عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۰
در بیان اینکه از هر کس مقتضیات طینت بظهور آید و بازگشت هرشیء باصل خودست و این سعادت و آن شقاوت را ظاهر الصلاح بودن باخراج از قانون فلاح شرط نیست. بلکه جنسیت و سنخیت مرادست و همانست که سعید را باوج علیین کشاند الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و شقی را در حضیض سجین نشاند و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من النور الی الظلمات اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون. لهذا با اینهمه احتجاج از روی لجاج روی از حق برتافتند:
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلقست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعهیی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعهیی شدادرا
جرعهیی نمرود بد بنیاد را
جرعهیی طالوت بد اندیش را
جرعهیی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
بادهی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانهاش را سیل بنیان کن، منم
دانهاش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمهی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
چون چشم خدای بین نداری، باری
خورشید پرست شو نه گوساله پرست!
و بهوای جام شقاوت که کفر مطلقست آمدند و دم از مخالفت ولی کامل که پنجه در پنجه حق ست زدند.
پس برآمد جام بر کف دست غیب
سر برآوردند مشتاقان ز جیب
چون مگس کردند غوغا بر سرش
میربودند از کف یکدیگرش
اول آن می قسمت ابلیس شد
که وجودش مصدر تلبیس شد
جرعهیی هم ز آن قدح هابیل خورد
ز آن سبب خون دل قابیل خورد
گشت قسمت جرعهیی شدادرا
جرعهیی نمرود بد بنیاد را
جرعهیی طالوت بد اندیش را
جرعهیی فرعون کافر کیش را
همچنان بر هر گروه از هر قبیل
آن شراب عقل کش بودی سبیل
باز آن می در قدح سیال بود
هرچه می خوردند، مالامال بود
باز ساقی لب به استهزا گشود
گفت رسم باده خواری این نبود!
آن معربد خوی درد آشام کو؟
بادهی ما را، حریف جام کو؟
گفت هان در احتیاط باده باش
جام را آمد حریف، آماده باش
این شقاوت را ز سرداران؛ منم
دوزخت را از خریداران، منم
با حسینت، هم ترازویی کنم
در هلاکش، سخت بازویی کنم
خانهاش را سیل بنیان کن، منم
دانهاش را، آتش خرمن منم
خشک کرد آن چشمهی سیال را
درکشید آن جام مالامال را
پاک بینان چون که چشم انداختند
دست و صاحبدست را بشناختند
دست ساقی نخستین جام بود
کز نخستین جام، درد آشام بود
ذکر سرمستان سرم را کرد مست
عشق پای افشرد و مطلب شد ز دست
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۱
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۵
رجوع به مطلب و بیان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعنی شیرازهی دفتر توحید و دروازهی کشور تجرید و تفرید سراندازان را رئیس و سالار، پاکبازان را انیس و غمخوار، سید جن و بشر، سر حلقهی اولیائی حشر: مولی الموالی سیدالکونین ابی عبدالله الحسین صلوات اللّه علیه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحرای کربلا و هجوم و ازدحام کرب وبلا:
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب
خیره شد تقوی و زیبایی بهم
پنجه زد درد و شکیبایی بهم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا بقاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم برزدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بروی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید درد سر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره مارا هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید بسر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن
گوید او چون باده خواران الست
هر یک اندر وقت خود گشتند مست
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام
عهد هر یک شد به عهد خود تمام
نوبت ساقی سرمستان رسید
آنکه بدپا تا بسرمست، آن رسید
آنکه بد منظور ساقی هست شد
و آنکه گل از دست برد، از دست شد
گرم شد بازار عشق ذوفنون
بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب
خیره شد تقوی و زیبایی بهم
پنجه زد درد و شکیبایی بهم
سوختن با ساختن آمد قرین
گشت محنت با تحمل، همنشین
زجر و سازش متحد شد، درد و صبر
نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر
عیش و غم مدغم شد و تریاق و زهر
مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر
ناز معشوق و نیاز عاشقی
جور عذرا و رضای وامقی
عشق، ملک قابلیت دید صاف
نزهت از قافش گرفته تا بقاف
از بساط آن، فضایش بیشتر
جای دارد هرچه آید، پیشتر
گفت اینک آمدم من ای کیا
گفت از جان آرزومندم بیا
گفت بنگر، بر ز دستم آستین
گفت منهم برزدم دامان، ببین
لاجرم زد خیمه عشق بی قرین
در فضای ملک آن عشق آفرین
بی قرینی با قرین شد، همقران
لامکانی را، مکان شد لامکان
کرد بروی باز، درهای بلا
تا کشانیدش بدشت کربلا
داد مستان شقاوت را خبر
کاینک آمد آن حریف در بدر
نک نمایید آید آنچ از دستتان
میرود فرصت، بنازم شستتان
سرکشید از چار جانب فوج فوج
لشکر غم، همچنان کز بحر، موج
یافت چون سرخیل مخموران خبر
کز خمار باده آید درد سر
خواند یکسر همرهان خویش را
خواست هم بیگانه و هم خویش را
گفتشان ای مردم دنیا طلب
اهل مصر و کوفه و شام و حلب
مغزتان را شور شهوت غالبست
نفستان، جاه و ریاست طالبست
ای اسیران قضا؛ در این سفر
غیر تسلیم و رضا، این المفر؟
همره مارا هوای خانه نیست
هرکه جست از سوختن، پروانه نیست
نیست در این راه غیر از تیر و تیغ
گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ
جای پا باید بسر بشتافتن
نیست شرط راه، رو برتافتن
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۶
در بیان تعرض آن شمع انجمن حقیقت از پروانگان هوسناک و تجاهل آن گل گلشن معرفت از بلبلان مشوش ادراک، خانۀ حقیقت را از اغیار مجازی، خالی ساختن، و بوستان معرفت را از خس و خاشاک ناقابلان پرداختن، و مستمعان بلا را صلادادن و دراز صندوق حقیقت گشادن و شرذمهیی از قابلیت اهل و لاوصاحبان مراتب «قالوا بلی، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)» که در سلک «وعلی الارواح اللتی حلت بفنائک» منسلک آمدند:
هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت
رشتهی الفت ز همراهان گسیخت
دور شد از شکرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته
پیر میخواران، بصدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند؛پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان
یادتان باد ای فرامش کردهها
جلوهی ساقی ز پشت پردهها
یادتان باد ای بدلتان، شورمی
آن اشارتهای ساقی پی زپی
اینک از هر گوشهیی، جم غفیر
مر شما را میزند ساقی، صفیر
کاین خمار آن باده را بد در قفا
هان و هان آن وعده را باید وفا
گوشه چشمی مینماید گاه گاه
سوی مستان میکند، خوش خوش نگاه
هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت
رشتهی الفت ز همراهان گسیخت
دور شد از شکرستانش مگس
وز گلستان مرادش، خار و خس
خلوت از اغیار شد پرداخته
وز رقیبان، خانه خالی ساخته
پیر میخواران، بصدر اندر نشست
احتیاط خانه کرد و در ببست
محرمان راز خود را خواند؛پیش
جمله را بنشاند، پیرامون خویش
با لب خود گوششان انباز کرد
در ز صندوق حقیقت، باز کرد
جمله را کرد از شراب عشق، مست
یادشان آورد آن عهد الست
گفت شاباش این دل آزادتان
باده خوردستید، بادا یادتان
یادتان باد ای فرامش کردهها
جلوهی ساقی ز پشت پردهها
یادتان باد ای بدلتان، شورمی
آن اشارتهای ساقی پی زپی
اینک از هر گوشهیی، جم غفیر
مر شما را میزند ساقی، صفیر
کاین خمار آن باده را بد در قفا
هان و هان آن وعده را باید وفا
گوشه چشمی مینماید گاه گاه
سوی مستان میکند، خوش خوش نگاه
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۷
در بیان عارف شدن به مراتب جانبازان راه حقیقت از در ارادت به شیخ طریقت از ر اه مراقبه گوید:
باز هستی، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد
یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر
پیری اندر صدر آن، یادش بخیر
خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر
خضروش، گمگشتگان را دستگیر
مر مرا از حال خویش افزوده حال
خواب بود این می ندانم یا خیال؟!
هشت بر زانو، سر تسلیم من
خواست تا سری ...
پس لب گوهر فشان آورد پیش
پیشتر بردم دو گوش هوش خویش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهیدان، با خبر
عالمی دیدم ازین عالم، برون
عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب، بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پرزنان و پرفشان، پروانهوار
ترسم از این بیشتر، شرحی دهم
تار تن را، نطق بشکافد ز هم
ز آنکه در گوش من آن والانژاد
گفت، اما رخصت گفتن نداد
باز هستی، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد
یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر
پیری اندر صدر آن، یادش بخیر
خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر
خضروش، گمگشتگان را دستگیر
مر مرا از حال خویش افزوده حال
خواب بود این می ندانم یا خیال؟!
هشت بر زانو، سر تسلیم من
خواست تا سری ...
پس لب گوهر فشان آورد پیش
پیشتر بردم دو گوش هوش خویش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهیدان، با خبر
عالمی دیدم ازین عالم، برون
عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب، بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پرزنان و پرفشان، پروانهوار
ترسم از این بیشتر، شرحی دهم
تار تن را، نطق بشکافد ز هم
ز آنکه در گوش من آن والانژاد
گفت، اما رخصت گفتن نداد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۸
در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره به حال خود در انتساب سلوک به حضرت پیرو مرشد صافی ضمیر خود کثر اللّه افاضاته گوید:
باز وقت آمد که مستی سرکنم
وز هیاهو گوش گردون، کر کنم
از در مجلس در آیم، سرگران
بر زمین، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در میان؛ گه در کنار
جام می دستی و دستی زلف یار
بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما
مرهم زخم و دوای درد ما
بخ بخ صهبای جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهای بی شورت کند
گوی از ما آن ملامت گوی را
آن ترش کرده به مستان، روی را
می سزد سنگ ارزنی ما را بجام
چون نخوردت بوی این می بر مشام
شور مجنون گر همی خواهی هله
زلف لیلی را بجنبان سلسله
ای سرا پا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمی زادهیی؟ روحی فداک
ای وجودت در صفا، مرآت حق
بهرهمند از هر صفت، جز ذات حق
ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم
ای بحق ما را صراط المستقیم
ای شب جهال را؛ تابنده ماه
ای بره گم کرد گان؛ هادی راه
از تو آمد مقصد عارف پدید
چشم حق بینان خدا را درتو دید
مدتی شد هستم ای صدر کبار
این بساط کبریایی را غبار
اندک اندک طاقتم را کاهشست
از تو ای ساقی، مرا این خواهشست
بازمان ز آن باده در ساغر کنی
حالت ما را پریشانتر کنی
تا بگویم بی کم و بی کاستی
آری آری مستی است و راستی:
شرح آن سر حلقهی عشاق را
پرکنم، مجموعهی اوراق را
باز وقت آمد که مستی سرکنم
وز هیاهو گوش گردون، کر کنم
از در مجلس در آیم، سرگران
بر زمین، افتان و بر بالا، پران
گاه رقصان در میان؛ گه در کنار
جام می دستی و دستی زلف یار
بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما
مرهم زخم و دوای درد ما
بخ بخ صهبای جان افروز ما
عشرت شب، انبساط روز ما
از خدا دوران، خدا دورت کند
فارغ از سرهای بی شورت کند
گوی از ما آن ملامت گوی را
آن ترش کرده به مستان، روی را
می سزد سنگ ارزنی ما را بجام
چون نخوردت بوی این می بر مشام
شور مجنون گر همی خواهی هله
زلف لیلی را بجنبان سلسله
ای سرا پا عقل خالص، روح پاک
از چه جسمی زادهیی؟ روحی فداک
ای وجودت در صفا، مرآت حق
بهرهمند از هر صفت، جز ذات حق
ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم
ای بحق ما را صراط المستقیم
ای شب جهال را؛ تابنده ماه
ای بره گم کرد گان؛ هادی راه
از تو آمد مقصد عارف پدید
چشم حق بینان خدا را درتو دید
مدتی شد هستم ای صدر کبار
این بساط کبریایی را غبار
اندک اندک طاقتم را کاهشست
از تو ای ساقی، مرا این خواهشست
بازمان ز آن باده در ساغر کنی
حالت ما را پریشانتر کنی
تا بگویم بی کم و بی کاستی
آری آری مستی است و راستی:
شرح آن سر حلقهی عشاق را
پرکنم، مجموعهی اوراق را
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۰
در بیان اشتداد وجد و حال و انقلاب حالت آن سید بی همال که مباداقدایی آید یا بدائی رخ نماید:
ز آن نمیآرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بگوش
باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بربست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت، آینهی ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغزمستان آورم
می بیاد می پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فی الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد
ز آن نمیآرم بر آوردن خروش
ترسم او را آن خروش آید بگوش
باروش آید که ما را تاب نیست
تاب کتان در بر مهتاب نیست
رحمت آرد بر دل افکار ما
بخشد او بر نالههای زار ما
اندک اندک دست بر دارد ز جور
ناقص آید، بر من، این فرخنده دور
سرخوشم، کان شهریار مهوشان
کی به مقتل پا نهد دامن کشان
عاشقان خویش بیند سرخ رو
خون روان از چشمشان مانند جو
غرق خون افتاده در بالای خاک
سوده بر خاک مذلت، روی پاک
جان بکف بگرفته از بهر نیاز
چشمشان بر اشتیاق دوست، باز
بر غریبیشان کند خوش خوش نگاه
بر ضعیفیشان بخندد، قاه قاه
لب چو بربست آن شه دلدادگان
حرز جا جست، آن سر آزادگان
گفت: کای صورتگر ارض و سما
ای دلت، آینهی ایزد نما
اول این آیینه از من یافت زنگ
من نخست انداختم بر جام سنگ
باید اول از پی دفع گله
من بجنبانم سر این سلسله
شورش اندر مغزمستان آورم
می بیاد می پرستان آورم
پاسخش را از دو مرجان ریخت، در
گفت احسنت انت فی الدارین حر
قصد جانان کرد و جان بر باد داد
رسم آزادی به مردان، یاد داد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۱
در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر بعنانگیری خیزد و هر لحظه فتنهیی هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسألهی نفس فرماید:
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل مینماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکتهیی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل مینماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکتهیی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۴
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جادهی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهدهی هر نالایق را پایهی دسترس نیست لمؤلفه:
نه هر پرنده به پروانه میرسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبدهی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوهی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را میرساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
میخورند از رشحهی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
نه هر پرنده به پروانه میرسد در عشق
که بازماند اگر صد هزار پر دارد
و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبدهی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:
آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال
کرده روزی از در رحمت سؤال
کاندرین عهد از رفیقان طریق
رهروان نعمت اللهی فریق
کس رسد در جذبه بر نور علی
گفت اگر او ایستد بر جا، بلی
لاجرم آن قدوهی اهل نیاز
آن بمیدان محبت یکه تاز
آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو
و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو
موسی توحید را، هارون عهد
از مریدان، جمله کاملتر بجهد
طالبان، راه حق را بد دلیل
رهنمای جمله، بر شاه جلیل
بد بعشاق حسینی؛ پیشرو
پاک خاطر آی و پاک اندیش رو
می گرفتی از شط توحید آب
تشنگان را میرساندی با شتاب
عاشقان را بود آب کار ازو
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا بچشم پر ز خون
مشک بر دوش آمد از شط چون برون
شد بسوی تشنه کامان رهسپر
تیر باران بلا را شد سپر
بس فرو بارید بر، وی تیر تیز
مشک شد بر حالت او اشک ریز
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک
تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک
تا قیامت تشنه کامان ثواب
میخورند از رشحهی آن مشک آب
بر زمین آب تعلق پاک ریخت
وز تعین بر سر آن، خاک ریخت
هستیش را دست از مستی فشاند
جز حسین اندر میان چیزی نماند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۰
در بیان اینکه چون تمیز خاصیت شراب، سر از گریبان خاطر جمشید بر زد و خیال تدارک عشرت، از منبت ضمیرش سر زد نخستین جامی تعبیه ساخت و خطوط هفتگانهی آن را با اسامی هفت گانه پرداخت و ساقی دانایی اختیار نموده و بنای سقایت او را، قانونی نهاد، منوط بر حکمت و بآن قانون رسم سرخوشی ووضع میکشی را دایر و سایر میداشت:
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام میکشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از دانندهیی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهیی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهیی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطافست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظهیی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهیی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقفست
سر حقست این وعشقش کاشفست
دید شاه دین که سلطان هدیست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشیست
آب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
مستی دهد زیارت خاک جم ای عجب
گویی هنوز، زیر لحد جام میکشد
و اشاره به حدیث ان لله تعالی شراباً لاولیائه؛ اذاشربوا طربوا و اذاطربواطلبوا و اذا طلبوا وجدواواذا وجدواطابواواذاطابوا ذابوا و اذا اذابوا خلصوا و اذا خلصوا و صلوا و اذا و صلوا اتصلوا و اذا اتصلوا فلا فرق بینهم و بین حبیبهم و راجع بشرح احوال حضرت علی اکبر و مراجعت آنجناب بخدمت باب بر سبیل تمثیل گوید:
وقتی از دانندهیی کردم سؤال
که مرا آگه کن ای دانای حال
با همه سعیی که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان از چه بود؟
اینکه میگویند: بود از بهر آب
شوق آب آورد او را سوی باب
خود همی دید اینکه طفلان از عطش
هر یکی در گوشهیی بنموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن شطش به پیش رو، ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش رادر شط درافکندن چو بط
گر درین رازیست ای دانای راز
دامن این راز را میکن فراز
گفت: چون جمشید نقش جام زد
پس صلا برخیل درد آشام زد
هفت خط آنجا مرا ترتیب داد
هر یکی را گونه گون نامی نهاد
پس نمود از روی حکمت، اختیار
ساقی دانندهیی کامل عیار
در کفش معیار وجد و ابتهاج
باده خواران را شناسای مزاج
مجلسی آراست مانند بهشت
وندرو ترتیب و قانونی بهشت
جمع در او، کهتر و مهتر همه
برخط ساقی نهاده، سر همه
جام را چون ساقی آوردی بدور
از فرودینه خطش تا خط جور
هیچکس را جای طعن و دق نبود
از خط او سرکشیدن، حق نبود
آری از قسمت نمیباید گریخت
عین الطافست ساقی هرچه ریخت
ور یکی را حال دیگرگون شدی
اختلاف اندر مزاج افزون شدی
جستی از آن دار عشرت انحراف
دیگرش رخصت نبودی انصراف
ور یکی ز آنان، معربدخوشدی
از سر مستی، پریشان گوشدی
از طریق عقل، هشتی پا برون
همرهی کردی ز مستی با جنون
لاجرم صد گونه شرم و انفعال
ساقی آن بزم را گشتی، وبال
جمله را بودی از آن دارالامان
تا بسر منزل رسانیدن، ضمان
کس نیاوردی بر آوردن نفس
دست آنجا دست ساقی بود و بس
لاجرم فعال های ما یرید
لحظهیی غافل نمانند از مرید
همت خود، بدرقه راهش کنند
خطرهیی گررفت، آگاهش کنند
کند اگر ماند، به تدبیرش شوند
تند اگر راند، عنانگیرش شوند
ساقی بزم حقیقت بین، تو باز
کی کم ست از ساقی بزم مجاز؟
اکبر آمد العطش گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدر جان، از عطش افسردهام
می ندانم زندهام یا مردهام!
این عطش رمزست و عارف، واقفست
سر حقست این وعشقش کاشفست
دید شاه دین که سلطان هدیست:
اکبر خود را که لبریز از خداست
عشق پاکش را، بنای سرکشیست
آب و خاکش را هوای آتشیست
شورش صهبای عشقش، در سرست
مستیش از دیگران افزونترست
اینک از مجلس جدایی میکند
فاش دعوی خدایی میکند
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد حدیث دوست را
محکمی در اصل او از فرع اوست
لیک عنوانش، خلاف شرع اوست
پس سلیمان بر دهانش بوسه داد
اندک اندک خاتمش بر لب نهاد
مهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تانیارد سر حق را فاش کرد
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند ودهانش دوختند
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۲
در بیان عنان گیری خاتون سراپردهی عظمت و کبریایی حضرت زینب خاتون، سلام اللّه علیها، که آن یکه تاز میدان هویت را، خاتمهی متعلقات بود و شرذمهیی از مراتب و مقامات آن ناموس ربانی و عصمت یزدانی که در عالم تحمل بار محنت، کامل بود و ودیعت مطلقه را واسطه و حامل، بر مذاق عارفان گوید:
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشهی چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامهی جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامهیی سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پندبی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتنست
کار دیوانه، پریشان گفتنست
خشت بر دریا زدن بی حاصلست
مشت بر سندان، نه کار عاقلست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سر گران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشهی چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامهی جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامهیی سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب، عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا بچند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پندبی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتنست
کار دیوانه، پریشان گفتنست
خشت بر دریا زدن بی حاصلست
مشت بر سندان، نه کار عاقلست
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید بمقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۳
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
پس زجان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد، الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید:
کای عنان گیر من آیا زینبی؟
یا که آه دردمندان در شبی؟
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشقست این عنانگیری مکن
با تو هستم جان خواهر، همسفر
تو بپا این راه کوبی من بسر
خانه سوزان را تو صاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
جان خواهر در غمم زاری مکن
با صدا بهرم عزاداری مکن
معجراز سر، پرده از رخ، وامکن
آفتاب و ماه را رسوا مکن
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زینب گر صدا گردد بلند
هرچه باشد تو علی را دختری
ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش، زینب می شنفت
با حسینی لب هر آنچاو گفت راز
شه بگوش زینبی بشنید باز
گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق
فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبان دیگر این آواز نیست
گوش دیگر، محرم اسرار نیست
ای سخنگو، لحظهیی خاموش باش
ای زبان، از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سر صدق و صواب
شاه را، زینب چه میگوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را:
کای فروزان کرده مهر و ماه را
عشق را، از یک مشیمه ازادهایم
لب به یک پستان غم بنهادهایم
تربیت بودهست بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
تا کنیم این راه را مستانه طی
هر دو از یک جام خوردستیم می
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حاملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۹
در بیان آن عارف ربانی که از راه مراقبه با زعفرش ملاقات افتاد و از در مکاشفه مصاحبتش دست داد و قصه کردن زعفر سبب محرومی خود را از جانفشانی در رکاب سعادت انتساب آن حضرت بر سبیل اجمال گوید:
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم بازعفر از غیرت سؤال
کز چه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایهی طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بی نصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می کرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیک نام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهیی
تا که یابی آگهی، شرذمهیی
بهر جانبازی آن شاه ازولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه
جان ز یکسو جملهی خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، ز یک جا جملهی نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محوومات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو روز مقصد برنتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقت گوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محوومات حق، همه در ذات او
جملهی ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم بجای دیگرست
نیست جز او، دررگ و در پوستم
بی خبر از دشمن وازدوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب
بود با من در سؤال ودر جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روح الامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردهی چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
عارفی گوید شبی از روی حال
داشتم بازعفر از غیرت سؤال
کز چه اول رخش همت پیش راند
و آخر از مقصد، چرا محروم ماند؟
راحتی، در خلد پر زیور نکرد
بر لب کوثر گلویی، تر نکرد
گامزن در سایهی طوبی نشد
همنشین، جنی به کروبی نشد
راست گویند اینکه جسم ناریند
بی نصیب از فیض لطف باریند
با خداجویان نبد همدردیش
یا که آگاهی نبود از مردیش؟
تا سحر چشمم ازین سودا نخفت
دل بغیر از شنعت زعفر نگفت
بعد ازین سهرم چه پیش آمد سحر
شد بیابانی به پیشم جلوه گر
جلوه گر شد در برم شخصی عجیب
با تنی پر هول و با شکلی مهیب
بر سر خاکی که در آن جای داشت
بر سر انگشت، نقشی می نگاشت
بعد از آن، آن نقش را از روی خاک
با سرشک دیدگان می کرد پاک
پیش رفتم تا که بشناسم که کیست
همچنین آن نقش را بینم که چیست
چون بدیدم بود آن نام حسین
سرور دین، پادشاه نشأتین
چشم بر من برگشود آن نیک نام
کرد بر من از سر رغبت سلام
پس جوابش داده، گفتم، کیستی
که تو از این جنس مردم نیستی؟
گفت دانم من که شب تا صبحگاه
با منت بود اعتراض ای مرد راه
زعفرم من کز سرشب تا سحر
بود با من اعتراضت ای پدر
با تو گویم حال خود را، شمهیی
تا که یابی آگهی، شرذمهیی
بهر جانبازی آن شاه ازولا
چون شدم وارد به آن دشت بلا
چار فرسخ مانده تا نزدیک شاه
محشری بد، هر طرف کردم نگاه
جمع، یکسر انبیا و اولیا
اصفیا و ازکیا و اتقیا
روح پاکان، خاک غم بر سر همه
تیغ بر دست و کفن در بر همه
جان ز یکسو جملهی خاصان عرش
زیر سم ذوالجناحش، کرده فرش
تن، ز یک جا جملهی نیکان خاک
بهر ضرب ذوالفقارش کرده پاک
جسته پیشی، خاکیان ز افلاکیان
همچنین افلاکیان از خاکیان
پای تا سر، از جماد و از نبات
در سراپای حسینی، محوومات
جرئت من، جمله صفها را شکافت
یک سر مو روز مقصد برنتافت
از تجری من و آن همرهان
جمله را انگشت حیرت بر دهان
تا رسیدم با کمال جد و جهد
بر رکاب پاک آن سلطان عهد
مظهری دیدم از آب و گل، جدا
از هوی خالی و لبریز از خدا
کرده خوش خوش، تکیه بر فرخ لوا
رو، بر او، پوشیده چشم از ماسوا
دست بر دامان فرد ذوالمنش
دست یکسر ماسوا بر دامنش
بسته لبهای حقیقت گوی او
او سوی حق روی و آنان، سوی او
محوومات حق، همه در ذات او
جملهی ذرات محو و مات او
گفتم ای سرخیل مستان، السلام
مقتدای حق پرستان، السلام
از سلامم، دیدگان را باز کرد
زیر لب، آهستهام آواز کرد
گفت ای دلداده، بر گو کیستی؟
اندرین جا، از برای چیستی؟
گفتم ای سالار دین، زعفر منم
آنکه در پای تو بازد سر، منم
آمدستم تا ترا یاری کنم
خون درین دشت بلا، جاری کنم
با تبسم لعل شیرین کرد باز
گفت ای سرخوش ز صهبای مجاز
چون نباشد پیر عشقت، راهبر
کی ز حال عاشقان یابی خبر؟
خود تو پنداری درین دشت بلا
ماندهام در چنگ دشمن، مبتلا؟!
عاجزی از خانمان آوارهام
نیست بهر دفع دشمن، چارهام؟!
در سر عاشق، هوای دیگرست
خاطر مردم بجای دیگرست
نیست جز او، دررگ و در پوستم
بی خبر از دشمن وازدوستم
من ندانم دوست کی، دشمن کدام
ای عجب، این را چه اسم، آن را چه نام؟!
اینک آن سر خیل خوبان بی حجاب
بود با من در سؤال ودر جواب
با هم اندر پرده، رازی داشتیم
گفتگوهای درازی داشتیم
هیچکس از راز ما، آگه نبود
در میان، روح الامین را ره نبود
چشم ازو پوشیده، کردم بر تو باز
از حقیقت، رخت بستم بر مجاز
خود تو دیگر از کجا پیدا شدی
پردهی چشم من شیدا شدی؟
این بگفت و دیدگان بر هم نهاد
عجزها کردم، جوابم را نداد
رجعت من، ز آن رکاب ای محتشم
یک جو، از سعی شهیدان نیست کم
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الثالثة
«الم» التّخاطب بالحروف المفردة سنّة الاحباب فى سنن المحارب فهو سرّ الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطّلع علیه الرّقیب.
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا الآیة. از اول سورة تا اینجا اشارت است بفضل و لطف خداوند عزّ و جل با آشنایان و دوستان و این آیت اشارت است بقهر و عدل او با بیگانگان و دشمنان. و خداى را عزّ و جلّ هم فضل است و هم عدل، اگر عدل کند رواست ور فضل کند از وى سزاست، و نه هر چه در عدل رواست از فضل سزاست که هر چه از فضل سزاست در عدل رواست. یکى را بفضل بخواند و حکم او راست، یکى را بعدل براند و خواست او راست. نیک آنست که فضل بر عدل سالارست و عدل در دست فضل گرفتارست، عدل پیش فضل خاموش و فضل را حلقه وصال در گوش.
نه بینى که عدل او را هام راه است و شاد آن کس که فضل او را پناه است. ثمره فضل سعادت و پیروزى است، و نتیجه عدل شقاوت و بیگانگى. هر دو کارى است رفته و بوده جفّ القلم بما هو کائن الى یوم القیمة. حکمى است ازلى و کارى انداخته و از آن پرداخته من قعد به جدّه لم ینهض به جدّه.
پیر طریقت گفت: الهى از آنچه نخواستى چه آید؟ و آن را که نخواندى کى آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوارست؟ و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست؟ قسمى رفته نفزوده و نکاسته توان کرد، قاضى اکبر چنین خواسته، شیطان در افق اعلى زیسته، و هزاران عبادت برزیده چه سود داشت که نبود بایسته. اذا کان الرضا و الغضب صفة ازلیة فما تنفع الاکمام المقصرة و الاقدام المؤدیة. عمر خطاب روزى بر ابلیس رسید گریبان وى بگرفت گفت دیر است تا من در طلب توام ترا بخانه برم تا کودکان بر تو بازى کنند. ابلیس گفت اى عمر پیرانرا حرمت دار در هفت آسمان خداى را عبادت کردهام بهر آسمان صد هزار سال همى بالا گرفتم پنداشتم که آن بالا گرفتن من کرامتى است و نواختى چون نیک نگه کردم معنى آن بود که تا هر چند بالا بیش چون بیفتم سختتر و صعبتر افتم، اى عمر تو هفصد هزار ساله عبادت من ندیده و من ترا پیش بت بسجود دیدهام. عمر دست از وى بداشت و زبان حال ابلیس از سر مهجورى میگوید:
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ یکى را مهر بیگانگى بر دل نهادند تا در کفر بماند، یکى را مهر سرگردانى بر دل نهادند تا در فترت بماند، آن بیگانه است رانده و سر راه گم کرده، و این بیچاره در راه بمانده و بغیر دوست از دوست باز مانده.
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
نه هر که از کفر برست او بحق پیوست که وى از خود برست، او که از کفر برست بآشنایى رسید و او که از خود برست بدوستى رسید، و از آشنایى تا دوستى هزار منزل است و از دوستى تا بدوست هزار وادى.
ما زلت أنزل من ودادک منزلا
یتحیّر الالباب عند نزوله
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ این قصّه منافقانست و سرّ نفاق منافقان بشرف مصطفى باز میگردد از دو وجه یکى از روى غیرت دیگر از روى رحمت. چون مصطفى محبوب حق بود و جمال و کمال از حدود افهام و اوهام او در گذشته اللَّه تعالى او را بحکم غیرت در پرده عصمت خویش گرفت، و نفاق منافقان نقاب جمال وى ساخت، وز عالمیان در حجاب شد تا کس او را بحقیقت بنشناخت و چنانک بود او را بکس ننمود، وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ اگر نه نفاق منافقان نقاب آن طلعت بودى خلایق همه خاک در نور غیب انداختندى. آن چنان آفتابى و نورى و ضیائى را چنین نفاقى که نفاق عبد اللَّه ابى سلول و مانند او بود بکار باید، و اگر نه شعاع آن جمال بآدمیان بیش از آن کردى که جمال عیسى کرد تا گفتند المسیح ابن اللَّه.
و این را بمثالى بتوان گفت: این قرص آفتاب که شعاع وى از آسمان چهارم میتابد روى در آسمان پنجم دارد و اللَّه تعالى فریشتگان آفریده و بر وى موکّل کرده و در پیش آن فریشتگان بیابانهاى پر برف مىآفریند، و ایشان از آن برف چندانک کوه کوه بر میدارند و در قرص آفتاب میزنند تا حرارت آن شکسته میشود و اگر نه از تبش و حرارت وى عالم بسوختى هم چنان نفاق منافقان در حضرت آن آفتاب دولت انداختند و گرنه خلایق همه زنّار شرک بستندى. و لکن آن مهتر عالم همه لطف و رحمت بود چنانک گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم
«انا رحمة مهداة»
و قال تعالى وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا. خود کردند و خون خود بدست خود ریختند و داغ حسرت بر جان خود نهادند، که قصد فرهیب حق داشتند. و سرانجام آن کار نشناختند. شوخى آمدى را چه پایانست، و بى شرمى وى را چه کرانست. تقصیر را روى بود و شوخى را روى نه، تقصیر از ضعف است و ضعف در خلقت آدمى، و شوخى ستیزست و ستیز نشان بیگانگى.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً اینت بیمارى که آن را کران نه، و اینت دردى که آن را درمان نه، و اینت شبى که آن را بام نه، بزارتر از روز منافق روز کیست؟ که از ازل تا ابد در بیگانگى زیست، امروز در عذاب نهانى، و فردا در حسرت جاودانى. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ اذا راوا اشکالهم الّذین صدّقوا کیف و صلوا، و راوا انفسهم کیف خسروا.
نه بینى که عدل او را هام راه است و شاد آن کس که فضل او را پناه است. ثمره فضل سعادت و پیروزى است، و نتیجه عدل شقاوت و بیگانگى. هر دو کارى است رفته و بوده جفّ القلم بما هو کائن الى یوم القیمة. حکمى است ازلى و کارى انداخته و از آن پرداخته من قعد به جدّه لم ینهض به جدّه.
پیر طریقت گفت: الهى از آنچه نخواستى چه آید؟ و آن را که نخواندى کى آید؟ تا کشته را از آب چیست؟ و نابایسته را جواب چیست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوارست؟ و خار را چه حاصل از آن کش بوى گل در کنارست؟ قسمى رفته نفزوده و نکاسته توان کرد، قاضى اکبر چنین خواسته، شیطان در افق اعلى زیسته، و هزاران عبادت برزیده چه سود داشت که نبود بایسته. اذا کان الرضا و الغضب صفة ازلیة فما تنفع الاکمام المقصرة و الاقدام المؤدیة. عمر خطاب روزى بر ابلیس رسید گریبان وى بگرفت گفت دیر است تا من در طلب توام ترا بخانه برم تا کودکان بر تو بازى کنند. ابلیس گفت اى عمر پیرانرا حرمت دار در هفت آسمان خداى را عبادت کردهام بهر آسمان صد هزار سال همى بالا گرفتم پنداشتم که آن بالا گرفتن من کرامتى است و نواختى چون نیک نگه کردم معنى آن بود که تا هر چند بالا بیش چون بیفتم سختتر و صعبتر افتم، اى عمر تو هفصد هزار ساله عبادت من ندیده و من ترا پیش بت بسجود دیدهام. عمر دست از وى بداشت و زبان حال ابلیس از سر مهجورى میگوید:
گفتم چو دلم با تو قرین خواهد بود
مستوجب شکر و آفرین خواهد بود
باللّه که گمان نبردم اى جان جهان
کامّید مرا فذلک این خواهد بود
خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ یکى را مهر بیگانگى بر دل نهادند تا در کفر بماند، یکى را مهر سرگردانى بر دل نهادند تا در فترت بماند، آن بیگانه است رانده و سر راه گم کرده، و این بیچاره در راه بمانده و بغیر دوست از دوست باز مانده.
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
نه هر که از کفر برست او بحق پیوست که وى از خود برست، او که از کفر برست بآشنایى رسید و او که از خود برست بدوستى رسید، و از آشنایى تا دوستى هزار منزل است و از دوستى تا بدوست هزار وادى.
ما زلت أنزل من ودادک منزلا
یتحیّر الالباب عند نزوله
وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ این قصّه منافقانست و سرّ نفاق منافقان بشرف مصطفى باز میگردد از دو وجه یکى از روى غیرت دیگر از روى رحمت. چون مصطفى محبوب حق بود و جمال و کمال از حدود افهام و اوهام او در گذشته اللَّه تعالى او را بحکم غیرت در پرده عصمت خویش گرفت، و نفاق منافقان نقاب جمال وى ساخت، وز عالمیان در حجاب شد تا کس او را بحقیقت بنشناخت و چنانک بود او را بکس ننمود، وَ تَراهُمْ یَنْظُرُونَ إِلَیْکَ وَ هُمْ لا یُبْصِرُونَ اگر نه نفاق منافقان نقاب آن طلعت بودى خلایق همه خاک در نور غیب انداختندى. آن چنان آفتابى و نورى و ضیائى را چنین نفاقى که نفاق عبد اللَّه ابى سلول و مانند او بود بکار باید، و اگر نه شعاع آن جمال بآدمیان بیش از آن کردى که جمال عیسى کرد تا گفتند المسیح ابن اللَّه.
و این را بمثالى بتوان گفت: این قرص آفتاب که شعاع وى از آسمان چهارم میتابد روى در آسمان پنجم دارد و اللَّه تعالى فریشتگان آفریده و بر وى موکّل کرده و در پیش آن فریشتگان بیابانهاى پر برف مىآفریند، و ایشان از آن برف چندانک کوه کوه بر میدارند و در قرص آفتاب میزنند تا حرارت آن شکسته میشود و اگر نه از تبش و حرارت وى عالم بسوختى هم چنان نفاق منافقان در حضرت آن آفتاب دولت انداختند و گرنه خلایق همه زنّار شرک بستندى. و لکن آن مهتر عالم همه لطف و رحمت بود چنانک گفت صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم
«انا رحمة مهداة»
و قال تعالى وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا. خود کردند و خون خود بدست خود ریختند و داغ حسرت بر جان خود نهادند، که قصد فرهیب حق داشتند. و سرانجام آن کار نشناختند. شوخى آمدى را چه پایانست، و بى شرمى وى را چه کرانست. تقصیر را روى بود و شوخى را روى نه، تقصیر از ضعف است و ضعف در خلقت آدمى، و شوخى ستیزست و ستیز نشان بیگانگى.
فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً اینت بیمارى که آن را کران نه، و اینت دردى که آن را درمان نه، و اینت شبى که آن را بام نه، بزارتر از روز منافق روز کیست؟ که از ازل تا ابد در بیگانگى زیست، امروز در عذاب نهانى، و فردا در حسرت جاودانى. وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِیمٌ اذا راوا اشکالهم الّذین صدّقوا کیف و صلوا، و راوا انفسهم کیف خسروا.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا الآیة بدانک خداى را عزّ و جلّ نامهاى بزرگوار است. و صفتهاى پاک، نامهاى نیکو و صفتهاى پسندیده، نامهاى ازلى و صفتهاى سرمدى، خود را بآن صفتها بستود و در پیغام و نامه خویش آن صفتها و اخلق نمود. از آنها یکى حیاست اللَّه تعالى بآن موصوف و اثبات آن در آیت و در خبر معلوم. آیت آنست که گفت جلّ جلاله: إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا جاى دیگر گفت وَ اللَّهُ لا یَسْتَحْیِی مِنَ الْحَقِّ و خبر درست است از مصطفى صلع که روزى نشسته بود با یاران سخن میرفت در میان ایشان سه مرد از دور مىآمدند روى بوى داده، یکى از آن سه بکران آنجایگه نزدیک مردمان رسید. هم آنجا بنشست، رسول خدا گفت «استحیى فاستحیى اللَّه منه» و هم در خبر است که «ان اللَّه حیى کریم، یستحیى من عبده اذا مدّ یده» الحدیث این صفت حیا و امثال این هر چه درست شود بنصوص کتاب و سنت واجب است بر بنده خدا که چون آن شنود یا خواند بر نام و صفت بیستد و زبان و دل از معنى آن خاموش دارد و از دریافت چگونگى آن نومید باشد که خرد را فرا دریافت آن بتکلف و تأویل راه نیست، میگوید جلّ جلاله: وَ لا یُحِیطُونَ بِهِ عِلْماً معنى آنست که خلق بخود و بعقل خود وى را در نیابند، مگر که وى را بآن صفت که خود کرد خود را و بآن نام که خود را برد خود را بشناسد، شناختنى و تصدیقى و تسلیمى گردن نهاده، و نادر یافته پذیرفته، و تهمت بر عقل خود نهاده، هر که این راه رود و بجز این طریق خود را نپسندد سنّى عقیدت است پاکیزه سیرت پسندیده طریقت از اینجا گشاید چشمه حکمت و صدق فراست و نور معرفت، و این منزلت کسى را بود که چون دیگران از خلق شرم دارند و قبول خلق طلبند وى از حق شرم دارد، و قبول حق طلبد، و از حق کسى شرم دارد که در دل بینایى دارد و در سرّ آشنایى، و داند بهر حال که باشد که اللَّه بوى نگرانست و بر کردار وى دیده ور و نگهبان. یقول تعالى أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى
فى الخبر «اعبد اللَّه کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک»
بیچاره آدمى که کشته غفلت است و گرفته جهالت، از خلق مى شرم دارد و از اللَّه شرم مى ندارد، و ربّ العالمین بکرم و حلم خود این فاخواست میکند و میگوید که وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ میگوید از مردم شرم دارى و اللَّه سزاوارتر بآن که از وى شرم دارى.
یقول اللَّه جلّ جلاله «ما انصفنى عبدى یدعونى فاستحیى ان اردّه و یعصینى و لا یستحیى منى».
در خبرست که فردا در قیامت چون بنده بصراط باز گذرد نامه در دست وى نهند مهر بر آن نهاده، چون سر آن باز کند در آن نوشته بیند بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت ان اظهر علیک، فاذهب فانى قد غفرت لک. قال یحیى بن معاذ فى هذا الخبر سبحان من یذنب العبد فیستحیى هو.»
پیر طریقت گفت: «شرم حصار دین است و مایه ایمان و نشان کرم. و خلق درین مقام بر سه گروهاند: غافلان و عاقلان و عارفان. غافلان از خلق شرم دارند ایشان ظالماناند، عاقلان از فرشته شرم دارند ایشان مقتصدانند، عارفان از حق شرم دارند ایشان سابقاناند». و گفتهاند حیا بر هفت وجه است: حیاء جنایت چنانک حیاء آدم (ع)، آن گه که در زلّت افتاد و تاج و حله از وى بربودند، چون متواریان ازین گوشه بدان گوشه مىشد. خطاب آمد که «یا آدم أ فرارا منّا فقال لا، بل حیاء منک» دوم حیاء تقصیر چنانک حیاء فرشتگان آن گه گویند سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. سوم حیاء اجلال چنان که حیاء اسرافیل تسر بل بجناحیه حیاء من اللَّه عزّ و جلّ. چهارم حیاء کرم چنانک حیاء مصطفى (ع) کان یستحیى من الصحابة اذا دخلوا بیته ان یقول لهم اخرجوا، فقال اللَّه عزّ و جلّ «وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ» پنجم حیاء حشمت چنانک
حیاء على علیه السّلام حین سأل المقداد حتى سأل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن حکم المذى لمکان فاطمة.
ششم حیاء استحقار چنانک حیاء موسى (ع) حین قال انّه لتعرض لى الحاجة من الدنیا فاستحیى ان اسألک یا ربّ، فقال اللَّه سلنى حتى ملح عجینک و علف شاتک.
هفتم حیاء حق است جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و قد مضى ذکره.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ از روى اشارت میگوید اى گم کرده سر رشته خویش اى افتاده در چاه بشریت خویش، راه ازین روشنتر خواهى چونک مى نروى؟
میدان ازین کشیدهتر خواهى چونک سوارى نکنى؟ شمع ازین افروخته تر خواهى چونک از جاده مىبیفتى؟ اى سالها بر تو گذشته و هنوز بویى نایافته، اى بر هزار خوان نشسته و هنوز گرسنه! اى هزاران لباس پوشیده و هنوز برهنه. مسلمانان! میدان فراخست سواران کجااند؟ دیوان فرو نهادند متظلمان کجااند؟ طبیب حاضر است بیماران کجااند؟ جمال در کشف است عاشقان کجااند؟
وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ میگوید اگر مرده بودید زنده کردم چون که ننگرید؟ اگر جاهل بودید داناتان کردم چون که در نیابید؟ راهتان نمودم چرا مىنروید؟
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
پیر طریقت گفت «الهى بنده با حکم ازل چون برآید و آنچه ندارد چه باید جهد بنده چیست؟ کار خواست تو دارد بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند؟
ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ گفتهاند مرگ بر سه قسم است: و زندگانى بر سه قسم، مرگ لعنت، و مرگ حسرت، و مرگ کرامت. مرگ لعنت کافرانراست و مرگ حسرت عاصیانراست و مرگ کرامت متقیانراست. و زندگانى سه قسم است: یکى زندگانى بیم، دیگر زندگانى امید، سوم زندگانى مهر زندگانى بیم در برّ پیدا، زندگانى امید در خدمت پیدا، زندگانى مهر در یاد پیدا. زنده بیم روز مرگ او را ایمن کنند که: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا، زنده امید را روز پسین فا نوازند که أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ، زنده مهر را از دوست بر بساط کرم در مجلس انس این کرامت آید که ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً.
پیر طریقت گفت «الهى اى سزاى کرم و اى نوازنده عالم! نه با جز تو شادیست نه با یاد تو غم، خصمى و شفیعى و گواهى و حکم. هرگز بینما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، باز رسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم».
جز عشق تو بر ملک دلم شاه مباد
وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوتهبینان نشود عشق توام زین دل ریش
دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً جاى دیگر گفت وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ میگوید هر چه مملکت زمین است همه براى شما آفریدهام و مسخر شما کردم، عطاء ما مختصر نبود، کرامت ما در حق سوختگان ما سرسرى نبود، نواخت ما را در حق شما هرگز تراجع نبود، و چنان نیست که بر مملکت زمین اقتصار کردم که آسمانها را هم از بهر نظر شما و نزهت بصر شما و خزینه روزى شما راست کردم، بنده من! چون قدم در کوى عهد ما نهى تو ندانى که آسمانیان را و زمینیان را چه بشارت رسد و یکدیگر را چه تهنیت کنند، آن من دانم که من هر چیز را دانندهام و بهر کس رسنده وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.
در این آیت لطیفه ایست، نگفت (خلقکم لما فى الارض جمیعا) که گفت خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ یعنى که هر چه مملکت زمین و آسمانست از بهر تو آفریدم بنده من! و ترا از بهر خود آفریدم، نه بینى که على الخصوص موسى را گفت. «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» و على العموم خلق را گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ قدر این خطاب مصطفى دانست و شکر این نعمت وى گزارد، که آن شب قرب و کرامت که که وى را بآسمان بردند هر چه آفریس بود و ممالک کونین همه نثار قدم صدق وى کردند، و آن مهتر بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست و گفت ما را براى این نیافریدهاند ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى نوشش باد! بو یزید بسطامى که در راه سنّت مصطفى نیکو رفت و ادب حضرت نیکو بجاى آورد گفت: «لم ازل اقطع المهالک حتى وجدت الممالک، ثم ترکت الممالک حتى وصلت الى شواهد الممالک، فقلت الجائزة فقال قد وهبت لک کلّما رأیت، قلت انت المراد قال فانا لک کما انت لى.»
پیر طریقت گفت: «الهى! نسیمى دمید از باغ دوستى دل را فدا کردیم بویى یافتیم از خزینه دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا کردیم، برقى تافت از مشرق حقیقت آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتى بگذاشتیم، یک نظر کردى در آن نظر بسوختیم و بگداختیم، بیفزاى نظرى و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب که «مى زده را هم بمى دارو و مرهم بود» و فى معناه انشد:
تداویت من لیلى بلیلى من الهوى
کما یتداوى شارب الخمر بالخمر
فى الخبر «اعبد اللَّه کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک»
بیچاره آدمى که کشته غفلت است و گرفته جهالت، از خلق مى شرم دارد و از اللَّه شرم مى ندارد، و ربّ العالمین بکرم و حلم خود این فاخواست میکند و میگوید که وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ میگوید از مردم شرم دارى و اللَّه سزاوارتر بآن که از وى شرم دارى.
یقول اللَّه جلّ جلاله «ما انصفنى عبدى یدعونى فاستحیى ان اردّه و یعصینى و لا یستحیى منى».
در خبرست که فردا در قیامت چون بنده بصراط باز گذرد نامه در دست وى نهند مهر بر آن نهاده، چون سر آن باز کند در آن نوشته بیند بنده من فعلت ما فعلت و لقد استحییت ان اظهر علیک، فاذهب فانى قد غفرت لک. قال یحیى بن معاذ فى هذا الخبر سبحان من یذنب العبد فیستحیى هو.»
پیر طریقت گفت: «شرم حصار دین است و مایه ایمان و نشان کرم. و خلق درین مقام بر سه گروهاند: غافلان و عاقلان و عارفان. غافلان از خلق شرم دارند ایشان ظالماناند، عاقلان از فرشته شرم دارند ایشان مقتصدانند، عارفان از حق شرم دارند ایشان سابقاناند». و گفتهاند حیا بر هفت وجه است: حیاء جنایت چنانک حیاء آدم (ع)، آن گه که در زلّت افتاد و تاج و حله از وى بربودند، چون متواریان ازین گوشه بدان گوشه مىشد. خطاب آمد که «یا آدم أ فرارا منّا فقال لا، بل حیاء منک» دوم حیاء تقصیر چنانک حیاء فرشتگان آن گه گویند سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. سوم حیاء اجلال چنان که حیاء اسرافیل تسر بل بجناحیه حیاء من اللَّه عزّ و جلّ. چهارم حیاء کرم چنانک حیاء مصطفى (ع) کان یستحیى من الصحابة اذا دخلوا بیته ان یقول لهم اخرجوا، فقال اللَّه عزّ و جلّ «وَ لکِنْ إِذا دُعِیتُمْ فَادْخُلُوا فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا وَ لا مُسْتَأْنِسِینَ لِحَدِیثٍ» پنجم حیاء حشمت چنانک
حیاء على علیه السّلام حین سأل المقداد حتى سأل رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم عن حکم المذى لمکان فاطمة.
ششم حیاء استحقار چنانک حیاء موسى (ع) حین قال انّه لتعرض لى الحاجة من الدنیا فاستحیى ان اسألک یا ربّ، فقال اللَّه سلنى حتى ملح عجینک و علف شاتک.
هفتم حیاء حق است جلّ جلاله و تقدست اسماؤه و تعالت صفاته و قد مضى ذکره.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ از روى اشارت میگوید اى گم کرده سر رشته خویش اى افتاده در چاه بشریت خویش، راه ازین روشنتر خواهى چونک مى نروى؟
میدان ازین کشیدهتر خواهى چونک سوارى نکنى؟ شمع ازین افروخته تر خواهى چونک از جاده مىبیفتى؟ اى سالها بر تو گذشته و هنوز بویى نایافته، اى بر هزار خوان نشسته و هنوز گرسنه! اى هزاران لباس پوشیده و هنوز برهنه. مسلمانان! میدان فراخست سواران کجااند؟ دیوان فرو نهادند متظلمان کجااند؟ طبیب حاضر است بیماران کجااند؟ جمال در کشف است عاشقان کجااند؟
وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْیاکُمْ میگوید اگر مرده بودید زنده کردم چون که ننگرید؟ اگر جاهل بودید داناتان کردم چون که در نیابید؟ راهتان نمودم چرا مىنروید؟
مرد باید که بوى داند برد
و رنه عالم پر از نسیم صباست
پیر طریقت گفت «الهى بنده با حکم ازل چون برآید و آنچه ندارد چه باید جهد بنده چیست؟ کار خواست تو دارد بنده بجهد خویش نجات خویش کى تواند؟
ثُمَّ یُمِیتُکُمْ ثُمَّ یُحْیِیکُمْ گفتهاند مرگ بر سه قسم است: و زندگانى بر سه قسم، مرگ لعنت، و مرگ حسرت، و مرگ کرامت. مرگ لعنت کافرانراست و مرگ حسرت عاصیانراست و مرگ کرامت متقیانراست. و زندگانى سه قسم است: یکى زندگانى بیم، دیگر زندگانى امید، سوم زندگانى مهر زندگانى بیم در برّ پیدا، زندگانى امید در خدمت پیدا، زندگانى مهر در یاد پیدا. زنده بیم روز مرگ او را ایمن کنند که: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا، زنده امید را روز پسین فا نوازند که أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ، زنده مهر را از دوست بر بساط کرم در مجلس انس این کرامت آید که ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً.
پیر طریقت گفت «الهى اى سزاى کرم و اى نوازنده عالم! نه با جز تو شادیست نه با یاد تو غم، خصمى و شفیعى و گواهى و حکم. هرگز بینما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، باز رسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم».
جز عشق تو بر ملک دلم شاه مباد
وز راز من و تو خلق آگاه مباد
کوتهبینان نشود عشق توام زین دل ریش
دستم ز سر زلف تو کوتاه مباد
هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً جاى دیگر گفت وَ سَخَّرَ لَکُمْ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً مِنْهُ میگوید هر چه مملکت زمین است همه براى شما آفریدهام و مسخر شما کردم، عطاء ما مختصر نبود، کرامت ما در حق سوختگان ما سرسرى نبود، نواخت ما را در حق شما هرگز تراجع نبود، و چنان نیست که بر مملکت زمین اقتصار کردم که آسمانها را هم از بهر نظر شما و نزهت بصر شما و خزینه روزى شما راست کردم، بنده من! چون قدم در کوى عهد ما نهى تو ندانى که آسمانیان را و زمینیان را چه بشارت رسد و یکدیگر را چه تهنیت کنند، آن من دانم که من هر چیز را دانندهام و بهر کس رسنده وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.
در این آیت لطیفه ایست، نگفت (خلقکم لما فى الارض جمیعا) که گفت خَلَقَ لَکُمْ ما فِی الْأَرْضِ یعنى که هر چه مملکت زمین و آسمانست از بهر تو آفریدم بنده من! و ترا از بهر خود آفریدم، نه بینى که على الخصوص موسى را گفت. «وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی» و على العموم خلق را گفت وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ قدر این خطاب مصطفى دانست و شکر این نعمت وى گزارد، که آن شب قرب و کرامت که که وى را بآسمان بردند هر چه آفریس بود و ممالک کونین همه نثار قدم صدق وى کردند، و آن مهتر بگوشه چشم بهیچ باز ننگرست و گفت ما را براى این نیافریدهاند ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى نوشش باد! بو یزید بسطامى که در راه سنّت مصطفى نیکو رفت و ادب حضرت نیکو بجاى آورد گفت: «لم ازل اقطع المهالک حتى وجدت الممالک، ثم ترکت الممالک حتى وصلت الى شواهد الممالک، فقلت الجائزة فقال قد وهبت لک کلّما رأیت، قلت انت المراد قال فانا لک کما انت لى.»
پیر طریقت گفت: «الهى! نسیمى دمید از باغ دوستى دل را فدا کردیم بویى یافتیم از خزینه دوستى بپادشاهى بر سر عالم ندا کردیم، برقى تافت از مشرق حقیقت آب و گل کم انگاشتیم و دو گیتى بگذاشتیم، یک نظر کردى در آن نظر بسوختیم و بگداختیم، بیفزاى نظرى و این سوخته را مرهم ساز و غرق شده را دریاب که «مى زده را هم بمى دارو و مرهم بود» و فى معناه انشد:
تداویت من لیلى بلیلى من الهوى
کما یتداوى شارب الخمر بالخمر
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِماتٍ روى عن الحسن رض قال ابتلاه اللَّه بالکواکب و القمر و الشمس فاحسن القول فى ذلک، اذ علم ان ربّه دائم لا یزول، و ابتلاه بذبح الولد فصبر علیه و لم یقصّر. گفت بر آراستند کوکب تابان و آفتاب درخشان و خلیل را آزمونى کردند و ذلک لعلم المبتلى لا لجهل المبتلى یعنى که تا با وى نمایند که از و چه آید و در راه بندگى چون رود، خلیل خود سخت هنرى و روز به و سعادتمند برخاسته بود، گفت هذا رَبِّی قیل فیه اضمار یعنى یقولون هذا ربى میگویند این بیگانگان که این خداى منست! نیست که این از زیرینان است و نشیب گرفتگان، و من زیرینان و نشیب گرفتگان را دوست ندارم، زهى خلیل! که نکته سنّیت گفت از زیر جست و دانست که خداوندى بر زبرست فوق عباده، باز که نشیب گرفت از و برگشت، و گفت زیرینان را دوست ندارم، که ایشان خدایى را نشایند. خداوندان تحقیق به اینجا رمزى دیگر گفتهاند و لطیفه دیگر دیدهاند، گفتند ز اوّل خاک خلیل را بآب خلّت بیامیختند، و سرّش بآتش عشق بسوختند، و جانش بمهر سرمدیّت بیفروختند، و دریاى عشق در باطن وى بر موج انگیختند، آن گه سحرگاهان در آن وقت صبوح عاشقان، و هاى و هوى مستان، و عربده بیدلان چشم باز کرد از سر خمار شراب خلّت و مستى عشق گفت هذا رَبِّی این چنانست که گویند:
از بس که درین دیده خیالت دارم
در هر چه نگه کنم تویى پندارم
این مستى و عشق هر دو منهاج بلااند و مایه فتنه، نه بینى که عشق تنها یوسف کنعانى را کجا او کند، و مستى تنها که با موسى عمران چه کرد، و در خلیل هر دو جمع آمدند پس چه عجب اگر از سرمستى و عربده ببدلى در ماه و ستاره نگرست و گفت هذا رَبِّی این آنست که گویند مست چه داند که چه گوید و گر خود بدانستى پس مست کى بودى؟
گفتى مستم، بجان من گر هستى
مست آن باشد که او نداند مستى!
اما ابتلاء خلیل بذبح فرزند آن بود، که یک بار خلیل در جمال اسماعیل نظاره کرد التفاتیش پدید آمد آن تیغ جمال او دل خلیل را مجروح کرد، فرمان آمد که یا خلیل ما ترا از آزر و بتان آزرى نگاه داشتیم تا نظاره روى اسماعیل کنى؟ رقم خلّت ما و ملاحظه اغیار بهم جمع نیابد ما را چه نظاره تراشیده آزرى و چه نظاره روى اسمعیلى
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
بسى بر نیامد که تیغش در دست نهادند گفتند اسماعیل را قربان کن که در یک دل دو دوست نگنجد.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواى خویشتن
از روى ظاهر قصه ذبح معلوم است و معروف، و از روى باطن بلسان اشارت مر او را گفتند: «به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببر» الصدق سیف اللَّه فى ارضه ما وضع على شیء الّا قطعه خلیل فرمان بشنید، به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببرید، مهر اسمعیلى از دل خود جدا کرد. ندا آمد که یا ابراهیم «قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا» و لسان الحال یقول:
هجرت الخلق طرّا فى هواکا
و ایتمت الولید لکى اراکا
وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ الایة... میگوید مردمان را خانه ساختم خانه و چه خانه! بیت خلقته من الحجر، لکن اضافته الى الازل، بیگانه در نگرد جز حجرى و مدرى نبیند، که از خورشید جز گرمى نبیند چشم نابینا، دوست در نگرد وراء سنگ رقم تخصیص و اضافت بیند، دل بدهد جان در بازد.
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
آرى! هر که آثار دوست دید نه عجب اگر از خویشتن و پیوند ببرید، و لهذا قیل بیت من رآه نسى مزاره و هجرد یاره و استبدل بآثاره آثاره، بیت من طاف حوله طافت اللطائف بقلبه، فطوفة بطوفة و شوطة بشوطة. هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ بیت من وقع شعاع انواره تسلى عن شموسه و اقماره، بیت کما قیل.
انّ الدّیار فان صمّت فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
درویش را دیدند بر سر بادیه میان در بسته، و عصا و رکوه در دست، چون والهان و بیدلان سرمست، و بیخود سر ببادیه در نهاده مىخرامید، و با خود این ترنم میکرد:
خون صدیقان بیالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را باز نیست
گفتند اى درویش از کجا بیامدى و چندست که درین راهى؟ گفت هفت سال است تا از وطن خود بیامدم، جوان بودم پیرگشتم درین راه، و هنوز بمقصد نرسیدم، آن گه بخندید و این بیت بر گفت.
زر من هویت و ان شطّت بک الدّار
و حال من دونه حجب و استار
لا یمنعنّک بعد من زیارته
انّ المحبّ لمن یهواه زوّار
اى مسکین! یکى تأمل کن در آن خانه که نسبت وى دارد و رقم اضافت، چون خواهى که بوى رسى چندت بار بلا باید کشید و جرعه محنت نوش باید کرد، و جان بر کف باید نهاد، آن گه باشد که رسى و باشد که نرسى! پس طمع دارى که و ازین بضاعت مزجاة که تو دارى، آسان آسان بحضرت جلال و مشهد وصال لم یزل و لا یزال رسى؟ هیهات!!
نتوان گفتن حدیث خوبان آسان
آسان آسان حدیث ایشان نتوان
یحکى عن محمد بن حفیف عن ابى الحسین الدراج، قال: کنت احجّ فیصحبنى جماعة فکنت احتاج الى القیام معهم و الاشتغال بهم، فذهبت سنة من السّنین و خرجت الى القادسیّة، فدخلت المسجد فاذا رجل فى المحراب مجذوم علیه من البلاء شیء عظیم فلمّا رآنى سلّم علىّ، و قال لى یا ابا الحسین عزمت الحجّ؟ قلت نعم، على غیظ منى و کراهیّة له، قال فقال لى الصّحبة. فقلت فى نفسى انا هربت من الاصحّاء اقع فى یدى مجذوم. قلت لا، قال لى افعل، قلت لا و اللَّه لا افعل، فقال لى یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضعیف حتّى یتعجب منه القوىّ فقلت نعم على الانکار علیه، قال فترکته فلمّا صلّیت العصر مشیت الى ناحیة المغیثه، فبلغت فى الغد ضحوة فلمّا دخلت اذا انا بالشیخ، فسلّم علىّ و قال لى یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضّعیف حتى یتعجّب منه القوى، قال فاخذنى شبه الوسواس فى امره، قال فلم احسّ حتّى بلغت القرعا على العدو، فبلغت مع الصّبح، فدخلت المسجد، فاذا انا بالشیخ قاعد، و قال یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضّعیف حتى یتعجّب منه القوىّ. قال فبادرت الیه، فوقعت بین یدیه على وجهى، فقلت المعذرة الى اللَّه و الیک قال لى مالک؟ قلت اخطأت قال و ما هو؟ قلت الصحبة قال أ لیس حلفت؟ و انّا نکره ان نحنّثک، قال قلت فاراک فى کلّ منزل؟ قال لک ذلک، قال فذهب عنّى الجوع و التّعب فى کلّ منزل لیس لى همّ الا الدخول الى المنزل فاراه الى ان بلغت المدینة فغاب عنّى فلم اره. فلمّا قدمت مکة حضرت أبا بکر الکتانى و ابا الحسین المزین فذکرت لهم، فقالوا لى یا احمق ذاک ابو جعفر المجذوم و نحن نسأل اللَّه ان نراه، و قالوا ان لقیته فتعلّق به لعلّنا نراه. قلت نعم، قال فلمّا خرجنا الى منى و عرفات لم القه، فلمّا کان یوم الجمرة رمیت الجمار فجذبنى انسان، و قال لى یا ابا الحسین السّلام علیک، فلمّا رأیته لحقنى اىّ حالة عظیمة من رؤیته، فصحت و غشى علىّ، و ذهب عنى و جئت الى مسجد الخیف، فاخبرت اصحابنا. فلمّا کان یوم الوداع صلّیت خلف المقام رکعتین، و رفعت یدى. فاذا انسان جذبنى خلفى، فقال یا ابا الحسین عزمت ان تصیح قلت لا اسألک ان تدعوا لى، فقال سل ما شئت، فسالت اللَّه تعالى ثلث دعوات فامّن على دعائى، فغاب عنّى فلم اره، فسألته عن الادعیة فقال امّا احدها فقلت یا رب حبّب الى الفقر فلیس فى الدّنیا شیء احب الى منه، الثانى قلت اللّهم لا تجعلنى ممن ابیت لیلة ولى شیء ادّخره لغد، و انا منذ کذا و کذا سنة مالى شیء ادّخره، و الثالث قلت اللّهمّ اذا اذنت لاولیائک ان ینظروا الیک فاجعلنى منهم و انا ارجو ذلک. قال السلمى ابو جعفر المجذوم بغدادى و کان شدید العزلة و الانفراد و هو من اقران ابى العباس بن عطاء و یحکى عنه کرامات.
از بس که درین دیده خیالت دارم
در هر چه نگه کنم تویى پندارم
این مستى و عشق هر دو منهاج بلااند و مایه فتنه، نه بینى که عشق تنها یوسف کنعانى را کجا او کند، و مستى تنها که با موسى عمران چه کرد، و در خلیل هر دو جمع آمدند پس چه عجب اگر از سرمستى و عربده ببدلى در ماه و ستاره نگرست و گفت هذا رَبِّی این آنست که گویند مست چه داند که چه گوید و گر خود بدانستى پس مست کى بودى؟
گفتى مستم، بجان من گر هستى
مست آن باشد که او نداند مستى!
اما ابتلاء خلیل بذبح فرزند آن بود، که یک بار خلیل در جمال اسماعیل نظاره کرد التفاتیش پدید آمد آن تیغ جمال او دل خلیل را مجروح کرد، فرمان آمد که یا خلیل ما ترا از آزر و بتان آزرى نگاه داشتیم تا نظاره روى اسماعیل کنى؟ رقم خلّت ما و ملاحظه اغیار بهم جمع نیابد ما را چه نظاره تراشیده آزرى و چه نظاره روى اسمعیلى
بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا
بسى بر نیامد که تیغش در دست نهادند گفتند اسماعیل را قربان کن که در یک دل دو دوست نگنجد.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست
یا رضاء دوست باید یا هواى خویشتن
از روى ظاهر قصه ذبح معلوم است و معروف، و از روى باطن بلسان اشارت مر او را گفتند: «به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببر» الصدق سیف اللَّه فى ارضه ما وضع على شیء الّا قطعه خلیل فرمان بشنید، به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببرید، مهر اسمعیلى از دل خود جدا کرد. ندا آمد که یا ابراهیم «قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْیا» و لسان الحال یقول:
هجرت الخلق طرّا فى هواکا
و ایتمت الولید لکى اراکا
وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ الایة... میگوید مردمان را خانه ساختم خانه و چه خانه! بیت خلقته من الحجر، لکن اضافته الى الازل، بیگانه در نگرد جز حجرى و مدرى نبیند، که از خورشید جز گرمى نبیند چشم نابینا، دوست در نگرد وراء سنگ رقم تخصیص و اضافت بیند، دل بدهد جان در بازد.
انّ آثارنا تدلّ علینا
فانظروا بعدنا الى الآثار
آرى! هر که آثار دوست دید نه عجب اگر از خویشتن و پیوند ببرید، و لهذا قیل بیت من رآه نسى مزاره و هجرد یاره و استبدل بآثاره آثاره، بیت من طاف حوله طافت اللطائف بقلبه، فطوفة بطوفة و شوطة بشوطة. هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ بیت من وقع شعاع انواره تسلى عن شموسه و اقماره، بیت کما قیل.
انّ الدّیار فان صمّت فانّ لها
عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا
درویش را دیدند بر سر بادیه میان در بسته، و عصا و رکوه در دست، چون والهان و بیدلان سرمست، و بیخود سر ببادیه در نهاده مىخرامید، و با خود این ترنم میکرد:
خون صدیقان بیالودند و زان ره ساختند
جز بجان رفتن درین ره یک قدم را باز نیست
گفتند اى درویش از کجا بیامدى و چندست که درین راهى؟ گفت هفت سال است تا از وطن خود بیامدم، جوان بودم پیرگشتم درین راه، و هنوز بمقصد نرسیدم، آن گه بخندید و این بیت بر گفت.
زر من هویت و ان شطّت بک الدّار
و حال من دونه حجب و استار
لا یمنعنّک بعد من زیارته
انّ المحبّ لمن یهواه زوّار
اى مسکین! یکى تأمل کن در آن خانه که نسبت وى دارد و رقم اضافت، چون خواهى که بوى رسى چندت بار بلا باید کشید و جرعه محنت نوش باید کرد، و جان بر کف باید نهاد، آن گه باشد که رسى و باشد که نرسى! پس طمع دارى که و ازین بضاعت مزجاة که تو دارى، آسان آسان بحضرت جلال و مشهد وصال لم یزل و لا یزال رسى؟ هیهات!!
نتوان گفتن حدیث خوبان آسان
آسان آسان حدیث ایشان نتوان
یحکى عن محمد بن حفیف عن ابى الحسین الدراج، قال: کنت احجّ فیصحبنى جماعة فکنت احتاج الى القیام معهم و الاشتغال بهم، فذهبت سنة من السّنین و خرجت الى القادسیّة، فدخلت المسجد فاذا رجل فى المحراب مجذوم علیه من البلاء شیء عظیم فلمّا رآنى سلّم علىّ، و قال لى یا ابا الحسین عزمت الحجّ؟ قلت نعم، على غیظ منى و کراهیّة له، قال فقال لى الصّحبة. فقلت فى نفسى انا هربت من الاصحّاء اقع فى یدى مجذوم. قلت لا، قال لى افعل، قلت لا و اللَّه لا افعل، فقال لى یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضعیف حتّى یتعجب منه القوىّ فقلت نعم على الانکار علیه، قال فترکته فلمّا صلّیت العصر مشیت الى ناحیة المغیثه، فبلغت فى الغد ضحوة فلمّا دخلت اذا انا بالشیخ، فسلّم علىّ و قال لى یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضّعیف حتى یتعجّب منه القوى، قال فاخذنى شبه الوسواس فى امره، قال فلم احسّ حتّى بلغت القرعا على العدو، فبلغت مع الصّبح، فدخلت المسجد، فاذا انا بالشیخ قاعد، و قال یا ابا الحسین یصنع اللَّه للضّعیف حتى یتعجّب منه القوىّ. قال فبادرت الیه، فوقعت بین یدیه على وجهى، فقلت المعذرة الى اللَّه و الیک قال لى مالک؟ قلت اخطأت قال و ما هو؟ قلت الصحبة قال أ لیس حلفت؟ و انّا نکره ان نحنّثک، قال قلت فاراک فى کلّ منزل؟ قال لک ذلک، قال فذهب عنّى الجوع و التّعب فى کلّ منزل لیس لى همّ الا الدخول الى المنزل فاراه الى ان بلغت المدینة فغاب عنّى فلم اره. فلمّا قدمت مکة حضرت أبا بکر الکتانى و ابا الحسین المزین فذکرت لهم، فقالوا لى یا احمق ذاک ابو جعفر المجذوم و نحن نسأل اللَّه ان نراه، و قالوا ان لقیته فتعلّق به لعلّنا نراه. قلت نعم، قال فلمّا خرجنا الى منى و عرفات لم القه، فلمّا کان یوم الجمرة رمیت الجمار فجذبنى انسان، و قال لى یا ابا الحسین السّلام علیک، فلمّا رأیته لحقنى اىّ حالة عظیمة من رؤیته، فصحت و غشى علىّ، و ذهب عنى و جئت الى مسجد الخیف، فاخبرت اصحابنا. فلمّا کان یوم الوداع صلّیت خلف المقام رکعتین، و رفعت یدى. فاذا انسان جذبنى خلفى، فقال یا ابا الحسین عزمت ان تصیح قلت لا اسألک ان تدعوا لى، فقال سل ما شئت، فسالت اللَّه تعالى ثلث دعوات فامّن على دعائى، فغاب عنّى فلم اره، فسألته عن الادعیة فقال امّا احدها فقلت یا رب حبّب الى الفقر فلیس فى الدّنیا شیء احب الى منه، الثانى قلت اللّهم لا تجعلنى ممن ابیت لیلة ولى شیء ادّخره لغد، و انا منذ کذا و کذا سنة مالى شیء ادّخره، و الثالث قلت اللّهمّ اذا اذنت لاولیائک ان ینظروا الیک فاجعلنى منهم و انا ارجو ذلک. قال السلمى ابو جعفر المجذوم بغدادى و کان شدید العزلة و الانفراد و هو من اقران ابى العباس بن عطاء و یحکى عنه کرامات.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَتَّخِذُ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَنْداداً اگر مؤمنان و دوستان خداى را در همه قرآن همین آیت بودى ایشان را شرف و کرامت تمام بودى، که رب العالمین میگوید ایشان مرا سخت دوستدارند، تمامتر از آنک کافران معبود خود را دوست دارند، نه بینى که کافران هر یک چندى دیگر صنمى بر آرایند، و دیگر معبودى گیرند، چون درویش باشند بتراشیده از چوب قناعت کنند باز چون دستشان رسد آن چو بینه فرو گذارند و از سیم و زر دیگرى سازند، اگر آن دوستى ایشان مر معبود خود را حقیقت است پس چون که از آن بدیگرى میگرایند؟
گویند که مردى بر زنى عارفه رسید، و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد، گفت کلّى بکلک مشغول اى زن من خویشتن را از دست بدادم در هواى تو زن گفت چرا نه در خواهرم نگرى که از من با جمالتر است و نیکوتر؟ گفت کجاست آن خواهر تو تا به بینم؟ زن گفت برو اى بطال که عاشقى نه کار توست اگر دعوى دوست مات درست بودى ترا پرواى دیگرى نبودى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ رب العالمین گفت دوستى مؤمنان ما را نه چون دوستى کافرانست بتان را که هر یک چندى بدیگرى گرایند، بلکه ایشان هرگز از ما برنگردند، و بدیگرى نگرایند، که اگر بر گردند چون مایى هرگز خود نیابند هر چند که جویند. اى مسکین! خداى را چون تو بنده بسیارست اگر بدى افتد ترا افتد، چون بر گردى که چون او خداوندى نیابى؟
شبلى گفت تصوف از سگى آموختم که وقتى بر در سرایى خفته بود، خداوند سراى بیرون آمد و آن سگ را مىراند، و سگ دیگر باره باز مىآمد، شبلى گفت چه خسیس باشد این سگ، وى را میرانند و هم چنان باز مىآید. رب العزة آن سگ را بآواز آورد تا گفت اى شیخ کجا روم که خداوندم اوست.
از دوست بصد جور و جفا دور نباشم
ور نیز بیفزاید رنجور نباشم
زیرا که من او را ز همه کس بگزیدم
ور زو بکسى نالم معذور نباشم!
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا الآیة... کافران را که دوستى بتان بر وفق هوى و طبع بود نه حقیقت، لا جرم در قیامت چون اوایل عذاب بینند بدانند که قدم بر جاى دیگر ندارند و از بتان بیزارى گیرند. و مؤمنان که دوستى ایشان ثمره دوستى حق است چنانک گفت جلّ جلاله یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ لا جرم در عقبها و بلیّتها که ایشان را پیش آید در دوستى خلل نیارند و از حق برنگردند، از اول سکرات مرگ بینند، و جان پاک در ربایند ازیشان، و سالهاشان در خاک بدارند، وانگه برستاخیز ایشان را در آن مقامات مختلفه بارها بترسانند و عتابها کنند، و بر ایشان قهرها رانند، و در دوزخ هنگامى باز دارند، با این محنتها و بلاها که در راه ایشان آید هر ساعت عاشق تر باشند، و دوستى حقرا بجان و دل خریدارتر، بزبان حال گویند.
شاد از بغم منى غمم بر غم باد
عشقى که بصد جفا کم آید کم باد
لهذا قال تعالى: وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ.
گویند که مردى بر زنى عارفه رسید، و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد، گفت کلّى بکلک مشغول اى زن من خویشتن را از دست بدادم در هواى تو زن گفت چرا نه در خواهرم نگرى که از من با جمالتر است و نیکوتر؟ گفت کجاست آن خواهر تو تا به بینم؟ زن گفت برو اى بطال که عاشقى نه کار توست اگر دعوى دوست مات درست بودى ترا پرواى دیگرى نبودى.
وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ رب العالمین گفت دوستى مؤمنان ما را نه چون دوستى کافرانست بتان را که هر یک چندى بدیگرى گرایند، بلکه ایشان هرگز از ما برنگردند، و بدیگرى نگرایند، که اگر بر گردند چون مایى هرگز خود نیابند هر چند که جویند. اى مسکین! خداى را چون تو بنده بسیارست اگر بدى افتد ترا افتد، چون بر گردى که چون او خداوندى نیابى؟
شبلى گفت تصوف از سگى آموختم که وقتى بر در سرایى خفته بود، خداوند سراى بیرون آمد و آن سگ را مىراند، و سگ دیگر باره باز مىآمد، شبلى گفت چه خسیس باشد این سگ، وى را میرانند و هم چنان باز مىآید. رب العزة آن سگ را بآواز آورد تا گفت اى شیخ کجا روم که خداوندم اوست.
از دوست بصد جور و جفا دور نباشم
ور نیز بیفزاید رنجور نباشم
زیرا که من او را ز همه کس بگزیدم
ور زو بکسى نالم معذور نباشم!
إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِینَ اتُّبِعُوا الآیة... کافران را که دوستى بتان بر وفق هوى و طبع بود نه حقیقت، لا جرم در قیامت چون اوایل عذاب بینند بدانند که قدم بر جاى دیگر ندارند و از بتان بیزارى گیرند. و مؤمنان که دوستى ایشان ثمره دوستى حق است چنانک گفت جلّ جلاله یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ لا جرم در عقبها و بلیّتها که ایشان را پیش آید در دوستى خلل نیارند و از حق برنگردند، از اول سکرات مرگ بینند، و جان پاک در ربایند ازیشان، و سالهاشان در خاک بدارند، وانگه برستاخیز ایشان را در آن مقامات مختلفه بارها بترسانند و عتابها کنند، و بر ایشان قهرها رانند، و در دوزخ هنگامى باز دارند، با این محنتها و بلاها که در راه ایشان آید هر ساعت عاشق تر باشند، و دوستى حقرا بجان و دل خریدارتر، بزبان حال گویند.
شاد از بغم منى غمم بر غم باد
عشقى که بصد جفا کم آید کم باد
لهذا قال تعالى: وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلَّهِ.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیامُ بزبان اشارت و بیان حکمت میگوید اى شما که مؤمنانید! روزه که بر شما نبشته شد از آن نبشته شد که همه مهمان حق خواهید بود، فردا در بهشت خواهد تا مهمانان گرسنه بمهمانى برد که کریمان چون کسى را بمهمانى برند دوست دارند که مهمان گرسنه باشد تا ضیافت بدل مهمانان شیرینتر بود. رب العالمین بهشت و هر چه در آنست مؤمنانرا آفرید که هیچیز از آن وى را بکار نیست و بآن محتاج نیست.
پیر صوفیان دعوتى ساخت پس هیچکس نرفت، آن پیر دست برداشت گفت بار خدایا اگر بندگان خود را فردا بآتش فرستى آن بهشت و آن نعیم بر کمال چون سفره من باشد! نواى سفره در آنست که خورنده بر سر آنست. آرى! هر چه خزائن نعمت است رب العالمین همه براى مؤمنان و خورندگان آفرید که خود نخورد، ازینجا گفت عز جلاله «الصوم لى». قال بعضهم یعنى الصمدیة لى لا آکل و لا اشرب صمدیت مراست که نه خورم و نه آشامم، و أنا اجزى به روزه داران را خود پاداش دهم بى حساب، که ایشان موافقت ما طلب کردهاند از روى ناخوردن، و دوستى ما خواستهاند، که اول مقامى در دوستى موافقت است، اکنون میدان که چون موافقت تو مر فریشتگان را بآمین گفتن در آخر سورة الحمد حاصل شود، گناه گذشته و آینده تو بیامرزند چنانک در خبر است پس موافقت تو اللَّه را بناخوردن، هر چند که ناخوردن تو تکلّفى است و وقتى، ناخوردن اللَّه صفتى است و ازلى، میدان که از آن چه شرف و کرامت بتو باز گردد در دل و دین.
و گفتهاند «الصّوم لى» اضافت روزه با خود کرد تا دست خصمان از آن کوتاه کند، فردا در قیامت چون خصمان گرد تو بر آیند، و عبادتهاى تو بآن مظالم که در گردن دارى بردارند، رب العالمین آن روزه تو در خزینه فضل خود میدارد، و خصمان ترا مىگوید این آن منست، شما را ور آن دستى نه پس بعاقبت بتو باز دهد، گوید این اضافت از بهر آن با خود کردم تا از بهر تو نگه دارم.
حکمتى دیگر گفتهاند روزهدار را، یعنى تا خداوندان نعمت حال درویشان و گرسنگى ایشان بدانند و با ایشان مواسات کنند، از اینجا بود که مصطفى را از اول یتیم کرد تا یتیمان را نیکو دارد، پس غریب کرد تا غریبى خود یاد آورد، و بر غریبان رحمت کند، و بى مال کرد وى را تا درویشان را فراموش نکند.
با تو در فقر و یتیمى ما چه کردیم از کرم
تو همان کن اى کریم از خلق خود با خلق ما
مادرى کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف
خواجگى کن سائلان را طمعشان گردان وفا
روزه عامّه مؤمنان بزبان شریعت شنیدى، اکنون روزه جوانمردان طریقت بزبان اهل حقیقت بشنو، و ثمره و سرانجام آن بدان: چنانک تو تن را بروزه دارى و از طعام و شراب بازدارى، ایشان دل را بروزه درآرند، و از جمله مخلوقات بازدارند. تو از بامداد تا شبانگاه روزه دارى، ایشان از اول عمر تا آخر عمر روزه دارند، میدان روزه تو یک روز است، میدان روزه ایشان یک عمر. یکى پیش شبلى در آمد شبلى او را گفت تحسن ان تصوم الابد؟ تو توانى که روزه ابد دارى؟ گفت این چون باشد؟ شبلى گفت همه عمر خویش یک روز سازى و بروزه باشى و پس بدیدار خداى بگشایى.
خداوندان یافت و جوانمردان طریقت گفتهاند که صوموا لرؤیته و افطروا لرؤیته اینها از روى اشارت کنایت از حق است جل جلاله، بسا فرقا که میان روزه داران بود، فردا آن کس که بنفس روزه داشت شراب سلسبیل و زنجبیل بیند از دست فریشتگان و ولدان، چنانک گفت وَ یُسْقَوْنَ فِیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبِیلًا. و آن کس که بدل روزه داشت شراب طهور گیرد، در کأس محبت بر بساط قربت از ید صفت، چنانک گفت وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً. شراب و اىّ شراب. شرابى که هر که از آن جرعه چشید جانش در هواى فرد انیّت بپرید، شرابى که از آن بوى وصل جانان آید، گرد و صد جان در سر آن کنى شاید، شرابى که مهر جانان بر آن مهر نهاده، همه مهرها در آن یک مهر بداده، همه آرزوها در آن آرزو بینداخته، دو جهان و نیز دل و جان بامید آن باخته، پیر طریقت گفت: الهى! ما را برین درگاه همه نیاز روزى بود که قطره از آن شراب بر دل ما ریزى؟ تا کى ما را بر آب و آتش بر هم آمیزى؟ اى بخت ما! از دوست رستخیزى! شَهْرُ رَمَضانَ... الآیة أى أتاکم شهر رمضان میگوید اینک ماه رمضان اقبال کرد بر دوستان، ماهى که هم بشوید هم بسوزد: بشوید بآب توبه دلهاى مجرمان، بسوزد بآتش گرسنگى تنهاى بندگان. اشتقاق رمضان از رمضان است یا از رمض اگر از رمضا است آن سنگ گرم باشد که هر چه بر آن نهند بسوزد، و اگر از رمض است باران باشد که بهر چه رسد آن را بشوید. مصطفى را پرسیدند که رمضان چه باشد؟ گفت ارمض اللَّه فیه ذنوب المؤمنین و غفرها لهم انس مالک گفت از رسول خدا شنیدم که گفت: «هذا رمضان قد جاء، تفتح فیه ابواب الجنة و تغلق فیه ابواب النار، و تغل فیه الشیاطین، من ادرک رمضان فلم یغفر له فمتى؟»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لو اذن اللَّه للسماوات و الارض ان تتکلّما لبشّرتا صوّام رمضان بالجنة».
اى مسکین که قدر این نعمت نمىدانى، هر کجا در عالم نواختى است و شرفى در کنار تو نهادند، و تو از آن بىخبر، اسلام که از همه ملتها برتر است و بهتر دین تو آمد، قرآن که از همه کتابها عزیزتر است کتاب تو. مصطفى که سید ولد آدم است و چشم و چراغ مملکت، و پیشرو جهانیان در قیامت رسول تو، کعبه که شریفترین بقعهاست قبله تو، ماه رمضان که از همه ماهها فاضلتر است و شریفتر ماه تو و موسم معاملت تو، ماهى که در آن ماه معاصى مغفور و شیاطین مقهور بهشت درو آراسته، و درها گشاده و درهاى دوزخ درو بسته، و بازار مفسدان درو شکسته، و اعمال مطیعان باخلاص پیوسته، و گناهان گذشته و آلودگى نبشته در آن سوخته.
امیر المؤمنین على علیه السّلام گفت اگر اللَّه خواستى که امت احمد را عذاب کند ماه رمضان بایشان ندادى، و نه سورة قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. خداوندان معرفت را اینجا رمزى دیگر است: گفتند رمضان از آن گفتند که رب العزة در این ماه دلهاى عارفان از غیر خود بشوید، پس بمهر خود بسوزد، گه در آتش دارد گه در آب، گه تشنه و گه غرقاب، نه غرقه سیراب و نه تشنه را خواب، و زبان حال ایشان میگوید:
گر بسوزد گو بسوز و ور نوازد گو نواز
عاشق آن به کومیان آب و آتش در بود
تا بدان اول بسوزد پس بدین غرقه شود
چون ز خود بى خود شود معشوقش اندر بر بود
اینست که پیر طریقت گفت: حین سئل عن الجمعیة فقال ان یقع فى قبضة الحق، و من وقع فى قبضة الحق، احترق فیه و الحق خلفه.
در عشق تو بى سریم سرگشته شده
وز دست امید ما سر رشته شده
مانند یکى شمع بهنگام صبوح
بگداخته و سوخته و کشته شده
پیر صوفیان دعوتى ساخت پس هیچکس نرفت، آن پیر دست برداشت گفت بار خدایا اگر بندگان خود را فردا بآتش فرستى آن بهشت و آن نعیم بر کمال چون سفره من باشد! نواى سفره در آنست که خورنده بر سر آنست. آرى! هر چه خزائن نعمت است رب العالمین همه براى مؤمنان و خورندگان آفرید که خود نخورد، ازینجا گفت عز جلاله «الصوم لى». قال بعضهم یعنى الصمدیة لى لا آکل و لا اشرب صمدیت مراست که نه خورم و نه آشامم، و أنا اجزى به روزه داران را خود پاداش دهم بى حساب، که ایشان موافقت ما طلب کردهاند از روى ناخوردن، و دوستى ما خواستهاند، که اول مقامى در دوستى موافقت است، اکنون میدان که چون موافقت تو مر فریشتگان را بآمین گفتن در آخر سورة الحمد حاصل شود، گناه گذشته و آینده تو بیامرزند چنانک در خبر است پس موافقت تو اللَّه را بناخوردن، هر چند که ناخوردن تو تکلّفى است و وقتى، ناخوردن اللَّه صفتى است و ازلى، میدان که از آن چه شرف و کرامت بتو باز گردد در دل و دین.
و گفتهاند «الصّوم لى» اضافت روزه با خود کرد تا دست خصمان از آن کوتاه کند، فردا در قیامت چون خصمان گرد تو بر آیند، و عبادتهاى تو بآن مظالم که در گردن دارى بردارند، رب العالمین آن روزه تو در خزینه فضل خود میدارد، و خصمان ترا مىگوید این آن منست، شما را ور آن دستى نه پس بعاقبت بتو باز دهد، گوید این اضافت از بهر آن با خود کردم تا از بهر تو نگه دارم.
حکمتى دیگر گفتهاند روزهدار را، یعنى تا خداوندان نعمت حال درویشان و گرسنگى ایشان بدانند و با ایشان مواسات کنند، از اینجا بود که مصطفى را از اول یتیم کرد تا یتیمان را نیکو دارد، پس غریب کرد تا غریبى خود یاد آورد، و بر غریبان رحمت کند، و بى مال کرد وى را تا درویشان را فراموش نکند.
با تو در فقر و یتیمى ما چه کردیم از کرم
تو همان کن اى کریم از خلق خود با خلق ما
مادرى کن مر یتیمان را بپرورشان بلطف
خواجگى کن سائلان را طمعشان گردان وفا
روزه عامّه مؤمنان بزبان شریعت شنیدى، اکنون روزه جوانمردان طریقت بزبان اهل حقیقت بشنو، و ثمره و سرانجام آن بدان: چنانک تو تن را بروزه دارى و از طعام و شراب بازدارى، ایشان دل را بروزه درآرند، و از جمله مخلوقات بازدارند. تو از بامداد تا شبانگاه روزه دارى، ایشان از اول عمر تا آخر عمر روزه دارند، میدان روزه تو یک روز است، میدان روزه ایشان یک عمر. یکى پیش شبلى در آمد شبلى او را گفت تحسن ان تصوم الابد؟ تو توانى که روزه ابد دارى؟ گفت این چون باشد؟ شبلى گفت همه عمر خویش یک روز سازى و بروزه باشى و پس بدیدار خداى بگشایى.
خداوندان یافت و جوانمردان طریقت گفتهاند که صوموا لرؤیته و افطروا لرؤیته اینها از روى اشارت کنایت از حق است جل جلاله، بسا فرقا که میان روزه داران بود، فردا آن کس که بنفس روزه داشت شراب سلسبیل و زنجبیل بیند از دست فریشتگان و ولدان، چنانک گفت وَ یُسْقَوْنَ فِیها کَأْساً کانَ مِزاجُها زَنْجَبِیلًا. و آن کس که بدل روزه داشت شراب طهور گیرد، در کأس محبت بر بساط قربت از ید صفت، چنانک گفت وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً. شراب و اىّ شراب. شرابى که هر که از آن جرعه چشید جانش در هواى فرد انیّت بپرید، شرابى که از آن بوى وصل جانان آید، گرد و صد جان در سر آن کنى شاید، شرابى که مهر جانان بر آن مهر نهاده، همه مهرها در آن یک مهر بداده، همه آرزوها در آن آرزو بینداخته، دو جهان و نیز دل و جان بامید آن باخته، پیر طریقت گفت: الهى! ما را برین درگاه همه نیاز روزى بود که قطره از آن شراب بر دل ما ریزى؟ تا کى ما را بر آب و آتش بر هم آمیزى؟ اى بخت ما! از دوست رستخیزى! شَهْرُ رَمَضانَ... الآیة أى أتاکم شهر رمضان میگوید اینک ماه رمضان اقبال کرد بر دوستان، ماهى که هم بشوید هم بسوزد: بشوید بآب توبه دلهاى مجرمان، بسوزد بآتش گرسنگى تنهاى بندگان. اشتقاق رمضان از رمضان است یا از رمض اگر از رمضا است آن سنگ گرم باشد که هر چه بر آن نهند بسوزد، و اگر از رمض است باران باشد که بهر چه رسد آن را بشوید. مصطفى را پرسیدند که رمضان چه باشد؟ گفت ارمض اللَّه فیه ذنوب المؤمنین و غفرها لهم انس مالک گفت از رسول خدا شنیدم که گفت: «هذا رمضان قد جاء، تفتح فیه ابواب الجنة و تغلق فیه ابواب النار، و تغل فیه الشیاطین، من ادرک رمضان فلم یغفر له فمتى؟»
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لو اذن اللَّه للسماوات و الارض ان تتکلّما لبشّرتا صوّام رمضان بالجنة».
اى مسکین که قدر این نعمت نمىدانى، هر کجا در عالم نواختى است و شرفى در کنار تو نهادند، و تو از آن بىخبر، اسلام که از همه ملتها برتر است و بهتر دین تو آمد، قرآن که از همه کتابها عزیزتر است کتاب تو. مصطفى که سید ولد آدم است و چشم و چراغ مملکت، و پیشرو جهانیان در قیامت رسول تو، کعبه که شریفترین بقعهاست قبله تو، ماه رمضان که از همه ماهها فاضلتر است و شریفتر ماه تو و موسم معاملت تو، ماهى که در آن ماه معاصى مغفور و شیاطین مقهور بهشت درو آراسته، و درها گشاده و درهاى دوزخ درو بسته، و بازار مفسدان درو شکسته، و اعمال مطیعان باخلاص پیوسته، و گناهان گذشته و آلودگى نبشته در آن سوخته.
امیر المؤمنین على علیه السّلام گفت اگر اللَّه خواستى که امت احمد را عذاب کند ماه رمضان بایشان ندادى، و نه سورة قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. خداوندان معرفت را اینجا رمزى دیگر است: گفتند رمضان از آن گفتند که رب العزة در این ماه دلهاى عارفان از غیر خود بشوید، پس بمهر خود بسوزد، گه در آتش دارد گه در آب، گه تشنه و گه غرقاب، نه غرقه سیراب و نه تشنه را خواب، و زبان حال ایشان میگوید:
گر بسوزد گو بسوز و ور نوازد گو نواز
عاشق آن به کومیان آب و آتش در بود
تا بدان اول بسوزد پس بدین غرقه شود
چون ز خود بى خود شود معشوقش اندر بر بود
اینست که پیر طریقت گفت: حین سئل عن الجمعیة فقال ان یقع فى قبضة الحق، و من وقع فى قبضة الحق، احترق فیه و الحق خلفه.
در عشق تو بى سریم سرگشته شده
وز دست امید ما سر رشته شده
مانند یکى شمع بهنگام صبوح
بگداخته و سوخته و کشته شده
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ الآیة... آنجا که عنایت است پیروزى را چه نهایت است، فضل خدا نهانى نیست، و بر فعل وى چون و چرایى نیست و معرفت وى جز عطائى نیست، بو جهل قرشى و بو طالب هاشمى در آتش قطعیت سوختند، و ذره معرفت ازیشان دریغ داشتند، و طلیعت آن دولت باستقبال صهیب و بلال به روم و حبشه فرستادند، و قرآن مجید جلوهگاه ایشان کردند که وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ. دو قوم را دو آیت بهم یاد کردند، یکى را سوخته آتش قطعیت کرد، یکى را افروخته شمع محبت: آن یکى را گفت: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ این یکى را گفت وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ، سرانجام یکى را گفت وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ بد جایگاهى که جایگاه ایشانست، عذاب آتش و فرقت جاودان! و نواخت این یکى را گفت وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ مهربانست بر بندگان، خداى جهان و جهانیان. آرى با دولت بازى نیست! و نواخت الهى مجازى نیست! و از رأفت و رحمت احدیت بر ایشان آنست که غیرت عزت ایشان را متوارى دارد، در حفظ خویش بداشت و بنعت محبت در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ به پرورد، و قدر شریعت مصطفى ایشان دانستند، و حق سنت ایشان گزاردند، و نسبت آدم در عالم حقائق بایشان زنده شد،و منهج صدق به ثبات قدم ایشان معمور گشت، دلها بذکر سیر ایشان شاد و خرم، و روى زمین بچراغ علم ایشان روشن: «اصحابى کالنجوم بأیّهم اقتدیتم اهتدیتم».
روزى مصطفى از حجره مبارک خویش بیرون آمد، بر جماعتى ازیشان گذر کرد، جوان مردانى را دید همه صدف اسرار ربوبیّت، همه مقبول شواهد الهیت، همه انصار نبوت و رسالت. هر یکى را سوزى و نیازى! هر یکى را دردى و گدازى! هر یکى کان حسرت شده، و اندوه دین بجان و دل باز گرفته، و با درویشى و بینوایى در ساخته، بظاهر شوریده و بباطن آسوده! قلاده معیشت و نعمت از هم بگسسته! و راز ولى نعمت بدل ایشان پیوسته!
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
مصطفى چون حال ایشان چنان دید، و آن نیاز و گداز و آن راز و ناز ایشان دید، گفت: ابشروا یا اصحاب الصّفة! فمن بقى منکم على النعت الذى انتم علیه الیوم، راضیا بما فیه، فان من رفقایى یوم القیمة»
قوله تعالى: هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ این آیت جاى ناز عارفانست، و چراغ دل موحدانست و روشنایى چشم سنیّان است، و خس در دیده مبتدعانست. سنّیى را که راه مىجوید راه است، وى را مىراند، بزمام حق، در راه صدق، در سنن صواب، بر چراغ هدى، و بدرقه مصطفى، روى بنجات نهاده، وادى بوادى منزل بمنزل، تا فرود آرد او را در مقعد صدق عند ملیک مقتدر. و مبتدع که راه تسلیم گم کرد، و در وهده تأویل افتاد، وى را با این آیت آشنایى نه، که در دل وى از سنّت هیچ روشنایى نه! وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً. خبر ندارد آن مسکین که تأویل مىنهد و از تسلیم مىگریزد، که درک تسلیم را ضامن خدا است، و درک تأویل را ضامن رأى هر چه از تأویل آید بر ماست، هر چه از تسلیم آید بر خداست، تسلیم راهیست آسان، به بهشت نزدیک، منازل آن آبادان، تأویل راهیست دشوار، بضلالت نزدیک، منازل آن ویران، تأویل بر پى رائى رفتن است: و بر پى راى رفتن شومتر از آنک بر پى شک رفتن، تسلیم از پى رسول رفتن است و سنت او را نگاه داشتن، و او را در آن استوار گرفتن، ظاهر آن پذیرفتن، و باطل بحق سپردن!
سنت ز هواى بدعت آراى توبه!
لفظ نبوى ز لفظ بد راى توبه!
من از سخن رسول گویم تو ز رأى، آخر سخن رسول از راى توبه! برو! در پى تسلیم باش که سلامت در تسلیم است، و راه تسلیم بى هراس و بیم است، فرّ اهل سنت دانى هر روز چرا بیش است؟ که چراغ تسلیم ایشان را در پیش است.
هر که راه تسلیم گرفت از خود برست و بمولى پیوست. آن دین که جبرئیل بآن آمد و مصطفى با آن خواند، و قرآن بآن آمد، و بهشت بآن یافتند، و ناجیان بآن رستند، تسلیمست! آن کار که اللَّه بدان راضى، و بنده بآن پیروز، و گیتى بدان روشن، تسلیم است! راه تسلیم! راه تسلیم! زینهار تا بمانى بر دین قدیم! چون اللَّه خود را فعل ذات گفت نزول و اتیان بعرصات روز حشر، اظهار هیبت و عزت را و نزول بآسمان دنیا، هر شب اظهار لطف و کرم را بجان و دل قبول کن، ظاهر آن پذیرفته و شناخته، شناختنى تصدیقى، و تسلیمى گردن نهاده، و گوش فرا داشته، و تهمت بر خرد خود نهاده، و زبان و دل از معنى آن خاموش داشته، و از دریافت چگونگى آن نومید شده، که خرد را فرا دریافت آن به تکلف راه نیست، و پیچیدن را روى نیست: مصطفى از جبرئیل نام و نشان شنید، و سخن شنید، برو نه پیچید که حقیقت و غایت و کیف در عقل وى نگنجید آنچه چهل سال در تیه بنى اسرائیل آمد از یک پیچ آمد آنچه بر اصحاب سبت بارید از یک حیلت بارید، آنچه ابلیس دید از یک لجاج دید، آنچه بلعم آزمود از یک قصد آزمود، تقصیر را روى هست و پیچیدن را روى نیست، تقصیر از بیچارگیست و پیچیدن از شوخى! بیچارگى صفت آدمیست و شوخى نشان بیگانگى!
دع الخبط فالدین دین العجوز
علیک بذلک و دین الغلام
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «من احب سنّتى فقد احبّنى، و من احبّنى فهو معى فى الجنة، من تمسک بسنتى عند فساد امتى فله اجر مائة شهید، من تمسک بسنتى عند اختلاف امتى کالقابض على الجمر، من رغب عن سنتى صرفت الملائکة وجهه عن حوضى، من رغب عن سنتى فلیس منى، من خالف سنتى فقد کفر»
و قال ع «یجیء قوم یمیتون السنة و یدغلون فى الدین فعلى اولئک لعنة اللَّه و لعنة اللاعنین من الملائکة و الناس اجمعین
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: ستة لعنتهم و لعنهم اللَّه و کلّ نبىّ مجاب: الزاید فى کتاب اللَّه، و المکذب بقدر اللَّه، و المتسلط بالجبروت، یذل بذلک من اعز اللَّه، و یعزّ به من اذل اللَّه، و المستحلّ لحرم اللَّه و المستحل من عترتى ما حرّم اللَّه و التارک لسنتى.
قوله: سَلْ بَنِی إِسْرائِیلَ کَمْ آتَیْناهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ الآیة... چندان که دادیم و نمودیم ایشان را ازین نشانهاى روشن! لختى آثار رحمت، لختى آیات و روایات قدرت، لختى بدایع و عجائب و حکمت، لختى دلائل و امارات نبوت، لکن چه سود که دیده ادراک ایشان در حجاب است! و سلطان بصائر در بند! «و ما تغنى الآیات و النذر عن قوم لا یؤمنون»
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم
اگر خواستى آن بند مذلت ازیشان برداشتى، تا در عالم حقائق روان شدندید لکن لم یرد اللَّه ان یطهّر قلوبهم». آن سر اشقیا را گفتند: چه خواستى که فرمان نه بردى؟ و سجود نه کردى؟ گفت: فرمان دیگرست و نهاد دیگر، فرمان بر من بود و نهاد در من، و من تغییر نهاد را درمانى ندانم.
دانى که سر کوى تو بد معدن من
دانى که بنا کام بد این رفتن من
زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا الْحَیاةُ الدُّنْیا الآیة... مشتى بیگانگان ناخواستگان بى علت که دنیا بر ایشان آراستند، و شیطان بر ایشان گماشتند، تا بهر ناسزاى پیوستند وز راه وفا بر گشتند، زبان طعن بر مؤمنان دراز کردند، هر ساعت تیز سخریت در دل و دیده ایشان زدند، و ایشان خود در شهود جلال و کشف جمال حق چنان مستغرق بودند که پرواى زخم و طعن ایشان نداشتند، و با جواب ایشان نه پرداختند. لا جرم ربوبیت ایشان را نیابت داشت و جواب داد که: وَ الَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ الآیة... این آنست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: «من کان للَّه کان اللَّه له»
آن گه خبر داد که استقاء منهل ایشان از کدام مشرب است؟ فقال تعالى: وَ اللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ...
یکى از بزرگان طریقت گفت: این رزق بى حساب نه رزق اشباح است، و حظوظ نفس، که هر چند بسیار بود آخر سر بغایتى باز نهد، و حصر پذیرد، بل که آن رزق ارواح است، و غذاء اسرار، که مؤمنانرا بر دوام است، و با درار ایشان را روانست، و آن دو چیز است: استغراق دل از ذکر حق، و امتلاء سرّ از نظر حق و ذلک فى حقّهم دائم غیر منقطع و منه قول بعضهم: لو حجبت عنه ساعة لمت
روزى مصطفى از حجره مبارک خویش بیرون آمد، بر جماعتى ازیشان گذر کرد، جوان مردانى را دید همه صدف اسرار ربوبیّت، همه مقبول شواهد الهیت، همه انصار نبوت و رسالت. هر یکى را سوزى و نیازى! هر یکى را دردى و گدازى! هر یکى کان حسرت شده، و اندوه دین بجان و دل باز گرفته، و با درویشى و بینوایى در ساخته، بظاهر شوریده و بباطن آسوده! قلاده معیشت و نعمت از هم بگسسته! و راز ولى نعمت بدل ایشان پیوسته!
ازین مشتى ریاست جوى رعنا هیچ نگشاید
مسلمانى ز سلمان جوى و درد دین ز بو دردا
مصطفى چون حال ایشان چنان دید، و آن نیاز و گداز و آن راز و ناز ایشان دید، گفت: ابشروا یا اصحاب الصّفة! فمن بقى منکم على النعت الذى انتم علیه الیوم، راضیا بما فیه، فان من رفقایى یوم القیمة»
قوله تعالى: هَلْ یَنْظُرُونَ إِلَّا أَنْ یَأْتِیَهُمُ اللَّهُ این آیت جاى ناز عارفانست، و چراغ دل موحدانست و روشنایى چشم سنیّان است، و خس در دیده مبتدعانست. سنّیى را که راه مىجوید راه است، وى را مىراند، بزمام حق، در راه صدق، در سنن صواب، بر چراغ هدى، و بدرقه مصطفى، روى بنجات نهاده، وادى بوادى منزل بمنزل، تا فرود آرد او را در مقعد صدق عند ملیک مقتدر. و مبتدع که راه تسلیم گم کرد، و در وهده تأویل افتاد، وى را با این آیت آشنایى نه، که در دل وى از سنّت هیچ روشنایى نه! وَ لا یَزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً. خبر ندارد آن مسکین که تأویل مىنهد و از تسلیم مىگریزد، که درک تسلیم را ضامن خدا است، و درک تأویل را ضامن رأى هر چه از تأویل آید بر ماست، هر چه از تسلیم آید بر خداست، تسلیم راهیست آسان، به بهشت نزدیک، منازل آن آبادان، تأویل راهیست دشوار، بضلالت نزدیک، منازل آن ویران، تأویل بر پى رائى رفتن است: و بر پى راى رفتن شومتر از آنک بر پى شک رفتن، تسلیم از پى رسول رفتن است و سنت او را نگاه داشتن، و او را در آن استوار گرفتن، ظاهر آن پذیرفتن، و باطل بحق سپردن!
سنت ز هواى بدعت آراى توبه!
لفظ نبوى ز لفظ بد راى توبه!
من از سخن رسول گویم تو ز رأى، آخر سخن رسول از راى توبه! برو! در پى تسلیم باش که سلامت در تسلیم است، و راه تسلیم بى هراس و بیم است، فرّ اهل سنت دانى هر روز چرا بیش است؟ که چراغ تسلیم ایشان را در پیش است.
هر که راه تسلیم گرفت از خود برست و بمولى پیوست. آن دین که جبرئیل بآن آمد و مصطفى با آن خواند، و قرآن بآن آمد، و بهشت بآن یافتند، و ناجیان بآن رستند، تسلیمست! آن کار که اللَّه بدان راضى، و بنده بآن پیروز، و گیتى بدان روشن، تسلیم است! راه تسلیم! راه تسلیم! زینهار تا بمانى بر دین قدیم! چون اللَّه خود را فعل ذات گفت نزول و اتیان بعرصات روز حشر، اظهار هیبت و عزت را و نزول بآسمان دنیا، هر شب اظهار لطف و کرم را بجان و دل قبول کن، ظاهر آن پذیرفته و شناخته، شناختنى تصدیقى، و تسلیمى گردن نهاده، و گوش فرا داشته، و تهمت بر خرد خود نهاده، و زبان و دل از معنى آن خاموش داشته، و از دریافت چگونگى آن نومید شده، که خرد را فرا دریافت آن به تکلف راه نیست، و پیچیدن را روى نیست: مصطفى از جبرئیل نام و نشان شنید، و سخن شنید، برو نه پیچید که حقیقت و غایت و کیف در عقل وى نگنجید آنچه چهل سال در تیه بنى اسرائیل آمد از یک پیچ آمد آنچه بر اصحاب سبت بارید از یک حیلت بارید، آنچه ابلیس دید از یک لجاج دید، آنچه بلعم آزمود از یک قصد آزمود، تقصیر را روى هست و پیچیدن را روى نیست، تقصیر از بیچارگیست و پیچیدن از شوخى! بیچارگى صفت آدمیست و شوخى نشان بیگانگى!
دع الخبط فالدین دین العجوز
علیک بذلک و دین الغلام
قال النبى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «من احب سنّتى فقد احبّنى، و من احبّنى فهو معى فى الجنة، من تمسک بسنتى عند فساد امتى فله اجر مائة شهید، من تمسک بسنتى عند اختلاف امتى کالقابض على الجمر، من رغب عن سنتى صرفت الملائکة وجهه عن حوضى، من رغب عن سنتى فلیس منى، من خالف سنتى فقد کفر»
و قال ع «یجیء قوم یمیتون السنة و یدغلون فى الدین فعلى اولئک لعنة اللَّه و لعنة اللاعنین من الملائکة و الناس اجمعین
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: ستة لعنتهم و لعنهم اللَّه و کلّ نبىّ مجاب: الزاید فى کتاب اللَّه، و المکذب بقدر اللَّه، و المتسلط بالجبروت، یذل بذلک من اعز اللَّه، و یعزّ به من اذل اللَّه، و المستحلّ لحرم اللَّه و المستحل من عترتى ما حرّم اللَّه و التارک لسنتى.
قوله: سَلْ بَنِی إِسْرائِیلَ کَمْ آتَیْناهُمْ مِنْ آیَةٍ بَیِّنَةٍ الآیة... چندان که دادیم و نمودیم ایشان را ازین نشانهاى روشن! لختى آثار رحمت، لختى آیات و روایات قدرت، لختى بدایع و عجائب و حکمت، لختى دلائل و امارات نبوت، لکن چه سود که دیده ادراک ایشان در حجاب است! و سلطان بصائر در بند! «و ما تغنى الآیات و النذر عن قوم لا یؤمنون»
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم
اگر خواستى آن بند مذلت ازیشان برداشتى، تا در عالم حقائق روان شدندید لکن لم یرد اللَّه ان یطهّر قلوبهم». آن سر اشقیا را گفتند: چه خواستى که فرمان نه بردى؟ و سجود نه کردى؟ گفت: فرمان دیگرست و نهاد دیگر، فرمان بر من بود و نهاد در من، و من تغییر نهاد را درمانى ندانم.
دانى که سر کوى تو بد معدن من
دانى که بنا کام بد این رفتن من
زُیِّنَ لِلَّذِینَ کَفَرُوا الْحَیاةُ الدُّنْیا الآیة... مشتى بیگانگان ناخواستگان بى علت که دنیا بر ایشان آراستند، و شیطان بر ایشان گماشتند، تا بهر ناسزاى پیوستند وز راه وفا بر گشتند، زبان طعن بر مؤمنان دراز کردند، هر ساعت تیز سخریت در دل و دیده ایشان زدند، و ایشان خود در شهود جلال و کشف جمال حق چنان مستغرق بودند که پرواى زخم و طعن ایشان نداشتند، و با جواب ایشان نه پرداختند. لا جرم ربوبیت ایشان را نیابت داشت و جواب داد که: وَ الَّذِینَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ الآیة... این آنست که مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: «من کان للَّه کان اللَّه له»
آن گه خبر داد که استقاء منهل ایشان از کدام مشرب است؟ فقال تعالى: وَ اللَّهُ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ...
یکى از بزرگان طریقت گفت: این رزق بى حساب نه رزق اشباح است، و حظوظ نفس، که هر چند بسیار بود آخر سر بغایتى باز نهد، و حصر پذیرد، بل که آن رزق ارواح است، و غذاء اسرار، که مؤمنانرا بر دوام است، و با درار ایشان را روانست، و آن دو چیز است: استغراق دل از ذکر حق، و امتلاء سرّ از نظر حق و ذلک فى حقّهم دائم غیر منقطع و منه قول بعضهم: لو حجبت عنه ساعة لمت