاک مرکب تو باد نداشت
کورا دو اسبه مردم چشمم ز پس نبود
جان در تنم که دست نشان هوای تست
بی آرزوی خدمت تو یک نفس نبود
چشمم بآب چشم تیمّم از آن کند
کاینجا بخاک پای توش دسترس نبود
رفتست التماس حضورم ز خدمتت
والحق مرا زبخت جز این ملتمس نبود
چرخ و ستاره در هوش خدمت تواند
برمن چه ظن بری که مرا این هوس نبود
زان باز مانده ام که ز اسباب ره مرا
جز نالۀ درای و فغان جرس نبود
رخ سوی شاه شرع نهادم پیاده لیک
در پای پیل ماندم از آن کم فرس نبود
من بنده را که ساکن خاک درت بدم
آنگه که در دیار وفا هیچکش نبود
سر باریم تغیّر رای تو در خورست؟
حرمان دست بوس تو انصاف بس نبود؟
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله ایضاً یمدحه
امروز هر نثار که کمتر زجان بود
نه در خور جلالت این آستان بود
گویم کرامتست ، چو خورشید روشنست
گویم قیامتست ، دلیلش عیان بود
زیرا که بازگشت روان سوی کالبد
چون بازگشت خواجه سوی اصفهان بود
صدرجهان ، نظام شریعت که در جهان
چون آفتاب دولت او کامران بود
ای شرع پروری که گذشت از جناب تو
اقبال هرکجا که بود ایرمان بود
حکم تو عادتیست که نتوان خلاف آن
مهر تو آتشیست که در مغز جان بود
در معرض تجلّی ابکار خاطرات
خجلت همه نسیب گل و گلستان بود
برداشتست رسم تدنّق ز روزگار
بر جود تو ترازو از آن سرگران بود
در ذهن اگر خرد بنگارد مثال تو
لاشک بجای دست و دلش بحر و کان بود
خصمت چو روغن ارچه بر آب افکند سپر
همچون فتیله بر سرش آتش فشان بود
بهر دعا و خدمت تو چرخ نیزه وار
دایم زبان گشاده و بسته میان بود
ما را حکایت از صدف و بحر می کنند
کلک گهرفشان تو چون در بنان بود
برهان قاطعست در ابطال او حسام
در بندگیت هرکه دو دل چون کمان بود
رای تو بشکل برآورد پیش عقل
زان صبح خیره خند دریده دهان بود
ایّام عمر خصم تو زان روی کوتهست
کز سینه تا دهانش تموز و خزان بود
با جان دشمنان تو دارند نسبتی
در سنگ و آهن آتش ازین رو نهان بود
چشم ستاره از مژه جاروب سازدش
بر هر زمین که از سم اسبت نشان بود
ما از هجوم لشکر احداث ایمنیم
تا حزم کار آگه تو دیده بان بود
ما از وصول راتب ارزاق فارغیم
تا کلک ساق بستۀ تو در زمان بود
از آرزوی مدحت تو اهل فضل را
در سینه همچو لاله دلی پر زبان بود
دیدی نهیب شعله در اجزاء سوخته
خشم تو در معاطف دشمن چنان بود
کردیم دل فدیّ نسیم شمالیت
جانرا بهربها که خری رایگان بود
تنگ آمدست جان عدو در حصار تن
بیرون شوش مگر که بسعی سنان بود
صدرا! زچشم زخمی کافتاد غم مخور
دولت که افت خیز بود جاودان بود
در ضمن هر بلای مدرّج سعادتیست
مغز لطیف تعبیه در استخوان بود
مه چون نهار کرد مشارالیه گشت
زر، کوب یافت ، روی شناسیش از آن بود
داند خرت که غایت جاهست و احتشام
آنرا که پادشاه جهان پاسبان بود
لابد چو آسمانش بباید جهان نوشت
آنرا که تکیه گه ز بر آسمان بود
خورشید را نظر بهمه جانبی رسید
اقبال را گذر به همه آشیان بود
بر زر نه از طریق جفا بند می نهند
گوهر نه بهرخاری در ریسمان بود
