عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
به زلف جستم از آن دو خط گریز گاهی چند
ز کید دور قمر یافتم پناهی چند
به خط و طلعت او بین که باغبان بهشت
دو دسته ی گل تر بسته بر گیاهی چند
بیاض جبهه و زخ با سواد زلف تو چیست
دمیده در شب تاریک مهر و ماهی چند
به قد و چهر تو تشبیه سرو و ماه خطاست
مرنج اگر به غلط کردم اشتباهی چند
نداده جان به وفایت ز بخت بد مائیم
به جرم هستی خویش از تو عذر خواهی چند
به بندگی نپذیرد چو من گدایی را
بتی که بنده ی فرمان اوست شاهی چند
بر آنچه که غمت با وجود ما کم و بیش
نکرد آتش سوزان به پر کاهی چند
دل از تطاول عشقم فتاده از تعمیر
گذشت بر ده ویران ما سپاهی چند
کمان چو ساخت صفایی قدت ستیز رقیب
تو نیز بفکنش از پی خدنگ آهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند
هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند
گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی
کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند
چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی
تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند
به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست
غریق بحر بلا را خود از شناهی چند
قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک
به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند
به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست
نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند
برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان
تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند
از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی
توقف ار نکنی در حسابگاهی چند
صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی
خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
چون بگسلم نه زلف توکز هر شکنج و بند
تنها ز من هزار دل آوره در کمند
نتوان بریدنم ز تو پیوند دوستی
ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند
منع از گدای خود مکن ای شه که عیب نیست
هستیم اگر به دولت حسنت نیازمند
یکسر برون خرام که پنهان کنند روی
از خجلت جمال تو خوبان خود پسند
قد برفراز تا همه آیند سر به زیر
سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند
پستم چنین به خاک ره ی خویشتن مبین
باشد به دستبوس تو روزی شوم بلند
جان رایگان به پای تو ریزم که بی دریغ
در باب این متاع مرا نیست چون و چند
چل سال یک نفس غمت از من جدا نزیست
بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند
دور از تو خود بگو که صفایی کند چه کار
ناچار اگر همی نتواند دل از تو کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
عقل را گیسوی لیلی طلعتان مجنون کند
با دل مجنونم این زنجیر یارب چون کند
تا به گونا گون بسوزد روز هجر این دل مرا
در شب وصلم به عمد الطاف گوناگون کند
با کمال تنگدستی منت ایزد را که عشق
هر دمم زین اشک و رخ چون سیم و زر قارون کند
کید اندازد نقاب از رخ یکی خورشیدوار
پرتو مهرش زمین را خجلت گردون کند
حسن او بی کوشش صیاد چندین دل برد
عشق او بی جنبش جلاد چندین خون کند
رشحه ای از لعل نوشین خند شکر خای او
در مذاقم کار صد خم باده گلگون کند
بر سر بالین من مگذر که هر شب تف دل
از تنور سینه ام کاشانه چون کانون کند
دل نهادم بر فراق اما صفایی شوق قرب
هر نفس از حد حلم و حالتم بیرون کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
گر مهم چو مهر ز آن جمال و چهر با شروط مهر دلبری کند
شیخ و شاب را سر به خط کشد، مهر و ماه را مشتری کند
بی خطا به عمد بی هراس و باک، خون عالمی ریزدار به خاک
شیخ کی دهد فتوی دیت، پادشه کجا داوری کند
زلف سرکشش از یکی کمند، صد هزار دل آورد به بند
چشم بی هشش از یکی نگاه صد حکیم را بستری کند
سر کند به زیر خوار و شرمسار، از حیا و شرم پیش گل چو خار
اولین قدم سرو جویبار، گر به سرو او همسری کند
ای نگارچین پرده از جبین، بر فکن تمام تا که بعد از این
نه کسی مثل از ملک زند، نه کسی سخن از پری کند
غمزه ی تو هست گر نه تیر زن، گه به قصد جان گه به قتل تن
ز ابروی کمان در عروق من، دم به دم چرا نشتری کند
دیگ آرزو روز و شب پزم، تا دمی به کام لعل او گزند
چون صفایی آن قوت جان مزم، بختم ار به صدق یاوری کند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
عقل اگر حلقه ی زلف زره آسای تو بیند
دین و دل واله و زنجیری سودای تو بیند
کفر و اسلام معلق نگرد بسته به مویی
که بدین دست کس آن سلسله در پای تو بیند
صد چو فرعون نهد گردن تسلیم خدا را
که دو ثعبان مبین بر ید بیضای تو بیند
پیرهن پاره کند همچو گل از دست تغابن
یک نظر بلبل اگر غنچه ی گویای تو بیند
از کف ساقی تسنیم فتد ساغر صهبا
گر یکی لعل نمک خند شکر خای تو بیند
تا رقیبت شده بیدار نظر بازی مردم
دیده در خواب مگر طلعت زیبای تو بیند
مهر با ناخن غیرت بخراشد رخ رخشا
گر به عبرت نظری چهر دلارای تو بیند
ریزد انجم عوض اشک و عرق از رخ گردون
گر درست از نظر پاک سراپای تو بیند
سرو را نیست به قد تو سر همسری اما
سر کشید از سر دیوار که بالای تو بیند
در صف واقعه خود را کشد از رشک صفایی
چون صفاصف همه را محوتماشای تو بیند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چشم معنی نگر عارف اگر روی تو بیند
صنع ایزد همه در صورت نیکوی تو بیند
سلسبیلش چو حمیم آید و فردوس چو نیران
خازن جنت اگر کوثر و مینوی تو بیند
عقد پرویز به دامان گسلد دیده ی گردون
در شکر خند اگر رسته ی لولوی تو بیند
مشک در نافه ی چین خون شود از رشک دگر ره
گر شکن در شکن و خم به خم موی تو بیند
جاودان طعنه سراید عوض نغمه به سوری
عندلیب ار به گلستان رخ گلبوی تو بیند
نتوان داشت به صد کنده و زنجیر نگاهش
سرو کشمیر اگر ره به لب جوی تو بیند
اجل از دامن عشاق کشد دست تطاول
اگر آزار رقیبان جفا جوی تو بیند
سر سودائیم ای کاش در آغوش تو بودی
تا سر خویش یکی بر سر زانوی تو بیند
گاه بر کرده سر از جیب که در پای تو افتد
گاه آورده نگون پشت که پهلوی تو بیند
آنکه در عشق تو دارد سر اندرز صفایی
کاش برد لشکری قوت بازوی تو بیند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
شرع در خون رود ار قامت دلجوی تو بیند
عقل مجنون فتد ار حلقه گیسوی تو بیند
چشم ها دوخته گردون به زمین هر شب از انجم
تا نهان از همه مردم نظری سوی تو بیند
شمس لایق بود ار سر به کف پای تو ساید
سرو مایل شود ار ره به سر کوی تو بیند
هرکه مهر فلک و چهر تو سنجد به تقابل
اختران را همه چون سنگ ترازوی تو بیند
تا قیامت به خود افسون دمد از خوف حوادث
چشم هاروت اگر فتنه ی جادوی تو بیند
آن چنان کش نتوان بردن از آن جا به سلاسل
شیر گردد سگ کوی تو گر آهوی تو بیند
هوش از مغز پرد گر نفس زلف تو بوید
چشم ازکار رود گر نظری روی تو بیند
باقی عمر نبینی دگرش روی به قبله
پیر سجاده نشین گر خم ابروی تو بیند
نکند شکوه ز بیداد تو با آنکه صفایی
در خود این آتش سوزان اثر خوی تو بیند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مرغ دل از قید غم های جهان آزاد بود
تا به کام خویشتن در دام آن صیاد بود
روبرو شاگرد نقاشی دل از دستم ستاد
کو به فن دلبری استاد صد استاد بود
سینه کندم درغم جانان و شادم کز وفا
نقل ما شیرین تر از افسانه ی فرهاد بود
بعد عمری یک رهم بر سر رسید این هم نه خود
ز اهتمام بخت من، کز طالع فریاد بود
وقت جان دادن قتیلت نز رهایی در طرب
با غم هجران به مرگ زندگانی شاد بود
کشت و پس برتربتم گیسو فشان بگریست زار
گوئیا آشفتگی های من او را یاد بود
کشتن فرهاد از آن شیرین دهان بیداد نیست
هر چه با ما کرد آن خسرو کمال داد بود
خوی خون ریزی پدر یادش نداد از روی عمد
کاین جوان از کودکی خونخوار مادرزاد بود
هر چه گفتی جز حدیث لعل آن نوشین دهن
از شکر تا زهر در گوش صفایی باد بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
به بزمم دوش حورا پیکری بود
که هر عضوش به فردوسم دری بود
در آن مستی ندانستم سر از پای
که در سرم نهان با وی سری بود
دلی بگرفت و صد جانم عوض داد
درین سودا عجب سودآوری بود
نکردی ترک بالفرضش ز آغاز
در امکان ممکن ار زین بهتری بود
مذاق تشنه کامان را دمادم
به نوشین درج مرجان کوثری بود
به اخذ ملک بی سامان دل ها
به مژگان صف آرا لشکری بود
به منع سرکشی برگردن عقل
ز مشکین طره پیچان چنبری بود
دل و دینم ربود از یک تجلی
صفایی را عجب غارتگری بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به مینو منظری دوشم سری بود
که جنات از جمالش مظهری بود
دل از دستش نیارستم ستادن
که زین مشکل مرا مشکل تری بود
مسلمان زاده ی این مایه بی باک
غریب اسلام دعوی کافری بود
ز درد امروز اگر نالم عجب نیست
که دل را هر نگاهش خنجری بود
به خونریز من از هر نیش مژگان
بهر عضوم سرا پا نشتری بود
به رخ زان حلقه ها زلفش زره سار
چو بر گنجی نگهبان اژدری بود
به تسخیر دل و جان بی عزایم
ز چشم فتنه جو جادوگری بود
رخش رخشان چو روز از زلف شب تاب
به عقرب به ز خورشید اختری بود
مرا شوری چنان نز خوی خود خاست
که آن وجد و سماع از دیگری بود
سخن کوته صفایی کی ترا کام
شود شیرین که گویی شکری بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
در دلم هر لحظه صد سودای باطل می‌رود
تا چه پیش آید کسی را کز پی دل می‌رود
دل نگهدار از صف مژگان او کز فرط حرص
صد سوار اینجا پی یک نیم‌بسمل می‌رود
هست عذرایی مگر در کاروان امشب که باز
از قطار اشک وامق ناقه در گل می‌رود
دیدم از شوق شهادت بارها در کوی عشق
نیم کشتی کز قفای تیغ قاتل می‌رود
عشق را بازی نپنداری که نقش مهر دوست
در دل آسان آید اما سخت مشکل می‌رود
غرقهٔ غرقاب این قلزم همین ماییم و بس
ورنه هرکس زورقی دارد به ساحل می‌رود
نیست با این کاروان گر آفتابی پس چرا
سایه‌آسا هرکس از دنبال محمل می‌رود
خون‌بهای ماست زخمی دیگر از شمشیر دوست
تا نریزد خونم این حسرت کی از دل می‌رود
نور مقبول ار صفایی در تو کامل‌تر شتافت
نیست دور این بحث‌ها بر نقص قابل می‌رود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
روی زمین ز گریه ی من گر شمر شود
مشکل که ز اشک من کف پای تو تر شود
از چنگ غمزه دل نسپارم به دست زلف
مجنون ما ز سلسله دیوانه تر شود
سودای آشیان چو ندارم غمیم نیست
کو مرغ دل به دام تو بی بال و پر شود
غمهای عشق را ندهد جای در درون
الا دلی که تیغ جفا را سپر شود
او با رقیب راغب و ترسم که چرخ نیز
آخر رفیق آن بت بیدادگر شود
رسوایی ار نتیجه عشق از نخست نیست
بر عاشق اشک و آه چرا پرده در شود
باشد سیه تر از شب مرگم هزار بار
روزی که در بهشت مرا بی تو سر شود
این است شرط پی سپری های راه عشق
کاول قدم رونده ز خود بی خبر شود
دستان اگر به ذیل هنر در زند همی
نزد خرد صفایی ما با خطر شود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
جز از لب جانانه که چندین شکر آید
کشنید که تنگ شکر از لعل تر آید
تا صدق نباشد چه اثر ناله ی کس را
نادر بود ار تیره خطا کارگر آید
در پیکر خارا سر خار ار بتوان کوفت
حاشا که به دل آه منت پی سپر آید
افغان مرا در دل سندان تو ره نیست
کاری مگر از ناله ی صاحب اثر آید
بر نایبه ی عشق نپاید مگر آن دل
کز روی رضا تیغ بلا را سپر آید
در راه وفای تو دیغ از سر و جان نیست
تحصیل مراد تو گر از جان و سر آید
در عشق تو یک دور به پایان شد و غم نیست
عمی همه شادم که بدین دست سر آید
برتابد اگر در شب تارم رخ چون صبح
چون روز شبم روشن و شامم سحر آید
پامال تو خواهد سر و تن بی همه افسوس
از دست صفایی اگر این کار برآید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
نکهت نافه ز انفاس نسیم سحر آید
گویی از غارت آن سلسله نافه گر آید
مویی افتاده ز گیوس تو در دست صبا را
کاین چنین غالیه گستر به همه بوم و بر آید
تویی آن گلبن بیخار که از شوق تماشا
بلبل باغ ترا جان عوض ناله برآید
بس که شیرین و مطبوع و دلاویزی و دلجو
زهر از دست توام با همه تلخی شکر آید
جای در خلوت جان دادمش آخر که مبادا
غمت از رخنه ی دل نیز چو من در بدر آید
تر نشد پای دلم در شکن زلف تو روزی
زین چه حاصل که سرشکم همه شب تا کمر آید
خود گرفتم دل خوبان همه خاراست به سختی
این قدر ناله ی عشاق چرا بی اثر آید
دل مجروح مرا یک نظر از چشم تو کافی
وین بود مرهم زخمی که ز تیر نظر آید
ساختم با غم جانان همه ایام صفایی
تا دگر او به که سازد چو مرا عمر سرآید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
با حضور تو به لب جانم از آن دیرآید
که ز دیدار مگر دیده و دل سیر آید
تا به تعجیل ز بالین نرود عمر عزیز
نه عجب جان اگر از سینه به تأخیر آید
اثری هست عجب خاک سر کوی ترا
که درد هر که نهد پای زمین گیر آید
چین به ابرو زده چشم سیهش تا چه کند
ترک بد مست اگر دست به شمشیر آید
این غزال از چه نژاد است که در نیم نگاه
کمترین صید شکار افکن او شیر آید
شد عیان صورتی از پرده که بامعنی دی
عالمی در نظرم پرده ی تصویر آید
فتح دل ها همه ز ابرو کند اینک شمشیر
کرد کاری که کم از مالک تدبیر آید
گرنه جعد به خمت شعبده باز است چرا
موبه مو در نظرم حلقهٔ زنجیر آید
راند برصفحه ی رخ اشک صفایی غم دل
کاین نه شرحی است که از خامه به تحریر آید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مگو دل ها به طراری رباید
که با رغبت دل از دنبالش آید
به بستان پیش آن قد سرو بی روی
بگوتا خویش را کمتر ستاید
که هستش گر چه قامت دلکش اما
در آغوش وی آسودن نشاید
جز این از برگ و بارش چیست حاصل
که سر تا ساق گیسویت نماند
چه گیسویی که چون زلف عروسان
نه عنبر بیزد و نه مشک ساید
کجا سرو از وفا و مهربانی
بدین لطف و صفا با کس برآید
قیامش را قعودی دلنشین کو
نشست و خاستی مخصوص باید
نه در گلزار پهلویت نشیند
نه در بازار همراهت بیاید
نه رفتاری که زان رنجی بکاهد
نه گفتاری که زان غنجی فزاید
کمال حسن و زیبایی همین بود
به از وی صورتی کی رخ گشاید
خدا از ترک اولی منع فرمود
کجا خود ترک اولی می نماید
مگر او خود صفایی در دوگیتی
مرا گرد غم از خاطر زداید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ازین پس دور من چندی نپاید
مگر دوران هجرانم سرآید
مرا زان حسن روز افزون که جان کاست
به دل هر روز صد حسرت فزاید
پس از مرگم به بالین آمد آری
قیامت گر چه دیر آید بیاید
گل بی خار آن رخ دید و بلبل
بلادت بین که بر گلبن سراید
سرانگشت نگارین هر که دیدش
سر انگشت از حیرت بخاید
اگر دیدی است مه را پیش آن چهر
چرا خود را به مردم می نماید
نقاب از روی دلبند ار کند باز
در فردوس بر عالم گشاید
مکن حیرت که آن حور پری زاد
مرا دیوانه و حیران نماید
گرم جویی شفا زین دردمندی
شرابم شربت آن لعل باید
به یاقوت تو مرجان ماندی حیف
که زو این نکته پردازی نیاید
صفایی را چه سود از پند ناصح
بگوتا بندم از دل برگشاید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هزار کام ز لعل تو یک دقیقه برآید
مرا که هیچ کلیدی گره ز دل نگشاید
جزای حسن عمل پس مرا همان بر و بالا
که بی تو طوبی و فردوس جز غمم نفزاید
ثواب طاعت خویش از خدای جز تو نخواهم
خوش است نعمت باقی و لیک بی تو نشاید
ز طلعت تو نبندم نظر به عارض رضوان
وگر هزار در از روضه ام به روی گشاید
به ذوق نوش لبت کوثرم نماند تمنا
مریض عشق ترا شربت از زلال تو باید
به هفت کشوم ار سروری دهند چه حاصل
که بی تو هشت بهشتم دو جو به کار نیاید
اگر به ساحت جنت بدین جمال درآیی
کس از حضور تو هرگز به حور عین نگراید
وگر به گلشن رضوان ریاض رخ بگشایی
ز شرم بلبل مینو دگر به گل نسراید
شب وصال ملولم به یاد روز جدایی
مگر به مردنم این طرفه زندگی به سر آید
مزن تو رای علاجم که غیر یار صفایی
کسی غبار غم از لوح خاطرم نزداید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ستم گری که جفا کیش اوست دل برباید
ندانم ار به وفا خو کنند چه فتنه نماید
بتی که با همه کین عالمیش عاشق و حیران
خدا نکرده چه خواهد شد ار به مهر گراید
چو عمر رفت و وعیدم به قتل داد دریغا
فزودم انده دیگر که عهد بست و نپاید
مرا ز پای درآورد و دل خورم که ندانم
پس از هلاک من آیا غم تو با که برآید
هلاک خود به فراق اختیار کردم و شادم
که بی تو مرگ مرا ممکن است و صبر نشاید
من و غم تو و دنیا و آخرت دگران را
اگر ملال بکاهد وگر نشاط فزاید
مرا ز خانه به گل گشت بوستان نفرستی
که بی توام ز تماشای باغ دل نگشاید
اگر تو روی نپوشی میان مردم ازین پس
کسی ز شرم تو باغ بهشت را نستاید
یکی در برابر واعظ بیا و پرده برافکن
حدیث حور بگو دیگر این قدر نسراید
تحمل غم هجران مجو دگر صفایی
که این امور خود از شخص ناصبور نیاید