عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
امشب اگر ای نائی آهنگ دگر داری
از سوز درون ما مانا که خبر داری
ساقی قدح می ده با یاد جم و کی ده
زود آر و پیاپی ده گر پاس سحر داری
از خون رزان ما را مستی نشود حاصل
پیش آر سبوئی چند گر خون جگر داری
هان روی محمر کن طرح دگری سر کن
سیم رخ ما زر کن کاکسیر نظر داری
سیل است خطر دارد آهسته بنه پا را
گر بر سر خون ما آهنگ گذر داری
من بیخود و سر مستم ای پیر مغان دستی
بو کایندل افتاده از خاک تو برداری
گه سلسله جنبانی گه مشگ برافشانی
ایزلف خم اندر خم بر گو چه بسرداری
ای پور بشر تا کی همخوابۀ حور العین
هین سر به بیابان نه گر عهد پدر داری
طبعی که بشر دارد صد راه به شر دارد
از دیو مخسب ایمن تا طبع بشر داری
نعلین و عصا بگذار بر وادی ایمن شو
چونموسی اگر جانا آهنگ سفر داری
نعل است تنت بر کن نفس است عصا بفکن
زین هر دو چو بگذشتی بس شوکت وفر داری
نور ید بیضا بین ثعبان سبکپا بین
هی نار تجلی بین تا نور بصر داری
عشقیی که ز جان خیزد از تیر نپرهیزد
ایجان تو سلامت شو مهلاً تو سپر داری
ایجان جهول ما تو مور سبکساری
بس کوه گران یارا دامن بکمرداری
ایطایر لاهوتی تا چند ز مبهوتی
در مجلس ناسوتی صد رشته ببرداری
این رشته زیر بر کن وین تنگ قفس بشکن
از عرش برین سرزن ور دام خطر داری
عاشق چو ز پا افتاد با سر برود نیّر
دردا که تو بیچاره نی پا و نه سر داری
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی
چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی
سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند
مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی
بحلاوت همه قندی بطراوت همه نسرین
به لطافت چو حریری بسفیدی چو رخامی
باید این طرز نگه کردن و یکبار رمیدن
ز تو آهو بچه آموخت در این شیوه تمامی
طمعی پختم و گفتم چو توئی دوست گرفتم
نه چو من عاشق خامی نه چو تو شوخ خرامی
گله بگذار که من پردۀ خاصان بدریدم
تو به بدعهدی و پیمان شکنی شهرۀ عامی
ننگ و نام دل و دینم همه با عشوه ببردی
چین بر ابرو نفکندی و نگفتی تو چه نامی
بچه تدبیر توان با تو بسر برد ندانم
هیچ محبوب ندیدم که برنجد ز سلامی
خواجه بر هندوی خالم ده و با کس مفروشم
ترک چشم تو مرا گر نه پسند و بغلامی
منکه بیغارۀ اغنیار ز نخوت نپذیرم
تو گرم سنگ بیاری چکنم با تو که جامی
روزی این سلسله بشکافم و از کاوش طفلان
آنقدر نعره زنم کاورمت بر لب بامی
وه چه در پای تو ریزد چو روی بر سر نیّر
من دل باخته درویش و تو مهمان گرامی
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۰
چه خطا شد ز من ایخسرو فرخ زادم
که سرم دادی و کردی ز عتاب آزادم
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۹
دارم اندر تن دل ویرانه‌ای
واندران دل سینه سوز افسانه‌ای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۳ - زبان حال از قول جناب سکینه علیها سلام بذوالجناح
ای فرس با تو چه رخ داده که خود باخته‌ای
مگر اینگونه که ماتی توشه انداخته‌ای
ایهمایون فرس پادشه سدره مقام
که چراگاه بهشت است ترا جای خرام
نه رکابی ز تو برجاست نه زین و نه لگام