شمشیر را ز حبس چه بازار بشکند ؟
آینه را چه عیب ز آینه دان بود؟
در نیزه عقده ها سسب سرفرازیست
از بند نیشکر نه غرض امتحان بود
بر سر و تخته بند چه نقص آورد پدید؟
بر آب سلسله چه زیان چون روان بود؟
باشد که درگرفت نوازند چنگ را
باری نوای او ز خوشی دلستان بود
گل دسته بسته بوسه رباید ز دلبران
با خار همبرست چون در بوستان بود
پایاب بهر را چه مضرّت زلنگرست ؟
یا کعبه را زحلقه چه سود و زیان بود؟
تقیید مصحف از پی تعظیم شأن اوست
تشدید بر حروف نه بهر هوان بود
بر پای باز، بند ملوکست گه گهی
زان جای او همیشه زبر دستشان بود
دیریست تا برابری زر همی کند
آهن از این شرف که ، چو آخر زمان بود
او را چنان بلند شد دست اقتدار
کوپای بوس خواجۀ صاحب قرآن بود
بی سایۀ رکاب تو احوال بندگان
محتاج شرح نیست که خود برچه سان بود
آنجا که آفتاب شریعت گرفته شد
تاریکی جهان همه تأثیر آن بود
در حضرتت که راحت جانهاست خلق را
از محنت گذشته فغان این زمان بود
کان آهنی کز آتش سوزنده تاب خورد
آن لحظه کاندر آب شود با فغان بود
دست سپهر پیر چه کارست بر شکست
جایی که پایمردی بخت جوان بود
صیت تو بس مسافر و حکم تو بس روان
تو همچو قطب باش که بر یک مکان بود
تا ساز خوب رویان در صفّ دلبری
گیسو و ابروان ، چو کند و کمان بود
جاوید زی که با تو برون کرد از دماغ
آن سرکشی که عادت و رسم جهان بود
در ظلّ پادشاه شریعت بکام دل
بررغم آنکه دشمن این خاندان بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - ایضاً له
فروغ روی شریعت تویی که همواره
سواد مسند تو پشت ملّت و دین بود
تو شهسوار بدی در صف کرم آنگاه
که نقره خنگ سپهر از هلال نوزین بود
ز شوق گوهر لفظ تو ای بسا شبها
که آستین من از روی من گهر چین بود
اگر ز هجر تو تلخست زندگانی من
عجب مدار که وصل تو جان شیرین بود
هر آن نفس که زدم در فراق خدمت تو
چو صبح تعبیه دروی هزار زوبین بود
جهانیانرا در غیبت تو شد معلوم
که شرع راز شکوهت چه مایه آیین بود
ز یکدگر بپراکند چون بنات النعّش
زمانه جمعی کان رشک نظم پروین بود
چو شاه شرع ز ما در عرای غیبت شد
همه تسلّی اهل هنر بفرزین بود
زمانه ناگهش از ما بر غم ما بر بود
زهی زمانه که با ماش اینهمه کین بود
اگرچه فرقت آن صدر هر یکی ده کرد
جراحتی که درین سینه های غمگین پود
امید وصل تو اکنون محقّقست از آنک
وصال یوسف و یعقوب ز ابن یامین بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - و قال ایضاً
خدایکان صدور جهان که گاه جدل
زبان تیغ ز تیغ زبانت امان خواهد
نظیر تو ز قضا روزگار می طلبید
قضاش گفت چنین کارها زمان خواهد
چو راست کرد فلک کار دولت تو چو تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد
شگفت مرغی کین شاهباز همّت تست
که آشیان همه بر اوج آسمان خواهد
سبک ببخشد و شرمنده عذر می خواهد
بگاه جودگر از وی کسی جهان خواهد
ز حد ببرده یی انعام و مرد می باید
که عذر این همه انعام بی کران خواهد
ز خاک درگه خود زینهار در مگذر
اگر کسی زتو اقبال را نشان خواهد
