عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴ - ایضا له یمدح الصّدر العالم نورالدّین المنشی
نوری از روزن اقبال درافتاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا
آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا
خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا
تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا
ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا
من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا
تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا
عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا
لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا
من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا
شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا
طالعی دارم کز تشنگیم لب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا
زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا
تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا
سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا
هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا
آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا
اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا
اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا
خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا
بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا
که از و خانۀ دل شد طرب آباد مرا
ظلمت آباد دلم گشت چنان نورانی
کآفتاب فلکی خود بشد از یاد مرا
وین همه پرتوی از خاطره مخدوم منست
آنکه جز بر در او بخت مبیناد مرا
نوردین، شاه هنرمندان ،کز نوک قلم
هر زمان عرض دهد لعبت نوشاد مرا
آنکه از یک اثر تربیت انعامش
چرخ گردن زبن دندان بنهاد مرا
خجلم از سرکلکش که ز دریای کرم
در ناسفته بسی سفته فرستاد مرا
تا که با خاک درش دیدۀ من انس گرفت
همه لعل و گهر از چشم بیفتاد مرا
ای که از غایت غمخوارگی اهل هنر
نزدآنست که بخشی تو دل شاد مرا
من ندانستم کز باد توان جان افزود
کرد شاگردی انفاس تو استاد مرا
تا که مرغول خطت دیدم و معنیّ لطیف
پس از آن یاد نیامد گل و شمشاد مرا
عاشق لفظ تو شد جانم و گویی دادند
لب شیرین سخنت را دل فرهاد مرا
لعبت چشمم با خط تو پیوند گرفت
سبب اینست که از دیده گهر زاد مرا
من غلام سر کلک تو که بی ذلّ سوال
هر چه در خاطرم آمد همه آن داد مرا
شکر یکساعته انعام تو نتوانم گفت
ور کشد خود بمثل عمر به هفتاد مر ا
طالعی دارم کز تشنگیم لب بفکد
ور همه غوطه دهد دجلۀ بغداد مرا
زین مثالی که بیک حرف جهان بگشاید
بجز از خون جگر هیچ بنگشاد مرا
تیغ را گرچه جهانگیر بود گوهر او
چه کنم چون نبو قوّت انفاد مرا؟
با چنین تاختن لشکر حرمان چپ و راست
وای من ! گر نرسد لطف تو فریاد مرا
سر مویی نبرم بی مدد دولت تو
ور سراپای شود خنجر پولاد مرا
هیچ دانی که چه دادند مرا زین اقطاع؟
ریشخندی که بصد مرگ باستاد مرا
آب رویی که نبد در سر این نان کردم
وآش غصّه جگر سوخت ز بیداد مرا
اختیار خودم افکند بدین هیچ آبادی
کآفرین بر نظر و عقل و خردباد مرا
اندرین مزرعه یک قاعده دیدم منکر
که خود آن قاعده بر کند زبنیاد مرا
خرمنی باشد بر باد و چو قسمت کردند
خرمن آن قحبه زنان را بودو باد مرا
کاغذین جامه بپوشید و بدرگاه آمد
زادۀ خاطر من تا بدهی داد مرا
بندگیّ در تو تا ابدم فرض شود
گر کند خواجه ازین مقطعی آزاد مرا
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
روز عیدست بده جام شراب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضآ عند عیادته ایّام
زهی دیدار تو فال سعادت
ترا می زبید آیین سیادت
همه اقبال تو توحید و سنّت
همه افعال تو عدل و عبادت
سرای شرع را از تو عمارت
بنای فضل را از تو اشادت
شب و روز تو مستغرق بخیرات
گه و بیگاه تو علم و افادت
تو اندر یافتی کار من ارنی
چنان بودم چنان دور از سعادت
که جانم غوطۀ تسلیم می خورد
میان عالم غیب و شهادت
روان و قالب من بی علاقت
سکون و جنبش من بی ارادت
حواس از شغل آنها گشته معزول
معطّل مانده در کنج بلادت
ز تخییلات گوناگون دماغم
چو مرفوعات دیوان عمادت
سکون مستولی از اطراف بر تن
ولکن اضطراب دل زیادت
حیات از صحبت جان در تبرّم
قوی از یکدگر در استزادت
نفس آمد شدی میکرد گه گاه
بکوی زندگی با صد نکادت
علل بر هم زده قانون صحّت
همه باطل شده اوضاع عادت
نه چشم از رنگ می دید استراحت
نه مغز از بوی میکرد استفادت
نه هیچ اندر دهانم می نهادند
ز نومیدی بجز لفظ شهادت
طبیب از کار من عاجز شد ارچه
بکار آورد انواع جلادت
ز یأسم کار تا آنجا رسیده
که میکردند یاسین استعادت
قوی رازهره از بیم آب می گشت
بوقت کار زار طبع و مادت
وجودم چشم بسته بر سر پای
بر آهخته اجل تیغ ابادت
زناگه در رسید آواز راحت
که دادت خواجه تشریف عیادت
از آن یک انتعاشم گشت معلوم
که روز حشر چون باشد اعادت
چنان دیدم که اندر عالم کون
مرا آن لحظه بد وقت ولایت
دم جان بخش او جانی نوم داد
که بادش عمر و دولت بر زیادت
ترا می زبید آیین سیادت
همه اقبال تو توحید و سنّت
همه افعال تو عدل و عبادت
سرای شرع را از تو عمارت
بنای فضل را از تو اشادت
شب و روز تو مستغرق بخیرات
گه و بیگاه تو علم و افادت
تو اندر یافتی کار من ارنی
چنان بودم چنان دور از سعادت
که جانم غوطۀ تسلیم می خورد
میان عالم غیب و شهادت
روان و قالب من بی علاقت
سکون و جنبش من بی ارادت
حواس از شغل آنها گشته معزول
معطّل مانده در کنج بلادت
ز تخییلات گوناگون دماغم
چو مرفوعات دیوان عمادت
سکون مستولی از اطراف بر تن
ولکن اضطراب دل زیادت
حیات از صحبت جان در تبرّم
قوی از یکدگر در استزادت
نفس آمد شدی میکرد گه گاه
بکوی زندگی با صد نکادت
علل بر هم زده قانون صحّت
همه باطل شده اوضاع عادت
نه چشم از رنگ می دید استراحت
نه مغز از بوی میکرد استفادت
نه هیچ اندر دهانم می نهادند
ز نومیدی بجز لفظ شهادت
طبیب از کار من عاجز شد ارچه
بکار آورد انواع جلادت
ز یأسم کار تا آنجا رسیده
که میکردند یاسین استعادت
قوی رازهره از بیم آب می گشت
بوقت کار زار طبع و مادت
وجودم چشم بسته بر سر پای
بر آهخته اجل تیغ ابادت
زناگه در رسید آواز راحت
که دادت خواجه تشریف عیادت
از آن یک انتعاشم گشت معلوم
که روز حشر چون باشد اعادت
چنان دیدم که اندر عالم کون
مرا آن لحظه بد وقت ولایت
دم جان بخش او جانی نوم داد
که بادش عمر و دولت بر زیادت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای که نه شقّۀ چرخ اطلس
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
بارگاهی ز سرا پردۀ تست
بهر شاگردی فرّاشات
بسته جوزا کمر خدمت چست
ماهرویان پس پردۀ غیب
کرده با نوک یراعت دل سست
پای چرخ آبله گشت از انجم
چونکه با عزم تو همراهی جست
ابر از آن روز که دست تو بدید
در سخادست ز دریای بشست
خصم را مهر گیاه در تو
در تن ریش بناکام برست
بر تو چون طالع تو میمون باد
عزم نهضت که ترا کشت درست
میروی عافیتت همره باد
کارمن خادم دریاب نخست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وقال ایضاً فی الزهد وترک الدنیاوالموعظة والحکمة
ای دل چوآگهی که فنا درپی بقاست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
این آرزو وآز دراز توبرکجاست؟
برهم چه بندی این همه فانی بدست حرص؟
چیزی بدست کن که نه آن عرضۀ فناست
گاهت چونرگس است همه چشم برکلاه
گاهی چو غنچه ات همه تن بستۀ قباست
درکارخیر،طبع توچون سنگ ساکنست
گندم چو دیدسنگ توپ ران چو آسیاست
برذوق تو ز حرص همه نیشکرنی است
درچشم تو ز بخل همه خاک توتیاست
دیوار دیدیی تو ز باغ وجود و بس
آگه نیی دروکه چه گلهای خوش لقاست
سبز و خوشست ظاهر دنیا بچشم تو
کزشهوت بهیمی عقل تو درغطاست
توفارغی ز رنگ گل و بوی یاسمن
تا چون خرت نظر همه برسبزه وگیاست
درخاک دفن کرده یی آن گوهر شریف
خاکش زسرفرو کن و بنگر که کیمیاست
شرمی بدار تا کنمت نام آدمی
کز آدمی شریفترین خاصیت حیاست
درجمع مال عمرهزینه چه میکنی؟
زیرک نباشد آنکه زر افزود و عمرکاست
ازخاک زر همی طلبی تاغنی شوی
خود فقر مدقعست که نزدیک توغناست
دست ازطلب بدار اگرت برگ این رهست
کانرا که راه توشه نه فقرست بی نواست
نه فق صورتی که بود همعنان کفر
بل فقر معنوی که بدو فخر انبیاست
هرروزدربرابر کعبه ست پنج بار
آن سینه یی که چارحدش باکلیسیاست
مشکوة نورحق ز توکانون شهوتست
جام جم ازخساست توظرف شورباست
ازحور می گریزی وبا خوک میچری
ای خوی تودرشت ندانی که این جفاست
ترک بدی مقدمۀ فعل نیکی است
کاول علاج واجب بیمار احتماست
خودنفی باطل اول لفظ شهادتست
اول اعوذوانگهی الحمدوالضحاست
اول بشوی دست،پس آنگه نمازکن
یعنی بداردست ز هر چ آن نه یادماست
باعلم آشنا شو،و زآب برسر آی
کزآب برسرآمدنازعلم آشناست
سدی میان معنی قرآن وجان تست
آنرا تنک ترک کن ارت رای التقاست
هست آن حجاب مستورازچشم ظاهرت
چون چشم عقل بازکنی صورتش هواست
محروم آن گرسنه که برخوان پادشاه
عمری نشسته باشدوگویندناشتاست
تومعده ازفضول بینباشتی چنانک
در وی نه گنج لقمه ونه جای اشتهاست
خوبان معنوی بدلی آورند روی
کز روشنی چوآینه اش روی در صفاست
تودرچه طبیعت وایزد بفضل خویش
حبلی فروگذاشته بی حد و منتهاست
تادست اندرآن زنی و بر زبر شوی
توپشت پای میزنی آن حبل را،خطاست
چون یادحق کنی بزبان،دل کجا بود؟
وقت حساب زرسخنت رازجان اداست
زین باشگونگی که ترارسم وعادتست
خودرا چوبا شگونه کنی،راه اولیاست
