عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَلَعَلَّکَ تارِکٌ بَعْضَ ما یُوحى إِلَیْکَ... الآیة. فرمان آمد از درگاه.
احدیّت و جناب صمدیّت بمهتر کائنات، و سیّد سادات، شمس هدایت، و کیمیاى دولت، سهیل سعادت، و بحر طهارت، که ما ترا بخلق فرستادیم تا طبیب دلهاى اندوهگنان باشى، مرهم درد سوختگان، و آسایش جان مؤمنان باشى، این نامه ما بر ایشان خوانى، و آن لهیب آتش عشق ایشان و سوز دل ایشان در آرزوى دیدار ما امروز بر بنشانى، و فردا را وعده وصال و دیدار دهى، پس بدانکه تنى چند ازین مهجوران عدل ما، و رنجوران داغ قطیعت ما، شنیدن آن مىنخواهند که ذوق آن نمیدانند، و حوصله آن ندارند، و آن گه از تو ترک آن مىدرخواهند آن را مىبگذارى، و بر امید صلاح و ایمان ایشان مراد ایشان مىجویى، مکن اى محمد، مراد ایشان مجوى، و دل در ایشان مبند، که ما ایشان را در ازل براندیم، و داغ حرمان و خذلان بر ایشان نهادیم.
اى سید ایشان ترا دشمنان و بد خواهانند اگر سخنى بطعن گویند یا تعنّتى جویند دل خویش بتنگ میار، و اگر ایمان نیارند غم مخور، ایشان خبیثاند و حضرت عزّت ما پاک است جز پاکان را بخود راه ندهد «ان اللَّه تعالى طیب لا یقبل الا الطیب» هر که نه آن ما است اگر چه عین طهارت است او را پلید دان چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ و هر که آن ما است اگر چه عین نجاست است او را پاک شمر چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه تعالى: وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ سگى بر وفاى دین قدمى برداشت ما جبرئیل را بخدمت او فرستادیم، و در دنیا با آن جوانمردان بداشتیم، و از آفات نگه داشتیم، نجاست او بطهارت برداشتیم، در دنیا با ایشان، و در غار با ایشان، و در قیامت با ایشان، و در بهشت با ایشان. پس بنده مومن که هفتاد سال بر بساط اسلام بوده و ذوق ایمان چشیده و قدم بر قدم رسول نهاده و خداوند عالم او را پاک خوانده، و مهر خود در دل وى نهاده، کجا روا دارد که در قیامت او را نومید کند.
ما را بمران چو سایلان از در خویش
بنگر صنما که عاشقم یا درویش
مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها... الآیة من قنع منّا بالدّنیا مع دناءة صفتها ما ضننّا علیه بإمتاع ایّام، لکن یعقب ارى کمالها شرى زوالها و یتلوا طعم عسلها سم حنظلها. هر که از ما دنیا خواهد دنیا از وى دریغ نیست لکن از آخرت درماند و آن دنیا با وى هم بنماند.
در آثار بیارند که هر که روى در دنیا دارد پشت بر خداى دارد و پشت بر خداى داشتن آنست که پیوسته باندیشه دنیا خسبد، و بر اندیشه دنیا خیزد، و اوقات وى بدان مستغرق بود، نداند آن مسکین که این دنیا متاع الغرور است، و بساط لعب و لهو جاى بازیچه نادانان، و سبب فریب ایشان، دنیا دار بسان مسافر است در کشتى نشسته و دنیا زاد وى، اگر زاد افزون از آن بر گیرد که باید کشتى غرق شود و سبب هلاک وى گردد.
آوردهاند که ذو القرنین در بلاد مغرب رفت ملک آن دیار زنى داشت، ذو القرنین گفت: این ملک بمن تسلیم کن. گفت: لا و لا کرامة، خواست که بقهر ملک بستاند عارش آمد که با زنى جنگ کند، زن گفت: ترا مهمان کنم چون از دعوت فارغ شوى ملک بتو تسلیم کنم چون بخوان آمد خوانى دید زرّین نهاده، همه کاسههاى زرین و بجاى طعام مروارید و جواهر در آن کرده. ذو القرنین گفت: چه خورم طعام باید، که این هیچ خوردن را نشاید، آن زن گفت: چون نصیب تو از دنیا نان بیش نبود ملک زمین کجا برى شاید که نبود ترا ملکى که نصیب تو از دو تا نان بیش نیست دیگر همه وبال است و نکال، ابو بکر وراق گفت حیات دنیا دیگرست، و زینت دنیا دیگر، زینت دنیا آنست که در آن آیت گفت: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ الى آخرها. و حیات دنیا کراهیت مرگ است. هر که دنیا دوست دارد، از خدا خبر ندارد، و هر که از خدا خبر ندارد هرگز آرزوى مرگ نکند، و زندگانى همین داند، که زندگانى دنیا است شهوتى بر کمال و غفلتى بىنهایت، و از آن حَیاةً طَیِّبَةً که دوستان در آناند بىخبر، اشارت قرآن مجید و عزت کلام بار خدا اینست که أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ هرگز برابر کى بود حیات غافلان و حیات عارفان. حیات غافلان آنست که گفت: مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها و حیات عارفان أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ میگوید: عارفان در روشنایى آشنایىاند بر نور دین، و روح یقین، براه توفیق رفته، و بمقصد تحقیق رسیده، دلهاشان از تجرید و تفرید عمارت یافته، این بیّنت بر لسان اهل اشارت آن تخم درد عشق است که روز اول در عهد ازل در دلهاى دوستان خود ریخت چنان که در خبر است: «ثم رش علیهم نورا من نوره»
نهاد ایشان خاکى خوش بود که در عهد خلقت آدم از قسم طیب برآمده بود، قابل تخم درد عشق آمده پس آفتاب وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها بر آن تافت، پرورشى تمام بیافت، تا عبهر عهد برآمد گل انس بشکفت، مهب ریاح سعادت گشت، و محل نظر الهیت شد، بروزى و شبى سیصد و شصت بار آن بنده همه شب در خواب و این نظر بدل وى روان، او خفته و نظر اللَّه وى را کوشوان، و اگر از جاده حقیقت یک بار میلى کند یا در هواى بشریت پروازى کند از عالم غیب ندا آید که وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ.
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت من است.
احدیّت و جناب صمدیّت بمهتر کائنات، و سیّد سادات، شمس هدایت، و کیمیاى دولت، سهیل سعادت، و بحر طهارت، که ما ترا بخلق فرستادیم تا طبیب دلهاى اندوهگنان باشى، مرهم درد سوختگان، و آسایش جان مؤمنان باشى، این نامه ما بر ایشان خوانى، و آن لهیب آتش عشق ایشان و سوز دل ایشان در آرزوى دیدار ما امروز بر بنشانى، و فردا را وعده وصال و دیدار دهى، پس بدانکه تنى چند ازین مهجوران عدل ما، و رنجوران داغ قطیعت ما، شنیدن آن مىنخواهند که ذوق آن نمیدانند، و حوصله آن ندارند، و آن گه از تو ترک آن مىدرخواهند آن را مىبگذارى، و بر امید صلاح و ایمان ایشان مراد ایشان مىجویى، مکن اى محمد، مراد ایشان مجوى، و دل در ایشان مبند، که ما ایشان را در ازل براندیم، و داغ حرمان و خذلان بر ایشان نهادیم.
اى سید ایشان ترا دشمنان و بد خواهانند اگر سخنى بطعن گویند یا تعنّتى جویند دل خویش بتنگ میار، و اگر ایمان نیارند غم مخور، ایشان خبیثاند و حضرت عزّت ما پاک است جز پاکان را بخود راه ندهد «ان اللَّه تعالى طیب لا یقبل الا الطیب» هر که نه آن ما است اگر چه عین طهارت است او را پلید دان چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ و هر که آن ما است اگر چه عین نجاست است او را پاک شمر چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه تعالى: وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ سگى بر وفاى دین قدمى برداشت ما جبرئیل را بخدمت او فرستادیم، و در دنیا با آن جوانمردان بداشتیم، و از آفات نگه داشتیم، نجاست او بطهارت برداشتیم، در دنیا با ایشان، و در غار با ایشان، و در قیامت با ایشان، و در بهشت با ایشان. پس بنده مومن که هفتاد سال بر بساط اسلام بوده و ذوق ایمان چشیده و قدم بر قدم رسول نهاده و خداوند عالم او را پاک خوانده، و مهر خود در دل وى نهاده، کجا روا دارد که در قیامت او را نومید کند.
ما را بمران چو سایلان از در خویش
بنگر صنما که عاشقم یا درویش
مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها... الآیة من قنع منّا بالدّنیا مع دناءة صفتها ما ضننّا علیه بإمتاع ایّام، لکن یعقب ارى کمالها شرى زوالها و یتلوا طعم عسلها سم حنظلها. هر که از ما دنیا خواهد دنیا از وى دریغ نیست لکن از آخرت درماند و آن دنیا با وى هم بنماند.
در آثار بیارند که هر که روى در دنیا دارد پشت بر خداى دارد و پشت بر خداى داشتن آنست که پیوسته باندیشه دنیا خسبد، و بر اندیشه دنیا خیزد، و اوقات وى بدان مستغرق بود، نداند آن مسکین که این دنیا متاع الغرور است، و بساط لعب و لهو جاى بازیچه نادانان، و سبب فریب ایشان، دنیا دار بسان مسافر است در کشتى نشسته و دنیا زاد وى، اگر زاد افزون از آن بر گیرد که باید کشتى غرق شود و سبب هلاک وى گردد.
آوردهاند که ذو القرنین در بلاد مغرب رفت ملک آن دیار زنى داشت، ذو القرنین گفت: این ملک بمن تسلیم کن. گفت: لا و لا کرامة، خواست که بقهر ملک بستاند عارش آمد که با زنى جنگ کند، زن گفت: ترا مهمان کنم چون از دعوت فارغ شوى ملک بتو تسلیم کنم چون بخوان آمد خوانى دید زرّین نهاده، همه کاسههاى زرین و بجاى طعام مروارید و جواهر در آن کرده. ذو القرنین گفت: چه خورم طعام باید، که این هیچ خوردن را نشاید، آن زن گفت: چون نصیب تو از دنیا نان بیش نبود ملک زمین کجا برى شاید که نبود ترا ملکى که نصیب تو از دو تا نان بیش نیست دیگر همه وبال است و نکال، ابو بکر وراق گفت حیات دنیا دیگرست، و زینت دنیا دیگر، زینت دنیا آنست که در آن آیت گفت: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ الى آخرها. و حیات دنیا کراهیت مرگ است. هر که دنیا دوست دارد، از خدا خبر ندارد، و هر که از خدا خبر ندارد هرگز آرزوى مرگ نکند، و زندگانى همین داند، که زندگانى دنیا است شهوتى بر کمال و غفلتى بىنهایت، و از آن حَیاةً طَیِّبَةً که دوستان در آناند بىخبر، اشارت قرآن مجید و عزت کلام بار خدا اینست که أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ هرگز برابر کى بود حیات غافلان و حیات عارفان. حیات غافلان آنست که گفت: مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها و حیات عارفان أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ میگوید: عارفان در روشنایى آشنایىاند بر نور دین، و روح یقین، براه توفیق رفته، و بمقصد تحقیق رسیده، دلهاشان از تجرید و تفرید عمارت یافته، این بیّنت بر لسان اهل اشارت آن تخم درد عشق است که روز اول در عهد ازل در دلهاى دوستان خود ریخت چنان که در خبر است: «ثم رش علیهم نورا من نوره»
نهاد ایشان خاکى خوش بود که در عهد خلقت آدم از قسم طیب برآمده بود، قابل تخم درد عشق آمده پس آفتاب وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها بر آن تافت، پرورشى تمام بیافت، تا عبهر عهد برآمد گل انس بشکفت، مهب ریاح سعادت گشت، و محل نظر الهیت شد، بروزى و شبى سیصد و شصت بار آن بنده همه شب در خواب و این نظر بدل وى روان، او خفته و نظر اللَّه وى را کوشوان، و اگر از جاده حقیقت یک بار میلى کند یا در هواى بشریت پروازى کند از عالم غیب ندا آید که وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ.
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت من است.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ أَخْبَتُوا إِلى رَبِّهِمْ الایة.
از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت میگوید: فردا ساکنان حظیره قدس و ملوک مقعد صدق و اشراف درجات علیّین ایشان خواهند بود که امروز حلقه فرمان ما در گوش بندگى دارند، در سراى اخبات آرام گرفته، در شاهراه رضا بحکم بندگى گوش بفرمان داشته، و از راه معارضه برخاسته. گفتهاند: حقیقت بندگى دو خصلت است: آن کنى که او پسندد، و آن پسندى که او کند، اى مسکین، نمرود طاغى در کافرى یک بار تیر انکار در روى ایمان زد، تو در مسلمانى بروزى چندین بار تیر انکار و اعتراض بر روى احکام تقدیر زنى، صفت بندگیت کجا درست آید، رضا و تسلیم چون بود؟
بندگى آنست که در کوى حقیقت کمر وفا بر میان بندى، و دست در بند شریعت دهى، که تا دست در بند مىبود هرگز بگشادن کمر نرسد تو بندهاى و راه آزادان میروى، تو بندهاى و مراد خداوندان میجویى، بنده هرگز چون خداوند نبود، آزادى و بندگى هر دو بهم نیایند.
راحت مشرّقة و رحت مغرّبا
و متى التقاء مشرّق و مغرّب
اینست که ربّ العالمین میگوید: مَثَلُ الْفَرِیقَیْنِ کَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِیرِ وَ السَّمِیعِ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا نابیناى بحقیقت اوست که نه دیده عبرت دارد، تا از روى استدلال بآیات آفاق نظر کند، نه دل فکرت دارد تا در آیات انفس تأمّل کند، نه بصیرت حقیقت دارد تا بنور فراست مکاشفات اسرار غیبى بیند، و بیناى بحقیقت اوست که بعلم الیقین شواهد افعال نگرد. که أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ باز بعین الیقین حقائق صفات بیند که أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ باز بحق الیقین جلال ذات بیند. که أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ علم الیقین بشرط برهانست، عین الیقین بحکم بیانست، حق الیقین بنعت عیانست، علم الیقین مؤمنان راست، عین الیقین پیغامبران راست، حق الیقین مصطفى راست (ص)، از آن است که عالمیان با خبراند و او باعیان. همه عالم صدفاند و او جوهر، همه عالم طفیلاند و او مقصود.
گرنه سبب تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ الآیة. آوردهاند که نوح (ع) روزى بسگى برگذشت بر زبان وى برفت که: ما اقبحه، چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. ربّ العزّة آن از وى در نگذاشت، تازیانه عتاب آمد، که اى نوح مى عیب کنى بر آفریده ما؟ اخلق انت احسن من هذا؟ نوح از سیاست این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد، تا نام وى نوح نهادند، وحى آمد که: یا نوح کم تنوح؟ اى مسکین! نوح با درازى عمر یک بار کلمهاى گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زارى کرد و چند گریست؟ پس ترا با این زلّات نهمار، و معصیت بىشمار، خود چه باید کرد، و حالت گویى چون بود و سرانجام بچه رسد. نوح پدر عالمیان بود، و مایه جهانیان بود، و پیر پیغامبران بود، و نواخته خداى جهان بود، با این همه کان حسرت و مایه درد و معدن اندهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى! کان حسرت است این دل من، مایه درد و غم است این تن من، الهى! نیارم گفت که این همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بمعدن چاره من، نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش صبر همى کرد و خداى را شکر همیگفت، نه آن بلا و رنج ازو بکاست، نه وى از سر آن صبر و شکر برخاست، دانست که بلا بستر انبیاست، و قرین اولیاست، و هر که درو صبر کند، دوستى را سزاست: مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه تعالى اذا احبّ عبدا ابتلاه، فان صبر اقتناه»
چون اللَّه تعالى بندهاى را دوست دارد، بلاها بدو فرستد، تا پرواى دیگرانش نبود، اگر صبر کند بر بلا، از خاصگیان حضرتش کند. نوح آن همه بار بلاى قوم خویش همى کشید که او را گفته بودند هر که لباس جوانمردى پوشد، ناچار تیر جفاى ناجوانمردان خورد، و در راه ریاضت زخمهاى زهر آلود چشد و ننالد.
در عشق تو از ملامت بىخبران
در جان و جگر خدنگها دارم من
پیر طریقت گفت: چون بندهاى را بدوستى خود بپسندد و شایسته حضرت عنایت گرداند، نخست بار بلا بر وى نهد تا بنده رام شود در زخم بلا، پس آن گه قوت خورد از حقیقت رضا، پس چنان گردد که خود شود عاشق بلا. چنان که بو یزید بسطامى روزى که بلایى بدو نرسیدى گفتى: بار خدایا طعام بى ادام چون خورند؟ خلق مىپنداشتند که او طعام وابلا میخورد، خود ندانستند که و ارضا میخورد، و خود رضا میجوید که در منازل دوستى منزلى برتر از منزلت رضا نیست، و ثمرهاى بزرگوارتر از ثمره رضا نیست. و ذلک قوله: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ
از روى اشارت بر ذوق جوانمردان طریقت میگوید: فردا ساکنان حظیره قدس و ملوک مقعد صدق و اشراف درجات علیّین ایشان خواهند بود که امروز حلقه فرمان ما در گوش بندگى دارند، در سراى اخبات آرام گرفته، در شاهراه رضا بحکم بندگى گوش بفرمان داشته، و از راه معارضه برخاسته. گفتهاند: حقیقت بندگى دو خصلت است: آن کنى که او پسندد، و آن پسندى که او کند، اى مسکین، نمرود طاغى در کافرى یک بار تیر انکار در روى ایمان زد، تو در مسلمانى بروزى چندین بار تیر انکار و اعتراض بر روى احکام تقدیر زنى، صفت بندگیت کجا درست آید، رضا و تسلیم چون بود؟
بندگى آنست که در کوى حقیقت کمر وفا بر میان بندى، و دست در بند شریعت دهى، که تا دست در بند مىبود هرگز بگشادن کمر نرسد تو بندهاى و راه آزادان میروى، تو بندهاى و مراد خداوندان میجویى، بنده هرگز چون خداوند نبود، آزادى و بندگى هر دو بهم نیایند.
راحت مشرّقة و رحت مغرّبا
و متى التقاء مشرّق و مغرّب
اینست که ربّ العالمین میگوید: مَثَلُ الْفَرِیقَیْنِ کَالْأَعْمى وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِیرِ وَ السَّمِیعِ هَلْ یَسْتَوِیانِ مَثَلًا نابیناى بحقیقت اوست که نه دیده عبرت دارد، تا از روى استدلال بآیات آفاق نظر کند، نه دل فکرت دارد تا در آیات انفس تأمّل کند، نه بصیرت حقیقت دارد تا بنور فراست مکاشفات اسرار غیبى بیند، و بیناى بحقیقت اوست که بعلم الیقین شواهد افعال نگرد. که أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فِی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ باز بعین الیقین حقائق صفات بیند که أَ فَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ باز بحق الیقین جلال ذات بیند. که أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ علم الیقین بشرط برهانست، عین الیقین بحکم بیانست، حق الیقین بنعت عیانست، علم الیقین مؤمنان راست، عین الیقین پیغامبران راست، حق الیقین مصطفى راست (ص)، از آن است که عالمیان با خبراند و او باعیان. همه عالم صدفاند و او جوهر، همه عالم طفیلاند و او مقصود.