بسا شبش که چو خورشید روز باید کرد
کسی که تکیه گه این خاک آستان خواهد
اگر چه سر سبکم همّت تو هر ساعت
ز بار منّت خود گردنم گران خواهد
چو ناتوان شدم از حمل بار انعامت
مکارمت چه ازین شخص ناتوان خواهد؟
مرا زبانی خشکست و مردم چشمم
ز شرم تر شود ارعذر من زبان خواهد
زبان چه باشد خود گوشت پاره یی عاجز
که گرش آبی باید ز دیگران خواهد
ز دست و پای رهی بر نخیزد آن هرگز
که دست و پای ترا عذر سوزیان خواهد
چو جمله اعضا در تن رعیّت جانند
چنان نکوتر باشد که عذر جان خواهد
ولی بعذر قدمهات اگر فرستم جان
هزار جانم باید که عذر آن خواهد
چو عاجزم ز همه یک طریق میدانم
شوم چنان کنم و عقل خود چنان خواهد
بپای مردی لطف توام وثوقی هست
بدو رها کنم این عذر اگر توان خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام
مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - و قال ایضاً یمدحه
بزرگوارا! صدرا ! مرا چنان باید
که خاک پای تو بر اوج چرخ بفزاید
مرا خوشست که خاک درت که افسرماست
ببوسۀ لب خورشید و مه بیالاید
اگر نخواهد رای تو ، نیز نتواند
که دست شام بگل آفتاب انداید
خجسته نعل سمندت بصیقلی ماند
که وصمت کلف از روی ماه بزاید
خطاست ، نعل چه باشد، بابرویی ماند
که جبهۀ فلک از زیب آن بیاراید
عجب مدار که زرّین زبان شود چون شمع
کسی که دست ترا گاه جود بستاید
بصدهزار زبان آتش ارچه گوید من
چو طبع تیز توام، دان که ژاژ می خاید
که این بقطرۀ آبی بمیرد و هردم
هزار چشمۀ حیوان از آن برون آید
دهای تو بسر انگشت رای دوراندیش
گره گره زسر وی گوزن بگشاید
بهرکه بازخورد تفّ کینۀ تو چو شمع
وجود خویشتن از دیدگان بپالاید
بنوش داروی لطف تو بار یابد جان
کسی که او را افعّی فقر بگزاید
چو شاخ بید خلاف تو جمله تن تیغست
که تا چو سرو سردشمنت بپیراید
اگر اجازت یابد زحضرت عالی
رهی یکی طرف از حال خویش بنماید
حقوق خدمت و آنچ از نظایر اینست
که شرح قاعدۀ آن زبان بفرساید
شروع می نکنم اندر آن که تا لطفت
نگویدم که فلانی دراز می لاید
عجب بمانده ام از بخت خود که مولانا
ز روی لطف تفقّد شبی نفرماید
فلان کجا شد آخر؟ چه می خورد ؟ چونست؟
چرا بحضرت ما بیشتر نمی آید؟
سه سال در غم دل یار غار ما بودست
کنون بدولت ما چندگه برآساید
چو خاصگان اگرش تربیت نفرمایم
زعامیانش باری تمیز می باید
خود آن مگیر که بعد از سوابق خدمت
زصد هزار توقّع یکیم برناید
کسی بخدمت تو در سفر چنان نزدیک
چنین زحضرت تو دور در حضر شاید
پیاده یی که کند خدمت شه شطرنج
چو هفت منزل در خدمتش بپیماید
چو باز گردد دستور خاص شاه بود
چنانکه پهلو باپهلویش همی ساید
تو شاه عرصۀ فضلی من آن پیاده که او
بجز بخدمت تو هیچ سوی نگراید
از آن سپس که پیمود با تو هفت اقلیم
روا بود که کنون هم پیاده می آید؟
زحسن عهد تو نومید نیستم کآخر
چو حال بنده بداند برو ببخشاید
قرین مدّت عمر تو باد تا به ابد
هرآن نفس که زمانه زصبح برباید
