عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱ - مناجات
ای دل اهل ارادت به تو شاد!
به تو نازم! که مریدی و مراد
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
گر به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعلهفروز،
هر چه غیر تو بود جمله بسوز!
بود که بیدردسر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغولهٔ نابود برد
درزند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش، آبی
به تو نازم! که مریدی و مراد
خواهش از جانب ما نیست درست
هر چه هست از طرف توست نخست
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
گر به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
دولت نیک سرانجامی را
گرم کن ز آتش خود جامی را
در دلش از تف آن شعلهفروز،
هر چه غیر تو بود جمله بسوز!
بود که بیدردسر خامی چند
پا ز سر کرده رود گامی چند
ره به سر منزل مقصود برد
پی به بیغولهٔ نابود برد
درزند آتش هستی تابی
ریزد از توبه بر آتش، آبی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۳ - حکایت آن وزیر که دل پندپذیر داشت
میشد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابکزنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
راندهای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
ماندهای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوهسپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابکزنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
راندهای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
ماندهای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوهسپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۱ - ختم کتاب و خاتمهٔ خطاب
دامت آثارک، ای طرفه قلم!
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
دام دلها زدی از مسک، رقم
نقد عمرست نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
مرکب گرم عنان میرانی
خویچکان قطرهزنان میرانی
بافتی بر قد این حورسرشت
حله از طرهٔ حوران بهشت
این چه حور است درین حلهٔ ناز
کرده از دولت جاوید طراز
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبلهٔ حاجت حاجتجویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق فکن
طرهاش پردهکش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژدهده باد مسیح
در فسونخوانی هر مرده، فصیح
گوشش از حلقهٔ اخلاص، گران
دیدهٔ عشق به رویش نگران
خرد گامزن از دنبالش
بیخود از زمزمهٔ خلخالش
یارب! این غیرت حورالعین را
شاهد روضهٔ علیین را،
از دل و دیدهٔ هر دیدهوری
بخش، توفیق قبول نظری!
از خط خوب، کناش پاینده!
وز دم پاک، طربزاینده!
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دو بیباک نگاه!
اول آن خامهزن سهونویس
به سر دوک قلم بیهدهریس
بر خط و شعر، وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه بجای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطههایش نه به قانون حساب
خارج از دایرهٔ صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته از او زیر و زبر
گه نوشتهست کم وگاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا بریده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح، نه از سهو ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند، خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب
بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورقها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازهشان باد!
ز پیوند بقا شیرازهشان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسایام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطرهخواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورقها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازهشان باد!
ز پیوند بقا شیرازهشان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسایام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گلرویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطرهخواهی
چو آرد تازه گلها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - سرآغاز
ای خاک تو تاج سربلندان!
مجنون تو عقل هوشمندان!
خورشید ز توست روشنی گیر
بیروشنی تو چشمهٔ قیر
در راه تو عقل فکرتاندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش،
نا آمده از تو رهنمایی
دورست که ره برد به جایی
جز تو همه سرفکندهٔ تو
هر نیست چو هست بندهٔ تو
تسکینده درد بیقراران
مرهم نه داغ دلفگاران
بر سستی پیریام ببخشای!
بر عجز فقیریام ببخشای!
زین برف که بر گلم نشستهست
بس خار که در دلم شکستهست
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکستهرایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
مجنون تو عقل هوشمندان!
خورشید ز توست روشنی گیر
بیروشنی تو چشمهٔ قیر
در راه تو عقل فکرتاندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش،
نا آمده از تو رهنمایی
دورست که ره برد به جایی
جز تو همه سرفکندهٔ تو
هر نیست چو هست بندهٔ تو
تسکینده درد بیقراران
مرهم نه داغ دلفگاران
بر سستی پیریام ببخشای!
بر عجز فقیریام ببخشای!
زین برف که بر گلم نشستهست
بس خار که در دلم شکستهست
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکستهرایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری
سخن ز آسمانها فرود آمدهست
بر اقلیم جانها فرود آمدهست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایهٔ سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بیمثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگیها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چارهجوی
کنون کردهام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنویهای پیران کار
که ماندهست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روانبخش و جانپرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیفام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامهام
که نبود سیهرویی نامهام
بر اقلیم جانها فرود آمدهست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایهٔ سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بیمثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگیها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چارهجوی
کنون کردهام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنویهای پیران کار
که ماندهست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روانبخش و جانپرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیفام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامهام
که نبود سیهرویی نامهام
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱
در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائی موافق حکمت شرطست و اشاره به تجلی اول بر وجه اتم و اکمل و پوشیدن اعیان ثابته کسوت تعین را و طلوع عشق از مطلع لاهوتی و تجلی به عالم ملکوتی و ناسوتی- نعم ماقال:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد (حافظ)
بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند بسرحد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صیددل کند
دید هرجا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوهاش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ما سوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوائی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد (حافظ)
بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند بسرحد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صیددل کند
دید هرجا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوهاش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ما سوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوائی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۷
در بیان تبدل از عالم بسط به عالم قبض و تنزل از ملک معنی بجهان صورت گوید:
وه! که این مطلب ندارد انتها
قصه را سر رشته شد از کف رها
وای وای ایندل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت
آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟
آن سخن گوی از زبان من چه شد؟
چونشد آنکز گوش میکرد استماع
وز لب من کف ز پای من سماع
من کیم؟ گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته
کوزهیی بنهاده در راه صبا
ای عجب آبی هدر خاکی هبا
من کیم؟ موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده روحی کاسته
عاجزی، محوی، عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی
نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شوخمش گوینده گفتن کرد ساز:
ای بحیرت مانده اندر شام داج
آفتاب آمد برون، اطفی السراج
وه! که این مطلب ندارد انتها
قصه را سر رشته شد از کف رها
وای وای ایندل گرانجانی گرفت
این فرشته، خوی حیوانی گرفت
آنکه پنهان بد مرا در تن چه شد؟
آن سخن گوی از زبان من چه شد؟
چونشد آنکز گوش میکرد استماع
وز لب من کف ز پای من سماع
من کیم؟ گردی ز خاک انگیخته
قالبی از آب و از گل ریخته
کوزهیی بنهاده در راه صبا
ای عجب آبی هدر خاکی هبا
من کیم؟ موجی ز دریا خاسته
قالبی افزوده روحی کاسته
عاجزی، محوی، عجولی، جاهلی
مضطری، ماتی، فضولی، کاهلی
نک حقیقت آمد و طی شد مجاز
شوخمش گوینده گفتن کرد ساز:
ای بحیرت مانده اندر شام داج
آفتاب آمد برون، اطفی السراج
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۶
دو هفته ماه من ای لعبت بهشتی رو
دگرچه شد که ز من کردهیی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهادهیی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفتهیی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیدهی اویی و هم خلیفهی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنهها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
دگرچه شد که ز من کردهیی تهی پهلو
تو سرونازی و بر چشم منت باید جای
که جای سروبسی خوشترست بر لب جو
تراست نازش کبک و چمیدن طاووس
تراست صولت شیر ورمیدن آهو
بزلف پیچان، بنهادهیی دو صد نیرنگ
بچشم فتان، بنهفتهیی دو صد جادو
گهی سراغ کنی از دلم، گهی از تن
بجان خود که تو واقف ترستی از هر دو
مراست یکتن و آنهم هلاک آن رخسار
مراست یکدل و آنهم اسیر آن گیسو
تو در خرامش و نازی و من ز فرقت تو
ز ناله همچون نالم ز مویه همچون مو
خوش آنکه آیی مخمور چشم و تافته زلف
بناز پرده برافکنده ز آن رخ نیکو
برای دلها، زنجیر هشته از طره
بقصد جانها، خنجر کشیده از ابرو
چنان بتازی بر من، که شیر بر نخجیر
چنان بگیری بر دل، که باز بر تیهو
ز در و گوهر، مملو کنی مرا کلبه
ز مشک و عنبر، مشحون کنی مرا مشکو
همی ببالی بر خود بتابش رخسار
همی بنازی بر من به پیچش گیسو
گهی بگویی، کو لاله را بدینسان رنگ
گهی بگویی، کو مشک را بدینسان بو
مرا بگویی گر منصفی بیا و ببین
مرا بگویی گر منکری بگیر و ببو
گهی بگویی جامی شراب ناب بیار
گهی بگویی مدحی ز بوتراب بگو
علی امیر عرب، پادشاه کشور دین
که هست در خم چوگان او فلک، چون گو
مروتش را زین نغزتر کجا برهان؟
فتوتش را زین خوبتر دلیلی کو؟
که داد در ره حق، گاه جوع، نان بفقیر؟
که داد در سر دین روز فتح، سر بعدو؟
گرفت کشور دین را، بضربت شمشیر
شکست پشت عدو را بقوت بازو
بدست قدرت، در، برگرفت از خیبر
چنین بباید دست خدای را، نیرو
به او اعادی گر کینه ور شدند چه غم
کجا ز بانگ سگان شیر را رسد آهو
غلام درگه او، گر غلام وگر خواجه
کنیز مطبخ او، گر کنیز وگر بانو
زهی به رأفت و الطاف، بیکسان را یار
خهی برحمت و انصاف، بیوگان را، شو
ز روی مدح تو امروز پرده برگیرم
اگرچه نسبت کفرم دهند از هر سو
تو آن عدیم عدیلی که بهر معرفتت
هنوز آدم را سر بحیرت ست فرو
یکیت خواند از صدق اولین مخلوق
یکیت گوید نی لا اله الا هو
خدات خوانده ولی، مصطفات گفته وصی
تو هم گزیدهی اویی و هم خلیفهی او
هوا نبارد، گر گوئیش بخشم مبار
زمین نروید گر گوئیش بقهر مرو
من و مدیح تو، وین عقل بینوا، حاشا
زوضع خانه چه گوید که نیست ره در کو؟!
ز مهر جانب عمان ببین و شعر ترش
که طعنهها زده بر شعر خواجه و خواجو
ثنا و مدح ترا حد و حصر نیست ولیک
ندید قافیه زین بیش، طبع قافیه جو
همیشه تا که بسنگ و سبو زنند مثل
هماره تاز نفاق و وفاق آید، بو
موافقان تو دایم، گرانبها چون سنگ
منافقان تو دایم، شکسته دل چو سبو
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱ - النوبة الثالثة
«الم» التّخاطب بالحروف المفردة سنّة الاحباب فى سنن المحارب فهو سرّ الحبیب مع الحبیب، بحیث لا یطّلع علیه الرّقیب.
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
بین المحبّین سر لیس یفشیه
قول و لا قلم للخلق یحکیه
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک ذرّه بصد هزار جان نتوان داد
در صحیفه دوستى نقش خطّى است که جز عاشقان ترجمه آن نخوانند، در خلوت خانه دوستى میان دوستان رازى است که جز عارفان دندنه آن ندانند، در نگارخانه دوستى رنگى است از بىرنگى که جز والهان از بى چشمى نه بینند:
جمال چهره جانان اگر خواهى که بینى تو
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
تا با موسى هزاران کلمه بهزاران لغت برفت با محمد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم در خلوت او ادنى بر بساط انبساط این راز برفت. که الف قلت لها قفى فقالت قاف آن هزاران کلمه با موسى برفت و حجاب در میان، و این راز با محمّد مىبرفت در وقت عیان. موسى سخن شنید گوینده ندید، محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم راز شنید و در راز دار مینگرید. موسى بطلب نازید که در طلب بود، محمد بدوست نازید که در حضرت بود. موسى لذّت مشاهدت نیافته بود ذوق آن ندانسته بود، از سمع و ذکر فراتر نشده بود، همه روح وى در شنیدن بود از آن با وى فراوان گفت، باز محمّد صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم از حدّ سمع بنقطه جمع رفته بود، غیرت مذکور او را با ذکر نگذاشته بود، موج نور او را از مهر بر گذاشته بود، تا ذکر در سر مذکور شد و مهر در سر نور، جان در سر عیان شد، و عیان از بیان دور، پس دل که در قبضه نازد غرقه عیان خبر را چکند؟ جان که در کنف آساید با ذکر فراوان چه پردازد؟
کسى کورا عیان باید خبر پیشش و بال آید
چو سازد باعیان خلوت کجا دل در حبر بندد
گفتهاند الم نواختى است بزبان اشارت که با مهتر عالم رفت، یعنى افرد سرّک لى، و لیّن جوارحک لخدمتى، و اقم معى یمحور سومک تقرب منّى، اى سیّد از پرده واسطه جبریل یک زمان در گذر تا صفت عشق نقاب تعزّز فرو گشاید و آن عجائب الذخائر و درر الغیب که ترا ساخته است با تو نماید.
جبرئیل آنجا گرت زحمت کند خونش بریز
خون بهاى جبرئیل از گنج رحمت باز ده
اى مهمتر، یک قدم از خاک بیرون نه تا چون عیان بار دهد ساخته باشى و از اغیار پرداخته، اى مهتر، آنچه آن جوانمردان بسیصد و نه سال در خواب نوش کردند تو در یک نفس در بیدارى نوش کن که خانه خالى است و دوست تراست.
شب هست و شراب هست و عاشق تنهاست
برخیز و بیا بتا که امشب شب ماست
و گفتهاند الف اشارت که أنا، لام لى، میم منى أنا منم که خداوندم، رهى را مهر پیوندم، نور نام و نور پیغامم دلها را روح و ریحانم، جانها را انس و آرامم.
لى هر چه بود و هست و خواهد بود همه ملک و ملک من، محکوم تکلیف و مقهور تصریف من. غالب در ان امر من، نافذ در آن مشیّت من، بود آن بداشت من، حفظ آن بعون من. منّى هر چه آمد از قدرت من آمد، هر چه رفت از علم من رفت، هر چه بود از حکم من بود. این تنبیه است بندگان را که شما عقل و دانش خویش معزول کنید تا برخورید. کار با من گذارید تا بهره برید، خدمت صافى دارید تا بار یابید، حرمت رفیق گیرید تا پیشگاه را بشائید، بر مرکب مهر نشینید تا زود بحضرت رسید، همّت یگانه دارید تا اول دیده در دوست بینید.
پیر طریقت و جمال اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى سخنى نغز گفته در کشف اسرار الف و پرده غموض از آن برگرفته. گفت: «الف امام حروف است، در میان حروف معروف است، الف بدیگر حروف پیوند ندارد، دیگر حروف بالف پیوند دارد الف از همه حروف بىنیاز است، همه حروف را بالف نیاز است. الف راست است، اول یکى و آخر یکى، یک رنگ، و سخنها رنگارنگ. الف علت شناخت از راستى علت نپذیرفت، تا آنجا که او جاى گرفت هیچ حرف جاى نگرفت. مقام هر حرفى در لوح پیداست، در حقیقت جمع در نظاره جداست. در هر مقامى از مقامات یکى نازل، همه یکىاند دوگانگى باطل.»
و گفتهاند هر حرفى چراغى است از نور اعظم افروخته، آفتابى است از مشرق حقیقت طالع گشته، و بآسمان غیرت ترقى گرفته، هر چه صفات خلق است و کدورات بشر حجاب آن نور است و تا حجاب برجاست یافتن آن را طمع داشتن خطا است.
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دار الملک ایمان را مجرّد یابد از غوغا
ذلِکَ الْکِتابُ گفتهاند این کتاب اشارت است بآنک اللَّه تعالى بر خود نبشت از بهر امّت محمد (ع) که انّ رحمتى سبقت غضبى
و ذلک فى قوله عزّ و جلّ کتب ربکم على نفسه الرحمة. و گفتهاند اشارت بآن است که اللَّه بر دل مؤمنان نبشت از ایمان و معرفت و ذلک قوله «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» چنانستى که اللَّه گفت بنده من؟ نقش ایمان در دلت من نبشتم، عطر دوستى من سرشتم، فردوس از بهر تو من نگاشتم، دلت بنور معرفت من آراستم، شمع وصل من افروختم، مهر مهر بر آن دل من نهادم، رقم عشق در ضمیرت من زدم، کتب فى قلوبهم الایمان لوح نبشتم لکن همه وصف تو نبشتم، دلت نبشتم همه وصف خود نبشتم، وصف تو که در لوح نبشتم بجبرئیل ننمودم، وصف خود که در دلت نبشتم بدشمن کى نمایم، در لوح نبشتم جفا و وفاء تو، در دلت نبشتم ثنا و و معرفت. نبشته تو از آنچه نبشتم بنگشت، نبشته خود از آنچه نبشتم کى بگردد؟
موسى تخته از کوه کند، چون بر وى توریة نبشتم زبرجد گشت، دل عارف از سنگ جفوت بود چون بر وى نام خود نبشتم دفتر عزّت گشت.
هُدىً لِلْمُتَّقِینَ جاى دیگر گفت: هُوَ لِلَّذِینَ آمَنُوا هُدىً وَ شِفاءٌ، گفت این قرآن متقیان را هدى است، مؤمنانرا شفاست، آشنایى را سبب است، روشنایى را مدد است، کلید گوشها، آینه چشمها، چراغ دلها، شفاء دردها، نور دیده آشنایان، بهار جان دوستان، موعظت خائفان، رحمت مؤمنان. قرآنى که سناء آلهیّت مطلع قدم اوست، نامه که به تیسیر ربوبیّت تنزّل اوست، کتابى که عزّة احدیّت بحکم غیرت حافظ و حارس اوست، در سراى حکم موجود و در پرده حفظ حق محفوظ، یقول اللَّه عزّ و جلّ إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
چون دانى که قرآن متّقیان را هدى است پس نسب تقوى درست کن تا ترا در پرده عصمت خویش گیرد میگوید جلّ جلاله إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. فردا برستاخیز همه نسبها بریده شود مگر نسب تقوى. هر که امروز بپناه تقوى شود فردا بجوار مولى رسد. خبر چنین است که «یحشر النّاس یوم القیمة ثمّ یقول اللَّه عزّ و جلّ لهم طالما کنتم تکلّمون و انا ساکت فاسکتوا الیوم حتّى اتکلّم، انّى رفعت نسبا و ابیتم الّا انسابکم، قلت انّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و ابیتم انتم، فقلتم فلان بن فلان فرفعتم انسابکم و وضعتم نسبى فالیوم ارفع نسبى و وضعت انسابکم، سیعلم اهل الجمع من اصحاب الکرم و این المتّقون.».
عمر خطاب کعب الاحبار را گفت که از تقوى با من سخنى گوى. گفت یا عمر بخارستان هیچ بار گذر کردى؟ گفت کردم. گفتا چه کردى و چون رفتى در آن خارستان؟ گفتا متشمّر فراهم آمدم و جامه با خود گرفتم و خویشتن را از خار بپرهیزیدم گفت یا عمر آنست تقوى و فى معناه انشدوا:
خلّ الذّنوب صغیرها و کبیرها فهى التقى
کن مثل ماش فوق ارض الشوک یحذر ما یرى
لا تحقرنّ صغیرة انّ الجبال من الحصى آن گه صفت متّقیان و حلیت ایشان در گرفت گفت: الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ خداى را نادیده دوست دارند و بیگانگى وى اقرار دهند و بیکتایى وى در ذات و صفات بگروند و پیغامبر وى را نادیده استوار گیرند و رسالت وى قبول کنند و براه سنّت وى راست روند و پس از پانصد سال سیاهى بر سپیدى بینند بجان و دل قبول کنند. و پیغام که گزارد و خبر که داد از عالم ملکوت و سدره منتهى و جنّات مأوى و عرش مولى و عاقبت این دنیا، بدرستى آن گواهى دهند. و بهمه بگروند. ایشانند که مصطفى (ع) ایشان را برادران خواند و گفت: واشوقاه الى لقاء اخوانى!
وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ نماز کنند که گویى در اللَّه مىنگرند و با وى راز میکنند، تصدیقا
لقوله علیه السّلام: اعبد اللَّه کانّک تراه فان لم تکن تراه فانّه یراک
و قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «انّ العبد و اقام فى الصّلاة فانّما هى بین عینى الرّحمن جلّ و عزّ، فاذا التفت یقول اللَّه عزّ و جل: ابن آدم الى من تلتفت الى خیر لک منّى تلتفت ابن آدم، اقبل علىّ فانا خیر لک ممّن تلتفت الیه.»
کوش تا آن ساعة که بنماز در آیى اندیشه با نماز دارى و دل با راز پردازى و بادب باشى و دل از نعمت برگردانى و قدر راز ولى نعمت بدانى، که دون همت و مختصر کسى باشد که راز ولى نعمت یافت و دل بنعمت مشغول داشت.
وَ مِمَّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ در صفت متقیان بیفروزد گفت نواختى که برایشان نهادیم و نعمتى که ایشان را دادیم بشکر آن نعمت قیام کنند، بفرمان شرع درویشان را نوازند و با ایشان مواساة کنند، و نایبان حق دانند در فراگرفتن صدقات، و این خود راه عموم مسلمانانست که فریضه گزارند یا اندکى به تبرّع بیفزایند. امّا راه اهل حقیقت درین باب دیگرست که ایشان هر چه دارند بذل کنند و نیز خود را مقصّر دانند. یکى پیش شبلى آمد گفت در دویست درم چند زکاة واجب شود؟ گفت از آن خود میرسى یا از آن من؟ گفت تا این غایت ندانستم که زکاة من دیگرست و زکاة شما دیگر؟
این را بیان کن. گفت اگر تو دهى پنج درم واجب شود و اگر من دهم جمله دویست درم و پنج درم شکرانه بر سر عامه امت که فریضه زکاة گزارند. حاصل کار ایشان آنست که گویند بار خدایا بآنچه دادیم از ما راضى و خشنود هستى و اهل خصوص که جمله مال بذل کنند ثمره عمل ایشان آنست که اللَّه گوید بنده من بآنچه کردى از من راضى و خشنود هستى و شتّان ما بینهما وصف الحال صدیق اکبر گواهى میدهند که چنین است پس از آنکه جمله مال خویش بذل کرد روزى بیامد بحضرت نبوّت گلیمى سپید در پوشیده و خلالى از خرما پیش گلیم بیرون زده، قال فنزل جبریل و قال یا محمد انّ اللَّه یقرئک السّلام و یقول ما لابى بکر فى عبائه قد خلّها بخلال؟ فقال یا جبریل انفق علیه ماله قبل الفتح. قال فانّ اللَّه عزّ و جلّ یقول اقرئه السّلام و قل له انّ اللَّه عزّ و جلّ یقول أ راض انت عنّى فى فقرک هذا ام ساخط؟ فقال أسخط على ربّى؟ انا عن ربى راض.
و گفتهاند قوام بنده و استقامت احوال وى بسه چیز است یکى دل، دیگر تن و دیگر مال. تا ایمان بغیب ندهد دل وى در راه دین مستقیم نشود و روشنایى آشنایى در وى پدید نیاید، و تا فرایض نماز نگزارد سلامت و استقامت تن وى بر دوام راست نشود، و تا زکاة از مال جدا نکند آن مال با وى قرار نگیرد.
وَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَ ما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ. این آیت هم صفت متقیان است و اثبات ایمان ایشان بقرآن و غیر آن هر چه فرو آمد از آسمان از پیغام و نشان بزبان پیغامبران، رب العالمین ایشان را در آن بستود و به پسندید و ایمان ایشان قبول کرد، و هر شرفى و کرامتى که امّتان گذشته را بود اینان را داد و بر آن بیفزود و هر گران بارى و سختى که بریشان بود ازینان فرو نهاد. ایشان را روزگار عمل درازتر بود و این امت را ثواب طاعت بیشتر، ایشان را نوبت وقتى بود و عقوبت ساعتى، و گناهان این امت را مجال نوبت تا وقت نزع و عقوبت در مشیت. و انگه ربّ العالمین منت نهاد بر مصطفى (ع) و گفت «و ما کنت بجانب الطور اذ نادینا»
اى مهتر تو آنجا نبودى حاضر بر آن گوشه طور که ما با موسى سخن تو گفتیم و سخن امّت تو؟
موسى گفت بار خدایا من در توریة ذکر امّتى میخوانم سخت آراسته و پیراسته و پسندیده، سیرتها نیکو دارند و سریرتها آبادان، که اندایشان؟ فقال اللَّه تعالى فتلک امّة محمد. موسى مشتاق این امت شد گفت بار خدایا روى آن دارد که ایشان را با من نمایى؟ گفت نه که ایشان را وقت بیرون آمدن نیست. اگر خواهى آواز ایشان بگوش تو رسانم. پس اللَّه بخودى خود ندا در عالم داد که «یا امّة احمد»
هر چه تا قیام الساعة امّت وى خواهند بود همه گفتند لبّیک ربّنا و سعدیک چون ایشان را برخوانده بود بى تحفه بازنگردانید، گفت: اعطیتکم قبل ان تسألونى و غفرت لکم قبل ان تستغفرونى.
عجب نیست که موسى کلیم ص پس از آنک در وجود آمده بود و شرف نبوّت و رسالت یافته و مناجات حق را بپایان کوه طور شده اللَّه او را بندا برخواند. عجبتر اینست که قومى بیچارگان و مشتى آلودگان ناآفریده هنوز در کتم عدم بعلم اللَّه موجود، ایشان را بندا میخواند و ببندگى مىنوازد.
وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ و برستاخیز و احوال غیبى چنان بى گمان باشند که حارثه آن گه که مصطفى پرسید از وى که:کیف اصبحت یا حارثه؟ قال اصبحت مؤمنا باللّه حقّا و کانّى باهل الجنّة یتزاورون و کانّى باهل النار یتعاوون کأنّى انظر الى عرش ربّى بارزا مصطفى ص او را گفت عرفت فالزم. هذا عامر بن عبد القیس یقول لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا.
أُولئِکَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ. اینت پیروزى بزرگوار و مدح بسزا، اینت دولت بىنهایت و کرامت بىغایت، در فراست بریشان گشاده و نظر عنایت بدل ایشان روان داشته، و چراغ هدى در دل ایشان افروخته تا آنچه دیگران را غیب است ایشان را آشکارا، و آنچه دیگران را خبر است ایشان را عیان، انس مالک در پیش عثمان عفان شد قال و کنت رأیت فى الطّریق امرأة فامّلت محاسنها فقال عثمان یدخل علىّ احدکم و آثار الزّناء ظاهرة على عینیه فقلت اوحى بعد رسول اللَّه فقال لا و لکن تبصرة و برهان و فراسة صادقة. و قد قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم اتقوا فراسة المؤمن فانه ینظر بور اللَّه
پیرى را پرسیدند که این فراسة چیست؟ جواب داد که ارواح تتقلّب بالملکوت فتشرف على معانى الغیوب، فتنطق عن اسرار الحق نطق مشاهدة لا نطق ظن و حسبان. و فی معناه انشدوا.
فدیت رجالا فى الغیوب نزول
و اسرارهم فیما هناک تجول
یرومون بالاسرار فى الغیب مشهدا
من الحقّ ما للنّاس منه سبیل
فیلقون روح القدس فى سرّ سرّهم
و یبقون فى معنى لدیه نزول
رجال لهم فى الغیب قرب و محضر
و انفسهم تحت الوجود قتیل
سرى سقطى استاد جنید بود رحمهما اللَّه، روزى فرا جنید گفت که مردمان را سخن گوى و ایشان را پند ده که ترا وقت است که سخن گویى جنید گفت خود را باین مثابت نمیدانستم و استحقاق آن در خود نمیدیدم آخر شبى مصطفى را بخواب دیدم و کان لیلة جمعة فقال لى تکلّم على النّاس مصطفى وى را گفت که سخن گوى مردمان را جنید گفت من همان شب برخاستم پیش از صبح و بدر سراى سرى رفتم فدققت علیه الباب فقال السرى لم تصدّقنا حتّى قیل لک. روز دیگر بجامع بنشست و خبر در شهر افتاد که جنید سخن میگوید. غلامى نصرانى بیامد متنکّروا گفت یا شیخ ما معنى قول رسول اللَّه اتّقوا فراسة المؤمن فانّه ینظر بنور اللَّه؟
فاطرق الجنید ثم رفع الیه رأسه فقال أسلم فقد حان وقت اسلامک. فاسلم الغلام. نگر تا اعتراض نیارى بر احوال ایشان و منکر نشوى فراسة ایشان را که این گوهر آدمى بر مثال آئینه ایست زنگ گرفته تا آن زنگ بر روى دارد هیچ صورت در وى پدید نیاید چون صیقل دادى همه صورتها در آن پیدا شود، این دل بنده مؤمن تا کدورات معصیت بر آنست هیچ چیز در آن پیدا نشود از اسرار ملکوت، چون زنگ معاصى از آن باز شود اسرار ملکوت و احوال غیبى در آن نمودن گیرد، این خود مکاشفه دلست، و چنانک دل را مکاشفه است جان را معاینه است. مکاشفه برخاستن عوایق است میان دل و میان حق، و معاینههام دیداریست تا با دلست هنوز با خبرست چون بجان رسید بعیان رسید.
عالم طریقت و پیشواى اهل حقیقت شیخ الاسلام انصارى قدّس اللَّه روحه بر زبان کشف این رمز برون داده و مهر غیرت از آن برگرفته، گفت «روز اول در عهد ازل قصّه رفت میان جان و دل، نه آدم و حوا بود نه آب و گل، حق بود حاضر و حقیقت حاصل، و کنّا لحکمهم شاهدین. قصه که کس نشنید بآن شگفتى، دل سایل بود و جان مفتى، دل را واسطه در میان بود و جان را خبر عیان بود هزار مسئله پرسید دل از جان همه متلاشى، در یک حرف جان همه را جواب داد. در یک طرف نه دل از سؤال سیر آمد نه جان از جواب نه سؤال از عمل بود نه جواب از ثواب، هر چه دل از خبر پرسید جان از عیان جواب داد تا دل باعیان بازگشت و خبر فرا آب داد. گر طاقت نیوشیدن دارى مینیوش و گرنه به انکار مشتاب و خاموش، دل از جان پرسید که وفا چیست؟ و فنا چیست؟ و بقا چیست؟ جان جواب داد که وفا عهد دوستى را میان در بستن است و فنا از خودى خود برستن است و بقا بحقیقت حق پیوستن است. دل از جان پرسید که بیگانه کیست؟ و مزدور کیست؟ و آشنا کیست؟
جان جواب داد که بیگانه رانده است، و مزدور بر راه مانده، و آشنا خوانده. دل از جان پرسید که عیان چیست؟ و مهر چیست؟ و ناز چیست؟ جان جواب داد که عیان رستاخیز است و مهر آتش خون آمیز است، ناز نیاز را دست آویز است. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان با بیان بدساز است، و مهر با غیرت انباز است، و آنجا که ناز است قصّه درازست. دل گفت بیفزاى، جان جواب داد که عیان شرح نپذیرد، و مهر خفته را براز گیرد، و نازنده بدوست هرگز نمیرد. دل از جان پرسید که کس بخود باین روز رسید؟
جان جواب داد که من این از حق پرسیدم حق گفت یافت من بعنایت است، و پنداشتن که بخود بمن توان رسید جنایت است. دل گفت دستورى هست یک نظر، که بماندم از ترجمان و خبر؟ جان جواب داد که ایدر خفته را آب رود و انگشت در گوش آواز کوثر شنود؟ این قصّه میان جان و دل منقطع شد، حق سخن در گرفت و جان و دل مستمع شد قصه میرفت تا سخن عالى شد و مکان از نیوشنده خالى شد، اکنون نه دل از ناز مىبیاساید نه جان از لطف. دل در قبضه کرم است و جان در کنف حرم، نه از دل نشان پیدا نه از جان اثر، در هست نیست کر مست و در عیان خبر، سرتاسر قصّه توحید همین است، کنت له سمعا یسمع له. گواهى بداد که چنین است».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳ - النوبة الاولی
قوله تعالى إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی اللَّه تعالى شرم نکند أَنْ یَضْرِبَ که زند مَثَلًا ما مثلى هر چه بود بَعُوضَةً به پشه فَما فَوْقَها یا چیزى که فزون از آن بود فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا اما ایشان که گرویدگانند فَیَعْلَمُونَ میدانند أَنَّهُ الْحَقُّ که آن مثل راست است و نیکو و بر عیار حکمت مِنْ رَبِّهِمْ از خداوند ایشان. وَ أَمَّا الَّذِینَ کَفَرُوا و اما ایشان که کافرانند فَیَقُولُونَ ما ذا أَرادَ اللَّهُ چه خواست اللَّه؟ بِهذا مَثَلًا باین مثل که زد یُضِلُّ بِهِ کَثِیراً بآن مثل که میزند فراوانى را بى راه میکند از رسیدن بمعنى حکمت آن وَ یَهْدِی بِهِ کَثِیراً و فراوانى را بآن راه مینماید. وَ ما یُضِلُّ بِهِ و بى راه نکند بآن إِلَّا الْفاسِقِینَ مگر ایشان را که از فرمانبردارى بیرون شدهاند.
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ ایشان که مىشکنند عَهْدَ اللَّهِ پیمان خدا که و ریشان گرفت، مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ از پس محکم بستن پیمان او وَ یَقْطَعُونَ و مىبرند ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ آنچه اللَّه فرمود که آن را به پیوندند وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ و در زمین تباهى میکنند أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ چونست که کافر میمانید بخداى. وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً و شما نطفههاى مرده بودید فَأَحْیاکُمْ پس شما را مردمان زنده کرد، ثُمَّ یُمِیتُکُمْ آن گه بمیراند شما را ثُمَّ یُحْیِیکُمْ پس زنده میگرداند شما را ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ آن گه شما را فا او خواهند گردانید.
هُوَ الَّذِی او آن خداوندست خَلَقَ لَکُمْ که بیافرید شما را ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً هر چه در زمین چیز است همه، ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ آن گه آهنگ بالا کرد فَسَوَّاهُنَّ راست کرد و راغ آن آسمانها را سَبْعَ سَماواتٍ هر هفت آسمان وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، و او خداوند بهر چیز داناست.
الَّذِینَ یَنْقُضُونَ ایشان که مىشکنند عَهْدَ اللَّهِ پیمان خدا که و ریشان گرفت، مِنْ بَعْدِ مِیثاقِهِ از پس محکم بستن پیمان او وَ یَقْطَعُونَ و مىبرند ما أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ یُوصَلَ آنچه اللَّه فرمود که آن را به پیوندند وَ یُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ و در زمین تباهى میکنند أُولئِکَ هُمُ الْخاسِرُونَ ایشانند که زیان کارانند.
کَیْفَ تَکْفُرُونَ بِاللَّهِ چونست که کافر میمانید بخداى. وَ کُنْتُمْ أَمْواتاً و شما نطفههاى مرده بودید فَأَحْیاکُمْ پس شما را مردمان زنده کرد، ثُمَّ یُمِیتُکُمْ آن گه بمیراند شما را ثُمَّ یُحْیِیکُمْ پس زنده میگرداند شما را ثُمَّ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ آن گه شما را فا او خواهند گردانید.
هُوَ الَّذِی او آن خداوندست خَلَقَ لَکُمْ که بیافرید شما را ما فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً هر چه در زمین چیز است همه، ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ آن گه آهنگ بالا کرد فَسَوَّاهُنَّ راست کرد و راغ آن آسمانها را سَبْعَ سَماواتٍ هر هفت آسمان وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، و او خداوند بهر چیز داناست.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۱۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ پاکست و بى عیب و منزه خداوند یگانه، یگانه در حلم یگانه در وفا یگانه در مهر، در آزار از رهى نبرد که در حلم یگانه است، اگر رهى بدیگرى گراید وى نگراید که در وفا یگانه است، اگر رهى عهد بشکند او نشکند که در مهر یگانه است، یگانه در ذات یگانه در صفات، برى از علّات، مقدس از آفات، منزه از مداجات، ستوده بهر عبارات، زیبا در هر اشارات، خالق هنگام و ساعات، مقدّر احیان و اوقات، نه در صنع او خلل، نه در تقدیر او حیل، نه در وصف او مثل، مقدّرى لم یزل.
قدیر عالم حىّ مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
تقدّس ان یکون له نظیر
تعالى ان یظنّ و ان یقالا
اى ذات کمالى که ز تو کاسته نیست
جز از کف تو فیض کرم خاسته نیست
خداوندى بى شریک و بى انباز، پادشاهى بى نظیر و بى نیاز، نه وعد او کذب نه نام او مجاز، در منع ببسته و در جود او و از، گناه آمرز است و معیوب نواز، داناى بى علت تواناى بى حیلت، تنهاى بى قلت، گستراننده ملت، خارج از عدد، صانع بىکمد، قیوم تا ابد، قدوس از حسد، نامش لطیف و قیّوم و صمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
وز دیده من بدین نهانى که تویى
وصّاف ترا وصف نداند کردن
تو خود بصفات خود چنانى که تویى!
خداوندى رهى دار نامدار، که گوشها گشاده بنام او، دلها اسیر پیغام او، موحّد افتاده در دام او، مشتاق مست مهر از جام او. مهربانى که در عالم بمهربانى خود که چنو، امید عاصیان و مفلسان بدو، درویشان را شادى ببقاء جلال او، منزلشان بر درگاه او نشستنشان بر امید وصال او، بودنشان در بند وفاء او، راحتشان با نام و نشان و یاد او.
دو صد عالم که روحانى است آن از فرّ فضل او
دو صد گیتى که نورانیست از نور جمال او
شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه اللَّه: «الهى یک چندى بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چون من کیست که این کار را سزیدم؟ اینم بس که صحبت تو ارزیدم! الهى نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان، پس بى دل و بى جان زندگى چون توان؟ الهى جدا ماندم از جهانیان، بآنک چشمم از تو تهى و تو مرا عیان!
خالى نه از من و نه بینم رویت
جانى تو که با منى و دیدار نه!
اى دولت دل و زندگانى جان، نادر یافته یافته و نادیده عیان! یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان. یافت تو روزست که خود برآید ناگاهان! یابنده تو نه بشادى پردازد نه باندهان! خداوندا بسر بر مرا کارى که از آن عبارت نتوان.
تمام کن بر ما کارى با خود که از دو گیتى نهان». ارباب حکمت راست که درین آیت که اللَّه گفت وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ رمزى عجب است که گفتهاند و لطیفه نیکو، و آن لطیفه آنست که درین عالم هر چه راه آن بفناست اللَّه آن را تخمى پدید کرد و خلفى نهاد، تا نوع آن در جهان بماند و یکبارگى نیست نشود. اینست غرض کلى از وجود فرزند تا نوع وى بماند، و پدر را خلف شود و نسل منقطع نگردد. نه بینى اجرام سماوى چون شمس و قمر و کواکب و امثال آن که در تضاعیف روزگار تا قیامت راه آن بفنا نیست لا جرم آن را تخم نساخت و خلف ننهاد، و بر خلاف آن انواع نبات و ضروب حیوانست که چون فنا بروزگار در آن روانست لا جرم تخم و خلف از ضرورت آنست. ازینجا معلوم شود که خداى را عز و جل فرزند گرفتن سزا نیست و خلف او را بکار نیست، که وى زنده ایست باقى و کردگارى دائم، نقص فنا را بوى راه نه و آفت و زوال را در جلال وى جاى نه، و عیب نقصان در کمال وى گنجاى نه، همیشه بود و همیشه باشد، پس او را فرزند چه درباید یا چون سزد؟ تعالى اللَّه عن ذلک علوّا کبیرا.
آن گه در حجت بیفزود گفت: بَلْ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ فرزند که مىدرباید خدمت پدر را مىدرباید، و پشتى دادن و یارى کردن وى را، چنانک رب العزة گفت وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَزْواجِکُمْ بَنِینَ وَ حَفَدَةً، و نیز پدر به نفس خود کامل نیست و از یاران مستغنى نیست، حاجت بدیگرى دارد تا فقر و ضعف خود بوى جبر کند. پس رب العالمین چه حاجت بفرزند دارد؟ که نه وى را فقرست تا بکسى جبر کند، و نه عجزست تا بدیگرى یارى گیرد، و آن گه با بى نیازى او آسمان و زمین و هر چه دروست همه ملک و ملک اوست، همه بنده و رهى اوست، همه خدمتکار و طاعت دار اوست، امّا طوعا او کرها، و هو المشار الیه بقوله عز و جل: وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً.
قوله تعالى إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ... الآیة... در روزگار فترت میان رفع عیسى و بعثت مصطفى علیهما السّلام ششصد سال و بیست سال بگذشت که هیچ پیغامبر بخلق نیامد، جهان همه کفر گرفته و ظلمت بدعت و غبار فتنه در عالم پیچیده و دریاى ضلالت بموج آمده، در هر کنجى صنمى، در هر سینه از شرک رقمى، در هر میان زنّارى، در هر خانه بیت النّارى، هر کسى خود را ساخته معبودى، یکى آویخته حجرى، یکى پرستنده شجرى، یکى بمعبود گرفته شمسى و قمرى. کس ندانست که بیع و نکاح چیست، نه زکاة و نه صدقات، و نه جهاد و نه غزوات، نه حج و صوم و صلاة، همه با فساد و سفاح الف گرفته، بر ریا و نفاق جمع شده، فعل ایشان بحیره و سایبه، حج ایشان مکا و تصدیة، قرآن ایشان شعر، اخبار ایشان سحر، عادت ایشان در خاک کردن دختران و ببریدن نسب از پسران. اندر روى زمین کس نبود که از یگانگى آفریدگار آگاه بود، یا از صنع وى با خبر بود، یا از دین وى بر اثر بود. پادشاه بزرگوار بنده نواز کارساز بفضل و لطف خود نظر رحمت بعالم کرد، که بخشاینده بر بندگانست و مهربان بریشان است، از همه عالم حیوان برگزید، و از حیوان آدیمان برگزید، و از آدمیان عاقلان برگزید، و از عاقلان مؤمنان برگزید، و از مؤمنان پیغامبران برگزید و از پیغامبران مصطفى ص برگزید که سید پیغامبرانست، و خاتم ایشان، قطب جهان، ماه تابان، زین زمین و چراغ آسمان، قرشى تبار، و خرّم روزگار، سلیمانى جلال، یوسفى جمال نگاشته و نواخته ذو الجلال، برگزید این مهتر را و برسولى بخلق فرستاد و رحمت جهانیان را و نواخت بندگان را، و باین بعثت منت بر وى نهاد و گفت: إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً و خبر درست است از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم که گفت: «ان اللَّه اصطفى کنانة من ولد اسماعیل، و اصطفى قریشا من کنانة، و اصطفى من قریش بنى هاشم و اصطفانى من بنى هاشم»
و قال بعثت من خیر قرون بنى آدم قرنا فقرنا، حتى کنت من القرن الذى کنت منه.
و عن ابن عباس قال جلس اناس من اصحاب رسول اللَّه فخرج سمعهم یتذاکرون، و قال بعضهم انّ اللَّه اتخذ ابراهیم خلیلا، و قال آخر موسى کلمه اللَّه تکلیما، و قال آخر فعیسى کلمة اللَّه و روحه، و قال آخر آدم اصطفاه اللَّه فخرج صلّى اللَّه علیه و آله و سلم و قال «قد سمعت کلامکم و عنجبکم ان ابراهیم خلیل اللَّه و هو کذلک، و موسى نجى اللَّه و هو کذلک، و عیسى روحه و کلمته و هو کذلک، و آدم اصطفاه اللَّه و هو کذلک، الّا و انا حبیب اللَّه و لا فخر و انا حامل لواء الحمد یوم القیمة تحته آدم فمن دونه و لا فخر، و انا اوّل شافع و اوّل مشفع یوم القیمة و لا فخر، و انا اول من یحرّک حلق الجنة فیفتح اللَّه لى، فیدخلنیها و معى فقراء المؤمنین و لا فخر، و انا اکرم الاولین و الآخرین على اللَّه و لا فخر، و انا اول الناس خروجا اذا بعثوا، و انا قائدهم اذا وفدوا و انا خطیبهم اذا انصتوا، و انا شفیعهم اذا حبسوا، و انا مبشّرهم اذا أئسوا الکرامة، و المفاتیح یومئذ بیدى فاکسى حلة من حلل الجنة، ثم أقوم عن یمین العرش لیس احد من الخلائق یقوم ذلک المقام غیرى.»
بحکم آنک این خصلتها جمله موهبت الهى است و عطاء ربانى، و هیچ چیز از آن کسب بشر نه. مصطفى ع گفت: و لا فخر
یعنى که نه از روى مفاخرت میگویم که آن همه موهبت الهى است و هیچ از آن مکتسب من نیست. و فخر که کنند بچیزى کنند که مکتسب خود بود نه موهبت محض.
قوله تعالى الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ حق تلاوت آنست که قرآن خوانى بسوز و نیاز و صفاء دل و اعتقاد پاک، بزبان ذاکر و بدل معتقد، و بجان صافى، زبان در ذکر و دل در حزن و جان با مهر، زبان باوفا و دل باصفا و جان با حیا، زبان در کار و دل در راز و جان در ناز.
پیر طریقت گفت: «بنده در ذکر بجایى رسد که زبان در دل برسد، و دل در جان برسد و جان در سرّ برسد و سر در نور برسد، دل فا زبان گوید خاموش جان فا دل گوید خاموش سر فا جان گوید خاموش! اللَّه فارهى گوید بنده من دیر بود تا تو میگفتى اکنون من میگویم و تو مىنیوش!».
قدیر عالم حىّ مرید
سمیع مبصر لبس الجلالا
تقدّس ان یکون له نظیر
تعالى ان یظنّ و ان یقالا
اى ذات کمالى که ز تو کاسته نیست
جز از کف تو فیض کرم خاسته نیست
خداوندى بى شریک و بى انباز، پادشاهى بى نظیر و بى نیاز، نه وعد او کذب نه نام او مجاز، در منع ببسته و در جود او و از، گناه آمرز است و معیوب نواز، داناى بى علت تواناى بى حیلت، تنهاى بى قلت، گستراننده ملت، خارج از عدد، صانع بىکمد، قیوم تا ابد، قدوس از حسد، نامش لطیف و قیّوم و صمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
وز دیده من بدین نهانى که تویى
وصّاف ترا وصف نداند کردن
تو خود بصفات خود چنانى که تویى!
خداوندى رهى دار نامدار، که گوشها گشاده بنام او، دلها اسیر پیغام او، موحّد افتاده در دام او، مشتاق مست مهر از جام او. مهربانى که در عالم بمهربانى خود که چنو، امید عاصیان و مفلسان بدو، درویشان را شادى ببقاء جلال او، منزلشان بر درگاه او نشستنشان بر امید وصال او، بودنشان در بند وفاء او، راحتشان با نام و نشان و یاد او.
دو صد عالم که روحانى است آن از فرّ فضل او
دو صد گیتى که نورانیست از نور جمال او
شیخ الاسلام انصارى گفت رحمه اللَّه: «الهى یک چندى بیاد تو نازیدم آخر خود را رستخیز گزیدم، چون من کیست که این کار را سزیدم؟ اینم بس که صحبت تو ارزیدم! الهى نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان، پس بى دل و بى جان زندگى چون توان؟ الهى جدا ماندم از جهانیان، بآنک چشمم از تو تهى و تو مرا عیان!
خالى نه از من و نه بینم رویت
جانى تو که با منى و دیدار نه!
اى دولت دل و زندگانى جان، نادر یافته یافته و نادیده عیان! یاد تو میان دل و زبانست و مهر تو میان سر و جان. یافت تو روزست که خود برآید ناگاهان! یابنده تو نه بشادى پردازد نه باندهان! خداوندا بسر بر مرا کارى که از آن عبارت نتوان.
تمام کن بر ما کارى با خود که از دو گیتى نهان». ارباب حکمت راست که درین آیت که اللَّه گفت وَ قالُوا اتَّخَذَ اللَّهُ وَلَداً سُبْحانَهُ رمزى عجب است که گفتهاند و لطیفه نیکو، و آن لطیفه آنست که درین عالم هر چه راه آن بفناست اللَّه آن را تخمى پدید کرد و خلفى نهاد، تا نوع آن در جهان بماند و یکبارگى نیست نشود. اینست غرض کلى از وجود فرزند تا نوع وى بماند، و پدر را خلف شود و نسل منقطع نگردد. نه بینى اجرام سماوى چون شمس و قمر و کواکب و امثال آن که در تضاعیف روزگار تا قیامت راه آن بفنا نیست لا جرم آن را تخم نساخت و خلف ننهاد، و بر خلاف آن انواع نبات و ضروب حیوانست که چون فنا بروزگار در آن روانست لا جرم تخم و خلف از ضرورت آنست. ازینجا معلوم شود که خداى را عز و جل فرزند گرفتن سزا نیست و خلف او را بکار نیست، که وى زنده ایست باقى و کردگارى دائم، نقص فنا را بوى راه نه و آفت و زوال را در جلال وى جاى نه، و عیب نقصان در کمال وى گنجاى نه، همیشه بود و همیشه باشد، پس او را فرزند چه درباید یا چون سزد؟ تعالى اللَّه عن ذلک علوّا کبیرا.
آن گه در حجت بیفزود گفت: بَلْ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ فرزند که مىدرباید خدمت پدر را مىدرباید، و پشتى دادن و یارى کردن وى را، چنانک رب العزة گفت وَ جَعَلَ لَکُمْ مِنْ أَزْواجِکُمْ بَنِینَ وَ حَفَدَةً، و نیز پدر به نفس خود کامل نیست و از یاران مستغنى نیست، حاجت بدیگرى دارد تا فقر و ضعف خود بوى جبر کند. پس رب العالمین چه حاجت بفرزند دارد؟ که نه وى را فقرست تا بکسى جبر کند، و نه عجزست تا بدیگرى یارى گیرد، و آن گه با بى نیازى او آسمان و زمین و هر چه دروست همه ملک و ملک اوست، همه بنده و رهى اوست، همه خدمتکار و طاعت دار اوست، امّا طوعا او کرها، و هو المشار الیه بقوله عز و جل: وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً.
قوله تعالى إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ... الآیة... در روزگار فترت میان رفع عیسى و بعثت مصطفى علیهما السّلام ششصد سال و بیست سال بگذشت که هیچ پیغامبر بخلق نیامد، جهان همه کفر گرفته و ظلمت بدعت و غبار فتنه در عالم پیچیده و دریاى ضلالت بموج آمده، در هر کنجى صنمى، در هر سینه از شرک رقمى، در هر میان زنّارى، در هر خانه بیت النّارى، هر کسى خود را ساخته معبودى، یکى آویخته حجرى، یکى پرستنده شجرى، یکى بمعبود گرفته شمسى و قمرى. کس ندانست که بیع و نکاح چیست، نه زکاة و نه صدقات، و نه جهاد و نه غزوات، نه حج و صوم و صلاة، همه با فساد و سفاح الف گرفته، بر ریا و نفاق جمع شده، فعل ایشان بحیره و سایبه، حج ایشان مکا و تصدیة، قرآن ایشان شعر، اخبار ایشان سحر، عادت ایشان در خاک کردن دختران و ببریدن نسب از پسران. اندر روى زمین کس نبود که از یگانگى آفریدگار آگاه بود، یا از صنع وى با خبر بود، یا از دین وى بر اثر بود. پادشاه بزرگوار بنده نواز کارساز بفضل و لطف خود نظر رحمت بعالم کرد، که بخشاینده بر بندگانست و مهربان بریشان است، از همه عالم حیوان برگزید، و از حیوان آدیمان برگزید، و از آدمیان عاقلان برگزید، و از عاقلان مؤمنان برگزید، و از مؤمنان پیغامبران برگزید و از پیغامبران مصطفى ص برگزید که سید پیغامبرانست، و خاتم ایشان، قطب جهان، ماه تابان، زین زمین و چراغ آسمان، قرشى تبار، و خرّم روزگار، سلیمانى جلال، یوسفى جمال نگاشته و نواخته ذو الجلال، برگزید این مهتر را و برسولى بخلق فرستاد و رحمت جهانیان را و نواخت بندگان را، و باین بعثت منت بر وى نهاد و گفت: إِنَّا أَرْسَلْناکَ بِالْحَقِّ بَشِیراً وَ نَذِیراً و خبر درست است از مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم که گفت: «ان اللَّه اصطفى کنانة من ولد اسماعیل، و اصطفى قریشا من کنانة، و اصطفى من قریش بنى هاشم و اصطفانى من بنى هاشم»
و قال بعثت من خیر قرون بنى آدم قرنا فقرنا، حتى کنت من القرن الذى کنت منه.
و عن ابن عباس قال جلس اناس من اصحاب رسول اللَّه فخرج سمعهم یتذاکرون، و قال بعضهم انّ اللَّه اتخذ ابراهیم خلیلا، و قال آخر موسى کلمه اللَّه تکلیما، و قال آخر فعیسى کلمة اللَّه و روحه، و قال آخر آدم اصطفاه اللَّه فخرج صلّى اللَّه علیه و آله و سلم و قال «قد سمعت کلامکم و عنجبکم ان ابراهیم خلیل اللَّه و هو کذلک، و موسى نجى اللَّه و هو کذلک، و عیسى روحه و کلمته و هو کذلک، و آدم اصطفاه اللَّه و هو کذلک، الّا و انا حبیب اللَّه و لا فخر و انا حامل لواء الحمد یوم القیمة تحته آدم فمن دونه و لا فخر، و انا اوّل شافع و اوّل مشفع یوم القیمة و لا فخر، و انا اول من یحرّک حلق الجنة فیفتح اللَّه لى، فیدخلنیها و معى فقراء المؤمنین و لا فخر، و انا اکرم الاولین و الآخرین على اللَّه و لا فخر، و انا اول الناس خروجا اذا بعثوا، و انا قائدهم اذا وفدوا و انا خطیبهم اذا انصتوا، و انا شفیعهم اذا حبسوا، و انا مبشّرهم اذا أئسوا الکرامة، و المفاتیح یومئذ بیدى فاکسى حلة من حلل الجنة، ثم أقوم عن یمین العرش لیس احد من الخلائق یقوم ذلک المقام غیرى.»
بحکم آنک این خصلتها جمله موهبت الهى است و عطاء ربانى، و هیچ چیز از آن کسب بشر نه. مصطفى ع گفت: و لا فخر
یعنى که نه از روى مفاخرت میگویم که آن همه موهبت الهى است و هیچ از آن مکتسب من نیست. و فخر که کنند بچیزى کنند که مکتسب خود بود نه موهبت محض.
قوله تعالى الَّذِینَ آتَیْناهُمُ الْکِتابَ یَتْلُونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ حق تلاوت آنست که قرآن خوانى بسوز و نیاز و صفاء دل و اعتقاد پاک، بزبان ذاکر و بدل معتقد، و بجان صافى، زبان در ذکر و دل در حزن و جان با مهر، زبان باوفا و دل باصفا و جان با حیا، زبان در کار و دل در راز و جان در ناز.
پیر طریقت گفت: «بنده در ذکر بجایى رسد که زبان در دل برسد، و دل در جان برسد و جان در سرّ برسد و سر در نور برسد، دل فا زبان گوید خاموش جان فا دل گوید خاموش سر فا جان گوید خاموش! اللَّه فارهى گوید بنده من دیر بود تا تو میگفتى اکنون من میگویم و تو مىنیوش!».
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ.... الآیة اعلمه انه بمرأى من الحق لیکون متأدّبا بادب الحق، فلمّا استعمل الادب و لم یسأل ما تمنّاه قبله، و لم یزد على النظر الى السماء، اعطاه افضل ما یعطى السائلین چون خداوند کریم باشد و بنده عزیز بنده را بر شرط ادب دارد و راه عمل بوى نماید، و توفیق دهد، آن گه وى را بآن عمل پاداش دهد، و در آن حرمت داشت بستاید گوید «فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِینَ» «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ». همچنین مصطفى را خبر داد که تو بر دیدار مایى، و در مشاهده عزت مایى، نگر تا حرمت حضرت بشناسى و بادب سؤال کنى، لا جرم چون در دل وى حدیث قبله بود بحکم ادب اظهار آن نکرد و آن آرزو در دل میداشت تا از حضرت عزت خطاب آمد فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها آن آرزوى دل تو بدانستیم، و حسن ادب در ترک سؤال از تو بپسندیدیم، و آنچه رضاء تو در آنست از کار قبله ترا کرامت کردیم، اى محمد هر چه در عالم بندگانند همه در طلب رضاء مااند و ما در طلب رضاء تو، همه در جست و جوى مااند و ما خواننده تو، همه در آرزوى نواخت مااند و ما نوازنده تو وَ لَسَوْفَ یُعْطِیکَ رَبُّکَ فَتَرْضى کعبه اکنون قبله نفس خوددان و ما را قبله جان. چون از حضرت احدیت آن نواختها روان گشت و آن کرامتها در پیوست زبان حال بحکم اشتیاق گفت:
یک ره که دلت بمهر ما یا زانست
هجرانت کشیدن اى نگار آسانست
بو بکر شبلى گفت قدس اللَّه روحه: قبله سهاند قبله عام و قبله خاص و قبله خاص الخاص، اما قبله عام کعبه است در میان جهان، و قبله خاص عرش است بر آسمان، مستوى بر آن خداى جهان، و قبله خاص الخاص دل مریدان و جان عارفان فهم ینظرون بنور قلوبهم الى ربهم بنور دل خویش مىنگرند بخداوند خویش.
گفتم کجات جویم اى ماه دلستان
گفتا قرارگاه منت جان دوستان
گفتهاند مصطفى در بدایت وحى و آغاز رسالت چون دعا کردى بزبان گفتى.
بعبارت صریح، و در حال آن دعاء وى باجابت مقرون بودى، چنانک رب العالمین حکایت کرد از روز بدر که مصطفى علیه السلام لشکر اسلام را مدد میخواست فقال تعالى إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ. پس حال وى بجایى رسید که از حضرت عزت باشارت ملیح وى، و بى عبارت صریح وى، باجابت پیوستى چنانک درین آیت گفت قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ... پس چنان شد که بى اشارت و بى عبارت باندیشه مجرد اجابت آمدى. چنانک بخاطر وى فراز آمد که چه بودى اگر این گناهکاران امتم را بیامرزیدندى! این آیت آمد بر وفق این اندیشه که رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا پس کار بدان رسید که نه اشارت بایست نه اندیشه دل، چنانک وقتى بر دل وى گران آمد نشستن یاران در حجره وى، رب العالمین آیت فرستاد و گفت فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا
یک ره که دلت بمهر ما یا زانست
هجرانت کشیدن اى نگار آسانست
بو بکر شبلى گفت قدس اللَّه روحه: قبله سهاند قبله عام و قبله خاص و قبله خاص الخاص، اما قبله عام کعبه است در میان جهان، و قبله خاص عرش است بر آسمان، مستوى بر آن خداى جهان، و قبله خاص الخاص دل مریدان و جان عارفان فهم ینظرون بنور قلوبهم الى ربهم بنور دل خویش مىنگرند بخداوند خویش.
گفتم کجات جویم اى ماه دلستان
گفتا قرارگاه منت جان دوستان
گفتهاند مصطفى در بدایت وحى و آغاز رسالت چون دعا کردى بزبان گفتى.
بعبارت صریح، و در حال آن دعاء وى باجابت مقرون بودى، چنانک رب العالمین حکایت کرد از روز بدر که مصطفى علیه السلام لشکر اسلام را مدد میخواست فقال تعالى إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجابَ لَکُمْ. پس حال وى بجایى رسید که از حضرت عزت باشارت ملیح وى، و بى عبارت صریح وى، باجابت پیوستى چنانک درین آیت گفت قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ... پس چنان شد که بى اشارت و بى عبارت باندیشه مجرد اجابت آمدى. چنانک بخاطر وى فراز آمد که چه بودى اگر این گناهکاران امتم را بیامرزیدندى! این آیت آمد بر وفق این اندیشه که رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِینا أَوْ أَخْطَأْنا پس کار بدان رسید که نه اشارت بایست نه اندیشه دل، چنانک وقتى بر دل وى گران آمد نشستن یاران در حجره وى، رب العالمین آیت فرستاد و گفت فَإِذا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ... الآیة... اینست یاد دوست مهربان، آسایش دل و غذاء جان، یادى که گوى است و انسش چوگان، مرکب او شوق و مهر او میدان، گل او سوز و معرفت او بوستان، یادى که حق در آن پیدا، بحقیقت حق پیوسته از بشریت جدا، یادى که درخت توحید را آبشخورست دوستى حق مر آن را میوه و برست. اینست که رب العالمین گفت لا یزال العبد یذکرنى و اذکره حتى عشقنى و عشقته. این نه آن یاد زبان است که تو دانى، که آن در درون جانست.
بو یزید روزگارى بر آمد که ذکر زبان کمتر کردى، چون او را از آن پرسیدند.
گفت عجب دارم ازین یاد زبان، عجبتر ازین کو بیگانه است، بیگانه چکند در میان، که یاد اوست خود در میان جان.
در قصه عشق تو بسى مشکلهاست
من با تو بهم میان ما منزلهاست
عجبت لمن یقول ذکرت ربى
فهل انسى فاذکر ما نسیت.
آن عزیز وقت خویش در مناجات گوید: خداوندا! یادت چون کنم که خود در یادى و رهى را از فراموشى فریادى، یادى و یادگارى، و دریافتن خود یارى، خداوندا هر که در تو رسید غمان وى برسید، هر که ترا دید جان وى بخندید. بنازتر از ذاکران تو در دو گیتى کیست؟ و بنده را اولیتر از شادى تو چیست؟ اى مسکین تو خود یاد کرد و یادداشت وى چه شناسى! سفر نکرده منزل چه دانى! دوست ندیده از نام و نشان وى چه خبر دارى؟
معبود خودى و عابد خویشتنى
زیرا که براى خود کنى هر چه کنى
اگر بجان خطر کى با خطر شوى، و گر روزى بکوى حقیقت گذر کنى وز انجا که سرست او را یاد کنى آن بینى که لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر»
یک بار بکوى ما گذر باید کرد
در صنع لطیف ما نظر باید کرد
گر گل خواهى بجان خطر باید کرد
دل را ز وصال ما خبر باید کرد
و فى بعض کتب اللَّه عبدى! ستدکرنى اذا جربت غیرى انى خیر لک ممن سواى، بنده من چون دیگران را بیازمایى و به بینى آن گه تو قدر ما بدانى، و حق ما بشناسى، یا چون نامهربانى ایشان بینى مهربانى و وفادارى ما دریابى، و بدانى که ما بر تو از همگان مهربان تریم، و به کار آمده تر. عبدى أ لم اذکرک قبل ان تذکرنى بنده من یک نشان مهربانى ما آنست که نخست ما ترا یاد کردیم، پس تو ما را یاد کردى، أ لم أحبّک قبل ان تحبّنى نخست من ترا خواستم پس تو مرا خواستى. عبدى! ما استحییت منى اذ اعرضت عنى و اقبلت على غیرى؟ فاین تذهب و بابى لک مفتوح و عطائى لک مبذول این چنانست که گویند.
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بعزّت عزیز که اگر یک قدم در راه او بردارى هزار کرم ازو بتو رسد، منک یسیر خدمة و منه کثیر نعمة، منک قلیل طاعة و منه جلیل رحمة. و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حکایة عن اللَّه و عز و جل من ذکرنى فى نفسه ذکرته فى نفسى، و من ذکرنى فى ملاء ذکرته فى ملاء خیر منهم و من تقرب الىّ شبرا تقربت الیه ذراعا، و من اتانى مشیا أتیته هرولة وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرُونِ گفتهاند شکرت له شکر باشد بر دیدار نعمت و بر اعتبار افعال، و شکرته شکرست بر دیدار منعم و بر مشاهده ذات، این شکر اهل نهایت است و آن شکر اصحاب بدایت. رب العالمین دانست که معظم بندگان طاقت شکر اهل نهایت ندارند کار بریشان آسان کرد و شکر مهین ازیشان فرو نهاد.
نگفت و اشکرونى بل که گفت: وَ اشْکُرُوا لِی یعنى که شکر نعمت من بجاى آرید، و حق آن بشناسید، و انگه از شناخت حق حق من بر مشاهده ذات من نومید شوید، که آن نه کار آب و گل است و نه حدیث جان و دل است، گل را خود چه خطر و دل را درین حدیث چه اثر، هر دو فرا آب ده! و وصل جانان بخود راه ده!
تا کى از دون همتى ما منزل اندر جان کنیم
رخت بر بندیم از جان قصد آن جانان کنیم
شاهد الّا تخافوا از نقاب آمد برون
سر بر آرى خرقه بازان تا که جان افشان کنیم
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... هم نداست و هم شهادت، و هم تهنیت و هم مدحت، ندایى با کرامت، شهادتى با لطافت، تهنیتى بر دوام، مدحتى تمام. اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ بر ذوق علم صبر سه قسم است: بر ترتیب اصبروا و صابروا و رابطوا اصبروا صبر بر بلاست، صابروا صبر از معصیت، رابطوا صبر بر طاعت. صبر بر بلا صبر محبانست، صبر از معصیت صبر خائفانست، صبر بر طاعت صبر راجیانست. محبّان صبر کنند بر بلا تا بنور فراست رسند، خائفان صبر کنند از معصیت تا بنور عصمت رسند، راجیان صبر کنند بر طاعت تا بانس خلوت رسند. على الجمله بنده را بهمه حال صبر به، که رب العزة میگوید وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ. و اگر صابران را از علو قدر و کمال شرف همین بودى که إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ تمام بودى که این منزلت مقربانست و رتبت صدّیقان.
وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... فاتتهم الحیاة الدنیویه لکنهم و صلوا الى الحیاة الأبدیة. چه زیانست ایشان را که از ذل دنیا باز رستند؟ چون بعز وصال مولى رسیدند؟
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
زنده اوست که بدوست زنده است نه بجان، هر که بدوست زنده شد اوست زنده جاودان.
پیر طریقت گفت: خداوندا هر که شغل وى تویى شغلش کى بسر شود؟ هر که بتو زنده است هرگز کى بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانیست، زنده اوست بحقیقت کش با تو زندگانیست، آفرین خداى بر آن کشتگان باد که ملک میگوید زندگانند ایشان.
بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ رداء هیبت بر کتف عزّ ایشان و سایه عرش عظیم تکیه گاه انس ایشان، و حضرت جلال حق آرامگاه جان ایشان، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ.
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... الآیة.... سنت خداوند عز و جل چنانست که هر آیت که بنده را در آن بیم دهد و سیاست نماید، هم بر عقب آن یا پیش از آن بنده را بنوازد و امید نماید، چنانک درین آیت بنده را بذکر آن سیاسات و انواع بلیات باز شکست، پس آن گه بشارت داد و بنواخت و گفت وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ و در اول آیت گفت إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
سبحانه ما الطفه! و ارحمه بعباده! وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... میگوید بیازمائیم شما را گاه بترس، و گاه به بیم، گاه بدرویشى، و گاه بگرسنگى، گاه بمصیبت ظاهر، و گاه باندوه باطن، آن بلاء ظاهر و آن مصیبت آشکارا خود آسان کارى است که گاه بود و گاه نه، چنانک بلاء ابراهیم و بلاء ایوب علیه السّلام، بلاء تمام اندوه باطن است که یک چشم زخم پاى از جاى بر نگیرد، و هر که او نزدیکتر و بدوستى سزاوارتر و وصال را شایستهتر اندوه وى بیشتر. چنانک اندوه مصطفى که نه بر افق اعلى طاقت داشت و نه بر بسیط زمین قرار، چنانک پروانه در پیش چراغ، نه طاقت آن که با چراغ بماند و نه چاره آنک از چراغ دور ماند! بزبان حال گوید:
در هجر همى بسازم از شرم خیال
در وصل همى بسوزم از بیم زوال
پروانه شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد بوصال
آرى هر که وصل ما جوید و قرب ما خواهد، ناچار است او را بار محنت کشیدن و شربت اندوه چشیدن، آسیه زن فرعون همسایگى حق طلب کرد و قربت وى خواست گفت ربّ ابن لى عندک بیتا فى الجنّة خداوندا در همسایگى تو حجره خواهم که در کوى دوست حجره نیکوست، آرى نیکوست و لکن بهاى آن بس گرانست، گر هر چیزى بزر فروشند، این را بجان و دل فروشند، آسیه گفت باکى نیست و گر بجاى جانى هزار جان بودى دریغ نیست. پس آسیه را چهار میخ کردند، و در چشم وى میخ آهنین فرو بردند، و او در آن تعذیب مىخندید و شادمانى همى کرد. این چنانست که گویند.
هر جا که مراد دلبر آمد
یک خار به از هزار خرماست
بشر حافى گفت در بازار بغداد مىگذشتم یکى را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد، آن گه او را بحبس بردند، از پى وى برفتم پرسیدم که این زخم از بهر چه بود، گفت. از آنک شیفته عشقم. گفتم چرا زارى نکردى تا تخفیف کردندى؟ گفت از آنک معشوقم بنظاره بود، بمشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پرواى زاریدن نداشتم گفتم و لو نظرت الى المعشوق الاکبر و گر دیدارت بر دیدار دوست مهین آمدى خود چون بودى؟ قال فزعق زعقة و مات نعره بزد و جان نثار این سخن کرد. آرى چون عشق درست بود بلا برنگ نعمت شود. دولتى بزرگ است این، جمال معشوق ترا بخود راه دهد تا در مشاهده وى همه قهرى بلطف بر گیرى، و لکن:
زان مىنرسد بنزد تو هیچ خسى
در خوردن غمهاى تو مردى باید!
بو یزید روزگارى بر آمد که ذکر زبان کمتر کردى، چون او را از آن پرسیدند.
گفت عجب دارم ازین یاد زبان، عجبتر ازین کو بیگانه است، بیگانه چکند در میان، که یاد اوست خود در میان جان.
در قصه عشق تو بسى مشکلهاست
من با تو بهم میان ما منزلهاست
عجبت لمن یقول ذکرت ربى
فهل انسى فاذکر ما نسیت.
آن عزیز وقت خویش در مناجات گوید: خداوندا! یادت چون کنم که خود در یادى و رهى را از فراموشى فریادى، یادى و یادگارى، و دریافتن خود یارى، خداوندا هر که در تو رسید غمان وى برسید، هر که ترا دید جان وى بخندید. بنازتر از ذاکران تو در دو گیتى کیست؟ و بنده را اولیتر از شادى تو چیست؟ اى مسکین تو خود یاد کرد و یادداشت وى چه شناسى! سفر نکرده منزل چه دانى! دوست ندیده از نام و نشان وى چه خبر دارى؟
معبود خودى و عابد خویشتنى
زیرا که براى خود کنى هر چه کنى
اگر بجان خطر کى با خطر شوى، و گر روزى بکوى حقیقت گذر کنى وز انجا که سرست او را یاد کنى آن بینى که لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر على قلب بشر»
یک بار بکوى ما گذر باید کرد
در صنع لطیف ما نظر باید کرد
گر گل خواهى بجان خطر باید کرد
دل را ز وصال ما خبر باید کرد
و فى بعض کتب اللَّه عبدى! ستدکرنى اذا جربت غیرى انى خیر لک ممن سواى، بنده من چون دیگران را بیازمایى و به بینى آن گه تو قدر ما بدانى، و حق ما بشناسى، یا چون نامهربانى ایشان بینى مهربانى و وفادارى ما دریابى، و بدانى که ما بر تو از همگان مهربان تریم، و به کار آمده تر. عبدى أ لم اذکرک قبل ان تذکرنى بنده من یک نشان مهربانى ما آنست که نخست ما ترا یاد کردیم، پس تو ما را یاد کردى، أ لم أحبّک قبل ان تحبّنى نخست من ترا خواستم پس تو مرا خواستى. عبدى! ما استحییت منى اذ اعرضت عنى و اقبلت على غیرى؟ فاین تذهب و بابى لک مفتوح و عطائى لک مبذول این چنانست که گویند.
ترا باشد هم از من روشنایى
بسى گردى و پس هم با من آیى
بعزّت عزیز که اگر یک قدم در راه او بردارى هزار کرم ازو بتو رسد، منک یسیر خدمة و منه کثیر نعمة، منک قلیل طاعة و منه جلیل رحمة. و الیه اشار النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلّم حکایة عن اللَّه و عز و جل من ذکرنى فى نفسه ذکرته فى نفسى، و من ذکرنى فى ملاء ذکرته فى ملاء خیر منهم و من تقرب الىّ شبرا تقربت الیه ذراعا، و من اتانى مشیا أتیته هرولة وَ اشْکُرُوا لِی وَ لا تَکْفُرُونِ گفتهاند شکرت له شکر باشد بر دیدار نعمت و بر اعتبار افعال، و شکرته شکرست بر دیدار منعم و بر مشاهده ذات، این شکر اهل نهایت است و آن شکر اصحاب بدایت. رب العالمین دانست که معظم بندگان طاقت شکر اهل نهایت ندارند کار بریشان آسان کرد و شکر مهین ازیشان فرو نهاد.
نگفت و اشکرونى بل که گفت: وَ اشْکُرُوا لِی یعنى که شکر نعمت من بجاى آرید، و حق آن بشناسید، و انگه از شناخت حق حق من بر مشاهده ذات من نومید شوید، که آن نه کار آب و گل است و نه حدیث جان و دل است، گل را خود چه خطر و دل را درین حدیث چه اثر، هر دو فرا آب ده! و وصل جانان بخود راه ده!
تا کى از دون همتى ما منزل اندر جان کنیم
رخت بر بندیم از جان قصد آن جانان کنیم
شاهد الّا تخافوا از نقاب آمد برون
سر بر آرى خرقه بازان تا که جان افشان کنیم
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا... هم نداست و هم شهادت، و هم تهنیت و هم مدحت، ندایى با کرامت، شهادتى با لطافت، تهنیتى بر دوام، مدحتى تمام. اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ بر ذوق علم صبر سه قسم است: بر ترتیب اصبروا و صابروا و رابطوا اصبروا صبر بر بلاست، صابروا صبر از معصیت، رابطوا صبر بر طاعت. صبر بر بلا صبر محبانست، صبر از معصیت صبر خائفانست، صبر بر طاعت صبر راجیانست. محبّان صبر کنند بر بلا تا بنور فراست رسند، خائفان صبر کنند از معصیت تا بنور عصمت رسند، راجیان صبر کنند بر طاعت تا بانس خلوت رسند. على الجمله بنده را بهمه حال صبر به، که رب العزة میگوید وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ. و اگر صابران را از علو قدر و کمال شرف همین بودى که إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ تمام بودى که این منزلت مقربانست و رتبت صدّیقان.
وَ لا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ... الآیة... فاتتهم الحیاة الدنیویه لکنهم و صلوا الى الحیاة الأبدیة. چه زیانست ایشان را که از ذل دنیا باز رستند؟ چون بعز وصال مولى رسیدند؟
گر من بمرم مرا مگویید که مرد
گو مرده بدو زنده شد و دوست ببرد
زنده اوست که بدوست زنده است نه بجان، هر که بدوست زنده شد اوست زنده جاودان.
پیر طریقت گفت: خداوندا هر که شغل وى تویى شغلش کى بسر شود؟ هر که بتو زنده است هرگز کى بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانیست، زنده اوست بحقیقت کش با تو زندگانیست، آفرین خداى بر آن کشتگان باد که ملک میگوید زندگانند ایشان.
بَلْ أَحْیاءٌ وَ لکِنْ لا تَشْعُرُونَ رداء هیبت بر کتف عزّ ایشان و سایه عرش عظیم تکیه گاه انس ایشان، و حضرت جلال حق آرامگاه جان ایشان، فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ.
وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... الآیة.... سنت خداوند عز و جل چنانست که هر آیت که بنده را در آن بیم دهد و سیاست نماید، هم بر عقب آن یا پیش از آن بنده را بنوازد و امید نماید، چنانک درین آیت بنده را بذکر آن سیاسات و انواع بلیات باز شکست، پس آن گه بشارت داد و بنواخت و گفت وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ و در اول آیت گفت إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
سبحانه ما الطفه! و ارحمه بعباده! وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ... میگوید بیازمائیم شما را گاه بترس، و گاه به بیم، گاه بدرویشى، و گاه بگرسنگى، گاه بمصیبت ظاهر، و گاه باندوه باطن، آن بلاء ظاهر و آن مصیبت آشکارا خود آسان کارى است که گاه بود و گاه نه، چنانک بلاء ابراهیم و بلاء ایوب علیه السّلام، بلاء تمام اندوه باطن است که یک چشم زخم پاى از جاى بر نگیرد، و هر که او نزدیکتر و بدوستى سزاوارتر و وصال را شایستهتر اندوه وى بیشتر. چنانک اندوه مصطفى که نه بر افق اعلى طاقت داشت و نه بر بسیط زمین قرار، چنانک پروانه در پیش چراغ، نه طاقت آن که با چراغ بماند و نه چاره آنک از چراغ دور ماند! بزبان حال گوید:
در هجر همى بسازم از شرم خیال
در وصل همى بسوزم از بیم زوال
پروانه شمع را همین باشد حال
در هجر نسوزد و بسوزد بوصال
آرى هر که وصل ما جوید و قرب ما خواهد، ناچار است او را بار محنت کشیدن و شربت اندوه چشیدن، آسیه زن فرعون همسایگى حق طلب کرد و قربت وى خواست گفت ربّ ابن لى عندک بیتا فى الجنّة خداوندا در همسایگى تو حجره خواهم که در کوى دوست حجره نیکوست، آرى نیکوست و لکن بهاى آن بس گرانست، گر هر چیزى بزر فروشند، این را بجان و دل فروشند، آسیه گفت باکى نیست و گر بجاى جانى هزار جان بودى دریغ نیست. پس آسیه را چهار میخ کردند، و در چشم وى میخ آهنین فرو بردند، و او در آن تعذیب مىخندید و شادمانى همى کرد. این چنانست که گویند.
هر جا که مراد دلبر آمد
یک خار به از هزار خرماست
بشر حافى گفت در بازار بغداد مىگذشتم یکى را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد، آن گه او را بحبس بردند، از پى وى برفتم پرسیدم که این زخم از بهر چه بود، گفت. از آنک شیفته عشقم. گفتم چرا زارى نکردى تا تخفیف کردندى؟ گفت از آنک معشوقم بنظاره بود، بمشاهده معشوق چنان مستغرق بودم که پرواى زاریدن نداشتم گفتم و لو نظرت الى المعشوق الاکبر و گر دیدارت بر دیدار دوست مهین آمدى خود چون بودى؟ قال فزعق زعقة و مات نعره بزد و جان نثار این سخن کرد. آرى چون عشق درست بود بلا برنگ نعمت شود. دولتى بزرگ است این، جمال معشوق ترا بخود راه دهد تا در مشاهده وى همه قهرى بلطف بر گیرى، و لکن:
زان مىنرسد بنزد تو هیچ خسى
در خوردن غمهاى تو مردى باید!
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۲۸ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ خداى شما خدائیست یکتا یگانه، لا إِلهَ إِلَّا هُوَ نیست خدا جز او الرَّحْمنُ الرَّحِیمُ فراخ بخشایش مهربان، إِنَّ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ در آفرینش آسمانها و زمین وَ اخْتِلافِ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ و در شد آمد شب و روز، وَ الْفُلْکِ الَّتِی تَجْرِی فِی الْبَحْرِ و کشتى که میرود در دریا بِما یَنْفَعُ النَّاسَ بآنچه مردمان را بکار آید و ایشان را در جهان ایشان سود دارد وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ و در آنچه اللَّه مىفرو فرستد از آسمان از آب، فَأَحْیا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها تا زنده میگرداند بآن آب زمین را پس از مردگى آن، وَ بَثَّ فِیها مِنْ کُلِّ دَابَّةٍ و در آنچه بپراکند در زمین از هر جنبنده که هست، وَ تَصْرِیفِ الرِّیاحِ و در گردانیدن بادها از هر سوى، وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَیْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ و در میغ بداشته و روانیده میان آسمان و زمین، لَآیاتٍ نشانهاست روشن پیدا، در آنچه گفتیم لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ آن گروهى را که خرد دارند در یابند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۱ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا الآیة... یا نداء کالبد است، و اىّ نداء دل، و ها نداء جان، میگوید اى همگى بنده اگر طمع دارى که قدم در کوى دوستى نهى، نخست دل از جان بردار، و معلومى که دارى از احوال و اعمال همه در باز، که در شرع دوستى جان بقصاص از تو بستانند، و معلوم بدیت، و هنوز چیزى درباید. اینست شریعت دوستى، اگر مرد کارى در آى و اگر نه از خویشتن دوستى و تردامنى کارى نرود.
از پى مردانگى پاینده ذات آمد چنار
و ز پى تر دامنى اندک حیاة آمد سمن
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
آرى! عجب کارى است کار دوستى! و بلعجب شرعى است شرع دوستى! هر کشته را در عالم قصاص است یا دیت بر قاتل واجب، و در شرع دوستى هم قصاص است و هم دیت و هر دو بر مقتول واجب.
پیر طریقت گفت «من چه دانستم که بر کشته دوستى قصاص است، چون بنگرستم این معامله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستى قیامت محض است؟ و از کشته دوستى دیت خواستن فرض! سبحان اللَّه این چه کارست این چه کار! قومى را بسوخت، قومى را بکشت، نه یک سوخته پشیمان شد و نه یک کشته برگشت!
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
نور چشمم خاک قدمهاى تو باد
آرام دلم زلف بخمهاى تو باد
در عشق تو داد من ستمهاى تو باد
جانى دارم فداى غمهاى تو باد
یکى سوخته و در بیقرارى بمانده، یکى کشته و در میدان انفراد سر گشته، یکى در خبر آویخته، یکى در عیان آمیخته، آن تخم که ریخته؟ و این شور که برانگیخته؟ یکى در غرقاب، یکى در آرزوى آب، نه غرقه آب سیراب، نه تشنه را خواب.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ وصیت خداوندان مال دیگرست و وصیت خداوندان حال دیگر، وصیت توانگران از مال رود، و وصیت درویشان از حال. توانگران بآخر عمر از ثلث مال بیرون آیند، و درویشان از صفاء احوال و صدق اعمال بیرون آیند، چندانک عاصى از کرد بد خویش بر خود بترسد، ده چندان عارف با صدق اعمال و صفاء احوال بر خود بترسد، اما فرق است میان این و آن: که عاصى را ترس عاقبت است و بیم عقوبت، و عارف را ترس اجلال و اطلاع حق است. این ترس عارف هیبت گویند، و آن ترس عاصى خوف، آن خوف از خبر افتد. و این هیبت از عیان زاید، هیبت ترسیست که نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوار، ترسیست گدازنده و کشنده، تا نداء أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا نشنود نیارامد! خداوند این ترس را کرامت مىنمایند، و به بیم زوال آن وى را مىسوزانند، و نور مىافزایند و فزع تغیر در وى مىافکنند.
بو سعید بو الخیر را قدس اللَّه روحه این حال بود بوقت نزع، چون سر عزیز بر بالین مرگ نهاد گفتندش اى شیخ قبله سوختگان بودى، مقتداى مشتاقان، و آفتاب جهان، اکنون که روى بحضرت عزت نهادى، این سوختگان را وصیتى کن، کلمه گوى تا یادگارى باشد. شیخ گفت:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بشر حافى را همین حال بود بوقت رفتن، گریستن و زارى در گرفت، گفتند: یا، ابا نصر أ تحبّ الحیاة؟ مگر زندگى مىدوست دارى؟ و مرگ را کراهیت؟ گفت نه «و لکن القدوم على اللَّه شدید » بر خداى رسیدن کارى بزرگ است و سهمگین. این حال گروهى است که بوقت رفتن هیبت و دهشت بر ایشان غالب شود از تجلى جلال و عزت حق، و تا نداء أَلَّا تَخافُوا نشنوند نیارامند. باز قومى دیگرند که بوقت رفتن ایشان را تجلّى جمال و لطف حق استقبال کند، و برق انس تابد، و آتش شوق زبانه زند، چنانک پیر اهل ملامت عبد اللَّه منازل یکى پیش وى در شد، گفت: اى شیخ! مرا در خواب نمودند که ترا یک سال زندگى مانده است، شیخ یکى بر سر زد گفت آه! که یک سال دیگر در انتظار ماندیم آن گه برخاست و در وجد و جدان خویش بجنبید، و اضطرابى بنمود از خود بیخود شد. و گفت: آه کى بود که آفتاب سعادت برآید، و ماه روى دولت در آید.
کى باشد کین قفص به پردازم
در باغ الهى آشیان سازم
مکحول شامى مردى مردانه بود، و در عصر خویش یگانه، در دو اندوه این حدیث او را فرو گرفته، هرگز نخندید. و در بیمارى مرگ جماعتى پیش وى در شدند و مىخندید گفتند اى شیخ! تو همواره اندوهگن بودى؟ این ساعت اندوه بتو لایقتر چرا مىخندى؟ گفت: «چرا نخندم و آفتاب جدایى بر سر دیوار رسید، و روز انتظارم برسید، اینک درهاى آسمان گشاده و فریشتگان بردابرد میزنند که مکحول بحضرت مىآید.»
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
از پى مردانگى پاینده ذات آمد چنار
و ز پى تر دامنى اندک حیاة آمد سمن
جان فشان و راه کوب و راد زى و مرد باش
تا شوى باقى چو دامن بر فشانى زین دمن
آرى! عجب کارى است کار دوستى! و بلعجب شرعى است شرع دوستى! هر کشته را در عالم قصاص است یا دیت بر قاتل واجب، و در شرع دوستى هم قصاص است و هم دیت و هر دو بر مقتول واجب.
پیر طریقت گفت «من چه دانستم که بر کشته دوستى قصاص است، چون بنگرستم این معامله ترا با خاص است، من چه دانستم که دوستى قیامت محض است؟ و از کشته دوستى دیت خواستن فرض! سبحان اللَّه این چه کارست این چه کار! قومى را بسوخت، قومى را بکشت، نه یک سوخته پشیمان شد و نه یک کشته برگشت!
کم تقتلونا و کم نحبّکم
یا عجبا کم نحبّ من قتلا
نور چشمم خاک قدمهاى تو باد
آرام دلم زلف بخمهاى تو باد
در عشق تو داد من ستمهاى تو باد
جانى دارم فداى غمهاى تو باد
یکى سوخته و در بیقرارى بمانده، یکى کشته و در میدان انفراد سر گشته، یکى در خبر آویخته، یکى در عیان آمیخته، آن تخم که ریخته؟ و این شور که برانگیخته؟ یکى در غرقاب، یکى در آرزوى آب، نه غرقه آب سیراب، نه تشنه را خواب.
کُتِبَ عَلَیْکُمْ إِذا حَضَرَ أَحَدَکُمُ الْمَوْتُ وصیت خداوندان مال دیگرست و وصیت خداوندان حال دیگر، وصیت توانگران از مال رود، و وصیت درویشان از حال. توانگران بآخر عمر از ثلث مال بیرون آیند، و درویشان از صفاء احوال و صدق اعمال بیرون آیند، چندانک عاصى از کرد بد خویش بر خود بترسد، ده چندان عارف با صدق اعمال و صفاء احوال بر خود بترسد، اما فرق است میان این و آن: که عاصى را ترس عاقبت است و بیم عقوبت، و عارف را ترس اجلال و اطلاع حق است. این ترس عارف هیبت گویند، و آن ترس عاصى خوف، آن خوف از خبر افتد. و این هیبت از عیان زاید، هیبت ترسیست که نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند، نه پیش امید دیوار، ترسیست گدازنده و کشنده، تا نداء أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا نشنود نیارامد! خداوند این ترس را کرامت مىنمایند، و به بیم زوال آن وى را مىسوزانند، و نور مىافزایند و فزع تغیر در وى مىافکنند.
بو سعید بو الخیر را قدس اللَّه روحه این حال بود بوقت نزع، چون سر عزیز بر بالین مرگ نهاد گفتندش اى شیخ قبله سوختگان بودى، مقتداى مشتاقان، و آفتاب جهان، اکنون که روى بحضرت عزت نهادى، این سوختگان را وصیتى کن، کلمه گوى تا یادگارى باشد. شیخ گفت:
پر آب دو دیده و پر آتش جگرم
پر باد دو دستم و پر از خاک سرم
بشر حافى را همین حال بود بوقت رفتن، گریستن و زارى در گرفت، گفتند: یا، ابا نصر أ تحبّ الحیاة؟ مگر زندگى مىدوست دارى؟ و مرگ را کراهیت؟ گفت نه «و لکن القدوم على اللَّه شدید » بر خداى رسیدن کارى بزرگ است و سهمگین. این حال گروهى است که بوقت رفتن هیبت و دهشت بر ایشان غالب شود از تجلى جلال و عزت حق، و تا نداء أَلَّا تَخافُوا نشنوند نیارامند. باز قومى دیگرند که بوقت رفتن ایشان را تجلّى جمال و لطف حق استقبال کند، و برق انس تابد، و آتش شوق زبانه زند، چنانک پیر اهل ملامت عبد اللَّه منازل یکى پیش وى در شد، گفت: اى شیخ! مرا در خواب نمودند که ترا یک سال زندگى مانده است، شیخ یکى بر سر زد گفت آه! که یک سال دیگر در انتظار ماندیم آن گه برخاست و در وجد و جدان خویش بجنبید، و اضطرابى بنمود از خود بیخود شد. و گفت: آه کى بود که آفتاب سعادت برآید، و ماه روى دولت در آید.
کى باشد کین قفص به پردازم
در باغ الهى آشیان سازم
مکحول شامى مردى مردانه بود، و در عصر خویش یگانه، در دو اندوه این حدیث او را فرو گرفته، هرگز نخندید. و در بیمارى مرگ جماعتى پیش وى در شدند و مىخندید گفتند اى شیخ! تو همواره اندوهگن بودى؟ این ساعت اندوه بتو لایقتر چرا مىخندى؟ گفت: «چرا نخندم و آفتاب جدایى بر سر دیوار رسید، و روز انتظارم برسید، اینک درهاى آسمان گشاده و فریشتگان بردابرد میزنند که مکحول بحضرت مىآید.»
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: وَ إِذا سَأَلَکَ و چون پرسند ترا عِبادِی عَنِّی رهیکان من از من فَإِنِّی قَرِیبٌ من نزدیک ام، أُجِیبُ پاسخ میکنم دَعْوَةَ الدَّاعِ خواندن خواننده را. «اذا دعانی» هر گه که مرا خواند، فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی ایدون بادا که پاسخ کنند رهیکان من چون ایشان را فرمایم، وَ لْیُؤْمِنُوا بِی و بمن بگروند چون ایشان را خوانم. لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (۱۸۶) تا بر راستى و راه راست بمانند.
أُحِلَّ لَکُمْ... حلال کرده آمد شما را لَیْلَةَ الصِّیامِ در آن شب که دیگر روز آن روزه خواهید داشت الرَّفَثُ إِلى نِسائِکُمْ رسیدن بزنان خویش هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ ایشان آرام شمااند وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ و شما آرام ایشانید عَلِمَ اللَّهُ بدید خدا و بدانست و خود دانسته بود أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ که شما کژ رفتید در خویشتن فَتابَ عَلَیْکُمْ توبه داد شما را بر آنچ کردید وَ عَفا عَنْکُمْ و عفو کرد شما را، فَالْآنَ از اکنون بَاشِرُوهُنَّ مىرسید بایشان، وَ ابْتَغُوا و مىجوئید ما کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ آنچ خداى شما را روزى نبشت، وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا و میخورید و مىآشامید حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ تا آن گه که پیدا شود شما را الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ تیغ روز مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ از دامن شب مِنَ الْفَجْرِ از بام که شکافد از شب، ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیامَ إِلَى اللَّیْلِ پس آن گه روزه خویش تمام کنید تا شب، وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ و بزنان خود مىرسید وَ أَنْتُمْ عاکِفُونَ فِی الْمَساجِدِ تا معتکف باشید در مسجدها، تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ این اندازهاست که خداى نهاد در دین خویش فَلا تَقْرَبُوها گرد آن مگردید بدر گذاشتن کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ چنین پیدا میکند اللَّه آیاتِهِ لِلنَّاسِ نشانهاى پسند خویش مردمان را لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ (۱۸۷) تا از خشم و ناپسندى وى باز پرهیزند.
أُحِلَّ لَکُمْ... حلال کرده آمد شما را لَیْلَةَ الصِّیامِ در آن شب که دیگر روز آن روزه خواهید داشت الرَّفَثُ إِلى نِسائِکُمْ رسیدن بزنان خویش هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ ایشان آرام شمااند وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ و شما آرام ایشانید عَلِمَ اللَّهُ بدید خدا و بدانست و خود دانسته بود أَنَّکُمْ کُنْتُمْ تَخْتانُونَ أَنْفُسَکُمْ که شما کژ رفتید در خویشتن فَتابَ عَلَیْکُمْ توبه داد شما را بر آنچ کردید وَ عَفا عَنْکُمْ و عفو کرد شما را، فَالْآنَ از اکنون بَاشِرُوهُنَّ مىرسید بایشان، وَ ابْتَغُوا و مىجوئید ما کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ آنچ خداى شما را روزى نبشت، وَ کُلُوا وَ اشْرَبُوا و میخورید و مىآشامید حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ تا آن گه که پیدا شود شما را الْخَیْطُ الْأَبْیَضُ تیغ روز مِنَ الْخَیْطِ الْأَسْوَدِ از دامن شب مِنَ الْفَجْرِ از بام که شکافد از شب، ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّیامَ إِلَى اللَّیْلِ پس آن گه روزه خویش تمام کنید تا شب، وَ لا تُبَاشِرُوهُنَّ و بزنان خود مىرسید وَ أَنْتُمْ عاکِفُونَ فِی الْمَساجِدِ تا معتکف باشید در مسجدها، تِلْکَ حُدُودُ اللَّهِ این اندازهاست که خداى نهاد در دین خویش فَلا تَقْرَبُوها گرد آن مگردید بدر گذاشتن کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ چنین پیدا میکند اللَّه آیاتِهِ لِلنَّاسِ نشانهاى پسند خویش مردمان را لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ (۱۸۷) تا از خشم و ناپسندى وى باز پرهیزند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَإِذا قَضَیْتُمْ مَناسِکَکُمْ الآیة... ابتداء مناسک حج و عمره نیّت است، و اول رکنى از ارکان آن احرام است، و احرام از جامه بیرون آمدن است، از روى اشارت میگوید هر که بتن زیارت خانه ما کند از جامه بیرون آید، پس هر که بدل قصد حضرت ما کند اولى تر که از مرادات بشرى بیرون آید «المکاتب عبد ما بقى علیه درهم» ربّ العالمین رعایت دل درویش را فرمود که چون بدرگاه من آئید! بصفت درویشان و عاجزان آئید! سر و پاى برهنه، و از اسباب راحت و لذت بازمانده، نه جامه نیکو، نه بوى خوش، نه صحبت هم جفت، تا درویشان چون پادشاهان و جهانداران بصفت درویشى همچون خودشان بینند، بر درگاه عزت دل ایشان بنماند، و قدر درویشى بدانند، و خطر آن بشناسند. آرى، هر که گوهر درویشى شناسد، آسان آسان از دست بندهد، سیرت درویشان در روش راه دین چنان باید که سیرت حاجیان در اعمال حج، که هر چه نابکار و ناشایست است چشم و زبان و دل خویش از آن نگه دارد، و ذلک فى قوله فَلا رَفَثَ وَ لا فُسُوقَ وَ لا جِدالَ فِی الْحَجِّ الآیة... روش دین داران هم برین سان نهادند، چشم خویش از ملاحظت اغیار فرو گیرند، و دل خویش همچون کاروان سراى گدایان منزل گاه هر بیهده نگردانند، و گر حاسدان و جاهلان جمله متفق شوند، و دل و دیده ایشان نشانه طعن خویش سازند، ایشان آزاد وار بر گذرند، و مکافات نکنند، هم روى با خود کنند و بر نفس خود با خصم خود برخیزند یقول اللَّه تعالى وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً.
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
در عشق تو از ملامت بى خبران
بر جان و جگر خدنگها دارم من
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً الآیة... گفتهاند که حسنه این جهانى که مؤمنان میخواهند علم و عبادت است، و حسنه آن جهانى بهشت و رؤیت. این جهانى شهود اسرار است و آن جهانى رؤیت ابصار، این جهانى توفیق خدمت و آن جهانى تحقیق وصلت، این جهانى اخلاص در طاعت و آن جهانى خلاص از حرقت و فرقت، این جهانى سنت و جماعت آن جهانى لقا و رؤیت، این جهانى ثبات الایمان آن جهانى روح و ریحان، این جهانى حلاوت طاعت آن جهانى لذت مشاهدت، این جهانى را عمل باید در طاعت آن جهانى را درد باید اندر معرفت، و از عمل تا درد راه دورست او که بدین بصر ندارد و معذورست، حاصل آن عمل حور و قصور است، و صاحب این درد در بحر عیان غرقه نورست.
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا الآیة... درین آیت لطیفه است آن کس که دنیا خواست از ثواب عقبى لا محاله درماند، که اللَّه گفت وَ ما لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: «من احبّ دنیاه اضرّ بآخرته و من احب آخرته اضر بدنیاه، فآثروا ما یبقى على ما یفنى»
و آن کس که هم دنیا و هم عقبى خواست رب العزة از وى دریغ نداشت، و او را داد آنچه خواست، ففى الخبر «ان اللَّه لیستحیى من العبد ان یرفع الیه یدیه فیردّهما خائبتین»
و روى «ان اللَّه لیستحیى من ذى الشیبة اذا کان مسددا لزوما للسنة ان یسأله فلا یعطیه»
بماند اینجا قومى دیگر که حقیقت رضا بشناختند، و بحکم خداى تن در دادند، و تقدیر وى پسندیدند، و از ثناء اللَّه باز سؤال از وى نپرداختند، نه تعرض دنیا کردند و نه عقبى خواستند، رب العالمین در حق ایشان میگوید «من شغله ذکرى عن مسئلتى اعطیته افضل ما اعطى السائلین» وَ اذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُوداتٍ الآیة... ذکر سه قسم است: ذکر عادت و ذکر حسبت و ذکر صحبت. ذکر عادت بى قیمت است، از بهر آنک از سر غفلت است، ذکر حسبت بى زینت است که سرانجام آن طلب اجرت است، ذکر صحبت ودیعت است از بهر آنک زبان ذاکر در میان عاریت است. ذکر، خائف از بیم قطیعت است، ذکر راجى بر امید یافت طلبت است، ذکر محب از رقت حرقت است. خائف بگوش ترس نداء و عید شنید در دعا آویخت، راجى بگوش رجا نداء وعد شنید در ثنا آویخت، محب بگوش مهر ندا فراتر شنید با بهانه نیامیخت، عارف را ذکر ازل در رسید از جهد در بخت گریخت.
وَ اذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُوداتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ الایة...
این صفت او را آخر نسک است، و عاقبت اعمال حج، وقت است اکنون که سخنى جامع برود مشتمل بر جمله مشاعر و مناسک، مقرون باشارات و لطائف.
بدان که حرم دواند: حرم ظاهر و حرم باطن، گرد بر گرد بکه حرم ظاهرست و گرد دل مؤمنان حرم باطن. در میان حرم ظاهر کعبه است قبله مؤمنان، و در میان حرم باطن کعبه ایست نشانه نظر رحمن، آن مقصد زوار و این محلّ انوار «فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ»، آن آزادست از دست اشرار و کفار، و این آزادست از چشم و اندیشه اغیار، در حرم ظاهر اگر لقطه یابند هم بر جاى بگذارند تا خداوندش پدید آید، و بسر آن رسد، و درین حرم باطن اگر لقطه بود هم گرد آن گشتن روى نیست، و آن جز سرّ اللَّه نیست. خداى را عز و جل در هر دلى سرى است، و کس را بآن سرّ راه نیست، میگوید جل جلاله: استودعته قلب من احببت من عبادى سرّ ما مجوى! که هر که سرّ ما جوید خویشتن را در غرقاب بلا افکند، بنده را با سرّ ربوبیت چه کار! و لم یکن ثم کان بلم یزل و لا یزال چه راه؟
پیر طریقت گفت: این علم سر حق است، و این مردمان صاحب اسرار، پاسبان را بار از ملوک چه کار؟ در پیش آن کعبه ظاهر بادیه مردم خوار، و در پیش این کعبه باطن بادیه اندوه و تیمار!
