عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
نشیمن که دید اینچنین دلپذیر
که در هفت اقلیم شد بی نظیر
بوسعت جهان همسر او نگشت
که رکن جهان چارو او راست هشت
مسرت فزا، دلگشا، دلنشین
غبار درش آبروی زمین
قضا ریخت در قالب خشت جان
که حیفست از خاک ترکیب آن
یکی گشت آئینه را پشت و رو
زبس یکجهت شد بدیوار رو
بطاقش زبس رفت صنعت بکار
ز طاق دل افتاده ابروی یار
گرفتی اگر رونما از سپهر
نماندی بچرخ اختر ماه و مهر
ز نور و صفا در نظر آینه است
برو نقش چین زنگ بر آینه است
درش همچو محراب حاجت رواست
که او از خدا این زظل خداست
پناه زمان پادشاه جهان
جهانبخش ثانی صاحبقران
ز خاک درش ذره عالمیست
زبستان جاهش فلک شبنمیست
ز عزت بود کوکبش بر فلک
چو بیضه نهان زیر بال ملک
بعهدش چنان عالم آراسته است
که خار از چمن رونما خواستست
بعهدش ضعیفان چنان سرفراز
که رشته زگوهر کند احتراز
امید از درش بیطلب حاصلست
طلب چیست چون تشنه بر ساحلست
همیشه درش باد عالم مآب
وزو زنده عالم چو ماهی زآب
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
کلید سخن را چو پیدا کنم
در وصف دولتسرا وا کنم
زبانی ز همت بلندان بوام
بگیرم که گویم ز قدرش کلام
سر رفعت و پای بنیاد او
که عرش آشنا شد بامداد او
سراپا چو طوبی است راحت فزا
چو زلف سیه سایه اش دلربا
سرافکند در پیش جاهش حباب
که با آن نماندست آن آب و تاب
زمانه بسی گر چه آرایدش
ولی مقدم شاه می باشدش
شه معدلتخواه، شاه جهان
ملاذ سلاطین، شاه جهان
که بر درگهش صبحدم سرگماشت؟
که شب تاج خورشید بر سر نداشت
پی را تب شمع کمتر غلام
مقرر کند حاصل ملک شام
تواند دو صد صف شکستن برزم
که یکدل نیارد شکستن ببزم
درش راز شاه و گدا نیست ننگ
که در پیش دریاچه خس چه نهنگ
زمانش بهاریست پر رنگ و بو
درم چون شکوفه است ریزان ازو
بود یارب از فضل پروردگار
حیات خضر سبزه ای زین بهار
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - درتعریف کشمیر
دگر بخت از در یاری برآمد
بشهرستان عیشم رهبر آمد
ره و رسم جفاجویان دگر شد
کسی کو بود رهزن راهبر شد
بگلزاریم طالع رهنما گشت
که با خارش بود صد رنگ گلگشت
چه بستانی است دست عیش گلچین
که شهری را زیک گل کرده رنگین
غلط گفتم چه بستان و چه گلزار
بهارستان نگارستان ارم زار
کسی کشمیر را بستان نگوید
بغیر از روضه رضوان نگوید
جهان دلگشائی کشور فیض
که هر روزن درو باشد در فیض
هوایش کرده از جنت حکایت
زبادش شمع را نبود شکایت
زامداد هوا در عین گرما
نجنبیده است بال بادزن ها
هوایش آنچنان در شب جهانتاب
که باشد چون چراغ روز مهتاب
عماراتش همه از چوب از آنست
که خاکش همچو آب رو گرانست
در این کشور عزیزت آنچنان خاک
که می آرند از هندوستان خاک
اگر طوفان باد آید باینجا
بتعظیمش نخیزد گرد بر پا
زجوش سبزه در این عالم پاک
نیارد ریخت کاتب بر رقم خاک
اگر باشد کف خاکی بجاده
بود چون دست ممسک ناگشاده
همیشه در هوایش ابر سیار
بسان عاشق اندر کوی دلدار
اثر نه از زمین نه ز آسمانست
در ابر و سبزه این هر دو نهانست
زهر جانب که نخلی قد کشیده
برو عاشق صفت تا کی تنیده
برندان تاکش این تعلیم داده است
که پای هر درختی جای باده است
بود زینگونه در آفاق کم شهر
که هم باغست و هم دریا و هم شهر
زخانه تا بکشتی پا نهادی
میان سبزه و گل اوفتادی
دو دریا دارد این شهر دل افروز
دو عالم زین دو باشد عشرت اندوز
یکی جاری میان شهر چون نیل
بروی خوبی کشمیر ازو نیل
ز آبش تازه می گردد روانها
از آن جاریست نامش بر زبانها
دگر یک دل که دل شد بیقرارش
ز خوبی شهر دارد در کنارش
عنان سیر را سرعت نداده
چو طبع من روان و ایستاده
کشیده از کنار شهر تا کوه
خوشا شهر خوشا دل و خوشا کوه
بسیر دل بیا گلشن چه باشد
بکشتی گل ببر دامن چه باشد
بنوعی گل بگل تا کوه پیوست
که بر دریا پل از گل میتوان بست
نظر تا کرده ام بر صفحه دل
کبابم کرده رشک چشم احوال
رسیده موج آتش گر بزانو
گذشت گل زسر چون سبزه مو
گلشن در چار موسم جاودانی
چو بحر شعر و گلهای معانی
اگر بر فرق ریزد آب ازین دل
بروید سبزه مو از سر گل
بزیر سبزه آبش نیست پیدا
تو گوئی سبزه میدانیست دریا
ندادی سبزه اش گر راه کشتی
زآبش هیچکس آگه نگشتی
میان سبزه کشتی ره گشاده
کسی دیده است این دریا و جاده
