عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۴ - شنیدن خلیفه آوازه مجنون را در عشقبازی و شعرپردازی و طلب داشتن وی
دهقان شکوفه بند این شاخ
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم
استاد رقم نگار این کاخ
این حرف نوشت بر کتابه
کان خانه خراب این خرابه
چون شد به حدیث عشق مشهور
وز مشهوران به عقل مهجور
ز آوازه نکته های چون در
کرد انجمن زمانه را پر
نگذاشت ز عقد آن ل آلی
یک گوش به هیچ حلقه خالی
زان گوش خلیفه شد گهر بند
چشمی به لقایش آرزومند
دادند خبر به والی نجد
آن با خبر از حوالی نجد
کان عاشق عامری نسب را
مجنون لقب لبیب ادب را
نشنیده ز هیچ کس بهانه
سازد به دیار او روانه
والی به سران آن ولایت
شد نکته گزار ازین حکایت
گفتند که او ز عقل دور است
وز صحبت عاقلان نفور است
منزل نکند به هیچ جایی
طعمه نخورد به جز گیایی
گاهی که بود نشیمنش کوه
صد کوه به سینه اش ز اندوه
همپنجه زور او پلنگ است
ماء/وای شبش شکاف سنگ است
گاهی که به گرد دشت و وادی
گردد به هزار نامرادی
با دام و دد است روز همگام
با آهو و گور گشته شب رام
درمانده به کار او خلایق
دیدار خلیفه را چه لایق
فرمود که چون خلیفه فرمان
داده ست بدین غرض چه درمان
کردند طلب به هر زمینش
جستند نشان ز آن و اینش
بر قله کوه یافتندش
با فر و شکوه یافتندش
از موی به فرق چتر شاهی
وز تن چو خلیفه در سیاهی
گردش دد و دام حلقه بسته
او خوش به میانشان نشسته
گفتند که خیز و رخت بربند
فرمان خلیفه را کمر بند
گفتا که ز رخت داشتم دست
تا رخت به جز نبایدم بست
در کوه و کمر کمر فکندم
تا بهر کسی کمر نبندم
از دود درون سیاه بختم
بی رختی من بس است رختم
پشتم ز سپاه غم شکسته ست
بر پشت چنین کمر که بسته ست
گفتند بترس ازین دلیری
مپسند در آنچه گفت دیری
گفتا که طمع نکرده زیرم
بر نارفتن ازان دلیرم
ناگشته طمع مهاربینی
نتوان به خلیفه همنشینی
بر خلق که کارها دراز است
از شومی های حرص و آز است
عاشق که به ترک این دو خاص است
از کشمکش جهان خلاص است
گفتند مباد اگر ستیزد
خونت نه به حجتی بریزد
گفتا چو بریخت عشق خونم
کی تیغ کسان کند زبونم
از خنجر تیز کی کشم سر
بر کشته چه برگ گل چه خنجر
بر زنده جفای زیر دستی
باشد همه از برای هستی
هستی ز میان چو رخت بربست
خنجر به تهی فتاد و بشکست
از وی به سخن چو باز ماندند
ناقه به ره دگر براندند
اوبود پی بلاکشی کوه
جا کرده به زیر تیغ اندوه
کردند دراز دست تدبیر
بستند به پاش بند و زنجیر
زانسان که زند به کوهساری
بر شاخ گیاه حلقه ماری
می خورد ز مار حلقه کرده
صد زخم نهان به زیر پرده
در پیچش مار مهره می سفت
از گوهر اشک خویش و می گفت
من بسته دام زلف یارم
زنجیری جعد مشکبارم
زنجیر دگر به پای من چیست
زنجیر بر بلای من کیست
زنجیر من ار برآرد آواز
در مجلس عاشقان شود ساز
زنجیرکشان قید تدبیر
زان زمزمه بگسلند زنجیر
پایی که به یک دو گام کمتر
بگذشت ز بند هفت کشور
نی نی که ز چار میخ ارکان
وز ششدر تنگ این نه ایوان
هیهات که یک دو حلقه آهن
لنگر شودش درین نشیمن
سیری که نه سوی یار پویند
وز وی نه وصال یار جویند
گیرم که دهد به خلد راهی
زان نیست عظیم تر گناهی
در مذهب آن که نکته دان است
این بند گران جزای آنست
چون یک دو سه هفته ناقه راندند
نزدیک خلیفه اش رساندند
گرمیش به آب گرم بردند
چرک از تن و مو ز سر ستردند
شد جود خلیفه مهر پرتو
آراست تنش به خلعت نو
بر خوان کرامتش نشاندند
عطر کرمش به سر فشاندند
مسکین چو به حال خود فرو دید
خود را نه به شیوه نکو دید
دانست که شد درین دبستان
سیلی خور دست خودپرستان
شد تنگ بر او فضای هستی
دیوانگیش گرفت و مستی
بر خویش فرو درید جامه
افکند به خاک ره عمامه
از گفت و شنید لب فرو بست
در زاویه ای خموش بنشست
فرمود خلیفه تا کثیر
آن در ره اهل عقل خیر
در مجلس خاص حاضر آمد
دهشت بر آن مسافر آمد
گفتا که نخست در برابر
آماده کنید کلک و دفتر
زان کلک که شعر او نویسید