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - وقال ایضاًفی مدح الاتابک الاعظم مظفّرالدّنیاوالدّین ابی بکر بن سعد زنگی طاب مثواه و یصف الفلک
کیست آن سیّاح،کوراهست بردریاگذر
مسرعی کوسال ومه بی پای باشددرسفر؟
رهبرخلقست واو راخودنه چشمست ونه گوش
نام اوطیّار و او را خود نه بالست ونه پر
منقذالغرقی لقب دادند او را زانکه او
چون خضردرمجمع البحرین دارد مستقر
هرکه جای خویشتن اندردل او باز کرد
گر رود در بحرقلزم باشد ایمن ازخطر
مال داری کرده همچون غافلان تکیه برآب
فارغست ازبازگشت وایمنست ازخیروشرّ
اعتماداهل دنیابروی و او بی ثبات
آب دریا تاکمرگاه وی و وی مختصر
گرچه همچون کودکان الواح داردبرکنار
هست صاحب صدری ازروی تبحّرمعتبر
درمیان بحرهمچون بحرباشدخشک لب
باشدش بیم هلاک آنگه که شد لبهاش تر
گه چوشطّاراست افکنده سپربرروی آب
گه چو ابدال است او را برسردریا عبر
حاش لله گر درآید پای او روزی بسنگ
پشت خلقی بشکند ازبیم مال وبیم سر
هست اوراجاریه اسم علم وین جاریه
هرزمانی گرددآبستن بچندین جانور
بی فجوری روزوشب این جاریه خفته ستان
وارد و صادر ازو برگشته مقضیّ الوطر
می خزد برسینه همچون مارنه دست ونه پای
وانگهی مانندکژدم دم برآورده بسر
عاقبت باشدهلاک اوچو مستسقی زآب
زانک چون مستسقیان باشدزآبش ناگزر
شکل اوهمچون کمانی تیردروی ساخته
می رود با تیر همبر، نگسلد از یکدگر
خانۀ بنیاد او بر آب و آبادان ز باد
وانگهی همواره اوازخاک وآتش برحذر
باشکوه خانه یی دیوار و درمانند هم
سقف او در زیر پایست وستونش بر زبر
ساکنان او نیندیشند از طوفان نوح
وز همه بنیادها دیوار او کوتاه تر
بارگیری پایش اندر سینه،پشتش درشکم
میکشدبارگران وفارغست ازخواب وخور
مرکبی کو ازعلف کردست برآب اختصار
چون بآب آید شماری برنگیرد ازشمر
طرفه ترآنست کورا زندگی چندان بود
کآب رادراندرون اوپدیدآید ممر
باد او را تازیانه ،خاک اورا ناخته
آتش اوراخصم جان وآب اوراپی سپر
درهمه بحری بودجایش مگرکاندردو بحر
بحرشعر وبحر جود پادشاه بحر وبر
همچو تیغ شاه عالم هست در دریا روان
ازبرای نفع خلق وازپی دفع ضرر
قطب گردون ظفر،شاهنشه سلعر نسب
وارث تخت سلیمان،خسروجمشیدفر
سایۀ یزدان اتابک آن ملک سیرت که هست
ذات اومستجمع جمله کمالات بشر
شاه ابوبکر بن سعدآن کزدم جان بخش او
زنده شددردامن آخر زمان عدل عمر
خاک پای اوردای گردن خورشیدوماه
فیض جود او غذای دایۀ نجم وشجر
کشتزارفضل راازمدّ کلکش پرورش
بوستان عدل را ازحدّ تیغش آبخور
آن سری کاندرهوای خاک پای او بود
دروجودآید زمادرهمچونرگش تاجور
گرخیال تیغ اوبرمغز فطرت بگذرد
بگسلدازیکدیگرپیوندارواح وصور
ای ز تاراج سخایت کیسۀ دریا تهی
وی بفتویّ سرانگشت تو.خون کان،هدر
زایردرگاه اعلی،روز بار و بخششت
پای ننهدچون سرکلک توالّا برگهر
شهسوارآفتاب ازخیل رایت مفردی
کاسه های آسمان ازخوان جودت ماحضر
نکهت خلق تو دارد باد نوروزی از آن
مجمر آساگیردش گل زیردامن هرسحر
چون سنان ازسرفرازی باشدش درصدرجای
هرکه اندرخدمتت چون رمح بربنددکمر
شبروان راپاس عدل تو ببرد آرام وخواب
گرنداری باوراینک زردی روی قمر
چشمش از تأثیرآن زرین شودچون چشم شیر
آهو ار بردست زرپاش تو اندازد نظر
آب تیغت روشن و تیزست تاحدّی کزو
سر بگرددخصم راچون افتدش بروی گذر
هرکجا مدّاح اخلاق توبگشایدنفس
مستعدّ نطق گرددصورت دیوار و در
آب را بالفظ جان افزای خسرونسبتست
زان چو بیند آب را ازشرم بگدازدشکر
بوی آن میآیدازاسراف جودت کز نهیب
برمحک پیدانیارد گشت رنگ روی زر
اندرآن روزی که گردد در هوای معرکه
اطلس افلاک را گرد دولشکر آستر
آستین افشان علم دررقص برآوای کوس
پای کوبان از تزلزل همچو اسبان کوه ودر
پردلان خندان چودندان رفته درکام بلا
وزهمه سو اژدهای فتنه بگشاده زَفَر
تیغها برهم شکسته همچوجوشن پاره ها
گرزها همچون سپر ردکرده زخم تیغ خور
رمح یاران کرده کوته براجل راه دراز
نای رویین گشته بربالین کشته نوحه گر
جنگیان گردبلاصدحلقه کرده چون زره
پردلان درروی خنجررخ نهاده چون سپر
این چوحرف طانهاده چشم بردنبال تیر
وان فکنده نیزه هاچون لام الف بریکدگر
دردل رزم آزمایان نوک پیکان وسنان
چون مژه برچشم عاشق غرقه درخون جگر
درتک پای آن زمان بینی زبیم سردوان
دست درفتراک یکرانت زده فتح وظفر
رشته حبل الوریدازچنبرآن بگسلد
گردنی کزچنبرحکم توآردسربدر
دشمنی کز توگریزان میرود برسرچوگوی
آیدازگوی گریبانش ندا:کاین المفر؟
عالمی ازظلمت وازصبح صادق خنده یی
لشکری از ظالمان و ازسپاهت یکنفر
خسروا حال صفاهان وانچه دروی میرود
ازستمها سمع عالی راخبر باشد مگر
هست مارابرتوحقّ خدمت وهمسایگی
ازبرای این دوحق درحقّ ماکن یکنظر
حاش لله هرکه از وی سایه برگیرد خدای
آفتابش درنظرباشدزشب تاریکتر
سایۀ حقی وما در آفتاب محنتیم
سایه یی برمافکن ای سایه ات خورشیداثر
لطف توگردرنیابد،کاراین بیچارگان
تادوسه روزدگراینجا نیابی جانور
بنده رادرظلّ خدمت جای باشد گرشود
ازخلوص اعتقادش رأی عالی راخبر
آنچه بامن کردلطفت وآنچه خواهدکردنیز
تاقیام السّاعه خواهد بود در عالم سمر
وآنچه درمدحت ضمیرمن بدان آبستنت
برجبین روزوشب خواهدشدن نقش الحجر
شکرانعامت چه داندگفت کلک سرزده
ای زانعام توزنده جان ارباب هنر
بنده چون مورست و او رادسترس پای ملخ
توسلیمانی بلطف خویش بپذیراین قدر
تاکه چون درّوشبه درسلک دوران می کشد
دانه های روزوشب رادست نظّام قدر
تاقیامت همچنین درباغ پیروزی نشین
تخم نیکی کار و ازاقبال ودولت بربخور
خسروانرا حلقۀ حکم توگشته گوشوار
شاه سلغرشاه رادیدار توکحل البصر
پشت تو از وی قوی ودست او از تو بلند
جانتان درعافیت پیوسته خوش باهمدگر
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - و قال ایضآ یمدحه و یذکر فیها احتراق الببوت
شکست پشت امید و نبود کار هنر
که از وفا و مروّت نمی دهند خبر
چنین که پای برون مینهد ز حدّ جفا
مگر که نوبت ایّام آمدست بسر
به بیوفایی معذور دار گردونرا
کز آب چشم منش گشت جیب و دامن تر
لبد بسنده مرا جور روزگار انصاف
که نکبتی دگرم بود ناگهان در خور
شدم خمیده چو خاتم، نهاده بر لب مهر
نشانده لعل بد ندانه های مژگان در
فرو گرفت در و بام دیده خون دلم
بدانک تا نشود زو خیال دوست بدر
نثار روز چنین را، هزار دانۀ لعل
درون سینه بپرورده ام بخون جگر
ز سوز سینه دم سرد می زند خورشید
ازین مصیبت در جامۀ سیاه سحر
چو روی بخت ترش گشت و کام عیشم تلخ
ز چشم بی مژه ام شور گشت آبشخور
روا بود که بگریم ز گردش گردون
سزا بود که بنالم ز جنبش اختر
به پیش حضرت صدر زمانه رکن الدّین
امام عرصۀ آفاق و مقتدای بشر
کمینه بندۀ حملش طباق هفت زمین
کمینه قطرۀ کلکش زهاب صد کوثر
بصورت ار چه دواند او وبخت ، لیک شدند
ز روی معنی هر دو یکی چو دو پیکر
نشست کشتی دریا ز جود او برخشک
چو خاست همّت عالیش ز اسمان برتر
ز جود دست گهر پاش اوست مستشعر
از آن شدست گهر در حمایت خنجر
زهی سخاوت دست تو سیم کش چون صبح
زهی سماحت طبع تو زرفشان چون خور
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
نهاد پاک تو پرگار لطف را مرکز
صدای صیت تو سیّاح و هم را رهبر
مسافران امل را بنان تو مقصد
مجاهزان هنر را ستانۀ تو مقر
ز هفت عضو فلک دیده ها همی زاید
به حرص آنکه کند در معالی تو منظر
ز جود عام تو در صحن بوستان نرگس
ز زّر رسته، بسر بر، همی نهد افسر
برای بازوی حلم تو مهرۀ طین را
بخیط ابیض و اسود درون کشید قدر
حسود جاه تو مطبوع گیر و موزون هم
نه هم ز جود تو خوارست و زرد رو چون زر
ز لفظ پاک تو شد دیدۀ هنر روشن
بلی زدیده سبل محو می کند شکّر
کمان نطق تو تیر فلک چگونه کشد؟
که چرخ دست کش کلک تست وقت هنر
فراغ بال هزار آدمی کند حاصل
همای عاطفتت چون بگستراند پر
حسود جاه تو در تخته بند حادثه گشت
ز پای قهر لگد کوب، چون سر منبر
اگر نه خدمت خاص خزینۀ تو کنند
غلام وار ریاحین بوستان یکسر
شکوفه سیم چرا آرد از بن دندان؟
بدیده زر ز برای چه میکشد عبهر؟
فلک ز ناخنۀ ماه نو شود ایمن
ز خاک درگهت ارسرمه درکشد ببصر
بدانک تا نرسد چشم بد سخای ترا
زنیل چرخ کشیدند بر رخش چنبر
بجنک، لشکرت این باراگر شکسته شدند
از آن شکست بیفزودشان محلّ و خطر
اگر چه زیور گوشست تا درست بود
جلاء دیده بود چون شکسته شد گوهر
ترا معونت دولت بس است و حفظ خدای
چه حاجتست به اتباع وعدّت و لشکر
شکوه منظر تو حصن ذات تست چنان
که پیش تیر نظر تیغ آفتاب سپر
چو گشت برج شرف محترق سپاس خدای
که جرم اختر اقبال را نبود ضرر
تو آفتابی و تحویل فرّخ تو نمود
در اعتدال هوای جهان فضل اثر
چه نقص یافت کمال تو گر تو چون خورشید
شدی ز خانۀ خود سوی خانۀ دیگر
سپهر قدرا! اصغا کن از طریق کرم
حکایت من خسته روان زیر و زبر
چه شرح داد توان از حقوق آن مرحوم؟
که هست نزد تو از آفتاب روشن تر
دریغ الحق از آنگونه داعی مخلص
که بی هوای تو جانرا نخواستی در بر
بر آستان تو کرده سپید موی سیاه
بداستان تو کرده سیه رخ دفتر
هزرا درّ یتیمند بازمانده ازو
که جز ز عقد مدیح تو نیستشان زیور
ظلال جود تو بر اهل عصر گستر دست
بر این شکسته دلان نیز طرفه نیست اگر
چو گرگ مرگ زناگه شبان این رمه برد
ز بهر این رمۀ بی شبان تویی غمخور
