عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۷
قدر تیزی بازارت ندارد
قدر تدبیر کردارت ندارد
بدان مژگان تیز ناوک انداز
فلک خفتان پیکارت ندارد
بدین کاری که داری در سر امروز
جهان برگ سر و کارت ندارد
اگر چه آفتات آمد همه نور
فروغ و زیب رخسارت ندارد
وگر چه ماه دارد چهره خوب
حلاوتهای گفتارت ندارد
وگر چه باده لعل است صافی
صفای لعل دربارت ندارد
وگر چه سرو دارد قامتی چست
لطافت های رفتارت ندارد
چه دلها ماند اندر حلقه عشق
که آن زلف زره وارت ندارد
چه خونهای جگر در دام عشوه
که آن خوی جگر خوارت ندارد
مجو آزار من کز هیچ روئی
دل من روی آزارت ندارد
دمی بر زاری من رحمت آور
که تا ایزد چو من زارت ندارد
وگر تیمار کار من نداری
علاء الدوله تیمارت ندارد
قدر تدبیر کردارت ندارد
بدان مژگان تیز ناوک انداز
فلک خفتان پیکارت ندارد
بدین کاری که داری در سر امروز
جهان برگ سر و کارت ندارد
اگر چه آفتات آمد همه نور
فروغ و زیب رخسارت ندارد
وگر چه ماه دارد چهره خوب
حلاوتهای گفتارت ندارد
وگر چه باده لعل است صافی
صفای لعل دربارت ندارد
وگر چه سرو دارد قامتی چست
لطافت های رفتارت ندارد
چه دلها ماند اندر حلقه عشق
که آن زلف زره وارت ندارد
چه خونهای جگر در دام عشوه
که آن خوی جگر خوارت ندارد
مجو آزار من کز هیچ روئی
دل من روی آزارت ندارد
دمی بر زاری من رحمت آور
که تا ایزد چو من زارت ندارد
وگر تیمار کار من نداری
علاء الدوله تیمارت ندارد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۸
دلم از نکهت بادی که ز بغداد آید
گرچه در آتش غم سوخته شد شاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا کی از جانب بغداد دگر باد آید
راست چون چنگ که در صبح خورد باد بدو
هر رگی زین تن نالنده به فریاد آید
آب این دیده درپاش بود بارانش
اگر ابری ز سپاهان سوی بغداد آید
خوشتر آید دل ما را دم باد و دم صبح
از پیام لب شیرین که به فرهاد آید
خاصه کز نور رخ آن و دم این ما را
لطف دست و دل دستور جهان یاد آید
آن عطانام عطابخش خطاپوش که کان
همچو دریا ز دل و دستش بر باد آید
گرچه در آتش غم سوخته شد شاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا کی از جانب بغداد دگر باد آید
راست چون چنگ که در صبح خورد باد بدو
هر رگی زین تن نالنده به فریاد آید
آب این دیده درپاش بود بارانش
اگر ابری ز سپاهان سوی بغداد آید
خوشتر آید دل ما را دم باد و دم صبح
از پیام لب شیرین که به فرهاد آید
خاصه کز نور رخ آن و دم این ما را
لطف دست و دل دستور جهان یاد آید
آن عطانام عطابخش خطاپوش که کان
همچو دریا ز دل و دستش بر باد آید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
چنان لشکرکشی سلطان ندارد
چنان حوراوشی رضوان ندارد
بدان چستی و چالاکی سواری
به چین و کاشغر خاقان ندارد
فلک دارد مهی چون روی او لیک
ز لعل و در لب و دندان ندارد
چمن دارد چنان سروی ولیکن
رخ خوب و لب خندان ندارد
به مهر و مه رسیدن دارد امکان
ولی در وی رسید امکان ندارد
دلم دارد بتی دلدار و دمساز
ولی بی وصل جانان جان ندارد
تنم دارد دلی در غم شکیبا
ولی با درد او درمان ندارد
من سرگشته را شب نیست کز هجر
چو زلف خویش سرگردان ندارد
به وصف روی آن دلبند دوران
هنرمندی چو من دوران ندارد
در این ایام یک صاحب هنر نیست
که جاه از صاحب دیوان ندارد
چنان حوراوشی رضوان ندارد
بدان چستی و چالاکی سواری
به چین و کاشغر خاقان ندارد
فلک دارد مهی چون روی او لیک
ز لعل و در لب و دندان ندارد
چمن دارد چنان سروی ولیکن
رخ خوب و لب خندان ندارد
به مهر و مه رسیدن دارد امکان
ولی در وی رسید امکان ندارد
دلم دارد بتی دلدار و دمساز
ولی بی وصل جانان جان ندارد
تنم دارد دلی در غم شکیبا
ولی با درد او درمان ندارد
من سرگشته را شب نیست کز هجر
چو زلف خویش سرگردان ندارد
به وصف روی آن دلبند دوران
هنرمندی چو من دوران ندارد
در این ایام یک صاحب هنر نیست
که جاه از صاحب دیوان ندارد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۶
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۸
فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۵
خسروا داشت سخایی تو مرا پار چنانک
کآن نیارست زدن لاف ز هستی من
آسمان با همه تعظیم و بلندی کوراست
می زد از روی تواضع دم پستی با من
تا تو برداشتی اکنون ز سرم دست کرم
می زند از سر کین تیغ دودستی با من
یادمی آر از آن شب که رهی را گفتی
عمر باقی بنشین خوش چو نشستی با من
وین شب آن بود که در سر هوس نردت بود
نرد من بردم و عمدا تو شکستی با من
الف مصر سحرگاه رسید از کرمت
هم بدان وعده و میعاد که بستی با من
غایت مکرمت این بود و حقیقت که نکرد
کرم رایج تو عشوه پرستی با من
یارب امسال چه تدبیر کنم گر چون پار
شه نبازد ندبی نرد به مستی با من
کآن نیارست زدن لاف ز هستی من
آسمان با همه تعظیم و بلندی کوراست
می زد از روی تواضع دم پستی با من
تا تو برداشتی اکنون ز سرم دست کرم
می زند از سر کین تیغ دودستی با من
یادمی آر از آن شب که رهی را گفتی
عمر باقی بنشین خوش چو نشستی با من
وین شب آن بود که در سر هوس نردت بود
نرد من بردم و عمدا تو شکستی با من
الف مصر سحرگاه رسید از کرمت
هم بدان وعده و میعاد که بستی با من
غایت مکرمت این بود و حقیقت که نکرد
کرم رایج تو عشوه پرستی با من
یارب امسال چه تدبیر کنم گر چون پار
شه نبازد ندبی نرد به مستی با من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۸
تلطفی بنما ای برید باد سحر
نسیمی از نفس من بدان چمن برسان
ز دل که نافه صفت شد ز خون سوخته پر
دمی چو مشک بدان آهوی ختن برسان
سلام این دل پروانه وار سوخته بال
شبی به خلوت آن شمع انجمن برسان
ز من نمی رسد آنجا کسی ز بیم رقیب
تو گر دمی رسی آنجا سلام من برسان
به ارمغانی من بوی دوست باز آور
دوای جانم ازان زلف پرشکن برسان
جوابی از لب شیرین او به من باز آر
علاج این دل رنجور ممتحن برسان
بگو برای یکی دردمند سودائی
مفرحی ز لب لعل خویشتن برسان
زبهر محنت ایوب سلوتی بفرست
برای دیده یعقوب پیرهن برسان
گرش ملال بود زینهار بیش مگوی
در آن مجال که درگنجد این سخن برسان
نسیمی از نفس من بدان چمن برسان
ز دل که نافه صفت شد ز خون سوخته پر
دمی چو مشک بدان آهوی ختن برسان
سلام این دل پروانه وار سوخته بال
شبی به خلوت آن شمع انجمن برسان
ز من نمی رسد آنجا کسی ز بیم رقیب
تو گر دمی رسی آنجا سلام من برسان
به ارمغانی من بوی دوست باز آور
دوای جانم ازان زلف پرشکن برسان
جوابی از لب شیرین او به من باز آر
علاج این دل رنجور ممتحن برسان
بگو برای یکی دردمند سودائی
مفرحی ز لب لعل خویشتن برسان
زبهر محنت ایوب سلوتی بفرست
برای دیده یعقوب پیرهن برسان
گرش ملال بود زینهار بیش مگوی
در آن مجال که درگنجد این سخن برسان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۶
خط سیراب تو بر روی تو پیدا شد و شد
محضر حسن و جمال تو بدان سیر گواه
از رخ خوب تو آئینه بماند حیران
در خم زلف تو اندیشه بماند گمراه
غنچه در خال لب لعل تو افکند قبل
لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه
گردش این فلک بوقلمون کرد بدل
به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه
دم گرگ سحر و چشمه خور زیرزمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه
حامی گوی زمین حاصل دوران فلک
مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه
با کله داری خود پیش سراپرده تو
خیمه چرخ کمر بسته شود چون خرگاه
این هم از غایت صیت است که می ناساید
یک نفس چون دهن سکه زیادت افواه
محضر حسن و جمال تو بدان سیر گواه
از رخ خوب تو آئینه بماند حیران
در خم زلف تو اندیشه بماند گمراه
غنچه در خال لب لعل تو افکند قبل
لاله در پای سر زلف تو افکند کلاه
گردش این فلک بوقلمون کرد بدل
به سپیداب سحر غالیه شب ناگاه
دم گرگ سحر و چشمه خور زیرزمین
می نمودند خیال رسن و یوسف و چاه
حامی گوی زمین حاصل دوران فلک
مرکز فضل و هنر صاحب سلجوق پناه
با کله داری خود پیش سراپرده تو
خیمه چرخ کمر بسته شود چون خرگاه
این هم از غایت صیت است که می ناساید
یک نفس چون دهن سکه زیادت افواه
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