مگر ای پیک سبک پا بسر شاه انام
چه بلا رفته که با خویش نپرداخته‌ای
تا صیهیل تو همی آمدی ای پیک امید
بر همه اهل حرم بود صدای تو نوید
کاینک آید ز پی پرسش ما شاه شهید
مگر این بار خداوند حرمرا چه رسید
کایفرس شیهه زنان بر حرمش تاخته‌ای
اگر آوردۀ ای هدهد فرخنده سیر
ز سلیمان و نگینش بر بلقیس خبر
ز چه آلوده بخون تاج تو خاکم بر سر
راست گو تخت سلیمان شده بر باد مگر
تو ز بهر خبر از تیر پری ساخته‌ای
آنشهی را که بامرش فکند سایه سحاب
خواهد ار آب شود خاک در عالم نایاب
طعنه بر لجۀ تیار زند موج سراب
دیدۀ کشته مگر تشنه لبش بر لب آب
که چنین ناله به عیوق برافراخته‌ای
تو که غلطان ز سر زین نگونش دیدی
در میان سپه دشمن دونش دیدی
ایفرس راست بمن گوی که چونش دیدی
تو بچشمان خود آغشته بخونش دیدی
یا قتیل دگری بود تو نشناخته‌ای
بوی خون آید از اینکاکل و یال و تن تو
شد مگر کشتۀ رو به شه شیراوژن تو
دل افسردۀ من آب شد از دیدن تو
فاش گو برق که آتش زده بر خرمن تو
که چنین غلغله در بحر و بر انداخته‌ای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۱ - ایضا
کدام قصه دهم شرح و زار و زار بنالم
ز جور شمر دغا یا ز هجر یار بنالم
کدام سر و ببالای نازنین تو ماند
که من بسایۀ آن سرو جویبار بنالم
هزار سال گرم باشد عمر ایگل رعنا
بیاد روی تو هر لحظه چون هزار بنالم
چو از کنار توام دور داشت چرخ جفا جو
شوم بیاد کنارت بهر کنار بنالم
کجا روم چکنم درد خویش بکه گویم
بجز تو پیش که ایشاه تاجدار بنالم
گرم زمانه رهائی دهد ز قید مخالف
روم چو آهوی وحشی بکوهسار بنالم
نداد شمر امانم که در بر تو زمانی
بروزگار خود ز جور روزرگار بنالم
گرم حیات بماند روم بتربت مادر
ز دست شمر جفاجوی نابکار بنالم
میکشد سنک بدل ناله بکهسار امشب
که غزالان حرم گشته گرفتار امشب
طرفه شور بست در این پردۀ زنگار مگر
خیمۀ سبط نبی گشته نگونسار امشب
مانده در دست عدو قافلۀ راه حرم
رفته در خواب مگر قافله سالار امشب
سیل خون راه فرو بسته بسیاره مگر
که فرو مانده همی ناقه زرفتار امشب
پرزنان ز آتش دل بضعۀ زهرای بتول
همچو پروانه بدور سر بیمار امشب
بانوان حرم عصمت و اعزاز عفاف
همه در فکر سر کوچه و بازار امشب
زینب زار در اندیشۀ بیداد سنان
غافل از حالت جمال جفاکار امشب
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
در مجالس گر سخن زان لعل میگون می رود
کز چه می خندد صراحی از دلش خون می رود
زورقی میسازم از بحر خیالش دیده را
کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می رود
در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه
گرچه آید با کمال عقل مجنون می رود
دل کز آن زلف مسلسل می کشد سوی لبت
گوییا افعی گزیدش بهر معجون می رود
شاهدی چون بند آن چشمان مست از بیخودی
میدواند کو به سوی خانه‌اش چون می رود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
تا دل نظری به حال خود کرد
جز درد و غم نگار خود کرد
گر خاک سری فدای تو شد
بگذر ز گناهش ار چه بد کرد
گر لعل تو را گزید جانم
بد کرد ولی به جان خود کرد
آن هم ز جنون عاشقی بود
کین دل شده دعوی خرد کرد
افسانه شیخ شاهدی را
در عشق فزودنش مدد کرد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بر گلت از عرق گلاب افتاد
چون خیال قدت در آب افتاد
شد پریشان چو زلف مشکینت
ابر بر روی آفتاب افتاد
بر خیالت چو خیمه زد دل من
رشته جان بر او طناب افتاد
سرو شد سرنگون به پابوست
چون خیال قدت در آب افتاد
دل به جوش آمد از حرارت می
رفت و در خیمه حباب افتاد
اشک گلگون من ز گرم روی
به سر از غایت شتاب افتاد
شاهدی را مدام در تو بود
چون لبت دید در شراب افتاد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
با سلسلۀ زلفی دل میل بسی دارد
در قید جنون او را سودای کسی دارد
ای شیخ مکن عیبم از عشق پریرویان
هر کس به هوای خود میل و هوسی دارد
بر نالۀ من هر شب نالید سگ کویش
چون من که در این عالم فریاد رسی دارد
گویند نشان درد اشک است و رخ گلگون
بیچاره هم از لطفش زین گونه بسی دارد
جان میطلبد آن یار از شاهدی بی جان
از وی نبود تقصیر گر دست رسی دارد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چون در صفت آن لب شکر شکن آیم
با معنی بس نازک و شیرین سخن آیم
با سرو و صنوبر نشود ملتفتم دل
بی قامت رعنای تو گر در چمن آیم
طوطی صفتم روی در آئینه به پیش آر
تا صورت خود بینم و اندر سخن آیم
چون غنچه به فکر دهنت پیرهن از شوق
صد پاره کنم تیر ز دل خونین بدن آیم
از باغ جمال تو عجب نیست اگر من
با سرو و گل و سنبل و با یاسمن آیم
فکرم به خیالات میان تو چو تنگ است
با تنگ ولی هم به خیال دهن آیم
ای شاهدی از محنت غربت گله تا چند
کو زاد ره و راحله تا با وطن آیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جانا به لطف خویش به ما یک سخن بگو
با اهل راز یک خبری زان دهن بگو
زاهد ز عشق و محنت او نیست با خبر
این نکته را به عاشق زار چو من بگو
با زاغ و با زغن صفت گل نه لایق است
اوصاف گل به بلبل شیرین سخن بگو
با پیرهن چه حاجت وصف حیات و موت
اوصاف عمر و دولت جان را به تن بگو
تندی مکن به شاهدی ای مرشد نصوح
با او به حسن و لطف ز وجه حسن بگو
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خوشا شب تا سحر با او نشسته
فروزان شمع و رو در رو نشسته
صلاح و عقل را یک سو نهاده
ز غیر عشق او یک سو نشسته
نظر بر قامت چون سرو نازش
به حیرت بر کنار جو نشسته
ز سوز هجر او هر لحظه داغیست
مرا اندر بن هر مو نشسته
نخوانم سوی جنت دیگر ای شیخ
چو بینی بر سر آن کو نشسته
به جان شاهدی چشمت چه ها کرد
به زیر طاق آن ابرو نشسته
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی مدیحۀ پیرحسین
روز آنست که عالم طرب از سر گیرد
و آسمان کام دل خود ز زمین برگیرد
رایت فتح سر و قد کشد اندر گردون
گلبن باغ سعادت ز ظفر برگیرد
چون عروسان به سر تخت برآید خورشید
در و دیوار جهان در زر و زیور گیرد
ماه در بزم خدیو آید و مجمر سوزد
زهره در مجلس شاه آید و مزمر گیرد
آتش از ناله نی در جگر خشک افتد
سوز در جان ز سماع غزل تر گیرد
چنگ را زهره مجلس بزند اوّل بار
باز بنشاند و بنوازد و در برگیرد
چرخ از ناله خلخال و خم چنبر دف
به سرانگشت صدا حلقه چنبر گیرد
نفخه هایی که زند شمع معنبر هر دم
همچو فردوس جهان نکهت عنبر گیرد
درِ این بزم اگر باز شود بر رضوان
ترک جنّت کند و حلقه این درگیرد
بخت هر ساعتی از بهر وفاق میمون
بر زبان تهنیت شاه مظفّر گیرد
داور دور زمان پیرحسین آن که به بزم
آفتابی ست درخشنده چو ساغر گیرد
گر به خورشید کنم نسبت او نیست عجب
که چو خورشید همه ملک به خنجر گیرد
آن سبک دست گران حمله که در روز مصاف
نُه فلک را به سرنیزه ز جا برگیرد
خسروا عقل تأمّل چه کند در ذاتت
یک تنه ذات ترا عالم دیگر گیرد
شیر از هیبت تو خدمت روباه کند
مور با عون تو چنگال غضنفر گیرد
زعفران را کند اقبال تو ماننده گل
لاله از هیبت تو رنگ معصفر گیرد
به هر اقلیم که آوازه عدلت برسد
باز را زهره نباشد که کبوتر گیرد
جرعه ای جام چو بر خاک سکندر ریزی
آب حیوان مدد از خاک سکندر گیرد
تاجداری که نه خاک در تو افسر اوست
زود باشد که به ترک سر و افسر گیرد
هفت کشور که از این گونه پرآوازه تست
تو مشو رنجه که خود صیت تو کشور گیرد
اختر سعد ز اقبال تو می گیرد فال
گرچه دایم همه کس فال ز اختر گیرد
حکم جزم تو هر آنگه که قدم بفشارد
خاک را باد کند آب ز آذر گیرد
گوی نُه چرخ فلک را چو یکی بیضه مرغ
طایر قدر تو اندر خم شهپر گیرد
من نگویم که خدایی تو ولیکن پیداست
که قضا تخت تو از عرش چه کمتر گیرد
اندرین عهد اگر زنده شود رستم زال
بر سر از خجلت مردی تو چادر گیرد
خسروا بهر نثار تو همی خواست جلال
که شبستان تو اندر زر و گوهر گیرد
درّجی از گوهر دریای سخن کرد نثار
طبع او را سزد ار لطف تو در زر گیرد
هرگز از بهر کسی مدح نگفتم جز تو
خود سخن جز به مدیح تو کجا درگیرد
هر کسی را دهد این دست که نظمی گوید
معنیی آرد و با لفظ برابر گیرد
در ثنای تو کسی نام برآرد که چو من
طرزی از نو بنهد ترک مکرّر گیرد
سحرپردازی کلکم چو ببیند دوران
ای بسا نکته که بر خامه آزر گیرد
تربیت فرما و آنگه سخنم بنگر از آنک
خاک از تربیتت قیمت جوهر گیرد
تا صبا چون به چمن بر گذرد فصل بهار
بوستان را همه در حلّه اخضر گیرد
همچو دامان بتی در کف دلسوخته ای
لاله برخیزد و دامان صنوبر گیرد
حکم تیغ تو چنان باد که تا عهد ابد
سر ز خاقان طلبد باج ز قیصر گیرد
ذات تو جوهر محصول جهان باد عرض
تا عرض بهر بقا دامن جوهر گیرد
دولت و عمر تو پاینده و باقی بادا
تا بدانگه که جهان دامن محشر گیرد
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه
نسیم غالیه سای است و صبح غالیه بار
کجاست ساقی و کو باده گو بیا و بیار
به بزم دور به گردش در آور آن خورشید
که مقطع ظلمات است و مطلع انوار
میی که در شب تاری جهان کند روشن
چنانکه از شکن زلف عکس چهره یار
مفتّح در شادی رحیق لعل آسا
مفرّح همه غمها شراب نوش گوار
گران معامله شر نهاد شورانگیز
سبک محاوره تلخ خوی شیرین کار
چو هجر تلخ ولیکن چو وصل جان پرور
چو شوق ذوق فزا و چو عیش عقل شکار
میی که وقت صبوحی بود ز روی صفا
چو آفتاب در آن آبگینه دوّار
میی که چون فکند عکس خویش بر گردون
عیان شود همه اطباق چرخ را اسرار
میی که باشد و بر کف به یاد مجلس شاه
به رنگ لعل بدخشان و بوی مشک تتار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که می کنند سلاطین به بندگیش اقرار