گرنه سبب تو بودى اى درّ خوشاب
آدم نزدى دمى درین کوى خراب
وَ لَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ الآیة. آوردهاند که نوح (ع) روزى بسگى برگذشت بر زبان وى برفت که: ما اقبحه، چه زشت است این سگ و چه ناخوش این صورت سگ. ربّ العزّة آن از وى در نگذاشت، تازیانه عتاب آمد، که اى نوح مى عیب کنى بر آفریده ما؟ اخلق انت احسن من هذا؟ نوح از سیاست این عتاب بگریست، روزگار دراز بر خود نوحه کرد، تا نام وى نوح نهادند، وحى آمد که: یا نوح کم تنوح؟ اى مسکین! نوح با درازى عمر یک بار کلمهاى گفت نه پسند خالق، بنگر که چه زارى کرد و چند گریست؟ پس ترا با این زلّات نهمار، و معصیت بىشمار، خود چه باید کرد، و حالت گویى چون بود و سرانجام بچه رسد. نوح پدر عالمیان بود، و مایه جهانیان بود، و پیر پیغامبران بود، و نواخته خداى جهان بود، با این همه کان حسرت و مایه درد و معدن اندهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى! کان حسرت است این دل من، مایه درد و غم است این تن من، الهى! نیارم گفت که این همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بمعدن چاره من، نهصد و پنجاه سال بر زخم و ضرب و بلا و عناء قوم خویش صبر همى کرد و خداى را شکر همیگفت، نه آن بلا و رنج ازو بکاست، نه وى از سر آن صبر و شکر برخاست، دانست که بلا بستر انبیاست، و قرین اولیاست، و هر که درو صبر کند، دوستى را سزاست: مصطفى (ص) گفت: «انّ اللَّه تعالى اذا احبّ عبدا ابتلاه، فان صبر اقتناه»
چون اللَّه تعالى بندهاى را دوست دارد، بلاها بدو فرستد، تا پرواى دیگرانش نبود، اگر صبر کند بر بلا، از خاصگیان حضرتش کند. نوح آن همه بار بلاى قوم خویش همى کشید که او را گفته بودند هر که لباس جوانمردى پوشد، ناچار تیر جفاى ناجوانمردان خورد، و در راه ریاضت زخمهاى زهر آلود چشد و ننالد.
در عشق تو از ملامت بىخبران
در جان و جگر خدنگها دارم من
پیر طریقت گفت: چون بندهاى را بدوستى خود بپسندد و شایسته حضرت عنایت گرداند، نخست بار بلا بر وى نهد تا بنده رام شود در زخم بلا، پس آن گه قوت خورد از حقیقت رضا، پس چنان گردد که خود شود عاشق بلا. چنان که بو یزید بسطامى روزى که بلایى بدو نرسیدى گفتى: بار خدایا طعام بى ادام چون خورند؟ خلق مىپنداشتند که او طعام وابلا میخورد، خود ندانستند که و ارضا میخورد، و خود رضا میجوید که در منازل دوستى منزلى برتر از منزلت رضا نیست، و ثمرهاى بزرگوارتر از ثمره رضا نیست. و ذلک قوله: وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنا نوح را فرمان آمد از روى شریعت بظاهر حکم که از چوب ساج کشتى ساز و درو نشین تا از طوفان برهى و از روى حقیقت بحکم تخصیص و نعت تقریب بسر وى ندا آمد که دریاى نفس در پیش دارى دریاى مغرق مهلک در آن گردابها است پر خطر. و نهنگان جان رباى بر رصد، و ناچار بر آن عبره مىباید کرد تا بساحل امن رسى، از اخلاص کشتى ساز بسه طبقه یکى خوف و دیگر رجا و سوم رضا، وانگه بادبان صدق بر آن بند و بر مهبّ صباى اطلاع ما بدار. اینست که گفت: بِأَعْیُنِنا وَ وَحْیِنا که ما خود چنان که باید راند و آنجا که باید راند خود رانیم هُوَ الَّذِی یُسَیِّرُکُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ حَمَلْناهُمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ از روى اشارت میگوید بنده من تدبیر کار خود و امن گذار و خویشتن را یکسر بمن سپار و تصرف خود دور دار تو محمول لطف مایى و محمول الکرام لا یقع فان وقع وجد من یأخذ بیده. این همانست که مصطفى (ص) گفت: «الا فتسلکون جسرا من النّار یطأ احدکم الجمرة فیقول الجسر، یقول ربّک عزّ و جلّ او انه کرامتى
بزرگوار است و لطفى بىنهایت که فردا ربّ العزّة بر گذرگاه صراط با بنده عاصى کند، فمرّة یقف و مرّة یعثر. مىافتد و مىخیزد و رب العزّة داند که بنده را جز وى فریادرس و دستگیر نیست. بجلال تعزّز خود و بنعت رحمت او را فریاد رسد و دستگیرى کند. در خبر مىآید که رحمت اللَّه بر بنده بیش از رحمت مادر است بر فرزند، و اگر تقدیرا فرزندى هزار بار پایش بگل فرو رود، هر بار مادر گوید برخیز جان مادر و هر بار مادر برو مشفقتر و مهربانتر بود.
پیر طریقت گفت: الهى! تا مهر تو پیدا گشت همه مهرها جفا گشت، و تا برّ تو پیدا گشت همه جفاها وفا گشت، الهى! ما نه ارزانى بودیم تا ما را بر گزیدى، و نه ناارزانى بودیم که بغلط گزیدى، بلکه بخود ارزانى کردى تا برگزیدى و بپوشیدى عیب، که مىدیدى.
حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ چون سلطان عظمت و بىنیازى و جلال عزت قهارى بنعت سیاست کمینگاه مکر بر آن بى حرمتان و بیگانگان گشاد و طوفان عقوبت و عذاب فرا سر ایشان نشست، فرمان آمد از جبار کاینات به نوح پیغامبر که: «احْمِلْ فِیها مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَ أَهْلَکَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ» هر که ما در ازل او را در پناه لطف و جوار رحمت خود گرفتیم، امروز تو او را واپناه خودگیر و در کشتى نشان که وى امروز از رستگارانست و فردا از نواختگان، و در ازل از خواندگان. ابلیس آمد در آن حال تا خود را در کشتى افکند نوح سر وازد که این جاى خواندگان است، نه جاى راندگان. ابلیس گفت: اما علمت انّى مِنَ الْمُنْظَرِینَ إِلى یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ و لا مکان الیوم الا فى سفینتک. ندا آمد که اى نوح، ابلیس را در نشان که او شبه سیاه است در عقد مروارید: در رشته کشند با جواهر شبهى.
عجب آنست که نوح پسر خود را میخواند که ارْکَبْ مَعَنا و ابلیس دشمن را میراند، تا فرمان آمد که ابلیس دشمن را بردار و پسر خود را بگذار، تا بدانى که اسرار تقدیر بر قیاس خلق نیست میگوید: من آن کنم که خود خواهم و کس را بر حکم من اعتراض نیست لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ.
وَ قالَ ارْکَبُوا فِیها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها بسم اللَّه سلامة الخلق، و باللّه نجاة الخلق، بسم اللَّه شفاء عند کلّ بلیّة، و سلوة عند کلّ حسرة، و حبرة عند کلّ ترحة، بنام خداست آرام دل مؤمنان، بنام خداست شفاء درد بیمار دلان، بنام خداست آسایش اندهگنان، خداوندا نامت نور دیده آشنایان، یادت آیین منزل مشتاقان، یافتت فراغ دل مریدان، مهرت انس جان دوستان.
وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی پیر طریقت گفته که درگاه حق عزیز است، و فناى قدس او عظیم، سراپرده قهر زده، و ایوان کبریا بر کشیده، و بساط عظمت گسترانیده، کس را نیست و نرسد که بستاخى کند بر آن بساط عظمت جز بفرمان. نبینى نوح را که بستاخى کرد، گفت: إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی تا او را جواب دادند که إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ موسى (ع) همچنین بر بساط جلال و عظمت انبساطى نمود بىدستورى دیدار خواست، گفت: «ارنى» جواب آمد که: لَنْ تَرانِی، باز مصطفى (ص) شب الفت و زلفت، شب قرب و کرامت که بحضرت اعلى رسید، و بساط جلال و عظمت دید، سر در پیش افکند و هیچ نگفت حرمت حضرت احدیت را و اجلال درگاه صمدیت را خاموش گشته، و گوش فرا داشته که تا فرمان چه آید، و دستورى چه دهد، ندا آمد که یا محمد سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى دستورى دادیم ترا زبان دعا و ثنا بگشاى، و ما را بپاکى بستاى، مصطفى (ص) در نگرست جلال و عظمت و کبریاى الوهیّت بىنهایت دید، دانست که کمال ثناى مخلوق هرگز ببدایت جلال لم یزل نرسد، ثناى خود همچون چراغ دید در آفتاب و قطره در دریا، چراغ در آفتاب چه روشنایى دهد، و قطره در دریاچه افزاید، همین کلمت گفت: «لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک»
فرمان آمد که اى محمد بستاخى کن بخواه تا بخشم، بگوى تا نیوشم، سل تعطه اشفع تشفع.
من آن توام تو آن من باش ز دل
بستاخى کن چرا نشینى تو خجل
بزرگوار است و لطفى بىنهایت که فردا ربّ العزّة بر گذرگاه صراط با بنده عاصى کند، فمرّة یقف و مرّة یعثر. مىافتد و مىخیزد و رب العزّة داند که بنده را جز وى فریادرس و دستگیر نیست. بجلال تعزّز خود و بنعت رحمت او را فریاد رسد و دستگیرى کند. در خبر مىآید که رحمت اللَّه بر بنده بیش از رحمت مادر است بر فرزند، و اگر تقدیرا فرزندى هزار بار پایش بگل فرو رود، هر بار مادر گوید برخیز جان مادر و هر بار مادر برو مشفقتر و مهربانتر بود.
پیر طریقت گفت: الهى! تا مهر تو پیدا گشت همه مهرها جفا گشت، و تا برّ تو پیدا گشت همه جفاها وفا گشت، الهى! ما نه ارزانى بودیم تا ما را بر گزیدى، و نه ناارزانى بودیم که بغلط گزیدى، بلکه بخود ارزانى کردى تا برگزیدى و بپوشیدى عیب، که مىدیدى.
حَتَّى إِذا جاءَ أَمْرُنا وَ فارَ التَّنُّورُ چون سلطان عظمت و بىنیازى و جلال عزت قهارى بنعت سیاست کمینگاه مکر بر آن بى حرمتان و بیگانگان گشاد و طوفان عقوبت و عذاب فرا سر ایشان نشست، فرمان آمد از جبار کاینات به نوح پیغامبر که: «احْمِلْ فِیها مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَ أَهْلَکَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ» هر که ما در ازل او را در پناه لطف و جوار رحمت خود گرفتیم، امروز تو او را واپناه خودگیر و در کشتى نشان که وى امروز از رستگارانست و فردا از نواختگان، و در ازل از خواندگان. ابلیس آمد در آن حال تا خود را در کشتى افکند نوح سر وازد که این جاى خواندگان است، نه جاى راندگان. ابلیس گفت: اما علمت انّى مِنَ الْمُنْظَرِینَ إِلى یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ و لا مکان الیوم الا فى سفینتک. ندا آمد که اى نوح، ابلیس را در نشان که او شبه سیاه است در عقد مروارید: در رشته کشند با جواهر شبهى.
عجب آنست که نوح پسر خود را میخواند که ارْکَبْ مَعَنا و ابلیس دشمن را میراند، تا فرمان آمد که ابلیس دشمن را بردار و پسر خود را بگذار، تا بدانى که اسرار تقدیر بر قیاس خلق نیست میگوید: من آن کنم که خود خواهم و کس را بر حکم من اعتراض نیست لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ.
وَ قالَ ارْکَبُوا فِیها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها بسم اللَّه سلامة الخلق، و باللّه نجاة الخلق، بسم اللَّه شفاء عند کلّ بلیّة، و سلوة عند کلّ حسرة، و حبرة عند کلّ ترحة، بنام خداست آرام دل مؤمنان، بنام خداست شفاء درد بیمار دلان، بنام خداست آسایش اندهگنان، خداوندا نامت نور دیده آشنایان، یادت آیین منزل مشتاقان، یافتت فراغ دل مریدان، مهرت انس جان دوستان.
وَ نادى نُوحٌ رَبَّهُ فَقالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی پیر طریقت گفته که درگاه حق عزیز است، و فناى قدس او عظیم، سراپرده قهر زده، و ایوان کبریا بر کشیده، و بساط عظمت گسترانیده، کس را نیست و نرسد که بستاخى کند بر آن بساط عظمت جز بفرمان. نبینى نوح را که بستاخى کرد، گفت: إِنَّ ابْنِی مِنْ أَهْلِی تا او را جواب دادند که إِنَّهُ لَیْسَ مِنْ أَهْلِکَ موسى (ع) همچنین بر بساط جلال و عظمت انبساطى نمود بىدستورى دیدار خواست، گفت: «ارنى» جواب آمد که: لَنْ تَرانِی، باز مصطفى (ص) شب الفت و زلفت، شب قرب و کرامت که بحضرت اعلى رسید، و بساط جلال و عظمت دید، سر در پیش افکند و هیچ نگفت حرمت حضرت احدیت را و اجلال درگاه صمدیت را خاموش گشته، و گوش فرا داشته که تا فرمان چه آید، و دستورى چه دهد، ندا آمد که یا محمد سَبِّحِ اسْمَ رَبِّکَ الْأَعْلَى دستورى دادیم ترا زبان دعا و ثنا بگشاى، و ما را بپاکى بستاى، مصطفى (ص) در نگرست جلال و عظمت و کبریاى الوهیّت بىنهایت دید، دانست که کمال ثناى مخلوق هرگز ببدایت جلال لم یزل نرسد، ثناى خود همچون چراغ دید در آفتاب و قطره در دریا، چراغ در آفتاب چه روشنایى دهد، و قطره در دریاچه افزاید، همین کلمت گفت: «لا احصى ثناء علیک انت کما اثنیت على نفسک»
فرمان آمد که اى محمد بستاخى کن بخواه تا بخشم، بگوى تا نیوشم، سل تعطه اشفع تشفع.
من آن توام تو آن من باش ز دل
بستاخى کن چرا نشینى تو خجل
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: تِلْکَ مِنْ أَنْباءِ الْغَیْبِ نُوحِیها إِلَیْکَ اشارت است بجلال قدر مصطفى (ص)، و کمال عزّ وى لطف ایزدى است که گوهر فطرت محمد مرسل را جلوه میکند، میگوید: ما قصّه پیشینان، و آیین رفتگان، و سرگذشت جهانیان از قوم نوح و عاد و ثمود و امثال ایشان همه بر تو کشف کردیم، و مشکلهاى غیبى و نکتهاى علمى خلق را بر زبان تو بیان کردیم دو معنى را، یکى اجلال قدر تو خواستیم، و کمال امانت و دیانت تو وا خلق نمودیم، تا جهانیان بدانند که مفتى عالم جبروت و منهى خطّه ملکوت تویى، محلّ کشف اسرار ازل و ابد تویى، آن اسرار که با تو بگفتیم با کس نگفتیم، و آن انوار که بدل تو راه دادیم بکس ندادیم، اى محمد ما جان تو از خزینه قدس بیرون آوردیم و در صورتى شیرین و پیکرى نگارین بیرون دادیم، تا بزبان خویش واجب شرع ما را وابندگان ما شرح دهى، و قصّه عالمیان و سرگذشت ایشان از مبدأ کاینات تا مقطع دائره حادثات بر ایشان خوانى، تا ببرکت رسالت تو و بشیرین سخنان تو خلقى را از غشاوه بیگانگى بنور آشنایى رسانیم که ما در عزیز کلام خویش گفتهایم وَ ما أَرْسَلْناکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِینَ. دیگر معنى آنست که ما خواستیم تا ببیان این قصهها و سرگذشتها آرامى در دل تو آریم، و در آن سکون افزائیم، و تا بدانى که برادران تو آن پیغامبران که گذشتند از قوم خویش چه بار رنج کشیدند و بعاقبت اثر نصرت ما چون دیدند، سنت ما با تو همانست فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِینَ صبر کن، هیچ منال، و اندوه مدار، که هر آن گل که اینجا خار در دست تو بیش نشاند، در قیامت بوى خوش بدماغ تو خوشتر رساند.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
پیرى را پرسیدند که تقوى چیست؟ گفت: تقوى آنست که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشى در نهاد خود برافروزى چنان که دود خوف بر ظاهر تو بنماید، و چون حدیث بهشت گویند نشاطى گرد جان تو برآید چنان که از شادى رجاء هر دو خدّ تو مورّد گردد، چون خواهى که متقى بر کمال باشى، بدل بدان، و بتن درآى، و بزبان بگوى، و آنچه گویى از مایه علم و سرمایه خرد گوى، که هر چه نه آن بود بر شکل سنگ آسیا بود، عمرى میگردد و یک سر سوزن فراتر نشود، بشنو صفت متقیان و سیرت ایشان، بو هریره گفت: روزى رسول خدا (ص) نماز بامداد کرد و گفت هم اکنون مردى از در مسجد درآید که منظور حق است نظر مهر ربوبیت در دل او پیوسته بر دوام است. بو هریره برخاست، بدر شد و باز آمد سیّد گفت: یا با هریرة زحمت مکن آن نه تویى، تو خود مىآیى و او را مىآرند، تو خود میخواهى و او را میخواهند، خواهنده هرگز چون خواسته نبود، رونده هرگز چون ربوده نبود، رونده مزدور است و ربوده مهمان، مزد مزدور در خور مزدور، و نزل مهمان در خور میزبان، در ساعت سیاهکى از در در آمد جامه کهنه پوشیده و از بس ریاضت و مجاهدت که کرده پوست روى او بر روى او خشک گشته، و از بیدارى و بیخوابى شب، تن وى نزار و ضعیف و چون خیالى شده.
زین گونه که عشق را نهادى بنیاد
اى بس که چو من بباد بر خواهى داد.
