عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٣ - ایضاً عرض اخلاص و مدح امیر ابونصر بن علی
ای پیک پی خجسته نسیم سپیده دم
وی چون مسیح و خضر مبارک دم و قدم
از راه لطف عرضه کن اخلاص بنده وار
جائی که همچو کعبه منیع است و محترم
یعنی جناب آنکه فلک بهر بندگی
قامت زداست بر در او حلقه وار خم
فهرست کارنامه شاهان روزگار
آن مقصد طوایف و آن مرجع امم
سلطان نشان امیر ابو نصر بن علی
آن مظهر فتوت و آن مظهر کرم
گر طبع راد او نکند رزق را ضمان
کی تار و پود معده شود متصل بهم
از خشگسال مکرمت و قحط مردمی
با فتح باب همت او خلق را چه غم
بر منظر وجود ز شوق لقای او
آیند ساکنان سرا پرده عدم
بر مار ارقم ار وزد از لطف او نسیم
گردد چو نوش در دهنش قطره های سم
ور بگذرد بر آب یم از قهر او سموم
خیزد چو موج شعله آتش ز آب یم
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم
بهر شکوه موکب میمون او بود
رمح شهاب و طره شب پرچم و علم
یک ترکتاز خنجر هندوی او کند
ملک عرب مسخر فرمانش چون عجم
ای صفدری که رزمگهت روز کارزار
از خون دشمنان تو چندان کشیدنم
از خاکش ار دمد گیهی تا بروز حشر
جز بیخ و شاخ او نبود روین و تنم
در وقت آنکه زد قلم حکم کردگار
بر لوح کاینات به بیش و کم رقم
فرمان چنان شدست که از کل کاینات
ذات تو بیش باشد و از روزگار کم
تا شمه ئی ز خاک کف پات ار وزد
بر نرگس و بنفشه نسیم سپیده دم
از روی خاصیت چو مسیحا بیکنفس
از چشم او عمی برد از گوش او صمم
ابن یمین اگر چه که از بوته هوان
دور از تو بد گداخته از آتش ستم
با اینهمه گداز نشد زایل از دلش
یک لحظه مهر مهر تو چون سکه از درم
تا در زمانه وقت کتابت دبیر را
سرچشمه دوات بود مورد قلم
بدخواه تو چو قلم باد و چون دوات
تا سینه سر شکافته پر تیر نی شکم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٧ - قصیده فی مدح السلطان نظام الدین یحیی
خراسان بار دیگر شد بهشت آسا خوش و خرم
ز فر خسرو عادل خدیو خطه عالم
سر گردنکشان شاهی که رأی عالم آرایش
نموداری بود خرم خلایق را ز جام جم
نظام ملک و دین یحیی که او را میتوان گفتن
سلیمان قدر و آصف رأی و موسی دست و عیسی دم
جوانبختی که از پوشیدگان غیب رأی او
گشاید پرده ز آنمعنی که هم پیرست و هم محرم
بدستت گر کند نسبت کسی ابر بهاری را
خرد باور کجا دارد که چون دریا بود شبنم
نشاید قد قدرش را قبا جز اطلس گردون
ازین استاد صنع او بمهر و مه کند معلم
فلک در موکب جاهش علمداریست ز آن بندد
فراز صبح زرین شهاب از زلف شب پرچم
کند رد قضا حکمش فلک خود اینقدر داند
که با حکم مطاع او نخواهد شد قضا مبرم
چوچنگش گوش دشمن را فرو مالد رباب آسا
ز نایش ناله ها خیزد زمانی زیر و گاهی بم
چنین کو دیو مردم را پری وش کرد در شیشه
سلیمان گر شود زنده در انگشتش کند خاتم
نسیم لطفش ار خواهد کند تریاق جانپرور
ز زهری کز سر دندان فشاند وقت کین ارقم
سموم قهر او روزی گذر کردست پنداری
بسوی بیشه شیران که میسوزد ز تب ضیغم
اگر فرمان دهد گردد به بینائی و گویائی
بسان چشم یعقوب و زبان عیسی مریم
زبان سوسن گویا و چشم نرگس رعنا
اگر چه هست آن ابکم و گر چه هست این بی نم
مجرب شد خلایق را که آمد مایه بخش حان
ز شربتخانه لطفش بسان نوشدارو سم
صفات خلق و خلق او گهی کاندر میان آرم
شوند از بهر تصدیقم جهانی متفق با هم
فلک چو نحلقه میخواهد که دائم بر درش باشد
از آن رو پشت خود دارد بسان حلقه اندر خم
جهاندارا توئی آنکس که هست از رای و روی تو
فروغ شمع گردون و چراغ دوده آدم
بود در نوک کلک تو رموز مهر و کین مضمر
چو اندر ضرب شمشیرت صلاح ملک و دین مدغم
حسودت گر همیخواهد که یابد رتبتی چون تو
ولیکن پارگین هرگز نگردد چشمه زمزم
بمیدان هنر با تو چو خصم اندر جدال آید
زبان قاطع تیغت بیک حرفش کند ملزم
از آندم کاشهب روزست زیر زین فرمانت
ز بخت بد همی آرد حسودت پای درادهم
عدو چون شعرم ار خواهد که اندروزن نام آید
چو تقطیعش کند تیغت بود رکنی ولی اخرم
فلک قدرا تو میدانی نیم ز آنها که در مدحت
ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم
کس از ابن یمین بهتر نداند گفت اوصافت
اگر چه زو نماید خویشتن را هرکسی اعلم
گر او را تربیت باشد ز رأی عالم آرایت
زند کوس فصاحت را ببام گنبد اعظم
چه باک از صدمت گردون اگر یابد جراحتها
چو از دارالشفاء لطفت امیدش بود مرهم
همیشه تا غم و شادی و سور و ماتم گیتی
یکی چون بگذرد گیرد دگر یک جای او محکم
بکام دوستانت باد دائم دشمنان تو
بگاه سور در ماتم بوقت شادی اندر غم
جهان شاد و خوش و خرم ز داد تست و تا باشد
ترا نیز از جهان بادا دلی شاد و خوش و خرم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٨ - وله ایضاً در مدح خواجه علاءالدین هندو
روز جشن عربست ای مه خوبان عجم
وقت شادیست مباش از غم ایام دژم
می خور اندوه و غم گیتی بد عهد مخور
که کرا می نکند گیتی بد عهد بغم
بعد ازین رایت عیش و طرب افراخته دار
کز افق ماه نو عید برافراخت علم
روز عیدست بخور باده گلگون و بده
کآرزو میکندم باده ولی با تو بهم
باده از دست تو در مجلس دستور جهان
آب حیوان بود اندر چمن باغ ارم
جان فزاید می گلگون ز کف همچو توئی
خاصه در مجلس دارای عرب شاه عجم
آصف عهد علاء دول و دین هندو
که بود تارک ترک فلکش زیر قدم
آن جوانبخت که دائم فلک پیر بود
بر درش حلقه صفت پشت بخدمت زده خم
آنکه از غیرت بحر کف او ابر بهار
دارد اندر دل و در دیده مدام آتش و نم
کان ممسک بسخا چون کف رادت نبود
رشحه کوزه شناسد خرد از بحر خضم
دشمن از وی شود انجم صفت از مهر نهان
گر چه ز انجم بودش بر صفت مهر حشم
تیغ برانش گه رزم تو گوئی که مگر
رود نیل است روان گشته دراو آب بقم
خسروا چون سخن از رتبت و جاه تو رود
آسمانرا نرسد دم زدن از ملکت جم
کسوت ملک ببالای تو خیاط ازل
آن چنان دوخت که یکحبه نه بیش است و نه کم
تا در حضرت میمون تو اقبال گشاد
دولت احرام درش بست چو زوار حرم
صیقل رأی تو چون آینه از زنگ زدود
هر چه بر صفحه اوراق بد از ظلم و ظلم
شد سیاه آینه جان بد اندیش ز زنگ
بس که دادش فلک آینه گون عشوه و دم
گر بر آهو بره از نام تو حرزی بندند
از دلیری نخورد شیر جز از شیر اجم
خاکپای تو اگر باد رساند بچمن
گردش از دیده نرگس ببرد آفت نم
خلق را گر نزدی داعی جود تو صلا
کی بصحرای وجود آمدی از کتم عدم
حرص را گر چه بود علت جوع کلبی
چار پهلو کند از خوان نوال تو شکم
خرد ار رأی تو بیند که ببازار فلک
از زر مغربی مهر روانست درم
بر دعا ختم کند ابن یمین مدح ترا
ز آنکه بر کسوت مدح تو دعائیست علم
تا ز نوک قلم کاتب تقدیر بود
بر رخ تخته گردون به بد و نیک رقم
بادش از آب سیه دیده بکردار دوات
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چو قلم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٩ - وله ایضاً در مدح علاء الدین وزیر خراسان
زهی جمال تو خورشید آسمان کرم
وجود پاک تو سر خیل دودمان کرم
علاء دولت و ملت توئی که یافت خرد
خجسته حضرت والات را مکان کرم
دعای دولت تو ورد خویشتن کردی
گر اقتدا بسخن داشتی زبان کرم
بصد قران فلک اندر زمانه ننماید
بسان همت تو گوهری ز کان کرم
نیافت پرورش از چشمه سار آب حیات
براستی چو تو سروی ببوستان کرم
هزار بار اگر خامه را زبان ببری
نه ممکن است که باز استد از بیان کرم
گهی که نام کرم بر زبان من رفتی
فلک بنام تو دادی مرا نشان کرم
چه واجبست که شد با کریم طبعی تو
ببخت ابن یمین منقطع زمان کرم
سپهر سفله سیه کاسگی چو پیشه گرفت
نداد بی جگرم لقمه ئی ز خوان کرم
مرا ز گفته غیری لطیفه ئی یاد است
که آیتیست فرو آمده بشأن کرم
ببوی فضل و کرم خان و مان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
نه نیک باشد اگر پایمال دهر شود
سری که پیش تو باشد بر آستان کرم
همیشه تا ز کریمان بیادگار بود
نوشته بر ورق دهر داستان کرم
وجود پاک تو اندر زمانه باقی باد
که از وجود تو دارد حیات جان کرم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٠ - قصیده در مدح طغایتمورخان
که برد رونق کان و که داد خجلت قلزم
بجز طغایتمور خان جم دوم بتعظم
شهی که پای بر اورنگ خسروی چو رسیدش
سپهر افسر منت نهاد بر سر مردم
زفرط حکمت و رفعت چو آصف است و سلیمان
بوقت کوشش و بخشش چو حاتم است و چو رستم
جهان ز معدلت او چنان شدست که روزی
رعیتی نرود پیش حاکمی بتظلم
بروزگار وی ار زحمتی رسد بکبوتر
سوی نشیمن باز آید از برای تنغم
عجب مدار اگر نفحه زگلشن خلقش
گذر کند بسر گرزه مار کژدم کژدم
که همچو قطره دهد مارمهره از بن دندان
ز نیش نوش چکد بر مکان ضربت کژدم
بنفس ناطقه گر شمه ئی رسد ز بیانش
زبان سوسن از آن یابد اقتدار تکلم
دقیقه ئی که ز طبع لطیف رأی وی آید
محال دید عطارد در آن مجال تفهم
عطارد ار چه بتعلیم هست شهره و لیکن
رود بمدرسه رأی انورش بتعلم
بچشم عقل چو خورشید بر سپهر نماید
گهی که شاه نشیند بصدر صفه طارم
عدوش اگر چه نهد تاج پادشاه نگردد
که زهره می نشود همچو مشتری به تعمم
یسار آن بود آنرا که از زمرد چرخی
نگین خاتم زرین کند بگاه تختم
بر غم دشمن او باشد آنکه در صف هیجا
ز طبل و کوس ندا آیدش بگوش که دم دم
شهنشها توئی آنک اتفاق خلق بر آنست
که جز تو کس ننهد در جهان اساس تکرم
توئیکه مرکب عزم تو چون بپویه درآید
بگرد او نرسد تیز تک براق توهم
بذات پاک تو باشد قوام رتبت شاهی
بدان سبب که عرض را بگوهرست تقوم
بعهد تو نسزد بندگی غیر تو کردن
نکرد بر لب دریا کسی بخاک تیمم
میان خلق جهان ذات با صفای تو باشد
چنانکه خسرو سیاره در میانه انجم
بهر چه رأی تو فرمان دهد چه حق و چه باطل
باضطرار فرا گیردش نه راه تسلم
چنین که بخت جوان یاورست در همه کارت
پذیرد از تو برغبت سپهر نیز تحکم
هلال صورت خود را بشکل نعل بر آرد
که تا سمند ترا بوسد از برای شرف سم
برای مصلحت کار دوستان تو هر دم
زمانه برکشد از پشت دشمنان تو سیرم
ز ریش گاوی خود غره شد بحلم تو دشمن
نداند آنکه کند شیرگاه خشم تبسم
نظر بعین عنایت بسوی ابن یمین کن
که تو رحیم جهانی و او سزای ترحم
گهی که را وی اشعار من مدیح تو خواند
برد ز جذر اصم شوق استماع تصامم
سزد که ناطقه هوش از دماغ عقل رباید
چو در ثنای تو شعرم ادا کند بترنم
چو بلبلان همه عالم ثنا سرای تو زآنند
که بوی گلشن جود تو میکنند تنسم
عروس مدح تو بکر آید از سرا چه فکرم
نه همچو زان شعر ای دگر عجوزه وکالم
بدین قصیده غرا سزد که ابن یمین را
ز یمن مدح تو باشد بر اهل فضل تقدم
همیشه تا بر اهل خرد محال نماید
که خارپشت نماید گه مساس چو قاقم
بسان قاقم و برشکل خارپشت حسودت
کشیده پوست ز سر باد و سر درون شکم گم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢١ - وله ایضاً
هر گه که نام مجلس مولی همی برم
قدر سخن بپایه اعلی همی برم
مولی ملوک مملکه الفضل و العلی
کاندر ثناش شعر بشعری همی برم
ای رکن حصن شرع مشید برای تو
در مدحتت چو دست با نشی همی برم
حقا که از میامن اوصاف ذات تو
از لطف نظم آب ثریا همی برم
نی هوش دار ابن یمین اینچنین مگوی
گو خوشه ئی ز خرمن مولی همی برم
گیرم که هست خود سخنم سحر سامری
جهلم نگر که زی ید بیضا همی برم
میآورم سخن بتو کرمان و بصره را
بر رسم تحفه زیره و خرما همی برم
غواص بحر شعر توام هست سالها
کز قطره هاش لولو لالا همی برم
از بندگان خویشتنم دان که مدتیست
کین دولت از زمانه تمنا همی برم
میگویم اینسخن که بنو عرض میکنم
شوخی نگر که قطره بدریا همی برم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٣ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرابی
ای داور زمانه و فرمانده زمین
سلطان نظام ملت و دین شاه راستین
هستی تو تاج سرور شاهان روزگار
و اورنگ خسروی ز تو شد باز شه نشین
هر بامداد بهر شرف بنده وش نهند
برخاک در گهت شه سیارگان جبین
از حیز عدم بسوی عرصه وجود
از شوق بندگیت بسر میدود جنین
شاهان نهاده بر در تو سر بر آستان
تا دولت تو کرده برون دست از آستین
لاف برابری نزند با تو خصم از آنک
طعم شرنگ را نبود ذوق انگبین
شادند عالمی ز تو ز آنسان که کس نیافت
در کاینات غیر عدوی تو یک حزین
از خجلت روایح خلقت سیاهروی
گشتست نافه در بدن آهوان چین
در عالم از مکارم اخلاق تو نماند
چین در جبین هیچکس الا که در قسین
از کام شیر با نفس خلق تو شوند
همچون ز ناف آهوی چین خلق نافه چین
نوشین روان و حاتم اگر در زمان تو
بار دگر نهند قدم بر سر زمین
چون بر سخا و عدل تو یابند اطلاع
ورد زبان هر دو نباشد جز آفرین
زر را امان ز دست سخای تو کی بود
از سنگ خاره گر چه که حصنی کند حصین
چون خاتم آنکه دست تو یکبار بوسه داد
بر تخت زر نشست همه عمر چون نگین
گرگان دزد پیشه بدوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین
ای آنکه بارها بگه رزم یافتند
از نوک نیزه تو سران داغ بر سرین
سازد کمان ز قوس قزح وز شهاب تیر
چون بر عدوی تو بگشاید فلک کمین
صیت مکارم تو که بادا زمین نورد
در طاس زرنگار سپهر افکند طنین
چون ابلق فلک نسزد بارگیت را
غیر از مجره تنگ برو از هلال زین
شاها سپهر اگر چه که فرقی نمینهد
اندر میان اهل هنر گاه بهگزین
لیکن از آن چه باک چو دانی بوقت کار
چونست شیر پرده و چون ضیغم عرین
ابناء جنسم ار چه که هستند با یسار
اما یسار باز ندانند از یمین
گر زر ندارد ابن یمین ز آن چه غم خورد
دارد بیمن مدحت تو گوهر ثمین
ورهم بسوی زر کندش خاطر التفات
یابد بسعی جود تو آن نیز بعد ازین
تا در پناه سایه جود تو سا کنم
سهل است با من ار فلک دون بود بکین
تصدیع دادمت بکرم عفو کن زمن
تا بر دعات ختم کنم بیت آخرین
تا حور عین مقام بخلد برین کنند
بادا چو خلد بزمگهت پر ز حورعین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۴ - وله ایضاً قصیده در مدح طغایتمورخان
ترا سزد بصفا ماه آسمان گفتن
ترا بحسن توان زینت جهان گفتن
اگر تو از درم ای حور چهره باز آئی
توان مقام مرا خلد جاودان گفتن
کج است در نظر قد چون صنوبر تو
سخن ز راستی سرو بوستان گفتن
اگر تو قصد بجانم کنی روا نبود
به پیش طلعت جانان مرا ز جان گفتن
بترک جان و جهان زود میتوانم گفت
بترک صحبت جانان نمیتوان گفتن
بدان هوس که ز طبعت برون کنم صفرا
توان سرشک مرا آب ناردان گفتن
ز رشک رسته در تو بس عجب نبود
تن ضعیف مرا تار ریسمان گفتن
وصال همچو توئی گر بجهد دست دهد
توان بترک تن و جان و خان و مان گفتن
نه لایقست ز لطف چو تو سبکروحی
جواب عاشق بیچاره سرگران گفتن
کنون چو داد غزل داد طبعت ابن یمین
بوصف خال و خط و زلف دلبران گفتن
میان خامه ببند و زبان او بگشای
پس از غزل بمدیح خدایگان گفتن
فروغ اختر شاهنشهی طغایتمور
که میتوانش بحق شاه شه نشان گفتن
زمین درگه او را ز بس جلالت و جاه
توان بگاه بیان سطح آسمان گفتن
جناب حضرت او را رسد ز رفعت و قدر
سخن ز منزلت اوج لا مکان گفتن
بروز معرکه گر برگ نی بکف گیرد
توان ز قوتش آن برگ را سنان گفتن
کمینه بنده که از درگهش روان گردد
توان بکشور اعداش مرزبان گفتن
ز عدل او شده با گوسفند گرگ چنان
که میتوان ز شفقت سگ شبان گفتن
جواب خصم ترا زیبد ای همایون فر
برأی پیر و باقبال نوجوان گفتن
همان زمان که نهی پای بر زمین عدو
بر آسمان رسد آوای الامان گفتن
بجز تو در همه عالم نمیرسد کس را
پناه اهل زمین خسرو زمان گفتن
عطای یکدمه بذل ترا بمجلس انس
توان ذخیره صد گنج شایگان گفتن
شنوده ام ز سخنهای سوزنی بیتی
مناسب ار چه توانم نظیر آن گفتن
ولی بصورت تضمین چرا ادا نکنم
چو میتوان سخن خوش برایگان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن
جهانپناه شها بنده پرورا از آنک
که تا بود بجهان صنعت زبان گفتن
مدیح جاه تو گویم که مدح همچو توئی
زبان بنده تواند بصد بیان گفتن
تو یوسفی و سلیمان صفت فریضه شدست
دعات بر همه ابنای انس و جان گفتن
همیشه تا بود اندر حضور اهل خرد
ز ارغوان صفت طبع زعفران گفتن
ز دیده بر رخ چون زعفران خصم تو باد
چنانکه می نتوان آب ارغوان گفتن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۵ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۶ - ایضاً له در مدح نجم الدین عبدالعلی
دوش وقت صبحدم از لطف رب العالمین
هاتفی در گوش هوشم گفت کای ابن یمین
تا بکی محنت کشی زین پس زمان راحتست
سر بر آر از خواب و خیز ایندولت بیدار بین
خطه فریومدا کنون شد ز نزهت آنچنانک
از خجالت کرد پنهان روی ازو خلد برین
گفتمش این بقعه ویران عمارت از چه یافت
بازگو با من گر این معنی همیدانی یقین
گفت میدانم ز یمن مقدم سردار عهد
صاحب صاحبقران کش نیست در عالم قرین
سرور آفاق نجم ملک و دین عبدالعلی
آن کزو با زیب و زینت گشت کار ملک و دین
آن چو سرو آزاد طبعی همچو گل خوش منظری
خوش زبانی همچو سوسن خوش دمی چون یاسمین
هر که چون انگشتری بوسید دست راد او
گشت از انعامش غریق سیم و زر همچون نگین
حاتم طائی درین دوران گر آید با جهان
می نیارد کرد با او دست بیرون ز آستین
هست با حزمش زمین و هست با عزمش زمان
آن سبک همچون زمان و این گران همچون زمین
در ید بیضای موسی آنچه دی کردی عصا
میکند امروز رمحش با دل اعدای کین
روز هیجا بر نگردد چون سپهر از تیر خصم
خصمش ار باشد هزاران با کمان اندر کمین
سرورا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
در خلأ و در ملأ کارش نباشد غیر این
کت بهنگام خلأ گوید دعای مستجاب
در ملأ خواند ثناهای سزای آفرین
در دعای دولتت هر گه که بگشاید زبان
چون بود ز اخلاص آمین گویدش روح الامین
تا جوان و پیر در عالم تواند بود باد
عقل پیرت رایزن بخت جوانت همنشین
رایتت هر جا که روی آرد بفضل کردگار
باد فتحش بر یسار و باد نصرت بر یمین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٨ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
مرا دولت بشارت داد و گفت آمد زمان آن
که از دوران شوی بارد گر خرم دل و شادان
صفای صبح پیروزی بفال سعد شد پیدا
ظلام شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه خوش زین مژده ناگه بگوش هوش من آمد
میان شام نکبت گشت زیر نور او پنهان
چه گفتم گفتم ایدولت بمانی تا ابد باقی
که از رمز تو میگوید برسم مژده دل با جان
که اینک وقت آن آمد که بخشد از سرشفقت
ز تاب آفتاب غم نجاتم سایه یزدان
محیط مرکز دولت سپهر حشمت و رفعت
جهان رأفت و رحمت خدیو کشور ایران
سلیمان قدر آصف رأی تاج ملک و ملت آن
ببخشش هست چون حاتم ببخشایش چو نوشروان
فلک قدر و ملک سیرت بود آنشاه نام آور
که نامش بر نگین خود نگارند از شرف شاهان
بر اوج طارم جاهش که با عرش است هم زانو
فروتر پایه اش باشد بر تبت برتر از کیوان
نباشد سعد قاضی را درین فیروزه گون مسند
جز این کاری که حکمش را بامضا میدهد فرمان
سپهدار صف پنجم که بهرام است نام او
کند بد کیش خصمش را به تیغ جانستان قربان
فراز مسند شاهی صفای ذات پاکش بین
که خورشید پنداری بر اوج آسمان تابان
نوای زهره زهرا از آنرو دلپذیر آمد
که بر ساز طرب گوید مدیحش را بصد الحان
عطارد نامه فتحش بفیروزی چو بنویسد
کند نصر من الله را طراز کنیت عنوان
به پیکی بر درش گردد مه تابان شبا روزی
بمیدان فلک زین رو فرو مانند ازو اقران
نسیم روضه خلقش بر آن کورا خلیل آمد
بلطف ار بگذرد روزی شود آتش بر و ریحان
سموم آتش قهرش بدریا بگذرد بیند
ز قعرش خاک و خاکستر شود بر گنبد گردان
نگویم ابر نیسانی بود چون دست در بارش
که اصحاب کمال از من شمارند این بصد نقصان
ازین گر رشحه ئی ریزد بود اصل سعادتها
وز آن گر قطره ئی بارد شود سرمایه طوفان
جهاندارا بدرگاهت کشید ابن یمین گوهر
که در عالم کسی چون تو نمیداند بهای آن
سخن آورد و عقلم مرا گفت این متاع آنجا
چو سحر سامری باشد بنزد موسی عمران
اگر چه در موزونست شعر آبدار تو
ولیکن زیرکی نبود گهر بردن سوی عمان
بلی گر چه صوابست این که عقلم رأی زد لیکن
چنین دولت نمی افتد بنزد هرکسی آسان
کنون چون بخت یاری کرد بوسیدم رکاب تو
عنان این سعادت را زکف دادن توان نتوان
فراز مسند شاهی توئی سلطان بحمدالله
بسان عنصری بنده بر تخت تو مدحت خوان
تو آن شاهی که میدانی کماهی حال من بنده
هنرهای ایازی را که داند بهتر از سلطان
بماند جاودان نامت بشعرم زنده بهر آن
که نامت زنده میدارم بآب چشمه حیوان
بشاعر زنده میماند بگیتی نام شاهانرا
فروغ از رودکی گیرد چراغ دوده سامان
منم بستان ملکت را نوای بلبل خوشگو
نوائی ده فراکارم برای رونق بستان
همیشه تا مه تابان نماید چشم خلقانرا
گهی چون گوی و گه چوگان برین فیروزه گون میدان
بمیدان شقاوت باد گوی آسا سر خصمت
بهر صورت که رأی تست گردان در خم چوگان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٠ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
مرا که هست زبان تیغ آبدار سخن
گهر نما شد ازو در شاهوار سخن
رها نمیکند ایام ورنه بگشایم
بدستکاری فکرت گره ز کار سخن
مبارزان سخن چون صف جدال کنند
نخواندم خرد الا که شهسوار سخن
منم که خاطر من نو عروس معنی را
بگاه جلوه دهد زینت از نگار سخن
زمانه دست تعدی گشاد تا ز حسد
کند بر اهل هنر بسته رهگذار سخن
کراست زهره کزین پس بکارخانه فضل
طراز بر کشد از شعر بر شعار سخن
اگر نه تربیت خسرو زمان باشد
فرو شود بزمین آب خوشگوار سخن
سپهر حشمت و رفعت علاء دولت و دین
که گرد مرکز مدحش بود مدار سخن
محمد بن محمد که در ممالک فضل
ز فر مدحت او بینم اشتهار سخن
سخن که آن نه صفات کمال او باشد
سخنورانش نیارند در شمار سخن
بکارگاه طبیعت درون مهندس فکر
ببافت کسوت مدحش بپود و تار سخن
چو نای خامه مشکین زبانش نیشکری
نرست بر همه اطراف جویبار سخن
سپهر فضل شود پر کواکب دری
گهی کز آتش طبع افکند شرار سخن
بنفس نامیه گر بوی فضل او برسد
زبان سوسن ازو یابد اقتدار سخن
زهی رفیع محلی که نفس ناطقه را
گلی چو مدح تو نشکفت در بهار سخن
توئیکه زرگر فطرت زد است سکه مدح
بنام نیک تو بر زر یا عیار سخن
بدرگه تو که بازار گوهر هنر است
گشاد قافله سالار فضل بار سخن
کنون چو کلک تو معمار خطه هنر است
خراب می نشود بعد ازین دیار سخن
چو کلک تیز زبانت ادا کند سخنی
سزد که ناطقه جانها کند نثار سخن
گهی که موج زند بحر خاطر تو شود
کنار فضل پر از در شاهوار سخن
ز ابر دست تو بینم بخشگسال کرم
که میرود بقرار آب چشمه سار سخن
خدایگانا ابن یمین چو مادح تست
بیمن دولت تو دارد آن یسار سخن
که اهل فضا بدین شعر معترف گردند
که نیست همچو وی امروز کامکار سخن
همیشه تا ز لطافت عروس معنی را
بگاه جلوه نشانند در کنار سخن
عروس خوب رخ مدح در کنار تو باد
که در جهان چو توئی نیست خواستار سخن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٢ - ایضاً له در مدح ملک شمس الدین محمد
نوجوان شد گاه پیری دولت ابن یمین
سایه چون گسترد بروی آفتاب ملک و دین
خسرو عادل امیر شه نشان کز عدل او
گشت با شاهین کبوتر از محبت همنشین
شمس ملک و دین محمد آنکه روز کارزار
از روان حیدر کرارش آید آفرین
آنکه گرگ دزد پیشه گردد از انصاف او
در نگهبانی بره چون سگ چوپان امین
کبک را آواز زنگ بازت آرد در سماع
در زمان عدل تو فرماندهی روی زمین
شرزه شیر تند را بر سر کند سهمش لگام
پوست با پشت پلنگ آرد بحکم از پشت زین
چون رقم در وصف خلقش بر رخ کاغذ کشم
خامه را گردد زبان از طیب خلقش عنبرین
هر که چون انگشتری یکره ببوسد دست او
تا بود بر تخت زر باشد نشستس چون نگین
گر ز بحر دست فیاضش مدد یابد سحاب
هر یکی از قطره های او شود دری ثمین
هم ز فیض دست دربارش همی بینم که تیغ
بر سر اعداش گوهر میفشاند روز کین
برکند از دل چو ریزه خشک بیخ حزن را
ناله های زار بد خواهش بآواز حزین
از کمان چرخ روز رزم آید بانگ زه
چون گشاید شست او تیر جگر دوز از کمین
خسروا ابن یمین را تربیت کن زانک شد
در جهان خسرو ستائی ختم بر ابن یمین
گر درین دعوی کسی را در دل انکاری بود
ور همیخواهد که گردد صدق این قولش یقین
گو بسوی شعر من بنگر نه از راه عناد
تا ببیند هم فصحیش لفظ و هم معنی متین
ملک خاص من شود ملک سخن بی مانعی
لطف عامت با رهی گر یکزمان گردد قرین
تا ز نصر و فتح باشد در جهان نام و نشان
تا میسر می نگردد کارها بی آن و این
چون بقصد ملک اعدا رایتت روی آورد
فتح و نصرش هر دو بادا بر یسار و بر یمین
چون صلاح ملک و دین آمد دعای دولتت
آیدش آمین بصد اخلاص از روح الامین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٣ - وله ایضاً در مدح علاءالدین وزیر
هوای آنرخ چون ماه و زلف غالیه گون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر ز حبیب بر آرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
ز عکس چهره او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گر چه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز و زلف او لیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر بر آورد بجنون
ز عشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه حیوانش بگذرد بدلم
ز موج چشمه چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر ز حقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روز افزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با دشتاب
بوقت حزم دهد باد را چو خاک سکون
بدست سایس عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد ز بهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
ز بهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
ز بهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
ز خیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه که گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
ز یمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر ز لولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه بر سمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۴ - وله ایضاً در مدح علاءالدین حسین
هزار شکر و سپاسم ز خالق ثقلین
که باز کرد ز لطف خودم قریرالعین
بنور طلعت میمون قدوه النقبا
ستوده سرور اولاد تارک الثقلین
سپهر مهر فتوت جهان جان کرم
علاء دولت و دین افضل زمانه حسین
بزرگوار امیری که بر قضا همه وقت
ادای واجب حکمش بود فریضه چو دین
اگر کشد بمثل تیغ بر سر کهسار
به بیقراری زیبق شود زهم لجین
بچنگ و تیغ گه جنگ میدهد خبرم
ز ذوالفقار و کف مرتضی و حرب حسین
بدفع دشمن ازو دوست گر مدد طلبد
جهد ز جای چو برق و نترسد از کم و این
جواز بر رخ ماه ار بحکم او نبود
نیارد آنک ز شرطین ره برد ببطین
و گر ز پرتو رأیش سها مدد خواهد
شود بزیر شعاعش نهفته پیکر عین
بود ز بیم کف راد گوهر افشانش
درون قلعه خارا همیشه مسکن عین
سماع دشمن او درگه طرب نبود
بغیر ناله زیر و بم غراب البین
عدوش اگر ز در بخت امید دل طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف حنین
اگر ز روی نسب سیدی مشارک اوست
فضیلت حسبش بس بود تفاوت بین
بصورت ارچه که مانند عین و غین بهم
ولی بنهصد و سی زائدست غین ز عین
هنر پناه امیرا ندارد ابن یمین
بغیر نشر ثنای تو کار تا گه حین
عروس مدح تو از حجله طبیعت من
بگاه جلوه معری شود ز کسوت شین
ور از قبول تو خود زیوری بر او بندند
شکست حور دهد از بس که زیب یابد وزین
ضمیر پاک تو هم بیشک آگهست که من
درین قضیه نیم سالک مسالک هین
همیشه تا بود از عین در زمانه اثر
ز دشمنت نه اثر باد در زمانه نه عین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۵ - وله ایضاً
یا رب چه موجبست که دستور شه نشان
والا جلال دولت و دین آصف زمان
مهر سپهر دانش و جان و جهان فضل
حامی ملک و ملت وراعی انس وجان
روزی نپرسد از ره اشفاق و مرحمت
مولای خویش ابن یمین را که ای فلان
چونی و در چه کار و درین موسم از چه خاست
عزم توجهت بجناب خدایگان
سلطان نظام دولت و دین شاه تاج بخش
کز قدر هست پایه تختش بر آسمان
ای پیش رأی انور تو گشته آشکار
سری که هست در حجب آسمان نهان
از راه انبساط سئوالی همیکنم
تشریف ده ز بنده نوازی جواب آن
مفتی شرع مکرمت امروز رأی تست
باشد روا که همچو منی شهره جهان
بر آستان حضرت خورشید ملک و دین
باشم بسان ذره در سایه بی نشان
خاصه کنون که چون تو هنر پروری بود
در ملک شاه داور و دارا و قهرمان
بر رأی شاه اگر نکنی حال بنده عرض
زودا که بر فلک رسدم ناله و فغان
تا از جهانیان بود اندر جهان اثر
بی تو جهان مباد مقام خدایگان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۶ - وله ایضاً
میمون بود چو طلعت فرخ لقای تو
دیدن علی الصباح رخ دلگشای تو
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
ای تاج خسروان زمان خاکپای تو
منت خدایرا که دگر پی بفال سعد
دیدم جمال صبح صفت با صفای تو
تا هست مملکت بسریر عروس ملک
داماد نامدست بفر و بهای تو
هر چند باشد اطلس گردون علم بزر
حقا که آستر نسزد بر قبای تو
معراج هفت پایه از آن ساخت تا رسد
کیوان بپاسبانی بام سرای تو
هر بامداد خسرو سیاره بنده وار
سر مینهد ز بهر شرف بر قفای تو
پیش از تو گفته قاضی افلاک را قدر
کامضای اوست مثبت حکم قضای تو
چون خلق عالم از تو بداد و دهش درند
ملک مؤبدست ز خالق سزای تو
اهل زمانه یکسره گر مرد و گر زنند
ز احسان تو شدند عبید و امای تو
حکم خدای کرد ترا حاکم جهان
حکمی چنین بجا که کند جز خدای تو
میخواست تا شود چو تو خصمت قضاش گفت
اینهم یکی دیگر ز امور خطای تو
چون در زمانه نیست کسی را مجال آنک
یارد شدن مخالف رأی و رضای تو
با آسمان بگو که بگردان قضای بد
او کیست کین قدر نکند از برای تو
خیزد ز آب شعله اگر بگذرد برو
تا بی ز آتش غضب جانگزای تو
از گوش زهره حلقه رباید بچابکی
نوک سنان نیزه دشمن ربای تو
ز آن تیغ آفتاب جهانگیر شد که هست
عکسی ز برق خنجر گوهر نمای تو
جوشن کند بسان زره بر تن عدوت
نوک سنان خنجر پولاد خای تو
چون در سخا کفت ید بیضا برآورد
قارون شود ز درگه جودت گدای تو
هر بخششی که ابر بهاری همی کند
سر جمله قطره ایست ز بحر عطای تو
شاها دلم امید ز جان برگرفته بود
از محنتی که دید ز شوق لقای تو
بازم رسید زندگی تازه چون وزید
بر من نسیم عاطفت جانفزای تو
من خود کیم چه مرتبه دارم که از کرم
کردست التفات بمن بنده رای تو
بر آفتاب اگر فکنی سایه از نشاط
گردد چو ذره رقص کنان در هوای تو
ابن یمین اگر زند این لاف زیبدش
از یمن آنکه هست مدایح سرای تو
کافتد زرشک تیر فلک در کمان چو زاغ
طوطی طبع من چو سراید ثنای تو
شاها چو من ز جان و دلت بنده گشته ام
از جان و دل چگونه نگویم دعای تو
تا در جهان بقا نبود با فنا بهم
بادا فنای خصم بهم با بقای تو
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٧ - قصیده ایضاً له
آیا بود که باز ببینم جمال شاه
خرم شود بطلعت فرخنده فال شاه
آن بخت کو که سرمه کشم چشم خویش را
از خاک آستانه جاه و جلال شاه
آن دولت از کجا که مشرف کند اگر
بازم بلطف و حسن جواب و سئوال شاه
تا روز حشر کم نشود شادی دلم
گر من شبی بخواب ببینم جمال شاه
آیا درین سرای کهن باز نو شود
در حق من تواتر بر و نوال شاه
نی نی چو من پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه رسد در وصال شاه
هرگز ز چشم دل نرود تا ابد مرا
لطف شمایل خوش و حسن مقال شاه
آن فضل و آن هنر که بگاه سخنوری
از ناطقه سخن ببرد ارتجال شاه
شاه جهان نظیر ندارد چو عقل کل
در هر چه آن ستوده بود از خصال شاه
گردون مگر بدیده احول کند نگاه
با صد هزار دیده که بیند همال شاه
ایزد عنان خیر و شرمملکت نهاد
در دست بخت لم یزل و لایزال شاه
دولت ندیم باشد و فتح و ظفر قرین
در حالت سکون و گه ارتحال شاه
ناورد خلق را بوجود از عدم قضا
تا وعده شان نداد بمال و منال شاه
خاک وجود خصم هوای عدم کند
از تیغ آب پیکر آتش فعال شاه
خصم حرامزاده با جماع اهل عقل
کرده است خون خویش برغبت حلال شاه
شاه نجوم با سپه تیغ زن ز دور
لرزان بود چو نیزه بگاه قتال شاه
لاف فصاحت ار بزند نفس ناطقه
گنگ است گاه گفتن وصف کمال شاه
خورشید زیر سایه چترش همی رود
ز آنجا قیاس گیر که چونست حال شاه
شاها شکایتم ز فلک هست بیشمار
لیکن نگویم ار چه ز بیم ملال شاه
هر کز سکون نیافت دمی آتش دلم
تا دورم از خطاب چو آب زلال شاه
یا رب بود که باز علی رغم روزگار
خود را بفر دولت بی انتقال شاه
بینم بروز بار که استاده میکنم
در پیش تخت مدحت بی انتحال شاه
ابن یمین اگر چه مشقت بسی کشید
دور از جناب حضرت گردون مثال شاه
لیکن غم جهان نبود غیر خرمی
آن ساعت خجسته که بیند جمال شاه
تا صبح و شام و روز و شب و سال و مه بود
کار فلک مباد بجز امتثال شاه
بادا طلوع اختر اقبال و خرمی
در صبح و شام و روز و شب و ماه و سال شاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٨ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
اگر بیابم از آن ترک دلستان بوسه
ز حور یافته باشم درینجهان بوسه
بر آسمان لطافت مهی است عارض او
خوشا اگر دهد آن ماه آسمان بوسه
گر آشکار نکردی ز ناز کی رخ او
نشان بوسه برو داد می نهان بوسه
بخواب لعل لبش را نهان ببوسیدم
هنوز در سخنم هست ذوق آن بوسه
سئوال کردم ازو بوسه ئی جوابم داد
که کس نخواست ز خوبان برایگان بوسه
بجان ازو بخرم بوسه لیک میگوید
بدین بها نفروشم من ایفلان بوسه
جمال دوست چو شمع است و من چو پروانه
شگفت نیست کزو میخرم بجان بوسه
بپایبوس شدم زو چو زلف او قانع
چو بخت آن نه که یابم از آن دهان بوسه
چو چشم من دهنم گشت پر گهر ز آندم
که داد برکف دستور کامران بوسه
وزیر شاهنشان آصف سلیمان فر
که خاک در گه او داد انس و جان بوسه
علاء دولت و ملت که پیش دست و دلش
همی دهند بتعظیم بحر و کان بوسه
بسان بحر توانگر شود به در سائل
گرش بخواب دهد دست درفشان بوسه
دهد ز معدلتش شیر چشم آهو را
چو عاشقی لب معشوق مهربان بوسه
عروس مملکتش در حباله ز آن آمد
که داد بر لب تیغ و سر سنان بوسه
بدیده باز نهد خصم نوک پیکانی
که یافت در کفش از قبضه کمان بوسه
بدان امید مه نو شود رکاب آسا
که تا دهد بهوس پاش ناگهان بوسه
شدست دری اکلیل آسمان میخی
که داد بر سم اسب خدایگان بوسه
زهی جناب تو در رفعت آنچنانک فلک
ز آستانش نیابد بصد قران بوسه
ز کاینات اگر بگذرند وهم و خیال
گمان مبر که دهندت بر آستان بوسه
سپهر پیر از آن سر نهد ترا بر پای
که داد دست ترا بخت نوجوان بوسه
زبان خامه سخن گوید ار سرش ببری
بدانسبب که ترا داد بر بنان بوسه
سزد که خرده نگیری شها بر ابن یمین
که در جناب تو آورد بر زبان بوسه
دلم ببوسه خوبان نه مایلست ولیک
ردیف مدح تو کردم بامتحان بوسه
همیشه تا ندهد آهن لکام هوان
بزیر زین کسی اشهب زمان بوسه
بزیر زین تو باد ابلق سپهر چنانک
گهت رکاب دهد مهرو گه عنان بوسه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٩ - وله در مدح تاج الدین علی سربداری
باز آمدم بحضرت سلطان دین پناه
خورشید خسروان جهان سایه اله
نی من بخود بچنین منزلت رسم
مشکل توان رسید ز ماهی بر اوج ماه
گر جذبه عنایت دارای کشورم
سوی جناب خود ننمودی بلطف راه
همچون منی پیاده ز اسب مراد خویش
فرزین صفت چگونه شدی همنشین شاه
شاهنشه زمین و زمان تاج ملک و دین
کافسر ازوست سرور و ثابت بدو است گاه
فرماندهی که رأی وی ار اقتضا کند
دانند اهل عقل که بی هیح اشتباه
مانند عزل اگر چه بود بر خلاف طبع
ماه از تعرض قصب و کهربا ز کاه
دعوی شهریاری عالم بانفراد
ز آنش مسلمست که عدلش بود گواه
هر صنف آدمی که بجویند بر درش
صف بر صف ایستاده بود غیر دادخواه
چون کاه سر سبک بود از باد عفو او
از کوه اگر بوزون گرانتر بود گناه
حاسد کجا بپایه قدرش همیرسد
کی سرکشی بسدره و طوبی کند گیاه
هر کس که بنده وار کمر بست بر درش
بربود از سر شه سیارگان کلاه
دانی که زنگ آینه آسمان ز چیست
ز آن کز دل عدوش بگردون رسید آه
صد ره کشید سرزنش گرز او عدو
وز بخت بد نمیشودش یکره انتباه
عین عنایت ازلی یار بس بود
از قاف تا بقاف عدو گر کشد سپاه
شاها توئی که جمله شاهان روزگار
سایند بر جناب تو بهر شرف جباه
در دین و ملک تیغ تو حصنی است آهنین
گوهر ز بیم جود تو بروی برد پناه
کلک ترا ز منشی دیوان اختران
جز عبده خطاب نمیآید و فداه
ابن یمین چو رفعت قدرت بیان کند
شعری بشعر او نرسد در علو جاه
از یمن مدح تست که شعریست بنده را
راحت فزای چون می صافی و رنج کاه
دانم نکو طریق سخن گستری ولیک
در من فلک بچشم حسادت کند نگاه
دریای خاطرم گهر افشان و من ز فقر
در آب چشم خویش چو کشتی کنم شناه
فریاد من رس ایشه عالم که دست آن
داری که داریم ز جفای فلک نگاه
تا صبح و شاه مفتتح روز و شب بود
تا شام با صفا نبود همچو صبحگاه
هر روز خصم تو که همی آورد بشب
بادا بسان شام رخ روز او سیاه