عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای ترک میر ، فتنۀ بغما و خلخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
هم سر و مشک زلفی و هم ماه گلرخی
همچون بهار خرّم دردیده خرمی
همچون همای فرّخ بر بنده فرخی
در جادویی معلم پیران بابلی
در نیکوئی مقدم ترکان خلخی
مشکین خطی پس از چه سبب سیم عارضی
شیرین لبی پس از چه سبب زهر پاسخی
خارج شود ز نعت خطت طبع عنصری
عاجز شود ز وصف لبت و هم فرخی
تا همچو یوسفی بلطیفی و خرمی
بر جمع خلق حجت اهل تنا سخی
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۳
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۹
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۴
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۱۵
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۰
عنصری بلخی : بحر متقارب
شمارهٔ ۴۵
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۲
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۴۸
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۲
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۶۳
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۱
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۴ - الاشعار فی المطایبة الراح مفدمته عنصری گوید
خداوندا همی خواهم که از دل
ترا تا عمر دارم می ستایم
ولیکن از دم جور زمانه
برنجید این دل مانده نمایم
حریف نیم مست امروز ناگه
درآمد بامدادان در سرایم
ندارم باده ، بی زر کم فروشند
ازین غم خون دل شد تیره رایم
مرا گر یک صراحی باده بخشی
کنی شاد این دل انده فزایم
حریفی را از آن یک باده بدهم
به اقبال تو ده بار .........ایم
ترا تا عمر دارم می ستایم
ولیکن از دم جور زمانه
برنجید این دل مانده نمایم
حریف نیم مست امروز ناگه
درآمد بامدادان در سرایم
ندارم باده ، بی زر کم فروشند
ازین غم خون دل شد تیره رایم
مرا گر یک صراحی باده بخشی
کنی شاد این دل انده فزایم
حریفی را از آن یک باده بدهم
به اقبال تو ده بار .........ایم
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۵
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴
بر سر دنیا فکند از نور چادر ماهتاب
تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب
مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان
میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب
جام های گازری آرد ز صندوق عدم
از برای خواب اندازد چو بستر ماهتاب
ماه سیمین ترگ را چون با کله دید ، از هوس
زان پریشان کرد دستار حود از سر ماهتاب
شب چو از ماهتاب سیمایی سلب پوشید گفت
آفرین باد آفرین باد آفرین بر ماهتاب
هست خورشید فلک شمعی که پروانه اش مهست
تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب ؟
پرده های نور فراشان شب آویختند
وانگه اندر هر یکی زان پرده مضمر ماهتاب
جان مشتاقان بجولان اندر آید از طرب
چون دهد زیب و جمال و زینت و فر ماهتاب
باغ دل چون نشکند همچون سخن زار یکه شد
از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب
عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق
هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب
روح را از عالم روحانی آرد راحتی
شد ز روح نور بخشی روح پرور ماهتاب
تا جهانگیری کند چون خسرو سیارگان
بر سر خود می نهد از ماه افسر ماهتاب
من بگویم معنی روشن که تا دانند چیست
این جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب
هست چون قاروره ای عالم ، پس آنگه چون پری
از فسون چرخ اندر وی مسخر ماهتاب
یا نه،چون حوریست از فردوس مه داده جمال
رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب
امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد
بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب
بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز
از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب
گر ز رایش لمعه ای در خلقت مه آمدی
شب همه شب روز کردی تا بمحشر ماهتاب
تا جهان را کرد از ان چادر منور ماهتاب
مه در اوج نور خود در آسمان دامن کشان
میرود در وی گریبان بر زمین بر ماهتاب
جام های گازری آرد ز صندوق عدم
از برای خواب اندازد چو بستر ماهتاب
ماه سیمین ترگ را چون با کله دید ، از هوس
زان پریشان کرد دستار حود از سر ماهتاب
شب چو از ماهتاب سیمایی سلب پوشید گفت
آفرین باد آفرین باد آفرین بر ماهتاب
هست خورشید فلک شمعی که پروانه اش مهست
تا چه پروانه بود کورا بود پر ماهتاب ؟
پرده های نور فراشان شب آویختند
وانگه اندر هر یکی زان پرده مضمر ماهتاب
جان مشتاقان بجولان اندر آید از طرب
چون دهد زیب و جمال و زینت و فر ماهتاب
باغ دل چون نشکند همچون سخن زار یکه شد
از زمین تا آسمان چون سوسن تر ماهتاب
عاشقان گرم رو را تا به مقصد گاه عشق
هر شبی زی نور روحانیت رهبر ماهتاب
روح را از عالم روحانی آرد راحتی
شد ز روح نور بخشی روح پرور ماهتاب
تا جهانگیری کند چون خسرو سیارگان
بر سر خود می نهد از ماه افسر ماهتاب
من بگویم معنی روشن که تا دانند چیست
این جهان فتنه شکل و اندرو در ماهتاب
هست چون قاروره ای عالم ، پس آنگه چون پری
از فسون چرخ اندر وی مسخر ماهتاب
یا نه،چون حوریست از فردوس مه داده جمال
رزمه رزمه حله اش در بحر و در بر ماهتاب
امتزاج مشک و کافوری ز نور و سایه کرد
بر در کیخسرو ابن المظفر ماهتاب
بنگر آخر بر در عالیش هر شب تا بروز
از جبین با خاک در چون شد مجاور ماهتاب
گر ز رایش لمعه ای در خلقت مه آمدی
شب همه شب روز کردی تا بمحشر ماهتاب
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵
در قناعت و توفیق دین و مذهب راست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
عطاست ز ایزد و دانی که آن بزرگ عطاست
بگاه تنگدلی غمگسار پیرانست
گه فرا خروی باز مانع برناست
بلند نام تو ، ای روشن آفتاب خرد
چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست
فروغ رای تو از نور جرم خورشیدست
خیال همت تو تاج تارک جوزاست
قضا بحسب دعای تو سوی خلق آید
مگر دعای تو اندازة نزول قضاست ؟
بژرف دریا مانی همی ، که بر جهلا
سیاست سخن تو سیاست دریاست
ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین
هر آنچه بیخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست
نه بر کشیدۀ جاه تو پست داند شد
نه اوفتادۀ زخم تو بر تواند خاست
تو مستجاب دعایی و هر که در ره تست
باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست
اگر ببیخردی حاسدی سخن گوید
خرد پژوه شناسد که پایۀ تو کجاست
و گر کسی بسر خود شکر فرو ریزد
شگفت نیست که در هر سری دگر سوداست
سخن بدانش گویند ، پایگه گیرد
و گرنه طوطی و شارک چو آدمی گویاست
وگر چه جغد چو باز سپید صید کند
ز باز و جغد گه فال مرتبت پیداست
اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تواست
ز روی عقل و بزرگی ز پایة تو جداست
بلی گیاه و زمرد برنگ یکدگرند
ولیک جنس ز مرد نه قدر جنس گیاست
یکی بتاج شهان در نشاندة شرفست
یکی بکام ستور اندرون ز بهر چراست
بزرگوارا ، ما نا طریق و سیرت من
نه بر مثال و طریق جماعت شعراست
ز بی فروغی بازار شعر خاطر من
از آنچه بود نیفزود وز فزوده نکاست
چو خواستار بود خاطرم سخن نارد
بدان مثال که خواننده در تواند خواست
همیشه تا بگرانی هوا نه جنس زمینست
همیشه تا بخفیفی زمین نه جنس هواست
بقات باد و مبادا جهان که بی تو بود
از آنکه سنت و دین را ببودن تو بقاست
بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟
برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست
غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست
فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را
عطاست ز ایزد و دانی که آن بزرگ عطاست
بگاه تنگدلی غمگسار پیرانست
گه فرا خروی باز مانع برناست
بلند نام تو ، ای روشن آفتاب خرد
چو آفتاب درخشان و چون خرد والاست
فروغ رای تو از نور جرم خورشیدست
خیال همت تو تاج تارک جوزاست
قضا بحسب دعای تو سوی خلق آید
مگر دعای تو اندازة نزول قضاست ؟
بژرف دریا مانی همی ، که بر جهلا
سیاست سخن تو سیاست دریاست
ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین
هر آنچه بیخ ضلال و هر آنچه شاخ هواست
نه بر کشیدۀ جاه تو پست داند شد
نه اوفتادۀ زخم تو بر تواند خاست
تو مستجاب دعایی و هر که در ره تست
باعتقاد شناسم که مستجاب دعاست
اگر ببیخردی حاسدی سخن گوید
خرد پژوه شناسد که پایۀ تو کجاست
و گر کسی بسر خود شکر فرو ریزد
شگفت نیست که در هر سری دگر سوداست
سخن بدانش گویند ، پایگه گیرد
و گرنه طوطی و شارک چو آدمی گویاست
وگر چه جغد چو باز سپید صید کند
ز باز و جغد گه فال مرتبت پیداست
اگر بشکل و بصورت عدوت همچو تواست
ز روی عقل و بزرگی ز پایة تو جداست
بلی گیاه و زمرد برنگ یکدگرند
ولیک جنس ز مرد نه قدر جنس گیاست
یکی بتاج شهان در نشاندة شرفست
یکی بکام ستور اندرون ز بهر چراست
بزرگوارا ، ما نا طریق و سیرت من
نه بر مثال و طریق جماعت شعراست
ز بی فروغی بازار شعر خاطر من
از آنچه بود نیفزود وز فزوده نکاست
چو خواستار بود خاطرم سخن نارد
بدان مثال که خواننده در تواند خواست
همیشه تا بگرانی هوا نه جنس زمینست
همیشه تا بخفیفی زمین نه جنس هواست
بقات باد و مبادا جهان که بی تو بود
از آنکه سنت و دین را ببودن تو بقاست
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶
رمضان موکب رفتن زره دور آراست
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
علم عید پدید آمد و غلغل برخاست
مرد میخوار نماینده بدستی مه نو
دست دیگر سوی ساقی که : می کهنه کجاست ؟
مطرب کاسد بی بیم بشادی همه شب (؟)
در سراییدن چنگست و در الحان نواست
نی و می هر دو بدور وی همی فخر کنند
بسرایی که دو فخرند کجا هر دو سزاست
نی همی گوید سلطان من امروز قویست
می همی گوید بازار من امروز رواست
در هوا جلوۀ کافور ریاحیست ز بس
طبع کافور ریاحی و دگر طبع زداست (؟)
در هوا برف چو از باد بر آشفته شود
گویی از ذرۀ سیمین بهوا در غوغاست
آتشی باید کافاق چنان افروزد
که تو پنداری خورشید کنون در جوزاست
لعل کانی و عقیقست چو آید بنشیب
مشک سارا و عبیرست چو اندر بالاست
پارة لعل کجا از سبکی پنداری
بدل آب زلال و دگر باد صباست
آنکه او جان نشاطست و هلاک حزنست
و آنکه معیار نژاد آمد و اکسیر سخاست
آنکه گر روبه ازو صد یک قطره بچشد
ظنش افتد که مرا بر جگر شیر چراست
راست خواهی بجهان فتنۀ این باده منم
گر جزین باید گفتن چه توان گفتن راست
عالمی فتنۀ این باده شد ستند کزو
صامت کسوت گردد بمروت کم و کاست ؟
خوردن باده خطا دانم ، لیکن بخورم
دور باد از من و از باده که گویند خطاست
هر زمان جامه و دستار بباید بخشید
هر زمان مجلس و خوان باز بباید آراست
سره آرند ازو رور بتان اند همی (؟)
ز انکه او سخت گران قدر بود بیش بهاست
باده را باید برنای نشاطی که بدو (؟)
گوید او را همۀ خلق که زیبا بوفاست
بوی نگرفته هنوز ، از تن و از جامۀ او
او بر آن طیع بود کین که زمن خواهد خواست ؟
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸
عروس ماه نوروزی چه کرد آن دانۀ گوهر؟
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر
که نورش ماه تابان بود و سعدش زهرۀ ازهر
هزاران صورت رنگین نگاریده برو مانی
هزاران پیکر طبعی بر آورده از و آزر
بر آن هر صورتی رخشان ، زمشک لعلگون صدره
بر آن هر پیکری تابان ، زلعل مشکبوی افسر
کنون هر صورتی دارد ز رنگ زعفران جامه
کنون هر پیکری دارد ز شاخ کهربا زیور
شمال زرفشان هر روز طاوسان بستان را
نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر
سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین
خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر
شبه خفتان و در پیکان ، که از پرنده تیر او
پس از ششماه در کهسار شخها بینی از خون تر
فلک پیمای بحر آشوب عالم صحن انجم تگ
شبه خفتان در پیکان آتشبار بانگ آور
بروی چشمۀ خورشید هزمان تند بخروشد
سمک در دامن خفتان ، فلک در گوشة مغفر
نپاید دیر تا گردد ز مشک آلوده درع او
هوا پرسیم پرنده زمین پر زر بازی گر
چو باغ از نرگس مسکین فروزد شمع زنگاری
هوا پروانۀ سیمین فرو ریزد برو بی مر
تو گویی ذرۀ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یک دیگر
دهان ابر لؤلؤ بیز عنبر سای هر ساعت
ز مینا بر کشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر
چو برگ عبهر از عنبر نماید چرخ بر صحرا
بچرخ اندر دمد صحرا ز سنبل دیدۀ عبهر
مصفا جوهری عالی که گیرد خاک از و صفوت
منقش جرم نورانی که گردد دهر ازو انور
شرارش شهپر طوطی زند بر پهلوی پروین
سرشکش دیدۀ شاهین نهد در چشم دو پیکر
گل و لاله است پنداری ز زر ساده و مرجان
دهان لاله از سیماب و روی گل زسیسنبر
شد آمد های او گویی همی عمدا فرو گیرد
نوا در پردۀ یاقوت و در انگشت خنیاگر
تو گویی چشمۀ خورشید ازین گردون نورانی
ز بهر خدمت خسرو فرستد بر زمین اختر
وزان هر اختر روشن که از گردون جدا گردد
ز فال فتح و فیروزی نشان آرد بهر محضر
خجسته شمس دولت را ، همایون زین ملت را
مبارک کهف امت را ، طغانشاه آیت مفخر
خداوندیکه گر خواهد بیک ساعت فرو بندد
خدنگش خانه بر خاقان سنانش قصر بر قیصر
تن اعدا بجان اندر نهان گردد ز بیم او
چنان کاندر فروغ می نهان گردد همی ساغر
ز اقبال وی اسکندر بدیدی چشمۀ حیوان
اگر جزوی ز رای او بدی در رای اسکندر
گر از بحر دو دست او بخار اندر هوا گیرد
ازین زرین شود گردون از ان سیمین شود کشور
ببوی خلقش ارخواهی کنی از آذر آذریون
بتاب خشمش ار خواهی ز آذریون کنی آذر
قدم بر آسمان بنهاد پای همتش روزی
ز جرم آسمان بگشاد در حین چشمۀ کوثر
الا یا نامور شاهی که پیش تخت و تاج تو
ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور
چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان
ستاره بادبان باید ، فلک کشتی ، زمین لنگر
خرد چون پیکری گردد ز بهر آنکه پیش تو
اشار تهای خدمت را بکار آید همی پیکر
جهان از تیغ تو ترسد چه ترس افتاد تیغت را ؟
که از مغز عدوی تو نیارد کرد بیرون سر
طبابع گر خبر یابد ز سهم جان ستان تو
مر آثار طبایع را عرض بگریزد از جوهر
ز بهر زخم و پریدن خدنگ دیده دوزت را
ز پر بیرون جهد پیکان ز پیکان سر برآرد پر
جهان گردر کفت بودی سخای تو بیک ساعت
ز آبش بر کشیدی در ، زخاکش بر فشاندی زر
زمین از زخم گرز تو همی خواهد که بگریزد
ولیکن راه او بسته است ازین گردون پهناور
هر آن گوهر کز آب و خاک پیدا شد ببخشیدی
کنون تدبیر آن داری کز آهن بر کشی گوهر
هر آن سر کان بتیغ تو زتن ، شاها، جدا گردد
تنش بیسر برانگیزند روز حشر در محشر
زجاه و همتت روزی دو معنی در سخن راندم
جهان دیدم درو مدغم فلک دیدم درو مضمر
در آن روزی کجا ختلی ، فعال ماه پیکررا
نهد بر دیدۀ جنگی زند بر سینۀ صفدر
بدانسان آتش پیکار در دلها برافروزد
که درع جوشن و خفتان شود بر سینه خاکستر
چو آتش نطفۀ بی جان زبهر کین برون آید
ز پشت مرد جوشن پوش بازو بین و با مغفر
زهاب چشمه را ماند زخون کشتگان صحرا
صفیر مرغ را ماند ز آواز یلان تندر
مبارزتر کسی ، شاها ، که مرزخم سنانش را
بهیجا آفرین خواند روان رستم و نوذر
چو بیند صورت خود را بتیغ اندر چنان داند
کز آهن مر نبردش را برون آید همی لشکر
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را روز بنوردی بدان تیغ بلا گستر
ز بیم خنجر و پیکان مبارز پیش زخم تو
نه بر بشناسد از پیکان نه سر بشناسد از خنجر
نبود آگاه اسکندر چوشد از حد تاریکی
که بر گوهر همی راند، نه بر خاک ، ادهم واشقر
اگر جز وی ز رای توچراغ راه او بودی
بدیدی در شب تاریک گام مور بر مرمر
وگر تخت سلیمان را همی صرصر خداوندا
کشید اندر هوا پران بامر داد ده داور
تو آتش طبع گردونی همی در زیر ران داری
که اندر دست او ابرست و اندر پای او صرصر
و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی
گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر
تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری
که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر
و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را
چو موم تفته بگسستی همی داود پیغمبر
نیابد رنج دست تو خیال دست تو شاها
ز گیتی بر کند ارکان ز گردون بگسلد چنبر
خداوندا ، همی خواهم که انقاس مدیحت را
شود مژگان من اقلام و گردد دیدگان اختر
باندک روزگار ، ای شه ، دو چیزم داد بخت تو
یکی لفظ خرد رتبت ،دوم طبع سخن گستر
مرا گر پیش ازین ، شاها ، بشعر اندر بسی بودی
معانی سست و نازیبا ، قوافی سرد و نا درخور
کنون بخت توام ، شاها ، همی تلقین کند نونو
معانی های چون لؤلؤ قوافیهای چون شکر
همی تا گنبد گردون نگیرد با زمین پستی
همی تا چشمۀ خورشید سر بر دارد از خاور
ولایت گیر و دشمن کش ، جهان پیمای و لشگر کش
نشاط افزای و شادی کن ، سخاوت ورز و ملکت خور
بمان چندان ، خداوندا ، که اندر گردش گردون
ز اخگر بردمد دریا ، زدریا بر جهد اخگر