عالمى در بادیه عشق تو سر گردان شدند
تا که یابد بر در کعبه قبولت بر و بار
آن کعبه قبله معاملت است، و این کعبه قبله مشاهدات، آن موجب مکاشف، و این مقتضى معاینت، آن درگاه عزت و عظمت، و این پیشگاه لطف و مباسطت!
گر نباشد قبله عالم مرا
قبله من کوى معشوقست و بس
در زیارت آن کعبه ازار وردا معلومست، در زیارت این کعبه ازار تفرید و رداء تجرید است، احرام آن لبیک زبان است، و احرام این بیزارى از هر دو جهانست!
لبیک عاشقان به از احرام حاجیان
کینست سوى کعبه و آن است سوى دوست
کعبه کجا برم چه برم راه بادیه
کعبه است کوى دلبر و قبله است روى دوست
جزاء آن حجّ حور و قصور است و نعیم و راحت بهشت، جزاء این حجّ آنست که در قبه غیرت بنشاند بر بساط عز، بر تخت قرب، و تکیه گاه انس، فیکاشفه بصفاته و یشاهده بذاته، گه در جلال مکاشفت و گه در لطف مشاهدت، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
با خود ز پى تو جنگها دارم من
صد گونه ز عشق رنگها دارم من
در عشق تو از ملامت بى خبران
بر جان و جگر خدنگها دارم من
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا آتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَةً وَ فِی الْآخِرَةِ حَسَنَةً الآیة... گفتهاند که حسنه این جهانى که مؤمنان میخواهند علم و عبادت است، و حسنه آن جهانى بهشت و رؤیت. این جهانى شهود اسرار است و آن جهانى رؤیت ابصار، این جهانى توفیق خدمت و آن جهانى تحقیق وصلت، این جهانى اخلاص در طاعت و آن جهانى خلاص از حرقت و فرقت، این جهانى سنت و جماعت آن جهانى لقا و رؤیت، این جهانى ثبات الایمان آن جهانى روح و ریحان، این جهانى حلاوت طاعت آن جهانى لذت مشاهدت، این جهانى را عمل باید در طاعت آن جهانى را درد باید اندر معرفت، و از عمل تا درد راه دورست او که بدین بصر ندارد و معذورست، حاصل آن عمل حور و قصور است، و صاحب این درد در بحر عیان غرقه نورست.
اى راه ترا دلیل دردى
فردى تو و آشنات فردى
وَ مِنْهُمْ مَنْ یَقُولُ رَبَّنا الآیة... درین آیت لطیفه است آن کس که دنیا خواست از ثواب عقبى لا محاله درماند، که اللَّه گفت وَ ما لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِنْ خَلاقٍ و مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: «من احبّ دنیاه اضرّ بآخرته و من احب آخرته اضر بدنیاه، فآثروا ما یبقى على ما یفنى»
و آن کس که هم دنیا و هم عقبى خواست رب العزة از وى دریغ نداشت، و او را داد آنچه خواست، ففى الخبر «ان اللَّه لیستحیى من العبد ان یرفع الیه یدیه فیردّهما خائبتین»
و روى «ان اللَّه لیستحیى من ذى الشیبة اذا کان مسددا لزوما للسنة ان یسأله فلا یعطیه»
بماند اینجا قومى دیگر که حقیقت رضا بشناختند، و بحکم خداى تن در دادند، و تقدیر وى پسندیدند، و از ثناء اللَّه باز سؤال از وى نپرداختند، نه تعرض دنیا کردند و نه عقبى خواستند، رب العالمین در حق ایشان میگوید «من شغله ذکرى عن مسئلتى اعطیته افضل ما اعطى السائلین» وَ اذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُوداتٍ الآیة... ذکر سه قسم است: ذکر عادت و ذکر حسبت و ذکر صحبت. ذکر عادت بى قیمت است، از بهر آنک از سر غفلت است، ذکر حسبت بى زینت است که سرانجام آن طلب اجرت است، ذکر صحبت ودیعت است از بهر آنک زبان ذاکر در میان عاریت است. ذکر، خائف از بیم قطیعت است، ذکر راجى بر امید یافت طلبت است، ذکر محب از رقت حرقت است. خائف بگوش ترس نداء و عید شنید در دعا آویخت، راجى بگوش رجا نداء وعد شنید در ثنا آویخت، محب بگوش مهر ندا فراتر شنید با بهانه نیامیخت، عارف را ذکر ازل در رسید از جهد در بخت گریخت.
وَ اذْکُرُوا اللَّهَ فِی أَیَّامٍ مَعْدُوداتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِی یَوْمَیْنِ الایة...
این صفت او را آخر نسک است، و عاقبت اعمال حج، وقت است اکنون که سخنى جامع برود مشتمل بر جمله مشاعر و مناسک، مقرون باشارات و لطائف.
بدان که حرم دواند: حرم ظاهر و حرم باطن، گرد بر گرد بکه حرم ظاهرست و گرد دل مؤمنان حرم باطن. در میان حرم ظاهر کعبه است قبله مؤمنان، و در میان حرم باطن کعبه ایست نشانه نظر رحمن، آن مقصد زوار و این محلّ انوار «فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ»، آن آزادست از دست اشرار و کفار، و این آزادست از چشم و اندیشه اغیار، در حرم ظاهر اگر لقطه یابند هم بر جاى بگذارند تا خداوندش پدید آید، و بسر آن رسد، و درین حرم باطن اگر لقطه بود هم گرد آن گشتن روى نیست، و آن جز سرّ اللَّه نیست. خداى را عز و جل در هر دلى سرى است، و کس را بآن سرّ راه نیست، میگوید جل جلاله: استودعته قلب من احببت من عبادى سرّ ما مجوى! که هر که سرّ ما جوید خویشتن را در غرقاب بلا افکند، بنده را با سرّ ربوبیت چه کار! و لم یکن ثم کان بلم یزل و لا یزال چه راه؟
پیر طریقت گفت: این علم سر حق است، و این مردمان صاحب اسرار، پاسبان را بار از ملوک چه کار؟ در پیش آن کعبه ظاهر بادیه مردم خوار، و در پیش این کعبه باطن بادیه اندوه و تیمار!
عالمى در بادیه عشق تو سر گردان شدند
تا که یابد بر در کعبه قبولت بر و بار
آن کعبه قبله معاملت است، و این کعبه قبله مشاهدات، آن موجب مکاشف، و این مقتضى معاینت، آن درگاه عزت و عظمت، و این پیشگاه لطف و مباسطت!
گر نباشد قبله عالم مرا
قبله من کوى معشوقست و بس
در زیارت آن کعبه ازار وردا معلومست، در زیارت این کعبه ازار تفرید و رداء تجرید است، احرام آن لبیک زبان است، و احرام این بیزارى از هر دو جهانست!
لبیک عاشقان به از احرام حاجیان
کینست سوى کعبه و آن است سوى دوست
کعبه کجا برم چه برم راه بادیه
کعبه است کوى دلبر و قبله است روى دوست
جزاء آن حجّ حور و قصور است و نعیم و راحت بهشت، جزاء این حجّ آنست که در قبه غیرت بنشاند بر بساط عز، بر تخت قرب، و تکیه گاه انس، فیکاشفه بصفاته و یشاهده بذاته، گه در جلال مکاشفت و گه در لطف مشاهدت، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ الآیة... بزبان اشارت محافظت اندر نماز آنست که چون بنده بحضرت نماز در آید، بهیبت درآید، و چون بیرون شود بتعظیم بیرون شود، و تا در نماز باشد به نعت ادب بود، تن بر ظاهر خدمت داشته و دل در حقائق وصلت بسته، و سر با روح مناجات آرام گرفته، المصلى یناجى ربه. بو بکر شبلى رحمة اللَّه گفت اگر مرا مخیر کنند میان آنک در نماز شوم یا در بهشت شوم، آن بهشت برین نماز اختیار نکنم، که آن بهشت اگر چند ناز و نعمت است، این نماز راز ولى نعمت است، آن نزهت گاه آب و گل است و این تماشاگاه جان و دل است، آن مرغ بریان است در روضه رضوان، و ابن روح و ریحان در بستان جانان.
تماشا را یکى بخرام در بستان آن جانان ببین در زیر پاى خویش جان افشان آن جانان مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم از هیچ مقام آن نشان نداد که از نماز داد بآنچه گفت: «جعلت قرّة عینى فى الصلاة»
روشنایى چشم من از میان نواختها و نیکوئیها مشغولى بوى است و راز دارى با وى.
اینک دل من تو در میانش بنگر
تا هست بجز تو هیچ مقصود دگر؟
مردى بود او را بو على سیاه گفتندى، یگانه عصر خویش بود، هر گه کسى در پیش وى رفتى، گفتى، مردىام فارغ شغلى ندارم، روشنایى چشم من آنست که از مردان راه وى کسى را بینم یا با کسى حدیث وى میکنم.
با دل همه شب حدیث تو میگویم
بوى تو من از باد سحر میجویم.
عالم طریقت عبد اللَّه انصارى قدس اللَّه روحه گفت: الهى اى مهربان، فریادرس، عزیز آن کس، کش با تو یک نفس. بادا نفسى که درو نیامیزد کس، نفسى که آن را حجاب ناید از پس، رهى را آن یک نفس در دو جهان بس، اى پیش از هر روز و جدا از هر کس، رهى را درین سور هزار مطرب نه بس.
حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ الآیة... محافظت آنست که شخص در مقام خدمت راست دارد و دل در مقام حرمت، تا هم قیام ظاهر از روى صورت تمام بود، هم قیام باطن از روى صفت بجاى بود. یکى در نماز امامى میکرد خواست تا صف راست کند، گفت استووا هنوز این سخن تمام نگفته بود که بیفتاده بود و بیهوش شده، پس گفتند او را که چه رسید ترا در آن حال؟ گفت نودیت فى سرى هل استویت لى قطّ اول رکنى از ارکان نماز نیت است و معنى نیت قصد دل است، چون در نماز شود سه چیز اندر سه محل مىباید تا ابتداء نماز وى بصفت شایستگى بود: اندر دست اشارت، و در زبان عبارت و در دل نیت، چنانستى که بنده در حال نیت میگوید درگاه مولى را قصد کردم و دنیا را با پس گذاشتم، پس اگر اندیشه دنیا به نگذارد و دل فانماز نه پردازد هم در رکن اول دروغ زن بود. حسن بن على ع چون بدر مسجد رسیدى گفتى: «الهى ضیفک ببابک سائلک ببابک، عبدک ببابک، یا محسن قد اتاک المسیء، و قد امرت المحسن منا ان یتجاوز عن المسىء، فتجاوز قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم».
و آن دست برداشتن در نماز در حال تکبیر اشارتست باضطرار و افتقار بنده و شکستگى وى بحضرت مولى، چنانستى که میگوید انا غریق فى بحر المعاصى، فخذ بیدى. بار خدایا غریب مملکتم، افتاده در چاه معصیتم، غرق شده در دریاى محنتم، درد دارم و دارو نمیدانم، یا میدانم و خوردن نمیتوانم، نه روى آنک نومید شوم، نه زهره آنک فراتر آیم.
قد تحیرت فیک خذ بیدی
یا دلیلا لمن تحیّر فیکا
گر کافرم اى دوست مسلمانم کن
مهجور توام بخوان و درمانم کن
گر در خور آن نیم که رویت بینم
بارى بسر کوى تو قربانم کن
گفتهاند اول کسى که نماز بامداد کرد آدم بود ع. آن خواجه خاکى، آن بدیع قدرت و صنیع فطرت و نسیج ارادت، چون از آسمان بزمین آمد بآخر روز بود تا روشنایى روز میدید، لختى آرام داشت، چون آفتاب نهان شد دل آدم معدن اندهان شد.
شب آمد چو من سوگوار بغم
بجامه سیاه و بچهره دژم
آدم هرگز شب ندیده و مقاساة تاریکى و اندوه نکشیده بود، ناگاه آن ظلمت دید که بهمه عالم برسید، و خود غریب و رنجور و از جفت خود مهجور، در آن تاریکى که آه کردى، گه روى فراماه کردى، گه قصد مناجات درگاه کردى.
ذکر تو مرا مونس یارست بشب
وز ذکر توام هیچ نیاساید لب
اصل همه غریبان آدم بود، پیشین همه غمخواران آدم، نخستین همه گریندگان آدم بود، بنیاد دوستى در عالم آدم نهاد، آئین بیدارى شب آدم نهاد، نوحه کردن از درد هجران و زاریدن به نیم شبان سنتى است که آدم نهاد، اندران شب گه نوحه کردى بزارى، گه بنالیدى از خوارى، گه فریاد کردى، گه بزارى دوست را یاد کردى.
همه شب مردمان در خواب من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار من بى یار چون باشم
آخر چون نسیم سحر عاشق وار نفس بر زد و لشکر صبح کمین بر گشاد، و بانگ بر ظلمت شب زد، جبرئیل آمد ببشارت که یا آدم صبح آمد و صلح آمد، نور آمد و سرور آمد، روشنایى آمد و آشنایى آمد، برخیز اى آدم، و اندرین حال دو رکعت نماز کن، یکى شکر گذشتن شب هجرت و فرقت را، یکى شکر دمیدن صبح دولت و وصلت را! زبان حال میگوید.
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
و اول کسى که نماز پیشین کرد ابراهیم خلیل بود صلع، آن گه که او را ذبح فرزند فرمودند، و در آن خواب او را نمودند، ابراهیم خود را فرمانبردار کرده، جان فرزند عزیز خود بحکم فرمان نثار کرده، و ملک العرش بفضل خود ندا کرده، و اسماعیل را فدا کرده، آن ساعة آفتاب از زوال در گذشته بود مراد خلیل تحقیق شد و خوابش تصدیق شد، خلیل در نگرست چهار حال دید در هر حال رفعتى و خلعتى یافتى، خلیل شکر را میان به بست و بخدمت حضرت پیوست، این چهار رکعت نماز بگزارد شکر آن چهار خلعت را، یکى شکر توفیق، دیگر شکر تصدیق، سدیگر شکر ندا، چهارم شکر فدا.
اول کسى که نماز دیگر گزارد چهار رکعت یونس پیغامبر بود صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: آن بنده نیک پسندیده در شکم ماهى و آن ماهى در شکم آن دیگر ماهى، در قعر آن دریاى عمیق بفریاد آمده که لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ».
اینجا نکته شنو: یونس در شکم ماهى بزندان و مؤمن در شکم زمین، در آن لحد بزندان، مبارک باد آن مضجع، خوش باد آن مرقد، مصطفى میگوید «القبر روضة من ریاض الجنة» هر چند که زندانست اما مؤمن را چون بستانست، و در آن بسى روح و ریحان است. یونس در شکم ماهى در آن تاریکى و سیاهى، مؤمن در شکم زمین با نسیم انس و نور الهى، یونس را جگر ماهى آینه گشته تا بصفاء آن حیوانات دریا و عجائب صور ایشان میدید، مؤمن را درى از بهشت بر لحد وى گشاده تا بنور الهى حوراء و عینا و طوبى و زلفى بود. یونس را فرج آمد، و از فضل الهى وى را مدد آمد، از آن زندان بصحراء جهان آمد. آن ساعت وقت نماز دیگر آمد، یونس خود را دید از چهار تاریکى رسته، تاریکى زلت، تاریکى شب، تاریکى آب، تاریکى شکم ماهى، شکر گذاشتن این چهار تاریکى را چهار رکعت نماز کرد. اشارت است به بنده مؤمن که چهار ظلمت در پیش دارد: ظلمت معصیت، ظلمت لحد، ظلمت قیامت، ظلمت دوزخ، چون این چهار رکعت نماز بگزارد بهر رکعتى از یک ظلمت برهد. و اول کسى که نماز شام کرد عیسى مطهّر بود شخص پاک سرشت پاک طینت پاک فطرت که بى پدر در وجود آمد، و در شکم مادر توریة و انجیل بر خواند، و در گهواره سخن گفت. عجب آمد قومى را از اهل ضلالت، گفتند: فرزند بى پدر متصور نیست، حدوث ولد و وجود نسب بى دو آب متفرق جایز نیست. گفتند آنچه گفتند، و رفتند در راه ضلالت چنانک رفتند! و ثالث ثلاثة رقم کشیدند، جبرئیل آمد که یا عیسى قوم تو چنین گفتند، زمین میلرزد از گفت ایشان، خالق زمین و آسمان پاکست از گفت ایشان، آن ساعة وقت نماز شام بود، عیسى برخاست و بخدمت شتافت، و از اللَّه عفو و رحمت خواست، سه رکعت نماز کرد: بیک رکعت دعوى ربوبیت از خود دفع کرد، که تویى خداوند بزرگوار، منم بنده با جرم بسیار، دیگر رکعت نفى الوهیت بود از مادر، که تویى خداى جبار و مادرم ترا پرستار، سوم رکعت اقرار بود بوحدانیت کردگار، یگانه یکتاى نامدار.
و اول کسى که نماز خفتن کرد چهار رکعت موسى کلیم بود، نواخته خالق بى عیب، مخصوص تحفه غیب، مزدور شعیب، چون اجلش با شعیب بسر آمد وز مدین بدر آمد، قصد مسکن و اندیشه وطن خویش کرد، چون منزل چند برفت شبى آمد. مرا در پیش شبى که دامن ظلمت در آفاق کشیده، و بادى عاصف برخاسته، و باران و رعد و برق در هم پیوسته، گرگ در گله افتاده و عیالش را درد زه خاسته، همه عالم از بهر وى بخروش آمده، دریا بجوش آمده، در آن شب همه آتشها در سنگ بمانده، و در همه عالم یک چراغ بر افروخته، موسى در آن حال فرو مانده، گه مىخیزد و گه مىنشیند، گه مىخزد و گه مىآرمد، و گه مىگریزد، گه مقبوض و گه مبسوط، گه سر بر زانو نهاده، گه روى بر خاک بزارى، همى گوید:
بهر کویى مرا تا کى دوانى؟
ز هر زهرى مرا تا کى چشانى؟
آرى! در شب افروز را نهنگ جان رباى در پیش نهادند، و کعبه وصل را بادیه مردم خوار منزل ساختند، تا بى رنج کسى گنج ندید، و بى غصه محنت کسى بروز دولت نرسید. آخر نظرى کرد بجانب طور، و بدید آن شعاع نور، و بشنید نداى خداى غفور، که إِنِّی أَنَا اللَّهُ موسى را چهار غم بود: غم عیال و فرزند و برادر و دشمن، فرمان آمد که یا موسى غم مخور و اندوه مبر، که رهاننده از غمان و باز برنده اندهان منم، موسى برخاست اندر آن ساعت و چهار رکعت نماز کرد، شکر آن چهار نعمت را. اشارتست به بنده مؤمن که چون این چهار رکعت نماز بگزارد بشرط وفا و صدق و صفا، شغل عیال و فرزند وى کفایت کند، و بر دشمن ظفر دهد و از غم و اندوهان برهاند.
تماشا را یکى بخرام در بستان آن جانان ببین در زیر پاى خویش جان افشان آن جانان مصطفى صلّى اللَّه علیه و آله و سلم از هیچ مقام آن نشان نداد که از نماز داد بآنچه گفت: «جعلت قرّة عینى فى الصلاة»
روشنایى چشم من از میان نواختها و نیکوئیها مشغولى بوى است و راز دارى با وى.
اینک دل من تو در میانش بنگر
تا هست بجز تو هیچ مقصود دگر؟
مردى بود او را بو على سیاه گفتندى، یگانه عصر خویش بود، هر گه کسى در پیش وى رفتى، گفتى، مردىام فارغ شغلى ندارم، روشنایى چشم من آنست که از مردان راه وى کسى را بینم یا با کسى حدیث وى میکنم.
با دل همه شب حدیث تو میگویم
بوى تو من از باد سحر میجویم.
عالم طریقت عبد اللَّه انصارى قدس اللَّه روحه گفت: الهى اى مهربان، فریادرس، عزیز آن کس، کش با تو یک نفس. بادا نفسى که درو نیامیزد کس، نفسى که آن را حجاب ناید از پس، رهى را آن یک نفس در دو جهان بس، اى پیش از هر روز و جدا از هر کس، رهى را درین سور هزار مطرب نه بس.
حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ الآیة... محافظت آنست که شخص در مقام خدمت راست دارد و دل در مقام حرمت، تا هم قیام ظاهر از روى صورت تمام بود، هم قیام باطن از روى صفت بجاى بود. یکى در نماز امامى میکرد خواست تا صف راست کند، گفت استووا هنوز این سخن تمام نگفته بود که بیفتاده بود و بیهوش شده، پس گفتند او را که چه رسید ترا در آن حال؟ گفت نودیت فى سرى هل استویت لى قطّ اول رکنى از ارکان نماز نیت است و معنى نیت قصد دل است، چون در نماز شود سه چیز اندر سه محل مىباید تا ابتداء نماز وى بصفت شایستگى بود: اندر دست اشارت، و در زبان عبارت و در دل نیت، چنانستى که بنده در حال نیت میگوید درگاه مولى را قصد کردم و دنیا را با پس گذاشتم، پس اگر اندیشه دنیا به نگذارد و دل فانماز نه پردازد هم در رکن اول دروغ زن بود. حسن بن على ع چون بدر مسجد رسیدى گفتى: «الهى ضیفک ببابک سائلک ببابک، عبدک ببابک، یا محسن قد اتاک المسیء، و قد امرت المحسن منا ان یتجاوز عن المسىء، فتجاوز قبیح ما عندى بجمیل ما عندک یا کریم».
و آن دست برداشتن در نماز در حال تکبیر اشارتست باضطرار و افتقار بنده و شکستگى وى بحضرت مولى، چنانستى که میگوید انا غریق فى بحر المعاصى، فخذ بیدى. بار خدایا غریب مملکتم، افتاده در چاه معصیتم، غرق شده در دریاى محنتم، درد دارم و دارو نمیدانم، یا میدانم و خوردن نمیتوانم، نه روى آنک نومید شوم، نه زهره آنک فراتر آیم.
قد تحیرت فیک خذ بیدی
یا دلیلا لمن تحیّر فیکا
گر کافرم اى دوست مسلمانم کن
مهجور توام بخوان و درمانم کن
گر در خور آن نیم که رویت بینم
بارى بسر کوى تو قربانم کن
گفتهاند اول کسى که نماز بامداد کرد آدم بود ع. آن خواجه خاکى، آن بدیع قدرت و صنیع فطرت و نسیج ارادت، چون از آسمان بزمین آمد بآخر روز بود تا روشنایى روز میدید، لختى آرام داشت، چون آفتاب نهان شد دل آدم معدن اندهان شد.
شب آمد چو من سوگوار بغم
بجامه سیاه و بچهره دژم
آدم هرگز شب ندیده و مقاساة تاریکى و اندوه نکشیده بود، ناگاه آن ظلمت دید که بهمه عالم برسید، و خود غریب و رنجور و از جفت خود مهجور، در آن تاریکى که آه کردى، گه روى فراماه کردى، گه قصد مناجات درگاه کردى.
ذکر تو مرا مونس یارست بشب
وز ذکر توام هیچ نیاساید لب
اصل همه غریبان آدم بود، پیشین همه غمخواران آدم، نخستین همه گریندگان آدم بود، بنیاد دوستى در عالم آدم نهاد، آئین بیدارى شب آدم نهاد، نوحه کردن از درد هجران و زاریدن به نیم شبان سنتى است که آدم نهاد، اندران شب گه نوحه کردى بزارى، گه بنالیدى از خوارى، گه فریاد کردى، گه بزارى دوست را یاد کردى.
همه شب مردمان در خواب من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار من بى یار چون باشم
آخر چون نسیم سحر عاشق وار نفس بر زد و لشکر صبح کمین بر گشاد، و بانگ بر ظلمت شب زد، جبرئیل آمد ببشارت که یا آدم صبح آمد و صلح آمد، نور آمد و سرور آمد، روشنایى آمد و آشنایى آمد، برخیز اى آدم، و اندرین حال دو رکعت نماز کن، یکى شکر گذشتن شب هجرت و فرقت را، یکى شکر دمیدن صبح دولت و وصلت را! زبان حال میگوید.
وصل آمد و از بیم جدایى رستیم
با دلبر خود بکام دل بنشستیم
و اول کسى که نماز پیشین کرد ابراهیم خلیل بود صلع، آن گه که او را ذبح فرزند فرمودند، و در آن خواب او را نمودند، ابراهیم خود را فرمانبردار کرده، جان فرزند عزیز خود بحکم فرمان نثار کرده، و ملک العرش بفضل خود ندا کرده، و اسماعیل را فدا کرده، آن ساعة آفتاب از زوال در گذشته بود مراد خلیل تحقیق شد و خوابش تصدیق شد، خلیل در نگرست چهار حال دید در هر حال رفعتى و خلعتى یافتى، خلیل شکر را میان به بست و بخدمت حضرت پیوست، این چهار رکعت نماز بگزارد شکر آن چهار خلعت را، یکى شکر توفیق، دیگر شکر تصدیق، سدیگر شکر ندا، چهارم شکر فدا.
اول کسى که نماز دیگر گزارد چهار رکعت یونس پیغامبر بود صلّى اللَّه علیه و آله و سلم: آن بنده نیک پسندیده در شکم ماهى و آن ماهى در شکم آن دیگر ماهى، در قعر آن دریاى عمیق بفریاد آمده که لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ».
اینجا نکته شنو: یونس در شکم ماهى بزندان و مؤمن در شکم زمین، در آن لحد بزندان، مبارک باد آن مضجع، خوش باد آن مرقد، مصطفى میگوید «القبر روضة من ریاض الجنة» هر چند که زندانست اما مؤمن را چون بستانست، و در آن بسى روح و ریحان است. یونس در شکم ماهى در آن تاریکى و سیاهى، مؤمن در شکم زمین با نسیم انس و نور الهى، یونس را جگر ماهى آینه گشته تا بصفاء آن حیوانات دریا و عجائب صور ایشان میدید، مؤمن را درى از بهشت بر لحد وى گشاده تا بنور الهى حوراء و عینا و طوبى و زلفى بود. یونس را فرج آمد، و از فضل الهى وى را مدد آمد، از آن زندان بصحراء جهان آمد. آن ساعت وقت نماز دیگر آمد، یونس خود را دید از چهار تاریکى رسته، تاریکى زلت، تاریکى شب، تاریکى آب، تاریکى شکم ماهى، شکر گذاشتن این چهار تاریکى را چهار رکعت نماز کرد. اشارت است به بنده مؤمن که چهار ظلمت در پیش دارد: ظلمت معصیت، ظلمت لحد، ظلمت قیامت، ظلمت دوزخ، چون این چهار رکعت نماز بگزارد بهر رکعتى از یک ظلمت برهد. و اول کسى که نماز شام کرد عیسى مطهّر بود شخص پاک سرشت پاک طینت پاک فطرت که بى پدر در وجود آمد، و در شکم مادر توریة و انجیل بر خواند، و در گهواره سخن گفت. عجب آمد قومى را از اهل ضلالت، گفتند: فرزند بى پدر متصور نیست، حدوث ولد و وجود نسب بى دو آب متفرق جایز نیست. گفتند آنچه گفتند، و رفتند در راه ضلالت چنانک رفتند! و ثالث ثلاثة رقم کشیدند، جبرئیل آمد که یا عیسى قوم تو چنین گفتند، زمین میلرزد از گفت ایشان، خالق زمین و آسمان پاکست از گفت ایشان، آن ساعة وقت نماز شام بود، عیسى برخاست و بخدمت شتافت، و از اللَّه عفو و رحمت خواست، سه رکعت نماز کرد: بیک رکعت دعوى ربوبیت از خود دفع کرد، که تویى خداوند بزرگوار، منم بنده با جرم بسیار، دیگر رکعت نفى الوهیت بود از مادر، که تویى خداى جبار و مادرم ترا پرستار، سوم رکعت اقرار بود بوحدانیت کردگار، یگانه یکتاى نامدار.
و اول کسى که نماز خفتن کرد چهار رکعت موسى کلیم بود، نواخته خالق بى عیب، مخصوص تحفه غیب، مزدور شعیب، چون اجلش با شعیب بسر آمد وز مدین بدر آمد، قصد مسکن و اندیشه وطن خویش کرد، چون منزل چند برفت شبى آمد. مرا در پیش شبى که دامن ظلمت در آفاق کشیده، و بادى عاصف برخاسته، و باران و رعد و برق در هم پیوسته، گرگ در گله افتاده و عیالش را درد زه خاسته، همه عالم از بهر وى بخروش آمده، دریا بجوش آمده، در آن شب همه آتشها در سنگ بمانده، و در همه عالم یک چراغ بر افروخته، موسى در آن حال فرو مانده، گه مىخیزد و گه مىنشیند، گه مىخزد و گه مىآرمد، و گه مىگریزد، گه مقبوض و گه مبسوط، گه سر بر زانو نهاده، گه روى بر خاک بزارى، همى گوید:
بهر کویى مرا تا کى دوانى؟
ز هر زهرى مرا تا کى چشانى؟
آرى! در شب افروز را نهنگ جان رباى در پیش نهادند، و کعبه وصل را بادیه مردم خوار منزل ساختند، تا بى رنج کسى گنج ندید، و بى غصه محنت کسى بروز دولت نرسید. آخر نظرى کرد بجانب طور، و بدید آن شعاع نور، و بشنید نداى خداى غفور، که إِنِّی أَنَا اللَّهُ موسى را چهار غم بود: غم عیال و فرزند و برادر و دشمن، فرمان آمد که یا موسى غم مخور و اندوه مبر، که رهاننده از غمان و باز برنده اندهان منم، موسى برخاست اندر آن ساعت و چهار رکعت نماز کرد، شکر آن چهار نعمت را. اشارتست به بنده مؤمن که چون این چهار رکعت نماز بگزارد بشرط وفا و صدق و صفا، شغل عیال و فرزند وى کفایت کند، و بر دشمن ظفر دهد و از غم و اندوهان برهاند.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۴۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ الآیة... هر که بر بساط دولت دین از جام معرفت شربتى یافت، ساقى آن شربت سلطان سکینه بود، و سلطان سکینه را مقرّ عزادار الملک دل آمد، هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ و لطیفه دل منزلگاه صفت قدم امد، «ان القلوب بین اصبعین من اصابع الرحمن» بسا فرقا که میان در قوم است، قومى که سکینه ایشان در تابوت، و تابوت در تصرف بنى اسرائیل، گه اینجا و گه آنجا، گه چنین و گه چنان. و قومى که سکینه ایشان در دل ایشان، درید صفت حق، نه آدمى را را بر آن دست نه فریشته را بر آن راه یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ شبلى گفت از آنجا که حقائق سر است پردهها فرو گشادند و حجابها برداشتند، تا بسى کارهاى غیبى بر سرّ ما کشف کردند، دوزخ را دیدم بسان اژدهایى غرنده و شیرى درنده، که بخلق مىبازید و ایشان را بدم در خود مىکشید، مرا دید شکوهش کرد، نصیب خود از من خواست، هر چه جوارح و اعضاء ظاهر بود بوى دادم و باک نداشتم از سوختن آن، که از سوز باطن خودم پرواى سوز ظاهر نبود.
پیر طریقت گفت: همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، بآتش جانسوز شکیبایى نتوان.
گر بسوزد گو بسوز و ور نوازد گو نواز
عاشق آن به کومیان آب و آتش در بود
گفت چون نهاد و صورت شبلى بآتش دادم، نوبت بدل رسید، از من دل خواست، گفتم در بازم و باک ندارم، بسرم ندا آمد که اى شبلى دل را یله کن که دل نه از آن تست، و نه در تصرف تو، دل در قبضه ماست که معدن دیدار ماست، دل در ید ماست که بستان نظر ماست، دل در یمین ماست که منزلگاه اطلاع ماست. اى شبلى اگر لا بد دل بخرج مىباید کرد و مىباید سوخت، دریغ بود که باین آتش صورت بسوزى، پس بارى بآتش عشق بسوز.
دل را تو بنار عاشقى بریان کن
وانگاه نظر ز دل بسوى جان کن
گر زانک براه پیشت آید معشوق
این جمله بپیش پاى او قربان کن
پیر طریقت گفت: همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، بآتش جانسوز شکیبایى نتوان.
گر بسوزد گو بسوز و ور نوازد گو نواز
عاشق آن به کومیان آب و آتش در بود
گفت چون نهاد و صورت شبلى بآتش دادم، نوبت بدل رسید، از من دل خواست، گفتم در بازم و باک ندارم، بسرم ندا آمد که اى شبلى دل را یله کن که دل نه از آن تست، و نه در تصرف تو، دل در قبضه ماست که معدن دیدار ماست، دل در ید ماست که بستان نظر ماست، دل در یمین ماست که منزلگاه اطلاع ماست. اى شبلى اگر لا بد دل بخرج مىباید کرد و مىباید سوخت، دریغ بود که باین آتش صورت بسوزى، پس بارى بآتش عشق بسوز.
دل را تو بنار عاشقى بریان کن
وانگاه نظر ز دل بسوى جان کن
گر زانک براه پیشت آید معشوق
این جمله بپیش پاى او قربان کن