عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
پردهٔ عشّاق ساخت بلبل شوریده باز
کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز
او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق
او ز گل بیثبات من ز غم دلنواز
نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار
قصّهٔ اندوه من چون شب هجران دراز
قاعدهٔ عشق من ظاهر و باطن قدیم
واسطهٔ شوق او صورت و معنی مجاز
شاهد بدعهد او با همه کس همنشین
یار وفادار من از همه کس بینیاز
آن که نظیرش به حسن در همه آفاق نیست
میرسدش گر کند بر همه آفاق ناز
آن چه غمش میکند با من پر خون جگر
با دل دنیا پرست آن نکند حرص و آز
صحبت نامحرمان قربت افسردگان
خون دلم میخورد هم چو شب دیر باز
سینهٔ پر درد من موج سخن میزند
آه دریغا کجاست محرم حرفی به راز
از همه عالم مراد روی کند سوی او
هر که در دل کند بر همه عالم فراز
جان نزاری نگر در خم ابروی دوست
دولتِ محمود بین در سر زلف ایاز
کرد بر آهنگ من نالهٔ شب گیر ساز
او زده دستان به قهر من زده دستان به شوق
او ز گل بیثبات من ز غم دلنواز
نالهٔ دل سوز او چون سخن عشق زار
قصّهٔ اندوه من چون شب هجران دراز
قاعدهٔ عشق من ظاهر و باطن قدیم
واسطهٔ شوق او صورت و معنی مجاز
شاهد بدعهد او با همه کس همنشین
یار وفادار من از همه کس بینیاز
آن که نظیرش به حسن در همه آفاق نیست
میرسدش گر کند بر همه آفاق ناز
آن چه غمش میکند با من پر خون جگر
با دل دنیا پرست آن نکند حرص و آز
صحبت نامحرمان قربت افسردگان
خون دلم میخورد هم چو شب دیر باز
سینهٔ پر درد من موج سخن میزند
آه دریغا کجاست محرم حرفی به راز
از همه عالم مراد روی کند سوی او
هر که در دل کند بر همه عالم فراز
جان نزاری نگر در خم ابروی دوست
دولتِ محمود بین در سر زلف ایاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اگر چنان که تو دانی و من به خلوت راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
هزار بار به پایت درافتم از سر درد
به دیده خاک درت بستُرم به سد اعزاز
تو همچو خرمنِ گل پیش و من چو بلبل مست
به لابه میکنم از سوز سینه غم پرداز
مرا نماز به محراب طاق ابروی توست
به هیچ شرع روا نیست در دو قبله نماز
مرا اگر چه نیاز از بهشت دور انداخت
تو را رسد که کنی بر نژاد آدم ناز
مقرّرست علی العاقبه که فاش کند
دو چشم مست تو رازم به غمزهٔ غمّاز
چرا دو دیده بدوزند باز را دانی
که تا چو رام شود دیده را نجوید باز
اگر ز باد صبا بشنوی حدیث من است
که نرم نرم برون آید از درخت آواز
و گر قیاس کنی مرغ نیم جان من است
کبوتری که به بام تو میکند پرواز
نزاریا شدهای مبتلا دگر باره
نگفتمت که نهای مرد راز عشق مباز
زمانه بُل عجبی میکند که هر ساعت
مشعبدی دگر آرد برون ز پردهٔ راز
شبی دگر به مراد دلت ببینم باز
هزار بار به پایت درافتم از سر درد
به دیده خاک درت بستُرم به سد اعزاز
تو همچو خرمنِ گل پیش و من چو بلبل مست
به لابه میکنم از سوز سینه غم پرداز
مرا نماز به محراب طاق ابروی توست
به هیچ شرع روا نیست در دو قبله نماز
مرا اگر چه نیاز از بهشت دور انداخت
تو را رسد که کنی بر نژاد آدم ناز
مقرّرست علی العاقبه که فاش کند
دو چشم مست تو رازم به غمزهٔ غمّاز
چرا دو دیده بدوزند باز را دانی
که تا چو رام شود دیده را نجوید باز
اگر ز باد صبا بشنوی حدیث من است
که نرم نرم برون آید از درخت آواز
و گر قیاس کنی مرغ نیم جان من است
کبوتری که به بام تو میکند پرواز
نزاریا شدهای مبتلا دگر باره
نگفتمت که نهای مرد راز عشق مباز
زمانه بُل عجبی میکند که هر ساعت
مشعبدی دگر آرد برون ز پردهٔ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
گر خدا دولت و بختم دهد و عمر دراز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا میخواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
روی در روی تو میخواهم و کنجی همه عمر
بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند
قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
آتش سوخته از خام نپرسید آری
منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
جگرم خون شد از اندیشهٔ بی همنفسی
محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
بلبلان را بود آخر که بنالند به حال
من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود
هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
دوش با دل ز پریشانی خود میگفتم
تو بدین محتشم افکندهای از نعمت و ناز
گفت آری که نه همواره شب وصل بود
روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف
دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا
به سر دام بلا میبردش در پرواز
دیده روشن کنم از خاک سر کوی تو باز
آستانت به تضرع ز خدا میخواهم
که نکرده ست کسی جز به نیاز این در باز
کس ندانم که در این ورطه مرا چاره کند
من و درگاه خداوند تعالی و نیاز
روی در روی تو میخواهم و کنجی همه عمر
بر همه خلق جهان کرده در انس فراز
من تعصب نکنم هرکه مرا عیب کند
قول بدگوی یقینم که محال است و مجاز
آتش سوخته از خام نپرسید آری
منکر عشق ندارد خبر از عالم راز
جگرم خون شد از اندیشهٔ بی همنفسی
محرمی کو که بدو قصه توان کرد آغاز
بلبلان را بود آخر که بنالند به حال
من خود آن زهره ندارم که برآرم آواز
سر خود نیز همم نیست که از سایهٔ خود
هستم از بیم گریزنده و چو تیهو از باز
دوش با دل ز پریشانی خود میگفتم
تو بدین محتشم افکندهای از نعمت و ناز
گفت آری که نه همواره شب وصل بود
روزکی چند صبوری کن و با هجر بساز
کس نیارد به حیل دامن تقدیر به کف
دست تدبیر چه کوتاه نزاری چه دراز
میل مرغ از طرف دانه و غافل که قضا
به سر دام بلا میبردش در پرواز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
گفت ای خوش خفته شبهای دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک اینها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
مگر یاری درافتد محرم راز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
گرم روزی دگر روزی شود باز
حدیث دوست هم با دوست گویم
که جز با او نیارم گفتن این راز
بباید ساختن با روزگارم
اگرچه روزگارم هست ناساز
بهشت این است و بس پس میبرازد
اگر بر تخمهٔ آدم کنم ناز
من و روی تو دیدن الله الله
به رویت دیده آخر چون کنم باز
نیارم دیده در خورشید کردن
من و خیل خیالت در تک و تاز
ملامت گر برآرد بانگ تشنیع
اگر بیرون برم از پرده آواز
اگر مشرک نیام در راه وحدت
کسی با دوست چون گیرم به انباز
قیامت میکند هر دم نزاری
به نقد الوقت تا انجام از آغاز
که مرموزی توان گفتن بدو باز
ولی ترسم که گفتستند نتوان
به خورد صعوه دادن لقمهٔ باز
توانم آشنایی داد با دوست
گرم روزی دگر روزی شود باز
حدیث دوست هم با دوست گویم
که جز با او نیارم گفتن این راز
بباید ساختن با روزگارم
اگرچه روزگارم هست ناساز
بهشت این است و بس پس میبرازد
اگر بر تخمهٔ آدم کنم ناز
من و روی تو دیدن الله الله
به رویت دیده آخر چون کنم باز
نیارم دیده در خورشید کردن
من و خیل خیالت در تک و تاز
ملامت گر برآرد بانگ تشنیع
اگر بیرون برم از پرده آواز
اگر مشرک نیام در راه وحدت
کسی با دوست چون گیرم به انباز
قیامت میکند هر دم نزاری
به نقد الوقت تا انجام از آغاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
شادی به روزگار شناسندگان راز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
جانها فدای مقدم مردان پاکباز
بگذاشتند دنیی و بگذشت از صراط
آنها که یافتند ز دیوان حق جواز
دیدند در سلوک که ابلیس بر ره است
از منزل مخاطره کردند احتراز
از خود شدن برون و شدن در حبیب محو
آوردهاند با دو سخن قصهای دراز
دارالبقا به عینِ یقین دیده چون خَضِر
یکباره بر شکسته ازین عالم مجاز
ز آن چشمهٔ زلال که در عین ظلمت است
آب حیات خورده و پوشیده کرده راز
چشمی پرآب رفته و دستی تهی به راه
با خویشتن نبرده به درگاه جز نیاز
چشم از برای دیدن دیدار دوستان
گوش از پی شنیدن آواز دلنواز
فارغ شده ز منقلبات مدار دور
گه زیردست بودن و گاهی زبر فراز
حمال بار ناقه و سیّار راه فقر
نه دل به نام و ننگ و نه خاطر به برگ و ساز
در کعبهٔ حضور چو دیگر مجاوران
همواره در عبادت و پیوسته در نماز
دامن کشیده در قدم و چون مسافران
گاه از ختای خوانده خبر گاه از حجاز
گر دامنی چنین به کف آری نزاریا
بر آستین همت مردان شوی طراز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ز پندار خود رهبری بر مساز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بتخانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
سر سوزنی از تو جویند باز
به خود ناقصی کاملی کن طلب
ز من بشنو ای بیخبر مُخِّ راز
مکن هیچ اضداد را تربیت
که عنبر نسازد کسی از پیاز
ز دروازهٔ شهر دنیا به خود
برون کی توانی شدن بیجواز
به صبح هدایت توانی رسید
به انوار روز از شب دیرباز
که من تا ز ظلمت برون آمدم
بسی روز کردم شبان دراز
نزاری به پای هوا و هوس
دویدی بسی در نشیب و فراز
کنون از تک و پوی ایمن شدی
مرو بیش ازین در پی حرص و آز
طمع بگسل و بیش از این وا مگیر
ز دامان امید دست نیاز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بتخانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
سر سوزنی از تو جویند باز
به خود ناقصی کاملی کن طلب
ز من بشنو ای بیخبر مُخِّ راز
مکن هیچ اضداد را تربیت
که عنبر نسازد کسی از پیاز
ز دروازهٔ شهر دنیا به خود
برون کی توانی شدن بیجواز
به صبح هدایت توانی رسید
به انوار روز از شب دیرباز
که من تا ز ظلمت برون آمدم
بسی روز کردم شبان دراز
نزاری به پای هوا و هوس
دویدی بسی در نشیب و فراز
کنون از تک و پوی ایمن شدی
مرو بیش ازین در پی حرص و آز
طمع بگسل و بیش از این وا مگیر
ز دامان امید دست نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دلنواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه میآزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه میآزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
نوبهارست و صبا عنبر بیز
روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویختهای
کس ندارد به ازین دستآویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
روح خواهد که شود راح آمیز
در چنین وقت خوش آمد پیوند
نازنینا مکن از ما پرهیز
صلح پیش آر و صفا کن گرچه
از شگرفان نه بدیع است ستیز
دلم از زلف درآویختهای
کس ندارد به ازین دستآویز
عشق تو در رگ جانم پیچید
هم چو در پنبهٔ خشک آتشِ خیز
قیس وحشی شد و هم چاره نداشت
کی میسر شود از عشق گریز
از بناگوش نباتش بچکد
خوی به آوازهٔ تو در تبریز
لب شیرین تو بیرون بردی
شور شیرین ز مذاق پرویز
گَردِ حسن تو ندیدی شیرین
گرچه از باد گذشتی شبدیز
عیش شیرین نزاری لب تو
تلخ کرد از شکر شورانگیز
سر فدای قدم تست بیا
تازه کن رسم قیامت برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
خوش وقت صبوحیان شبخیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا بهرغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز
بر دست گرفته آتش تیز
آتش نه که آب زندگانی
آبی است ولیکن آتش انگیز
تلخی و هزار جان شیرین
جانی و هزار ملک پرویز
ای دوست بیا بهرغم دشمن
گر خون من است در قدح ریز
تا می به معاد خود رسد باز
با خون دل منش برآمیز
ناگه گیرد اجل گریبان
از دامن دوستان درآویز
پرهیز مکن ز می بیاموز
عیش و طرب و ز خود بپرهیز
جان است به جانی آرزومند
دریاب نزاریا و مستیز
بنشین پس کار خویش بنشین
برخیز ز هرچه هست برخیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
آخر ای دل چیست چندین رستخیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
عشق و میدان و تو ای غافل گریز
از صراط عاشقان پرهیز کن
نیست آنجا جز گذر بر تیغ تیز
چارهٔ دیگر نداری جز همین
اشک در دامان و می در جام ریز
دست در نای صراحی زن به عشق
چون مؤذن بانگ بردارد که خیز
ای که در بستان جانم شاخ مهر
دست در هم داده چون بیخ فریز
هم چنان بوی محبت میدهد
چون شود در گِل عظامم ریزریز
بوی خون آید ز خاک مست من
ای عجب گر در نشورد خاک نیز
ای نزاری هم صبوری ممکن است
نه ز اصل اصفهان خیزد حجیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
خون رز بر خاک میریزی مریز
میکنی در خون خود با ما ستیز
یار باشی به گرانجانی مکن
بیش ازین منشین سبکتر باش خیز
حاضرِ فرزندِ وقتِ خویش باش
گر نداری طاقت ای بابا گریز
بر بساط بزم مستان الست
چون نزاری پاک باز و خصل ریز
تو چه دانی چون کند از هم جدا
هالک و ناجی به روز رستخیز
تا ز خاک تیره چون خیزد ز حشر
استخوان پوده پوده ریز ریز
قارنِ میدانِ مردِ عشق باش
نه چو قارون بر سر هم نه جهیز
میکنی در خون خود با ما ستیز
یار باشی به گرانجانی مکن
بیش ازین منشین سبکتر باش خیز
حاضرِ فرزندِ وقتِ خویش باش
گر نداری طاقت ای بابا گریز
بر بساط بزم مستان الست
چون نزاری پاک باز و خصل ریز
تو چه دانی چون کند از هم جدا
هالک و ناجی به روز رستخیز
تا ز خاک تیره چون خیزد ز حشر
استخوان پوده پوده ریز ریز
قارنِ میدانِ مردِ عشق باش
نه چو قارون بر سر هم نه جهیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
بده به یار می خوش گوار شورانگیز
عقیقرنگ، معنبر نسیم، مشک آمیز
زمانه بر روش دور خویش میگردد
نه سازگاری او معتبر بود نه ستیز
گرت به دوست تقرب خوش آمد از خود دور
وگر به عشق تعلق کنی ز عقل گریز
شراب تلخ حرام است بی لب شیرین
حلالخواره ازین هر دو کی کند پرهیز
بلی جواب دهد گر کسی سؤال کند
ز استخوان بریزیده ی ملک پرویز
بیار خاک و در آن دیدهٔ مقلّد پاش
بیار آب و بر این سینهٔ پرآتش ریز
به خودپرست که میگوید از ره شفقت
که از سر هبل و لات درگذر برخیز
بخور که فردا آسانترت بود ز امروز
اگر به تقدمه ادمان کنی در آتش تیز
ز پای خنب نزاری دگر مشو غایب
که حالیا به ازین نیست هیچ دستآویز
عقیقرنگ، معنبر نسیم، مشک آمیز
زمانه بر روش دور خویش میگردد
نه سازگاری او معتبر بود نه ستیز
گرت به دوست تقرب خوش آمد از خود دور
وگر به عشق تعلق کنی ز عقل گریز
شراب تلخ حرام است بی لب شیرین
حلالخواره ازین هر دو کی کند پرهیز
بلی جواب دهد گر کسی سؤال کند
ز استخوان بریزیده ی ملک پرویز
بیار خاک و در آن دیدهٔ مقلّد پاش
بیار آب و بر این سینهٔ پرآتش ریز
به خودپرست که میگوید از ره شفقت
که از سر هبل و لات درگذر برخیز
بخور که فردا آسانترت بود ز امروز
اگر به تقدمه ادمان کنی در آتش تیز
ز پای خنب نزاری دگر مشو غایب
که حالیا به ازین نیست هیچ دستآویز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
ساقی به جان و سر که به جان دارمت سپاس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه میهراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یکذره خیر در سر بیمغز ناسپاس
بی آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون میرود نه روغن ازین نیلگون خراس
قد قامت الصلات برآمد بیار کاس
از می چه میهراسد می خواره محتسب
گو از حرام و فسق و ربا و زنا هراس
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در حشر کی خرند ز ما لابه و مکاس
تو هیچ نیستی به قیاس و همه تویی
کی آن گهی در همگی محو شد قیاس
ز اول بکوش تا نکنی پی رویّ و هم
بر راست کی روی چو شدی خود در انتکاس
هر روز آفتاب کند در نسیج و نخ
صحن جهان و شب به سرش درکشد لباس
یعنی که برحمایت من اعتماد نیست
گه برکنم ز بیخ، به ناگه نهم اساس
دنیاپرست گر به مثل هم چو سنبله
بر آسمان پرد نبرد سر ز زخم داس
منت نزاریا ز خدا واجب است و نیست
یکذره خیر در سر بیمغز ناسپاس
بی آب رز مباش که در خنبِ روزگار
خون میرود نه روغن ازین نیلگون خراس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
رسید وقت سحر ساقیا بگردان کاس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز همنشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوامالناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاهروی شد از همنشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز همنشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوامالناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاهروی شد از همنشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
زبان تیز دارم همچو الماس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
ملامت تا به کی خواهم کشیدن
ازین مشتی خطا بینان نسناس
خدنگ آه من از چرخ بگذشت
چو تیز ناوک از اوراق قرطاس
دوای درد من داند طبیبی
که فربه بازبشناسد ز آماس
چه داند آنکه از دکّان عطّار
نداند فرق کردن خانه کنّاس
تواند مرده زنده کرد هرگز
فسرده هم چو روحالله به انفاس
فروافتاد تشتِ نام و ننگم
ز بام گنبد این نیل گون آس
صدای عشقم از صندوق گردون
برآمد تا فتاد این مهره در تاس
مرا در بزم فطرت عشق در حلق
دمادم ریخته کاس از پی کاس
اگر مستی کنم بر من مکن عیب
ز مستی من ای هشیار مهراس
برآوردم درون خنب غسلی
فرو شستم وجود از چرکِ ادناس
غلام مرد دهقانم چه بودی
که بر خمخانه شب میداد می پاس
نزاری خوشهچین خرمن اوست
اگر پشتش شود چون ماه نو داس
ز الماسم بترسید ایّهاالناس
ملامت تا به کی خواهم کشیدن
ازین مشتی خطا بینان نسناس
خدنگ آه من از چرخ بگذشت
چو تیز ناوک از اوراق قرطاس
دوای درد من داند طبیبی
که فربه بازبشناسد ز آماس
چه داند آنکه از دکّان عطّار
نداند فرق کردن خانه کنّاس
تواند مرده زنده کرد هرگز
فسرده هم چو روحالله به انفاس
فروافتاد تشتِ نام و ننگم
ز بام گنبد این نیل گون آس
صدای عشقم از صندوق گردون
برآمد تا فتاد این مهره در تاس
مرا در بزم فطرت عشق در حلق
دمادم ریخته کاس از پی کاس
اگر مستی کنم بر من مکن عیب
ز مستی من ای هشیار مهراس
برآوردم درون خنب غسلی
فرو شستم وجود از چرکِ ادناس
غلام مرد دهقانم چه بودی
که بر خمخانه شب میداد می پاس
نزاری خوشهچین خرمن اوست
اگر پشتش شود چون ماه نو داس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
به من نظر مکن ای بیخبر به چشمِ قیاس
که سر عشق نهان است بر عوام النّاس
ز سوز برق محبّت فسرده را چه خبر
حدیث عطرفروش است و قصّهٔ کنّاس
گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی
که داشتی خبر از سرِّ عشق چون قرطاس
جماعتی که ز مکشوف رازها دارند
دلیر باز نگویند جز به وجهِ هراس
برادران نشنیدی که چون فروماندند
ز رمز یوسف و بربستنِ حدیث به تاس
اگر تتبّع ارباب معرفت خواهی
مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس
نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست
عرض شناختن تست خویش را بشناس
مراد تربیتِ نفسِ آدمی بوده است
ز ابتدا که جهان را نهادهاند اساس
بسی بگویی و از خویش ره برون نبری
مگر که درگذری از سر عقول و حواس
گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم
به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس
نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست
همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس
که سر عشق نهان است بر عوام النّاس
ز سوز برق محبّت فسرده را چه خبر
حدیث عطرفروش است و قصّهٔ کنّاس
گر از جمال سخن هیچش آگهی بودی
که داشتی خبر از سرِّ عشق چون قرطاس
جماعتی که ز مکشوف رازها دارند
دلیر باز نگویند جز به وجهِ هراس
برادران نشنیدی که چون فروماندند
ز رمز یوسف و بربستنِ حدیث به تاس
اگر تتبّع ارباب معرفت خواهی
مقام عشق تهی کن ز کثرت اجناس
نخست تا بشناسی که تو نیی همه اوست
عرض شناختن تست خویش را بشناس
مراد تربیتِ نفسِ آدمی بوده است
ز ابتدا که جهان را نهادهاند اساس
بسی بگویی و از خویش ره برون نبری
مگر که درگذری از سر عقول و حواس
گرفت پور سیاوش به ترک هفت اقلیم
به نیم جرعه که دادندش از خم افلاس
نزاریا چو به مقدور خلق چیزی نیست
همیشه باش به توفیق حق به شکر و سپاس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زاهد مخمور را راهِ مناجات بس
عارف مجموع را کنج خرابات بس
شاهد ما گو درآی تا نظری خوش کنیم
بیغرض عشق را ذوق ملاقات بس
زهد مورز ای فقیه باده خور و عشق باز
گر دم ما میزنی هم روش مات بس
معرفت کردگار وصف کن ار عارفی
ور نه کرم کن خموش چند کرامات بس
ز آن چه تو گم کردهای باز نیابی به بانگ
نعره مزن تا به کی زین همه طامات بس
رمز نزاری نگر تا که بدانی که چیست
یعنی اگر طالبی رهبرِ دانات بس
عارف مجموع را کنج خرابات بس
شاهد ما گو درآی تا نظری خوش کنیم
بیغرض عشق را ذوق ملاقات بس
زهد مورز ای فقیه باده خور و عشق باز
گر دم ما میزنی هم روش مات بس
معرفت کردگار وصف کن ار عارفی
ور نه کرم کن خموش چند کرامات بس
ز آن چه تو گم کردهای باز نیابی به بانگ
نعره مزن تا به کی زین همه طامات بس
رمز نزاری نگر تا که بدانی که چیست
یعنی اگر طالبی رهبرِ دانات بس