عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گلبن فراز تخت چمن بر نهاده تاج
بستان به حکم باده ز ملک وجود باج
پیراهن وجود نزاری ز دست شوق
کردم قبا چو غنچه برون آمد ازدواج
طبع از صبا چو مریم دوشیزه حامل است
لابد تولدی کند آخر ز ازدواج
ماییم و خرقه یی و چه باشد که در صبوح
کِسرا گرو کند به وجوه شراب تاج
من صید ساقیی که کمند نغوله را
در گردن افکند زبُنا گوش همچو عاج
فریاد من ز کاکل و پیشانی چو سیم
افغان من ز قامت و بالای همچو ساج
آن کو نمی دهد دل ناقص به دل بری
با نفس خویشتن به ستم می کند لجاج
نقل از کسی طلب که به بادام چشم مست
بستاند از نبات به یک غمزه سد خراج
در سینه ای که نیست در او آتشی ز عشق
تاریک تر بود به شب از خانه بی سراج
الا به روی دوست به دنیا و آخرت
مارا به هیچ وجهه دگر نیست احتیاج
ما کعبه در درون دل خویش یافتیم
شاید که اقتدا به نزاری کنند حاج
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر گدایی نتواند که نهد بر سرتاج
لایق دار انا الحق نبود هر حلاّج
بی خود از خانه برون آی که نتوانی کرد
با خود آنجا که کنند اهل قیامت معراج
از حجاب خودی خویش برون آی و مکش
در سر عجز به دست من و ما بیش دواج
کی تواند به کف آورد ز معدن اصداف
آن که خوفش بود از قلزم و بیم از امواج
دوستی می کند از روزن اخلاص ظهور
راست چون باده گل رنگ ز اطراف زجاج
سینه بی معرفت خاص نباشد روشن
خانه تاریک بود بی اثر از نور سراج
هم چو بهلول ز دیوانگی از عقل ببُر
مثل است اینکه خرابی بود ایمن ز خراج
راه نا رفته به مقصد نتوان کرد نزول
حج بنگزارده هرگز نتوان بود از حاج
هیچ جمعیتی از مشغله حاصل نشود
خانه آن به که برافکنده نهد در تاراج
تا تو مستغرق اصنام خیالی چه عجب
حجر الاسود اگر بازندانی از عاج
پسرو آل نبی باش که ذریت اوست
غایت مقصد و زنهار مگرد از منهاج
تا شود فطرت ما ظاهر و آید در فعل
حکمت این است وگرنه غرض از ازواج
ای نزاری چه کنی بیهده گفتن عادت
مدت عمر مکن در سر تشنیع و لجاج
دل قوی دار و به تسلیم و رضا تن در ده
تا نباشی به کسی هم چو خود آخر محتاج
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
همین که بانگ بر آید که فالق الصباح
غذای روح طلب کن بخواه کوزه راح
اگر جماد نیی جنبشی کن ای غافل
مباش کم ز وحوش و طیور وقت صباح
برای دفع مخالف گر اتفاق افتد
روا بود که پیاپی روان کنند اقداح
اگر نه کی کند افراط طبع مرد حکیم
که در شراب گران نیست هیچ خیر و فلاح
طلاق دختر رزجز حرام خواره نخورد
منش قبول کنم تا بود حلال و مباح
ز عقد خم به در آگو که من به کاوینش
همه جهان بدهم تا درآرمش به نکاح
اگر مخالف حق عاقل است و دون زاهد
خلاف عقل صواب است و ترک زهد صلاح
که را جراحت عشق است گو مدار امید
که التیام پذیرد به صنعت جرّاح
چو آشنا شده ایم از مبادی فطرت
به اتصال فزون می کنند میل ارواح
فروغ شمع چنان است پیش طلعت دوست
که در مقابل خورشید آسمان مصباح
چه کار با نظر آفتاب عقل آن را
که مرغ عشق در آرد به زیر ظلّ جناح
نزاریا تو و تسلیم بس که نگشاید
در سعادت کلّی مگر بدین مفتاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
باده خوریم ز اول شب تا دم صباح
مستی کنیم چون شتران علم جناح
زاهد که دل به شاهد دنیا دهد کجا
در خانقه بماند و در خلوت و صلاح
با دوست بایدم که چو بی دوست هیچ نیست
آسایشی ز زندگی و راحتی ز راح
گویند می مخور که حرام است بل که خوک
بر مستحق به وقت ضرورت بود مباح
ما آب خوریم و تو خون می خوری به جهل
عین عقوبت است و گمان می بری فلاح
عهد وفا ز مردم نا کس طمع مدار
هرگز تو بوی مشک شنیدی ز مستراح
قلاّش خوان مرا نه نزاری و لایق است
این نام عاشقانه که خود کردم اصطلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
راحت روح من است رایحه روح راح
تا به صباح از مسا تا به مسا از صباح
ساقی طاووس فر طوطی شکّر شکن
مرغ سحر را بگو باز گشاید جناح
خواب گران تا به کی خیز سبک می بده
اهل دل از می کنند وقت سحر افتتاح
از الم حادثات جز به می البتّه نیست
هیچ خلاص و فرج هیچ نجات و فلاح
هر چه شدی تنگ دل پر قدحی نوش کن
کز نفحات قدح روی دهد ارتیاح
گر نه به خاص و به عام مشتمل است از چه شد
در خم امّت حرام بر کف حمزه مباح
معجزه روح خواه از من اگر عاقلی
شعری شعاری شدی چند کنی اقتراح
نیست از آب حیات بی خبر و بی نصیب
حاشا للّسامعین بوی خوش مستراح
سرزنش مدّعی عین خطا و زَلَل
عزم نزاری به می محض صواب و صلاح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
مرو درو که محیطی ست عشق پر تمساح
فرو نشین چو نزاری به عزلت ای سبّاح
گرت ز خویش به در آورد به کشتی لا
ازین محیط به الّا الله ت برد ملاّح
کسی ز عالم ظلمت نیامدی بیرون
اگر نه عشق فرا پیش داشتی مصباح
اگر چه هست عزازیل عامه مالک موت
محقّقان را عشق است قابض الارواح
چو کرد ما خلق الله ندا به عقل از آن
شدم به مرتبه نفس بر معارج راح
به اربعین گل آدم سرشته گشت و نشد
تراب عشق مخمر به شش هزار صباح
سر از مقاتله ی عشق می کشی یعنی
که در مقابله عقل می روم به صلاح
به آتشِ ترِ می زهدِ خشک بر هم سوز
که در فسرده دلان نیست هیچ خیر و فلاح
ز دست چون بدهم جوهری که در شب تار
بر آسمان فکند عکس پرتو از اقداح
چو جام صافی روشن دلم که پوشیده ست
همای دولت خسرو سرم به ظلّ جناح
ولیِّ آل محمد جهانِ علم علی
که جود اوست درِ رزق خلق را مفتاح
می مروّق صافی بده نزاری را
همین که بانگ برآید که فالق الاصباح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خواص باد بهشت است در نسیم ریاح
همین که بانگ برآید بخواه کاسه ی راح
صبوحیانِ مشوّق به های و هوی کنند
ندای صبح و موذّن به فالق الاصباح
همین فریضه ی وقت است سنّت حکما
دوگانه یی به فلاح و سه کاسه ای به صلاح
شب سیاه نقاب از رخ قدح بردار
چه حاجت است به مشعل مباش گو مصباح
چو آفتاب بر آید عجب مدار اگر
به زینهار درافتد به سایه اقداح
نمی خورند گروهی و می کنند انکار
جماعتی دگرش باز می نهند مباح
عجب مدار نخواندی تناکرِ اضداد
غریب نیست ندانی تعارف ارواح
ز جوهری چومی آخر چرا کنم پرهیز
که حاصل است ازو سد هزار استرواح
شراب خانه اگر محتسب کند مختوم
نیاز با در مولا برم هو الفتاح
زبحر خنب به کشتی کشم شراب گران
به رغم محتسب آن سهمگین تر از تمساح
پیام من که تواند به محتسب بردن
که از زیان نزاری ترا چه خیر و صلاح
زباده خوردن پنهان او ترا چه ضرر
چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاّح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاّح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
ترا که صحبت اهل دلی نکرده فتوح
بقای خضر چه دانی چه بود و کشتی نوح
شود چو چشمه خورشید نور بخش دلت
گرت ز جام صفا می دهند وقت صبوح
چو راح در سرت افتد به راه عقل مرو
که راح آفت عقل آمده ست و راحت روح
خوش است مستی و رندی بیا و می در ده
که ما ز زهد و ورع توبه کرده ایم نصوح
رعایت دل عشّاق کن که وقت نیاز
جهان خراب کند گوشه دل مجروح
مرا به شرح مگو کین بهشت و آن دوزخ
که مرد اهل ز دیوانه نشنوند مشروح
لطیفه های نزاری نگر زخمریّات
چه می کنی زمقامات مادح و ممدوح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
پیغام دوست راحت جان است و راح روح
هان تا طرب کنیم به شکرانه ی فتوح
بر یاد دوستان حقیقی شراب شوق
بر کف نهیم بر زده بر توبه ی نصوح
رغم مخالفان خفقان فوآد را
تسکین اضطراب دهیم از غذای روح
مست اند و نیست روی که هشیار وا شوند
آن ها که کرده اند ز بدو ازل صبوح
بر کف نهیم باده به کشتی و در رویم
مردانه وار هم چو نزاری به بحر نوح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
ماییم و هر دو عالم و توزیع یک صبوح
بر یاد دوستان حقیقی علی الخصوص
می بر طلوع صبح علی الله زهی فتوح
گویند رفت پنجه در شصت توبه کن
من توبه کرده ام ز چه از توبه ی نصوح
مرد آن گهی ز خود به در آید که مطلقا
داند که چیست چشمه و کشتی و خضر و نوح
بر مطلع اختصار کن این جا نزاریا
ساقی ز بامداد بیاور غذای روح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
مرده گر زنده شد از معجز انفاس مسیح
خم می دارد بر معجزه ی او ترجیح
او اگر کرد یکی مرده به عمری زنده
من به می مرده بسی زنده کنم لال فصیح
بوی درز در می خانه نسیم است ز خلد
روح را تازه کند رایحه راح به ریح
با من تشنه جگر کرد می روشن دل
آن چه با مزهر عاشق به وفا کرد صحیح
اهل تزویر بر آنند که تائب شده ام
توبه بر من نتوان بست به بهتان صریح
مردمان در حق من هرچه بتر می گویند
عشق بی علت وتحسین نبود بی تقبیح
معرفت باید و اخلاص که بی صدق و صفا
کم ز زنار و صلیب است ردا و تسبیح
غفر الله نزاری که زمیدان جهان
گوی برده ست به چوگان سخن های ملیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
خوش است مجلس اخلاص امّتان مسیح
شراب های مصفّا زساقیان ملیح
مباد مدرسه و خانقه که بیزارم
ز عالمان شنیع و ز زاهدان قبیح
خطیب بر سری منبر چه ژاژ می خاید
عجب که شرم نمی دارد از دروغ صریح
فسانه یی دو ز بهر فریب کرده زبر
کجا کلام محقق کجا کلام صحیح
چو علم داند و بر جهل می کند اصرار
میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح
فغان اهل دل از زاهدانِ معترض است
دل از پی دو درم سیم و زر، به کف تسبیح
ز تیغ عشق مکش گردن ای فقیر که شیر
به عجز سر بنهد هم چو گوسفند ذبیح
ز کف منه چو نزاری مفرّحی که به حکم
شوند بی دل و ابکم ازو شجاع و فصیح
غلام ساقی خویشم اگر غلام من است
که مرده زنده کند باز هم چنان که مسیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد
گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد
غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل
برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد
شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید
لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد
حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت
سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد
پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت
هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد
یار سرمست به بازار برآمد روزی
راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد
مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری
از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد
طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب
همه سهل است اگر یار وفادار افتاد
به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل
همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد
کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن
سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد
سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده
چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دوش مرا صبحدم آمد و آواز داد
گفت که خواهد تو را راه به من باز داد
کرد برون ز آستین شیشگکی پر شراب
بر لب جام آنگهی بوس به اعزاز داد
داد به من جام و گفت نوش کن و دم مزن
جام چنین داد کی آن که به دم ساز داد
تربیتم کرد عشق راهبرم عشق بود
نوبت انجام کرد خلوت آغاز داد
شبپره را ره نداد در نظر آفتاب
قلب فرو مایه را در دهن گاز داد
شاه فرو ناورد سر به در هر گدا
زشت بود عکّه را مرتبه ی باز داد
سر به در آرد ز جیب مایه ی دیوانگی
هرکه پیامی به آن سلسله ی راز داد
هرکه نزاری صفت دل نه به حق در دهد
نقد به قلاب برد راز به غماز داد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
قد قامت الصّلات برآمد ز بامداد
برخیز ساقیا بستان از مدام داد
گر بر حلال زاده حرام است خون رز
پس آب و نان حرام بود بر حرام زاد
بگذار تا نماز کند اقضی القضات
برنه پیاله ای به کفش تا سلام داد
بسیار در محامد رز شعر گفته اند
من نیز هم ولیک ندارم تمام یاد
دهقان که در عمارت رز سعی می کند
عمرش مدام باشد و بختش مدام باد
از خنب خانه می دمد این خوش نفس نسیم
یا از بهشت می وزد این خوش خرام باد
شادم به قرض دادن و دادن به وجه می
چون من کسی که دید که باشد به وام شاد
کلّی طمع ببر ز عوانان نزاریا
رو کرد کان دهر نه این ها کدام زاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
زمانه گرچه بسی بر سرم نهاد
کمند زلف تو باری دگر به دستم داد
خوشا حیات به رویت که زنده زان نفسم
که با تو باز ملاقاتم اتفاق افتاد
بلی حصول مراد از حیات جسمانی
دمیست در نظرِ همدمی ، دگر همه باد
رفیق همدم ما در سفر خیال تو بود
که آفرین خدا بر رفیق همدم باد
بهشت اهل صفا چیست ؟ راست گویم نیست
مگر دری که به دیدار دوستان بگشاد
دهان به چشمه نوش تو تا درآوردم
از آن زمان ز لب کوثرم نیامد یاد
به بندگی تو تا کرده ام قدم ثابت
به قامت تو که هستم ز هرچه هست آزاد
نخست طالب حج ترک سر گرفت آن گه
قدم به عزم متین در طریق کعبه نهاد
طمع به صحبت شیرین خطا بود کردن
به ترک جان گرامی نکرده چون فرهاد
نزاریا به ثبات قدم مکن دعوی
که خانه بر گذر سیل می نهی بنیاد
محل پنجه صبر تو پیش بازوی عشق
چنان که موم بود در برابر پولاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
فریاد نمی رسند فریاد
از دست ستمگران بیداد
جان در سر عشق کرد و شیرین
در گوش نکرد شور فرهاد
اطراف جهان پر از پری روی
چون دیده بدوزد آدمیزاد
مسکین چه کند دگر گرفتار
تسلیم چو در کمند افتاد
تا صبر حجاب عشق گردد
عقل آمد و پیش من بَراِستاد
ناگاه فتاد آتش عشق
در خرمن عقل و داد بر باد
من می خواهم که دامن صبر
از دست دهم نمی توان داد
بدنامی دل نمی پسندم
در صحبت صبر سست بنیاد
تا جان داری نزاریا بیش
هرگز نکنی ز دل دگر یاد
خود می دانی که در همه عمر
یک لحظه نبوده ای از او شاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد
یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد
آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست
زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد
گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد
حالی خیال روی تو پیشم برایستاد
پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال
انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد
سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت
دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد
تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان
انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد
گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت
در بر سرای عالم دنیا که می گشاد
دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت
با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد
هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند
هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد
هر روز می کنند گل دیگرم در آب
کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد
بی دل تر از نزاری شوریده روزگار
از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دیر شد تا ز ما نکردی یاد
طرفه رسمی نهاده ای بنیاد
الله الله نمی کنی تقصیر
آفرین آفرین مبارک باد
توبه توبه ز یار بی آزارم
آوخ آوخ ز یار سست نهاد
آب سر می زنم بر آتش دل
خاک بر سر همی کنم چون باد
بر شکستی و عهد بشکستی
چه توان گفت چشم بد مرساد
با تو باری به باد بر دادم
جان شیرین به هرزه چون فرهاد
تا دگر عاشقان چگونه رهند
از جفای تو ظالم بیداد
کژ نشین راستگوی تا کی و کی؟
از تو بودیم یک نفس دل شاد
چند خون ریزی از خدای بترس
به تو جبریل وحی نفرستاد؟
عاشقان را به غمزه ی جادو
چشم بربسته ای زهی استاد
تا ترا لا اله الا الله
ای نزاری چه چشم زخم افتاد