دلهای مرده زنده نگرددبدان سخن
کزجان صدق قالب الفاظ او جداست
آوازکزدهان بدرآید درای را
گرمستمع خرست سزاوار آن نداست
هرچ آمدت بگوش،زبان تو بازگفت
در گنبد دماغ تو آشوب ازآن صداست
هرچ اززبان رود نرسد بیش تابگوش
دردل نرفت هرسخنی کآن زجان نخاست
تیری که کارگر بود از پس کجا جهد؟
آن بازپس جهد که نفوذش بصد بلاست
زان همچونای خوی فراگفت کرده یی
کاندر دلت سخن اثرجنبش هواست
هرکوزصدق دم زند اریک نفس بود
چون صبح روشنی جهانیش درقفاست
محراب زان بنقش زراندرگرفته اند
باری دل توداندکش قبله گه کجاست
آن هم مبارکی ریای نمازتست
گرموضع نمازترا نام بوریاست
رنج بدی وراحت نیکی بدل رسد
وانگه بدان کسی که دل وخاطرتوخواست
پس واجبت بود که همه نیکویی کنی
چون نیکی وبدی را این اولین جزاست
گرایمنی بطاعت،امنیست خوفناک
ورخایفی زمعصیت،این منشأ رجاست
طاعت که باغرور بود بیخ لعنتست
عصیان کزوشکسته شوی تخم اجتباست
گلبرگ خارپشت بود بی رضای حق
آتش گل شکفته بود هر کجا رضاست
تا با وجود همرهی،از نیست کمتری
چون درفناسلوک کنی،منزلت بقاست
برهرچه جزخدای کسی تکیه می کند
عصیان محض باشد،ازآن نام اوعصاست
دروادی مقدس اگرآن فرو نهی
روشن شود ترا که عصانیست اژدهاست
اندردعای تست خلل ورنه بر درش
دست اجابتست که گریبان کش عطاست
گرباورم نداری،مصداق این سخن
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
آنک: اجیب دعوة داعی اذا دعاست
از بهر آن چنین همه کارتوبی نواست
مشکل ترآنکه خصم وگواهت زخانه اند
کاندام تویکایک برفعل توگواست
فرداچه سودداردلاف ودروغ تو
آنجا که بر تو دست تو باشد گواه راست؟
بربادبیش ازاین مده این عمرنازنین
کآنراچوفوت شد،نه تلافی ونه قضاست
هرچ آن زعمرخود بتوانی بشب بدزد
کاین دزدی چنین بهمه مذهبی رواست
باروزگارعهدتوبستی،نه روزگار
پس این نفیرچیست که ایام بیوفاست؟
نان تودیراگربرسد،خلق کشتنی است
ازتو نماز فوت شود،گویی از قضاست
روزی سه چارصبرکن ورنجکی بکش
کآن رنج نیست ضایع وآن درد رادواست
باتیغ آفتاب اگرکوه صبرکرد
یاقوت ولعل بنگرتاکان چه پربهاست
شرم آیدت زمعصیت ارمن بیان کنم
کاندرحق تولطف ازل راچه اعتناست
چندین هزارخلق ز بهر سکون تو
درجنبشندوآن همه نزد توخود هباست
ناساید آسمان و نخسبند اختران
توبی خبرکه این همه آسایش تراست
خورشید بین که چشم وچراغ وجود اوست
بهرمصالح تو شب و روز در عناست
سقای کوی تست وهم او نان دهد ترا
این ابردرفشان که دلش غرقۀ سخاست
دربحر،تازیانۀ کشتی تو شمال
دربر،نسیم مروحۀ جان توصباست
درمطبخ توچوب خورد تا ابا پزد
آتش که از تکبرسرمایۀ اباست
خاک زمین ز بهرتو بر شاخ می رود
تادر دهانت می نهد ان میوه کت هواست
کوه بلندپایه نگهبان فرش تست
دردامن سکونش ازآن پای نارواست
فرزندصلب کوه که اورا بخون دل
پرورد زیر دامن خود آنچنان که خواست
ازتحت قُرط حلقه بگوش غلام تست
توخود مدان که آن همه خودچیست یاچراست
آن دانۀ یتیم، جگرگوشۀ صدف
دلبستگیش هم بزن وبچۀ شماست
شرعست حامی زن وفرزندومال تو
طبعت همی کندهمه اسباب خانه راست
درپیش توبه مشعله داری همی رود
عقلی که بر ممالک آفاق پادشاست
بردیده میکشدعلف چارپای تو
کیخسروِ بهار که لشکرکش نماست
ازبهرخدمتت حیوانات راهمه
هم روی سوی پستی وهم پشتها دوتاست
ترفیه تست هرچه زانواع نعمتست
تنبیه تست هرچه قلم ابتلاست
تخویف کردن توچراغست بررهت
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
تکلیف کردن تو،کلیددرعطاست
این منصب چنین که توداری دگرکراست؟
تاچندبرخدایی اواعتراض تو؟
کارتوبندگیست، خدایی بدوسزاست
باترهات حکمت یونان تراچکار؟
بس نیست کت نبی ونبی هردومقتداست
آنکس ببارگاه قدم سربرآورد
کز جان پاک پیرو آثار مصطفاست
بی اوکسی بحضرت توحید ره نیافت
زیرا که خاص حاجب درگاه کبریاست
هم انبیا علاقۀ فتراک جاه او
هم جبرئیل رابرکاب وی التجاست
برخواندنقش سکۀ دینارمعجزش
آنراکه نورباصره درپردۀ عماست
قرص قمربکاسۀ گردون فروشکست
ازخوان معجزش چو خسیسی نواله خواست
احوال اونه برحسب فهم آدمیست
معراج اوورای سلالیم فکرهاست
هستی کاینات طفیل وجوداوست
ازراه صورت ارچه تقدم زمانه راست
آری وجو دنقطه خوداز بهر دایره ست
گرچه محیط دایره رانقطه ابتداست
رخسار و قامتش زطریق مناسبت
ماه شب چهارده برخط استواست
خورشیدتیغ آخته،یک مفردازدرش
گردون کاسه گردان،درکوی اوگداست
اوراجهان پدیدوجهان اندرو نهان
ماند بدان خطی که وجودش زنقطه خاست
آنرا که خلق وخُلق قسمگاه حق بود
اوراچه بیش وکم زچنین مثنی وثناست؟
سرتاسرصحیفۀ ماحرف علتست
شین شفاعتش بهمه علتی شفاست
درخانۀ حقایق ارآیی زدر درای
و آن در،در مدینۀ علمست ومرتضاست
یاران برگزیدۀ او را زپس ممان
خودچون کنندپشت بدانکس که پیشواست
چون یاداهل بیت رود بر زبان من
گرهمدمی من نکند مشک برخطاست
یارب امیدعفوتومارا دلیرکرد
برهر چه آن رضای تراعکس اقتضاست
ماطاقت عتاب نداریم وعاجزیم
باعفوگری هرچه ازین گونه ماجراست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - وله ایضآ یمدحه
برتافتست بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست
غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست
چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست
ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست
سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست
ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست
در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست
طوطیّ عقل در هوس شکَر لبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست
نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست
از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست
در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست
چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست
پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست
گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست
در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست
کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست
مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سینه می کند ز پی افتخار دست
ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست
گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟
چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بوسه داد ترا یک دوبار دست
زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست
بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست
از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست
چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست
کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست
احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست
خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست
چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست
با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست
مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست
در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست
پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست
وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست
بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست
سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست
بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست
آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست
دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست
هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست
مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست
بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست
خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست
جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست
هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست
سر بر نیاورد فلک از دست دست من
با یار اگر شبی کنم اندر کنار دست
آرم برون زهر شکنش صد هزار دل
گر در شود مرا بدو زلف نگار دست
صبر و جوانی و دل و جان بود در غمش
شستم بآب دیده ازین هر چهار دست
بر دمّ مار پای نهادست بیگمان
هر کس که زد در آن سر زلف چو ماردست
غم دست نیک میدهد از هر طرف و لیک
اینم بترکه می ندهد غمگسار دست
چون آستین ز دست گذشتست کار من
و او در نمی کشد ز چنین دستکار دست
ای دل گرت بعافیتی دسترس بود
کوته مکن ز دامن او زینهار دست
سربازیست کار تو با دست بازیش
چون پای او نداری رو زو بدار دست
بر جه یکی ز چاه ز نخدانش مرد وار
در زن بدان دو تا رسن مشکبار دست
ایدست رنگ کرده چه دستت! این که باز
آلوده یی بخون دلم آشکار دست
در خون عاشقان تو سعی ار نمی کند
بهر چراست بسته کمر از سوار دست؟
پیکان تیر غمزۀ تو در دل منست
ورنیست باورت ز من اینک بیاردست
طوطیّ عقل در هوس شکَر لبت
بر سر همی زند چو مگس زاز زار دست
نامد بدست وصل تو بی زحمت فراق
بر کل کسی نیابد بی زخم خار دست
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست
از ارزوی سلسلۀ زلف تست اینک
دیوانه وار گردد بر نی سوار دست
در آرزوی روی تو دارم چو اینه
دایم ستون بزیر ز نخ ز انتظار دست
چون در در آب جویند این مهرۀ گلین
گر باز دارم از مژۀ اشکبار دست
پای از میان کار غمت آورم برون
گر گیردم عنایت صدر کبار دست
سلطان شرع صاعد کانگام حلّ و عقد
بر بند آسمانرا از اقتدار دست
گشتست پنج شاخ سر دست بهر آنک
ز اسیب بار بخشش او شد فکار دست
در زان سبب یتیم نهادست نام خود
تاوی درآورد بسرش خوار خوار دست
کردست دستیاری ظالم بعهد او
در خام از آن گرفته بود بازیار دست
مستظهر است دست شریعت بذات او
زان سینه می کند ز پی افتخار دست
ای مانده زیر سنگ وقار تو دست کوه
وی یافته شکوه تو برنه حصار دست
برداریش ز خاک و رسانیش بر فلک
هر کو بدامن تو زند چون غبار دست
گر جان آدمی نه بدست قضا درست
از بهر چیست جای تو ای نامدار دست؟
چون آستین زیمن تو صاحب علم شود
هر کس که بوسه داد ترا یک دوبار دست
زور آزمای خشم تو چون پای بفشرد
یا زد بقهر در کمر کوهسار دست
بستست دست خصم ز امساک و مر ترا
از جود مطلق است در این روزگار دست
از روی آنکه از پس پشتش فکنده یی
دایم چو دشمن تو بود سوگوار دست
چون بالش تو دست تو در صدر چرخ را
بر هم نهد پیش درت بنده وار دست
آنجا که هست دست تو در صدر چرخ را
دربان بسینه باز نهد روزبار دست
گر هیبت تو باطشه را بانگ برزند
چون سرو باز داردش از گیر و دار دست
حالی بسر درآید انگشتها ز عجز
از بار بخشش تو چو گیرد شمار دست
کان کیست باسخای تو تا هست دست تو
خود کس نبرد نزد چنان خاکسار دست
احرار دهر ملک یمین تواند از آنک
بر همگنانت هست ز جود و یسار دست
خورشید دولتیّ و بفّر تو زر شود
گر فی المثل بری بسوی خاک خوار دست
چون کوزه سر نیافت بگردن براز نهیب
بر سر چو زد حسود تو از اضطراب دست
با دست دستگاهش چندانکه گرد خویش
خصم تو می برآرد همچون چنار دست
مبسوط دست خصم تو چندان بود که او
بهر سوال دارد بر رهگذار دست
در زر گرفت باد خزان دست شاخسار
زیرا که داشت بهر تو برکردگار دست
پهلو ز تو هر آنکه تهی کرد چون چنار
بر پیش و پس گرفته بود ز افتقار دست
وانکو برهنه پیش سخایت رود چو کاج
حالی چو سرو جامه کند از هزار دست
بر خاطرم نهادی دستی ز مکر مت
ورنه بشسته بودم از این کار و بار دست
سر دستی است شعر من ایراکه می نداد
ابکار فکر بر حسب اختیار دست
بهر قبول بخشش بی انتهای تو
بنگر چگونه داشته ام بر قطار دست
آورده ام بدست وبر آورده ام ز دست
شعری که یافت بر گهر شاهوار دست
دوشیزگان خاطر من بین که غنچه وار
بر رخ گرفته اند ز تو شرمسار دست
هستم هزار دستان در باغ مدحتت
کز هگمتان ببردم در این دیار دست
مرغی که در خزانش از این دست لحنهاست
خود چون بود چو تازه کند نو بهار دست
بر دست از آن نهادم این شعر چون نگار
کایّام عید خوب بود درنگار دست
خصم شتر دلت را قربان کند همی
زین روی سعد ذابح آهخته کار دست
جاوید زی که مملکت پایدار تو
در دامن قیامت زد استوار دست
هم عهد خود شدند بقای تو و ابد
وانگه زدند بر هم بر این قرار دست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضآ یمدحه
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - و قال ایضآ فیه ویصف الازار و الخشبه الموضوعه فی داره
این وضع بین که گویی لطف مشکّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
یا شاخهای سدره بطوبی موصّلست
یا تخته بند باغچۀ عقل و دانش است
یا زیر تیشۀ عمل نوح مرسلست
یا در بر مصاف سپرهای دیلمست
یا بر محیط چرخ سپهر ممثّلست
تقطیعش از مرقّع ابدال نخستست
ترتیبش از غرایب اشکال فصیلست
در بقعۀ مبارکه هست آن درخت انس
کز اختصتص حضرت قدسی مسجّلست
تا عقل کرد نسبت این وضع با فلک
هیآت مستطیل کنون شکل افضلست
از خلق بر کناره چو او تاد منزویست
زان جای او بهشت و ثوابش معجّلست
در کنج خانه پشت بدیوار دادنش
از خشک زاهدیست نه از رزق و تنبلست
با آسمان جربا دارد مشابهت
زان سطح او بکوکب ثابت مکللّست
چون آینه تنش همه رویست و رویهاش
از بس گره چو زلف نکویان مسلسلست
سر تا قدم ز بس که بر آورده پر زهاست
شکل ازار نیست پس ار هست مخملست
ای همچو نیشکر خوش و پر بند صورتی
کو بر همه نفوس نباتی مفضّلست
مجموعه ییست ذاتت از اوضاع مختلف
کاشکال هندسی همه در وی مفصّلست
اوهام زیر کان ز نهاد تو قاصرست
ار تنگ مانوی ز نقوشت معطّلست
اجزاء ذات تو چوبهم دست در زدند
گفتی که بر قبای صفا گوی و انگلست
زیرا هر آن نقار و قطعیت که بد نخست
اکنون باتّحاد و تالّف مبدّلست
نجّاری اعتقادی و اندر اصول صلب
طبعت باعتزال ازین روی امیلست
ترکیب تو مشجّرۀ اصل نیکوست
مشروح ازوست هر چه ازین باب مجملست
رویت اگر چه زابله زخم مجدّرست
تخطیطت از تناسب اعضا معدّلست
هم پشت را پناهی وهم چشم را چراغ
نشگفت اگر زمر تبتت حظ اکملست
دلبستگیت اگر بنقوش منبّتست
شاید چو بر تو طبع نباتی موکّلست
دستی و صد هزار نگارت بد از نخست
وین دست واپسینت نه آن دست اوّلست
نه باد را مفاصل عظم تو مدرجست
نه آب را جداول عرق تو منهلست
آمد بگاه ضرب مصحّح کسور تو
زیرا که کسرو جبر تو با هم مقابلست
لوحیست صورت تو که بر صفحه های او
یکسر عشور و آیت و اخماس و جدولست
از وصل تو اصول قواعد ممهّدست
وز لطف تو لباس عمارت مذیّلست
پای نظر ز شکل تو در تخته بند ماند
تا خرده های قایمه هایت مشکّلست
بر سینه نقش کنده چو عیّار پیشگان
پر زخم بازوی تو چو بازوی منبلست
ز اسیب کوبها بنجنبد تنت ز جای
گویی ز پر دلیست گر از طبع کاهلست
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
خشب مسندّه ز برای تو منزلست
از بهر حفظ خانه تنت جمله چشم شد
هر چند صورت تو چو چشمی مغفّلست
پهلوی خشک داری و از یمن سایه ات
چربیّ پهلوی همه عالم محصّلست
در تو هزار رخنه فزونست و چشم را
در روضۀ بهشت ازین رخنه مدخلست
از غیرت تو بر سر آتش نشست عود
بر سنگ سر زدن ز غمت کار صندلست
تا پیکر تو صورت منج آشیان گرفت
کام و دهان عقل زیادت معسّلست
اصحاب صفّه را تو مسایند کرده یی
وین منصبت ز یافتن عمر ارذلست
آراسته ست رویت و پیراسته قدت
سرمایۀ قبولت ازین رو مکمّلست
نظمت ز خرده کاری چون لفظ جزل من
آمد خفیف وزن و بمعنی مثقّلست
تا حرز بازویت عضدالدّین حسن بود
مدح تو نقش صفحۀ این هفت هیکلست
خورشید رفعتی که بمیزان همّتش
اقلیم هفت گانه بمثقال خردلست
چون غوص فکر، دانش او نیست منتهی
چون فیض عقل، بخشش او نامعطّلست
میزان عقل را سر کلکش معیّرست
شمشیر جود را کف کافیش صیقلست
با علم او دقایق جزوی مبرهنست
باقهر او قواعد کلّی مزلزلست
تا جود او رعایت آمال می کند
یکبارگی جوانب اموال مهملست
زیبد که در محامد او منتظم شود
در مدح هر مبالغه کز باب افعلست
ای سروری که گردون سر سبک
همچون زمین ز بار ایادیت مثقلست
همچون ارم سرای تو ذات العماد شد
زان در خوشی برابر خلد مجمّلست
نظمی تراش کرده ام از طبع کز نکت
کمتر تراشه چینش اعشی واخطلست
گر هیچ کس بگوید یا گفت مثل این
پس مال من محرّم و خونم محلّلست
مپسندش از زمانه لگد کوب هر ذلیل
آنرا که ملک عالم معنی مذلّلست
می خور غم رهی که مرا در همه جهان
بعد از خدای بر کرم تو معولّست
بر ذوق عقل هر سخنی کان مدیح تست
چون زندگی خوشست اگر چه مطولّست
برخور زمال و جاه که در مجلس قضا
مکتوب عمر تو بدرازی مسجّلست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - و له فی المولی رکن الدّین مسعود و انفذها بخوارزم
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست
بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست
پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست
چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست
هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟
خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست
در سینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست
این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست
ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست
گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست
گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟
گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست
زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست
آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست
عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست
گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست
تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست
ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست
ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست
صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست
آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست
دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست
گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست
ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست
وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست
چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست
نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست
با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست
زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست
قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست
در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست
تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست
لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست
گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست
گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟
هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست
بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست
پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست
چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست
هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟
خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست
در سینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست
این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست
ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست
گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست
گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟
گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست
زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست
آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست
عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست
گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست
تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست
ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست
ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست
صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست
آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست
دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست
گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست
ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست
وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست
چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست
نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست
با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست
زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست
قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست
در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست
تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست
لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست
گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست
گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟
هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
مه چهارده چون بارخت برابر گشت
ز شرم روی تو سر در جهان نهاد چنان
که تا قیامت خواهد بعالم اندر گشت
پدید شد ز هلال استخوان پهلوی او
ز بس که ماه زرشک تو زرد و لاغر گشت
چو مه چنین بود از رشک تو چگونه بود
کسی که عاشق آن روی ماه پیکر گشت
زرنگ روی تو صحن زمین گلستان شد
ز بوی زلف تو مغز هوا معطّر گشت
دهان تنگ تو و شخص من در آرزویش
لطیفه ییست که اندر خیال مضمر گشت
بطنز گفتم گل را: چو روی یار منی
سبک بقهقه درشد، مگرش باور گشت
نخست زلف تو آتش بریز پهلوی خویش
بگسترید و پس آنگه چنین ستمگر گشت
چو طوطی از در زندان آهنست کسی
که با حلاوت لعل تو گرد شکّر گشت
چو کس نخورد بر از سرو من چگونه خورم
ز قامت تو؟ که چون سرو یاسمن برگشت
بتیغ غمزه نگارا کنون که یکباره
همه ممالک دلها ترا مسخّر گشت
غمت بگرد دل من بگو چه می گردد؟
کری همی کندش گرد این محقّر گشت
دلم ز جام وصال تو شربتی نوشید
چنانکه بود ز عشق تو آن چنان تر گشت
ز کلک خواجه مگر گوش تربیت دارد
چنین که مردم چشم تو سحر پرور گشت
جهان شود چو دهان تو تنگ پر گوهر
کنون که چشم مرا دست خواجه یاور گشت
خدایگان صدور زمانه فخرالدّین
که خاک پایش بر فرق چرخ افسر گشت
شکوه دست وزارت که گرد موکب او
بدیدۀ فلک اندر ذرور اغبر گشت
بدانک مایه ده آفتاب همّت اوست
بیک کرشمۀ خورشید کان توانگر گشت
بپیش رایش صبح اردم مکاشفه زد
ببین چگونه نفس در گلویش خنجر گشت
چو غنچه هر که دل از مهر او ندارد پر
سرش ز مغز تهی چون دماغ عبهر گشت
ز بس که از سر اخلاص مدح او خوانند
چو فاتحه همگانرا ثنایش از برگشت
چو آفتاب بهر جانبی که روی آورد
رکاب عزم همایون او مظفّر گشت
چو نرگس آنکه بحکمش نهاده گردن نیست
برهنه پای و تهی دست چون صنوبر گشت
شرار آتش عزمش ز فرط استعلا
بر آسمانۀ گردون نشست و اختر گشت
زهی شگرف عطایی که در منصّۀ فضل
عروس ناطقه را مدحت تو زیور گشت
نیافت گنج نظیر تو در مطاوی خویش
سپهر بر شده هر چند گرد خود برگشت
زمین حضرت تست آسمان از آن سطحش
ز بوس های کواکب چنین مجدّر گشت
صدای صیت تو شاید که پنج نوبه زند
که چار گوشۀ عالم برو مقرّر گشت
به عطف دامن لطف تو کرد استرواح
کسی که سوخته خاطر ز غم چو مجمر گشت
فلک بآب وفای تو روی مهر بشست
ز عکس چهره او زان جهان منوّر گشت
حیات او نکشد نیز بار منّت جان
تنی که لطف تو در قالبش مصّور گشت
بدست راد تو تشبیه بحر می کردم
در اندرون صدف قطره عقد گوهر گشت
نمونه یی ز ضمیر تو خواست کرد فلک
تبه بر آمد و آن اصل عنصر خور گشت
کف تو منبع جودست وزان کفش خوانند
که بر سر آمدۀ هفت بحر اخضر گشت
جهان ز پر تو رای تو جام کسری شد
فلک ز نفخۀ خلق تو گوی عنبر گشت
نهایت امل سروران عصر اینست
که در مبادی دولت ترا میسّر گشت
نه هر که او قلمی یافت چون تو خواهد شد
نه هر که او کمری بست چون دو پیکر گشت
بخون دشمن جاه تو گر نشد تشنه
چرا سپهر همه دل دهان چو ساغر گشت؟
خیال دست تو بگذشت بر دل غنچه
دقیقه های ضمیرش ازین سبب زرگشت
مهابت تو جهان تنگ کرد بر گردون
چو دشمن تو ازان خم گرفت و چنبر گشت
نه هم ز بأس تو چون دایره ست سرگشته؟
چو نقطه گیر که خصم تو جمله تن سر گشت
چو بار داد جناب تو اهل معنی را
حرام باشد ازین پس بگرد هر در گشت
هنر ز دست جهان نیک در سر آمده بود
ولی بدولت تو کارهاش دیگر گشت
اگر چه همچو سمر بود در بدر گردان
بمیخ احسان بر درگهت مسمّر گشت
سخن که بود چو طومار سر فرو برده
چو دفتر از هوس مدحت تو صد پر گشت
زمانه دست بدندان همی برد ز حسد
بالتفاتی کز تو نصیب چاکر گشت
همین شرف ز جهان بس مرا که مدحت تو
مرا بدولت تو نقش روی دفتر گشت
چو عرضه کردم بر طبع بسته مدح ترا
ز عجز خویش خجل گشت و در عرق تر گشت
نه هم ز لفظ تو تشویر خورد می باید
گرفتم آنکه همه سلسبیل و کوثر گشت
ز پر تو نظری کز تو بر رهی افتاد
تو شوخ چشمی او بین که چون دلاور گشت
که سوی حضرت تو تحفه شعر می آرد
مگر ز غایت بی دانشیش سر بر گشت
گرین سفینه نه کشتی نوح را همتاست
بسوی جودی دستت چگونه رهبر گشت؟
سفینه را بهمه حال لنگری باید
برین سفینه گرانیّ بنده لنگر گشت
دعای دولت تو گفت خواستم زین پیش
ولی ز بیم ملالت سخن مبتّر گشت
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - فی النصیحه
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد
دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد
ای تن ازحجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد
مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟
عقل رابنده شهوت مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد
خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد
بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد
چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد
اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد
مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد
مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد
آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد
گردرین دنیی دون پست شود،دون همت
ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد
کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد
کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟
گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح
جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد
کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش
تاهمان دردترامایۀ درمان گردد
نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست
اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود
دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع
تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد
دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب
آسیائیست که برخون عزیزان گردد
آزتست این که همه چیزچنین نایاب است
آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد
مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای
آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟
کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود
گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد
هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری
راست چون اره زبانت همه دندان گردد
بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی
هرزمان صورت تونای بانبان گردد
ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی
که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد
آدمی ازره صورت متساوی صفتست
متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد
پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر
پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد
خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز
کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد
بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای
که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟
صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد
انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد
قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد
قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد
دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس
آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد
گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی
ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد
گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر
که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد
زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد
پای هرچیز بانجام سرآن گردد
آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم
تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟
بازچون دور قیامت رسد،این دایره را
نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد
قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص
مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد
آب را سست کند بند،شود هم تک باد
باد را سخت بیفشارد و باران گردد
تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر
تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد
گه شبستان عروسی شود آبی تیره
گه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد
قطرۀ نطفه که ازصُلب سحابی بچکد
بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد
پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه
ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد
شعلۀ برق که دردامن خاری افتد
ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد
پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود
ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد
تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد
دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد
آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد
جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد
ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد
دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد
تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد
دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد
شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد
کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد
تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد
خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد
من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد
زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟
مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد
قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد
برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟
این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟
درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد
فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد
جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد
جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد
بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد
دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد
ای تن ازحجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد
مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟
عقل رابنده شهوت مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد
خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد
بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد
چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد
اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد
مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد
مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد
آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد
گردرین دنیی دون پست شود،دون همت
ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد
کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد
کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟
گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح
جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد
کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش
تاهمان دردترامایۀ درمان گردد
نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست
اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود
دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع
تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد
دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب
آسیائیست که برخون عزیزان گردد
آزتست این که همه چیزچنین نایاب است
آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد
مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای
آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟
کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود
گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد
هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری
راست چون اره زبانت همه دندان گردد
بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی
هرزمان صورت تونای بانبان گردد
ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی
که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد
آدمی ازره صورت متساوی صفتست
متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد
پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر
پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد
خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز
کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد
بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای
که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟
صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد
انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد
قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد
قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد
دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس
آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد
گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی
ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد
گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر
که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد
زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد
پای هرچیز بانجام سرآن گردد
آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم
تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟
بازچون دور قیامت رسد،این دایره را
نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد
قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص
مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد
آب را سست کند بند،شود هم تک باد
باد را سخت بیفشارد و باران گردد
تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر
تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد
گه شبستان عروسی شود آبی تیره
گه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد
قطرۀ نطفه که ازصُلب سحابی بچکد
بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد
پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه
ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد
شعلۀ برق که دردامن خاری افتد
ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد
پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود
ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد
تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد
دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد
آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد
جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد
ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد
دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد
تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد
دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد
شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد
کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد
تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد
خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد
من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد
زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟
مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد
قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد
برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟
این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟
درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد
فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد
جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد
جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد
بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - و قال ایضاً یمدحه
ای خداوندی که القاب تو چون فصل الخطاب
در قوانین سخن خیر المطالع می شود
هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر
نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود
قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع
در ریاض ملک و دین محض منافع می شود
خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد
دست جودت پایمرد آز طامع می شود
دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود
زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود
معظلات شرع را رای تو روشن میکند
حادثات دهر را عزم تو دافع می کند
طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست
حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود
ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بوسه داد
از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود
با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا
هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود
بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست
کز عبارت شارح احکام شارع می شود
نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب
چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود
دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست
کاوستاد نقش بندان طبایع می شود
کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست
سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود
آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه
پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود
سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید
کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود
پر تو انوار الطاف الهی از رخش
رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود
دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود
اصفحان از مولد او موقع انجم شدست
لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود
گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار
کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود
گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج
نور رخسارش که از گهواره لامع می شود
در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست
همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود
دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست
کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود
گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود
فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود
ناشود چشم مجامع روشن از دیار او
وقت را نام خوشش جای مسامع می شود
بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش
چین ابروی توام هر بار وازع می شود
خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر
حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود
چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست
پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود
حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان
تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود
گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک
این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود
سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک
تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود
در قوانین سخن خیر المطالع می شود
هر نفس بر مجمر انفاس ارباب هنر
نشر اخلاق خوشت عطر مجامع می شود
قطره های نوک کلکت همچو باران ربیع
در ریاض ملک و دین محض منافع می شود
خاک پایت دستگاه چرخ و انجم می دهد
دست جودت پایمرد آز طامع می شود
دم زدن بر حاسدت چون صبح جان کندن بود
زآنکه در حلقش نفس شمشیر قاطع می شود
معظلات شرع را رای تو روشن میکند
حادثات دهر را عزم تو دافع می کند
طایر میمون کلکت را کمین بازیچه ایست
حلّ هر مشکل که در ایّام واقع می شود
ذرّۀ خاکی که بر سّم سمندت بوسه داد
از ترفّع در دماغ چرخ سابع می شود
با عروسان ضمیرت روی خورشید از حیا
هر شبی در زیر تو بر تو براقع می شود
بر سه پایه منبر انگشت کلکت زان نشست
کز عبارت شارح احکام شارع می شود
نیست در وسع اصابع جود کلکت را حساب
چون حساب ارچه گرفتار اصابع می شود
دردکان نو بهاران فکر شیرین کارتست
کاوستاد نقش بندان طبایع می شود
کوه را جلّاد خشمت تیغ بر سر داشتست
سنگ حلمت تیغ را از زخم مانع می شود
آفتاب انگشت خدمت می نهد بر خاک راه
پس بکمتر التفاتی از تو قانع می شود
اختر جاه تو در برج شرف شد مستقیم
طالع دشمن کنون منحوس و راجع می شود
سرورا ! فرخنده باد این ماه نو کآمد پدید
کآفتابش از شرف چون سایه تابع می شود
پر تو انوار الطاف الهی از رخش
رشک صبح صادق و خورشید ساطع می شود
دست مسند تا بلالائیش گیرد در کنار
پیش فرمانش چو هندوی مطاوع می شود
اصفحان از مولد او موقع انجم شدست
لاجرم از فرّ او خیر المواضع می شود
گوهری بس نامدار آمد ز دریا باکنار
کز نکویی زیب اصناف بدایع می شود
گوهر اندر درج تابانست یا اختر زبرج
نور رخسارش که از گهواره لامع می شود
در خم تعویج گهواره بدان سان ساکنست
همچو دل کاندر تضاعیف طبایع می شود
دانۀ درآمد از دریا و در کشتی نشست
کز لطافت آیتی از صنع صانع می شود
گر کسی از طالع مسعود نیک اختر شود
فرّخ این اختر که از مسعود طالع می شود
ناشود چشم مجامع روشن از دیار او
وقت را نام خوشش جای مسامع می شود
بارها گفتم بگویم نکته یی از حال خویش
چین ابروی توام هر بار وازع می شود
خدمت دهلیزی و رسم سلامی برگذر
حاصل عمرم پس از چندین ذرایع می شود
چون حقوق خلق مرعی زین همایون حضرتست
پس حقوق من چرا از این گونه ضایع می شود
حقّ من بر تو همین بس کاندر آفاق جهان
تا ابد از نظم من مدح تو شایع می شود
گرد شعر و شاعری کمتر همی گردم از آنک
این متاع از کاسدی ادنی البضایع می شود
سالها بر خور بکام دل ز فرزندان از آنک
تیغ حکمت قاطع حکم قواطع می شود
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - وله یمدحه ببلد الری و بهنیّه بالنیروز.!
بزرگوارا روزت همیشه نوروزست
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرش زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگیّ تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشوّش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
چو وقت گل همه اوقات عمر تو خوش باد
بدامن تو هر آنکو گلی فشاند بقصد
بسان گل همه عمرش زخار مفرش باد
چو لاله هر که برت رخ نمی نهد بر خاک
گر آب صرف خورد در مزاجش آتش باد
کجا چو سر و درین روزگار آزادیست
ببندگیّ تو استاده، دست بر کش باد
چو شاه خلق تو عرض سپاه لطف دهد
سلاح دارش سوسن، گلش سپرکش باد
بقصد مذهب نعمان هر آنکه سعی کند
ز باد قهر تو چون لاله دل مشوّش باد
حسود بدرگ اگر پرده کژ دهد با تو
چنان بریشم ناساز در کشاکش باد
بران طویله که جاه عریض تو بکشند
کمینه لاغری آن سپهر ابرش باد
بقصد جان عدو چون کمان کینه کشی
مسیر عزم تو پرتاب تیر آرش باد
سوی مصاعد رفعت که نسر واقع شد
همای رایت قدر تو مرغ مرعش باد
زکعبتین شب و روز در سکّرۀ چرخ
چو تاج نرگس نقش مقاصدت شش باد
چو نیست لایق قربان جاه تو خصمت
ز تیر حادثه باری دلش چو ترکش باد
سلیل سلب تو یک دانۀ قلادۀ مجد
که جان جانها برخی آن پری وش باد
اگر چه دامن کوهست جای پروردشش
چو لاله از دم لطف تو خرّم وکش باد
برای نازکی پای سایه پروردش
بساط کوه که خار است اطلس ورش باد
کسی که دست سیه جز بخانه ات خواهد
به پنجه های سیه خانه اش منقّش باد
به باز همّت عالی اگر بپیمایی
چهار طاق فلک جمله کم ز یک رش باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - وله ایضاً فیه
دعاگو را توقّع بود صدرا
که چون عمری ترا دمساز گردد
بصد ترتیب و تشریف و نوازش
ز دیگر بندگان ممتاز گردد
چو دارد مایه از خاک جنابت
برفعت با فلک انباز گردد
نبود اندر خیال او کزینسان
قرین فقر و جفت آز گردد
بچنگ گوشمال محنت اندر
چنان ابریشم ناساز گردد
هنوزش هست امّیدی که ناگه
در دولت برویش باز گردد
چو اقبال تو بر وی کرد اقبال
سرانجامش به از آغاز گردد
گرش این آرزو گردد محقّق
بدین درگاه با صد ناز گردد
وگرنه زین سپس زحمت نیارد
بهم آن راه کامد باز گردد
که چون عمری ترا دمساز گردد
بصد ترتیب و تشریف و نوازش
ز دیگر بندگان ممتاز گردد
چو دارد مایه از خاک جنابت
برفعت با فلک انباز گردد
نبود اندر خیال او کزینسان
قرین فقر و جفت آز گردد
بچنگ گوشمال محنت اندر
چنان ابریشم ناساز گردد
هنوزش هست امّیدی که ناگه
در دولت برویش باز گردد
چو اقبال تو بر وی کرد اقبال
سرانجامش به از آغاز گردد
گرش این آرزو گردد محقّق
بدین درگاه با صد ناز گردد
وگرنه زین سپس زحمت نیارد
بهم آن راه کامد باز گردد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - وله فی الصّاحب شهاب الدّین عزیزان
اگر در حیّز عالم کسی هس
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - وقال ایضایمدح الصّاحب السّعیدشرف الدّین معین الاسلام علی بن الفضل حین بناء المدرسة باصفهان
خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد
همه بواسطۀ امرکن فکان آرد
ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد
مگرکه دست بشر پای درمیان آرد
چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور
چنانکه سکنی آن راحت روان آرد
ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند
که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد
بساط امن دراطراف آن دیارکشد
ردای عصمت درسفت ساکنان آرد
چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن
کنون دعاگو درحیّز بیان آرد
چودرمجاری تقدیرایزدی این بود
که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد
خدایگان سلاطین هفت کشور را
که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد
شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت
زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد
جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم
بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد
برید عزم بهرجانبی که بفرستد
بشارت ظفرو فتح درزمان آرد
شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد
اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد
بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست
که ازحکایت آن آب دردهان آرد
ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند
ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد
ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد
بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد
بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز
که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد
چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک
چودست شاه خم اندر قدکمان آرد
درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد
چناروسرو همه بار ارغوان آرد
چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا
بسر بپای علم چون قلم دوان آرد
چنان شهی را الهام کردوفرمان داد
که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد
سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد
درخت ظلم کند خوف را امان آرد
صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند
بنای مدرسه برگنبد گران آرد
زخشت خام یکی جام جم بیاراید
زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد
کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب
چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد
ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب
مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد
زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال
بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد
توباش تاشرف قصراو تمام شود
بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد
چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا
از اوج چرخ برین عالی آستان آرد
زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش
برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد
چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه
شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد
روا بود اگر از بهراقتباس علوم
فرشته رخت بدین علم آشیان آرد
چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد
بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد
ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت
که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد
زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید
ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد
اگرچه حکم سلیمان روزگار کند
ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد
بهمّت شرف الدّین علی تمام شود
هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد
خدایگان وزیران مشرق ومغرب
که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد
عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش
که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد
کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد
چه نقصها که دراحوال باستان آرد
زهی کریم خصالی که غیرت لطفت
نسّیم بادصبا را همی بجان آرد
کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض
بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد
بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع
عطای توبسرش لشکری گران آرد
جهان خزان بود از برگهای گوناگون
چوهمّت توامل را بمهیمان آرد
وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد
همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد
مکارم توپی اندرپیش همی تازد
تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد
بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش
قفای گرگ بگیرد برشبان آرد
مثل زنند بدو تا با نقراض جهان
مآثر تو کسی گر بداستان آرد
زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر
کسی که جود ترا نام برزبان آرد
عواطف توگریبان چون منی گیرد
ز موج لجّۀ آفات برکران آرد
نیاورد بتو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد
معاون همه سلطان شرع مولاناست
که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد
بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند
چنانکه او بجناب خدایگان آرد
لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم
ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد
زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند
کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد
رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت
ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد
دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات
که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد
همه بواسطۀ امرکن فکان آرد
ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد
مگرکه دست بشر پای درمیان آرد
چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور
چنانکه سکنی آن راحت روان آرد
ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند
که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد
بساط امن دراطراف آن دیارکشد
ردای عصمت درسفت ساکنان آرد
چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن
کنون دعاگو درحیّز بیان آرد
چودرمجاری تقدیرایزدی این بود
که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد
خدایگان سلاطین هفت کشور را
که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد
شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت
زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد
جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم
بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد
برید عزم بهرجانبی که بفرستد
بشارت ظفرو فتح درزمان آرد
شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد
اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد
بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست
که ازحکایت آن آب دردهان آرد
ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند
ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد
ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد
بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد
بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز
که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد
چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک
چودست شاه خم اندر قدکمان آرد
درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد
چناروسرو همه بار ارغوان آرد
چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا
بسر بپای علم چون قلم دوان آرد
چنان شهی را الهام کردوفرمان داد
که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد
سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد
درخت ظلم کند خوف را امان آرد
صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند
بنای مدرسه برگنبد گران آرد
زخشت خام یکی جام جم بیاراید
زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد
کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب
چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد
ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب
مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد
زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال
بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد
توباش تاشرف قصراو تمام شود
بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد
چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا
از اوج چرخ برین عالی آستان آرد
زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش
برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد
چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه
شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد
روا بود اگر از بهراقتباس علوم
فرشته رخت بدین علم آشیان آرد
چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد
بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد
ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت
که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد
زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید
ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد
اگرچه حکم سلیمان روزگار کند
ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد
بهمّت شرف الدّین علی تمام شود
هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد
خدایگان وزیران مشرق ومغرب
که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد
عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش
که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد
کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد
چه نقصها که دراحوال باستان آرد
زهی کریم خصالی که غیرت لطفت
نسّیم بادصبا را همی بجان آرد
کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض
بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد
بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع
عطای توبسرش لشکری گران آرد
جهان خزان بود از برگهای گوناگون
چوهمّت توامل را بمهیمان آرد
وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد
همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد
مکارم توپی اندرپیش همی تازد
تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد
بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش
قفای گرگ بگیرد برشبان آرد
مثل زنند بدو تا با نقراض جهان
مآثر تو کسی گر بداستان آرد
زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر
کسی که جود ترا نام برزبان آرد
عواطف توگریبان چون منی گیرد
ز موج لجّۀ آفات برکران آرد
نیاورد بتو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد
معاون همه سلطان شرع مولاناست
که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد
بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند
چنانکه او بجناب خدایگان آرد
لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم
ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد
زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند
کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد
رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت
ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد
دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات
که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا یمدحه
ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی
بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد
بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد
با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد
شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد
در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد
سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد
گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد
آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد
چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟
آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد
دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد
چشم ستاره در هوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد
تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد
از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد
در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد
ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد
رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد
بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد
روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد
آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد
می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد
دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد
زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد
جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد
بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد
ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد
جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد
شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد
با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد
آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد
با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد
گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد
بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد
کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد
چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد
در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد
صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد
چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد
حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد
در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد
اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد
در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد
جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد
صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد
دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد
چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد
درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد
بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد
با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد
شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد
در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد
سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد
گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد
آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد
چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟
آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد
دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد
چشم ستاره در هوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد
تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد
از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد
در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد
ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد
رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد
بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد
روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد
آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد
می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد
دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد
زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد
جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد
بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد
ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد
جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد
شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد
با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد
آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد
با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد
گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد
بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد
کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد
چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد
در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد
صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد
چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد
حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد
در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد
اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد
در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد
جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد
صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد
دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد
چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد
درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد