عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای دل چه اوفتادت کزما جدا فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چند بنیاد جگرخواری نهی
چند داغم بر دل از خواری نهی
بار هجران بر دلم خود بود و غم
بر سرش تا کی به سرباری نهی
خط زنگار تو عمرم برد و تو
تهمتی بر چرخ زنگاری نهی
هر زمان از بوی زلف عنبرین
منتی بر مشک تاتاری نهی
هر شب از نور رخ خورشید وش
تاج بر فرق شب تاری نهی
کی سر آن باشدت کز روی مهر
پای در راه وفاداری نهی
تیغ بر جانم به آسانی زنی
پای در چشمم به دشواری نهی
تا درآید نرگس مستت ز خواب
چند بر من رنج بیداری نهی
در نوا داری دلم را بینوا
وین ستم را نام دلداری نهی
صد رهم کشتی به بازی وانگهی
نام این بیداد عیاری نهی
چند داغم بر دل از خواری نهی
بار هجران بر دلم خود بود و غم
بر سرش تا کی به سرباری نهی
خط زنگار تو عمرم برد و تو
تهمتی بر چرخ زنگاری نهی
هر زمان از بوی زلف عنبرین
منتی بر مشک تاتاری نهی
هر شب از نور رخ خورشید وش
تاج بر فرق شب تاری نهی
کی سر آن باشدت کز روی مهر
پای در راه وفاداری نهی
تیغ بر جانم به آسانی زنی
پای در چشمم به دشواری نهی
تا درآید نرگس مستت ز خواب
چند بر من رنج بیداری نهی
در نوا داری دلم را بینوا
وین ستم را نام دلداری نهی
صد رهم کشتی به بازی وانگهی
نام این بیداد عیاری نهی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
ای که به روی چون سمن رشک بهار و سوسنی
زان قد همچو نارون سرو روان گلشنی
بر سر ارغوان و گل حسن تو خاک تیره کرد
تا تو به خوبی و صفا همبر آب روشنی
بی رخ و نخل دلکشت در دل و دیده من است
طلعت بدر منخسف قامت سرو منحنی
چون نبری دلم که من عاشق بیدل توام
چون نخورم عمت که تو شادی شادی می
چشم من است در غمت از مدد سرشک من
طیره موج قلزمی غیرت ابر بهمنی
با همه بدخوئی جهان با همه سرکشی فلک
از تو برند سرکشی و زتو خرند توسنی
با تو و طبع تند تو جز من خسته دل کراست
رای بدین موافقی طبع بدین فروتنی
درد توام ریاضتی داد که پیشه شد مرا
شیوه خوب سیرتی عادت پاکدامنی
تا ز وفات ایمنی عهد و وفات نشکنم
گر چه تو هر دمی به نو عهدی تازه بشکنی
عشق توام به دوستی می کشد ای نگار و کس
دشمن خویش را چنین هم نکشد به دشمنی
زان قد همچو نارون سرو روان گلشنی
بر سر ارغوان و گل حسن تو خاک تیره کرد
تا تو به خوبی و صفا همبر آب روشنی
بی رخ و نخل دلکشت در دل و دیده من است
طلعت بدر منخسف قامت سرو منحنی
چون نبری دلم که من عاشق بیدل توام
چون نخورم عمت که تو شادی شادی می
چشم من است در غمت از مدد سرشک من
طیره موج قلزمی غیرت ابر بهمنی
با همه بدخوئی جهان با همه سرکشی فلک
از تو برند سرکشی و زتو خرند توسنی
با تو و طبع تند تو جز من خسته دل کراست
رای بدین موافقی طبع بدین فروتنی
درد توام ریاضتی داد که پیشه شد مرا
شیوه خوب سیرتی عادت پاکدامنی
تا ز وفات ایمنی عهد و وفات نشکنم
گر چه تو هر دمی به نو عهدی تازه بشکنی
عشق توام به دوستی می کشد ای نگار و کس
دشمن خویش را چنین هم نکشد به دشمنی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آن روی چون بهارت رشک نگار چینی
جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی
رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان
در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی
در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی
بر چرخ خوبروئی خورشید مه جبینی
بر بام چون خرامی سروی که بر سپهری
چون در چمن نشینی ماهی که بر زمینی
گفتم جهانت خوانم دل گفت نی که جان است
چون نیک می ببینم هم آنی و هم اینی
من سر فدات کردم از بس نیازمندی
تو سر فرو نیاری از بس که نازنینی
افتاده ام به مهرت دستم چرا نگیری
جان داده ام به بویت با من چرا به کینی
من وصل جویم از تو تو صبر جوئی از من
من آن ز تو نیابم تو این ز من نبینی
دی با دلم غمت گفت کز وی اثر نیابی
گر بر امید وصلش عمری دگر نشینی
او با تو در نسازد تو در غمش چه سوزی
فرسوده گردی از غم گر کوه آهنینی
من زین جهان گزیدم کنجی به نامراد
تا در جهان بر آمد نامم به به گزینی
با اینهمه ندارد کس در جهان به جز من
طبعی بدین لطیفی شعری بدین متینی
جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی
رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان
در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی
در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی
بر چرخ خوبروئی خورشید مه جبینی
بر بام چون خرامی سروی که بر سپهری
چون در چمن نشینی ماهی که بر زمینی
گفتم جهانت خوانم دل گفت نی که جان است
چون نیک می ببینم هم آنی و هم اینی
من سر فدات کردم از بس نیازمندی
تو سر فرو نیاری از بس که نازنینی
افتاده ام به مهرت دستم چرا نگیری
جان داده ام به بویت با من چرا به کینی
من وصل جویم از تو تو صبر جوئی از من
من آن ز تو نیابم تو این ز من نبینی
دی با دلم غمت گفت کز وی اثر نیابی
گر بر امید وصلش عمری دگر نشینی
او با تو در نسازد تو در غمش چه سوزی
فرسوده گردی از غم گر کوه آهنینی
من زین جهان گزیدم کنجی به نامراد
تا در جهان بر آمد نامم به به گزینی
با اینهمه ندارد کس در جهان به جز من
طبعی بدین لطیفی شعری بدین متینی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر با تو زبانی شودم هر سر موئی
وز جور تو نالم به تو بر هر سر کوئی
از ناز و جفا هم نکنی یک سرمو کم
وز ناله من در تو نگیرد سرموئی
در حسن تمامی و دل افروز و منم نیز
تن کاسته و انگشت نما از همه روئی
یعنی تو مه چاردهی از همه وجهی
من بی تو مه یک شبه ام از همه سوئی
با عشق تو مردی نکند یاد ز جفتی
وز حسن تو یک زن نبرد طاعت شوئی
تا آب جمال تو روان گشت نبرده ست
یک تشنه درست از لب جوی تو سبوئی
تا چشمه نوش تو عیان شد نرسیده ست
یک جرعه کام از لب آزی به گلوئی
اشک و جگر سوخته در عشق گرفتند
با لعل لب و مشک سر زلف تو خویی
وامروز به اقبال لب و زلف تو هر یک
از رنگ به رنگی شد و از بوی به بوئی
با جور تو کس پای ندارد به جز از من
ناید مه دی کار چناری ز کدوئی
بر رغم مرا سفله و ناکس چه گزینی
آخر چو منی را چه کشی بهر چنوئی
ناجنسی ازین جنس نیاید ز حریفی
زشتی بدینسان نکند هیچ نکوئی
وز جور تو نالم به تو بر هر سر کوئی
از ناز و جفا هم نکنی یک سرمو کم
وز ناله من در تو نگیرد سرموئی
در حسن تمامی و دل افروز و منم نیز
تن کاسته و انگشت نما از همه روئی
یعنی تو مه چاردهی از همه وجهی
من بی تو مه یک شبه ام از همه سوئی
با عشق تو مردی نکند یاد ز جفتی
وز حسن تو یک زن نبرد طاعت شوئی
تا آب جمال تو روان گشت نبرده ست
یک تشنه درست از لب جوی تو سبوئی
تا چشمه نوش تو عیان شد نرسیده ست
یک جرعه کام از لب آزی به گلوئی
اشک و جگر سوخته در عشق گرفتند
با لعل لب و مشک سر زلف تو خویی
وامروز به اقبال لب و زلف تو هر یک
از رنگ به رنگی شد و از بوی به بوئی
با جور تو کس پای ندارد به جز از من
ناید مه دی کار چناری ز کدوئی
بر رغم مرا سفله و ناکس چه گزینی
آخر چو منی را چه کشی بهر چنوئی
ناجنسی ازین جنس نیاید ز حریفی
زشتی بدینسان نکند هیچ نکوئی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
این چه ننگ است که بر روی چو ماه آوردی
وین چه رنگ است که از خط سیاه آوردی
دیرگه بود که از مشک رخت خالی داشت
لیکن این عنبر گلپوش به گاه آوردی
بر گل عارض تو مهر دلم خود بس نیست
که شفیعی دگر از مهر گیاه آوردی
روی چون توبه و ایمانت جهان روشن داشت
گردش از بوالعجبی کفر و گناه آوردی
دعوی حسن تو ثابت شد و محتاج نبود
کز پی شاهد بس خط گواه آوردی
در شب زلف تو بیچاره دلم گمره بود
از رخ همچو مهش باز به راه آوردی
نیشکر را کمر از چنبر زرین بستی
خرمن سیم مه از بند کلاه آوردی
رخ تو باغ بهار است که نوباوه او
پیش بزم ملک ملک پناه آوردی
از گل و سنبل و شمشاد و بنفشه به صبوح
دسته بستی و سوی مجلس شاه آوردی
وین چه رنگ است که از خط سیاه آوردی
دیرگه بود که از مشک رخت خالی داشت
لیکن این عنبر گلپوش به گاه آوردی
بر گل عارض تو مهر دلم خود بس نیست
که شفیعی دگر از مهر گیاه آوردی
روی چون توبه و ایمانت جهان روشن داشت
گردش از بوالعجبی کفر و گناه آوردی
دعوی حسن تو ثابت شد و محتاج نبود
کز پی شاهد بس خط گواه آوردی
در شب زلف تو بیچاره دلم گمره بود
از رخ همچو مهش باز به راه آوردی
نیشکر را کمر از چنبر زرین بستی
خرمن سیم مه از بند کلاه آوردی
رخ تو باغ بهار است که نوباوه او
پیش بزم ملک ملک پناه آوردی
از گل و سنبل و شمشاد و بنفشه به صبوح
دسته بستی و سوی مجلس شاه آوردی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای چون حیات شیرین وی چون روان گرامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بیابیا که شدم درغم تو سودائی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهائی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدائی
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آئی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسائی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام در غم تو سودائی
مجو مجو پس ازین زینهار راه فراق
مکن مکن که کشد کار من به رسوائی
برو برو که چه خوش می روی به شیوه گری
بچم بچم که چه خوش می چمی به رعنائی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهائی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی طاقتم ز شیدائی
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو بگو که چرا دیر دیر می آئی
بده بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسائی
نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام در غم تو سودائی
مجو مجو پس ازین زینهار راه فراق
مکن مکن که کشد کار من به رسوائی
برو برو که چه خوش می روی به شیوه گری
بچم بچم که چه خوش می چمی به رعنائی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
دل ز من برده ای و می دانی
آشکار است این نه پنهانی
به دل برده نیستی خرسند
باز در بند بردن جانی
ملک ما خود دلی و جانی بود
این ببردی و در پی آنی
ندهم جان به رایگان به کفت
که به دل می خورم پشیمانی
کار دل خود گذشت لیکن جان
گر دهی بوسه بوکه بستانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
بعد عمری نه این امیدم بود
که چنین خوش عنایتم خوانی
گر سگ خویش داده ای لقبم
چون سگان از درم چرا رانی
غارت خانه دلم کردی
که نه در شهر کافرستانی
رو که ایمان به کیشت آوردم
کآفت عقل و دین و ایمانی
با چنین اعتقاد و دین که توراست
کافرم کافر ار مسلمانی
دل ویران من چو مسکن تست
لیک رسم است گنج و ویرانی
غم تو بی تو چون توانم خورد
من و حالی بدین پریشانی
به خداکت سپاس ها دارم
گر ازین زندگیم برهانی
ناتوانم مدار رنجه مرا
رنجه شو گه گهی که بتوانی
آشکار است این نه پنهانی
به دل برده نیستی خرسند
باز در بند بردن جانی
ملک ما خود دلی و جانی بود
این ببردی و در پی آنی
ندهم جان به رایگان به کفت
که به دل می خورم پشیمانی
کار دل خود گذشت لیکن جان
گر دهی بوسه بوکه بستانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
خواندیم دی ولی نه از پی آن
که مرا نزد خویش بنشانی
بعد عمری نه این امیدم بود
که چنین خوش عنایتم خوانی
گر سگ خویش داده ای لقبم
چون سگان از درم چرا رانی
غارت خانه دلم کردی
که نه در شهر کافرستانی
رو که ایمان به کیشت آوردم
کآفت عقل و دین و ایمانی
با چنین اعتقاد و دین که توراست
کافرم کافر ار مسلمانی
دل ویران من چو مسکن تست
لیک رسم است گنج و ویرانی
غم تو بی تو چون توانم خورد
من و حالی بدین پریشانی
به خداکت سپاس ها دارم
گر ازین زندگیم برهانی
ناتوانم مدار رنجه مرا
رنجه شو گه گهی که بتوانی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
پیداست خود که نیست ترا رای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
ای ترک دلستان صنم چین من توئی
آرام و راحت دل مسکین من توئی
چشم بدان ز نور جمال تو دور باد
کامروز نور چشم جهان بین من توئی
کی غم خورم من اینهمه شادی به روی تو
اکنون که شادی دل غمگین من توئی
بر باد رفت دین و دلم در هوای تو
ای جان و دل بلای دل و دین من توئی
فرهاد و رام و وامق و مجنون تو منم
عذرا و ویس ولیلی و شیرین من توئی
گر در غم تو رونق کارم بشد چه باک
چون کار و بار و رونق آئین من توئی
پروین و زهره و مه و خور را چه می کنم
خورشید و ماه و زهره و پروین من توئی
در باغ لاله و گل و نسرینش ننگرم
چون باغ لاله و گل و نسرین من توئی
آرام و راحت دل مسکین من توئی
چشم بدان ز نور جمال تو دور باد
کامروز نور چشم جهان بین من توئی
کی غم خورم من اینهمه شادی به روی تو
اکنون که شادی دل غمگین من توئی
بر باد رفت دین و دلم در هوای تو
ای جان و دل بلای دل و دین من توئی
فرهاد و رام و وامق و مجنون تو منم
عذرا و ویس ولیلی و شیرین من توئی
گر در غم تو رونق کارم بشد چه باک
چون کار و بار و رونق آئین من توئی
پروین و زهره و مه و خور را چه می کنم
خورشید و ماه و زهره و پروین من توئی
در باغ لاله و گل و نسرینش ننگرم
چون باغ لاله و گل و نسرین من توئی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلکم برد به شیرین سخنک هندوکی
کژ زبانک بتکی راست قدک مه روکی
زین لطیفک بتکی گردنک افراشتکی
نازکک ساقکی آکنده بر او بازوکی
لبکانش به صفا راست چو بیجادککی
زلفانش به صفت کژرو چون جادوکی
ناوک افکن مژه تیغ زنک نرگسکی
تیر بالا قدکی همچو کمان ابروکی
با همه خوبیک از غایت بی شرمگیش
من به دورم ز چنان سرکشکی بدخوکی
برکش پهن و بر او گرد دو نارک رسته
کرده سرپوشک نازک زتنک بر غوکی
از زبان کژکش راست شود کارک من
گر سوی راستی آید ز کژی پهلوکی
یادلک باز دهد یا بدهد کامک دل
نگسلم پی ز پیش تا نکند زین دو یکی
کژ زبانک بتکی راست قدک مه روکی
زین لطیفک بتکی گردنک افراشتکی
نازکک ساقکی آکنده بر او بازوکی
لبکانش به صفا راست چو بیجادککی
زلفانش به صفت کژرو چون جادوکی
ناوک افکن مژه تیغ زنک نرگسکی
تیر بالا قدکی همچو کمان ابروکی
با همه خوبیک از غایت بی شرمگیش
من به دورم ز چنان سرکشکی بدخوکی
برکش پهن و بر او گرد دو نارک رسته
کرده سرپوشک نازک زتنک بر غوکی
از زبان کژکش راست شود کارک من
گر سوی راستی آید ز کژی پهلوکی
یادلک باز دهد یا بدهد کامک دل
نگسلم پی ز پیش تا نکند زین دو یکی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ترا سزد که کنی دعوی جهانداری
که در جهان دلم ملک جاودان داری
جهان دل به تو بخشم کنون که نوبت تست
بزن بزن صنما نوبت جهان داری
اگر تو غاشیه بر دوش مه نهی بکشد
که کره فلک امروز زیر ران داری
اگر رکاب تو بر آسمان رسد چه عجب
که شهسوار فلک نیز همعنان داری
درآوری به دهن آب عقد پروین را
بدان دو رسته دندان که در دهان داری
معین است که دارد لب تو طعم عسل
که زخم نشتر زنبور در زبان داری
کمان ابروی تو بر زه است و می ترسم
که تیر غمزه در آنجا به قصد جان داری
مگر به خون من امروز تشنه ای ورنه
برای قصد که این تیر در کمان داری
منم که سر ز تحسر بر آستان دارم
توئی که سر ز تکبر برآسمان داری
سری چو سرو بجنبان بتا به جان و سرت
اگر سر من رنجور ناتوان داری
مدار رنجه قدم را نظر در آینه کن
گر آرزوی تماشای گلستان داری
چو سرو برطرف چشم من نشین و ببین
اگر هوای لب چشمه روان داری
که در جهان دلم ملک جاودان داری
جهان دل به تو بخشم کنون که نوبت تست
بزن بزن صنما نوبت جهان داری
اگر تو غاشیه بر دوش مه نهی بکشد
که کره فلک امروز زیر ران داری
اگر رکاب تو بر آسمان رسد چه عجب