بو هریره گفت: یا رسول اللَّه آن جوانمرد اینست؟ گفت: آرى اینست، غلام مغیره بود نام وى هلال در مسجد آمد و در نماز ایستاد سید گفت: ان الملائکة لتأتمّ به، فریشتگان آسمان بر موافقت و متابعت وى در خدمت نماز ایستادهاند، چون سلام باز داد رسول خداى اشارت کرد، او را نزدیک خود خواند دست در دست رسول (ص) نهاد رسول گفت: مرا دعائى گوى هلال بحکم فرمان گفت: اللهمّ صلّ على محمد وعلى آل محمد، رسول گفت: آمین، پس برخاست و رفت و رسول خدا دو دیده مبارک خود در آن شخص و نهاد وى گماشته و تیز در وى مىنگرد و میگوید: ما اکرمک على اللَّه، ما احبّک الى اللَّه، چه گرامى بندهاى بر خدا که تویى، چه عزیز روزگارى و صافى وقتى که در خلوت وَ هُوَ مَعَکُمْ تو دارى، دل در نظر حق شادان، و جان بمهر ازل نازان.
پیر طریقت گفت: حبّذا روزى که خورشید جلال تو بما نظرى کند، حبّذا وقتى که مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد، جان خود طعمه سازیم بازى را، که در فضاى طلب تو پروازى کند، دل خود نثار کنیم محبّى را، که بر سر کوى تو آوازى دهد.
چون هلال از مسجد بدر شد رسول خدا (ص) گفت: لم یبق من عمره الّا ثلاثة ایّام، بو هریره گفت: چرا خبرش نکنى گفت: بر اندوه وى اندوهى دیگر نیفزایم هر چند که وى مرگ باندوه ندارد، روز سیوم رسول برخاست با یاران و بسراى آل مغیره رفت گفت: یا آل المغیرة هل مات فیکم احد؟ فقالوا لا، فقال: بلى، و اللَّه اتاکم طارق فاخذ خیر اهلکم. فقال المغیرة: یا رسول اللَّه هو اقلّ ذکرا و احمل قدرا من ان یذکره مثلک.
فقال رسول اللَّه (ص) کان معروفا فى السّماء، مجهولا فى الارض، دوستان خدا در زمین مجهول باشند و در آسمان معروف، غیرت حق نگذارد ایشان را که از پرده عزّت بیرون آیند، «اولیائى فى قبابى لا یعرفهم غیرى» رسول خدا در چهره آن دوست خدا نگرست، قفس خالى دید و مرغ امانت با آشیان ازل باز رفته.
بدوستیت بمیرم بذکر زنده شوم
شراب وصل تو گرداندم زحال بحال.
رسول خدا (ص) چون در وى نگرست دو چشم نرگسین خود پر آب کرد، آن گه گفت: یا مغیرة انّ للَّه تعالى سبعة نفر فى ارضه بهم یمطر، و بهم یحیى، و بهم یمیت، و هذا کان خیارهم، ثم قال: یا معشر الموالى خذوا فى غسل اخیکم. عمر خواست تا فرا پیش شود و او را غسل دهد، سید گفت: یا عمر امروز روز غلامان است و کار کار مولایان، سلمان و بلال در پیش رفتند تا او را بشویند عمر دلتنگ شد، رسول گفت: دل خوشى عمر را: خذوه عونا لکم، عمر را نیز بیارى گیرید. آرى خوش بود داستان دوستان گفتن، و دل افروزد قصّه جانان خواندن.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِلى ثَمُودَ أَخاهُمْ صالِحاً کردگار قدیم جبّار نام دار عظیم خداوند حکیم، جلّ جلاله و عزّ کبریاؤه و عظم شأنه در بیان قصه عاد و ثمود اظهار جلال و تعزّز و استغناى ازلى میکند، سیاست جبّارى و عظمت قهارى خود بخلق مینماید، تا بدانند که او بىنیاز است از جهان و جهانیان، نه ملک وى بطاعت مطیعان، نه عزّت وى بتوحید موحدان، نه در جلال وى نقص آید از کفر کافران، درگاه عزّت را چه زیان، اگر همه عالم زنّار بر بندند: در باغ جلال گو خلالى کم باش.
فرمان آمد که اى هود تو عاد را بخوان، اى صالح تو ثمود را بخوان، اى ابراهیم تو نمرود را بخوان، شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیّت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است.
پیر طریقت گفت: آدمى هر چند کوشید با حکم خدا برنامد، کوشش رهى با ردّ ازلى برنامد، عبادت با داغ خداى برنامد، وایست ما بانوایست حقّ برنامد، جهد ما با مکر نهانى برنامد، مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد، دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد.
هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فِیها فَاسْتَغْفِرُوهُ اى قوم! اللَّه شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد، تا بنظر عبرت در آن نگرید، و کردگار و آفریدگار آن بشناسید، و درین دنیا کار آخرت بسازید، نه بدان آفرید تا یکبارگى روى بدنیا آرید، و طاغى و یاغى شوید. آوردهاند که جوانى زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وى او را گفتند: چرا از دنیا نصیبى بر ندارى؟ گفت: اگر از شما کسى شنود که ما با عجوزى فرتوت وصلتى کردهایم شما چه گوئید ناچار گوئید دریغا چنین جوانى که سر بچنین عجوزى فرتوت فرو آورد و جوانى خود ضایع کرد، پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدّت یکى تمام بسر نابرده، که با دیگرى در پیوسته، و در حجله جلوه وى آمده، کسى که خرد دارد چگونه با وى عشق بازى کند، و دل در روى بندد؟ آن بیچاره بدبخت که با وى آرام دارد، و او را به عروسى خود مىپسندد، از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکردهاند، و جمال وى هرگز ندیده.
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى؟
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستى.
لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْرى ابراهیم پیغامبرى بزرگوار بود شایسته کرامت نبوّت و رسالت بود، سزاى خلّت و محبّت بود، بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود، صاحب فراستى صادق بود، با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت، و در فراست برو بسته شد دو معنى را، یکى آنکه تا بداند که عالم الخفیّات بحقیقت خدا است، در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ دیگر معنى آنست که وى جلّ جلاله چون حکمى کند، و قضایى راند بران کس که خواهد، مسالک فراست بربندد، تا حکم براند، و قهر خود بنماید، و خدایى خود آشکارا کند، و او را رسد هر چه کند، و سزد هر چه خواهد، بحجّت خداوندى و کردگارى و آفریدگارى، فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى و گفتهاند: رب العزّة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلّت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا آن گه او را بدوام خلّت بشارت داد، و از قطیعت ایمن کرد، گفت: قالُوا سَلاماً و اىّ بشارة اتمّ من سلام الخلیل على الخلیل.
و انّ صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ ابراهیم اول پنداشت که مهماناناند شرط میزبانى بجاى آورد، زود برخاست و ما حضر پیش نهاد، رب العزّة آن تعجل از وى بپسندید و از وى آزادى کرد، گفت: فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ جایى دیگر گفت فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ و المحبّة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب. مصطفى (ص) گفت: «الجهول السخىّ احبّ الى اللَّه من العابد البخیل»
پیر طریقت جنید گفته: بناى تصوّف بر شش خصلت نهادند، اوّل سخا، دیگر رضا، سیوم صبر، چهارم لبس صوف، پنجم سیاحت، ششم فقر. فالسخاء ل: ابراهیم و الرضا ل: اسماعیل و الصبر ل: ایوب و لبس الصوف ل: موسى و السیاحة ل: عیسى و الفقر ل: محمد (ص) مردى بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردى و مهمان دارى معروف نفرى از مسافران عراق بوى فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدّم السّفرة، خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضى از ایشان انکارى پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان، پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت: لم تانیّت فى تقدیم السفرة؟ فقال: یا سیّدى کانت علیها نملة فلم ار فى الفتوّة ان اوذیها او ذبها و لا فى الادب ان اقدّمها مع النّملة الى الاضیاف فلمّا صعدت النّملة منها الى الجدار، قدّمتها.
فقالوا باجمعهم: احسنت، و قاموا و قبّلوا رأس نوح.
فَلَمَّا رَأى أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ تمام احسان الضّیف تناول الید الى ما یقدّم الیه من الطّعام و الامتناع من اکل ما قدّم الیه معدود فى جملة الجفاء و الاکل فى الدّعوة واجب على احد الوجهین فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ مراجعتى که ابراهیم میکرد در کار لوط و باز پیچیدن که میرفت للَّه و فى اللَّه میرفت از شوب ریا پاک، و از حظّ نفس دور، لا جرم آن جدال او را مسلّم داشتند، و ازو در گذاشتند، و در نواخت و کرامت بیفزودند، که بر وى این ثنا گفتند: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ بر خداى هیچ کس زیان نکند، و هر چه براى خدا بود جز در شرف و کرامت نیفزاید، جوانمردى مهمان دارى کرد جمعى را که رسیده بودند، و در آن ضیافت فرمود تا هزار چراغ بیفروختند، یکى مرو را گفت: که اسراف کردى که این همه چراغ بیفروختى، گفت: در خانه رو و هر آنچه نه از بهر حقّ و نه در طلب رضا برافروختهام آن را بکش که رواست، مرد در خانه گرد آن چراغها برآمد تا یکى فرو کشد نتوانست و نه دستش بآن رسید.
هر آن شمعى که ایزد بر فروزد
گر آن را پف کنى سبلت بسوزد
فرمان آمد که اى هود تو عاد را بخوان، اى صالح تو ثمود را بخوان، اى ابراهیم تو نمرود را بخوان، شما میخوانید و من آن کس را بار دهم که خود خواهم کارها بارادت و مشیّت ما است ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است.
پیر طریقت گفت: آدمى هر چند کوشید با حکم خدا برنامد، کوشش رهى با ردّ ازلى برنامد، عبادت با داغ خداى برنامد، وایست ما بانوایست حقّ برنامد، جهد ما با مکر نهانى برنامد، مفلس گشتیم کس را ور ما رحمت نامد، دنیا بسر آمد و اندوه بسر نامد.
هُوَ أَنْشَأَکُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَکُمْ فِیها فَاسْتَغْفِرُوهُ اى قوم! اللَّه شما را بیافرید و ساکنان زمین کرد، تا بنظر عبرت در آن نگرید، و کردگار و آفریدگار آن بشناسید، و درین دنیا کار آخرت بسازید، نه بدان آفرید تا یکبارگى روى بدنیا آرید، و طاغى و یاغى شوید. آوردهاند که جوانى زیبا دست از دنیا بداشته بود یاران وى او را گفتند: چرا از دنیا نصیبى بر ندارى؟ گفت: اگر از شما کسى شنود که ما با عجوزى فرتوت وصلتى کردهایم شما چه گوئید ناچار گوئید دریغا چنین جوانى که سر بچنین عجوزى فرتوت فرو آورد و جوانى خود ضایع کرد، پس بدانید که این دنیا آن عجوز گنده پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته هنوز عدّت یکى تمام بسر نابرده، که با دیگرى در پیوسته، و در حجله جلوه وى آمده، کسى که خرد دارد چگونه با وى عشق بازى کند، و دل در روى بندد؟ آن بیچاره بدبخت که با وى آرام دارد، و او را به عروسى خود مىپسندد، از آنست که عروس دین مرو را جلوه نکردهاند، و جمال وى هرگز ندیده.
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى؟
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغ است خارستى.
لَقَدْ جاءَتْ رُسُلُنا إِبْراهِیمَ بِالْبُشْرى ابراهیم پیغامبرى بزرگوار بود شایسته کرامت نبوّت و رسالت بود، سزاى خلّت و محبّت بود، بتخاصیص قربت و تضاعیف نعمت مخصوص بود، صاحب فراستى صادق بود، با این همه چون فریشتگان آمدند ایشان را نشناخت، و در فراست برو بسته شد دو معنى را، یکى آنکه تا بداند که عالم الخفیّات بحقیقت خدا است، در هفت آسمان و هفت زمین نهان دان دوربین خود آن یگانه یکتاست لا یعزب عنه مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِی الْأَرْضِ وَ لا فِی السَّماءِ دیگر معنى آنست که وى جلّ جلاله چون حکمى کند، و قضایى راند بران کس که خواهد، مسالک فراست بربندد، تا حکم براند، و قهر خود بنماید، و خدایى خود آشکارا کند، و او را رسد هر چه کند، و سزد هر چه خواهد، بحجّت خداوندى و کردگارى و آفریدگارى، فَلِلَّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ وَ لِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلى و گفتهاند: رب العزّة فریشتگان را فرستاد کرامت خلیل را تا او را بشارت دهند بدوام خلّت و کمال وصلت از اول او را بنواخت و خلیل خود خواند، گفت: وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِیمَ خَلِیلًا آن گه او را بدوام خلّت بشارت داد، و از قطیعت ایمن کرد، گفت: قالُوا سَلاماً و اىّ بشارة اتمّ من سلام الخلیل على الخلیل.
و انّ صباحا یکون مفتتحا بسلام الحبیب لصباح مبارک فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ ابراهیم اول پنداشت که مهماناناند شرط میزبانى بجاى آورد، زود برخاست و ما حضر پیش نهاد، رب العزّة آن تعجل از وى بپسندید و از وى آزادى کرد، گفت: فَما لَبِثَ أَنْ جاءَ بِعِجْلٍ حَنِیذٍ جایى دیگر گفت فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمِینٍ و المحبّة توجب استکثار القلیل من الحبیب و استقلال ما منک للحبیب. مصطفى (ص) گفت: «الجهول السخىّ احبّ الى اللَّه من العابد البخیل»
پیر طریقت جنید گفته: بناى تصوّف بر شش خصلت نهادند، اوّل سخا، دیگر رضا، سیوم صبر، چهارم لبس صوف، پنجم سیاحت، ششم فقر. فالسخاء ل: ابراهیم و الرضا ل: اسماعیل و الصبر ل: ایوب و لبس الصوف ل: موسى و السیاحة ل: عیسى و الفقر ل: محمد (ص) مردى بود او را نوح عیار میگفتند پیر خراسان بود در عصر خویش بجوانمردى و مهمان دارى معروف نفرى از مسافران عراق بوى فرو آمدند اشارت به خادم کرد که قدّم السّفرة، خادم رفت و دیر باز آمد و مسافران در انتظار مانده و در بعضى از ایشان انکارى پدید آمد که این نه نشان فتوت است و نه عادت جوانمردان، پس از آن که انتظار دراز گشته بود سفره آورد نوح گفت: لم تانیّت فى تقدیم السفرة؟ فقال: یا سیّدى کانت علیها نملة فلم ار فى الفتوّة ان اوذیها او ذبها و لا فى الادب ان اقدّمها مع النّملة الى الاضیاف فلمّا صعدت النّملة منها الى الجدار، قدّمتها.
فقالوا باجمعهم: احسنت، و قاموا و قبّلوا رأس نوح.
فَلَمَّا رَأى أَیْدِیَهُمْ لا تَصِلُ إِلَیْهِ نَکِرَهُمْ تمام احسان الضّیف تناول الید الى ما یقدّم الیه من الطّعام و الامتناع من اکل ما قدّم الیه معدود فى جملة الجفاء و الاکل فى الدّعوة واجب على احد الوجهین فَلَمَّا ذَهَبَ عَنْ إِبْراهِیمَ الرَّوْعُ وَ جاءَتْهُ الْبُشْرى یُجادِلُنا فِی قَوْمِ لُوطٍ مراجعتى که ابراهیم میکرد در کار لوط و باز پیچیدن که میرفت للَّه و فى اللَّه میرفت از شوب ریا پاک، و از حظّ نفس دور، لا جرم آن جدال او را مسلّم داشتند، و ازو در گذاشتند، و در نواخت و کرامت بیفزودند، که بر وى این ثنا گفتند: إِنَّ إِبْراهِیمَ لَحَلِیمٌ أَوَّاهٌ مُنِیبٌ بر خداى هیچ کس زیان نکند، و هر چه براى خدا بود جز در شرف و کرامت نیفزاید، جوانمردى مهمان دارى کرد جمعى را که رسیده بودند، و در آن ضیافت فرمود تا هزار چراغ بیفروختند، یکى مرو را گفت: که اسراف کردى که این همه چراغ بیفروختى، گفت: در خانه رو و هر آنچه نه از بهر حقّ و نه در طلب رضا برافروختهام آن را بکش که رواست، مرد در خانه گرد آن چراغها برآمد تا یکى فرو کشد نتوانست و نه دستش بآن رسید.
هر آن شمعى که ایزد بر فروزد
گر آن را پف کنى سبلت بسوزد
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لَمَّا جاءَتْ رُسُلُنا لُوطاً سِیءَ بِهِمْ وَ ضاقَ بِهِمْ ذَرْعاً الآیة.
اشارت است بکمال حزن لوط و غایت درد و اندوه وى در راه دین، هم تشریف است او را هم بشارت، تشریف است از آن روى که عزّت قرآن او را جلوه میکند، و از اندوه وى عالمیان را بر آتش اندوه مىنشاند، و خلعت مثوبت روز دولت ایشان را میدوزد، و بشارت از آن است که هر کرا بر آمدن مراد در طالع وى بود، نخست تیر بىمرادى در کام وى نشانند، و بر درد و اندوهش اندوه فزایند، آن گه چون یکبارگى دل خویش باندوه سپرد، و از راه مراد خود برخاست، محبّت حقّ او را در پرده عصمت خویش گیرد که: «ان اللَّه یحب کل قلب حزین» دوست دارد اللَّه دلى که همه غم نادیدن وى خورد، همه بار درد نایافت وى کشد، اندوهش بدان دهد تا روزى گوید، که: لا تَحْزَنْ ترس و بیم در دلش افکند، تا در وقت نزع او را گوید که: لا تَخَفْ آن ساعت که بنده مؤمن را در خاک نهند، و آن خر پشته گور بر سینه عزیز او نصب کنند، دوستان متفکّر حال او، خویشان متحیّر انتقال او، دل وى پر از اندوه و بیم گشته، میان نواخت و سیاست درمانده، گوش بر غیب نهاده، تا خود چه خطاب آید و با وى چه کنند، بنده درین سوز و حسرت بود، که فضل الهى در رسد، لطف ایزدى در پیوندد، خطاب آید، بنعمت اکرام و افضال، عبدى ترکوک و عزّتى و جلالى لانشرنّ علیک رحمتى، بنده من دوستان مجازى ترا رها کردند غم مخور و اندوه مدار که ما ترا واپناه رحمت خویش گرفتیم، و در روضه رضوان جاى تو ساختیم، همانست که ربّ العزّة گفت: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اینست بار درخت اندهان، و غایت درد دوستان، نه از گزاف گفت آنچه پیر طریقت گفت: الهى! نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقّا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد زان با هر درد صحبت از سر گیرد
دردى دگرش بجاى در برگیرد.
کآتش چو رسد بسوخته اندر گیرد.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ قال ابن عطاء لو انّ لى بکم قوّة من نفسى لمنعتکم من معصیة ربّى و لو انّ المعرفة بیدى لا وصلتها الیکم، آن مهجوران درگاه عزّت و زخم خوردگان عدل ازل گرد سراى لوط برآمدند بقصد آن عزیزان، بر مخالفت فرمان، و آن کار بر لوط دشخوار شد و رنج دل وى در حق آن مهمانان بغایت رسید، و بى آرام گشت از سر تحیّر گفت: لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً با آن همه رنج که از ایشان دید شفقت از ایشان هم باز نگرفت و آرزوى توفیق و هدایت ایشان در دل خود راه داد، گفت: اگر کلید معرفت و هدایت بدست من بودى، بر دلهاى ما در معرفت گشادمى، و شما را باین عصیان و خذلان فرو نگذاشتى لکن چه سود که این کار بدست من نیست، و هدایت بخواست من نیست، همانست که مصطفى (ص) را گفتند: «لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» یا محمد هدایت و غوایت خلق حقایق تعزّز ماست، و خصایص تفرّد ما، بر تو جز از دعوت نیست، و راه نمودن جز کار الهیّت ما نیست.
