عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶
توبه بشکستند ما را برسرجمع آشکارا
برسرجمع آشکارا توبه بشکستند ما را
خسرو فرخنده انجم حکم کرد و کرد پی گم
دیگری را این تحکّم زهره کی بودی و یارا
متقّی مخمر نشاید کارها را وقت باید
از لعاب اطلس نیاید جز به تدریج و مدارا
چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه
بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را
هم به غایت شرمسارم هم قیامت در خمارم
چاره ی دیگر ندارم چاره ای در ده نگارا
صد بلا بر من گمارد عشق و یک جو غم ندارد
تا ملامت طاقت آرد کو دلی چون سنگ خارا
کی پذیرد استقامت اضطراب این قیامت
الندامت الندامت ای مسلمانان خدا را
عیب خود باید بدیدن پس زبان در ما کشیدن
ستر خود باید دریدن تا شود روشن شما را
بر نزاری عیب کردن رنج بیهوده ست بردن
خون رز دارد به گردن چون بگرداند قضا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷
چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را
خیال خال تو در حالت آورد ما را
کرامت می لعلت به معجزات خیال
نکرده چاشنیی هوش می برد ما را
مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد
غبار از آینه ی سینه بسترد ما را
به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر
به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را
غمت مباد که بر شادی حمایت تو
به جز غم تو کسی غم نمی خورد ما را
رقیب گفت مرا تا به کی ز بی خردی
که از تهتّکّ تو پرده می درد ما را
جمال حور بهشت و حریم حرمت خلد
رقیب را و نزاری بی خرد ما را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸
چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را
به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را
اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی
نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را
وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت
طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا
تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته
من منتظر همه شب مترصدم صبا را
مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم
قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را
من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی
چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را
مگرم شود میسر ز کنار تو میانی
به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
باز نمودم بدو کلّ مهمّات را
گفت به من ای فلان وقت همی درگذشت
بیش عبادت مکن کعبه پرلات را
سینه نه پرداخته دیده نه بردوخته
چند پرستی چنین محض خیالات را
رفته برون از خیال محو شده در وصال
گر شده ای یافتی کلّ کمالات را
دست برآورده ایم گرچه درین باب نیست
حاجت دستان ما قاضی حاجات را
هم به ترحم کند عاقبت الامر کار
بر سر مستان کند جام مصافات را
چون بر او بود و برد جمله توان گفت نی
بار دگر طالبم عهد ملاقات را
در رصد این محل نیس نزاری ولی
منتخبی می کند شرح موالات را
تا نفسم می رود بر نفسم می رود
رفتم و دریافتم پیر خرابات را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برخیز ساقیا بده آب حیات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را
در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
کو روح معجزی که گر از من کند قبول
در وجه یک قنینه نهم کاینات را
یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون
بر من فرو گرفت چنین شش جهات را
می مایه حیات وجودست قصّه چیست
بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را
بسیار در منافع او رنج برده ایم
هم آزموده حل کند این مشکلات را
می نوش بر نبات لب چشمه خضر
ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را
رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست
کی التفات کردی عزی ولات را
محمود تا جمال ایازش نمود روی
برهم شکت بت کده سومنات را
گر می کند نزاری بی چاره بی خودی
سرمایه دگر بود اهل ثبات را
فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار
هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر تو نگویی به من من به که دانم ترا
در نظر دیده ای دیده از آنم ترا
من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر
حیف بود گر زخود باز ندانم ترا
هستی من نیستی جز به وجود تو نیست
بود توانم به تو دید توانم ترا
هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو
من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا
هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی
از تو به بازوی خود کی بستانم ترا
من به جهان در که ام کالبدی نیم جان
گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا
جان نزاری به تو زنده والّا نبد
با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شمع ما برخاست بنشان ای پسر مصباح را
ساقیا روح الامین با ماست در ده راح را
الصّلای خفتگان مست در ده پیش از آنک
دردمند از بام مسجد فالق الاصباح را
می بده اصحاب را تا در هم آمیزند باز
جز به می ممکن نباشد اتّصال ارواح را
خانۀ خم باز کن در، پیش تر زان کا فکند
دست روز اندر دهان قفل شب مفتاح را
هان سبک دوری بگردان ای پسر ز آب حیات
آن چنان کز یک دگر در نگسلند اقداح را
کاسه یی بر دست من نه سر سیه ز آب بقم
تا برون آرد ز نیل نفس من تمساح را
خانه پر حورست و اسباب طرب آراسته
در گشاده آسمان دریاب استفتاح را
خیز و در باد سحر در قلزم مجلس فکن
کشتیی کز آشنا عاجز کند ملّاح را
در چنین مجلس خصوصا کز طریق اتّحاد
کرده ام نام نزاری بی نشان اصلاح را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تشنه ام ساقی بیاور کاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را
تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را
بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را
تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را
کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را
پیش تیر ناوک چشمان مست
حد خفتان کی بود قرطاس را
چون نمی‌آید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را
تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیده‌ام افلاس را
می‌کند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را
مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ساقی ز بامداد روان کن کئوس را
تا گردنان نهند به پیشت رئوس را
زنگار غم به صیقل می بستر از پگاه
صفوت چنین دهند ذوات و نفوس را
وقت سحر چو بانگ برآرد خروس صبح
تو نیز هم به بانگ درآور خروس را
کنج فراغ گیر که در کاینات نیست
شایسته تر ز می کده جایی جلوس را
زنهار می مده به گرانان تندخوی
بوسه چه لایق است و موافق دبوس را
از محتسب مترس که او نیز می‌خورد
عاقل به خویشتن ندهد ره فسوس را
مالک کند به حشر مکافات محتسب
رستم دهد جزا به سزا اشکبوس را
منسوخ کرد شیره رز در معالجت
سغمونیا و تربد و مقل و فلوس را
تا می فروش رام تو باشد نزاریا
یک جو مخر زمانه تند شموس را
فرمان نبرد و پی رو رای و قیاس شد
در خام از آن گناه گرفتند توس را
خودبین مباش و باد مینداز در دماغ
غیرت شجاع راست نه طبل و نه کوس را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ره نباشد در حریم عشق هر اوباش را
طاقت خورشید ناممکن بود خفاش را
پادشاهی نیست جز درویشی و آزادگی
پس میسر نیست هفت اقلیم جز قلاش را
گر تفرج می‌کنی باری بیا طوفی بکن
عالم دردی کشان بی غم خوش باش را
دور باش از اهل دنیا زان که نا ایمن بود
روزگار از خوف سلطان حاجب و فراش را
نیک خواه و نیک باش و نیک بین و نیک دان
چون قلم رفته ست بر لوح ازل نقاش را
دم مزن با نفس ناقص مشورت با عقل کن
مرد عاقل کی به نامحرم برد کنکاش را
سینه خالی کن نزاری تا فرود آید ملک
گر نه کی بتوان کشیدن کینه و پرخاش را
آتش خشمت بریزد آب روی ایمن مباش
آب جوی است آب رویت در نظر فحاش را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
می بیارید و به می تازه کنید ایمان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
با چنین قوم که ماییم چه کارایشان را
راز مگشا و گر چاره نباشد این عهد
با کسی بند که باطل نکند پیمان را
هر چه درباره من گفت به جای خود بود
من ملامت نکنم معترض نادان را
ره به مجنون نبرد عاقل تدبیر اندیش
خبر از عالم انسان نبود حیوان را
هر که راه از حیوانی سوی انسانی یافت
بشنیده ست و بدانست که جان جانان را
همه دشواری وآسانی دل چندان است
که بدانست که موقوف که دارد جان را
مصلحت بین و به هم برزده لفظی است خلنج
کد خدایی نرسد بی سرو بی سامان را
ما نترسیم ز تهدید و وعید دشمن
دوست گر سر برود رد نکند فرمان را
گر چو من رانده یی قربت این حضرت یافت
نظر شاه جهان است که داند آن را
گر گدایی چو نزاری نبود ور باشد
هیچ نقصان نکند مملکت سلطان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را
بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان
که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین
به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی
صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد
اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را
به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت
نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را
دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد
بیار و بر سر من کش سبک شراب گران را
حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا
به جام باده مداوا کند چنین خفقان را
ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید
می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را
ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم
کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را
من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد
که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را
نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان
اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چه شود گر بپذیری من تر دامن را
خشک مغزی ، خرفی ، ساده دلی چون من را
جان دریغ از تو ندارم اگرم راه دهی
چه محل در صف عشاق نهد دل تن را
هم دل ماست که بر ما به ستم می گرید
مثل این است که هم آهن شکند آهن را
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را
مردمان در حق من هر چه بتر می گویند
چه کنم پیش گرفتم به قفا گردن را
دوست داند که مرا با که سر و کار افتاد
سرِّ روح الله بس مریم آبستن را
من که ام کز تو سخن گویم و از قصّه ی خویش
راستی لافِ فصاحت نرسد الکن را
با رقیبان شده بر بوی توام هم خانه
هیچ کس دوست نبوده ست چنین دشمن را
کو نسیمی ز عرق چین تو تا بنماید
یوسف باد صبا مژده ی پیراهن را
ساقیا دیر مکن زود بده ساغرِ می
گر گرفته ست سرش خشت بر افکن دَن را
تازه رو باش و مینداز گره بر ابرو
به کدورت نتوان خورد می روشن را
از مجاریِ دماغم نرود دود بخور
مگر از آتش می بر فکنی روزن را
خویش را از نفس سوخته دل دار نگاه
که به یک آه بسوزند دو صد خرمن را
آیه ی خلّصه الله به که آمد دانی
به تهمتن که برآورد ز چه بیژن را
شد نزاری ز خیال تو چو سوزن باریک
چه خیال است که بگداخت چنین سوزن را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
به زیر طاق دو ابرو ساحرند او را
که کرده اند مسخر عموم اردو را
مرا به خیره ملامت چی می کند بد گوی
چگونه دوست ندارند روی نیکو را
به سیل دیده ی من بنگرید اگر خواهید
که در عراق تفرج کنید آمو را
ندیده اند مگر روی آن بهشت آرای
جماعتی که صفت می کنند مینو را
به نقد وقت چو فردوس حاصل است امروز
چرا نه عیش کنم در بهشت با حورا
به غمزه یی دل و دینم چنان به هم بر زد
که چول کرد به کل هم دل هم اینجو را
فسون من چه زند پیش غمزه یی که کند
به یک کرشمه مسخر هزار جادو را
ز حسن او چه شود کم گر التفات کند
به چون منی و چه نقصان ز رشته لولو را
به بر فشاندن آستین و قهر رقیب
نزاریا مده از دست دامن او را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
هرگز مه آزمای دگر آزموده را
زیرا محل بوده نباشد نبوده را
گر جاهلی ستایش جاهل کند ولی
نتوان ستود پیش خرد ناستوده را
بر هر کس اعتماد مکن زان که هرزه گوی
باور نکن که باز نگوید شنوده را
جانش بکاهد ار ندهی رخصتش به گفت
نتوان خموش داشت سخن بر فزوده را
قلاب را اگر ز خیانت گریز نیست
صرّاف نیک داند از زر، زدوده را
معقولِ عقل نیست که صرّاف چشم باز
با سرمه نسبتی دهد انگشتِ سوده را
خوش وقت عارفان محقق که نزدشان
چندان محل نباشد این خاکِ توده را
گه گه به گوش مالِ ادب بهرِ انتباه
واخواست واجب است تغافل نموده را