خیابانها در آب از راه کشتی
نمایان همچو انهار بهشتی
اگر خود فرودین ور تیر ماهست
میان سبزه و گل شاهراهست
عجب راهی که چون دیدش مسافر
نمی خواهد که راهش گردد آخر
نسیم روی دل زان چشم بد دور
معطر گشته مغز از وی چو کافور
بجائی گلفشانی را رسانده است
که بر تخت سلیمان گل فشانده است
گل آبی بکشورهای دیگر
همین نیلوفرست آن نیز کمتر
درین دریا گل افزون از حبابست
زرنگ هر گلی نقشی بر آبست
بود نیلوفر اینجا شرمساری
چو در بزم عروسی سوگواری
چه ملکست این خدایا خرمش دار
که شاخ موج آبش گل دهد بار
جز این دریا نبینی جای دیگر
گلستان ارم در بحر اخضر
گلش در پاکدامانی چو مهتاب
زبرگ انداخته سجاده بر آب
بروی برگ شبنم ها نشسته
چو بر سجاده تسبیح گسسته
گل سرخ کول را چون ستانم
چگونه بر سر این آتش آیم
چگونه کی ز من دارند باور
که می آید برون از آب اخگر
زوجد سبزه در این سبز بیشه
کول را خنده میآید همیشه
دهان غنچه اش گاه تبسم
برد خواهی نخواهی دل ز مردم
لب معشوق مست پان خورده
باین شوخی دل از مردم نبرده
نگه رنگین شود از دیدن آن
حنا بر دست بندد چیدن آن
بود آمیزش دریا و این گل
بسان آب داخل کرده در مل
در آب و رنگ چون جام شرابست
چه حاجت اینکه گویم آفتابست
اگرچه محتسب خم ها شکسته
بود در پیش جامش دست بسته
زمنع باده جانم رو بره داشت
می جام کول را او نگه داشت
درین قحط شراب و منع باده
بمستان کاسه داده رو گشاده
گل زردش که دریا را نقابست
بساطش پهن تر از آفتابست
بدریا سر بسر پیرایه گستر
گرفته آب را آئینه در زر
گلستان ارم با آن نکوئی
ز ایزد خواسته این زرد روئی
بزور نامیه از قعر دریا
دمیده سبزه اش یک نیزه بالا
وزین گل کافتاب گلستانست
سراسر نیزه ها زرین سنانست
در آن گلشن که گل از آب روید
کس از شادابی گلها چه گوید
زباغستان این دریا چگویم
هزاران خلد و من تنها چگویم
بود این بحر اخضر پرجزیره
ز هر یک چشم اداراکست خیره
عیان از هر جزیره تازه باغی
ریاض خلد را چشم و چراغی
سراسر برگها مطبوع و دلخواه
همه خضر طراوات را قدمگاه
نخست از باغ بحر آرا کنم سر
که گیرد بحر شعرم آب دیگر
عجب باغی نهال گل حصارش
طراوت باغبان ابر آبیارش
درخت گل چو گیرد جای دیوار
سر دیوار را از گل بود خار
درختانش تنومند و برومند
باشجار بهشتی خویش و پیوند
چنان بالیده گل در این گلستان
که شد در گل نهان ساق درختان
شکوفه چونکه گردد گلشن آرا
شود این باغ ابر روی دریا
زبحر آرا روان شد با دل شاد
بسیر گلستان عیش آباد
چنارش آنچنان بالا کشیدست
که بالا دست خود دستی ندیدست
بنوعی از بزرگی مایه دارد
که شهری را بزیر سایه دارد
بهر جا دست شاخش پنجه یازید
مسلم شد ز دست انداز خورشید
به پیش تیغ خور زانسان حجابست
که هر برگیش ابر آفتابست
طراوت آنچنانش آب داده
که عکسش کرده آب دل زیاده
چنان سرخوش زجام عیش افتاد
که کف بر هم زند بی جنبش باد
چو دریا منتهی گردد بکهسار
فرح را ابتدا آید پدیدار
بدامن کوه بین باغ فرحبخش
که از نزهت بجنت می دهد بخش
خیابانش که نظاره نوازست
خوش آینده تر از عمر دراز است
اگر طول امل کوته نبودی
نشانی ز امتدادش می نمودی
ره توصیف آن را هر که سر کرد
سخن دیگر نیارد مختصر کرد
سخن تا دفتر وصفش گشودست
خیابانی زهر سطری نمودست
چنار و بید مجنون و سفیده
ز رغم هم بگردون سر کشیده
چنارش آنچنان با خویش بالید
که یک برگ خزان اوست خورشید
زساقش دسته بر آئینه چرخ
زبرگش دست رد بر سینه چرخ
ببالا نامیه برده چنانش
که تیغ کوه بسته بر میانش
بنوعی از بلندی کامیابست
که هر شاخیش معراج سحابست
اگر از شاه نهرش حرف گویم
دهن باید بصد دریا بشویم
چه نهری زیب دریا زیور باغ
غلط گفتم روان پیکر باغ
زآبش آن صدا در باغ پیچید
که بر الحان بلبل غنچه خندید
بگردی سربسر گر گلشن دهر
نیابی اینچنین باغ و چنین نهر
کنارش از دو سو بینی سراسر
همه نهری شده چون خط مسطر
خیابان را بپایان چون رساند
در آخر آب از رفتار ماند
صدای دلپذیر آبشارش
نوا آموز کبک کوهسارش
عمارت را همین بس وصف شأنش
که غلطد اینچنین نهر از میانش
چو سایه افکند پیرامن کوه
بزیر کوه ماند دامن کوه
سرآمد آنچنان در دلگشائی
که آبش نالد از درد جدائی
خروشان نهر چون در حوض ریزد
نهنگی دان که با دریا ستیزد
چنان آئینه حوضست روشن