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها سنّة اللَّه فى عباده قلب الاحوال علیهم، و الانقلاب من سمات الحدوث، و الّذى لا یزول و لا یحول فهو الّذى لم یزل و لا یزال بنعوت الصّمدیّة، گردش احوال و تیرگى روزگار نعت حدثان است، و سرانجام بندگان است، روزى ایشان را نعمت، و روزى غمانست، یکى بى کام و بىنوا یکى شادان و نازان است، از آن گه چنین و گه چنان است، که از خاک مختلط آفریده، و بآب تغیّر سرشته، و تا بدانى که یکتا و یگانه خداست که در صفت او تغیّر نه، و در نعت او تبدّل نه، و با او هیچ منازع و مشارک نه، آن را که خواهد بفضل خود نوازد، و او را به وى حاجت نه، و آن را که خواهد بعدل خود راند، و از کس بیم نه، آن گه در آخر آیت گفت: وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ این چنان است که گفتند:
و من یرنى فلا یغترّ بعدى
فانّ لکلّ معصیة عقابا
اشارت است بکمال حزن لوط و غایت درد و اندوه وى در راه دین، هم تشریف است او را هم بشارت، تشریف است از آن روى که عزّت قرآن او را جلوه میکند، و از اندوه وى عالمیان را بر آتش اندوه مىنشاند، و خلعت مثوبت روز دولت ایشان را میدوزد، و بشارت از آن است که هر کرا بر آمدن مراد در طالع وى بود، نخست تیر بىمرادى در کام وى نشانند، و بر درد و اندوهش اندوه فزایند، آن گه چون یکبارگى دل خویش باندوه سپرد، و از راه مراد خود برخاست، محبّت حقّ او را در پرده عصمت خویش گیرد که: «ان اللَّه یحب کل قلب حزین» دوست دارد اللَّه دلى که همه غم نادیدن وى خورد، همه بار درد نایافت وى کشد، اندوهش بدان دهد تا روزى گوید، که: لا تَحْزَنْ ترس و بیم در دلش افکند، تا در وقت نزع او را گوید که: لا تَخَفْ آن ساعت که بنده مؤمن را در خاک نهند، و آن خر پشته گور بر سینه عزیز او نصب کنند، دوستان متفکّر حال او، خویشان متحیّر انتقال او، دل وى پر از اندوه و بیم گشته، میان نواخت و سیاست درمانده، گوش بر غیب نهاده، تا خود چه خطاب آید و با وى چه کنند، بنده درین سوز و حسرت بود، که فضل الهى در رسد، لطف ایزدى در پیوندد، خطاب آید، بنعمت اکرام و افضال، عبدى ترکوک و عزّتى و جلالى لانشرنّ علیک رحمتى، بنده من دوستان مجازى ترا رها کردند غم مخور و اندوه مدار که ما ترا واپناه رحمت خویش گرفتیم، و در روضه رضوان جاى تو ساختیم، همانست که ربّ العزّة گفت: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اینست بار درخت اندهان، و غایت درد دوستان، نه از گزاف گفت آنچه پیر طریقت گفت: الهى! نصیب این بیچاره ازین کار همه درد است، مبارک باد که مرا این درد سخت در خورد است، بیچاره آن کس که ازین درد فرد است، حقّا که هر که بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد زان با هر درد صحبت از سر گیرد
دردى دگرش بجاى در برگیرد.
کآتش چو رسد بسوخته اندر گیرد.
قالَ لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً أَوْ آوِی إِلى رُکْنٍ شَدِیدٍ قال ابن عطاء لو انّ لى بکم قوّة من نفسى لمنعتکم من معصیة ربّى و لو انّ المعرفة بیدى لا وصلتها الیکم، آن مهجوران درگاه عزّت و زخم خوردگان عدل ازل گرد سراى لوط برآمدند بقصد آن عزیزان، بر مخالفت فرمان، و آن کار بر لوط دشخوار شد و رنج دل وى در حق آن مهمانان بغایت رسید، و بى آرام گشت از سر تحیّر گفت: لَوْ أَنَّ لِی بِکُمْ قُوَّةً با آن همه رنج که از ایشان دید شفقت از ایشان هم باز نگرفت و آرزوى توفیق و هدایت ایشان در دل خود راه داد، گفت: اگر کلید معرفت و هدایت بدست من بودى، بر دلهاى ما در معرفت گشادمى، و شما را باین عصیان و خذلان فرو نگذاشتى لکن چه سود که این کار بدست من نیست، و هدایت بخواست من نیست، همانست که مصطفى (ص) را گفتند: «لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ» یا محمد هدایت و غوایت خلق حقایق تعزّز ماست، و خصایص تفرّد ما، بر تو جز از دعوت نیست، و راه نمودن جز کار الهیّت ما نیست.
فَلَمَّا جاءَ أَمْرُنا جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها سنّة اللَّه فى عباده قلب الاحوال علیهم، و الانقلاب من سمات الحدوث، و الّذى لا یزول و لا یحول فهو الّذى لم یزل و لا یزال بنعوت الصّمدیّة، گردش احوال و تیرگى روزگار نعت حدثان است، و سرانجام بندگان است، روزى ایشان را نعمت، و روزى غمانست، یکى بى کام و بىنوا یکى شادان و نازان است، از آن گه چنین و گه چنان است، که از خاک مختلط آفریده، و بآب تغیّر سرشته، و تا بدانى که یکتا و یگانه خداست که در صفت او تغیّر نه، و در نعت او تبدّل نه، و با او هیچ منازع و مشارک نه، آن را که خواهد بفضل خود نوازد، و او را به وى حاجت نه، و آن را که خواهد بعدل خود راند، و از کس بیم نه، آن گه در آخر آیت گفت: وَ ما هِیَ مِنَ الظَّالِمِینَ بِبَعِیدٍ این چنان است که گفتند:
و من یرنى فلا یغترّ بعدى
فانّ لکلّ معصیة عقابا
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: قالُوا یا شُعَیْبُ أَ صَلاتُکَ تَأْمُرُکَ الآیة. شعیب (ص) متعبّد بود، بر اداء طاعات و تحصیل عبادات پیوسته حریص و بر آن مواظب بود، ساعت شب بنماز مستغرق داشتید و هنگام روز بلفظ شیرین و بیان پر آفرین پیغام حق با قوم خویش گزاردید و ازین سخنان که ربّ العزّة از وى حکایت میکند کمال کفایت و وفور عقل و نور بصیرت و حصول سکینه در دل وى پیداست، و ذلک قوله: إِنْ کُنْتُ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی این بیّنت که نوریست که در دل تابد، تا خاطر از حرمت پر کند، و اخلاق را تهذیب کند و اطراف را ادب کند، نه پیش دعا حجاب گذارد، نه پیش فراست بند نه پیش امید دیوار، از اینجا آغاز کند علم ربّانیان، و یقین عارفان، و ناز دوستان.
وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً باز نمود و بیان کرد که آنچه یافتم و دیدم، نه از خود یافتم، و نه بمردى و قوّت خود بآن رسیدم، بلکه آن رزق الهى است، موهبت ربّانى و لطف ایزدى، همانست که مصطفى (ص) گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»
کرامتى عظیم، و نواختى کریم، از خداى کریم، و بدان فخر مىنیارم، که نه مکتسب منست، و نه بجلادت و قوّت من، تا بآن فخر توانم کرد، موهبت الهى است، و عطاء ربّانى بفضل خود کارى ساخته و پرداخته، و بى ما راست کرده. و گفتهاند: رزق حسن، دوام نعمت است بىمئونت، و کمال صفات بى وسیلت، دوام نعمت غذاى نفس است مرکب خدمت را، و کمال صفاوت غذاى روح است مرکز مشاهدت را، و از رزق حسن است که کردار مخالف گفتار نبود، چنان که شعیب گفت: وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ.
بو عثمان گفت: واعظ نیست او که بزبان خلق را پند دهد، و آنچه گوید خود نکند، حکیم نیست او که بر زبان حکمت راند، و اعمال و سیرت وى بر وفق حکمت نبود، و در اخبار بیارند که اللَّه تعالى به عیسى وحى فرستاد که: یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس، و الا فاستحى منّى. و یقال: من لم یکن له حکم على نفسه فى المنع عن الهوى، لم یمض له حکم على غیره فیما یرشده الیه من الهدى. و فى الخبر: «من ازداد علما و لا یزدد هدى، لم یزدد من اللَّه الا بعدا هر که وى را علم افزاید، و آن گه راه هدى برو نگشاید. از حقّ او را جذر دورى نیفزاید. اما میدان بیقین که کلید گنج هدى توفیق است، کوشش بطاعات، و یافت درجات بتوفیق است، طوبى آن کس که توفیق او را رفیق است، بنده بجهد خود کجا رسد اگر توفیق نبود، نجات خود کى تواند، بى مرکب توفیق راه بحقّ چون برد. ربّ العزّة حکایت میکند از قول شعیب که گفت: وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ توفیق چوگانست، و بنده گوى و انابت میدان، ذکر بر زبان، و آواى برّ در گوش و ثمره وعد در دل و تازگى منّت در جان.
پیر طریقت گفت: تا جان در تن است، و نفس را بر لب گذر است، و هشیارى حاصل است، از عبودیت چاره نیست. راست است که طاعت بتوفیق است، امّا جهد بگذاشتن روى نیست، راست است که معصیت بخذلان است، امّا جذر فرو گذاشتن شرط نیست، اندیشیدن که رهى توانستى که گناه نکردید، سر همه گناه است، و این سخن گناه کار را عذر پنداشتن هم از گناه است، الهى! عزّت ترا گردن نهادیم، و حکم ترا جان فدا کردیم، ما را مىگویى که مکن و در مىافکنى، و مىگویى که کن و فانمیگذارى، ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن بطاعت.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ میگوید: آمرزش خواهید از خداوند خویش که وى آمرزگار است، و رهى نو از نه بسزاى رهى بل بسزاى خویش هر چند که رهى را جرم بسیار است، آخر فضل مولى پیش الطاف ربوبیّت است، که کرم خود بر صفت عبودیّت عرضه میکند، که هر چه از رهى تقصیر است، بىنیازى من برابر آنست، و هر چه ازو ناپسندیده است، مهربانى من بر سر آنست، و هر چه رهى را امید است، فضل من برتر از آنست. إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ الودود الّذى یتحبّب الى عباده بالاحسان الیهم. ودود اوست که بمهربانى نواخت خود بر بنده نهد، و نعمت بر وى پیاپى ریزد، تا بنده او را دوست شود. ازینجا بود که با داود (ع) گفت که: «یا داود حبب الى عبادى» راه ما بر بندگان ما روشندار، و دوستى ما در دل ایشان افکن، و نعمت ما با یاد ایشان ده، و سخنان ما در دل ایشان شیرین کن، و بگوى من آن خداوندم که با جودم بخل نه، و با علمم جهل نه، و با صبرم عجز نه، و با غضبم ضجر نه، در صفتم تغیّر نه، و در گفتم تبدّل نه، ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ پس اگر بنده تقصیر کند، و حقّ این کرامت بنشناسد، و شکر نعمت بنگزارد او را عتاب کند و گوید: یا بن آدم ما انصفتنى أتحبّب الیک بالنّعم، و تتمقّت الىّ بالمعاصى، خیرى علیک نازل و شرّک الىّ صاعد، رواه على بن ابى طالب (ع) عن النبى (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ: یا بن آدم... و ذکر الحدیث.
وَ رَزَقَنِی مِنْهُ رِزْقاً حَسَناً باز نمود و بیان کرد که آنچه یافتم و دیدم، نه از خود یافتم، و نه بمردى و قوّت خود بآن رسیدم، بلکه آن رزق الهى است، موهبت ربّانى و لطف ایزدى، همانست که مصطفى (ص) گفت: «انا سیّد ولد آدم و لا فخر»
کرامتى عظیم، و نواختى کریم، از خداى کریم، و بدان فخر مىنیارم، که نه مکتسب منست، و نه بجلادت و قوّت من، تا بآن فخر توانم کرد، موهبت الهى است، و عطاء ربّانى بفضل خود کارى ساخته و پرداخته، و بى ما راست کرده. و گفتهاند: رزق حسن، دوام نعمت است بىمئونت، و کمال صفات بى وسیلت، دوام نعمت غذاى نفس است مرکب خدمت را، و کمال صفاوت غذاى روح است مرکز مشاهدت را، و از رزق حسن است که کردار مخالف گفتار نبود، چنان که شعیب گفت: وَ ما أُرِیدُ أَنْ أُخالِفَکُمْ إِلى ما أَنْهاکُمْ عَنْهُ.
بو عثمان گفت: واعظ نیست او که بزبان خلق را پند دهد، و آنچه گوید خود نکند، حکیم نیست او که بر زبان حکمت راند، و اعمال و سیرت وى بر وفق حکمت نبود، و در اخبار بیارند که اللَّه تعالى به عیسى وحى فرستاد که: یا عیسى عظ نفسک فان اتّعظت فعظ النّاس، و الا فاستحى منّى. و یقال: من لم یکن له حکم على نفسه فى المنع عن الهوى، لم یمض له حکم على غیره فیما یرشده الیه من الهدى. و فى الخبر: «من ازداد علما و لا یزدد هدى، لم یزدد من اللَّه الا بعدا هر که وى را علم افزاید، و آن گه راه هدى برو نگشاید. از حقّ او را جذر دورى نیفزاید. اما میدان بیقین که کلید گنج هدى توفیق است، کوشش بطاعات، و یافت درجات بتوفیق است، طوبى آن کس که توفیق او را رفیق است، بنده بجهد خود کجا رسد اگر توفیق نبود، نجات خود کى تواند، بى مرکب توفیق راه بحقّ چون برد. ربّ العزّة حکایت میکند از قول شعیب که گفت: وَ ما تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ إِلَیْهِ أُنِیبُ توفیق چوگانست، و بنده گوى و انابت میدان، ذکر بر زبان، و آواى برّ در گوش و ثمره وعد در دل و تازگى منّت در جان.
پیر طریقت گفت: تا جان در تن است، و نفس را بر لب گذر است، و هشیارى حاصل است، از عبودیت چاره نیست. راست است که طاعت بتوفیق است، امّا جهد بگذاشتن روى نیست، راست است که معصیت بخذلان است، امّا جذر فرو گذاشتن شرط نیست، اندیشیدن که رهى توانستى که گناه نکردید، سر همه گناه است، و این سخن گناه کار را عذر پنداشتن هم از گناه است، الهى! عزّت ترا گردن نهادیم، و حکم ترا جان فدا کردیم، ما را مىگویى که مکن و در مىافکنى، و مىگویى که کن و فانمیگذارى، ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن بطاعت.
وَ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ میگوید: آمرزش خواهید از خداوند خویش که وى آمرزگار است، و رهى نو از نه بسزاى رهى بل بسزاى خویش هر چند که رهى را جرم بسیار است، آخر فضل مولى پیش الطاف ربوبیّت است، که کرم خود بر صفت عبودیّت عرضه میکند، که هر چه از رهى تقصیر است، بىنیازى من برابر آنست، و هر چه ازو ناپسندیده است، مهربانى من بر سر آنست، و هر چه رهى را امید است، فضل من برتر از آنست. إِنَّ رَبِّی رَحِیمٌ وَدُودٌ الودود الّذى یتحبّب الى عباده بالاحسان الیهم. ودود اوست که بمهربانى نواخت خود بر بنده نهد، و نعمت بر وى پیاپى ریزد، تا بنده او را دوست شود. ازینجا بود که با داود (ع) گفت که: «یا داود حبب الى عبادى» راه ما بر بندگان ما روشندار، و دوستى ما در دل ایشان افکن، و نعمت ما با یاد ایشان ده، و سخنان ما در دل ایشان شیرین کن، و بگوى من آن خداوندم که با جودم بخل نه، و با علمم جهل نه، و با صبرم عجز نه، و با غضبم ضجر نه، در صفتم تغیّر نه، و در گفتم تبدّل نه، ما یُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَیَّ وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِیدِ پس اگر بنده تقصیر کند، و حقّ این کرامت بنشناسد، و شکر نعمت بنگزارد او را عتاب کند و گوید: یا بن آدم ما انصفتنى أتحبّب الیک بالنّعم، و تتمقّت الىّ بالمعاصى، خیرى علیک نازل و شرّک الىّ صاعد، رواه على بن ابى طالب (ع) عن النبى (ص) عن اللَّه عزّ و جلّ: یا بن آدم... و ذکر الحدیث.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً اى انّ فى ذلک الّذى نزل بالامم المهلکة من انواع العذاب، لعبرة لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ اعتقد صحته و وجوده. و قیل: «لآیة» اى علامة انّ اللَّه ینجز وعده للمؤمنین و للانبیاء ان ینصرهم ذلِکَ یَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ یحشر الخلائق کلهم فیه و لیس یوم بهذه الصفة الا یوم القیمة وَ ذلِکَ یَوْمٌ مَشْهُودٌ یشهده اهل السماوات و الارضین. و فى تفسیر شاهد و مشهود ان الشاهد محمد (ص) و المشهود یوم القیامة قال مقاتل: یشهده الربّ عز و جلّ فى ملائکته لعرض الخلائق و حسابهم. و فى الخبر الصحیح عن ابى هریرة قال قال رسول اللَّه (ص): «یجمع اللَّه الخلق یوم القیمة فى صعید واحد ثم یطلع علیهم رب العالمین فیقول یتّبع کل انسان ما کان یعبد و یبقى المسلمون فیطلع علیهم و یعرفهم نفسه، ثم: یقول انا ربکم فاتبعونى.
وَ ما نُؤَخِّرُهُ الى الیوم المذکور إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ سنوه و شهوره و ایامه و ساعاته میگوید: ما روز قیامت با پس نمىداریم مگر هنگامى شمرده را یعنى که: سالها و ماهها و روزها و ساعتها از آن روز که دنیا بیافریدیم تا وقت قیامت همه شمردهایم و دانسته، و در علم قدیم خود مقرر کرده، و نام زده شده، و از خلق پوشیده داشته، که چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت بخواهد گذشت تا پس قیامت بود، چون آن روزگار بسر آید قیامت بود که یک ساعت در پیش نیفتد و با پس نبود. و قیل: ان ذلک الوقت سبعة آلاف سنة منذ خلق اللَّه الدنیا الى ان تنقضى.