بزرگ حقّی اگر گوش بازخواهی داشت
بچشم لطف در آن چار طفل خردنگر
مدایح تو اگر چند در بسیط جهان
شدست فاش ز اشعار آن ثنا گستر
امید بنده چنان بد بحسن تربیت
که نظم من شود امروز در زمانه سمر
نهال بخت مرا تازه دار زاب کرم
که گر بماند بی برگ، ازو نیایی بر
من ار چه هیچ نیم از تو هم کسی گردم
عرض قوام پذیرد هر اینه از جوهر
وگرچه خردم در سایه ات بزرگ شوم
هلال بود وز خورشید بدرگشت قمر
نیم ز کوه گران سایه تر ببین کو نیز
هم از شعاع خور از لعل بسته طرف کمر
چو هیچ شغل دگر را نمی سزم باری
کنم بفّر مدیح تو زنده نام پدر
بمیل شعشعه تا می کشد لعاب الشمس
بچشم انجم در ، دست صبح روشن گر
از آنچه عهد وجودست و مدّت ابدست
هزار سال بقای تو باد افزونتر
مجاوران جنابت جلال و عزّ و شرف
وشاقکان سرایت نجاح و فتح و ظفر
بهر چه روی نهیّ و هر آنچه رای کنی
خداب عزّوجل بادت اندر آن یاور
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - ایضاًله ویمدح السّلطان غیاث الدّین بیرشاه بن محمّد و یصف الفرس
خدای داد بملک زمانه دیگر بار
طراوتی نه باندازۀ قیاس وشمار
بفّر سایۀ رایات خسرو منصور
غیاث دولت ودین کز سپهرش آیدعار
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که دست وخنجراوهست ابرصاعقه بار
بلندهمّت بسیاردان اندک سال
جهانگشای ممالک ستان گیتی دار
پلنگ خاصیت پیل زورشیرافکن
همای سایۀ طوطی حدیث باز شکار
درشت باطشۀ نرم گوی سخت کمان
گران عطا وسبک حملۀ لطیف آثار
غیاث ملّت و دولت، شهنشه عالم
که باد تا بقیامت زملک برخوردار
بچرب دستی اقبال او مطرّا شد
لباس ملکی کزوی نه پودبودونه تار
به آب تیغ و بگرزگران بشست وبکوفت
ازآن سپس که بخون عدوش دادآهار
زهی زهیبت تو کُند ظلم را دندان
زهی زخنجرتو تیز عدل را بازار
زجودتست امل را هزار دلگرمی
به عفوتست گنه را هزار استظهار
برنوازش لطف تو،بخت کم ناموس
بنزد مالش قهرت،زمانه نیکوکار
هوای مهرتو، تن را مفیدتر زغذا
حروف نام تو زر را شگرف تر زعیار
زمین ببوسدخورشید،چون توگیری جام
میان ببندداقبال،چون تودادی بار
بگاه لطف،جهانراوفاکنی تعلیم
بگاه کینه برآری زروزگاردمار
میان طبع وستم خمشت آتشین باره
میان ملک وخلل تیغت آهنین دیوار
زمهروکین تو تمییز یافتند ارنی
دوشاخ بودند از یک درخت منبرو دار
ببست چاوش سهم توراه برفتنه
ببردسایۀ شمشیر تو زکوه وقار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چومرگ نقب زند در خزینۀ اعمار
مگرکه تیر ترا نسبتست باشیطان
که درمجاری خون ورگش بود رفتار
شودزگرزتوگردن شکسته چون نرگس
کراز بادۀ کین تو در سرست خمار
ز زیرگرز تودانی که چون جهددشمن؟
بچهره زردوبتن پخچ گشته چون دینار
بخرده کاری گرز تو برسرآمده است
اگرچه سخت گرانست وجلف و ناهموار
زطبع تیز نیاید قرار و این عجب است
که تیغ تیز تو دادست کارملک قرار
کندرمّرد تیغت بحلقه های زره
چنانکه عکس زمّرد بچشم افعی کار
خیال تیغ توگربردل عدوگذرد
ندیده زخم،دونیمه شود بسان انار
زوصف تیغ توزان قاصرم که اندیشه