سپهر رفعت و خورشید رای و انجم خیل
قضا نفاذ و قدر قدرت و جهان مقدار
غمام طبع و زمین حلم و آسمان شوکت
زمانه حکم و فلک قدر و آفتاب شعار
چو کینه دشمن سوز و چو مهر عالم گیر
چو بخت ملک ستان و چو چرخ گیتی دار
نشانه ای ز دل اوست بحر گوهر ریز
نمونه ای ز کف اوست ابر گوهربار
ایا سپهر جنابی که هست یک نقطه
به جنب قبّه قدرت سپهر دایره وار
فلک به مهر تو دارد هزار دل گرمی
جهان به ذات تو دارد هزار استظهار
به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ
به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار
به هر دیار که امر تو آبْ آتش فعل
به هر طرف که نفاذ تو خاک باد آثار
تویی گزیده ایّام و حاصل دوران
تویی خلاصه تکوین و زبده اطوار
ز کنه قدر تو قاصر شده اولوالالباب
چو از اشعه خور دیده اولو الابصار
زهی بساط زمان را به کلک داده نظام
زهی بسیط زمین را به تیغ داده قرار
ز طلعت تو جهان فال سعد می گیرد
به جای طالع مسعود و اختر مختار
در آن مقام که لطفت شود مجاهز دهر
دهد طبیعت دی را مزاج فصل بهار
سپهر تند نیابد جمال صف نعال
در آن زمان که نشینی به صدر صفّه بار
رسید پایه قدرت به آن مقام که چرخ
به جنب پایه او چون یکی بود ز هزار
به خدمت تو کمر بسته اند خُرد و بزرگ
چنانکه کوه به صحرا و کاه بر دیوار
چه غم که چرخ شود پست و عقل کل سرمست
که همّت تو بلند است و رای تو هشیار
جهان جاه تو آن طول و عرض یافته است
که آفرینش ازو قطره ای بود ز بحار
نخست روز قضا حلّ و عقد با تو گشاد
که من ندارم با کار و بار عالم کار
دو خادمند یکی رومی و دگر هندو
ملازم در تو سال و ماه و لیل و نهار
نجوم را ز تبدّل تو کرده ای ایمن
سپهر را ز تغیّر تو داده ای زنهار
عجب که خصم تو را در نخواهد افکندن
چنین که خنجر تو تیز می کند بازار
در آشیان جهان طایری ست همّت تو
چو دانه هفت فلک را گرفته در منقار
عروس جاه تو آن دستگاه یافته است
که مهرش آینه است و سپهر آینه دار
مرا مدیح و ثنای تو گفتن اولیتر
که وصف غمزه غمّاز و طرّه طرّار
قضا نفاذا پیش تو می کنم فریاد
ز دست چرخ جفاکار و دهر مردم خوار
زمانه فایض درد است و ناشر اندوه
سپهر معطی رنج است و مولع آز
ز خیط اسود و ابیض که آن شب و روز است
ببین به گردن دوران قلاده ادبار
زمانه شعبده باز است و طاس و مهره او
سپهر حقّه وش است و کواکب سیّار
بدان قدر که کسی دیده را زند بر هم
هزار شعبده مختلف کند اظهار
به صبح و شام ببین سحر چرخ را ز شفق
که موج می زند از خون دیده احرار
مراست در غم آن روزگار دون پرور
دلی شکسته تنی خسته خاطری افگار
هزار بار بود بیم آن به هر روزی
که بندم از ستم چرخ بر میان زنّار
ز تنگنای دلم بر فلک رسد هر دم
نوای ناله زیر و فغان و گریه زار
به بوی صبح صفا هر شبی بود نزدیک
که آب دیده بشوید سیاهی از شب تار
سپهر می برد از حد چرا تو تن زده ای
به سوی عجز گراید تحمّل بسیار
به آب تیغ فرو شوی از زمانه فتور
به باد گرز برآور ز روزگار دمار
سپهر و دور زمان را به جای خود بنشان
ستارگان را هر یک به جای خویش بدار
من و زمانه تو را هر دو بنده ایم اگر
زمانه بر من مسکین جفا کند مگذار
در آفتاب حوادث بسوخت پیکر من
تو آفتابی و از بنده سایه باز مدار
همیشه تا که به فصل بهار بر جوشد
چو خون دشمن جاه تو لاله از کهسار
چو لطف تو نهد بند رشک بر دل گل
هزار بار نهد بار بر دل اشجار
جهان ز سبزه نماید چنانکه پنداری
که آسمان و زمین حقّه ای ست از زنگار
ببندد ابربسی کلّه های رنگارنگ
که می رسند سوی باغ لعبتان بهار
ز عندلیب و چکاوک به گوش جان آید
نوای غلغله چنگ و لحن موسیقار
درون حجله زنگار هر سپیده دمی
عروس گل شود از بانگ بلبلان بیدار
ز فیض میغ شود تیغ کوه زنگاری
بسان تیغ که از نم برآورد زنگار
چو سرو گلشن بختت همیشه بادا سبز
چو برگ بید حسودت به باد داده قرار
مدام مجلست از خرّمی چو طرف چمن
همیشه بزم تو از رنگ و بوی چون گلزار
عدوّت همچو بنفشه کبود پوشیده
تو همچو نرگس مست و چو لاله باده گسار
به کامرانی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
فلک متابع تو بِالغُدُوِّ وَالا صال
ظفر ملازم تو بِالعَشِی والابکار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳
چون پریشان می کند آن زلف عنبربیز را
در جهان می افکند آشوب و رستاخیز را
گر ز پیش چهره زیبا براندازد نقاب
ترسم آشوب رخش بر هم زند تبریز را
ور کند بازوی خود رنجه به خون چون منی
من نهم گردن به طاعت زخم تیغ تیز را
پیش از آن کز گریه جانم بر لب آید گو بکن
گر دوایی می کند این اشک خون آمیز را
چون به دستم نیست از پیوند او سررشته ای
می کنم با زلف او پیوند دست آویز را
یک کرشمه گو بکن با جان مشتاقان خود
تا نبیند از دو چشم عاشقان خونریز را
باد بگذشت و ز بوی دوست جانم تازه کرد
خود که گرداند عنان آن باد عنبربیز را
بر در شیرین چو فرهادش گدایی خوشتر است
از سریر پادشاهی خسرو پرویز را
تا ببینی شور مدهوشان فروخوان ای جلال!
در سماع عاشقان این شعر شورانگیز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹
زلفی که چو دود است بر آتش وطن او را
مشکل نبود در دلم آتش زدن او را
شمعی که دو عالم به یکی شعله بسوزد
کی غم بود از سوختن صد چو من او را
گر بلبل شوریده خبر یابد از آن گل
دیگر نتوان یافتن اندر چمن او را
ور غنچه کند دعوی تنگی بِنَماند
پیش دهن دوست مجال سخن او را
تا کی دل ما را شکند زلف سیاهش
ای باد صبا می رو و سر می شکن او را
درّی ست گرانمایه که در هیچ نگنجد
گر زان که نگنجد سخن اندر دهن او را
لعل تو شکر داد به خروار به هر کس
عار است مگر، دادن شکر به من او را
رخسار تو شمعی ست که چون شعله برآرد
پروانه بود شمع زمرّد لگن او را
کی جان جلال از کف محنت به درآید
تا زلف پریشان تو باشد وطن او را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰
هر آن کس که دیده ست آن خاک پا
نیاید به چشمش دگر توتیا
رخت را به خورشید کردم مثل
بدیدم کنون از کجا تا کجا
زبویت دلم همچو گل بشکفد
چو بشکفتن گل ز باد صبا
زهی لعل تو خاتم ملک جم
رخ روشنت جام گیتی نما
کی آرم من آن زلف مشکین به چنگ
که جز نیم جانی ندارم بها
به زندان عشقت روانم اسیر
به زنجیر زلفت دلم مبتلا
مکش عاشقان را به تیغ ستم
که خون اسیران نباشد روا
دمد هم چنان بوی مهرت از آن
ز خاک جلال ار بروید گیا