«یوم یأتى» اثبت الیاء مکى و یعقوب وصلا و وقفا، مدنى و ابو عمرو و الکسائى، وصلا و حذفها الباقون فى الحالین، و اثباتها و حذفها لغتان، تقول العرب: لا ادر، فتحذف الیاء و تجتزى بالکسرة و ذلک لکثرة الاستعمال، و الاجود فى النحو اثبات الیاء. گفتهاند یَوْمَ یَأْتِ این یَوْمَ بمعنى حین است، اى حین یاتى ذلک الیوم الذى یجمع فیه الخلائق لا تَکَلَّمُ نَفْسٌ اى لا تتکلم نفس فیه و لا تنفع من شفاعة او وسیلة إِلَّا بِإِذْنِهِ تبارک و تعالى. میگوید: روز رستاخیز روزى صعب است، و هول آن عظیم، هیچ کس زهره ندارد که سخن گوید در آن روز، و نه هیچ کس شفاعت کند، یا و سیلتى بر سازد مگر بدستورى اللَّه. همانست که جایى دیگر گفت: لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ و روا باشد که از درازى روز قیامت در آن مواطن و مواقف بود در بعضى مواقف سخن گویند چنان که گفت: وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ و در بعضى نگویند چنان که گفت لا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ.
لا تَکَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ و آن گه در آن روز خلق دو گروه باشند گروهى اهل شقاوت که در ازل شقى بودند و گروهى اهل سعادت که در ازل سعید آمدند فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ کتبت علیه الشقاوة و منهم سعید کتبت علیه السعادة.
روى عن عمر قال: لمّا نزلت: فمنهم شقى و سعید، قلت: یا رسول اللَّه فعلام نعمل اذا على شىء قد فرغ منه ام على على شىء لم یفرغ منه؟ قال: بل على شىء قد فرغ منه یا عمر و جرت به الاقلام و لکن کلّ میسّر لما خلق له.
فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ لَهُمْ فِیها زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ الزفیر اول نهیق الحمار و الشهیق آخره، شبّه اصواتهم فیها بانکر الاصوات قال ابو العالیة الزفیر فى الحلق و الشهیق فى الصدر و الزفیر اصله من المزفور و هو الشدید الخلق، و الشهیق اصله الطول من الجبل الشاهق.
خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ و گفتهاند سماوات اینجا اطباق دوزخ است و ارض ادراک آن. و در دیگر آیت سماوات اطباق بهشت است و ارض تربت آن، و مستقیمتر وجه آنست در هر دو که آن کنایت است از تابید بر مذهب عرب که گویند: لا اکلّمک و لا افعل ذلک ما ذرّ شارق، و طلع کوکب، و هبّت ریح، و حتى یعود اللبن فى الضرع، و حتى یعود امس، و یبیض الغراب، و حتى یرجع السهم على فوقه. و منه قول الشاعر:
ترجّى الخیر و انتظرى ایابى
اذا ما القارظ العنزى آبا
و قال امرؤ القیس: و انى مقیم ما اقام عسیب باین همه درازى روزگار خواهند و معنى ابد. آن گه گفت: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ این «ما» بمعنى من است یعنى الّا من شاء ربک، و هم قوم موحدون یخرجون من النّار و یدخلون الجنة. میگوید: جاوید در دوزخ باشند همیشه مگر قومى موحدان گنه کاران که پس از آن که عذاب چشیدند اللَّه خواست که ایشان را از دوزخ بیرون آرد و ببهشت فرستد که شقاوت ایشان بحکم ازل ابدى نبود و بر وفق این خبر مصطفى است (ص).
روى جابر بن عبد اللَّه قال قرأ رسول اللَّه (ص): فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا الى قوله: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ فقال (ص): «ان شاء اللَّه ان یخرج اناسا من الّذین شقوا من النّار فیدخلهم الجنة فعل»
و قال (ص): «یخرج قوم من النّار بعد ما یصیبهم منها سفع فیدخلون الجنة فیسمیهم اهل الجنة الجهنمیین»
و در دیگر آیت باین قول معنى آنست که: نیکبختان جاوید در بهشت باشند إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من قدر مکث المعذبین فى النّار من الموحدین من لدن دخولها الى ان دخلوا الجنّة، مگر قومى از موحّدان که مدتى در آتش باشند و خداوند تو خواست که ایشان را بیرون آرد و ببهشت فرستد فهؤلاء لم یشقوا شقاء من یدخل النار على التابید و لا سعدوا سعادة من لا تمسّه النّار. و فى ذلک ما روى عن ابن عباس قال: قوم من اهل الکبائر من اهل هذه القبلة یعذّبهم اللَّه بالنار ما شاء بذنوبهم ثم یأذن لهم فى الشفاعة فیشفع لهم المؤمنون فیخرجهم من النار فیدخلهم الجنة فسماهم اشقیاء حین عذّبهم فى النار. فقال: فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ لَهُمْ فِیها زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ حین اذن لهم فى الشفاعة اخرجهم من النّار و ادخلهم الجنّة و هم، هم قال: وَ أَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا یعنى بعد الشقاء الّذى کانوا فیه فَفِی الْجَنَّةِ خالِدِینَ فِیها (ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ) إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ یعنى الّذین کانوا فى النّار. قولى دیگر گفتهاند که آسمانها و زمین آسمان دنیا و زمین دنیا است و «الا» بمعنى سوى است چنان که کسى گوید لو کان معنا رجل الا زید یعنى سوى زید لقاتلنا، اگر با ما مردى بودى بیرون ازین زید ما قتال کردیمى همچنین معنى آیت آنست که ایشان جاوید در آن باشند ما دام که این آسمانها و زمین بر پاى است که نهایت دیدار شما است که از ابد خود همین دیدید بیرون از آن ابد جاودانه که در علم ما است و بخواست ما است که علم مخلوق بدان نرسد و هرگز منقطع نشود. و قال قتادة: تبدل هذه السماء و هذه الارض فالمعنى: خالدین فیها ما دامت السماوات تلک السماء و تلک الارض المبدلتان من هاتین.
و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من زیادة اهل النار فى العذاب و اهل الجنة فى النعیم. و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من کونهم فى مهلة الدنیا و فى التراب على طول البلى و فى الموقف حتى تظهر النّار. و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ و هو لا یشاء ان یخرجهم، یعنى لو شاء ان یرحمهم لقدر و لکنّه، لکنّه اعلمنا انهم خالدون ابدا.
روى ابو هریرة قال، قال رسول اللَّه (ص): «یؤتى بالموت یوم القیمة فیوقف على الصراط فیقال یا اهل الجنة فیطلعون خائفین وجلین بان یخرجوا من مکانهم الذى هم به، ثم یقال: یا اهل النّار فیطلعون فرحین مستبشرین ان یخرجوا من مکانهم الذى هم به، فیقال لهم: هل تعرفون هذا؟ فیقولون: نعم، ربنا هذا الموت فیامر به فیذبح على الصراط، ثم یقال للفریقین خلود لا تجدون فیها موتا ابدا.
وَ أَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا قرأ حمزة و الکسائى و حفص عن عاصم: سُعِدُوا بضم السین، و الوجه انه مبنى للمفعول به من قولهم: سعدت الرجل اسعده سعدا فهو مسعود، و یکون متعدیا لسعد کما یقال: خزنته فخزن هو، و قرأ الباقون سُعِدُوا بفتح السین، و الوجه انه فعل لازم مبنى للفاعل على وزن فعل یقال سعد فلان یسعد سعادة فهو سعید، کما یقال شقى یشقى فهو شقى و السعد سبب الخبر کما ان ضده من النحس سبب الشر خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ اى غیر مقطوع عنهم. عطاء نصب على المصدر، اى اطلعوا عطاء، قال وکیع کفرت الجهمیة باربع آیات من کتاب اللَّه عز و جل فى وصف نعیم الجنة قوله: لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ قالوا تقطع و تمنع. و قوله: أُکُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها قالوا: لا یدوم. و قوله: ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ قالوا: لا یبقى. و قوله: عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ قالوا: یجذ و یقطع.
فَلا تَکُ فِی مِرْیَةٍ المریة، الشک، و الفعل منه: امترى و تمارى و مارى غیره مماراة و مراء، در معنى این آیت سه قول گفتهاند: یکى آنست که لا تشک ان عبادة ما یعبدونه ضلال، اى محمد نگر بگمان نباشى که پرستش این بتان که قریش آن را مىپرستند ضلال است و گمراهى. دیگر معنى لا تشکّ انها تقلید لآبائهم و اقتداء منهم بهم، بگمان مباش که ایشان باین عبادت بتان تقلید پدران خویش میکنند و بر پى اسلاف خویش مىروند. قول سوم آنست که کفار دو فرقتاند، فرقتى نفى صانع میکنند، و بوجود صانع بهیچ حال اقرار نمىدهند، و فرقتى بوجود صانع اقرار میدهند اما با وى انباز مىگیرند و بتان و طواغیت را مىپرستند، میگوید: لا تشک فى انّ هؤلاء فى الکفر کهؤلاء نگر بگمان نباشى که اینان همه در کفر یکساناند و هر دو فرقت گمراهند ما یَعْبُدُونَ إِلَّا کَما یَعْبُدُ آباؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ اى هم کآبائهم فى الکفر و التقلید. و قوله: کَما یَعْبُدُ یعنى کما کان یعبد فحذف لانّ قَبْلُ یدل علیه وَ إِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِیبَهُمْ حظّهم غَیْرَ مَنْقُوصٍ یعنى حظهم من الرزق. و قیل: من الخیر و الشرّ. و قیل: من العذاب.
روى اوسط بن عمرو البجلى قال: قدمنا المدینه فالفیت ابا بکر على المنبر یخطب الناس فسمعته یقول قام فینا رسول اللَّه (ص) قال سألوا اللَّه العافیة فانّه لم یعط احد افضل من معافاة بعد یقین و ایاکم و الریبة فانه لم یؤت احد اشد من ریبة بعد کفر.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ فَاخْتُلِفَ فِیهِ هذا تسلیة للنّبى (ص) ب: موسى و ما کان یلقاه من قومه من تکذیبهم ایّاه و اختلافهم فى التوریة میگوید: موسى را تورات دادیم و اهل تورات در آن دو گروه گشتند قومى بوى ایمان آوردند و استوار گرفتند و قومى کافر شدند و دروغ زن گرفتند، ایشان با تورات همان کردند که قوم تو با قرآن. گفتهاند: این اختلاف ایشان بعد از بعثت مصطفى است یعنى اختلف من بعد ما اتاهم محمد، فى تصدیق ما نزّل فیها من خبر نبوّة محمد وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ بتأخیر العذاب عن امّة محمد الى یوم القیامة لَقُضِیَ بَیْنَهُمْ یعنى لاهلکوا فى الدّنیا و فرغ من عذابهم. و قیل: وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ بتأخیر العذاب عن اهل الکتاب لاهلکوا حین اختلفوا فى التوریة وَ إِنَّهُمْ لَفِی شَکٍّ مِنْهُ اى من التوریة. و قیل: من القرآن مُرِیبٍ ذى ریب موقع فى الرّیب و التّهمة وَ إِنَّ کُلًّا لَمَّا بتشدید إِنَّ و تخفیف «لما» قرائت بو عمر و کسایى و یعقوب است و باین قرائت «ما» بمعنى من است چنان که اهل حجاز گویند: سبحان ما سبّح له الرّعد، اى من سبّح الرّعد و لام در «لما» لام تأکید است که در خبر «ان» شود و لام لَیُوَفِّیَنَّهُمْ لام قسم محذوف مضمر است، و التقدیر: و اللَّه لیوفینهم. میگوید: همه که دشمناناند کتابى و مشرک همه آنست که حقّا که بایشان خواهد سپرد جزاى کردارهاى ایشان خداوند تو. و روا باشد که «ما» زیادت باشد زیدت بین اللّامین لیفصل بینهما کراهة اجتماعها. ابن کثیر و نافع إِنَّ کُلًّا لَمَّا هر دو بتخفیف خوانند و این هم بر معنى قرائت اوّل است و اصل ان «ان» بوده فخففت و بقى عملها. شامى و حمزه و حفص إِنَّ کُلًّا لَمَّا نون و میم هر دو بتشدید خوانند، و الوجه انّ الاصل فیه: و انّ کلّا لمن ما لیوفینّهم، فوصلت «من» الجارة بما فانقلبت النّون میما للادغام فاجتمعت ثلاث میمات فحذفت احدیهنّ فبقى لَمَّا بالتشدید و «ما» بمعنى من کما ذکرنا و اسم لجماعة النّاس کما قال تعالى: فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ اى من طاب. و المعنى: و انّ کلّا لمن الّذین لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ و قرائت ابو بکر از عاصم إِنَّ کُلًّا بتخفیف نون است و «لما» بتشدید میم، و الوجه انّ «ان» على ما سبق من انها مخفّفة من الشدیدة و لما على ما ذکرنا من انّ اصله من ما و اللّام هى الّتى تدخل على خبر «ان» و اللّام فى لَیُوَفِّیَنَّهُمْ هى اللام القسم على ما سبق فى الجمیع، و التّقدیر: و ان کلّا لمن ما و اللَّه لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ و «ما» بمعنى «من» کما ذکرنا. و یجوز ان یکون «ان» للجحد، بمعنى: «ما» و انتصاب کُلًّا بنزع الخافض، و التّقدیر: و ان من کلّ، و «لما» بمعنى: الّا، و المعنى: ما کلّ من المؤمن و الکافر و البرّ و الفاجر الّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ کقوله: إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ اى ما کلّ نفس الّا علیها حافظ إِنَّهُ بِما یَعْمَلُونَ خَبِیرٌ یعلم الصّالح منهم و غیر الصّالح.
فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ هذا الکلام هاهنا و فى سورة حم شامل کلّ امر خوطب به رسول اللَّه (ص) فى القرآن و خارجه، یقول: استقم یا محمد کما امرک ربّک و بلّغ الرّسالة و ادع النّاس الى الایمان باللّه، میگوید: راست باش و راست زى بر بردبارى و هشیارى و مردى و مردمى و جوانمردى و خدا ترسى و خدا پرستى پیغام برسان و خلق بر دین حقّ خوان. و قیل: استقم على القرآن و لا تشرک بى شیئا و توکّل علىّ فیما ینوبک.
قال: السدى الخطاب للنبىّ و المراد به امّته و قال ابن عبّاس: ما نزلت على رسول اللَّه (ص) فى جمیع القرآن آیة کانت اشد و لا اشقّ علیه من هذه الایة، و لذلک قال لاصحابه، حین قالوا لقد اسرع الیک الشیب، فقال: شیّبتنى سورة هود وَ مَنْ تابَ مَعَکَ یعنى من اسلم و آمن بک فلیستقیموا وَ لا تَطْغَوْا اى لا تجاوزوا امر اللَّه إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ یعلم اعمالکم فیجازیکم علیه.
وَ لا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا اى لا تمیلوا الیهم و لا تطمئنّوا الى قولهم و لا تداهنوهم من قوله: وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ و قیل: الرّکون الى الظلمة الرّضا بعمل الظّلمة، اى لا ترضوا باعمالهم فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ و یقال: لا تصاحب الاشرار فانّ ذلک یحرمک صحبة الاخیار. تقول: رکن الیه یرکن رکنا و رکن یرکن رکونا.
و قال قوم: رکن یرکن، و هى شاذّة نادرة و افصح اللّغات: رکن یرکن، و الرّکن ناحیة من الجبل او الحائط قویّة. و بدانکه مسّ در قرآن بر سه وجه است: یکى بمعنى اصابت چنان که درین آیت گفت: فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ اى یصیبکم لفحها. و در سورة الاعراف گفت: مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ اى اصاب آباءنا الشدّة و الرّخاء.
و در سورة ص گفت: مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ اى اصابنى و در سورة الحجر گفت: لا یَمَسُّهُمْ فِیها نَصَبٌ اى لا یصیبهم. و در آل عمران گفت: إِنْ تَمْسَسْکُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ اى ان تصبکم. وجه دوم مسّ بمعنى جماع، کقوله: فى البقرة ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ یعنى ما لم تجامعوهن وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ. و فى الاحزاب ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ یعنى من قبل ان تجامعوهنّ. وجه سوم مسّ است بمعنى خبل، و ذلک فى قوله تعالى: الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطانُ مِنَ الْمَسِّ، قوله: وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ اعوان یمنعونکم من عذاب اللَّه ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ حال و لیس بعطف اى حالکم حینئذ هذا.
وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ میگوید: بپاى دار نماز بر دو گوشه روز یک طرف نماز بامداد و یک طرف نماز دیگر وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ یعنى نماز شام و خفتن. این قول حسن است، مجاهد گفت: طَرَفَیِ النَّهارِ نماز بامداد است و پیشین و دیگر وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ شام و خفتن تا هر پنج نماز جمع کند، مقاتل گفت: صلاة الفجر و الظّهر طرف و صلاة العصر و المغرب طرف وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ العشاء الآخرة.
ازهرى گفت: طَرَفَیِ النَّهارِ، غدوّه و عشیّه فصلاة الفجر فى احد الطّرفین و صلاة الظّهر و العصر فى الطّرف الآخر و تسمّیان صلوتى العشى وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ، اى ساعات اللّیل من اوله و فیها المغرب و العشاء الآخرة، و انما سمّیت الساعات التی فى اوّل اللیل زلفا، لقربها من النّهار واحدتها زلفة مثل غرفة و غرف و رکبة و رکب. و نصب طرفى و زلفا على الظّرف کما تقول: جئت طرفى النّهار و اوّل اللّیل. و قیل: یعنى صلوتى العشاء لزلفة احدیهما من الأخرى و قربها منها.
إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ یعنى ان الصلوات الخمس. یکفّرن ما بینهنّ من الخطایا الصغائر. و عن ابى عثمان قال: کنت مع سلمان تحت شجرة فاخذ غصنا منها یابسا فهزّه حتّى تحاتّ ورقه. ثم قال لى سلمان: الا تسئلنى لم افعل هذا؟ فقلت: و لم تفعله؟ قال: انّ المسلم اذا توضأ ثمّ احسن الوضوء ثمّ صلّى الصلوات الخمس تحاتّ خطایاه کما تحاتّ هذا الورق. ثمّ تلا هذه الآیة: وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ الآیة.
و روى انّ ابا الیسر عمرو بن غزیة الانصارى کان یبیع التمر، فاتته امراة تبتاع تمرا، فقال: انّ فى البیت تمرا اجود منه فهل لک فیه؟ قالت: نعم. فذهب بها الى بیته، فضمها الى نفسه و قبّلها. فقالت: اتّق اللَّه. فترکها و ندم على هذا فاتى النبى (ص) و قال: یا رسول اللَّه ما تقول فى رجل راود امرأة عن نفسها. و لم یبق شیئا مما یفعل الرّجال بالنّساء الّا رکبه غیر انه لم یجامعها. فقال: عمر لقد سترک اللَّه لو سترت على نفسک، و لم یرد علیه رسول اللَّه (ص) و قال: انتظر فیه امر ربى، و حضرت صلاة العصر فصلى النبى ص العصر فلمّا فرغ اتاه جبرئیل ع بهذه الآیة فقال النبى (ص) این ابو الیسر؟ فقال: ها انا ذا یا رسول اللَّه، قال: أ شهدت معنا هذه الصلاة؟ قال: نعم. قال: اذهب فانّها کفّارة لما عملت. فقال عمر: یا رسول اللَّه أ هذا له خاصة ام لنا عامّة؟ فقال: بل للنّاس عامة.
