عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
در غربتم افتاده ز هجران حبیب
از شدت ضعف گشته با مرگ قریب
یاری نه که آرد بسر خسته طبیب
زاری نه که جوید کفن از بهر غریب
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی ستم و محنت هجران کشمت
باشد که شبی به بیت الاحزان کشمت
از چاک درون دل ویران کشمت
وانگاه ز دل به خلوت جان کشمت
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
دل نیست که در زلف پریشان تو نیست
جان نیست که سرگشته هجران تو نیست
گویی که دلت زان منست آن تو نیست
جان آن منست گوئیا جان تو نیست
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ضعفم را آن میان چون مو باعث
قتلم را آن طره هندو باعث
عمرم را آن قامت دلجو باعث
جانم را آن لعل سخنگو باعث
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
تو نامدی و مهر فلک جلوه نمود
تو رفتی و مهر بود بر چرخ کبود
آید بر خم خون دل از دیده فرود
از آمدن دیر تو و رفتن زود
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
آمد به من خسته ز دلبر کاغذ
از مسأله وفا محرر کاغذ
گریان ماندم چو دیده را بر کاغذ
چون اشک روان فرو شدم در کاغذ
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
رفتی و دل از غمت فگارست هنوز
وز شوق تو چشمم اشکبارست هنوز
واگرد که جان ز هجر زارست هنوز
باز آی که دل در انتظارست هنوز
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
آنروی که اوج حسن شد جلوه گهش
نظاره نموده ام ز زلف سیهش
نسبت نتوان کرد بخورشید و مهش
زانرو که نظر فکنده ام ته بتهش
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
ای از تو درون ناتوانم را حظ
وز حسن تو چشم خون فشانم را حظ
از قد خوشت روح روانم را حظ
وز لعل روان بخش تو جانم را حظ
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد بدرون آتش هجران واقع
وانگه ز برونم اشک غلطان واقع
شد سعی بدانچه بود امکان واقع
آن شعله بآب کشت نتوان واقع
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای زاتش سودای تو داغم بر داغ
در شام غم از سپهر افزون تر داغ
بگذشته درون هم از برونم هر داغ
آیا به کجا نهی کنون دیگر داغ؟
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
مهلک بود ای رفیق ایام فراق
آمیخته ز هر هجر در جام فراق
گر صبح وصالم دمد از شام فراق
نامم مبر ار دگر برم نام فراق
امیرعلیشیر نوایی : دیوان اشعار فارسی
مسدس - غزل حضرت مخدوم [جامی] است که بحکم عالی مسدس کرده شده است
کردمی در خاک کوی دوست مأوا کاشکی
سودمی رخسار خود بر خاک آن پا کاشکی
آمدی بیرون ز کوی آن سرو بالا کاشکی
برقع افکندی ز روی عالم آرا کاشکی
دیدمی دیدار آن دلدار رعنا کاشکی
دیده روشن کردمی زانروی زیبا کاشکی
کوی آنمه تا بود جنت نمی باید مرا
تا بود جنت به دوزخ دل فرو ناید مرا
پیش لعلش کی دهن با کوثر آلاید مرا
تا بود آن سرو طوبی خوش نمی آید مرا
خاطر اندر سایه طوبی نیاساید مرا
سایه کردی بر سرم آن سرو بالا کاشکی
دی شدم افغان کنان تا کوی آن سرو بلند
تا جمالش بنگرم هر گه برون راند سمند
منتظر می بود تا امروز جان مستمند
چون برون آمد بروی خویشتن برقع فکند
گر چه امروز از جمال او نگشتم بهره مند
وعده این دولت افتادی بفردا کاشکی
در دل زارم هوس دیدار آن گلچهره بود
عازم قصرش شدم چون آن هوس در دل فزود
مانع آمد حاجبم وانگه بصد گفت و شنود
جانب گلزارم از بهر تماشا ره نمود
عاشقانرا رخصت گل چیدن و دیدن چه سود؟
بودی آن گلچهره را اذن تماشا کاشکی
با وجود آنکه دلرا نیست زان گلرو نصیب
نی گل آن رو که خاری از سر آن کو نصیب
نی به جان یک نکته زان لبهای شیرین گو نصیب
نی به چشمم جلوه ای زان عارض نیکو نصیب
کاشکی گویم مرا گشتی وصال تو نصیب
بی نصیبان را نصیبی نیست الا کاشکی
نیست اهل زهد را آگاهی از اسرار عشق
نقد دین بی قیمت افتادست در بازار عشق
از طریق عاقلی بیزار باشد زار عشق
دین همی بر باد باید داد در اطوار عشق
با وجود عقل و دین سامان نگیرد کار عشق
در هجوم این شدی آن هر دو یغما کاشکی
آنکه شرح حرف هجرش کام جانرا ساخت مر
از زبور عشق دان هم بیناتش هم ز بر
بسکه وصف او بود ورد زبان عبد و حر
گشته است از در نظم اهل طبق آفاق پر
نظم جامی را که شد در وصف لطف او چو در
جا نبودی غیر گوش شاه والا کاشکی
خسروی کز شمع رایش میبرد خورشید نور
ماه نو بهر غلامانش سزد نعل ستور
بندگان او گه رزم آوری خاقان تور
چاوشان او همه شاهان گه عیش و سرور
شاه ابوالغازی که میگوید شه انجم ز دور
بودیم در سلک نزدیکان او جا کاشکی
آنکه گردون نیست در سرعت بسان عزم او
عقل کل انگشت حیرت در دهان از حزم او
لرزه در اندام بحر آمد ز عزم جزم او
هر چه راند باد مغلوب از بساط رزم او
هر چه خواهد باد حاصل در حریم بزم او
وز حریم بزم او صد ساله ره تا کاشکی
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱
جهان به کام شود عشق کامران ترا
فلک غلام شود حسن جاودان ترا
مدار فخر بود بهر او که مهر فلک
ستاید این دل با مهر تو امان ترا
سپهر پیر کند همچو سرو سرسبزی
چو حسن جلوه دهد سرو نوجوان ترا
خرد سجود کند صورت جمالت را
روان نماز برد قامت روان ترا
کمال و علم تو بحریست بیکران و عمیق
چگونه وصف کنم بحر بیکران ترا
زلال چشمه حیوان که کیمیای بقاست
رهی ست از بن دندان لب و دهان ترا
میان ندیده ترا نیشکر چرا در تست
میان پرستیش آن شکًرین میان ترا
اگر ز دیده نهان است صورت دهنت
به آشکار چرا عاشقم نهان ترا
به شکل سرو ببالد قد تو تا چشمم
گلاب تازه دهد شاخ خیزران ترا
به رنگ لاله برآید رخ تو با دل من
زخون دیده دهد آب گلستان ترا
چنین که بر هدف دل گشاده ای زه و شست
زمانه حکم قضا می نهد کمان ترا
چو آفتاب عمیم است و رایگان لطفت
زمانه ارج نهد لطف رایگان ترا
چنین که تاخته ای بر زمانه اسب وفا
قدر نیارد بر تافتن عنان ترا
گداخت پیکر سیمین تیز تاز فلک
در آن هوس که ببوسد رکاب و ران ترا
ازان دری ... کانس و جان ازدل
فدا کنند تن و جان خویش جان ترا
به باز دادن دل بر من امتحان چه کنی
که آن متاع نیرزد خود امتحان ترا
مباد خوشدلی آن سفله را که دل دهدش
که دل ز جان ندهد زلف دلستان ترا
ترا نشانه ز من دل بسی ست در سر زلف
مرا ز زلف تو یک موی بس نشان ترا
مکن فسوس بر این خسته دل اگر بگریست
چو دیده خنده آن نیم ناردان ترا
ز شام تا به سحر خاکبوس و لابه کنم