بریده گشت چو بر تیز ناش کردگذار
کلیدخانۀ فتحست نعل مرکب تو
که هرکجابرسیداو،گشاده گشت حصار
تکاوری که نداردخبرزمین زسمش
که ازبرش بیکی پای رفت یا بچهار
هزاردایره برنقطه یی پدیدآرد
مگرقوایمش ازآهنست چون پرگار
بخوش عنانی برآب بگذردچوحباب
بگرم تازی زآتش برون جهد چو شرار
بسان قطرۀ اشکی که ازمژه بدود
گذرکندزبرتارموی درشب تار
سوی نشیب شتابان چوقطره درنوروز
سوی بلندی تازان چوابردرآزار
فراخ گام چواندیشه،دوربین چوطمع
نظرستان چونکویی خجسته پی چویسار
رمنده همچومرادورسنده چون روزی
جهنده همچونسیم وخورنده آتش وار
چوخشم آتش پای وچوصبرآهن خای
چومرگ ناگه گیروچوعمرخوش رفتار
ببردباری ماندچوباشدآهسته
بکامرانی ماندچومی رود رهوار
برنگ آتش ودنبال وبش چو دو دسیاه
بشکل لاله واطراف اوچو نور ازنار
ازآنک ازتک او باز پس فتد آهو
شکار آهو بر پشت اوبود دشوار
چوگرم گشت نیاردچخید با او برق
چو تندتند نتواند برو نشست غبار
چوصیت خسروگیتی نوردازآن آمد
که ایمنست چوبخت توجاودان زعثار
چوروزجنگ زگردسپاه شب گردد
درو زبیم بود دیدۀ سنان بیدار
چو بادلیران نیزه زبان کنددرکام
چو بر نهند یلان بر رخ سپر رخسار
سوادچشم گزارد بنوک تیرنظر
نیام تیغ زشریان خورد روان ادرار
دل دلیران بینی میان نیزه وتیر
برآمده خوش وخندان چنانکه غنچه زخار
زحلقه های زره خون پردلان جوشان
چنانکه ازشکن زلف،رنگ چهرۀ یار
زرشق تیر تن مرد نیزه وربینی
چوخارپشت که ماراندرآورد بکنار
مبارزان راازخوی بگل فروشده پای
بمانده دست تحیّربدست بر چو چنار
فتاده بینی درموج خون چوسایه درآب
زتاب حمله زبر زیرگشته اسب وسوار
زخود و جوشن بی مرد،روی دشت نبرد
چوسطح آب که باشدحباب ازو دیدار
اگرچوپیکان زاهن بودسردشمن
دونیمه گردد از زخم تیغ چون سوفار
چنان گذارده کند نیزه برمسام زره
بگاه حمله که آیدزپوست بیرون مار
خم خنجرسبزت چنان برآید خون
که ظن برندکه آتش همی جهد ز خیار
چنان برآردگرزت زاستخوانها مغز
که ازدرخت برآرد شکوفه باد بهار
زبان برآردتیغ تو وعدوا انگشت
و لیک این همه جان خواهد آن همه زنهار
تومی خرامی آن گرزگاوسار بدست
شتردلانرا بندکمندکرده مهار
کمندچه؟که ببندقبای خودهمه را
همی کشند بپای علم قطارقطار
کله زدست تو برخاک میزند خورشید
اجل زبیم تودرپای میکشددستار
جهان ستانا بردعوی جهانداریت
سپهر واختر وارکان همی کنند اقرار
کلاه ملک ترامی سزدکه پشت ترا
بجز قبای تو هگز ندید در پیکار
زجیب مشرق تاعطف دامن مغرب
بقدّ ملک توبرکسوتیست چون طیار
خدایگانا خود جز ثنای چون توشهی
حرام محض بود نظم گوهر شهوار
قصیده ها را گر بیت نیک شه بیت است
جزاین قصیده نباشد شهنشه اشعار
درین زفاف همایون که برتومیمون باد
چنانکه سایۀ چترترا بلاد و دیار
سزدکه گوهروجان رابهم برآمیزد
چو بنده هرکه فرستدبحضرت تونثار
همیشه تاکه بودچشمه سارآب حیات
هرآنکجا که زندمرغ کلک شه منقار
بتخت سلطنت وملک بربکام نشین
هزارسال و نباشد هزار خود بسیار
بپای قدروشرف تارک سپهرسپر
بدست لطف وکرم تخم نیکنامی کار