عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
این ذاتِ مطهّر مگر از نور سرشته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
از آیینۀ چرخ مگویید که زشت است
هرگز پدر و مادرِ گیتی نشنیدم
فرزند بدین شیوه که پرورد و که کشته ست
بگذار سرم تا برود در قدمِ دوست
خود بر سرم اندر ازل این حکم نوشته ست
گو شحنه به زندان مفرستم که وجودم
از دیدۀ سوزن به درآید که چو رشته ست
گویند چنان شیخ چنین شوخ نباشد
آری که بسی مسجد جامع که کنشت است
گو هردوجهان زیر و زبر شو که نزاری
با یاد تو یاد همه از دست بهشسته ست
وین سروِ خرامان مگر از باغِ بهشت است
با این همه شیرینی و چالاکی و چستی
خوش خُلق و نکوسیرت و پاکیزه سرشت است
با صورتِ زیبایِ چنین آینه سیما
از آیینۀ چرخ مگویید که زشت است
هرگز پدر و مادرِ گیتی نشنیدم
فرزند بدین شیوه که پرورد و که کشته ست
بگذار سرم تا برود در قدمِ دوست
خود بر سرم اندر ازل این حکم نوشته ست
گو شحنه به زندان مفرستم که وجودم
از دیدۀ سوزن به درآید که چو رشته ست
گویند چنان شیخ چنین شوخ نباشد
آری که بسی مسجد جامع که کنشت است
گو هردوجهان زیر و زبر شو که نزاری
با یاد تو یاد همه از دست بهشسته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هیچ طبیبم دوایِ درد نگفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
درد که درمان پذیر نیست شگفت است
هر کسَم از علّتی بگفت علاجی
نیش به ظاهر زدند و ریش نهفته ست
بر که کنم اعتماد و با که بگویم
کاین دلِ بی چاره را چه درد گرفته ست
هم برِ لیلی برم حکایتِ مجنون
آن شنود ماجرایِ شب که نخفته ست
تا ز کجا سر برآرد این همه سودا
کز دلِ غافل در اندرون بنهفته ست
بویِ گلی می برم که گل بُنِ فطرت
هرگز از آن تازه تر گلی نشکفته ست
قبلۀ اهلِ دل است از آن دلِ نا اهل
روی به محرابِ طاقِ ابرویِ جفت است
خاک بر آن سر بود که خاکِ زمین را
در قدمِ نازنین به دیده نرفته ست
این همه سهل است ترهاتِ به تقلید
جهلِ مرکب نگر که در پذرفته ست
هیچ سخن گفته اند نیست نگفته
این که تو گفتی نزاریا که نگفته ست
باش که در دُرجِ سر به مُهرِ گهرها
هست که الماس کس هنوز نسفته ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از آن زمان که زمان در تحرّک استاده ست
زمانه با تو مرا عهدِ دوستی داده ست
اگر نه با تو مرا اتّصالِ روحانی ست
خیالِ روی تو پییشم چرا بر استاده ست
به غم وجودِ مرا پروریده دایۀ عشق
که غم ز مادرِ فطرت برایِ من زاده ست
به دامِ زلف در افتاده ام ز دانۀ عشق
دلم ببین به کجا از کجا در افتاده ست
به دانه می نگرد دامِ غم نمی بیند
عذاب جان من از غفلتِ دل ساده ست
مرا که جان به لب آمد ز آرزویِ لبت
مگر مُقسّمِ فطرت نصیبه ننهاده ست
نمی رود ز سرم خار خارِ جامِ الست
هنوز رنجِ خمار از بخارِ آن باده ست
که بود روزِ نخستین حریفِ مجلسِ انس
دریغ باز چه بودی که آمدی با دست
درونِ جانِ نزاری روایحِ غم اوست
ذخیره ای که ز مبدایِ کون بنهاده ست
زمانه با تو مرا عهدِ دوستی داده ست
اگر نه با تو مرا اتّصالِ روحانی ست
خیالِ روی تو پییشم چرا بر استاده ست
به غم وجودِ مرا پروریده دایۀ عشق
که غم ز مادرِ فطرت برایِ من زاده ست
به دامِ زلف در افتاده ام ز دانۀ عشق
دلم ببین به کجا از کجا در افتاده ست
به دانه می نگرد دامِ غم نمی بیند
عذاب جان من از غفلتِ دل ساده ست
مرا که جان به لب آمد ز آرزویِ لبت
مگر مُقسّمِ فطرت نصیبه ننهاده ست
نمی رود ز سرم خار خارِ جامِ الست
هنوز رنجِ خمار از بخارِ آن باده ست
که بود روزِ نخستین حریفِ مجلسِ انس
دریغ باز چه بودی که آمدی با دست
درونِ جانِ نزاری روایحِ غم اوست
ذخیره ای که ز مبدایِ کون بنهاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
اشتیاقم به کمال افتاده ست
وین هم از حسنِ جمال افتاده ست
عشق تا در رگِ جانم بنشست
عقل در تیه ضلال افتاده ست
این چنین واقعه ها در رهِ عشق
دم به دم حال به حال افتاده ست
حاجبی نیست میانِ من و دوست
بخشِ ما جمله وصال افتاده ست
از کجا می کنم این گستاخی
یار بس خوب خصال افتاده ست
شورِ او در سرِ من دانی چیست
شکرش طرفه مقال افتاده ست
سبزه بر طرفِ لبش پنداری
خضر بر آب زلال افتاده ست
هندویی بر لبِ کوثر دارد
راستی نادره حال افتاده ست
سرِ بی مغزِ نزاریِ نزار
روز و شب در چه خیال افتاده ست
که شبی روز کند با خورشید
در چه سودای محال افتاده ست
وین هم از حسنِ جمال افتاده ست
عشق تا در رگِ جانم بنشست
عقل در تیه ضلال افتاده ست
این چنین واقعه ها در رهِ عشق
دم به دم حال به حال افتاده ست
حاجبی نیست میانِ من و دوست
بخشِ ما جمله وصال افتاده ست
از کجا می کنم این گستاخی
یار بس خوب خصال افتاده ست
شورِ او در سرِ من دانی چیست
شکرش طرفه مقال افتاده ست
سبزه بر طرفِ لبش پنداری
خضر بر آب زلال افتاده ست
هندویی بر لبِ کوثر دارد
راستی نادره حال افتاده ست
سرِ بی مغزِ نزاریِ نزار
روز و شب در چه خیال افتاده ست
که شبی روز کند با خورشید
در چه سودای محال افتاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
مرا با دوست کاری اوفتاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست
ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست
جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست
به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست
مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست
وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست
چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست
نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست
نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
که دل با او به جانم در نهاده ست
ولیکن اختیاری نیست این کار
که خشت از کالبد بیرون فتاده ست
جمالش از دماغم هوش برداشت
خیالش پیشِ چشمم ایستاده ست
به جز می مونس دیگر ندارم
دلِ غم گین به می پیوسته شادست
مراد از هر دو عالم گر بدانی
حضورِ دوستان و جام باده ست
وگرنه هر چه بیرون زین دو قسم است
به نزدیکِ خرد فی الجمله بادست
چو موعد زان جهان حور و شراب است
مرا این هر دو این جا دست داده ست
نخواهم انتظارِ نسیه بردن
بهشت نقد بر ما در گشاده ست
نزاری مریم رز را نکو دار
که می او را مسیحی پاک زاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مرا سودایِ تو دیوانه کرده ست
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست
ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشمِ دل دزدت که چشمم
چو گوشَت معدنِ دُردانه کرده ست
خطی آوردی و با من همان کرد
که سوزِ شمع با پروانه کرده ست
از آن مستم که ساقّیِ محبّت
پیاپی بر سرم پیمانه کرده ست
نخواهد هرگز از می توبه کردن
دلم عزمی چنین مردانه کرده ست
عبادت خانه یی دارند هر کس
نزاری قبله از می خانه کرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
حرام بر من و بر هر که بی تو می خورده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
بر آن که خورد حلالش حرام کی کرده ست
به حکمِ عقل حرام است نان و آب برو
که ناحق از خود هر دم دلی بیازرده ست
به غیرِ خمر و زنا و ربا و غیبت و قتل
حلال داند وین رخصتش که آورده ست
هنوز لحمِ خنازیر خوردن اولاتر
بر آن که تن به طعام یتیم پرورده ست
به خمر خانه رو و خمر خواه و حالی خور
که فرشِ عیش و بساطِ نشاط گسترده ست
به رغمِ عادتِ بدگوی نیک بخت به طبع
ز بامداد گرفته ست جامِ می بردست
خوشی درآ به خراباتِ عشق و فارغ شو
ز هرچه بر زبر و زیرِ این سرا پرده ست
کسی که بوی نبرده ست از شمامۀ عشق
گرش چو عود بسوزی هنوز افسرده ست
لطیفه هایِ نزاری حقایقِ محض است
تو عفو کن به بزرگی که در سخن خرده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
هیچ می دانی در آن حضرت کیان را بار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
من نمی دانم و لیکن هم چو من بسیار هست
دیده می باید که بیند رویِ سلطان روزِ بار
با لله ار کوه احد را طاقت دیدار هست
هیچ دیگر نیست الّا او و لیکن دیده کو
شاید ار کژ دیده را بر دیده ور انکار هست
یارِ ناهموار گو تشنیع میزن! باک نیست
خود ملامت از پیِ صاحب دلان هم وار هست
ضّدِ آدم بیش ابلیسی نبود و این زمان
صد هزار ابلیسِ آدم رویِ دعوی دار هست
حقّ و باطل در برابر می نماید ز ابتدا
با سبک روحان گرانی در میان ناچار هست
گرچه باطل را وجودی معنوی در اصل نیست
ور به دعوی لا نسلّم می کنی پندار هست
چون وجودت رویِ امکان در عدم دارد چه سود
کار کن این جا کزین جا تا بدان جا کار هست
راهِ خودبینان مرو زنهار بنگر پیش و پس
امتحان کن تا جهنّم هم برین هنجار هست
رمز می گوید نزاری می زند پشکی به غمز
عاقبت هم بشنود در خانه گر دیّار هست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مرا مسکراتی به تخصیص هست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
نه از شیرۀ رز ز جامِ الست
چه مستی بود کز بخاری شود
دماغی مشوّش سری گشته پست
شرابِ محبّت کزو جرعه یی
کند مرد را نا به جا و به دست
که خود را به شورید گانِ طهور
نیارند خمّاریان بازبست
به حجّت نکرده درست التزام
نشاید محق را به مبطل شکست
کسی را که زان جام دادند می
به کلّی و جزوی ز خود بازرست
تبّرا کن از خویشتن پروری
که از بت پرستی بتر خود پرست
تو باید که بیرون شوی از میان
که با خود محال است با او نشست
کسی را خبر نیست از حالِ من
که مسکین دلم را چه ضربت بخست
خیال از درِ حجره یعنی سروش
همین تا درآمد دل از جا بجست
نزاری ملول از ملامت مباش
چو در دوستی دست دادی به دست
چنین تا به کی بازپوشی کمان
که این تیر بیرون شد از قیدِ شست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ما را سخنِ مولّهانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
تو پنداری مگر فسانه ست
گرچه سخنی رود دو وجهی
لیکن زدویی یکی یگانه ست
این یک به اضافت است و کثرت
وآن یک بنگر موحّدانه ست
عقل ار چه مقدّم است لیکن
او نیز مسخّرِ زمانه ست
بشنو که مدارِ عشق بر چیست
وین موعظه یی محقّقانه ست
بر نقطۀ امرو نقطۀ جان
بر مرکزِ عمرِ جاودانه ست
بحری متغیّرست و دروی
نه عمق پدید و نه کرانه ست
در آرزویِ لب و کناری
یک نکته عجب درین میانه ست
هان تا بزنیم دست و پایی
تا خود چه یقین درین گمانه ست
عشق است و می و می و نزاری
دیگر همه حیلت و بهانه ست
هر جا که زمرحلی برفتیم
منزل گه ما شراب خانه ست
در سایۀ قصرِ او نشستیم
هر مرغ مقیمِ آشیانه ست
ما لایقِ صدرِ او نباشیم
آری سر ما و آستانه ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
چون جزو نیست ای همه پس چیست
گر همه اوست پس همه کس کیست
برو و جان بدو سپار و بمان
ورنه بی او چه گونه خواهی زیست
هر چه او نیست نقدِ وقت همه
انتظارِ پریرو وعدۀ دی ست
عالمِ آفرینشِ مخلوق
منزلِ جنّ و انس و دیو و پری ست
ما در آن عالمیم مستغرق
کز دو عالم منزّه است و بری ست
واحدِ مطلق است و هر چه جزو
همه دیگر منافقی و دوئی ست
وَحدهُ لاشریکَ له گفتند
پس موحّد چه کارۀ ثنوی ست
علّتِ علمِ تست عادتِ تو
ورنه چندین حجاب و شبهت چیست
بت پرستی و بت گری یارا
چیست دیگر همه منی و توئی ست
توبه زاری مبین نزاری را
دل و پشتش به حبِ آل قوی ست
آن که [او] بی حجاب می گوید
اعتقادش به اهلِ بیتِ نبی ست
پادشاه است بر ممالکِ فضل
زان که مملوکِ خاندانِ علی ست
گر همه اوست پس همه کس کیست
برو و جان بدو سپار و بمان
ورنه بی او چه گونه خواهی زیست
هر چه او نیست نقدِ وقت همه
انتظارِ پریرو وعدۀ دی ست
عالمِ آفرینشِ مخلوق
منزلِ جنّ و انس و دیو و پری ست
ما در آن عالمیم مستغرق
کز دو عالم منزّه است و بری ست
واحدِ مطلق است و هر چه جزو
همه دیگر منافقی و دوئی ست
وَحدهُ لاشریکَ له گفتند
پس موحّد چه کارۀ ثنوی ست
علّتِ علمِ تست عادتِ تو
ورنه چندین حجاب و شبهت چیست
بت پرستی و بت گری یارا
چیست دیگر همه منی و توئی ست
توبه زاری مبین نزاری را
دل و پشتش به حبِ آل قوی ست
آن که [او] بی حجاب می گوید
اعتقادش به اهلِ بیتِ نبی ست
پادشاه است بر ممالکِ فضل
زان که مملوکِ خاندانِ علی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آخر ای دوست بمردم ز غمت درمان چیست
رازِ دل فاش کنم یا نکنم فرمان چیست
جور و بی داد مکن بیش و بترس از داور
کشتۀ عشق توم خونِ مرا تاوان چیست
ظاهرم می نگری مجتمعم می بینی
بی خبر زان که ز هجران توم بر جان چیست
بوسه یی بخش به من تا بدهم جان به عوض
گرچه داند همه کس فرق ازین تا آن چیست
تیرِ خون ریزِ مژه بر هدفِ جانم اگر
نه تو انداخته ای بر جگرم پیکان چیست
بت پرستم به همه حال چو در بند توم
پس چو کافر شدم اندیشه ام از ایمان چیست
گر ز ادراکِ بشر نیست برون کعبۀ عشق
عقلِ بی چاره فرو مانده چه و حیران چیست
عالمی خلق فرو رفت و نیامد بر سر
کس ندانست که این بادیه را پایان چیست
عشق با حاسدِ من گفت که ای بی معنی
سرزنش کردن و تشنیع زدن هم سان چیست
گر به جانت رسد از دودِ نزاری اثری
روشنت گردد کاین صاعقۀ سوزان چیست
رازِ دل فاش کنم یا نکنم فرمان چیست
جور و بی داد مکن بیش و بترس از داور
کشتۀ عشق توم خونِ مرا تاوان چیست
ظاهرم می نگری مجتمعم می بینی
بی خبر زان که ز هجران توم بر جان چیست
بوسه یی بخش به من تا بدهم جان به عوض
گرچه داند همه کس فرق ازین تا آن چیست
تیرِ خون ریزِ مژه بر هدفِ جانم اگر
نه تو انداخته ای بر جگرم پیکان چیست
بت پرستم به همه حال چو در بند توم
پس چو کافر شدم اندیشه ام از ایمان چیست
گر ز ادراکِ بشر نیست برون کعبۀ عشق
عقلِ بی چاره فرو مانده چه و حیران چیست
عالمی خلق فرو رفت و نیامد بر سر
کس ندانست که این بادیه را پایان چیست
عشق با حاسدِ من گفت که ای بی معنی
سرزنش کردن و تشنیع زدن هم سان چیست
گر به جانت رسد از دودِ نزاری اثری
روشنت گردد کاین صاعقۀ سوزان چیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
خنک وجودِ کسی کِه ش نظر به هم نفسی ست
که بویِ هم نفسی یافته ست هر که کسی ست
نمی شود به سر از همدمی دمی آن را
که اندکی به گریبانِ عقل دست رسی ست
بیا که گر بروی تا هزار سال از تو
هنوز در دلم انسی و در سرم هوسی ست
به هوش باز نیاید دلم که مستیِ عشق
نه آن بود که به هر مهلتیش وابرسی ست
به جز خیالِ تو چیزی به دیده در ناید
مرا که کوهِ اُحد در نظر کم از عدسی ست
هنوزم ار رمقی هست بی تو معذورم
که مرغِ جانِ چو سنگم در آهنین قفسی ست
رقیبم از درِ او گو بران من از شیرین
بدین قدر نگریزم که با شکر مگسی ست
بلی منم نه عسس مانع شد آمدِ خویش
به کویِ دوست که هر عضو بر تنم عسسی ست
نزاریا نفسی تازه روی و خوش دل باش
که انقلاب محالاتِ نفس در نفسی ست
بهشت طالبی آوازه بشنوی ز بهشت
که جز مسخَرِ بانگِ میان تهی جرسی ست
که بویِ هم نفسی یافته ست هر که کسی ست
نمی شود به سر از همدمی دمی آن را
که اندکی به گریبانِ عقل دست رسی ست
بیا که گر بروی تا هزار سال از تو
هنوز در دلم انسی و در سرم هوسی ست
به هوش باز نیاید دلم که مستیِ عشق
نه آن بود که به هر مهلتیش وابرسی ست
به جز خیالِ تو چیزی به دیده در ناید
مرا که کوهِ اُحد در نظر کم از عدسی ست
هنوزم ار رمقی هست بی تو معذورم
که مرغِ جانِ چو سنگم در آهنین قفسی ست
رقیبم از درِ او گو بران من از شیرین
بدین قدر نگریزم که با شکر مگسی ست
بلی منم نه عسس مانع شد آمدِ خویش
به کویِ دوست که هر عضو بر تنم عسسی ست
نزاریا نفسی تازه روی و خوش دل باش
که انقلاب محالاتِ نفس در نفسی ست
بهشت طالبی آوازه بشنوی ز بهشت
که جز مسخَرِ بانگِ میان تهی جرسی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دو ده گذشت ز ماه و ده دگر باقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
شکایت از ده باقی ز فرطِ مشتاقی ست
که می دهد سه قدح از پیِ دوگانۀ فرض
که عقل منتظرِ یک اشارتِ ساقی ست
ز برقِ پرتو مَی خاست جوهرِ آتش
وگرنه از چه درو روشنی و برّاقی ست
کسی که خوشۀ انگور می کند آونگ
به حکمِ فتویِ من کُشتنی و معلاقی ست
چراست سرزنشِ سیر خوردگان بر من
همین که عادتِ بیهوده گوی ایقاقی ست
زِ نان و آب دهان بسته و گشاده زبان
به فحش و غیبت و بد گفتن این چه رزّاقی ست
کهی حشیش فروریخته به وقتِ سحر
که فاضل از همه معجون هایِ تریاقی ست
من آخر آدمی ام تا کی انکر الاصوات
که گوشِ رغبتِ من بر نوایِ عشّاقی ست
محاسباتِ نزاری برون ز دفترهاست
حدیثِ عشق نه افسانه هایِ اوراقی ست
اگر متابعِ امری در آفرینشِ خاص
به خلق هیچ تصرّف مکن که خلّاقی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خنک مرا که خرابات و خانقاه یکی ست
گدا و خواجه و درویش و پادشاه یکی ست
چو جاهلانِ دگر هر جهان پناهی را
جهان پناه نخوانم جهان پناه یکی ست
چو از بروتِ خود و ریشِ کس نیندیشم
اگر سرم ببرَد باد اگر کلاه یکی ست
چو دوست سایۀ خود بر سرِ من اندازد
مرا درختِ بهشت و بنِ گیاه یکی ست
چو هم نشینیِ یوسف بود زلیخا را
فرازِ مسندِ مصر و نشیبِ چاه یکی ست
عجب چو هر سه و هفتاد اهل اسلام اند
چه گونه از سه و هفتاد اهلِ راه یکی ست
نزاریا ببُر از خویش و در کسی پیوند
که گر به خود بروی طاعت و گناه یکی ست
گدا و خواجه و درویش و پادشاه یکی ست
چو جاهلانِ دگر هر جهان پناهی را
جهان پناه نخوانم جهان پناه یکی ست
چو از بروتِ خود و ریشِ کس نیندیشم
اگر سرم ببرَد باد اگر کلاه یکی ست
چو دوست سایۀ خود بر سرِ من اندازد
مرا درختِ بهشت و بنِ گیاه یکی ست
چو هم نشینیِ یوسف بود زلیخا را
فرازِ مسندِ مصر و نشیبِ چاه یکی ست
عجب چو هر سه و هفتاد اهل اسلام اند
چه گونه از سه و هفتاد اهلِ راه یکی ست
نزاریا ببُر از خویش و در کسی پیوند
که گر به خود بروی طاعت و گناه یکی ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خراباتِ مردان خرابات نیست
در آن مصطبه عزّی ولات نیست
در اوقاتِ دیوانگانِ الست
مهم تر ز مستی مهمّات نیست
به عین الیقین دیده اند اهلِ راز
کراماتِ مردان ملاقات نیست
دو وجهی بود نه یکی محض شرک
اگر ذات مستغرق ذات نیست
همه مات باشند و در دوست محو
سرِ خویش گیر ار سر مات نیست
بلی خودپرستان همه میّت اند
ولی زنده دل را غم مات نیست
اگر خود پیاده ست و گر شه سوار
مجالِ توقّف در اوقاف نیست
به الّا الله از لا اگر بگذری
دگر حاجتِ نفی و اثبات نیست
برون رفتگان راز کونِ خودی
محالاتِ دنیا مبالات نیست
نزاری برون کن محال از دماغ
که طامات کردن مجالات نیست
چو دعویّ آن می کنی در سلوک
که الّا به فقرم مباهات نیست
فقیر ار نباشد ملامت پذیر
یقین دان که جز مرد طامات نیست
اگر با تو بد می کند بد خموش
بد و نیک خود بی مکافات نیست
در آن مصطبه عزّی ولات نیست
در اوقاتِ دیوانگانِ الست
مهم تر ز مستی مهمّات نیست
به عین الیقین دیده اند اهلِ راز
کراماتِ مردان ملاقات نیست
دو وجهی بود نه یکی محض شرک
اگر ذات مستغرق ذات نیست
همه مات باشند و در دوست محو
سرِ خویش گیر ار سر مات نیست
بلی خودپرستان همه میّت اند
ولی زنده دل را غم مات نیست
اگر خود پیاده ست و گر شه سوار
مجالِ توقّف در اوقاف نیست
به الّا الله از لا اگر بگذری
دگر حاجتِ نفی و اثبات نیست
برون رفتگان راز کونِ خودی
محالاتِ دنیا مبالات نیست
نزاری برون کن محال از دماغ
که طامات کردن مجالات نیست
چو دعویّ آن می کنی در سلوک
که الّا به فقرم مباهات نیست
فقیر ار نباشد ملامت پذیر
یقین دان که جز مرد طامات نیست
اگر با تو بد می کند بد خموش
بد و نیک خود بی مکافات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
دانی مرا به توبه چرا التفات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عذابی چو مهجوری از دوست نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
خیال ار تصور کنی اوست، نیست
و گر تو بر آنی که از روزگار
سر و کار من بی تو نیکوست ، نیست
چنان زار شد از نزاری تنم
که بر استخوانم به جز پوست نیست
مکن این تصور که مسکین دلم
بر آن طاق جفت دو ابروست، نیست
مرا گر برانی به جانت قسم
که هیچم به جایی ره و روست ، نیست
وگر بر خیالت گذر میکند
که خصمی بتر زان دوجا دوست نیست
وگر نیز گویی که درد مرا
به جز از وصل تو داروست، نیست
نزاری مپندار و صورت مبند
که روزی به نیروی بازوت نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
جان است و هرچه نه همه جان است هیچ نیست
هر چیز کان به جمله نه آن است هیج نیست
زانجا هر آن جمله هست چنین است جمله هست
زینجا هرآنچه نیست چنان است هیچ نیست
الّا جز او همه هیچند هرچه هست
بی او اگر بهشت جنان است هیچ نیست
دانسته ایمن است و ندانسته غافل است
هر مجتهد که نی همه دان است هیچ نیست
کثرت نما بسی نکند روی در عدم
پول سیاه اگرچه روان است هیچ نیست
پیر ضعیف اگر به مصاف مبارزان
دعوی کند که مرد جوان است هیچ نیست
هر دو جهان بده به نزاری به یک قدح
نیک و بد جهان چو جهان است هیچ نیست
هر چیز کان به جمله نه آن است هیج نیست
زانجا هر آن جمله هست چنین است جمله هست
زینجا هرآنچه نیست چنان است هیچ نیست
الّا جز او همه هیچند هرچه هست
بی او اگر بهشت جنان است هیچ نیست
دانسته ایمن است و ندانسته غافل است
هر مجتهد که نی همه دان است هیچ نیست
کثرت نما بسی نکند روی در عدم
پول سیاه اگرچه روان است هیچ نیست
پیر ضعیف اگر به مصاف مبارزان
دعوی کند که مرد جوان است هیچ نیست
هر دو جهان بده به نزاری به یک قدح
نیک و بد جهان چو جهان است هیچ نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عقل اگر گوید به وصل عشق حاجتمند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست
راست میگوید که ضدّان را به هم پیوند نیست
بندگی کن تا بود در حضرت عشقت قبول
پادشاهان را به استحقاق خویشاوند نیست
امر و نهی عشق جاویدست در ملک وجود
طمطراق عقل حالا بیش روزی چند نیست
دوست چون از در درآمد خانه خالی شد ز غیر
خانه ی دل غیر جای خلوت دلبند نیست
گر شدم شوریده ی زنجیره ی زلفین دوست
بند فرماییدش آن را کش قبول پند نیست
پالهنگ شوق باید گردن مشتاق را
آهنی بر پای نادانی نهند این بند نیست
زین شکر نی کز زمین قهستان برخاسته ست
خوب تر در مصر اگر انصاف خواهی قند نیست
الحق از جان هیچ شیرین تر بود شیرین تر است
خود لبش میگوید آنک حاجت سوگند نیست
چون نزاری تشنه ای وز چشمه های چشم سر
در میان بحر غرقاب است و هم خرسند نیست