که پنهان نیست بروی راز گلشن
نظر هر کس که بر آبش گمارد
زر همیان ماهی را شمارد
نثاری ابر حوضش را فرستاد
علو همت فواره پس داد
کشیده قامت فواره موزون
عصای پیری خود یافت گردون
زنهرش گر بساحل کشتی آری
در آب سبزه خواهد گشت جاری
رقوم سبزه بر اطراف جدول
نمایان چون حواشی بر مطول
زسجده بید مجنون جبهه فرساست
بشکر آنکه در این جنتش جاست
چنین باید طریق حق گذاری
کند با سربلندی خاکساری
بدور هر نهال ابری پرستار
همه روزه هوادار و وفادار
گهی گرد سرش گردیده گریان
گهی در پاش افتاده چو مستان
بروی سبزه هر برگی که افتاد
بزلف بید مجنون رویدش باز
نقاب از روی گلها یک قلم دور
بزیر سبزه روی خاک مستور
تیمم نیست ممکن در حریمش
ولی بتوان وضو کرد از نسیمش
درین کشور فراوانست گلشن
کدامین باغ را بلبل شوم من
زهر باغ ار جدا دستانسرایم
وزین گلشن سوی آن گلشن آیم
درین ره بلبل طبع نواساز
هم از پرواز ماند هم ز آواز
ولی باغ نشاط آن رهزن هوش
بجوش آرد هزاران مرغ خاموش
ربوده از طراوت آنقدر بخش
که در خوبی بود بعد از فرحبخش
گرفته جای در آغوش کهسار
عماراتش همه همدوش کهسار
بدریا روی دارد پشت در کوه
چه کوهی تیغ آن خونریز اندوه
گل اندامی چنین نبود بعالم
که باشد پشت و رویش بهتر از هم
زمین باغ از ته تا ببالا
بود نه مرتبه افلاک آسا
بخوبی هر کدام از دیگری پیش
همه جا داده خود را بر سر خویش
زبس فواره اش بارد بکهسار
گرفت از سبزه تیغ کوه زنگار
گرفته جدولش چون مطرب مست
ز نه فواره موسیقار در دست
نه جدول بلکه سیل کوهساری
درو چون فیض حق پیوسته جاری
باستحقاق معشوق بهارست
کدامین باغ را نه آبشارست
بپای هر نهالش چشمه ای هست
که می گردد از آن سیراب پیوست
نباشد سازگارش آب دیگر
گر آب خضر در پایش دهی سر
ز بس نازک بود طبع نهالش
دو آب ار خورد بر هم خورد حالش
درختان سر افراز رسیده
زاطراف خیابان صف کشیده
بسان سرکشان در پهلوی هم
بروز بار شاهنشاه عالم
شهنشاه جهان خورشید دوران
پناه هفت کشور ظل یزدان
سپهرش در ازل شاه جهان خواند
قضا هم ثانی صاحبقران خواند
سران را سربلندی ز آستانش
بزرگی خانه زاد خاندانش
کسی را کاسمان افکند از پای
گرفتش دست و دادش بر فلک جای
بهر کشور که محروم از مرادیست
بدرگاهش چو آید کیقبادیست
کسی کز کام دل دست طلب شست
بهند آمد زخاک درگهش جست
چو کو شد در کمال ناتمامان
سر ببریده را آرد بسامان
گرفت از عهدش آن زینت زمانه
که خاتم هاست در انگشت شانه
به پیش جبهه اش صبح است دلگیر
زباغ خلق او یک قطعه کشمیر
کسیکه طلعتش در خواب بیند
چو برخیزد گل از بستر بچیند
مصور فروشان پادشاهی
مجسم معنی عالم پناهی
بقا بر قامت عمرش قبائی است
که هر روزش به از اول صفائی است
ز کوی دولتش گردیست اکسیر
ز بحر فطرتش موجیست تدبیر
کفش از پنج انگشت است پنجاب
وز آن پنجاب عالم گشته سیراب
دلش بحری که گوهر بر سر آرد
کفش ابری که بی موسم ببارد
دلش از صیقل الهام روشن
درو احوال هر کس پرتوافکن
همه اسرار غیبش حاضر هوش
نکرده جز گناه کس فراموش
شدش زان دست بالادست شاهان
که ننهد دست رد بر پر گناهان
زبس بر ترک بخشش نیست قادر
گنه بخشد چو گردد گنج آخر
بنوعی شأن اقبالش بلند است
که رد سازد گرش پروین سپندست
بدورانش رگ و نشتر بهم یار
چو انگشت طبیب و نبض بیمار
اگر از مهر بیند سوی آتش
شرر شبنم شود بر روی آتش
در اقلیمی که عدلش پاسبان است
ز ضبطش خانه بیدر چون کمانست
ببین ز اقبال شاه عدل پرور
بکنج هر دهی صد شهر بیدر
زبیم قهر شاه معدلت کیش
نیارد برد کس حق کس از پیش
بریگ تشنه آب ار بسپرد کس
صدف وارش به از اول دهد پس
زند گر بانگ قهرش بر ستمکار
ز صحرا سیل بگریزد بکهسار
چنان کوتاه شد دست ستم کیش
که نتواند زد آسان بر سر خویش
بدستش آلت شر تا نیابند
بدندان شیر ناخنهای خود کند
چو آید بر سر عاجز نوازی
کند با شعله خاری تیغ بازی
ضعیفان را قوی شد آنچنان دست
که خاشاکی ره سیلاب را بست
ببال قوت او کبک کهسار
زخون باز آرد رنگ منقار
تراست از خنده کبک آنچنان باز
که از بال پرش رم کرده پرواز
ز بس داغست از بیداد نخجیر
پلنگی می نماید در نظر شیر
شراب از مجلسش تا گشت مهجور
زبس دلباخت شد بیدانه انگور
شد آگه تا ز منع باده گردون
پرید از رو شفق را رنگ میگون
ز ایمانش قوی بازوی اسلام
ز آب تیغش آبروی اسلام
بهند از سنگ بتهای شکسته
عجب سدی براه کفر بسته
برای کسب آداب شریعت
بهند آیند ارباب طریقت
چو شمشیر غزا سازد حمایل
شود خورشید وش سر تا بپا دل
بمیزان دلیری از همه بیش
بوقت کار چون شمشیر در پیش
بجائی جرأتش پا می فشارد
که شیر از لرزه ناخن ها بکارد
ز تیغش سر بخاک راه همدوش
ززخم ناوکش دشمن زره پوش
سر گردن کشان و پای تیغش
ظفر یک گوهر از دریای تیغش
برید از وصف تیغش رشته حرف
ز گفتگو چه بربندم دگر طرف
در آرم در دعایش بعد از این دم
سخن را عاقبت محمود سازم
بخوبی تا شوم کشمیر مذکور
بعالم نام نیکش باد مشهور
کند دریوزه کوه پیر پیخال
زچتر دولتش رفعت همه سال
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - کتابه دولتخانه صفاپور
زهی دلکش بنای چرخ پایه
جهان از آب و رنگت برده مایه
بهار بوستان آفرینش
نظر باز جمالت چشم بینش
فتد عکست چو در آئینه صبح
نگنجد مهر خور در سینه صبح
صفاپور از تو زیبا روزگارست
بهار از پهلوی گل نامدار است
بر بام و درت کائینه زنگست
مجال دم زدن بر صبح تنگست
ورش گاهی مجال دم زدن هست
زخورشید آورد پیش نفس دست
شکوهت طاق کسری را شکسته
بپای کرسیت رفعت نشسته
ترا خورشید انور شد گرفتار
بسان آینه در بند دیوار
نشسته بر درت عیش زمانه
مربع همچو شکل آستانه
بسیرت گر بیابد مهر رخصت
شود خط شعاع انگشت حیرت
صدف تا باشد آب این خاک در را
فشرد از هر دو دست آب گهر را
رود از دیدنت چون هوش از کار
هوایت پاشدش آبی برخسار
نگه در دیده اول پای شوید
پس آنگه سوی گلزار تو بوید
در فیض و درت با هم نظر باز
همیشه چون ره دلها بهم باز
از آن منظور فیض آسمانی
که عشرتخانه شاه جهانی
سپهرت گر شرافت جاودان داد
ز یمن ثانی صاحبقران داد
شه روشندل از انوار تأیید
بفیض عام بخشیدن چو خورشید
از آنروزی که جان مهمان تن شد
دلش فیض الهی را وطن شد
از آن پرتو که او از غیب دیدست
بخورشید آینه داری رسیدست
اگر رایش نگردد پرتوافکن
نباشد خانه آئینه روشن
ز مهرش هر دلی گیرد سراغی
که اندر کعبه هم باید چراغی
حباب از حفظش ار یابد هوادار
جدا از بحر می ماند صدف وار
دویده ذکر خیرش در زمانه
چو اشعار کتابه دور خانه
دلش بیعلم کسبی هست روشن
نخواهد خانه آئینه روزن
جهان دایم از آن شاه زمانه
منور باد همچون چشم خانه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ای یافته ز پرتو رویت جهان نظام
پیوند گیسوی تو شده جان خاص و عام
ذرات حامدند و تو محمود عالمی
زان در جهان محمد و احمد شدی بنام
چون در مقام قرب تو کس را نبود راه
جبریل هم ز پیش تو آرد بتو پیام
بهر کمال نورالهی نمود دور
آخر بنقطه تو شد این دایره تمام
زان انشقاق مه بجهان گشت معجزه
کو را بانشراح دلت نسبتی است تام
عکس رخ چو ماه تو و زلف شب مثال
در آینه جهان بنمودست صبح و شام
هستی تو خواجه دو جهان و همه جهان
از جان شدند همچو اسیری ترا غلام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ما را چه شک درین که بغیر از تو هیچ نیست
چون دیده ام یقین که نهان و عیان تویی
عالم ز نور روی تو پیدا و روشن است
ظاهر شده بصورت کون و مکان تویی
هم عقل و نفس و روح و عناصر ملائکه
مولود و آسمان و زمین و زمان تویی
سمع و سمیع و علم و علیم و بصر(و) بصیر
نطق و زبان و ناطق و معنی بیان تویی
معبود و عابد و بت و زنار و بت پرست
ایمان و کفر و مؤمن و کافر همان تویی
ادریس و نوح و آدم و عیسی و یوسفی
موسی و خضر و زندگی جاودان تویی
احمد، علی، حسین و حسن، جعفر و رضا
باقر، جواد و مهدی آخر زمان تویی
آزادگی و قید و اسیری و مبتلا
خورشید نوربخش جهان بیگمان تویی
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
آن نقد نبی که در ولایت شاهست
برچرخ هدایت آفتاب و ماه است
در خلق حسن حسین ثانی بجهان
میدان بیقین کامیر روح الله است
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ذاتست و صفات بیحد و اندازه
از وصف تو عالمی پر از آوازه
هر ذره ز تو بوصف خاصی مخصوص
برحسن تو خاص گلرخان تازه
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۷
امام و هادی جانی علی ولی الله
طبیب درد نهانی علی ولی الله
نمی رسد بکمال تو شرح ناطقه ام
فزون ز حد بیانی علی ولی الله
شها چو ذات شریفت بعلم وجود و کمال
کسی نداد نشان جز علی ولی الله
نهایت همه کمل بدایت تو عقول
ز وصف برتر از آنی علی ولی الله
حقیقت تو محیط حقایق اشیاست
تو اصل کون و مکانی علی ولی الله
جهان ز پرتو روی تو روشن و پیداست
تو نور چشم جهانی علی ولی الله
ظهور تست بهر دور در مظاهر کل
مدار دور زمانی علی ولی الله
برون ز دانش تو نیست اول وآخر
تو مظهر همه آنی علی ولی الله
نجات جان اسیری ز فیض رحمت تست
تو شاه امن و امانی علی ولی الله
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۹
اسیری از سگان نوربخش است
از آنش دردو عالم نوربخش است
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢ - وله
ایدل ار خواهی گذر برگلشن دارالبقا
جهد کن کز پای خود بیرون کنی خار هوا
ور نمیخواهی که پای از راه حق یکسو نهی
دست زن در عروه و ثقای شرع مصطفی
راه شرع مصطفی از مرتضی جوزانکه نیست
شهر علم مصطفی را در بغیر از مرتضی
مرتضی را دان ولی اهل ایمان تا ابد
چون ز دیوان ابد دارد مثال انما
غیر او را کس نزیبد از سلونی دم زدن
زانکه او داناست ما فوق السموات العلا
خلعت با زیب و زین انت منی کس نیافت
از نبی الا علی کو داشت فر انبیا
در سخا بود از دل و دستش خجل دریا و کوه
این سخن دارد مصدق هر که خواند هل اتی
بعد ازو در راه دین گر پیشوا خواهی گرفت
بهتر از اولاد معصومش نیابی پیشوا
کیستند اولاد او اول حسن وانگه حسین
آنکه ایشانرا نبی فرمود امام و مقتدا
بنده این هر دو مخدومیم در دیوان شرع
میکنم ثابت بحکم مصطفی این مدعا
از نبی من کنت مولاه چو تشریف علیست
از طریق ارثشان بس بندگان باشیم ما
بعد از ایشان مقتدی سجاد وانگه باقر است
چون گذشتی جعفر و موسی و سبط او رضا
پس تقی آنگه نقی آنگه امام عسگری
بعد ازان مهدی کزو گیرد جهان نور و صفا
کردگارا جان پاک هر یکی زین جمع را
از کرم در صدر فردوس برین ده متکا
بخشش ایدل زین بزرگان چونکه هر یک بوده اند
در دریای فتوت گوهر کان سخا
پیروی کن گر نجات مخلصانت آرزوست
هر که را با خاندان عصمت آمد انتما
در طریق دین بهر کس اقتدا فرهنگ نیست
گر کنی باری بمعصومان کن ایدل اقتدا
گر چه من کابن یمینم کرده ام عصیان بسی
لیک میدارم توقع زانکه هستم بیریا
دوستدار خاندان مصطفی و مرتضی
کایزد از لطف و کرم بخشد بدان پاکان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً در مدح حضرت مولی علی (ع) والصلوه
مقتدای اهل عالم چون گذشت از مصطفا
ابن عم مصطفی را دان علی مرتضا
آن علی اسم و مسمی کز علو مرتبت
اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما
آنکه از مغرب بمشرق کرد رجعت آفتاب
تا نماز با نیاز او نیفتد در قضا
آنکه نسبت خرقه را یکسر بدرگاهش برند
سالکان راه حق از اولیاء و اتقیا
وانکه می زیبد که روح الله ز بهر افتخار
نوبت صیتش زند فوق السموات العلا
اوست مولانا بفرمانی که از حق ناطق است
چون توان منکر شدن در شأن او من کنت را
بر جهان جاهش سرادق میکشد خورشید وار
و از تواضع او بزیر سایبانی از عبا
خسرو سیاره بر شیر فلک بودی سوار
چون به دلدل بر نشستی مرتضی روز وغا
جز بقوتهای روحانی کجا ممکن شدی
در ز خیبر کندن و بر هم دریدن اژدها
زان کرامتها که ایزد کرد و خواهد کرد نیز
با علی اکنون بشارت میرساند هل اتا
بهر اثبات امامت گر بود قاضی عدل
علم وجود و عفت و مردیش بس باشد گوا
گر نکردی در نبوت را نبی الله مهر
مرسلی بودی علی افضل ز کل انبیا
آنکه در حین صلوه از مال خوددادی زکوه
جز علی را کس نمیدانم بنص انما
آنچه او را از فضایل هست از اقرانش مجوی
جهل باشد جستن انسانیت از مردم کیا
کی رسیدیش ار نبودی افضلیت وصف او
از سلونی دم زدن در بارگاه مصطفا
رهنمائی جوی از وی کو شناسد راه را
چون نبرد اینره کسی هرگز بسر بی رهنما
ترک افضل بهر مفضول از فضول نفس دان
در طریق حق مکن جز نور عصمت پیشوا
و آن ندانم هیچکس را از نبی چون بگذری
جز علی مرتضا را پادشاه اولیا
تا بدو دارم تولا باتبر ایم ز غیر
چون نیابد بی تبرا از تولا دل صفا
در ولای او نمایم پایداری همچو قطب
ور بگرداند فلک بر سر بخونم آسیا
منقبت از جان و دل کابن یمین میگویدش
هست اظهار عبودیت نه انشاء ثنا
من که باشم کش ثنا گویم ولی مقصودم آنک
از شمار بندگان داند مرا روز جزا
کردگارا مجرمم اما تو آگاهی که من
بنده اویم چه باشد گر بدو بخشی مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - وله ایضاً در مدح امیر شیخ حسن
واجب بود از راه نیاز اهل زمن را
در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست
رایش بصفا روی زمین را و زمن را
در رسته بازار هنر ملک خریدست
وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را
گر جمله جهان صدقه کند همت رادش
اینخانه ادا را بود اثار نه من را
از دل الم فقر برد مرهم جودش
زانگونه که صابون برد از جامه درن را
چون از پی تحریر کند خامه گهر بار
قیمت برود مرسله در عدن را
بر چرح کمان وش ز پی مدحت جاهش
سوفار صفت تیر گشاد است دهن را
یکروز مصافش زتن زار اعادی
صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را
هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش
بدرود کند جان سپر برد یمن را
از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد
آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را
آنکس نهد از درگه او روی بغیری
کز جهل کند تره بجا سلوی و من را
ایمظهر الطاف الهی دل پاکت
بشناخته چون مردم یکفن همه فن را
پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور
این شمع زر اندوده فیروزه لگن را
بانگهت خلق تو ز خود لاف زدن نیست
جز عین خطا نافه آهوی ختن را
از گلشن خلق تو وزد باد بهاری
در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را
سرتا سر آفاق چو بگرفت سپاهت
ناچار عدو هاویه بگزید وطن را
شمشیر تو اندر دل چون سنگ عدویت
مانند سنانی که دهد جای مسن را
گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن
گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را
چون دست اجل گردن خصم تو همی بست
از حبل وریدش بسزا یافت رسن را
بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است
از چشم بد حاسد جاه تو وسن را
هست ابن یمین داعی جاه تو وبا شد
آگاهی ازین واقف هر سر و علن را
تا در نظر دیده وران حسن فزاید
تاب وشکن زلف بت سیم ذقن را
بادا دل اعدای تو از صر صر قهرت
چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧ - قصیده در مدح طغا تیمور خان
ای کرده روز را ز شب قیرگون نقاب
یعنی فکنده سایه سنبل بر آفتاب
دانی عرق چگونه بود بر عذار او
چون بر صحیفه گل تر قطره گلاب
در هیچ فصل چون قد و خد تو سرو و گل
در روضه وجود نروید بهیچ باب
چون لعل آبدار تو عقد گهر نمود
جز عم فشاند بر زر تر نقره مذاب
بر تافتست دست دلم تاب زلف تو
باری تو بیگناه ز من روی بر متاب
از ترکتاز چشم تو دل میکند گله
هندوی زلفت از چه سبب میشود بتاب
عشق تو آتشیست که چون در دل اوفتاد
از چشمها گشاد مرا چشمه های آب
باشد بسعی روی تو معمور ملک حسن
کرد آب دیده کشور صبر مرا خراب
دوشم رسید خیل خیال تو میهمان
پالوده کردم اشگ و زدل ساختم کباب
یکره ببر در آرم و بنواز همچو چنگ
تا چند گوشمال کشم از تو چون رباب
تا کی جفا کنی مگر آگه نه که من
هستم کمینه بنده سلطان کامیاب
دارای دین طغا تیمور (خان) که روز رزم
میسازد از رقاب عدو تیغ او قراب
در پیش او عدوش چو گاو است پیش شیر
نی نی چو صعوه در کشش چنگل عقاب
تشویر آسمان و زمین داد و میدهد
عزم سبک عنانش و حزم گران رکاب
سرخی صبح و شام برین نیلگون فلک
داند که چیست هر که کند فکرتی صواب
اینست و بس که خنجر خورشید میکند
روی فلک بخون دل دشمنش خضاب
هر کو بعهد شاه کند بندگی غیر
بیچاره شیر پرده نداند ز شیر غاب
قارون شود بمال کسی گر بعمر خویش
بیند شبی خیال کف راد او بخواب
ای در پناه سایه رای تو آفتاب
وی درگه تو قبله آمال شیخ و شاب
چرخ اثیر از آتش خشم تو یک شرار
کوثر زچشمه سار صفای تو یک زهاب
ناید کفایت کفت از ابر تیره دل
آب حیات می نتوان یافت از سراب
زین پیشتر که دست سعادت نکرده بود
چون سرمه در دو دیده من خاک آنجناب
بودم امید واثق و هم ظن صادق آنک
دولت رساندم بجناب هنر مآب
منت خدای را که کنون در جناب تو
کردم دعات خاتمه نظم مستطاب
تا بی عمود خیمه نه پشت آسمان
باشد بیا چو بر سر می قبه حباب
بادا فرو شده بزمین دشمنت چو میخ
حبل ورید گشته بگردن درش طناب
در روز و شب ملائکه را ورد افضل است
یا رب دعای ابن یمین باد مستجاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨ - وله
ای بزیر سایه لطفت مدار آفتاب
وی ز خط همچو ریحانت غبار آفتاب
چون صفای آبرویت سایه برگردون فکند
آتش غیرت دمد از چشمه سار آفتاب
تا فتاد از شاخ سنبل سایه بر برگ گلت
شعر مشکین گشت پنداری شعار آفتاب
قطره های خوی ببین بر روی شهر آرای خود
گر ندیدی رشته پروین نثار آفتاب
آمدی عشاق را ابرو و مویت پاسبان
گر هلال از مشک بودی بر کنار آفتاب
بر بنا گوش چو سیمت گوهر شهوار چیست
زهره زهر است گوئی گوشوار آفتاب
نرگس چشمم چو نیلوفر بیاد روی تو
میبرد عمری بسر در انتظار آفتاب
وقت آن آمد که این تشنیف را ابن یمین
از بلندی ساخت مسکن در جوار آفتاب
سازم آغاز مدیح خسروی کز قدر او
در جهانگیریش باشد اقتدار آفتاب
تاج شاهان آنکه نفس رای ملک آرای او
باشد الحق بنده بودن افتخار آفتاب
وانکه تا افکند صیت زر فشانی در جهان
در معادن زرگری گشته شعار آفتاب
وانکه دست در نثارش از پی پاشندگی
برکشد گوهر ز تیغ زرنگار آفتاب
میبرد نسبت بشمس از بهر این در سروری
پیش خاص و عام باشد اشتهار آفتاب
در مصاف او عدو گر خود پلنگ بر بر یست
موش کور آید مرا در کارزار آفتاب
آفتابش بندد از جوزا نطاق بندگی
اینچنین باشد شهان را گیرو دار آفتاب
با علو قدر او گردون نیاید در حساب
کی خرد از ذره بر گیرد شمار آفتاب
در صف صافی دلان گنبد نیلوفری
رأی او رونق برد از کارزار آفتاب
گر هواداری نکردی آفتابش ذره وار
کتف گردون کی شدی حمال بار آفتاب
پای ننهادی برون از کنج خانه سایه وار
از وقارش گر شدی یکذره یار آفتاب
گرنه حیرانست و سرگردان زرشگ قدر او
پس چرا یکدم نگردد کم دوار آفتاب
زاتش قهرش اگر دودی بگردون بر شدی
همچو روی مه سیه گشتی عذار آفتاب
ظلمت از شب دور کردی گر ز نور رأی او
یافتی پروانه شمع تابدار آفتاب
خاطرم در وصف رایش آفتاب افروز شد
زانسبب در شعر من بینی قطار آفتاب
تا مدار کار عالم را نبینی منقطع
از بسیط خاک دور بیقرار آفتاب
باد کار عالم از تأثیر عدلش برقرار
بر مدار رای او بادا مدار آفتاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩ - وله ایضاً
حبذا قصری که دارد پای ثابت اندر آب
سر ز رفعت برکشیده تا به اوج آفتاب
آفتاب از عکس جام روشنش بر روزنش
کرد خوش خوش رخ نهان حتی توارت بالحجاب
از خجالت ها که می یابد ز نقش دلکشش
روح مانی ماند خواهد تا قیامت در عذاب
آفرین بر دست استادی که نقاشیش کرد
کس تواند بست هرگز زین صفت نقشی بر آب ؟
وضع او بر طالع ثابت نهاد استاد صنع
تا بسان بیت معمورش نبیند کس خراب
چون وزیر شه نشان در صدرگاه او نشست
آستانش خلق عالم را بود حسن المآب
بر که او را چگویم راست حوض کوثرست
گر بود آبی که از کوثر همی خندد گلاب
بر کنارش خشت پخته رشگ یاقوتست و لعل
در میانش سنگ ریزه غیرت در خوشاب
با خرد گفتم مقامی هست با زینت چنین
گفت فردوس است و بس والله اعلم بالصواب
باز پرسیدم که دروی مسند تمکین که راست
گفت خوش گفتی زمن بشنو سؤالت را جواب
آصف ثانی علاءالملک را کز فر اوست
این گل افشان بر مثال باغ جنت مستطاب
آن که بیداری بختش چون به گیتی سر کشد
تا ابد یأجوج فتنه دیده نگشاید ز خواب
وانکه عزم او بهر جانب که بر تابد عنان
برق نتواند که ماند پیش او پا در رکاب
دولتش پاینده بادا تا برغم دشمنان
قرنها نوشد درو با دوستان جام شراب
گه گهی هم جرعه ای ریزد سوی ابن یمین
تا شود چاکر به یمن دولت او کامیاب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠ - ایضاً قصیده در مدح و تهنیت ورود امیر یحیی
فرخنده باد مقدم دستور کامیاب
بر روزگار دولت شاه فلک جناب
سلطان مشرقین که از اوج سروری
رأیش فکند سایه رفعت بر آفتاب
آن کز صریر خامه او گوش سایلان
پیش از سؤال یافته نیکوترین جواب
یحیی تاج بخش که تا رسم خسرویست
تخت کیی نیافت چو او شاه کامیاب
از شرم رأیش آخر هر روز میشود
خورشید زرد رو پس این نیلگون حجاب
تا عدل او عمارت عالم بنا نهاد
جایی نماند جز دل اعدای او خراب
ای خسروی که گر برد از بحر همتت
فصل بهار قطره به سوی هوا سحاب
گر بر زمین شوره فشاند رشاش خویش
در سبزه هاش لاله شود لؤلؤ خوشاب
گر بگذرد به بیشه ی شیران ز خلق او
بویی که می برد گر واز کار مشک ناب
گردد چو ناف آهوی تاتار مشکبار
از بوی فایح او کام شیر غاب
ور بنگرند سوی زمین و زمان به خشم
عزم سبک عنانت و حزم گران رکاب
طبع زمان شود چو زمین طالب سکون
حزم زمین شود چو زمان باعث شتاب
شاها امیدوار چنانم که عنقریب
سر بر کند ز دولت تو بخت من ز خواب
در خشک سال مکرمت از ابر رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب
ابن یمین چو از ره اخلاص میبرد
با بندگان حضرت میمونت انتساب
هر چند منقلب کند احوال او فلک
هرگز نجوید از ره اخلاص انقلاب
حقا که با ثنات ز دیوان طبع خویش
از بهر افتخار فلک کردم انتخاب
جز بر جناب حضرت شاهی به هیچ فصل
از راه التجا نگذشتم به هیچ باب
در غیبت و حضور نیم فارغ از دو کار
فکرم نهاده قاعده هر دو بر صواب
گر حاضرم بذکر ثناهای مستطاب
ور غائبم بفکر دعاهای مستجاب
واجب بود رعایت آنکس که جز درت
نشناسد از بسیط زمین مرجع و مآب
تا روز بزم قاعده خواستن بود
از ساقیان شراب وز باورجیان کباب
هر کو نه بر مراد تو بر مینهد اساس
باد از دلش کباب و زخون جگر شراب
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١ - وله ایضاً در مدح امیر ستلمش بیگ
دوش این سیمرغ زرین بال یعنی آفتاب
گشت در مغرب نهان حتی توارت بالحجاب
از شفق شد چرخ مینا گون عقیق افشان چنانک
خنجر کیخسرو از خون دل افراسیاب
ارغوان در روضه نیلوفری آمد ببار
چون فرو رفت این گل صد برگ زرد آفتاب
بر بساط ازرق گردون پدید آمد هلال
همچو شخص ناتوان بر روی نیلی جامه خواب
اختران بر گرد او چون دوستان مهربان
رفته از بهر عیادت با هزاران اضطراب
زاغ مشکین بال شب بر سطح این سبز آشیان
کرد پیدا صد هزاران بیضه کافور ناب
سبزه زار چرخ را بود از مجره جویبار
جویباری از زبر جد آب او سیم مذاب
آسمان چون رود نیل و اختران باران ازو
همچو چشم ماهیان در تیره شب بر روی آب
عقد پروین از سپهر نیلگون تابان شده
در بناگوش سیاه زنگیان در خوشاب
اختر اندر رخ کشیده معجر زنگار فام
چون شرر کز دود بر رخسار خود بندد نقاب
چون بنات النعش را دیدم گمان بردم مگر
برگ نرگس ریخت باد نوبهاری بر سداب
هر زمانی سوی این دیو سیه یعنی که شب
از کمان چرخ میشد تیر زرین شهاب
در شبی زینسان که گفتم تا بروز از دور چرخ
آب چشمم موج میزد آتش دل التهاب
ناگهان از هاتف غیبی بگوش جان من
در میان خواب و بیداری رسید اینخوش خطاب
کی زمعمار طبیعت باغ فضل آباد شد
تا بکی در کنج غم باشی چو گنج اندر خراب
خیز و بهر کعبه ارباب فضل احرام بند
در حریم دلگشایش نام جوی و کام یاب
گفتم آیا هست ازینسان کعبه ای گفتا که هست
حضرت دارای دین والله اعلم بالصواب
خسرو عادل ستلمش بیگ نوئین جهان
کش سعادت باد و دولت دایما بی انقلاب
گفتم آخر بی وسیلت چون بدرگاهش روم
گفت کز دریای خاطر گوهری کن انتخاب
چون بفال سعد بنشیند بمسند بامداد
بر فشان در مجلس عالی آن گردون جناب
خسروا گر خاطر عاطر نمیگردد ملول
تا فرو خوانم مدیحی چون خطابت مستطاب
ای فلک در خیمه جاهت ز صبح و آفتاب
یافته سیمین عمود و بافته زرین طناب
در زمین و آسمان در حزم و عزمت شمه ای
گر نبودی کی بدی این از درنگ آندر شتاب
خشکسال مکرمت بودی و قحط مردمی
بر سپهر جود اگر دستت نکردی فتح باب
کار دست درفشانت ناید از ابر بهار
تشنگی ننشاند ار چه آب را ماند سراب
گر نسیم خلد تو بر بیشه شیران وزد
نافه آهوی چین خیزد ز کام شیر غاب
تا همای عدلت آمد سایه گستر در جهان
آشیان جست از دلیری صعوه در چشم عقاب
با وجود حزم هشیارت عجب آید مرا
گر کسی زین پس بگیتی مست گردد از شراب
نیست اندر بخت عهد نوجوانت بس عجب
گر جهان پیر دیگر ره ز سر گیرد شباب
پشت خصمت شد دو تا همچون خرک از بار فسق
شاید ار رگها بنالد برتنش همچون رباب
هر سؤالی را که مشکل ماند از اسرار غیب
منهی کلکت کند روشن ز بهر آن جواب
غائب از عالیجنابت خایبست از کام دل
گفته اند این خود بر آئین مثل من غاب خاب
صاحبا ابن یمین در عرصه میدان فضل
تیغ نطق اندر دعا گوئی کشیده از قراب
تا بتابد هر مهی خورشید از برج دگر
بادت از برج شرف خورشید دولت تیرتاب
تیر عزمت را چو بگشائی ز شست اقتدار
بر عرض بادا گذر همچون دعای مستجاب
چون روی اقبال و دولت هر دو بادت همعنان
چونکه آئی فتح و نصرت هر دو بادت در رکاب