که جان و دل بدهم رشوه پاسبان ترا
بدان امید که دستور باشدم که شبی
ز دیده آب زنم خاک آستان ترا
به خوان لطف تو دل گشته میهمان و سنرد
که اهل دل بنوازند میهمان ترا
که کوه با عظمت را جگر ز غم خون شد
چو دید نازکی لعل درفشان ترا
حقیقتی ست بسی آشکار گر که زنند
رقم به دفتر عین الیقین گمان ترا
مرا بگو به زبان یک رهی که زان توام
که این حدیث ندارد زیان زبان ترا
و گر زیان رسدت زین سخن بگوی که من
نخواهم از قبل سود خود زیان ترا
نصیحتی دل نا مهربانت را فرمای
که تا به کین نکشد یار مهربان ترا
تو میهمانی و ذات قدیم مهماندار
عقول پی نبرد ذات میزبان ترا
مکن، ز دستان کم کن و گرنه مجد به نظم
به دفتر آرد دستان و داستان ترا
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲
شب وداع چو برداشتن طریق صواب
به عزم بندگی صاحب سپهر جناب
از آفتاب سپهرم نبود خالی چشم
وز آفتاب زمینم بماند دیده پر آب
چو روی شاه نقاب خضاب بر گون بست
نگار صبح رخ از چهره بر گشاد نقاب
سرشک چون در بر روی روشنش ریزان
چنانکه بر رخ آبگینه بر چکد سیماب
بر آن لب چو عقیقش بماند باقی اشک
چو قطره قطره شبنم نشتسه بر عناب
کباب شد دلم از آب چشم او والحق
کسی ندید دلی را کز آب گشت کباب
دلیل آن که دلم شد کباب در سینه
بخار و دود نفس برده اشک چون خوناب
نشست و گفت حکایات دوری از هر جای
گرست و خواند شکایات فرقت از هر باب
روانه کرد از آن لعل همچو می در جام
عتاب تلخ خوش جانفزای همچو شراب
بخواند این غزل تر میان گریه زار
چنانکه خاک رهم شد ز آب دیده خلاب
لیقت لیله بلوی بقرفه الاحباب
بقیت منفرداً منک فی اشدعذاب
مرا هوای تو در سر ترا هوای دگر
خلاف داب پسندیده نیست در آداب
دلم بتفت چو برتافتی عنان ز وطن
سرم بگشت چو برگاشتی رخ از احباب
مرا به روی تو امید و رای تو به سفر
مرا به صحبت تو میل و میل تو به ذهاب
بدیل گلشن و طارم مکن جبال و سهول
عدیل مجلس و خلوت مکن کهوف و شعاب
از آن زمان که مرا جای داده ای در دل
گمان برم که مرا در فکنده ای به خراب
دل خراب بر آتش مرا زدوری تو
چو گنج ساکن لیکن ز تف او در تاب
بگو هر آنچه تو دانی مگو حدیث سفر
بکن هر آنچه تو خواهی مکن به هجر خطاب
چه دست ساید در امن و خوف با تو عنان
چه پای دارد در گرم و سرد با تو رکاب
جواب دادم کز عزم این سفر با من
مکن عتاب که از تو صواب نیست عتاب
بدیع نیست ز احباب رنج راه و سفر
غریب نیست ز عشاق قطع سهل و عقاب
شنیده ای ز حکایات و دیده ای ز سمر
رسیده ای به روایات و خوانده ای به کتاب
وفای لیلی و مجنون هوای زینت و زید
بلای وامق و عذرا عنای دعد و رباب
سپرده اند بسی راه های بی پایان
بدیده اند بسی بحرهای بی پایاب
تو این مبین که به کامم دراست تلخی هجر
تو آن نگر که کدامم دراست حسن مآب
دری که هست بر او پیر آسمان حارس
دری که هست ورا پیک اختران تواب
شوم زظلمت این آستان ظلم نمای
به بارگاه یکی آفتاب عالمتاب
ز دل بنالم چون بیدلان در آن کعبه
به خون بگریم چون مجرمان در آن محراب
به قول صاحب دعوت به امر خالق عرش
میان دعوت مظلوم و عرش نیست حجاب
برم ظلومه به دیوان صاحب و شنوم
ز لفظ صاحب دیوان شرق و غرب جواب
ز خشکسال حوادث بنالم و یابم
ز کلک ابرنوال وزیر فتح الباب
ستوده آصف و دستور عالم عادل
که در کمال و عدالت شد آفتاب نصاب
سپهر حشمت و دریای جود شمس الدین
مشیر مملکت و مالک رئوس و رقاب
بهشت بزمی کز لطف و قهراو بدل است
جزای اهل ثواب و سزای اهل عقاب
به رزم و بزم کف زرفشان سر پاشش
گهی ضراب نماید گهی شود ضراب
به حکم قاطع و تدبیر خوب و عزم درست
به امر نافذ و خلق کریم و رای صواب
مصون گذارد ذرات خاک را از باد
نگاهدارد اجزاء آتش اندر آب
اگر سحاب نبارد به امر او قطره
شرار نار ببارد خلاف او ز سحاب
گر از حکایت او آب جوشنی پوشد
خدنگ نار جهد در هوای خود حباب
به عقل شر غریزی برون برد ز سباع
به علم جهل طبیعی جدا کند ز دواب
ایا خلاصه مخلوق و خاصه خالق
و یا نقاده انسان و زبده انساب
نیافت مثل تو دور سپهر جز در وهم
ندید شبه تو چشم زمانه جز در خواب
رودبه مدح تو از خامه جان، نوا ز الفاظ
شود ز نام تو در نامه سرفراز القاب
از آن قبل که به چنگال دامنت دارد
حروف اکثر قلال خیزد از قلاب
به روزگار تو کژی رخ از جهان بر تافت
مگر که زلف بتان را که کم نشد خم و تاب
ز بیم عدل تو ناراستی به جان آید
شود چو سوزن دوزنده ناخنان ذیاب
به یمن عهد تو مشهور شد غراب البین
به مژده بردن وصلت به جمله احزاب
چگونه شاد نباشد جهان بر‌ آن دوری
که کرکس آید حراز و پیک وصل غراب
ضمیر پاکت ار ازکاد رون براندیشد
کند به رسته او در رفوگری مهتاب
و گر ز آتش کینت محیط اثر یابد
چو لعل گردد در قعر بحر در خوشاب
خلاف خاصیت طبع را ارادت تو
برون دماند مردم گیا زبیخ سداب
هر آنکه آب رخ از خاک درگه تو نجست
نخواند از ره یالیت نص کنت تراب
موسم است به داغ تو بچه در ارحام
مقید است ز برق تو نطفه در اصلاب
جهان پناها ناگفته حال و قصه من
به نور نفس بخوان بی میانجی اطناب
که گر بگویم زحمت نما بود مکثار
وگر نویسم وحشت فزا بود اسهاب
به سمع عالی اگر بگذرد عجب مانی
ز قصه های عجیب و فسانه های عجاب
مرا ز حادثه پارس سال چار از پنج
مباح بود سر و مال برنهیب و نهاب
اگر چه پارس پر آب است و در کنار محیط
چو قلب خویش مرا داد تشنگی چو سراب
صفیر زد فلک از روی حیرت و غیرت
که بر سواد مسلط چرا شدند کلاب
فقال فاعتبرو امنه یا اولی الابصار
فسار فانتبهو امنه یا اولی الالباب
چومهره بازئی دیدم که دمبدم نبود
ز زیر حقه مینا زمانه لعاب
به قصد اهل هنر بر گشاد و بیرون کرد
پلنگ حادثه چنگال و شیر نایبه ناب
هنر که زاد زمن شد و بال هستی من
بلی و بال عقاب آمده ست پر عقاب
به لطف و رحمتم از ناب شیر و فتنه بپای
که ذات تست همه لطف محض و رحمت ناب
به رهمنومی دولت رسیده ام به درت
نه از نظر زیج و تحت اصطرلاب
به استخارت اقبال بود و فتوی عقل
که بنده کرد سوی درگه تو شتاب
به استشارت بختم هنروران گفتند
کز اوست ملتمس خاطر ترا ایجاب
به خلد ننگرم ار پیش آیدم رضوان
به راه حج نروم گر نخواندم بواب
به عز عرش مجید و به حق مصحف مجد
که مجد را نبود جز درت محل و مآب
نکرده ام به فرومایه استعانت هیچ
نه در زمان مشیب و نه در اوان شباب
زبنده گر به کس این موهبت رسید به عمر
بری بود هبته الله از ایزد وهاب
مرا به عالم اسباب در حصول غرض
توئی بهین سببی از مسبب الاسباب
اگر گشایش هر در ز درگه صمدیست
توئی گشاده دری از متفح الابواب
مرا بخر به قبولی که گنج ها یابی
دراین جهان زثنا و در آن جهان ز ثواب
چو من نبینی قرنی دگر تو در من بین
چو من نیابی دوری دگر مرا دریاب
نهاده خلق جهان گوش و چشم برره من
که تا چگونه بود زین درم به خانه ایاب
تو نام جوی ز دولت که تا ابد باشند
ملوک از در تو نام جوی و دولت یاب
زجیش فتح تو هنگام کین به صف مصاف
ولیت باد مصیب و عدوت باد مصاب
به عز جاه تو نازان در آن جهان اسلاف
به روی ورای تو شادان در این جهان اعقاب
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳
دلا منال به درد از غراب گرد نعیب
که روز هجر نعیب از غراب نیست غریب
زیار نال و رقیبش که سوز و ناله من
ز جور یار و رقیب است نز غراب و نعیب
اگر بتافتمی سر ز جستجوی وصال
ملامتم نرسیدی به گفتگوی رقیب
دل شهید مرا تیغ و تیر ایشان کشت
به تیغ خشم رقیب و به تیر چشم حبیب
نداده اند ترا از وصال هیچ نصاب
نیامده ست ترا جز فراق هیچ نصیب
کفش خضاب گرفتست از آنکه چون گردون
بریخت خون دل من به کف خضیب
...
هر آینه نبود اهل نار بی تعذیب
به یاد زلف پریشان او مرا در چشم
خیال تیره آشفته ماند و خواب مهیب
به دست بوالعجبی های او من رنجور
بسان مرغ ضعیفم به دست طفل لیعب
مکن رفیقا دوری ز من در این سختی
که سخت صعب بود دوری از رفیق لبیب
مده به دست طبیبم که با چنین دردی
گذشت حال من و کار من ز دست طبیب
مزاج کار تبه شد علاج خویش طلب
زفضل پروری صاحب کبیر حسیب
نجیب دولت و دین آنکه از نجابت اوست
امور دین به نسق کار ملک با ترتیب
به جیب چرخ بر افراختم سر و دیدم
سپهر نقطه و همی به جنب قدر نجیب
بهشت بزمی کز لطف کوثر کرمش
جهان به سایه طوبی در است و عشرت طیب
کمال عفوش مر روی جر مراست نقاب
نوال دستش مر چند جود راست نقیب
به بوی مجمر خلقش به هیکل ترسا
به روز عید بر آتش نهند عود صلیب
ایا نقاده اعمال تو همه تزئین
و یا خلاصه اخلاق تو همه تهذیب
حمایت تو ز تیهو برید چنگل باز
رعایت تو ز میشان گسست پنجه ذیب
کیاست تو کند قصر عدل را تاسیس
سیاست تو کند دیو ظلم را تادیب
چو فکرت تو بود دهر کی کند تمویه
چو فطنت تو بود چرخ چون کند تضریب
تو عین رحمت حقی به کثرت احسان
از آنکه رحمت ایزد به محسن است قریب
تو آفتاب سپهر سعادتی و عدوت
کمثل کوکب نحس اذا طلعت نعیب
شب است خصم سیه روز خنجرت خورشید
ادی سللت علیه عن الحیواه نجیب
تو عاشق هنری چون رباب عاشق رعد
دگر صدور همه عاشقان سیم نسیب
به فضل و علم و دها میل کن که تا گردند
دهات دهر همه مخطی و دهات مصیب
ز لفظ بخت و هنر مدحت تو تلقین است
مرا که بخت مشیر آمده ست و عقل ادیب
ز عشق مدح چنین شخص خسروان در خاک
همی گذارند از رشک نام تو ثلیب
من از سخن به شکایت بدم ز فضل به درد
سخن شناسی تو کرد طبع را ترغیب
ز یمن بخت تو بود اینکه بحر خاطر من
به در نظم سخاوت نمود و گشت مجیب
وگرنه تیغ گهر بار پارسی کریم
بمانده بود به کام اندرون چو تیغ حطیب
مرا تو توبه شکستی به جام لطف و قبول
و گرنه بنده ازین شیوه بود عبد منیب
مثال دعوت من بنده جان و جاه ترا
حدیث دعوت مظلوم وارد است و غریب
همیشه پایه قدرت بر آن مثابت باد
که قدرگیرد گردون از او به یک ترحیب