و روى انّ رسول اللَّه (ص) رأى رجلا یقول: اللّهم اغفر لى و ما اراک تغفر، فقال النبى ص: ما اسوء ظنّک بربّک. فقال: یا رسول اللَّه انّى اذنبت فى الجاهلیة و الاسلام فقال: (ص) ما فى الجاهلیة فقد محاه الاسلام و ما فى الاسلام تمحوه الصلوات الخمس، فانزل اللَّه تعالى وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ و روى عن النبى (ص) قال: مثل الصلوات الخمس مثل نهر جار غمر على باب احدکم یغتمس فیه کلّ یوم خمس مرّات فما ذا یبقین من درنه.
و قیل: الْحَسَناتِ فى هذه الایة قول العبد «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر» ذلِکَ اى هذا الّذى ذکرنا.
و قیل: القرآن ذِکْرى لِلذَّاکِرِینَ وعظ للمتّعظین.
وَ اصْبِرْ یا محمد على ما یصیبک من اذى قومک و استعن على ما امرت به بالصبر فانّ بالصبر تنال درجة المحسنین. و قیل و اصبر على الصلاة فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ اى المصلّین. هو کقوله: وَ أْمُرْ أَهْلَکَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَیْها.
فَلَوْ لا کانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِکُمْ اى هلّا کان، و هو موضوع للتحضیض و یختص بالفعل أُولُوا بَقِیَّةٍ البقیّة الباقى من الشیء اى من بقیت له بقیة من الرأى و العقل و التمییز و البصیرة فیعرف الحقّ من الباطل و الصواب من الخطأ. و قیل: أُولُوا بَقِیَّةٍ اصحاب جماعة تبقى من نسلهم، و المعنى: لو کان منهم من هذه صفته لما نزل بهم العذاب إِلَّا قَلِیلًا مِمَّنْ أَنْجَیْنا مِنْهُمْ این استثناء منقطع است اى لکن قلیلا منهم انجیناهم لانهم کانوا بهذه الصفة. میگوید: هر قرنى از پیشینان و هر قومى که در میان ایشان زیرکان بودند که مىباز زدند از فساد آن قوم را عذاب نکردیم و آن اندک قوم بودند چرا آن دیگران قومها که عذاب کردیم در میان ایشان هم زیرکان نبودند که ایشان را باز زدندى از فساد تا ما ایشان را عذاب نکردیمى وَ اتَّبَعَ الَّذِینَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فِیهِ اى اتّبع الظلمة ما نعموا فیه من لذات الدنیا و آثروه و نسوا الآخرة.
و معنى اترفوا مکّنوا من التّرفة و هى التنعّم، اى آثروا ذلک على طاعة اللَّه فهلکوا وَ کانُوا مُجْرِمِینَ کافرین.
وَ ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ اى بظلم من اللَّه وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ مؤمنون محسنون، این یک قول آنست که در نوبت اول رفت. معنى دیگر: وَ ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ منهم، اى بعضهم و الاکثر على الصلاح، خداوند تو بر آن نیست که اهل شهرى هلاک کند بآنکه قومى از ایشان ظلم کنند چون بیشترین ایشان بر صلاح باشند. سه دیگر قول آنست که ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ بشرک منهم وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ فى المعاملات فیما بینهم یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و لا یظلم بعضهم بعضا، میگوید: خداوند تو آن را نیست و نخواهد که اهل شهرى را هلاک کند بشرک و کفر ایشان چون در معاملات با یکدیگر انصاف و عدل نگه دارند و بر یکدیگر ظلم نکنند و امر معروف و نهى منکر بپاى دارند از بهر آنکه مکافات کفر و شرک آتش دوزخ است و مکافات ظلم و تعدى در شرک اهلاک و عذاب دنیا. و لهذا قال ابن عباس: لم یهلک اللَّه قریة بالشرک حتى انضاف الیه ظلم بعضهم بعضا.
و قال بعضهم: الصلاح فى ثلاثة اشیاء فى اکل الحلال و اتّباع السنن و مخالفة الهوى.
وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً مسلمین کلّهم و لکن لم یشاء کذلک، اگر اللَّه خواستى خلق همه مسلمانان بودندى بر دین راست و ملت درست. همانست که جاى دیگر گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى اگر اللَّه خواستید همه را راه نمودید و هدایت دادید لکن نخواست و این حکم در ازل نکرد که ایشان را مختلف آفرید بر ملّتها و دینهاى پراکنده جدا جدا خواهند بود از جهودى و ترسایى و گبرکى.
إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ الا من عصم ربک برحمته فهداه الى الایمان فانه ناج من الاختلاف بالباطل، مگر کسى که اللَّه برحمت خویش او را ازین اختلاف باطل معصوم دارد، و او را براه حقّ و دین اسلام راه نماید، آن گه گفت: وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ یعنى اهل الاختلاف للاختلاف و اهل الرحمة للرحمة، خلق که آفرید اختلاف را و رحمت را آفرید، قومى رحمت را آفرید، نیکبختاناند سزاى بهشت، قومى اختلاف باطل را آفرید، بدبختاناند سزاى دوزخ، ایشان را چنین آفرید تا درست شود آنچه گفت: فَرِیقٌ فِی الْجَنَّةِ وَ فَرِیقٌ فِی السَّعِیرِ وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ اى حکمه السابق فى اهل النار انه یملأ جهنم مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ اى منهما لا من احدهما و لیس ذلک للاحاطة، و قیل: من عصاة الجنّة و الناس اجمعین فیکون للاحاطة.
وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ کلا منصوب بنقصّ ما نُثَبِّتُ موضعه نصب لانه بدل عن کلّ، یعنى نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ و نقوى به قلبک فتطیب به و تصبر صبرهم، اى فلا تجزع من تکذیب قومک و اسلک سبیل الرسل قبلک فى الصّبر على امر ربک. میگوید: اى محمد قصههاى پیشینیان، و آئین رفتگان و اخبار پیغامبران، بر تو خواندیم تا بدانى که آن پیغامبران همه بر بلا و اذاى قوم خویش چون صبر کردند و در آخر نصرت و قوّت ما چه دیدند آن را کردیم و بر تو قصهها خواندیم تا دل قوى دارى و از اذاى دشمنان و طعن بیگانگان بس ننالى و بر تکذیب ایشان صبر کنى و گوش بنصرت دارى که ما در ازل حکم کردهایم که پیغامبران خود را نصرت دهیم إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ و در بیان این قصهها حجت روشن است، و دلالت تمام بر صحت نبوت و صدق رسالت مصطفى (ص) که وى پیغامبر امّى بود هرگز بمعلمى نارفته، و مؤدّبى ندیده، و هیچ کتاب ناخوانده و نه هیچ چیز نوشته، و آن گه اخبار پیشینیان و سیر ملوک و اقاصیص امم چنان بیان میکرد و از همه خبر میداد و آنچه در طوق بشر نباشد که از ذات خود بر سازد اظهار میکرد و بر زبان مىراند و فصحاى عرب و زیرکان عالم همه از آن عاجز گشته، عاقل چون در نگرد داند که این صنعت بشر نیست، جز وحى پاک نیست، و جز رسالت خداوند و نامه وى بر زبان جبرئیل نیست، و رسالت و نبوت وى جز صدق و راستى نیست، صفت امّى در حقّ عالمیان نقص بود در حق وى هنر آمد تا لا جرم او را باین صفت جلوه کردند که: الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ، قوله: ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ این تثبیت و تسکین دل مصطفى (ص) نه از آن است که در وى شکى بود لکن هر جاى که دلالت قوىتر و برهان بیشتر آن کار و آن حکم در دل ثابتتر، و دل بوى آرمیدهتر، هم چنان که ابراهیم گفت (ص): وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی وَ جاءَکَ فِی هذِهِ الْحَقُّ اى ما جاءک فى هذه السورة الحق مع ما جاءک من الحق فى سائر القرآن هر چه بمصطفى فرو آمد. از قرآن و پیغام همه حقّ است و راست و پاک و نیکو، امّا این سورت بذکر مخصوص کرد که درین سورت اقاصیص انبیا است و مواعظ فراوان و ذکر بهشت و دوزخ و تحقیق تأکید را گفت: درین سورت همه راستى آمد بتو و درستى و این دلیل نیست که بیرون ازین حقّ نیست هم چنان که کسى سخن شنود از کسى گوید: هذا حقّ، فلیس یجب من هذا ان یکون ما سواه باطلا. فکذلک فى قوله: وَ جاءَکَ فِی هذِهِ الْحَقُّ. و قیل: جاءک فى هذه الدّنیا، اى النبوّة. وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنِینَ عبرة لمن اعتبر تذکّر لمن تذکّر.
وَ قُلْ لِلَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلى مَکانَتِکُمْ قرأ ابو بکر «مکاناتکم» بالجمع إِنَّا عامِلُونَ.
وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ هذا امر تهدید و وعید، اى اعملوا ما انتم عاملون على غیر ما انتم علیه و انتظروا ما یعدناکم الشیطان انّا منتظرون ما یعد ربّنا من النّصر.
قیل: هو منسوخ بآیة السّیف.
وَ لِلَّهِ غَیْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ خزائنهما، و قیل: جمیع ما غاب عن العباد، و قیل: غیب نزول العذاب من السّماء، و قیل: ما اشتملت علیه السّماوات و الارض وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُ الْأَمْرُ کُلُّهُ فى المعاد فلا یبقى لاحد فیه ملک و لا امر. قرأ نافع و حفص یُرْجَعُ الْأَمْرُ بضمّ الیاء و فتح الجیم اى یرد، فاعبده وحده و اطعمه لانّه مستحقّ العبادة و الطّاعة، و توکّل علیه، ثق به، و فوّض امرک الیه وَ ما رَبُّکَ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ یقول: هو عالم بما یعمل الخلق اجمعون یجزى المحسن باحسانه و المسیء باساءته. قرائت مدنى و شامى و حفص و یعقوب تَعْمَلُونَ به تاء است میگوید: اللَّه ناآگاه نیست از آنچه شما مىکنید نیکى از نیکان شما مىداند، و آن را پاداش دهد، و بدى از بدان شما مىداند، و مىبیند و آن را جزا دهد. باقى به یاء خوانند معنى آنست که: اللَّه غافل نیست از آنچه دشمنان مىکنند، این آیت از جوامع الکلم است، در آن ایجاز لفظ است، و حسن نظم، و کثرت معانى، و اشارت ببدایت و نهایت. میگوید: علم آسمان و زمین و هر چه در آن، و علم همه گذشتها و بودنیها خدایراست در بدایت و نهایت، ملک و ملک همه ویراست قدرت وى همه را شامل و حکم وى بر همه نافذ، آفریدگان همه رهى و بنده او، بر همه واجب است و لازم عبادت و طاعت که مالک همه بحقیقت او، بازگشت همه کار و همگان بدو، کردار بندگان نیک و بد امروز بمشیّت و خواست او، فردا هر کسى را جزاى کردار از ثواب و عقاب او، روى عن کعب الاحبار انّه قال: خاتمة التوریة هذه الآیة.
وَ ما نُؤَخِّرُهُ الى الیوم المذکور إِلَّا لِأَجَلٍ مَعْدُودٍ سنوه و شهوره و ایامه و ساعاته میگوید: ما روز قیامت با پس نمىداریم مگر هنگامى شمرده را یعنى که: سالها و ماهها و روزها و ساعتها از آن روز که دنیا بیافریدیم تا وقت قیامت همه شمردهایم و دانسته، و در علم قدیم خود مقرر کرده، و نام زده شده، و از خلق پوشیده داشته، که چند سال و چند ماه و چند روز و چند ساعت بخواهد گذشت تا پس قیامت بود، چون آن روزگار بسر آید قیامت بود که یک ساعت در پیش نیفتد و با پس نبود. و قیل: ان ذلک الوقت سبعة آلاف سنة منذ خلق اللَّه الدنیا الى ان تنقضى.
«یوم یأتى» اثبت الیاء مکى و یعقوب وصلا و وقفا، مدنى و ابو عمرو و الکسائى، وصلا و حذفها الباقون فى الحالین، و اثباتها و حذفها لغتان، تقول العرب: لا ادر، فتحذف الیاء و تجتزى بالکسرة و ذلک لکثرة الاستعمال، و الاجود فى النحو اثبات الیاء. گفتهاند یَوْمَ یَأْتِ این یَوْمَ بمعنى حین است، اى حین یاتى ذلک الیوم الذى یجمع فیه الخلائق لا تَکَلَّمُ نَفْسٌ اى لا تتکلم نفس فیه و لا تنفع من شفاعة او وسیلة إِلَّا بِإِذْنِهِ تبارک و تعالى. میگوید: روز رستاخیز روزى صعب است، و هول آن عظیم، هیچ کس زهره ندارد که سخن گوید در آن روز، و نه هیچ کس شفاعت کند، یا و سیلتى بر سازد مگر بدستورى اللَّه. همانست که جایى دیگر گفت: لا یَتَکَلَّمُونَ إِلَّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ و روا باشد که از درازى روز قیامت در آن مواطن و مواقف بود در بعضى مواقف سخن گویند چنان که گفت: وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلى بَعْضٍ یَتَساءَلُونَ و در بعضى نگویند چنان که گفت لا یَنْطِقُونَ وَ لا یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ.
لا تَکَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ و آن گه در آن روز خلق دو گروه باشند گروهى اهل شقاوت که در ازل شقى بودند و گروهى اهل سعادت که در ازل سعید آمدند فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ کتبت علیه الشقاوة و منهم سعید کتبت علیه السعادة.
روى عن عمر قال: لمّا نزلت: فمنهم شقى و سعید، قلت: یا رسول اللَّه فعلام نعمل اذا على شىء قد فرغ منه ام على على شىء لم یفرغ منه؟ قال: بل على شىء قد فرغ منه یا عمر و جرت به الاقلام و لکن کلّ میسّر لما خلق له.
فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ لَهُمْ فِیها زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ الزفیر اول نهیق الحمار و الشهیق آخره، شبّه اصواتهم فیها بانکر الاصوات قال ابو العالیة الزفیر فى الحلق و الشهیق فى الصدر و الزفیر اصله من المزفور و هو الشدید الخلق، و الشهیق اصله الطول من الجبل الشاهق.
خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ و گفتهاند سماوات اینجا اطباق دوزخ است و ارض ادراک آن. و در دیگر آیت سماوات اطباق بهشت است و ارض تربت آن، و مستقیمتر وجه آنست در هر دو که آن کنایت است از تابید بر مذهب عرب که گویند: لا اکلّمک و لا افعل ذلک ما ذرّ شارق، و طلع کوکب، و هبّت ریح، و حتى یعود اللبن فى الضرع، و حتى یعود امس، و یبیض الغراب، و حتى یرجع السهم على فوقه. و منه قول الشاعر:
ترجّى الخیر و انتظرى ایابى
اذا ما القارظ العنزى آبا
و قال امرؤ القیس: و انى مقیم ما اقام عسیب باین همه درازى روزگار خواهند و معنى ابد. آن گه گفت: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ این «ما» بمعنى من است یعنى الّا من شاء ربک، و هم قوم موحدون یخرجون من النّار و یدخلون الجنة. میگوید: جاوید در دوزخ باشند همیشه مگر قومى موحدان گنه کاران که پس از آن که عذاب چشیدند اللَّه خواست که ایشان را از دوزخ بیرون آرد و ببهشت فرستد که شقاوت ایشان بحکم ازل ابدى نبود و بر وفق این خبر مصطفى است (ص).
روى جابر بن عبد اللَّه قال قرأ رسول اللَّه (ص): فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا الى قوله: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ فقال (ص): «ان شاء اللَّه ان یخرج اناسا من الّذین شقوا من النّار فیدخلهم الجنة فعل»
و قال (ص): «یخرج قوم من النّار بعد ما یصیبهم منها سفع فیدخلون الجنة فیسمیهم اهل الجنة الجهنمیین»
و در دیگر آیت باین قول معنى آنست که: نیکبختان جاوید در بهشت باشند إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من قدر مکث المعذبین فى النّار من الموحدین من لدن دخولها الى ان دخلوا الجنّة، مگر قومى از موحّدان که مدتى در آتش باشند و خداوند تو خواست که ایشان را بیرون آرد و ببهشت فرستد فهؤلاء لم یشقوا شقاء من یدخل النار على التابید و لا سعدوا سعادة من لا تمسّه النّار. و فى ذلک ما روى عن ابن عباس قال: قوم من اهل الکبائر من اهل هذه القبلة یعذّبهم اللَّه بالنار ما شاء بذنوبهم ثم یأذن لهم فى الشفاعة فیشفع لهم المؤمنون فیخرجهم من النار فیدخلهم الجنة فسماهم اشقیاء حین عذّبهم فى النار. فقال: فَأَمَّا الَّذِینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ لَهُمْ فِیها زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ حین اذن لهم فى الشفاعة اخرجهم من النّار و ادخلهم الجنّة و هم، هم قال: وَ أَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا یعنى بعد الشقاء الّذى کانوا فیه فَفِی الْجَنَّةِ خالِدِینَ فِیها (ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ) إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ یعنى الّذین کانوا فى النّار. قولى دیگر گفتهاند که آسمانها و زمین آسمان دنیا و زمین دنیا است و «الا» بمعنى سوى است چنان که کسى گوید لو کان معنا رجل الا زید یعنى سوى زید لقاتلنا، اگر با ما مردى بودى بیرون ازین زید ما قتال کردیمى همچنین معنى آیت آنست که ایشان جاوید در آن باشند ما دام که این آسمانها و زمین بر پاى است که نهایت دیدار شما است که از ابد خود همین دیدید بیرون از آن ابد جاودانه که در علم ما است و بخواست ما است که علم مخلوق بدان نرسد و هرگز منقطع نشود. و قال قتادة: تبدل هذه السماء و هذه الارض فالمعنى: خالدین فیها ما دامت السماوات تلک السماء و تلک الارض المبدلتان من هاتین.
و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من زیادة اهل النار فى العذاب و اهل الجنة فى النعیم. و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ من کونهم فى مهلة الدنیا و فى التراب على طول البلى و فى الموقف حتى تظهر النّار. و قیل: إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ و هو لا یشاء ان یخرجهم، یعنى لو شاء ان یرحمهم لقدر و لکنّه، لکنّه اعلمنا انهم خالدون ابدا.
روى ابو هریرة قال، قال رسول اللَّه (ص): «یؤتى بالموت یوم القیمة فیوقف على الصراط فیقال یا اهل الجنة فیطلعون خائفین وجلین بان یخرجوا من مکانهم الذى هم به، ثم یقال: یا اهل النّار فیطلعون فرحین مستبشرین ان یخرجوا من مکانهم الذى هم به، فیقال لهم: هل تعرفون هذا؟ فیقولون: نعم، ربنا هذا الموت فیامر به فیذبح على الصراط، ثم یقال للفریقین خلود لا تجدون فیها موتا ابدا.