که شهسوار فلک نیز همعنان داری
درآوری به دهن آب عقد پروین را
بدان دو رسته دندان که در دهان داری
معین است که دارد لب تو طعم عسل
که زخم نشتر زنبور در زبان داری
کمان ابروی تو بر زه است و می ترسم
که تیر غمزه در آنجا به قصد جان داری
مگر به خون من امروز تشنه ای ورنه
برای قصد که این تیر در کمان داری
منم که سر ز تحسر بر آستان دارم
توئی که سر ز تکبر برآسمان داری
سری چو سرو بجنبان بتا به جان و سرت
اگر سر من رنجور ناتوان داری
مدار رنجه قدم را نظر در آینه کن
گر آرزوی تماشای گلستان داری
چو سرو برطرف چشم من نشین و ببین
اگر هوای لب چشمه روان داری
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۲
از رخت لاله در نظر روید
وز غمت خار در جگر روید
قدت ار سایه بر زمین فکند
خشک و تر سرو غاتفر روید
ور فتد آب لعل تو بر خاک
بوم و بر جمله نیشکر روید
لفظ چون شکرت اگر شنود
صخره حالی نبات بر روید
هر نیی را به خدمت لب تو
بر میان هم ز تن کمر روید
خط تو تربیت ز اشکم یافت
زانکه سبزه هم از مطر روید
بس که گریم ز خط دمیدن تو
که ز نم سبزه بیشتر روید
عاشقان بر دری چه سر پاشند
که ازو چون گیاه سر روید
از دری بر رهت فشانم زر
که ز خاک فضاش زر روید
در مخدوم صاحب دیوان
که ازو شاخ فخر و فر روید
صاحب عصر و پیشوای جهان
آن جهان بها بهای جهان
شکرش در سخن گهر ریزد
پسته اش خندد و شکر ریزد
عاشقش همچو شمع در شب وصل
پیش رویش نخست سر ریزد
گر سموم عتاب او بوزد
از درخت حیات بر ریزد
ور نسیم عنایتش بجهد
گلبن خشک برگ تر ریزد
ابر بر بام او به جای سرشک
همه خونابه جگر ریزد
چشم آهووشش ز مخموری
جرعه از خون شیر نر ریزد
یار هر کس به زر درآرد سر
یار من همچو ریگ زر ریزد
کیمیای نکوست خاک درش
که سبیکه ز قرص خور ریزد
مجد آن درهمی زند که بر او
گر پرد جبرئیل پر ریزد
با همه فقر گنج و کان ثنا
پیش مخدوم دادگر ریزد
صاحب عصر و مقتدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
هر که از وصل او نشان خواهد
پر سیمرغ و آشیان خواهد
وانکه نور جمال او طلبد
خسرو چارم آسمان خواهد
آنکه از وصل او زیان بیند
اجل از عمر او زیان خواهد
پری از دام زلف او برمد
فتنه از چشم او امان خواهد
عشق او هر که اختیار کند
عافیت زانسوی جهان خواهد
دام زلفینش حلق دل گیرد
تیر چشمش هلاک جان خواهد
بر رخ از دیده جوی خون راند
هر که دلجوی آنچنان خواهد
در جهان هر کجا که داد دهیست
داد از آن چشم دلستان خواهد
خون جانم ز چشم خونخوارش
تیغ عدل خدایگان خواهد
صاحب عصر و کدخدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
وز غمت خار در جگر روید
قدت ار سایه بر زمین فکند
خشک و تر سرو غاتفر روید
ور فتد آب لعل تو بر خاک
بوم و بر جمله نیشکر روید
لفظ چون شکرت اگر شنود
صخره حالی نبات بر روید
هر نیی را به خدمت لب تو
بر میان هم ز تن کمر روید
خط تو تربیت ز اشکم یافت
زانکه سبزه هم از مطر روید
بس که گریم ز خط دمیدن تو
که ز نم سبزه بیشتر روید
عاشقان بر دری چه سر پاشند
که ازو چون گیاه سر روید
از دری بر رهت فشانم زر
که ز خاک فضاش زر روید
در مخدوم صاحب دیوان
که ازو شاخ فخر و فر روید
صاحب عصر و پیشوای جهان
آن جهان بها بهای جهان
شکرش در سخن گهر ریزد
پسته اش خندد و شکر ریزد
عاشقش همچو شمع در شب وصل
پیش رویش نخست سر ریزد
گر سموم عتاب او بوزد
از درخت حیات بر ریزد
ور نسیم عنایتش بجهد
گلبن خشک برگ تر ریزد
ابر بر بام او به جای سرشک
همه خونابه جگر ریزد
چشم آهووشش ز مخموری
جرعه از خون شیر نر ریزد
یار هر کس به زر درآرد سر
یار من همچو ریگ زر ریزد
کیمیای نکوست خاک درش
که سبیکه ز قرص خور ریزد
مجد آن درهمی زند که بر او
گر پرد جبرئیل پر ریزد
با همه فقر گنج و کان ثنا
پیش مخدوم دادگر ریزد
صاحب عصر و مقتدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
هر که از وصل او نشان خواهد
پر سیمرغ و آشیان خواهد
وانکه نور جمال او طلبد
خسرو چارم آسمان خواهد
آنکه از وصل او زیان بیند
اجل از عمر او زیان خواهد
پری از دام زلف او برمد
فتنه از چشم او امان خواهد
عشق او هر که اختیار کند
عافیت زانسوی جهان خواهد
دام زلفینش حلق دل گیرد
تیر چشمش هلاک جان خواهد
بر رخ از دیده جوی خون راند
هر که دلجوی آنچنان خواهد
در جهان هر کجا که داد دهیست
داد از آن چشم دلستان خواهد
خون جانم ز چشم خونخوارش
تیغ عدل خدایگان خواهد
صاحب عصر و کدخدای جهان
آن جهان بها بهای جهان
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۳
دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری
در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است
در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است
عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است
عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است
بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است
شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است
فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است
باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند
از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند
بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند
سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند
هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند
می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند
بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما
عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است
عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است
گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است
عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است
مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است
چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است
گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است
اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس
والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک
وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک
دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک
در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک
پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک
درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک
نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته
ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری
نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری
در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری
مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری
گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری
بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری
گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری
یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی
تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود
از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود
صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود
خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود
یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود
آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود
من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود
ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا
خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم
اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم
در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم
تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم
اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم
در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم
هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم
از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا
در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد
هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد
ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد
چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد
با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد
بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد
تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۹
ای که بر آینه از رخ صورت جان کرده ای
آب را از رخ محل صورت آسان کرده ای
خویشتن بینی مگر ای یار کاندر آینه
خویشتن بین گشته ای تا صورت جان کرده ای
چون نمی یارد کسی گل چیدن از رخسار تو
پس برای زینت خویش آن گلستان کرده ای
معجز است این نی که سحری آشکار آورده ای
کاندر آن صد سامری را بیش حیران کرده ای
عاشقان از درد و حسرت لب به دندان می گزند
تا تو در لب کام خضر از ناز پنهان کرده ای
خضر خطت تا قرین آب حیوان آمده ست
بس سکندر را کاسیر درد حرمان کرده ای
شد دلم چون گوی سرگردان میدان هوس
تا تو از عنبر به گرد ماه چوگان کرده ای
با چنین چوگان به قصد صد هزاران دل چو گوی
برسر میدان حسن آهنگ جولان کرده ای
بر لبت خالیست همچون دانه ای کافکنده ای
بر رخت زلفی که دام صد مسلمان کرده ای
عاشقم اهل خراسان را بدان رغبت که تو
خویشتن را قبله اهل خراسان کرده ای
بس فروزان طلعتی چون شمع مانا یک شبی
خدمت خلوتگه دستور ایران کرده ای
عز دین طاهر که آثار کمالش ظاهر است
آنکه ذاتش همچو نام از کنج نقصان طاهر است
آب را از رخ محل صورت آسان کرده ای
خویشتن بینی مگر ای یار کاندر آینه
خویشتن بین گشته ای تا صورت جان کرده ای
چون نمی یارد کسی گل چیدن از رخسار تو
پس برای زینت خویش آن گلستان کرده ای
معجز است این نی که سحری آشکار آورده ای
کاندر آن صد سامری را بیش حیران کرده ای
عاشقان از درد و حسرت لب به دندان می گزند
تا تو در لب کام خضر از ناز پنهان کرده ای
خضر خطت تا قرین آب حیوان آمده ست
بس سکندر را کاسیر درد حرمان کرده ای
شد دلم چون گوی سرگردان میدان هوس
تا تو از عنبر به گرد ماه چوگان کرده ای
با چنین چوگان به قصد صد هزاران دل چو گوی
برسر میدان حسن آهنگ جولان کرده ای
بر لبت خالیست همچون دانه ای کافکنده ای
بر رخت زلفی که دام صد مسلمان کرده ای
عاشقم اهل خراسان را بدان رغبت که تو
خویشتن را قبله اهل خراسان کرده ای
بس فروزان طلعتی چون شمع مانا یک شبی
خدمت خلوتگه دستور ایران کرده ای
عز دین طاهر که آثار کمالش ظاهر است
آنکه ذاتش همچو نام از کنج نقصان طاهر است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳
شه صدور و خداوند من شهاب الدین
توئی که محض وفائی مر این وفاجو را
به صدق دعوت در قحط سال جود و سخا
محل صدق و وفائی مر این دعاگو را
ز کوی لطف و به حکم کرم ز روی جواب
دعای من برسان صاحب ملک خو را
بگو که رقعه میمون رسید و بوسیدم
چنانکه اهل وفا روی یار گلبو را
حدیث دفتر بر خاطرم فرامش نیست
که یاد نام تو ثبت است خاطر او را
توئی که محض وفائی مر این وفاجو را
به صدق دعوت در قحط سال جود و سخا
محل صدق و وفائی مر این دعاگو را
ز کوی لطف و به حکم کرم ز روی جواب
دعای من برسان صاحب ملک خو را
بگو که رقعه میمون رسید و بوسیدم
چنانکه اهل وفا روی یار گلبو را
حدیث دفتر بر خاطرم فرامش نیست
که یاد نام تو ثبت است خاطر او را
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۵