نظام دولت توشان حق دون زوال
دوام حشمت تو امر غیر شک مریب
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵
ترک من کان دهنش پسته خندان من است
در شکر خنده لبش تنگ به دندان من است
هر زمانم ز لب خویش حیاتی بخشد
شد حقیقت که لبش چشمه حیوان من است
گفتمش دی که تو آرام دل و جان منی
دیدم امروز که در خون دل من جان من است
با همه درد بسازم چکنم درمان چیست
چون همه در دلم زوست که درمان من است
جرم بر دیده نهادم که به رویش نگریست
دیدم و جرم دل بی سرو سامان من است
دیده رانیست گناه این همه آفت ز دل است
چکند دیده گناه دل نادان من است
هیچ فرمان نبرد گر چه نصیحت کنمش
وای من کاین دل گمره نه بفرمان من است
گر شبی شور ز خاک دراو برخیزد
آن یقین دان که ز شوریدن و افغان من است
گفتم از زاری من هیچ خبرداری گفت
هر شبی زاری تو بر در و ایوان من است
گفتم این زاری بلبل نفس من ز چه خاست
گفت کز حسرت روی چو گلستان من است
گفت کاین سبزه خطم ز چه پیدا شد زود
گفتم از تربیت اشک چو باران من است
گفت گرد رخم این خط سیه باری چیست
گفتم آن دود دل خسته حیران من است
گفتمش خنده من از چه بود گهگاهی
گفت کز خاصیت لولو مرجان من است
گفتم این حال پریشانیم از چیست بگو
گفت کز عشق سر زلف پریشان من است
گفتمش سرخی این دیده خونبار ز چیست
گفت کز عکس عقیق شکر افشان من است
گفتمش دیده دربار من از چیست پرآب
گفت کز نور رخ چون مه تابان من است
گفتمش گوی دل من ز چه شد سرگشته
گفت کو عاشق خاک سرمیدان من است
گفتم از چیست بسان سر چوگان قد من
گفت کز آروزی گوی زنخدان من است
گفتم اورا که جگر خوردن من باری چیست
گفت کز عشق دهان چو نمکدان من است
گفتم از بهر چه چون کاه باشد رخ من
گفت کز آروزی لعل بدخشان من است
گفتم از دلشدگانت پسر همگر کیست
گفت کو بنده کمتر سگ دربان من است
گفتم او آن تو شد خاصه تو خود آن کیئی
گفت من زآن ویم مطلق و او ز آن من است
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۶
تا دورم از جمال و رخ روح پرورت
بیخواب و بیخورم ز غم روی چون خورت
زنهار تا گمان نبری کز تو خالیم
دل نزد تست گرچه به تن دورم از برت
مندیش کز غم تو دل آزار گشته ام
یا نیز نیستم به دل و روح چاکرت
گرپیش شمع روی تو ره باشدم شبی
پروانه وار جان بسپارم برابرت
عزمم سبک عنان شد و هجرت گران رکاب
زان دل سبک شده ست ز زلف گرانسرت
سوگند می خورم به خدائی که در ازل
با جوهرم به مهر بر آمیخت جوهرت
سوگند می خورم به حکیمی که حکمتش
آراست در مشیمه جمال منورت
سوگند می خورم به لطیفی که لطف او
بر سر نهاد از لطف و حسن افسرت
سوگند می خورم به جلال مصوری
کو بود در مبادی فطرت مصورت
سوگند می خورم به یکی بی نظیر کو
نظاره گاه ناظر من ساخت منظرت
سوگند می خورم به بهشت ولقای حور
یعنی به طلعت رخ خورشید پیکرت
سوگند می خورم به خدنگ و نهال سرو
یعنی به راستی قد همچون صنوبرت
سوگند می خورم به مه چارده شبه
یعنی به صفوت رخ چون ماه انورت
سوگند می خورم به گه صبح روز وصل
یعنی به عکس نوربناگوش ازهرت
سوگند می خورم به نسیم ریاض خلد
یعنی به نکهت سر زلف معنبرت
سوگند می خورم به خدنگ زره گذار
یعنی به نوک ناوک مژگان لاغرت
سوگند می خورم به دم بلبل فصیح
یعنی بدان بیان و بنان سخنورت
سوگند می خورم به لب چشمه حیات
یعنی به خنده های لبان چو شکرت
سوگند می خورم به دو زنار تا بدار
یعنی بدان دو زلف دل آشوب دین برت
سوگند می خورم به دو جادوی بابلی
یعنی بدان دو نرگس شوخ فسو نگرت
سوگند می خورم به دوخم یافته کمان
یعنی بدان دو ابروی چون مشک اذفرت
سوگند می خورم به دو ساق بلور عاج
یعنی بدان دو ساعد سیمین دلبرت
سوگند می خورم به دل آهن و حجر
یعنی به سختی دل بی رحم کافرت
کاندر جهان به دست نیاید به صد قران
یک بنده مطیع تر از ابن همگرت
حاجی به کعبه میل نماید بسی ولیک
نبود بدین صفت که منم مایل درت
مرده به جان چنان نگراید که من به تو
سوگند یاد کردم اگر هست باورت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۸
تا سوی تگنای دلم یافت راه دوست
آن دل که توبه دوست بدی شد گناه دوست
یکشب نرفت بر سر کویم به رسم یاد
روزی نکرد در دل ریشم نگاه دوست
چون در دلم نشست چرا ننگرد در او
آن بی حفاظ دلبر و آن دل سیاه دوست
از دل نیم پشیمان ایکاش سازدی
از نازنین دو دیده من تکیه گاه دوست
یاریست بوالعجب چو زمانه به خوی و طبع
دشمن نواز و دوت کش و کینه خواه دوست
گردنده و دو رنگ و مخالف چو روز و شب
گه گه به سال دشمن و گه گه به ماه دوست
گه دشمنم به غمزه دردپرده گاه اشک
گاهی دلم به مهر کند خسته گاه دوست
دریا کنار چشم من و مردمی در او
تر دامن وجود من در یاشناه دوست
گه نعره ای زنم ز تحسر که وای دل
گه ناله ای کنم ز تحیر که آه دوست
از مهر سبزه خط دلجوی او دلم
با آنکه داشت مهر گیا شد گیاه دوست
گر بر نخورد چشم من از سبزه خطش
یارب که برخوراد زروی چو ماه دوست
خورشید در نظاره کند رجعت از غروب
بر بام اگر برآید هر شامگاه دوست
خواهم که این سخن به نوا خوش کند ادا
روزی که راه یابد در بارگاه دوست
آن بارگه که مجمع شیران لشکر است
دشمن شکار یکسر و یکرویه شاه دوست
آن شه که عاشقند مر او را کلاه و تخت
دیگر ملوک تخت پرست و کلاه دوست
ای دوستکام شه که سیه روز دشمنت
هاروت وار گشته نگونسار و چاه دوست
ای جود تو ز لذت بخشش سئوال جوی
هم عفو تو ز غایت رحمت گناه دوست
فضل تو یار من بس اگر دشمن منند
یکمشت فضل دشمن مغرور جاه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گرد و خواه دوست
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۹
تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است
صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است
خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
جانم فدای آن خط سبزت که چون خضر
خوش بر کنار چشمه حیوان نشسته است
هندوی آن خط و رخ خوبم که گوئیا
گردی ز مشک بر گل خندان نشسته است
رخسارتست آینه جان عاشقان
زنگی است خط که بر طرف آن نشسته است
جان بی رخ تو بر سرپا ایستاده است
دل در غمت در آتش سوزان نشسته است
گنجور درد گشت سراپای ذات من
تا عشق تو در ین دل ویران نشسته است
نومیدیم مده که دلم بر قرار خویش
امیدوار بر سر پیمان نشسته است
شادی آن دلی که علی رغم دشمنان
باعهد دوست در غم هجران نشسته است
غافل دلیست آنکه در ایام هجر یار
دربزم عیش خرم و شادان نشسته است
مه روی مصر حسن چرا بیخبر بود
زان پیر داغدل که به کنعان نشسته است
بیداد گر مباش که بر تخت مملکت
دارای دور و داور کیهان نشسته است
سعدی که آفتاب جلال است طالعش
شاهی که زیر سایه یزدان نشسته است
شاهنشه جهان عضدالدین که بر درش
اقبال سال و ماه چو دربان نشسته است
خورشید خسروان که به تایید کردگار
بر چرخ ملک چون مه تابان نشسته است
شاهی که در زمانه به تاثیر عدل او
ضیغم به پاسبان غزالان نشسته است
در سایه همای همایون فر او
دراج در نشیمن عقبان نشسته است
از دامن زمانه بشوید به آب تیغ
گردی که از حوادث دوران نشسته است
ای خسروی ک دامن قدر تو از جلال
بر جیب وطاق گنبد گردان نشسته است
از تو هزار منت احسان و بار بر
فرق دهر و گردن ارکان نشسته است
بر هر زمین که ابر کفت سایه ای فکند
باران چو ابر بر سرباران نشسته است
هندوی پیر چرخ به چوبک زن درت
بالای هفت بر شده ایوان نشسته است
بر مسند سرای ششم چرخ مشتری
از دست نایبانت به فرمان نشسته است
جلاد و حربگاه فلک حربه ای به دست
اندر کمین خصم تو پنهان نشسته است
در آرزوی خلعت خاص تو آفتاب
امیدوار با تن عریان نشسته است
واندر هوای بزم تو بر طارم سوم
خاتون خوب روی خوش الحان نشسته است
تیر سپهر از قبل کاتبان تو
در منصب نیابت دیوان نشسته است
از مهر نام تو رخ خود زرد می کند
هر زر که در صمیم دل کان نشسته است
از عشق پشت دست رخش می زند به خون
لعلی که در سواد بدخشان نشسته است
در قعر بحر دل به امید تو خوش کند
طفلی که زیر دامن عمان نشسته است
شاها منم مبارز و میدان نظم و نثر
و اینک سخن گواه به برهان نشسته است
گشتم سخن سوار و چه داند که من کیم
آنکس که برکناره میدان نشسته است
فکر من است جوهری رسته سخن
پیوسته بر سواحل امکان نشسته است
مهمانسرای طبع مرا گاه امتحان
روح جریر و اعشی بر خوان نشسته است
زین شعر آبدار خوی خجلت و حیا
بر جان شخص اخطل و حسان نشسته است
گر دعوی از سخن کنم اینجا روا بود
شاه سخن شناس سخندان نشسته است
یارب چه حالت است که امسال ذکر من
بر گوشه جریده نسیان نشسته است
تابنده دور ماند ز درگاه کبریات
زان روز باز بر سر احزان نشسته است
یکچند بر بساط جلالت نشسته بود
و اکنون بر آستانه حرمان نشسته است
ایمان ندارم ارنه هوای تو در دلم
دایم به جای عقده ایمان نشسته است
بر دامن عقیدت من فی المثل اگر
آلایشی ز ذلت عصیان نشسته است
ور هست نکته ای که زمن صادر آمده است
وان در ضمیر خسرو ایران نشسته است
بر من میار رحم و مبخشای بر کسی
کو با تو در کمینگه کفران نشسته است
از هر طرف که در نگری دیو مردمی
اندر کمین غدر چو شیطان نشسته است
هر جا که جستجوی کنی دمنه سیرتی
در بند مکر و حیلت دستان نشسته است
پاکی نفس من ز دل پاک خویش پرس
کآنجا گواه عدل مسلمان نشسته است
هر جا که سایه تو بود من ملازمم
تا بر سرم ز عقل نگهبان نشسته است
مگی چه فن زند چو محمد سفر کند
هدهد کجا رود چو سلیمان نشسته است
یک روز اگر خلاف تو گشته ست پیر چرخ
آنگه کبود و کور و پشیمان نشسته است
هر بامداد بردرت از خجلت آفتاب
بر خاک زرد گشته و لرزان نشسته است
بنشین به کام دوست تن آسان که از تو شاه
هر جا که دشمنی ست هراسان نشسته است