عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - در وصف بینش نامی که مژگانی سفید و چشمانی کم‌ دید داشت
آن چشم‌ سفیدی که بود چشمش کور
درکشور ما گشته به بینش مشهور
بیهوده کنند نام کاکا الماس
برعکس نهند نام زنگی کافور
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - سر و ته یک کرباس
ای بزرگان به من جواب دهید
کاخر این ملک راکه دارد پاس
ای هژیران ری به من گویید
کیست مسئول این خرابه اساس
از پس هجده سال سعی هنوز
صید فقریم و بستهٔ افلاس
چشم بسته بریده ره شب و روز
باز بر جای‌، همچو گاو خراس
ما به کریاس در به جنگ و جدل
دشمنان سرکشیده در کریاس
جنگ و غوغای ما بدان ماند
با چنین حال و با چنین احساس
که ز غفلت به مغزهم کوبند
در تک چاه چند تن کناس
اهرمن داسی از نفاق به‌دست
همه گردن نهاده‌ایم به داس
همه ماریم و چرخ‌، مارافسای
همه موریم و بخت‌، لغزان طاس
آن‌، همی نالد از خواص القوم
این همی موید از عوام الناس
آن‌، همه خلق را کند تکفیر
از سر شک و شبهه و وسواس
این‌، همه قوم را نماید هو
از سر نفی صرف و ضعف حواس
آن یکی شرم مردم دیندار
این دگر ننگ مردم حساس
قلب از این گفتگو شود مجروح
مغز از این ماجرا کند آماس
اگر این احمر است و آن ابیض
وگر این کنگر است و آن‌ ریواس
همه هستیم بنت یک وادی
همه هستیم نسج یک کرباس
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - مردمان لئیم
این ناکسان که کوس بزرگی همی زنند
ممتاز نیستند ز کس جز به مال خویش
بستان و باغ دارند اما نمی‌دهند
هرگز یکی چغاله به طفل چغال خویش
خاتون اگر خیال خیاری کند، نهد
سر چون‌خیار بر سر فکر و خیال خویش
محصول باغ و باغچهٔ خانه را دهند
بقال راکه بارکند بر بغال خویش
وز بهر اهل خانه فرستدگه غروب
زانگور غژم گشته و آلوی کال خویش
چون کوت کش بیاورد از بهر باغ کوت
مزدیش نیست تا نتکاند جوال خویش
حمالی ار زغال بیارد برایشان
باید که خاکه بسترد از دست و بال خویش
ور دست و بال او نشد ازگرد خاکه پاک
بایست یک درم فکند از زغال خویش
گر سائلی بخواهد از آن قوم حاجتی
نادم کنندش از جبروت و نکال خوبش
چیزی طلب کنند ز سائل به دست مزد
گر خواست پس بگیرد از آنان سؤال خویش
اندر پیش دوند و بلیسند دست و پاش
بینند اگر یکی مگس اندر مبال خوبش
چون گربهٔ گرسنه که جسته است طعمه‌ای
غرند پای سفره به اهل و عیال خوبش
یک لقمه نان خود را دارد عزیزتر
از دختر و زن و پسر و عم و خال خویش
آنان که فکر لقمهٔ نانشان به‌سر پزند
جان می‌نهند بر سر فکر محال خوبش
کاش این مواظبت که زنان حرام خود
دارند، داشتند ز جفت حلال خویش!
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳ - حالت مردم دنیا
زبن خداوندان گر یک تن بیتی گوید
که ز نادانی خود نیز نداند معنیش
میر قابوس ببایدش نوشتن و آنگاه
ز افسر سنجر سازند به تذهیب طلیش
پس بیارایند او را به دو صدگونه نگار
که همی گویی آراسته مانا مانیش
چاپلوسان چو ببینند بر او بر ناچار
خوب‌تر خوانند از نظم جریر و اعشیش
آن‌یکی گوید خود وحی خداوند است این
که فرود آورد از چرخ چهارم عیسیش
خواجه خودگوید زبن گونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
ور یکی شاعرکی خسته سراید شعری
که به گوش فلک آویزه نماید شعریش
چون فرو خواند بر خلق به صدگونه امید
مردم نادان صدگونه کنند استهزیش
آن یکی گوبدکاین شاعرک بی‌سروپای
کیست تا مرد بیندیشد از مدح و هجیش
وآن دگر گوید بر گفتهٔ او گوش مدار
که بسی باشد از قدر خود افزون دعویش
ور به اعجاز سخن‌، سحر فروشد به کلیم
عاقبت گردد در کام‌، زبان چون افعیش
حالت مرد دنیا است بر این گونه بهار
ای‌خوش آن‌مردکه در دیده نیاید دنییش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - دختر فقیر
دختری خرد بدیدم به گدایی مشغول
کرده در جامهٔ صدپاره نهان پیکر خویش
بود مکشوف به تاراجگه دزد نگاه
گرچه در ژنده نهان ساخته بد گوهر خویش
ورچه ز اهل دل و دین رحم طمع داشت ولی
بود خصم دل و دین از نگه کافر خویش
حبه‌ای سیم بدو دادم و بگذشتم و سوخت
برق چشم تر او خرمنم از آذر خویش
شامگاهان به یکی بیشه شدم بر لب رود
ناگهان دیدمش آنجا به سر معبر خویش
با لبی خنده‌زنان می‌شد و می‌خواند سرود
به خلاف لب خشکیده و چشم تر خویش
گفتم ای شوخ نبودی تو که یک‌ ساعت پیش
سوختی خرمن اهل نظر از منظر خویش
ای ترشرو چه شد آن گریه تلخت که چنین
خنده را، کان نمک ساخته از شکر خویش
گفت دارم پدری عاجز و مامی بیمار
که نیارند بپا خاستن از بستر خویش
هست این خنده‌ام از بهر دل خود لیکن
گریه‌ام بود برای پدر و مادر خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ضلال مبین
دیدم به بصره دخترکی اعجمی نسب
روشن نموده شهر به نور جمال خویش
می‌خواند درس قرآن در پیش شیخ شهر
وز شیخ دل ربوده به غنج و دلال خویش
می‌داد شیخ‌، درس ضلال مبین بدو
و آهنگ ضاد رفته به اوج کمال خویش
دختر نداشت طاقت گفتار حرف ضاد
با آن دهان کوچک غنچه مثال خویش
می‌داد شیخ را به «‌دلال مبین‌» جواب
وان شیخ می‌نمود مکرر مقال خویش
گفتم به شیخ راه ضلال این‌قدر مپوی
کاین شوخ منصرف نشود از خیال خویش
بهتر همان بودکه بمانید هر دوان
او در دلال خویش و تو اندر ضلال خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - به قول خویش عمل کن
به هر سخن که شنیدی گمار دل زنهار
که آیتی است سخن از مهیمن ذی‌الطول
به‌قول خویش عمل کن مباش از آن مردم
که قولشان بود اندر مثل برابر بول
به حول و قوهٔ کس کار خویشتن مسپار
به خویش تکیه کن و دار بر زبان لاحول
ظریف‌باش و مصاحب نه زفت و هول وگران
که هست مرد سبک‌روح به ز مردم هول
نه هرچه دانی گوی و نه هرچه تانی کن
که قتل زادهٔ فعل است و حرب‌.زادهٔ قول
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - وزیر بی پول
به صاحبقرانیه جزء وزیران
نشستم ولی یک قِران هم ندارم
بجز ملک و مکنت به جز کید و حیلت
ز دیگر وزیران جوی کم ندارم
به نزد گروهی است حرمت به ثروت
ولیکن من آن را مسلم ندارم
از این‌روی در عین فقر اعتنایی
به تحصیل دینار و درهم ندارم
رفیقان همه ملک دارند و مکنت
ولی من به جز صدراعظم ندارم
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - عز من قنع
گفتند فروتن شو تا زر به کف آری
زرگرد شود چون که شود مرد فروتن
گفتم که فروتن نشود مرد جوانمرد
ننهد ز پی مال به بدنامی گردن
زان مال عزیز است کزان عزت زاید
عزت را با ذلت حاصل نکنم من
نزدیک فقیرانم خوشخوار چو حلوا
نزدیک امیرانم دشخوار چو آهن
گر دوست ندارند مرا دولتمندان
بهتر که تهیدستان دارندم دشمن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - گیو تاجر
گیو تاجر نموده این اوقات
چارقی چند وارد از لندن
مورد آزمون هر نادان
مایه امتحان هر چلمن
رویه‌اش وصله‌ای ز چکمه زال
زیره‌اش تخت چارق بهمن
سپر طوس بوده کز دم تیغ
رفته ازکار، روز جنگ پشن
نوک آن تیز همچو نیزهٔ گیو
دهنش باز چون چه بیژن
رنگ آن همچو چهرهٔ عفریت
پوزه‌اش همچو پوز اهریمن
شوم‌چون کفش شرحبیل عرب
کهنه چون موزهٔ اویس قرن
مایهٔ نقرس و کفیدن پای
همچو کفشی که باشد از آهن
درخور پوشش حسن ...
کج و معوج چو اصل پای حسن
هر که آن را بدید و خنده نکرد
یا بود کور یا بود کودن
وآنگه آن را خرند وکریه نکرد
یا ز سنگ است پاش یا ز چدن
و آنکه پوشید و پای او نشکست
هرچه دارد گنه به گردن من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - نالهٔ ملت
هست صوتی بس مهیب و خوفناک
بانگ توپ و نعرهٔ فرماندهان
سخت‌تر زانست بانگ صاعقه
کاندر آید نیم شب از آسمان
هست از آن بسیار هول‌انگیزتر
غرٌش طوفان به بحر بی‌کران
باشد از آشوب طوفان سخت‌تر
نعره‌های موحش آتش‌فشان
هست از اینها جمله خوف‌انگیزتر
نالهٔ یک ملت بی‌خانمان
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - سیاست
چون پیشه‌ای شدست سیاست به‌ملک ری
شایدکه هیچ نارم ازین پیشه بر زبان
از خوان و از خورش بکشم دست ناشتا
چون اوفتد یکی مگس اندر میان خوان
از تشنگی بمیرد اگر شیر بنگرد
بر چشمه‌ای که سگ زده است اندرو دهان
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - وعدهٔ مادر
شنیده‌ام پسری را جنایتی افتاد
از اتفاق که شرحش نمی‌توان دادن
قضات محکمه دادند حکم قتلش را
که رسم نیست به بیچارگان امان دادن
به‌دست و پای درافتاد مادرش که مگر
توان نجاتش از آن مرگ ناگهان دادن
بود علاقهٔ مادر به حالت فرزند
حکایتی که محال است شرح آن دادن
از آن که بود مقصر جوان و دشوار است
رضا به فاجعهٔ مرگ نوجوان دادن
به صورتش دم تیغ آشنا نگشته جفاست
گلوش را به دم تیغ خونفشان دادن
بهار زندگیش ناشکفته حیف بود
گلش به دست جفاکاری خزان دادن
ولی دربغ که قانون حرام می‌دانست
چنان شکار حلالی به رایگان دادن
بود شکستن قانون گناه و نیست گناه
عزیز جانی در دست جان‌ستان دادن
فقیر بود زن و ناله‌اش نداشت اثر
کجا به ناله توان سنگ را تکان دادن
همه رسوم و قوانین نوشته بر فقراست
بجز مراتب احسان و رسم نان دادن
وسیله‌ای به ضمیر زن فقیرگذشت
که باید آن را یاد جهانیان دادن
گرفت رخصت و در حبسگه پسر را دید
چه مشکل است تسلی در آن مکان دادن
بگفت غم مخور ای نور دیده کاسانست
ترا نجات ازین بحر بیکران دادن
به رهن داده‌ام اسباب خانه را امروز
که لازمست تعارف به این و آن دادن
ز پای دار به آن غرفه بلند نگر
مرا ببینی آنجا به امتحان دادن
گرم سپیدبود رخت مطمئن گشتن
وگر سیاه‌، به چنگ اجل عنان دادن
شبی گذاشت‌پسر در امید وگفت رواست
زمام کار به اشخاص کاردان دادن
صباح مرگ یکی دار دید و میدانی
پر ازدحام‌، چو لشکر به وقت سان دادن
به غرفه مادر خود دید در لباس سفید
دلش قوی شد از آن عهد و آن زبان دادن
نشاط کرد و بشد شادمانه تا در مرگ
چو داد باید جان‌، به که شادمان دادن
فتاد رشتهٔ دارش به گردن و جان داد
به‌رغم مادر و آن وعدهٔ نهان دادن
یکی بگفت به آن داغدیده مادر زار
به وقت تسلیت وتعزیت نشان دادن
چرا تو وعدهٔ آزادی پسر دادی
مگر نبود خطا وعده‌ای چنان دادن
جواب داد چو نومیدگشتم این گفتم
که بچه‌ام نخورد غم به‌وقت جان دادن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - دین و وطن
زمانه کرد چو در بر شعار دین و وطن
شدند مردم مسکین شکار دین و وطن
به میر و کاهن روز نخست لعنت باد
کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن
ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش
گریختند به پشت حصار دین و وطن
بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش
نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن
به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد
بشر به دام شرور از شرار دین و وطن
خدا نیای بشر بود و خاک مادر او
فغان ز قیم نااستوار دین و وطن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۶ - در عزل ناصرالدین میرزا و نصب کامران میرزا به ایالت خراسان
از چاه عموی شه اگر جست خراسان
در چالهٔ جد شه جمجاه فتاده
جست ازکف فرزند مظفرشه و امروز
گیر پسر ناصر دین شاه فتاده
در دامن آن پور، به‌دلخواه شد اما
در بستر این پیر به اکراه فتاده
ای شاه به شهنامه درون هست که بیژن
در چاه به فرموده بدخواه فتاده
امروز خراسان به مثل بیژن وقت است
کاندر چه ناکامی‌، ناگاه فتاده
مپسند که گویند که این بیژن مسکین
در چاه به فرمان شهنشاه فتاده
القصه چه گویم که از آن عزل و ازبن نصب
صد زمزمه در السن و افواه فتاده
زان‌جمله یکی آمده و گفته به تاربخ
بیرون شده از چاله و در چاه فتاده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷ - خطاب به محمدعلی شاه که قشون روس را به داخلهٔ کشور دعوت کرده بود
پادشاها نصیحتم شنو
مملکت را به دست روس مده
نوعروسی است ملک وتو داماد
به کسی دست نوعروس مده
روس اهریمنی است خونخواره
به کف اهرمن دبوس مده
تا تقاضای دیگری نکند
به نخستش مخوان و بوس مده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۸ - بهار در خراسان
دلم از مردم ری سخت ملول است که نیست
هیچ پوشیده زکس کفرنمایان همه
لذت روح برم چون به خراسان گذرم
ز آن که محکم نگرم پایهٔ ایمان همه
مردمش ساکن اقلیم جنانند و بود
بقعهٔ سبط نبی روضهٔ رضوان همه
همت و غیرت این قوم نگهبان بودست
ملک جم را، که خدا باد نگهبان همه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲ - انسان سازی
مرا درست به یاد اندرست عهد صبی
به روزگار لطیف تفرج و بازی
فتاد پارهٔ مومی ز دامن دایه
من آن ربودم و جستم چو آهو از تازی
چو سنگ بودم درآغاز و نرم گشت آخر
گهی ز فرط فشردن گهی ز دمسازی
از او بساختم امثال مار و موش و وزغ
به‌حجره چیدمشان چون بساط خرازی
پدر درآمد و دید آن صنایع از فرزند
بگفت زه‌! که درین پیشه فرد ممتازی
نصیحتی است مگر بشنوی وگیری یاد
کازین سپس بجزاز نیکویی نیاغازی
چو دست‌از تو و موم‌از تو و خیال‌از تست
به جای پیکر انسان چرا وزغ سازی‌؟
ایاکسی که زمام امور درکف تواست
به حال خلق سزد بیش از این بپردازی
بسان شیشهٔ عکسند مردم ایران
که هر نگارکه خواهی بر آن بیندازی
چو موم تابع دست تواند کایشان را
به ذوق خویش بسازی و باز بگذاری
تو مار و موش بسازی‌زخلق‌وگیری خشم
که‌موش و مار شد این خلق اینت ناسازی
تو پاکباش و ازبن موم شکل پاکان ساز
که با تو از سر پاکی کنند انبازی
ندانی از چه به گرد بساط عالی تواست
فریب و دزدی و جبن و فساد و غمازی
چرا نشسته گروهی مخنث و بیدین
به جای مردم دیندار صفدر و غازی
چرا بزرگ‌ترین چاکران توگیرند
طریق کید و نفاق و فسوس و طنازی
چرا ستند امیران و خواجگان درت
ازین حریص گدایان پست یک غازی
مثل بودکه چو شد مرد خانه دنبک‌زن
زکودکان نه عجب گرکنند پابازی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - جواب روزنامه انگلیسی شرق نزدیک
گویند مرکز وطن ما بود خراب
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت ‌سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیله‌ساز و دغل‌باز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه‌، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه‌، پای
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۶ - جواب به افسر
افسرا قطعهٔ تو را خواندم
که ز میخ رهی دژم گشتی
از کی‌ای خواجه با اُ‌بات‌الضیم
هم‌ترازو و هم‌قدم گشتی
تو نبودی که چون دگر یاران
با رضا یار و هم‌قسم گشتی
میخ چو ایستاد و در بر زور
خم نشد، گرد هجو و ذم کشتی
تو خود از میخ کمتری زیرا
زیر پتک حریف خم گشتی