سازید انگشت و شهد لیسید
برداشت بلند آنگه آواز
کرد از دل خود نشیدی آغاز
در وی صفت جمال لیلی
بی بهرگی از وصال لیلی
بیماری قیس در فراقش
خونخواری وی ز اشتیاقش
زین گونه چو خواند چند بیتی
زان یافت چراغ قیس زیتی
کرد از رگ جان فتیله آن را
بگشاد زبانه وش زبان را
برخواند ز سوز یک قصیده
عقد عددش به صد رسیده
هر بیت ازان چو خانه پر
زاشک چو گهر سرشک چون در
مصرع مصرع ازان چو درها
آمد شد درد را گذرها
بودش به میان بیت ها چاک
چاک افکن سینه های غمناک
بحرش که ز موج برکند کوه
گرد آمده سیل های اندوه
از قافیه هاش صد دل تنگ
از تنگی خود به سینه زن سنگ
هر حرف ز عشق داستانی
هر نقطه ز خون دل نشانی
خوناب جگر تراوش دل
از چشمه حرفهاش سایل
بر مطلعش اوفتاده تابی
از روی چو لیلی آفتابی
در مقطع او بریدن امید
از طلعت آن خجسته خورشید
زو صاعقه ها به خرمن دل
از یاد حبیب و ذکر منزل
بگشاده زبان به شرح احوال
زآثار خیام و رسم اطلال
از هر مژه سیل خون گشاده
صد داغ به هر دلی نهاده
قاصد کرده ز مرغ یا باد
بنوشته غم درون ناشاد
خاک قدمش به خون سرشته
بنهاده به دستش آن نوشته
بردن سوی دوست گر نیارد
باری به سگان او سپارد
زایام وصال در حکایت
زآلام فراق در شکایت
گه جامه دری ز دست غماز
گه نوحه گری ز بخت ناساز
هر کس که به آن نوا نهد گوش
خون دلش از درون زند جوش
هر کس که بر آن رقم نهد چشم
از گریه به سیل غم دهد چشم
چون قصه جان غصه پرورد
زان ماتم غم به آخر آورد
از شعله آه آتش افروخت
هر دل که نه سنگ ز آتشش سوخت
وز نوحه درد گریه برداشت
یک چشم تهی ز گریه نگذاشت
رخساره چو سایه بر زمین سای
افتاد ز پای بند بر پای
چون دید خلیفه دردمندش
فرمود که برکنند بندش
وانگه ز خزینه بند بگشاد
صد بدره سیم و زر عطا داد
پس گفت که در دیار ما باش
ساکن شده در جوار ما باش
در طی صحیفه عنایت
خواهیم ز میر آن ولایت
کو همت خود به آن گمارد
تا لیلی را پدر بیارد
همسلک کنیم در و گوهر
مقصود دلت شود میسر
مجنون به وی التفات ننمود
بر وعده وی ثبات ننمود
دامن ز عطای او بیفشاند
در وادی عشق بارگی راند
چون آهوی دام جسته می رفت
وز جور زمانه رسته می رفت
می رفت و همی نشست و می خفت
هر لحظه هزار شکر می گفت
کز درد سر خلیفه رستم
و احرام دیار یار بستم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۲ - در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده
مستیش ز باده بود نز جام
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۷ - در نصیحت فرزند ارجمند رزقه الله تعالی سعادالدارین و اوصله من مضیق خیر العلم الی فسح مشاهد العین
از فضل و ادب دهد قبولت
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱ - آغاز
الهی کمال الهی توراست
جمال جهان پادشاهی توراست
جمال تو از وسع بینش برون
کمال از حد آفرینش فزون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده هست و هستی تویی
تویی جمله و غیر تو هیچ نیست
درین نکته یک مو خم و پیچ نیست
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس
تو را چون شناسم من ناشناس
وز آن رو که پیدا و پنهان تویی
به هر چه افتدم چشم دل آن تویی
جهان نیست جز ساده وش نامه ای
بر او صنع تو حرفکش خامه ای
خرد هست ازان نامه حرف نخست
که دیباچه نامه زان شد درست
بود آخرین حرف ازان آدمی
بر او ختم شد منصب خاتمی
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شده نسخه نام توست
نگویم که نامت هزار و یکیست
که با آن هزاران هزار اندکیست
بهشت است منزلگه زیرکی
که کوشد در احصای صد کم یکی
بجنبان بدین سبحه انگشت من
وزآن مهره گردان قوی پشت من
بود در رهت سبحه خوانی سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
به تسبیح خوانی تو می خوانیش
از آنست این مهره گردانیش
طبایع که با یکدگر جنگی اند
ز تدبیر تو رو به یکرنگی اند
ز توست آب با آتش آمیخته
ز تو خاک در باد آویخته
شد از صلح ایشان درین کهنه دیر
بسی خیر ظاهر که الصح خیر
ازان صلح کانها پر از گوهر است
زمین پر درختان بار آور است
وز آنست در جانور زندگی
پس از زندگی وصف پایندگی
وز آنست در آدمی دین و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می آید این کار و بس
ز تو گر فزایش و گر کاهش است
نه چون فیض خورشید بی خواهش است
بدانی و خواهی و آنگه کنی
به قانون حکمت به آن ره کنی
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار اختیار
چو سر رشته کار در دست توست
کننده به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
فلک با همه صیت و طاق و طرنب
نجنبد ز جا تا نگویی بجنب
اگر بی تو موری بجنبد ز جای
در آن جنبش او هم بود یک خدای
ز شرکت زند در جهان خواجه دم
وگر خود شریک است در یک درم
بدین عوی آن کو کشد سر ز راه
دو شاخش نهد شحنه لااله
نشسته ست در طبع هر زیرکی
که دارد دو گیتی مؤثر یکی
یکی جوی جامی دو جویی مکن
به میدان وحدت دو گویی مکن
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جمال جهان پادشاهی توراست
جمال تو از وسع بینش برون
کمال از حد آفرینش فزون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی
که هستی ده هست و هستی تویی
تویی جمله و غیر تو هیچ نیست
درین نکته یک مو خم و پیچ نیست
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس
تو را چون شناسم من ناشناس
وز آن رو که پیدا و پنهان تویی
به هر چه افتدم چشم دل آن تویی
جهان نیست جز ساده وش نامه ای
بر او صنع تو حرفکش خامه ای
خرد هست ازان نامه حرف نخست
که دیباچه نامه زان شد درست
بود آخرین حرف ازان آدمی
بر او ختم شد منصب خاتمی
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شده نسخه نام توست
نگویم که نامت هزار و یکیست
که با آن هزاران هزار اندکیست
بهشت است منزلگه زیرکی
که کوشد در احصای صد کم یکی
بجنبان بدین سبحه انگشت من
وزآن مهره گردان قوی پشت من
بود در رهت سبحه خوانی سپهر
که گردد از مهره سان ماه و مهر
به تسبیح خوانی تو می خوانیش
از آنست این مهره گردانیش
طبایع که با یکدگر جنگی اند
ز تدبیر تو رو به یکرنگی اند
ز توست آب با آتش آمیخته
ز تو خاک در باد آویخته
شد از صلح ایشان درین کهنه دیر
بسی خیر ظاهر که الصح خیر
ازان صلح کانها پر از گوهر است
زمین پر درختان بار آور است
وز آنست در جانور زندگی
پس از زندگی وصف پایندگی
وز آنست در آدمی دین و داد
ز دانش به هر کار بند و گشاد
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگی ها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو می آید این کار و بس
ز تو گر فزایش و گر کاهش است
نه چون فیض خورشید بی خواهش است
بدانی و خواهی و آنگه کنی
به قانون حکمت به آن ره کنی
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار اختیار
چو سر رشته کار در دست توست
کننده به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
فلک با همه صیت و طاق و طرنب
نجنبد ز جا تا نگویی بجنب
اگر بی تو موری بجنبد ز جای
در آن جنبش او هم بود یک خدای
ز شرکت زند در جهان خواجه دم
وگر خود شریک است در یک درم
بدین عوی آن کو کشد سر ز راه
دو شاخش نهد شحنه لااله
نشسته ست در طبع هر زیرکی
که دارد دو گیتی مؤثر یکی
یکی جوی جامی دو جویی مکن
به میدان وحدت دو گویی مکن
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵ - در دعای دولتخواهی حضرت ولایت پناهی عبیداللهی لازالت ایام بقائه مصونة عن التناهی و مأمونة عن اصابة الدواهی
به فیض ازل هر که را همرهیست
دل روشنش هم پر و هم تهیست
پر از چیست از جذب پیران راه
تهی از چه زآویزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد
کف اندر کف دستگیران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستی تهی
ز اشراق نور عبیداللهی
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که می دارد این نام از القاب ننگ
ازین نام دل را به سری ره است
که تقریر القاب ازان کوته است
ازان محو در بی نشانی شود
وز این لوح کلک معانی شود
به هر جا کشد بی نشانی علم
نشان کی تواند زد آنجا قدم
ایا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشید از دور نوری ببخش
مرا غایت از من حضوری ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگیر از سر غایبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صیدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنیارم به کس
به عالم همین طوقداریم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببین شوقم ای من سگ طوق تو
مسوز ای درت قبله عشاق را
به حرمان اسیران مشتاق را
ز دیوان فقرم طرازی فرست
ز لوح فنا حرف رازی فرست
کزان حرف بازار تیزی کنم
ز لب گوهر راز ریزی کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالی ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلی نو آورده ای
به شیر ولای تو پرورده ای
یکی شب به خواب آنچنان دیدمش
که چون غنچه در خرقه پیچیدمش
به پیش تو آوردم امیدوار
به حرمت گرفتی سرش بر کنار
نهادی به لطفش دهان بر دهان
فرو ریختیش از دهان در دهان
عجب شربت صافی و دلپذیر
به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبریز شد گوهرین جام او
ز تو چشم آن دارم ای بحر جود
که هر چند دیر آمدم زود زود
دهی آب کشت خراب مرا
کنی راست تعبیر خواب مرا
گماری بر احوال من همتی
صدف ریزه ام را دهی قیمتی
کشی قطره ام را به دردانگی
ز طفلی به مردی و مردانگی
بود بر پی رهنوردان رود
به مردانگی راه مردان رود
الا تا به خوبی و فرخندگی
بود شمع خورشید را زندگی
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد
دل روشنش هم پر و هم تهیست
پر از چیست از جذب پیران راه
تهی از چه زآویزش مال و جاه
خوش آن سر که پا سوی پیران نهاد
کف اندر کف دستگیران نهاد
کم نقش صورت پسندان گرفت
دل ساده از نقشبندان گرفت
شد از نقش صورت پرستی تهی
ز اشراق نور عبیداللهی
ندادم سخن را ز القاب رنگ
که می دارد این نام از القاب ننگ
ازین نام دل را به سری ره است
که تقریر القاب ازان کوته است
ازان محو در بی نشانی شود
وز این لوح کلک معانی شود
به هر جا کشد بی نشانی علم
نشان کی تواند زد آنجا قدم
ایا محو گشته نشان ها ز تو
پر از نور دل ها و جان ها ز تو
به چشم ار نه ناظر به نور توام
چو بستم نظر در حضور توام
چو خورشید از دور نوری ببخش
مرا غایت از من حضوری ببخش
تو را هست دست تصرف دراز
مگیر از سر غایبان دست باز
مرا دست همت به فتراک توست
سرم گر به گردون رسد خاک توست
به فتراک خود صیدوارم ببند
وز آن حلقه گردان مرا سر بلند
ز طوق تو سر درنیارم به کس
به عالم همین طوقداریم بس
چو شد طوق گردن مرا شوق تو
ببین شوقم ای من سگ طوق تو
مسوز ای درت قبله عشاق را
به حرمان اسیران مشتاق را
ز دیوان فقرم طرازی فرست
ز لوح فنا حرف رازی فرست
کزان حرف بازار تیزی کنم
ز لب گوهر راز ریزی کنم
به شکرت شوم مرغ شکر شکن
به هر حلقه گوش گوهرفکن
نهالی ز آب و گلم خاسته ست
کزو باغ طبع من آراسته ست
نهال نه طفلی نو آورده ای
به شیر ولای تو پرورده ای
یکی شب به خواب آنچنان دیدمش
که چون غنچه در خرقه پیچیدمش
به پیش تو آوردم امیدوار
به حرمت گرفتی سرش بر کنار
نهادی به لطفش دهان بر دهان
فرو ریختیش از دهان در دهان
عجب شربت صافی و دلپذیر
به شیرینی و رنگ چون شهد و شیر
چنان پر برآمد ازان کام او
که لبریز شد گوهرین جام او
ز تو چشم آن دارم ای بحر جود
که هر چند دیر آمدم زود زود
دهی آب کشت خراب مرا
کنی راست تعبیر خواب مرا
گماری بر احوال من همتی
صدف ریزه ام را دهی قیمتی
کشی قطره ام را به دردانگی
ز طفلی به مردی و مردانگی
بود بر پی رهنوردان رود
به مردانگی راه مردان رود
الا تا به خوبی و فرخندگی
بود شمع خورشید را زندگی
به تو شمع روشندلان زنده باد
بر آفاق نور تو تابنده باد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر
مغنی چو بندد در آهنگ فقر
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۴ - در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - در سبب نظم کتاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست
جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست
جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بیکم و بیکاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبراناند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویشاش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بیکم و بیکاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبراناند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر دوری وی
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بیآنکه همزانوش بود
از تپانچه بودیاش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من میسوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بیآنکه همزانوش بود
از تپانچه بودیاش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من میسوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۸ - حکایت مناظرهٔ کلیم با ابلیس سیه گلیم
پور عمران به دلی غرقهٔ نور
میشد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کاملسیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریتاند
مانده از ذات ملک ناحیتاند
گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دمام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شدهست
کوه و کاهم همه همسنگ شدهست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!
میشد از بهر مناجات به طور
دید در راه سر دوران را
قائد لشکر مهجوران را
گفت کز سجدهٔ آدم ز چه روی
تافتی روی رضا؟ راست بگوی!
گفت: «عاشق که بود کاملسیر
پیش جانان نبرد سجده به غیر»
گفت موسی که: «به فرمودهٔ دوست
سرنهد، هر که به جان بندهٔ اوست»
گفت: «مقصود از آن گفت و شنود
امتحان بود محب را، نه سجود!»
گفت موسی که: «اگر حال این است،
لعن و طعن تو چراش آیین است؟
بر تو چون از غضب سلطانی
شد لباس ملکی، شیطانی؟»
گفت کاین هر دو صفت عاریتاند
مانده از ذات ملک ناحیتاند
گر بیاید صد ازین یا برود،
حال ذاتم متغیر نشود
ذات من بر صفت خویشتن است
عشق او لازمهٔ ذات من است
تاکنون عشق من آمیخته بود
در غرضهای من آویخته بود
داشت بخت سیه و روز سفید،
هر دمام دستخوش بیم و امید
این دم از کشمکش آن رستم
پس زانوی وفا بنشستم
لطف و قهرم همه یکرنگ شدهست
کوه و کاهم همه همسنگ شدهست
عشق شست از دل من نقش هوس
عشق با عشق همی بازم و بس!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹ - در بیان ارادت
ای درین دامگه وهم و خیال
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
مانده در ربقهٔ عادت مه و سال
حق که منشور سعات دادهست
در خلاف آمد عادت دادهست
چند سر در ره عادت باشی؟
تارک تاج سعادت باشی؟
کردهای عادت و خو، پردهٔ خویش
باز کن خوی ز خو کردهٔ خویش!
لب و دندان و زبانت دادند
قوت نطق و بیانت دادند
تا شوی بر نهج صدق و صواب
متکلم به اسالیب خطاب
نه که بیهود سخن سنج شوی
خلق را مایهٔ صد رنج شوی
ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر
برزند خواستی از جان تو سر
کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ
با مرصع کمر از دم پلنگ،
دست خود در کمر آری با کوه
در دلت ناید از او هیچ شکوه
خون لعل از جگرش بگشایی
نقد کان از کمرش بربایی
ور بگیرد ره تو دریایی
قلهٔ موج به گردون سایی
جرم سیاره چو گوهر در وی
ماهی چرخ شناور در وی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
یک به یک را ز میان برداری
قدم صدق به جان برداری
پا نهی نرم به خلوتگه راز
چنگ وحدت ز نوای تو، بساز
ور بود تا ارادت ز تو سست
سازش اندر قدم پیر، درست!
باش پیش رخش آیینهٔ صاف!
برتراش از دل خود رنگ خلاف!
شو سمندر چو فروزد آتش!
باش در آتش او خرم و خوش!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۰ - حکایت آن مرید گرم رو و پیر
صادقی را غم شبگیر گرفت
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
صبحدم دست یکی پیر گرفت
کمر خدمت او ساخت کمند
بهر معراج مقامات بلند
پیر روزی دم عرفان میزد
گوی اسرار به چوگان میزد
سامعان جمله سرافکنده به پیش
از ره گوش، برون رفته ز خویش
آمد آن طالب صادق به حضور
که به فرمودهات ای چشمهٔ نور
خشک و تر هیمه همه سوخته شد
تا تنوری عجب افروخته شد
بعد ازین کار چه و فرمان چیست؟
آنچه مکنون ضمیرست آن چیست؟
پیر مشغول سخن بود بسی
در جوابش نزد اصلا نفسی
کرد آن نکته مکرر دو سه بار
پیر زد بانگ که: «این نکته گزار
چند با ما کنی الحاح چنین؟
رو در آن آتش سوزان بنشین!»
باز، دریای صفا، پیر کهن
موج زن گشت به تحقیق سخن
موج آن بحر به پایان چون رسید
یادش آمد ز مقالات مرید
گفت: «خیزید! که آن نادره فن
کرده در آتش سوزنده وطن
زآنکه عقد دل او نیست گزاف
با من آن سان، که کند قصد خلاف»
یافتندش چو زر پاک عیار
کرده در آتش سوزنده قرار
آتشاش شعلهزنان از همه سوی
بر تنش کج نشده یک سر موی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - سؤال و جواب ذوالنون با عاشق مفتون
والی مصر ولایت، ذوالنون
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
آن به اسرار حقیقت مشحون
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانی دیدم
نه جوان، سوخته جانی دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ز سر مهر سؤال
که: «مگر عاشقی؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد؟»
گفت: «آری به سرم شور کسیست
کهش چو من عاشق رنجور بسیست»
گفتمش: «یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است؟
گفت: «در خانهٔ اویام همه عمر
خاک کاشانهٔ اویام همه عمر»
گفتمش: «یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟»
گفت: «هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر»
گفتمش: « ... جا افتاده ... »
« ... جا افتاده ... »
لاغر و زرد شده بهر چهای؟
سر به سر درد شده بهر چهای؟»
گفت: «رو رو، که عجب بیخبری!
به کزین گونه سخن درگذری
محنت قرب ز بعد افزون است
جگر از هیبت قربام خون است
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
آتش بیم دل و جان سوزد
شمع امید روان افروزد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۶ - در سماع
ای درین خوابگه بیخبران!
بیخبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پردهسرای
میرسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمهنواز
قمری از سرو سهی زمزمهساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعهگیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوسزنان
نوبتی، مقرعه بر کوسزنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفتهدلان پردهدری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گرانجانی کن!
شوق را سلسلهجنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقصاند
رو نهاده به کمال از نقصاند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!
بیخبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پردهسرای
میرسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمهنواز
قمری از سرو سهی زمزمهساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعهگیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوسزنان
نوبتی، مقرعه بر کوسزنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفتهدلان پردهدری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گرانجانی کن!
شوق را سلسلهجنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقصاند
رو نهاده به کمال از نقصاند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
به حکم آنکه امتپروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز میپخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بیسبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست
دگر میگفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر برهای چند
چو گردون چر بره، بیمثل و مانند
چو آهوی ختن سنبلچریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زرهسان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازهرنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنبالهکش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدینسان بود تا میخواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر میخواست در صحرا شبان بود
وگر میخواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پریزاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیمروزان
ز زنگاری مشبکها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیانپوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میانشان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بیبندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهرهبردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیمروزان
ز زنگاری مشبکها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیانپوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میانشان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بیبندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیکبختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمنبر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهرهبردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازهی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴
در بیان اینکه هر رازی را پرده داری انبازاست و هر سری را غیرتی غیر پرداز، از آنجاست که گوید:
مدعی خواست که آید بتماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا بکی
تازه مست جورکش را دور کن
می بساغر تا بخط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی بخط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
مدعی خواست که آید بتماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا بکی
تازه مست جورکش را دور کن
می بساغر تا بخط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی بخط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم