عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷
ماه‌کند بر فلک ستایش آن خَدّ
سرو کند در چمن پرستش آن قد
عاریه دارند سرو و ماه تو گویی
راستی و روشنی از آن قد و زان خد
ای شده بی‌علتی دو چشم تو بیمار
ای شده بی‌حجّتی رخ تو مُوّرد
روی تو کردست نقس مانویان زشت
سِحر تو کردَست سِحر بابلیان رد
چشم تو ضحاک دیگرست‌ که دارد
آخته ضحاک وار تیغ مُهَنّد
زلف تو داوُد دیگرست که دارد
عاج منقط به زیر ساج معقد
خط تو گویی نوشت دست زمانه
بر سمن و نسترن ز غالیه ابجد
لختی از او نصب کرد و لختی از او رفع
بعضی از او همزه کرد و بعضی ازو مد
گر سببی داشت درد عشق تو تا شد
آن رخ بیجاده گون به‌گونهٔ عَسْجَد
بی‌سببی خیره چون‌ گرفت نگویی
آن لب یاقوت رنگ‌، رنگ زبرجد
بار خدایا ز بس جلال و ملاحت
گر صفت تو همی برون شود از حد
بر صفت تو گرفت بیشی و پیشی
مدح اجل سعد ملک سعد محمد
آنکه به تمکین اوست عقل مُمَکَّن
وانکه به تأیید اوست بخت مؤیّد
شد به‌ کمالش جمال فضل مهیا
شد ز بنانش بنای جود مشید
در عدد فضل او چگونه رسد وهم
قطرهٔ باران نه ممکن است مُعَدّد
جز به مبارک حدیث او نگشاید
هرچه به قید حوادث است مقید
هست بدان منزلت‌که مجلس او را
ماه و ستاره سزد نهالی و مسند
در سفر و در حضر چه خفته چه بیدار
حاصل دارد چهار چیز موبد
زایزد خشنودی و عنایت سلطان
یاوری دولت و مساعدت جد
ای به سزا مهتری‌ که مجد تو هر روز
هست به نزدیک مجد سعد مجدد
اوحد عصری و در خطاب اجلی
گشت نصیب تو هم اجل و هم اوحد
جامع فضلی و مفردی به کفایت
چون تو به‌ گیتی کجاست جامعِ مُفرد
رسم تو آراسته است دولت سلطان
رای تو افروخته است ملٌتِ اَحمد
عیش کریمان به جاه توست مهنا
شغل حکیمان به جود توست مُمَهّد
بر تن اعدای توست جامهٔ سودا
در ید بیضای توست خامهٔ سَؤدد
جامهٔ سودا بود سزای چنین تن
خامهٔ سؤدد بود جزای چنان ید
جان أب و جد به روزگار تو شادند
کز هنر توست آب و جاه اب و جد
مدح تورا در جهان بیاض سوادست
تا که جهان گاه ابیض است وگه آه‌سود
مرد بباید به دوستیت‌ مُجَرّب
تا شود از رنج روزگار مجرد
از دل و از اعتقاد باک مرا هست
مدح تو مقصود و بارگاه تو مقصد
هست همیشه زبان و جان و دلم را
شکر تو معتاد و من به‌شکر تو مُعتَد
گر بودم فکرت جریر و فَرَ‌زْدَق
ور بودم فِطنت خلیل و مُبَرّد
هم نتوانم به شرط‌ گفت مدیحت
هم نتوانم تمام کرد مجلد
تا که بتابد همی به‌قدرت باری
از فلک زودگرد شعر‌ی و فرقد
مرکب اقبال تو همیشه فلک باد
شِعری او را لگام و فرقد مِقو‌د
طالع تو سعد باد چون لقب و نام
بخت تو مسعود باد و فال تو اسعد
بزم تو چون خلد و تو نشسته چو رضوان
شاد به خلد اندرون ز عمر مخلد
روز تو فرّخ به فرّ خسرو سرور
کار تو عالی به سعی دولت سرمد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۴
به گل یاسمن دوش پیغام داد
که از ابر خشنودم از باد شاد
که در باغها روی و موی مرا
بیاراست ابرو، بپیراست باد
نوشتم به صدر جهان قصه‌ای
وزین حال کردم در آن قصه یاد
چو آگه شد از قصه و حال من
به‌گفتار نیکو زبان برگشاد
به مجلس‌گه اندر مرا جای ساخت
به خلوتگه اندر مرا بار داد
از آن پس که با طاعت و توبه بود
ز بهر مرا جام بر کف نهاد
به دیدار من شادی از سرگرفت
قدح بستَد از تُرک حورا نژاد
من از خلق آن خواجه خرم شدم
که آن خواجه جاوید و خرّم زیاد
چو بشنید گل ‌گفتهٔ یاسمن
فرستاد پاسخ بدو بامداد
که‌ گر حق تو خواجه نیکو شناخت
حدیث تو اندر زبانها فتاد
نیابت به‌من ده‌که من پیش او
بخواهم به‌ خدمت همی ایستاد
سزد نامه او را که هرگز چنو
زمانه ندید و ز مادر نزاد
جز اوکیست اندر جهان فخر ملک
جز او کیست بر خلق گسترده داد
چو مهر زرافشان دلش روشن است
چو ابر دُر افشان کَفَش هست راد
از این خواجه هستند خرسند خلق
خداوند از این خواجه خرسند باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
شهی که گوهر و دینار رایگانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد
هر آن شهی‌که ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولت‌که شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد
به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد
به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد
ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد
جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد
آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان
ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت
بس‌ کس‌ که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد
انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه دُر در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم به هم به‌ یکی بوستان شدیم
کاماج‌گاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی‌ که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم ز عشق‌ که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بدو من میزبان او
مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد
رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد
فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ
برجست و کَند رخت و بُنِه در میان نهاد
آگه شدم‌ که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم به داستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من
رخت و بُنه بِنِه برِ من‌ گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیب‌دان نیم به هوس نشمرم غلط
اندیشه‌ای که در دل من غیب‌دان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش
هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زآب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان به‌ باغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سوی‌کاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم به مدح سید سادات مرتضی
دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت‌ که به هفتم فلک ملک
او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤیّد تو ترجمان عقل
دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار به عمر ابد ضَمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل‌ دون زمان است هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نَعت‌ِ دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ
رُمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی ز شجاعت‌گهر فشاند
گیتی برین یکی ز سیاست سِنان نهاد
هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید
سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش
وز خِجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هرچند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و ز دین‌ لَحم و شَحم‌کرد
وز عِلم و حِلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راست‌کرد شخص تورا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدّوام
انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نانکه حشمت پدر الب‌ارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه این از آن نهاد
بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند
جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت
قُوت عشّاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد
هر دلی‌کز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد
من غلام آن خط مشکین‌ ک ه‌گویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ ‌گل نسرین نهاد
تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
کایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد
موبد آذرپرستان را دل من قبله‌گشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد
هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد
خواب خویش اندر غم او چشم روشن‌بین من
دوش ‌گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد
چشم و ‌دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پروردهٔ تکسین نهاد
نیکبخت آن‌کس‌که دل در بند عشق او نبست
پر گرفت از عشق او بر مدح شمس‌الدین نهاد
آن امامی کاو شهاب ثاقب است اسلام را
وان شهابی‌ کاو قَدَم بر تارک پروین نهاد
عبد رزّاق آن که اندر سایهٔ اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد
روز اول کاو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد
کرد در خلد برین روح‌الامین او را دعا
حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد
اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کاو سر بر آن بالین نهاد
مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ‌ کیوان کین نهاد
هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد
فخرکردی‌گر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد
سَجده‌ کردی گر بدیدی تخت و باروزین او
آن‌که از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد
گرچه اکنون در عجم هستند ارادان‌ا بی‌قیاس
روز رادی بخشش بی‌منت او آیین نهاد
ورچه در عهد نبی بودند شیران بی‌شمار
روز مردی پای در صف صاحب صِفّین نهاد
ای برار زادهٔ صدری که دولت را اساس
از زمین‌ کاشغر تا بحر ‌قُسطَنطین نهاد
او به عقبی رفت و اندر قلعهٔ اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد
ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت‌ آن تاج ‌را بر فرقِ عِلّیین نهاد
آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد
نار پیش طین سجود از رشک نور تو نکرد
کاو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد
آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندرکف او کفهٔ شاهین نهاد
تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد
تا همی دم زد بداندیش تو اندر سِجن بود
چون دمش بگسست با از سِجن در سِجّین نهاد
تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام تو
آن‌که اندر چوب موسی هیئت تِنّین نهاد
واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رُمح و پیکر زوبین نهاد
مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خستهٔ من مرهم و تسکین نهاد
تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد
همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و ز احسان مهر بر تحسین نهاد
چون دلت را آن پسند آمد عروس‌ شعر من
جودت او را مبلغی هر سال برکابین نهاد
عاجز آید زین سخن‌ گر زنده‌ گردد آن که او
داستان بیژن و افسانهٔ‌گرگین نهاد
تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کاو پسر را گاه قربان بر گلو سِکّین نهاد
بر تو فرخ باد عید آن نبی‌ کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا به یوم‌الدین نهاد
کرد ایزد هم صلات و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آن‌کاندر شریعت این نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
ترکی‌که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد
سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر روی‌گهرگویی دو تَنک شَکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد
من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد
امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم به‌سوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصم‌که او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوام‌الدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد
با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوام‌الدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی‌ که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بی‌آنکه به ایامش سَعدین نظر دارد
بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد
هر ‌فِکر که محکمتر هر گنج‌ که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد
هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلص‌تر و خادم‌تر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهم‌که تو را دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه ر‌شته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش به‌رنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکی‌گداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ ‌گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن‌ رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثا‌قش به ‌زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بی‌کران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان است‌گر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلی‌الیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل‌
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به‌ جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به‌ جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه به‌هنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیک‌اختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸
ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد
همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد
توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد
حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد
گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل‌ گل پدید آمد گلستان چون‌ گلستان شد
مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد
مگر رشکست‌ پروین‌ را و نسرین‌ را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد
میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد
چو از چشمش فرو بارید مروارید عمّانی
زمروارید او هرباغ چون بازار عمّان شد
سرشک ابر چون می‌گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمگاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد
اگر چون موم گشت آهن به روی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش‌ الحان شد
شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد
نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر
دلم در خم آن چوگان به‌ سان‌ گوی گردان شد
کجا بر گوی زخم آید ز چوگان زود بگریزد
چه‌ گوی‌ است‌ اینکه‌ چون‌ زخم‌ آمدش‌ نزدیک چوگان‌ شد
دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن‌، مسکین‌، سوی چاه زنخدان شد
ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد
مگر دانست زلفش حِرز ابراهیم بِن آزر
که چون بنشست بر آتش‌ بر او آتش‌ گلستان شد
مگر باده‌است عشق او که هم دردست و هم‌درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد
دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
ز فرمانم برون آمد چو عشقش را به‌ فرمان شد
چه‌ نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم‌ که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد
شهنشاه مظفر بوالمظفرکاو به پیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد
بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد
سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهدهٔ آن عهد و پیمان شد
مسخر شد هر آن شاهی‌ کجا بشیند نامش را
به تعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد
به‌ طلعت هست خورشیدی‌ که او جمشید عالم شد
به بخشش هست دریایی‌که او دارای دوران شد
نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن‌الدین جهانبان شد
چو بنشست او به‌ سلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد
بهر فتحی همی‌کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد
حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بر ایشان تا به روز حشر خاک و آب زندان شد
به خاک اندر یکی همخانهٔ بلعام و قارون شد
به‌ آب اندر یکی همسایهٔ فرعون و هامان شد
ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد
رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد
صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی ز تدبیر تو بر تیر تو پیکان شد
سعادت نامه‌ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اَجْرام‌ کُتّاب و همه افلاک دیوان شد
چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد
بیامد فتح و جولان‌ کرد گرد سُم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد
به نیروکردن لشکر تنت‌گویی همه دل شد
به یاری دادن یزدان دولت‌ گویی همه جان شد
ز گرد لشگرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد
عجب ابری‌ که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان‌ شد
همانکس‌ کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش‌ کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد
اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
به‌دستش باد بُد آخر چو کارش مکر و دستان شد
به‌صف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان ‌کرد و اندر زیر خفتان شد
چنان‌ شد سوخته در تف چنان‌ شد کوفته در صف
که خفتانش همه خَف گشت و سندانش سپندان شد
توآن شاهی‌ که مهر وکین تو بر دوست و بر ‌دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحسن‌ کیوان شد
چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
به اقبال تو هرکاری که مشکل بود آسان شد
سپه بردی به‌پیروزی ز ایران تا دَرِ توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد
ز صد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هرآن نامه‌ کزین حضرت به غزنین و به‌کرمان شد
فرستادت به خدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
به فرمانی و پیغامی‌ کزین درگه به ‌خاقان شد
ز عدل و رحمت تو در خراسان‌ گشت آبادان
هر آن شهری‌که از بیداد و از تاراج ویران شد
فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین برداد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد
ز بیهق تا در تِرمَذ بهر شهری که بگذشتی
زرای ورایت تو چشمه و چشم خراسان شد
همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس‌گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد
تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخوا تو اندر بَیْت اَحْزان شد
امیران آمده خرم به‌ درگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد
شده محکم به‌شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند
گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند
ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن
از خوبی و زیبایی خورشید زمانند
میران سپاهند و عروسان وثاقند
گردان جهانند و هژبران دمانند
مشکین خط و شیرین سخن و غالیه زلفند
سیمین بر و زرین‌کمر و موی میانند
شیرند به زور و به ‌هنر گر چه غزالند
پیرند به عقل و به خرد گرچه جوانند
کی‌ گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله‌که به مطلق نه چنین و نه چنانند
سروند ولیکن همه چون بدر منیرند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند
چون راحت روحند چو با ساغر راحند
چون حِصن حَصینند چو بر پشت حِصانند
پدرام تر و خوبتر از سرو بهارند
بی‌شرم‌تر و سوخ‌تر از باد خزانند
مانند تذروند چو با جام شرابند
مانند هژبرند چو با تیغ و سِنانند
از خشم و رضا همچو زمینند و زمانند
وز نطق و دهن همچو یقینند و گمانند
شیرند به بیشه در چون تیغ‌گذارند
ماهند به‌گردون بر چون اسب دوانند
در معرکه سوزنده‌تر از نار جحیمند
در مجلس سازنده‌تر از حور جنانند
زان بابت روحندکه بایسته چو عمرند
زان مایهٔ عمرند که شایسته چو جانند
جز برگل وبر لاله همی مشک نریزند
جزبر دل وبر دیده همی آب نرانند
در باده چو خورشیدی یا آب حیاتند
در باره چو طاوسی یا کوه گرانند
درخنده چو یاقوت مُعَصفَر بگشایند
وز گرد چو زنجیر مُعَنبَر بفشانند
صد سنبله از سنبل بر لاله نگارند
سی‌کوکبه ازکوکب بر ماه نشانند
چون سیم همه پاک تن و پاک جبینند
چون سنگ همه سخت دل و سخت‌کمانند
با قُرطهٔ رومی همه چون بدر منیرند
بر مرکب تازی همه چون باد وزانند
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند
بی‌عطر همه مشک خط و مشک عذارند
بی خشم همه تنگ‌دل و تنگ دهانند
چون غالیه دانست دهانشان و همه سال
در غالیه‌گون تاب سر زلف نهانند
مالند چرا غالیه بر رخ‌ که همه خود
بی‌غالیه با غالیه و غالیه دانند
با جام و قدح بابت بوسند و کنارند
با کفش وکمر بابت خوفند و امانند
از جَعد و قفا همچو ظَلامند و ضیاء‌اند
از زرّ و قبا همچو بهارند و خزانند
شاهان جهان در کفشان جمله اسیرند
شیران عرین با دلشان جمله عَرانند
در رزم به جز تیغ زدن رای نبینند
در بزم به جز دل سِتَدَن ‌کار ندانند
مانندهٔ ایشان که بود در همه عالم
کاندر دو جهان مایهٔ سودند و زیانند
هرگاه ‌کز ایشان صنمی بینم با خویش
گویم خُنک آنراکه چنین نوش لبانند
این مذهب آنهاست که این سیمبران را
ایشان به ‌زر و سیم خریدن بتوانند
بادا همه را جمله فدا جان و روانم
کایشان همه خود جمله مرا جان و روانند
ترکان به‌بها گرچه‌ گرانند و همه‌کس
در حسرت ایشان چو منی دایم از آنند
اَرجو که به اقبال خداوند بیابم
ز اینان صنمی‌ گر به بها نیک ‌گرانند
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامش
از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند
آن شاه که اندر حال آیند به خدمت
شاهان و خَدیوان که در اطراف جهانند
آنان که به تیر از شب ظلمت بربایند
و آنان که به تیغ از مه‌ گرزن بستانند
چون رایت منجوق ملکشاه ببینند
چون نامهٔ طغرای ملکشاه بخوانند
تسبیح ملک بر دل ز ایزد بپذیرند
تا نام ملکشاه حو تسبیح بخوانند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود
چرا شراب نپیمایی و نسازی عود
بساز عود و بده یک شراب وصل مرا
که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود
چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات
که نیست باده چو آب حیات ناموجود
قدح به چنگم و آواز چنگ در گوشم
به از نگین سلیمان و نغمهٔ داود
بیار چنگ‌ که پشت من از رکوع و سجود
خمیده‌ گشته چو چنگت ز بس قیام و قعود
پیاله را سزد اکنون همی قعود و قیام
قِنینه را سزد اکنون همی رکوع و سجود
سزد که حال دل خویش بر تو عرضه‌ کنم
که رفت موسم اعراض و روزگار صدود
چون من به نعمت معبود شاد و خشنودم
سزا بود که‌ کنم شکر نعمت معبود
چه نعمت است فزون زین‌ که من زحضرت شاه
به‌کام خویش رسیدم به مقصد و مقصود
چه مقصدست و چه مقصود بیش ازین‌که مرا
همی ز بُرج شرف تابد آفتاب سعود
به فرّ طلعت مسعود تاج دین هُدی
نصیر ملک ملک مجد دولت مسعود
سپهر احسان خورشید گوهر حَسّان
رئیس و صدر خراسان منیع بن مسعود
یگانه بار خدایی که جاودانه بماند
به جاه و حشمت او نام والد و مولود
بزرگی و شرف او را سزد که تازه به دوست
بزرگواری آباء و احتشام جدود
نه ممکن است‌که هرگز به جهد و چاره ی خلق
مکارم پدر و جدّ او شود محدود
به جهد قطعهٔ باران‌ کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود
عقیدت و دل صافی همیشه عُدّت اوست
اگرچه عُدّت شاهان خزانه است و جُنود
صفای خاطر اوگاه معرفت بِِبَرَد
کدورت از دل نصرانی و مَجُوس و یهود
همه نُحوست چرخ از وجود شد به عدم
کجا سعادت او آمد از عدم بوجود
هزار سیف بود در سنان او گه جنگ
هزار مَعن‌ بود در بنان او گه جود
ایا ز سر تو سوی فلک رسیده بیام
و یا به شکر تو پیش ملک رسیده وفود
تو آن ستوده امیری که روز حشر روند
به زیر رایت بخت تو شاهد و مشهود
کنند بر سر تو درّ شاهوار نثار
از آن درخت‌ کجا طَلْح او بود مَنْضود
اگر نکوهش خصم تو و ستایش تو
طلب کنیم ز گفتار کردگار وَدوُد
بود ستایش تو شاه شاکر النعمهٔ
بود نکوهش خصمت لِرّبِه لَکَنود
اگرنتیجهٔ فکرست مدح تونه عجب
عسل نتیجهٔ نَخْل است و قزّ نتیجهٔ دود
ز قحط فتنه بود روزگار درویشان
چنانکه از حسد توست روزگار حسود
حسدکنند حسودان تو را به اصل و به نفس
بدین دو چیز بود مرد محتشم محسود
به رزم جسم عدو بر سنان نیزهٔ تو
چنانکه مرغ بود کشته ‌گشته بر سفوّد
اگر به کین تو صدگونه کیمیا سازد
به روز کین تو چون ‌کیمیا شود مفقود
وگر به ساحری از سامری سَبَق ببرد
ز مِطْرَد تو شود همچو سامری مطرود
فری سمند تو کاندر نبرد گردش اوست
چو گاه سیل ز کهسار گردش جُلمود
نه در رگش ضربان ‌کم شود به ضرب سیوف
نه با دلش خفقان ضَم شود ز ضیق بتود
کند چو سونش پیکان به‌زیر تو زکمان
عِظامِ کالبدِ دشمنان به زیر جلود
اگر کنند سروگردن و شکم پنهان
به خُود و جوشن و خُفتان مخالفان حقود
دریده و زده و کوفته کنی همه را
شکم به نیزه و گردن به تیغ و سر به عمود
بزرگوارا دانی که پیش ازین بودست
به مدح و خدمت تو عهد من طراز عهود
چو عهد تازه شد اکنون توقع است مرا
همان قبول که بودست پیش ازین معهود
به حضرت تو کنم عرضه محضر دل خویش
که نیست موضع انکار و نیست جای جحود
گوا سنین و شهورست و پایدارترست
خط شهور و سنین از خط عدول و شهود
به مجلس پدرت عسجدی ز بهر طمع
مدیح برد به ایام جغری و مودود
به مجلس تو من آورده‌ام ز بهر شرف
عزیز عقدی بگزیده از میان عقود
مرا بهشت جمالت به از بهشت بقاست
مرا شراب وصالت به از شراب خلود
که این بهشت کنون حاضرست و آن غایب
که این شراب‌کنون حاصل است و آن موعود
همیشه تا زنبی مقریان همی خوانند
حدیث صالح و هود و حدیث عاد و ثمود
عدوت باد چو عاد و ثمود جفت بلا
ولیت جفت سلامت به سان صالح و هود
نماز و روزهٔ تو باد یک‌بهٔک مقبول
نماز و روزهٔ خصمانت سربه‌سر مردود
بقات دائم وکارت به‌کام و بخت بلند
تنت درست و دلت شاد و عاقبت محمود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم
موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷
ماه را ماند که اندر صدرهٔ دیبا بود
ماه کاندر صُدرهٔ دیبا بود زیبا بود
عاشقان را دل به‌دام عنبرین کردست صید
صید دل باید چو دام از عنبر سارا بود
عنبر سارای او باشد نقاب لاله برگ
تا که مرجانش حجاب لؤلؤ لالا بود
هست دریای ملاحت روی او از بهر آنک
عنبر و مرجان و لولو هر سه در دریا بود
ماند آن لعبت پری راگر بود پیداپری
مانَد آن دلبر صنم را گر صنم‌ گویا بود
گر روا باشد که در عالم، بُوَد گویا صنم
هم روا باشد که درگیتی پری پیدا بود
از بلای عشق او سودا بود در هر سری
وز نهیب هجر او در هر دلی صفرا بود
هرکه خواهد تا به منزلگاه وصل او رسد
راه او ناچار بر صفرا و بر سودا بود
گر به حکم طبع یغما رسم باشد ترک را
آن صنم ترک است و دل در دست او یغما بود
ور بود در خلخ و یغما چنو ترکی دگر
قبلهٔ عشاق‌گیتی خَلُّخ و یغما بود
گرچه خوش باشد که با یاران بود نزدیک ما
خوشتر آن باشد که او نزدیک ما تنها بود
عیش عیش ما بود وقتی‌که با او می خوریم
کار کار ما بود وقتی که او با ما بود
آهن و دیبا ازو بر یکدگر فخر آورند
چون به رزم و بزم او در آهن و دیبا بود
کس به زیبایی نبیند در جهان همتای او
چون به خدمت پیش تخت شاه بی‌همتا بود
شاه محمود محمد آن‌که با شمشیر او
ملت و دین محمد عالی و والا بود
گر بود محمود غازی زنده در ایام او
چاکر و مولای او را چاکر و مولا بود
شاد جان باشد غیاث‌الدُّین وَالدُنیا به خلد
تا ولیعهدش مُغیث‌الدُّین وِالدُنیا بود
تا جهان باشد خطاب او ز شاهان جهان
پادشاه و خسرو و سلطان و مولانا بود
بخت هر روزی‌ که بندد بر میان او کمر
آسمان خواهد که کوکبهای او جوزا بود
ماه زیبد جام او چون ماه روزافزون بود
مهر باید تاج او چون مهر بر بالا بود
هر بساطی کاو ز نعمت ‌گستراند بر زمین
چون بسیط چرخ با بالا و با پهنا بود
تاکه در میدان بود میدان سپهر آیین بود
تا که در ایوان بود ایوان بهشت‌آسا بود
در عراق است او ولیکن تا روان شد رایتش
جوش جیش او به جُابُلقا و جُابُلسا بود
گه ز شکل لون اعلامش بود صحرا چو کوه
گه ز نعل مرکبانش کوه چون صحرا بود
اتفاق عدل او امن دل مومن بود
اختیار عزم او ترس دل ترسا بود
گر به‌روم اندر بود پرواز هندی تیغ او
قیصر رومی از آن پرواز تا پروا بود
چون هوا را تیره گرداند غبار لشکرش
روز روشن بر مَعادی چون شب یلدا بود
پیش تیرش سفته گردد گر همه سندان بود
پیش تیغش رخنه‌ گردد گر همه خارا بود
هرکجا با تیغ هندی از پی دشمن شود
هر کجا بر اسب تازی در صف هَیْجا بود
راست‌گویی مرتضی در دست دارد ذوالفقار
راست‌ گویی مصطفی بر دلدل شَهبا بود
طبع روح‌افزای او هرگه که با رامش بود
دست‌ گوهربخش او هرگه که با صهبا بود
او بود چون آفتاب و دست او چون مشتری
جام او چون ماه و می چون زهرهٔ زهرا بود
ای جهانگیری‌ که مهر وکین تو در صلح و جنگ
ناصرِ احبابِ دین و قاهرِ اعدا بود
چون تو سلطان اختیار اختر گردون بود
چون تو فرزند اختیار آدم و حوا بود
آسمان منشور دولت را ببوسد هر زمان
تا که بر منشور دولت نام تو طُغرا بود
تو به پیروزیّ و بهروزی چو اسکندر شوی
که بداندیش تو در دارات چون دارا بود
ور کسی خواهد که غوغایی کند در ملک تو
از سپاه اَهرِمن بر جان او غوغا بود
بر جهان فرمان تو همچون قضای ایزدست
هرکه‌کوشد با قضا سرگشته و شیدا بود
شیر و اژدرهاست شمشیر تو کاندر فعل او
صنعت چنگال شیر و رشک اژدرها بود
گاه چون پیروزه باشد گاه چون مرجان بود
گاه چون بیجاده باشدگاه چون مینا بود
گوهر او از درخشیدن بود پروین صفت
پیکر او از کبودی آسمان سیما بود
او چو ثُعبان باشد اندر رزم با سهم‌ و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون یدبیضا بود
گنبد خَضر است اسبت تو چو بحر اَخضری
گر به‌ زیر بحر اخضَر گنبد خَضرا بود
گر چه عنقا را نگیرد هیچ بازِ صیدگیر
بازکز دست تو پَرّد صید او عنقا بود
گر شود بخت تو چون جسمانیان صورت پذیر
کلّ عالم در بر اجزای او اجزا بود
مجلس تو روز مِی خوردن بُود، بستان صفت
رود ساز مجلس تو عندلیب آوا بود
هرکه مدح تو نوشتن روز و شب صنعت‌کند
صنعت او را نشان از هند تا صَنْعا بود
گر برد روح‌الامین مدح تو را سوی بهشت
افسر رضوان بود یا زیور حورا بود
از معِزّالدین معزّی را به‌خدمت خواستن
جز تو را از خسروان هرگز کرا یارا بود
چون معزی هیچ شاعر نیست اندر شرق و غرب
وین سخن داند حقیقت هرکه او دانا بود
آن مدایح کاو تورا آرد همه نادر بود
وان قصاید کاو تو را گوید همه غرّا بود
گرچه دورست او به‌ چشم دل همی بیند تو را
دور بیند هرکه او را چشم دل بینا بود
ورچه پیرست او شود برنا چو آید نزد تو
زانکه همراه و دلیلش دولت برنا بود
ور بود با حرص او حرمان ندارد بس‌ عجب
زانکه اندر آفرینش خار با خرما بود
تا که باشد نوبت گرما به ایام تَموز
تابه هنگام زمستان نوبت سرما بود
دور باد از ساحت تو در حَضَر واندر سفر
هر بلا و رنج‌ کز سرما و ازگرما بود
مَقطع و مَبدای شعر از شُکر و از مدح تو باد
تا به شعر اندر سخن را مقطع و مبدا بود
باد وامق بخت فرخ باد عَذرا تخت تو
تا که درگیتی حدیث وامق و عَذرا بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زره‌دار بود
اگر آن زلف زره‌دار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبوی‌تر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دل‌آزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دل‌آزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیده‌ای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنه‌کار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنه‌کار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافله‌ای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بنده‌ای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به‌ نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به‌ توفیق خدای
چون سوی غَز‌و شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته به‌زنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه‌ کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی به‌بهار
اندر آن باغ ‌گل عمر تو بی‌خار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به‌ دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بی‌پرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفت‌کردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحت‌گر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحت‌گر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامت‌گوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ ‌آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظه‌ای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راست‌گویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خون‌افشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین ‌گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب‌ کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی‌ گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصی‌گشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه ‌دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم ‌گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت
گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود
مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن
بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:
«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷
فرخنده باد عید شهنشاه دادگر
سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر
صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین
آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر
شاهی‌ که هست در شرف و اصل خویشتن
افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر
سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست
واندر کمال و عقل جهانی است مختصر
بگشاد بخت فرخ او پّر و بال خویش
فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر
عالم به دست اوست‌ گمان می‌برم‌ که هست
یکدست او قضا و دگر دست او قَدَر
بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی
کز دولت و سعادت سلطان دادگر
آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی
آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر
شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک
زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر
با جان بی‌بصر نبود هیچکس عزیز
جان است خدمت تو و دیدار تو بصر
خواهد که جان خویش فروشد به زرّ و سیم
هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر
دیدار توست حج همه خلق روز عید
ایوان توست کعبه و درگاه تو حَجَر
از صد هزار حج پذیرفته بهترست
این عدل کردن تو و این همت و نظر
گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا
هستند حاجیان به سوی ‌کعبه راهبر
پیش تو آمدی به زیارت هزار بار
گر سنگ کعبه راه پُرستیّ و جانور
عیدت به فال نیک بشارت همی دهد
کامسال کار توست همه نصرت و ظفر
بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی
کز صد هزار عید چنین برخوری دگر
جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش
عالم همی ‌گذار و ز عالم مکن ‌گذر
کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز
زرّ بخش وجود پرور و می‌ گیر و نوش خور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶
بردیم ماه روزه به نیک اختری به‌سر
بر یاد عید روزه قدح پرکن ای پسر
زان می‌که چون ز جام رسد بوی او به جان
مردم همه طرب شود از پای تا به سر
قندیل تیره گَشت و قدح روشنی گرفت
اینک قدح ببین و به قندیل در نگر
سازی که با بت است بعید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به‌کار آمدی ببر
بنشین و عاشقانه سرودی همی سرای
برخیز و دوستانه طریقی همی سپر
یکماهه باده در قدح ما همی فکن
سی روزه بوسه بر دو لب ما همی شمر
بودیم در غم سحر و شام مدتی
واکنون ز شام یاد نیاریم وز سحر
گاهی بچینم از رخ رنگین تو سمن
گاهی بریزم از لب شیرین تو شَکَر
ماه دی است و قوت سرما به غایت است
وانگیخته است آب ز هر جانبی حشر
یک ره‌ که شد چو خنجر پولاد آب جوی
بایدکه بیش ما ز دو آتش بود سپر
یک آتش از قنینه زده عکس بر سهیل
یک آتش از تنوره زده نور بر قمر
از آتش قِنینَه‌ زمین‌گشته پر فروغ
وز آتش تنوره هواگشته پر شرر
گویی که زرگری است سیه‌ساز و سرخ‌پوش
در آهنین دری که همه روزن است در
گه شفشه‌های زرکند از هر دری برون
گه بر هوا فشاند گاورسهای زر
حصنی است پر زپنجره واندر میان حِصن‌
قومی مشعبدند علی رغم یکدیگر
در دستها گرفته ز هرگونه لعبتان
هر یک به زعفران و به شنگرف کرده‌تر
هاروت‌وار شعبده سازند هر زمان
تا لعبتان ز پنجره بیرون‌ کنند سر
باغی است درگشاده در آن باغ بی‌عدد
بر هر دری شکفته از آن باغ یک شجر
شاخش همه به‌گونهٔ‌گلنار و زعفران
برگش همه به رنگ طبرخون و مُعصَفَر
زین باغ چون بهار نماید به ماه دی
بزم ظهیر دولت سلطان دادگر
میر اجل موید ملک و شهاب دین
بوبکر کاو بداد و به دین هست چون عمر
دارد ز فر دولت او روزگار نور
دارد ز نور دولت او روزگار فر
شاخی است رسم اوکه معالیش هست بار
باغی است لطف او که معانیش هست بر
از شمع مهر او امل آید همی فروغ
وز ابر کین او اجل آید همی مطر
دستش زمانه نیست وزو هست حَل‌ و عقد
کلکش ستاره نیست وزو هست خیر و شر
گرچه ز چرخ هست بسی بعد تا ثری
ورچه زبحر هست بسی فرق تا شمر
آن را به جنب دولت او چون ثری شناس
وین را به جنب همت او چون شَمَر، شُمَر
ای بر فلک ثنای تو تسبیح هر ملک
وی بر زمین عطای تو تشریف هر بشر
نور محبت تو ثوابی است از بهشت
دود عداوت تو عذابی است از سقر
از بهر خدمت تو سزد گر خدای عرش
ارواح رفته باز رساند سوی صور
گر بر صفر همیشه محرم مقدم است
تو چون محرمی و همه مهتران صفر
از آتش جگر لب بدخواه توست خشک
وز آب دیدگان رخ اعدای توست تر
بر هر زمین که باد خلاف تو بگذرد
هم آب دیده باشد و هم آتش جگر
از فکرت تو عزم معادی شود هَبا
وز قدرت تو حزم مخالف شود هدر
گویی‌ که فکرت تو دلیل است بر قضا
گویی‌ که قدرت تو وکیل است از قدر
تا چون خَضَر به شهر سکندر نشسته‌ای
آن شهر همچو جَنّت مأواست از خضر
اسکندر آن زمان‌ که هَری را نهاد پی
گر داشتی ز دولت و اقبال تو خبر
دروی بجای خاک سرشتی همی عبیر
دروی به‌جای سنگ فشاندی همه گهر
تا درخور قبول تو شد نظم و نثر من
نظمم همه نُکَت شد و نثرم همه غُرَر
از منت تو پشت و دلم هست با‌رکش
وز نعمت تو جان و تنم هست بارور
پست است خاطر من و اقبال تو بلند
زیرست خدمت من و اِنعام تو زبر
آن روز کی بود که من آیم چو بندگان
بر فرش مجلس تو و بر آستان و در
دیده نهم ز مهر چو رُهبان بَرِ صلیب
بوسه دهم ز فخر چو حجّاج بر حَجَر
تا رامش و طرب ز سلامت دهد نشان
تا نصرت و ظفر ز سعادت بود اثر
در مجلس تو باد همه رامش و طرب
بر درگه تو باد همه نصرت و ظفر
فالت همه مبارک وکارت همه به‌کام
روزت همه خجسته و عیدت خجسته‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر
شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
ز مشک بر مه روشن همی‌کشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همی‌کند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در ا‌نظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به‌ دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق‌ گیر
دلی‌ که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
بزرگوار جهان مَخلَص‌ِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درست‌کند پیش کافیان تفسیر
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به‌ آفرین خدای آن ‌که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
کسی‌ که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غد‌ر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک‌ کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم ‌گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه ‌کف راد تو به خیر مشیر
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بی‌تو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن‌ گرفت قرار و به‌ چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت‌ بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بی‌مدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
به نامه‌ای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
جوان و پیر سزد آفرین‌گر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
به جای هر نفسی‌ گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن‌ گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸
تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر
باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر
کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم
باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر
باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن
کوه را چون بنگری‌ گویی‌ که سیمین است سر
از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا
وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر
ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره
آب‌گویی در شمر کشته است چون سیمین سپر
تا که ابر بوستان گردد همی بی‌رنگ و بار
هر شجر گردد همی در گلستان بی‌برگ و بر
دل چه تابم‌ گر همی فاسد شود رنگ چمن
غم چه دارم‌ گر همی‌ کاسِد شود بوی شجر
کز سمن خوشرنگ‌تر رخسار آن زیبا صنم
وز شجر خوشبوی‌تر زلفین آن شیرین پسر
دلبری‌ کز آب رویش آب دارم در دو چشم
لعبتی‌ کز تاب رویش تاب دارم در جگر
گه ‌کمان مالد ز خشم من به‌کافوری قلم
گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر
از کمان مالیدنش من چون به‌تاب اندر کمان
وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر
تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست
بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر
چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه‌پرست
چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر
ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک
بیش تخت نصرت‌الدین مشتری بندد کمر
آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار
میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر
آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا
وآن هنرمندی که از قَد‌رش همی نازد قَدَر
آسمان پست است پنداری و بخت او بلند
مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر
وقت مجلس نام او از شعر بِد‌رخشد چنانک‌
زهرهٔ زهرا درخشد زآسمان وقت سحر
اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید
نامد اندر آفرینش زآن مبارک‌تر بشر
نصرت‌الدین ‌است و فخرالملک اندر اصل ‌خویش
هم نظام‌الملک دارد هم قوام‌الدین پدر
گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا
از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر
نقطه ی پرگار جودست از کریمی و سخا
نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر
روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان
چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر
طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج
دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر
گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار
ور به‌ گردون بر نسیم جود او یابد گذر
شکر او گویند بر هامون عناصر یک‌بهٔک
مهر او جویند برگردون کواکب سر به سر
ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان
وی عیان در رفعت‌ کیوان به نزد تو خبر
علم و دینی وز تو هرکس عالم‌ است و دین ‌شناس
عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور
سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم
دَ‌رج د‌انش را نگاری، دُرج بخشش را گهر
باغ حشمت را نهالی‌، گنج دانش را کلید
جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر
من رهی در دانش و اقبال گشتم بی‌نظیر
تا به چشم همت و احسان به من‌ کردی نظر
شعر من‌ گشته است در بحر سخن همچون صدف
نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر
گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی
بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر
آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی
گیرم از روی تو فال وگیرم از رای تو فر
دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب
بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر
اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است
جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر
تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع
تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر
نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر
بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر
تا همی هر جانور روی زمین را ‌بسپرد
زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر
مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان
صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور
حال وکام و سادی و نوس از تو دارد هرکسی
ما‌ل بخش و شاد زی و نام‌ جوی و نوش خور