وَ أَمَّا الَّذِینَ سُعِدُوا قرأ حمزة و الکسائى و حفص عن عاصم: سُعِدُوا بضم السین، و الوجه انه مبنى للمفعول به من قولهم: سعدت الرجل اسعده سعدا فهو مسعود، و یکون متعدیا لسعد کما یقال: خزنته فخزن هو، و قرأ الباقون سُعِدُوا بفتح السین، و الوجه انه فعل لازم مبنى للفاعل على وزن فعل یقال سعد فلان یسعد سعادة فهو سعید، کما یقال شقى یشقى فهو شقى و السعد سبب الخبر کما ان ضده من النحس سبب الشر خالِدِینَ فِیها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّکَ عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ اى غیر مقطوع عنهم. عطاء نصب على المصدر، اى اطلعوا عطاء، قال وکیع کفرت الجهمیة باربع آیات من کتاب اللَّه عز و جل فى وصف نعیم الجنة قوله: لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ قالوا تقطع و تمنع. و قوله: أُکُلُها دائِمٌ وَ ظِلُّها قالوا: لا یدوم. و قوله: ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ قالوا: لا یبقى. و قوله: عَطاءً غَیْرَ مَجْذُوذٍ قالوا: یجذ و یقطع.
فَلا تَکُ فِی مِرْیَةٍ المریة، الشک، و الفعل منه: امترى و تمارى و مارى غیره مماراة و مراء، در معنى این آیت سه قول گفتهاند: یکى آنست که لا تشک ان عبادة ما یعبدونه ضلال، اى محمد نگر بگمان نباشى که پرستش این بتان که قریش آن را مىپرستند ضلال است و گمراهى. دیگر معنى لا تشکّ انها تقلید لآبائهم و اقتداء منهم بهم، بگمان مباش که ایشان باین عبادت بتان تقلید پدران خویش میکنند و بر پى اسلاف خویش مىروند. قول سوم آنست که کفار دو فرقتاند، فرقتى نفى صانع میکنند، و بوجود صانع بهیچ حال اقرار نمىدهند، و فرقتى بوجود صانع اقرار میدهند اما با وى انباز مىگیرند و بتان و طواغیت را مىپرستند، میگوید: لا تشک فى انّ هؤلاء فى الکفر کهؤلاء نگر بگمان نباشى که اینان همه در کفر یکساناند و هر دو فرقت گمراهند ما یَعْبُدُونَ إِلَّا کَما یَعْبُدُ آباؤُهُمْ مِنْ قَبْلُ اى هم کآبائهم فى الکفر و التقلید. و قوله: کَما یَعْبُدُ یعنى کما کان یعبد فحذف لانّ قَبْلُ یدل علیه وَ إِنَّا لَمُوَفُّوهُمْ نَصِیبَهُمْ حظّهم غَیْرَ مَنْقُوصٍ یعنى حظهم من الرزق. و قیل: من الخیر و الشرّ. و قیل: من العذاب.
روى اوسط بن عمرو البجلى قال: قدمنا المدینه فالفیت ابا بکر على المنبر یخطب الناس فسمعته یقول قام فینا رسول اللَّه (ص) قال سألوا اللَّه العافیة فانّه لم یعط احد افضل من معافاة بعد یقین و ایاکم و الریبة فانه لم یؤت احد اشد من ریبة بعد کفر.
وَ لَقَدْ آتَیْنا مُوسَى الْکِتابَ فَاخْتُلِفَ فِیهِ هذا تسلیة للنّبى (ص) ب: موسى و ما کان یلقاه من قومه من تکذیبهم ایّاه و اختلافهم فى التوریة میگوید: موسى را تورات دادیم و اهل تورات در آن دو گروه گشتند قومى بوى ایمان آوردند و استوار گرفتند و قومى کافر شدند و دروغ زن گرفتند، ایشان با تورات همان کردند که قوم تو با قرآن. گفتهاند: این اختلاف ایشان بعد از بعثت مصطفى است یعنى اختلف من بعد ما اتاهم محمد، فى تصدیق ما نزّل فیها من خبر نبوّة محمد وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ بتأخیر العذاب عن امّة محمد الى یوم القیامة لَقُضِیَ بَیْنَهُمْ یعنى لاهلکوا فى الدّنیا و فرغ من عذابهم. و قیل: وَ لَوْ لا کَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّکَ بتأخیر العذاب عن اهل الکتاب لاهلکوا حین اختلفوا فى التوریة وَ إِنَّهُمْ لَفِی شَکٍّ مِنْهُ اى من التوریة. و قیل: من القرآن مُرِیبٍ ذى ریب موقع فى الرّیب و التّهمة وَ إِنَّ کُلًّا لَمَّا بتشدید إِنَّ و تخفیف «لما» قرائت بو عمر و کسایى و یعقوب است و باین قرائت «ما» بمعنى من است چنان که اهل حجاز گویند: سبحان ما سبّح له الرّعد، اى من سبّح الرّعد و لام در «لما» لام تأکید است که در خبر «ان» شود و لام لَیُوَفِّیَنَّهُمْ لام قسم محذوف مضمر است، و التقدیر: و اللَّه لیوفینهم. میگوید: همه که دشمناناند کتابى و مشرک همه آنست که حقّا که بایشان خواهد سپرد جزاى کردارهاى ایشان خداوند تو. و روا باشد که «ما» زیادت باشد زیدت بین اللّامین لیفصل بینهما کراهة اجتماعها. ابن کثیر و نافع إِنَّ کُلًّا لَمَّا هر دو بتخفیف خوانند و این هم بر معنى قرائت اوّل است و اصل ان «ان» بوده فخففت و بقى عملها. شامى و حمزه و حفص إِنَّ کُلًّا لَمَّا نون و میم هر دو بتشدید خوانند، و الوجه انّ الاصل فیه: و انّ کلّا لمن ما لیوفینّهم، فوصلت «من» الجارة بما فانقلبت النّون میما للادغام فاجتمعت ثلاث میمات فحذفت احدیهنّ فبقى لَمَّا بالتشدید و «ما» بمعنى من کما ذکرنا و اسم لجماعة النّاس کما قال تعالى: فَانْکِحُوا ما طابَ لَکُمْ مِنَ النِّساءِ اى من طاب. و المعنى: و انّ کلّا لمن الّذین لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ و قرائت ابو بکر از عاصم إِنَّ کُلًّا بتخفیف نون است و «لما» بتشدید میم، و الوجه انّ «ان» على ما سبق من انها مخفّفة من الشدیدة و لما على ما ذکرنا من انّ اصله من ما و اللّام هى الّتى تدخل على خبر «ان» و اللّام فى لَیُوَفِّیَنَّهُمْ هى اللام القسم على ما سبق فى الجمیع، و التّقدیر: و ان کلّا لمن ما و اللَّه لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ و «ما» بمعنى «من» کما ذکرنا. و یجوز ان یکون «ان» للجحد، بمعنى: «ما» و انتصاب کُلًّا بنزع الخافض، و التّقدیر: و ان من کلّ، و «لما» بمعنى: الّا، و المعنى: ما کلّ من المؤمن و الکافر و البرّ و الفاجر الّا لَیُوَفِّیَنَّهُمْ رَبُّکَ أَعْمالَهُمْ کقوله: إِنْ کُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَیْها حافِظٌ اى ما کلّ نفس الّا علیها حافظ إِنَّهُ بِما یَعْمَلُونَ خَبِیرٌ یعلم الصّالح منهم و غیر الصّالح.
فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ هذا الکلام هاهنا و فى سورة حم شامل کلّ امر خوطب به رسول اللَّه (ص) فى القرآن و خارجه، یقول: استقم یا محمد کما امرک ربّک و بلّغ الرّسالة و ادع النّاس الى الایمان باللّه، میگوید: راست باش و راست زى بر بردبارى و هشیارى و مردى و مردمى و جوانمردى و خدا ترسى و خدا پرستى پیغام برسان و خلق بر دین حقّ خوان. و قیل: استقم على القرآن و لا تشرک بى شیئا و توکّل علىّ فیما ینوبک.
قال: السدى الخطاب للنبىّ و المراد به امّته و قال ابن عبّاس: ما نزلت على رسول اللَّه (ص) فى جمیع القرآن آیة کانت اشد و لا اشقّ علیه من هذه الایة، و لذلک قال لاصحابه، حین قالوا لقد اسرع الیک الشیب، فقال: شیّبتنى سورة هود وَ مَنْ تابَ مَعَکَ یعنى من اسلم و آمن بک فلیستقیموا وَ لا تَطْغَوْا اى لا تجاوزوا امر اللَّه إِنَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ یعلم اعمالکم فیجازیکم علیه.
وَ لا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا اى لا تمیلوا الیهم و لا تطمئنّوا الى قولهم و لا تداهنوهم من قوله: وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَیُدْهِنُونَ و قیل: الرّکون الى الظلمة الرّضا بعمل الظّلمة، اى لا ترضوا باعمالهم فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ و یقال: لا تصاحب الاشرار فانّ ذلک یحرمک صحبة الاخیار. تقول: رکن الیه یرکن رکنا و رکن یرکن رکونا.
و قال قوم: رکن یرکن، و هى شاذّة نادرة و افصح اللّغات: رکن یرکن، و الرّکن ناحیة من الجبل او الحائط قویّة. و بدانکه مسّ در قرآن بر سه وجه است: یکى بمعنى اصابت چنان که درین آیت گفت: فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ اى یصیبکم لفحها. و در سورة الاعراف گفت: مَسَّ آباءَنَا الضَّرَّاءُ وَ السَّرَّاءُ اى اصاب آباءنا الشدّة و الرّخاء.
و در سورة ص گفت: مَسَّنِیَ الشَّیْطانُ اى اصابنى و در سورة الحجر گفت: لا یَمَسُّهُمْ فِیها نَصَبٌ اى لا یصیبهم. و در آل عمران گفت: إِنْ تَمْسَسْکُمْ حَسَنَةٌ تَسُؤْهُمْ اى ان تصبکم. وجه دوم مسّ بمعنى جماع، کقوله: فى البقرة ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ یعنى ما لم تجامعوهن وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ. و فى الاحزاب ثُمَّ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ یعنى من قبل ان تجامعوهنّ. وجه سوم مسّ است بمعنى خبل، و ذلک فى قوله تعالى: الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطانُ مِنَ الْمَسِّ، قوله: وَ ما لَکُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ اعوان یمنعونکم من عذاب اللَّه ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ حال و لیس بعطف اى حالکم حینئذ هذا.
وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ میگوید: بپاى دار نماز بر دو گوشه روز یک طرف نماز بامداد و یک طرف نماز دیگر وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ یعنى نماز شام و خفتن. این قول حسن است، مجاهد گفت: طَرَفَیِ النَّهارِ نماز بامداد است و پیشین و دیگر وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ شام و خفتن تا هر پنج نماز جمع کند، مقاتل گفت: صلاة الفجر و الظّهر طرف و صلاة العصر و المغرب طرف وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ العشاء الآخرة.
ازهرى گفت: طَرَفَیِ النَّهارِ، غدوّه و عشیّه فصلاة الفجر فى احد الطّرفین و صلاة الظّهر و العصر فى الطّرف الآخر و تسمّیان صلوتى العشى وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ، اى ساعات اللّیل من اوله و فیها المغرب و العشاء الآخرة، و انما سمّیت الساعات التی فى اوّل اللیل زلفا، لقربها من النّهار واحدتها زلفة مثل غرفة و غرف و رکبة و رکب. و نصب طرفى و زلفا على الظّرف کما تقول: جئت طرفى النّهار و اوّل اللّیل. و قیل: یعنى صلوتى العشاء لزلفة احدیهما من الأخرى و قربها منها.
إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ یعنى ان الصلوات الخمس. یکفّرن ما بینهنّ من الخطایا الصغائر. و عن ابى عثمان قال: کنت مع سلمان تحت شجرة فاخذ غصنا منها یابسا فهزّه حتّى تحاتّ ورقه. ثم قال لى سلمان: الا تسئلنى لم افعل هذا؟ فقلت: و لم تفعله؟ قال: انّ المسلم اذا توضأ ثمّ احسن الوضوء ثمّ صلّى الصلوات الخمس تحاتّ خطایاه کما تحاتّ هذا الورق. ثمّ تلا هذه الآیة: وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ الآیة.
و روى انّ ابا الیسر عمرو بن غزیة الانصارى کان یبیع التمر، فاتته امراة تبتاع تمرا، فقال: انّ فى البیت تمرا اجود منه فهل لک فیه؟ قالت: نعم. فذهب بها الى بیته، فضمها الى نفسه و قبّلها. فقالت: اتّق اللَّه. فترکها و ندم على هذا فاتى النبى (ص) و قال: یا رسول اللَّه ما تقول فى رجل راود امرأة عن نفسها. و لم یبق شیئا مما یفعل الرّجال بالنّساء الّا رکبه غیر انه لم یجامعها. فقال: عمر لقد سترک اللَّه لو سترت على نفسک، و لم یرد علیه رسول اللَّه (ص) و قال: انتظر فیه امر ربى، و حضرت صلاة العصر فصلى النبى ص العصر فلمّا فرغ اتاه جبرئیل ع بهذه الآیة فقال النبى (ص) این ابو الیسر؟ فقال: ها انا ذا یا رسول اللَّه، قال: أ شهدت معنا هذه الصلاة؟ قال: نعم. قال: اذهب فانّها کفّارة لما عملت. فقال عمر: یا رسول اللَّه أ هذا له خاصة ام لنا عامّة؟ فقال: بل للنّاس عامة.
و روى انّ رسول اللَّه (ص) رأى رجلا یقول: اللّهم اغفر لى و ما اراک تغفر، فقال النبى ص: ما اسوء ظنّک بربّک. فقال: یا رسول اللَّه انّى اذنبت فى الجاهلیة و الاسلام فقال: (ص) ما فى الجاهلیة فقد محاه الاسلام و ما فى الاسلام تمحوه الصلوات الخمس، فانزل اللَّه تعالى وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ و روى عن النبى (ص) قال: مثل الصلوات الخمس مثل نهر جار غمر على باب احدکم یغتمس فیه کلّ یوم خمس مرّات فما ذا یبقین من درنه.
و قیل: الْحَسَناتِ فى هذه الایة قول العبد «سبحان اللَّه و الحمد للَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر» ذلِکَ اى هذا الّذى ذکرنا.
و قیل: القرآن ذِکْرى لِلذَّاکِرِینَ وعظ للمتّعظین.
وَ اصْبِرْ یا محمد على ما یصیبک من اذى قومک و استعن على ما امرت به بالصبر فانّ بالصبر تنال درجة المحسنین. و قیل و اصبر على الصلاة فَإِنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ اى المصلّین. هو کقوله: وَ أْمُرْ أَهْلَکَ بِالصَّلاةِ وَ اصْطَبِرْ عَلَیْها.
فَلَوْ لا کانَ مِنَ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِکُمْ اى هلّا کان، و هو موضوع للتحضیض و یختص بالفعل أُولُوا بَقِیَّةٍ البقیّة الباقى من الشیء اى من بقیت له بقیة من الرأى و العقل و التمییز و البصیرة فیعرف الحقّ من الباطل و الصواب من الخطأ. و قیل: أُولُوا بَقِیَّةٍ اصحاب جماعة تبقى من نسلهم، و المعنى: لو کان منهم من هذه صفته لما نزل بهم العذاب إِلَّا قَلِیلًا مِمَّنْ أَنْجَیْنا مِنْهُمْ این استثناء منقطع است اى لکن قلیلا منهم انجیناهم لانهم کانوا بهذه الصفة. میگوید: هر قرنى از پیشینان و هر قومى که در میان ایشان زیرکان بودند که مىباز زدند از فساد آن قوم را عذاب نکردیم و آن اندک قوم بودند چرا آن دیگران قومها که عذاب کردیم در میان ایشان هم زیرکان نبودند که ایشان را باز زدندى از فساد تا ما ایشان را عذاب نکردیمى وَ اتَّبَعَ الَّذِینَ ظَلَمُوا ما أُتْرِفُوا فِیهِ اى اتّبع الظلمة ما نعموا فیه من لذات الدنیا و آثروه و نسوا الآخرة.
و معنى اترفوا مکّنوا من التّرفة و هى التنعّم، اى آثروا ذلک على طاعة اللَّه فهلکوا وَ کانُوا مُجْرِمِینَ کافرین.
وَ ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ اى بظلم من اللَّه وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ مؤمنون محسنون، این یک قول آنست که در نوبت اول رفت. معنى دیگر: وَ ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ منهم، اى بعضهم و الاکثر على الصلاح، خداوند تو بر آن نیست که اهل شهرى هلاک کند بآنکه قومى از ایشان ظلم کنند چون بیشترین ایشان بر صلاح باشند. سه دیگر قول آنست که ما کانَ رَبُّکَ لِیُهْلِکَ الْقُرى بِظُلْمٍ بشرک منهم وَ أَهْلُها مُصْلِحُونَ فى المعاملات فیما بینهم یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و لا یظلم بعضهم بعضا، میگوید: خداوند تو آن را نیست و نخواهد که اهل شهرى را هلاک کند بشرک و کفر ایشان چون در معاملات با یکدیگر انصاف و عدل نگه دارند و بر یکدیگر ظلم نکنند و امر معروف و نهى منکر بپاى دارند از بهر آنکه مکافات کفر و شرک آتش دوزخ است و مکافات ظلم و تعدى در شرک اهلاک و عذاب دنیا. و لهذا قال ابن عباس: لم یهلک اللَّه قریة بالشرک حتى انضاف الیه ظلم بعضهم بعضا.
و قال بعضهم: الصلاح فى ثلاثة اشیاء فى اکل الحلال و اتّباع السنن و مخالفة الهوى.
وَ لَوْ شاءَ رَبُّکَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً مسلمین کلّهم و لکن لم یشاء کذلک، اگر اللَّه خواستى خلق همه مسلمانان بودندى بر دین راست و ملت درست. همانست که جاى دیگر گفت: وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدى اگر اللَّه خواستید همه را راه نمودید و هدایت دادید لکن نخواست و این حکم در ازل نکرد که ایشان را مختلف آفرید بر ملّتها و دینهاى پراکنده جدا جدا خواهند بود از جهودى و ترسایى و گبرکى.
إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ الا من عصم ربک برحمته فهداه الى الایمان فانه ناج من الاختلاف بالباطل، مگر کسى که اللَّه برحمت خویش او را ازین اختلاف باطل معصوم دارد، و او را براه حقّ و دین اسلام راه نماید، آن گه گفت: وَ لِذلِکَ خَلَقَهُمْ یعنى اهل الاختلاف للاختلاف و اهل الرحمة للرحمة، خلق که آفرید اختلاف را و رحمت را آفرید، قومى رحمت را آفرید، نیکبختاناند سزاى بهشت، قومى اختلاف باطل را آفرید، بدبختاناند سزاى دوزخ، ایشان را چنین آفرید تا درست شود آنچه گفت: فَرِیقٌ فِی الْجَنَّةِ وَ فَرِیقٌ فِی السَّعِیرِ وَ تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ اى حکمه السابق فى اهل النار انه یملأ جهنم مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ اى منهما لا من احدهما و لیس ذلک للاحاطة، و قیل: من عصاة الجنّة و الناس اجمعین فیکون للاحاطة.
وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ کلا منصوب بنقصّ ما نُثَبِّتُ موضعه نصب لانه بدل عن کلّ، یعنى نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ و نقوى به قلبک فتطیب به و تصبر صبرهم، اى فلا تجزع من تکذیب قومک و اسلک سبیل الرسل قبلک فى الصّبر على امر ربک. میگوید: اى محمد قصههاى پیشینیان، و آئین رفتگان و اخبار پیغامبران، بر تو خواندیم تا بدانى که آن پیغامبران همه بر بلا و اذاى قوم خویش چون صبر کردند و در آخر نصرت و قوّت ما چه دیدند آن را کردیم و بر تو قصهها خواندیم تا دل قوى دارى و از اذاى دشمنان و طعن بیگانگان بس ننالى و بر تکذیب ایشان صبر کنى و گوش بنصرت دارى که ما در ازل حکم کردهایم که پیغامبران خود را نصرت دهیم إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنا وَ الَّذِینَ آمَنُوا إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ و در بیان این قصهها حجت روشن است، و دلالت تمام بر صحت نبوت و صدق رسالت مصطفى (ص) که وى پیغامبر امّى بود هرگز بمعلمى نارفته، و مؤدّبى ندیده، و هیچ کتاب ناخوانده و نه هیچ چیز نوشته، و آن گه اخبار پیشینیان و سیر ملوک و اقاصیص امم چنان بیان میکرد و از همه خبر میداد و آنچه در طوق بشر نباشد که از ذات خود بر سازد اظهار میکرد و بر زبان مىراند و فصحاى عرب و زیرکان عالم همه از آن عاجز گشته، عاقل چون در نگرد داند که این صنعت بشر نیست، جز وحى پاک نیست، و جز رسالت خداوند و نامه وى بر زبان جبرئیل نیست، و رسالت و نبوت وى جز صدق و راستى نیست، صفت امّى در حقّ عالمیان نقص بود در حق وى هنر آمد تا لا جرم او را باین صفت جلوه کردند که: الَّذِینَ یَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِیَّ الْأُمِّیَّ، قوله: ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ این تثبیت و تسکین دل مصطفى (ص) نه از آن است که در وى شکى بود لکن هر جاى که دلالت قوىتر و برهان بیشتر آن کار و آن حکم در دل ثابتتر، و دل بوى آرمیدهتر، هم چنان که ابراهیم گفت (ص): وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی وَ جاءَکَ فِی هذِهِ الْحَقُّ اى ما جاءک فى هذه السورة الحق مع ما جاءک من الحق فى سائر القرآن هر چه بمصطفى فرو آمد. از قرآن و پیغام همه حقّ است و راست و پاک و نیکو، امّا این سورت بذکر مخصوص کرد که درین سورت اقاصیص انبیا است و مواعظ فراوان و ذکر بهشت و دوزخ و تحقیق تأکید را گفت: درین سورت همه راستى آمد بتو و درستى و این دلیل نیست که بیرون ازین حقّ نیست هم چنان که کسى سخن شنود از کسى گوید: هذا حقّ، فلیس یجب من هذا ان یکون ما سواه باطلا. فکذلک فى قوله: وَ جاءَکَ فِی هذِهِ الْحَقُّ. و قیل: جاءک فى هذه الدّنیا، اى النبوّة. وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِکْرى لِلْمُؤْمِنِینَ عبرة لمن اعتبر تذکّر لمن تذکّر.
وَ قُلْ لِلَّذِینَ لا یُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلى مَکانَتِکُمْ قرأ ابو بکر «مکاناتکم» بالجمع إِنَّا عامِلُونَ.
وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ هذا امر تهدید و وعید، اى اعملوا ما انتم عاملون على غیر ما انتم علیه و انتظروا ما یعدناکم الشیطان انّا منتظرون ما یعد ربّنا من النّصر.
قیل: هو منسوخ بآیة السّیف.
وَ لِلَّهِ غَیْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ خزائنهما، و قیل: جمیع ما غاب عن العباد، و قیل: غیب نزول العذاب من السّماء، و قیل: ما اشتملت علیه السّماوات و الارض وَ إِلَیْهِ یُرْجَعُ الْأَمْرُ کُلُّهُ فى المعاد فلا یبقى لاحد فیه ملک و لا امر. قرأ نافع و حفص یُرْجَعُ الْأَمْرُ بضمّ الیاء و فتح الجیم اى یرد، فاعبده وحده و اطعمه لانّه مستحقّ العبادة و الطّاعة، و توکّل علیه، ثق به، و فوّض امرک الیه وَ ما رَبُّکَ بِغافِلٍ عَمَّا یَعْمَلُونَ یقول: هو عالم بما یعمل الخلق اجمعون یجزى المحسن باحسانه و المسیء باساءته. قرائت مدنى و شامى و حفص و یعقوب تَعْمَلُونَ به تاء است میگوید: اللَّه ناآگاه نیست از آنچه شما مىکنید نیکى از نیکان شما مىداند، و آن را پاداش دهد، و بدى از بدان شما مىداند، و مىبیند و آن را جزا دهد. باقى به یاء خوانند معنى آنست که: اللَّه غافل نیست از آنچه دشمنان مىکنند، این آیت از جوامع الکلم است، در آن ایجاز لفظ است، و حسن نظم، و کثرت معانى، و اشارت ببدایت و نهایت. میگوید: علم آسمان و زمین و هر چه در آن، و علم همه گذشتها و بودنیها خدایراست در بدایت و نهایت، ملک و ملک همه ویراست قدرت وى همه را شامل و حکم وى بر همه نافذ، آفریدگان همه رهى و بنده او، بر همه واجب است و لازم عبادت و طاعت که مالک همه بحقیقت او، بازگشت همه کار و همگان بدو، کردار بندگان نیک و بد امروز بمشیّت و خواست او، فردا هر کسى را جزاى کردار از ثواب و عقاب او، روى عن کعب الاحبار انّه قال: خاتمة التوریة هذه الآیة.
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِمَنْ خافَ عَذابَ الْآخِرَةِ ذلِکَ یَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النَّاسُ وَ ذلِکَ یَوْمٌ مَشْهُودٌ یحیى معاذ گفت: روزها پنج است، یکى روز مفقود دیگر روز مشهود سیوم روز مورود چهارم روز موعود پنجم روز ممدود، امّا روز مفقود روز دینیه است که بر تو گذشت وفایت شد و با تو جذر حسرت و تلهّف در فوات آن نماند، دریافت آن را درمان نه، و با پس آوردن آن ممکن نه، و اگر گویى امروز تدارک کنم امروز را خود حقّى است که جز حقّ خویش را در آن جایگیر نه، با تو جز ازین نماند که گویى «یا حَسْرَتى عَلى ما فَرَّطْتُ فِی جَنْبِ اللَّهِ» و ربّ العزّة آن کند که خود خواهد، اگر بیامرزد فضل آن دارد، و فضل از وى سزا است، و اگر عقوبت کند بعدل کند، و عدل وى راست. امّا روز مشهود این روز است که تو در آنى، اگر خود را دریابى و عمل کنى، و سفر آخرت را زادى برگیرى، و مقام رستاخیز را عدّتى بسازى، وقت آن یافتهاى بغنیمتدار، و ببیدارى و هشیارى کار خود بساز پیش از آنکه روز بسر آید، و وقت در گذرد و کوش تا امروز از دى ترا به بود که مصطفى (ص): گفته مغبون کسى است که دى و امروز او را یکسان است «من استوى یوماه فهو مغبون».
و روز مورود روز فرداست، نگر تا اندیشه آن نبرى، و دل در آن نبندى، و وقت خویش بامّید فردا ضایع نکنى که فرداى ناآمده در دست تو نیست، و باشد که خود در شمار عمر تو نیست، میگوید که:
گفتى بکنم کار تو بنوا فردا
آن کو که ترا ضمان کند تا فردا
مصطفى (ص) فرا عبد اللَّه عمر گفت «کن فى الدنیا کانّک غریب او عابر سبیل وعد نفسک فى الموتى و اذا اصبحت نفسک فلا تحدثها بالمساء و اذا امسیت فلا تحدّثها بالصباح و خذ من صحتک لسقمک و من شبابک لهرمک و من فراغک لشغلک و من حیاتک لوفاتک فانک لا تدرى ما اسمک غدا».
و روز موعود روز مرگ است آخر روزگار و هنگام بار، عمر بآخر رسیده، و جان بچنبر گردن مانده، و در غرقاب حیرت افتاده، و آب حسرت گرد دیده در آمده، و آن روى ارغوانى زعفرانى گشته.
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابى
رخ گلرنگ شاهان را چو شاخ زعفران یابى
هشیار کسى بود که آن روز را پیوسته برابر چشم خویش دارد و یک ساعت از یاد کردن آن نیاساید، مصطفى (ص) گفت: «ان اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا و احزمکم احسنکم له استعدادا، الا و انّ من علامات العقل التجافى عن دار الغرور، و الانابة الى دار الخلود، و التزوّد لسکنى القبور، و التأهّب لیوم النشور».
و روز ممدود روز رستاخیز است که خلق اولین و آخرین حشر کنند، و ایشان را دو گروه گردانند، گروهى نیکبختان، و گروهى بدبختان، چنان که رب العزّة گفت: «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» ابو سعید خراز را گفتند چه معنى دارد آنچه مصطفى (ص) گفت:شیّبتنى سورة هود؟
قال معناه: شیّبتنى ذکر اخبار اللَّه تعالى عن اهلاک الامم السالفة، فورد علیه من ذلک هیبة السطوة و فیه الاخبار عمّا حکم على عباده فى الاول بقوله: «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» گفت: درین سورت دو کار عظیم بیان کرده، و سطوت عزت الهیّت بخلق نموده، یکى بطش قهارى و سیاست جبروت عزت، که بر قومى رانده، و از خانهاشان بر انداخته و دمار از همه برآورده، هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاً دیگر بیان حکم ازل که در سعادت و شقاوت خلق رفته، گروهى را بداغ خود گرفته، و با عیب شان خریده، و بى وسیلت طاعت نامشان در جریده سعدا کرده، و گروهى را بى جرم از درگاه خود برانده، و مهر شقاوت بر دلهاشان نهاده، و در وهده نبایست افکنده، آن سعید پیش از عمل رسته، و کارش بر آمده، و این شقى بتیر قطعیت خسته، و بمیخ ردّ وابسته، چه توان کرد اللَّه چنین خواسته، و حکم عدل حکم این رانده، نه مشک خود بوى خریده، نه عسل بخود شیرینى یافته، کاریست در ازل بوده و رفته، نه فزوده و نه کاسته، اینست که اللَّه گفت جل جلاله: فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ خراز گفت رسول خدا (ص) از سیاست آن خبر و سطوت این حکم گفت: «شیّبتنى هود».
پیر طریقت را پرسیدند از انفاس نیکبختان و بدبختان، و فرق میان ایشان، گفت: نفس بدبخت دود چراغیست کشته، در خانهاى تنگ بىدر، و نفس نیکبخت چشمهایست روشن و روان در بوستانى آراسته با بر.
شقیق بلخى گفت: علامت سعادت پنج چیز است: لین القلب، و کثرة البکاء و الزهد فى الدنیا، و قصر الامل، و کثرة الحیاء، دلى نرم در عبادت حق خمیده بدست آوردن، و از بیم عقوبت بسیار گریستن، و در دنیا زاهد بودن، و امل کوتاه کردن، و بر حیا و شرم زیستن. گفتا: و نشان شقاوت بر عکس این پنج چیز است: قساوة القلب، و جمود العین، و الرغبة فى الدّنیا، و طول الامل، و قلّة الحیاء.
فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ در کلّ عالم و در فرزند آدم کرا سزد که چنین خطاب عظیم با وى کنند، که: فَاسْتَقِمْ؟ و خود در کدام حوصله گنجد مگر حوصله محمد عربى که بالطاف کرم آراسته، و بانوار شهود افروخته، و بتأیید رسالت مؤید گردانیده، و آن گه ربطه عصمت و تثبیت بر دل وى بسته، که لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ و آن گه بر بساط انبساط نشسته، و در خلوت أَوْ أَدْنى از حق شنیده، و آیات کبرى دیده، و اگر نه این قوّت و کرامت و الطاف عنایت بودى، طاقت کشش بار عزت فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ نداشتى، نبینى که چون این خطاب از درگاه نبوت بامت پیوست و دانست که ایشان هرگز بکمال استقامت نرسند، از نتاوست ایشان با آن خبر داد و عذر ایشان بنهاد، گفت: استقیموا و لن تحصوا، اى لن تطیقوا الاستقامة التی امرت بها. و قال ابو على الجوزجانى: کن طالب الاستقامة، لا طالب الکرامة، فان نفسک متحرکة فى طلب الکرامة، و ربک تعالى یطلب منک الاستقامة.
و معنى استقامت هموار بودن است بىتلون، هر که از مقام تلوین بهیئت تمکین رسد مقام استقامت او را درست گردد، و این استقامت هم در فعل باید هم در خلق. در فعل آنست که ظاهر بر موافقت دارى و باطن در مخالصت. و در خلق آنست که اگر جفا شنوى، عذر دهى، و اگر اذى نمایند، شکر کنى. و یقال: استقامة النفوس فى نفى الزلة، و استقامة القلوب بنفى الغفلة، و استقامة الارواح بنفى الملاحظة، وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ اوقات و ساعات شبانروز که نام زد کردهاند از بهر اوراد و اذکار و نظر اعتبار کردهاند، تا بنده روزگار و اوقات خویش لا بل ساعات و انفاس خویش مستغرق دارد و هر وقتى را وردى ساخته دارد و بداند که واردات الهى در اوراد بندگى بسته، هر که را ورد طاعات بیشتر، او را واردات مکاشفات قوىتر و تمامتر، پس بنده باید که اوقات خویش بخشیده دارد بر دو قسم، قسمى تذکر زبان و عبادت ارکان، و قسمى تفکر دل و مراقبت جان، تا این کرامت ثناء حقّ بوى رسد که میگوید عز جلاله: الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.
إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ الحسنات ما یجود به الحق، و السیئات ما یذنب به العبد، فاذا ادخل حسنات عفوه على قبایح العبد و جرمه، محاها و ابطلها. و یقال: حسنات التوبة تذهب سیآت الزلّة، و حسنات العنایة تذهب سیّآت الجنایة. قال یحیى بن معاذ: انّ اللَّه عز و جل لم یرض للمؤمن بالذنب حتى ستر، و لم یرض بالسّتر حتى غفر، و لم یرض بالغفران حتى بدّل، و لم یرض بالتبدیل حتى اجره علیه. فقال: إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ.
وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ خداوندان معانى و ارباب معارف بمنقاش خواطر ازین آیت حکمتها استخراج کردهاند تا مقصود از آن که قصههاى انبیا و امم با مصطفى عربى گفتند چه بود قومى گفتند مقصود آن بود تا شرف امّت وى و فضل ایشان بر امم سالفه پیدا شود که عزّت قرآن خبر چنین داده که کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ مناقب دیگران، و آیین روزگار ایشان، و وصف شرایع ایشان، با این امّت گفتند، تا این امّت شرف و فضل خود بر ایشان بدیدند، و آن گران بارى ایشان در احکام تکلیف بدانستند، و تخفیف خود اندرین معنى بشناختند، و بر وقف این رب العزّة جلّ جلاله گفته: یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُخَفِّفَ عَنْکُمْ وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً. قال بعض المفسرین: النّعمة الظّاهرة تخفیف الشّرائع و النّعمة الباطنة تضعیف الصّنائع. پس مصطفى (ص) چون این نواخت و این کرامت و نعمت از حق بوى پیوست، و بامّت وى خواست تا بشکر آن قیام کند، از قیام شب و صیام روز، کارى و مجاهدهاى عظیم بر خود نهاد، کان یصلّى باللّیل حتّى تورّمت قدماه، فقیل: یا رسول اللَّه أ لیس «قد غفر اللَّه لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخر؟ فقال: أ فلا اکون عبدا شکورا؟
ثم افتخر فقال: بعثت بالحنیفیّة السهلة، بدان اى جوانمرد که شاه راهى بیاراستند، و صد و بیست و اند هزار پیغامبر را سر برین ره دادند، هر یکى را بکسوتى دیگر بپوشیدند، و هر یکى را بخلعتى دیگر بیاراستند همه که بودند مقدّمه لشکر سید اوّلین و آخرین مصطفى عربى (ص) بودند با همه حدیث وى کردند، و سیرت و سنّت وى گفتند و نام وى بردند، چون سید ص قدم در دایره وجود نهاد، کارها همه ختم کردند، در تعبیه انبیا در بستند، قصه آن عزیزان همه با وى گفتند، و او را خبر دادند، که: وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ اى مهتر ساکن باش، و دل بر جاى دار، که ما با پیغامبران حدیث تو کردیم، و قصه تو گفتیم، و در نواخت و اکرام تو افزودیم، تا ایشان بدانند که چون تو نهاند، و تو بدانى که ایشان بمنزلت تو نرسیدند.
از اینجا گفت سیّد ولد آدم و مهتر عالم (ص): «انا سیّد ولد آدم و لا فخر، کنت نبیّا و آدم بین الروح و الجسد، آدم و من دونه تحت لوائى، یوم القیمة. نحن الآخرون السابقون».
و روى عن ابى بکر الکتانى قال: سالت الجنید عن مجازاة الحکایة فقال: هى جند من جنود اللَّه فى ارضه یقوى به احوال المریدین. فقلت: اله اصل فى الکتاب؟
قال: نعم، قوله: وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
و روز مورود روز فرداست، نگر تا اندیشه آن نبرى، و دل در آن نبندى، و وقت خویش بامّید فردا ضایع نکنى که فرداى ناآمده در دست تو نیست، و باشد که خود در شمار عمر تو نیست، میگوید که:
گفتى بکنم کار تو بنوا فردا
آن کو که ترا ضمان کند تا فردا
مصطفى (ص) فرا عبد اللَّه عمر گفت «کن فى الدنیا کانّک غریب او عابر سبیل وعد نفسک فى الموتى و اذا اصبحت نفسک فلا تحدثها بالمساء و اذا امسیت فلا تحدّثها بالصباح و خذ من صحتک لسقمک و من شبابک لهرمک و من فراغک لشغلک و من حیاتک لوفاتک فانک لا تدرى ما اسمک غدا».
و روز موعود روز مرگ است آخر روزگار و هنگام بار، عمر بآخر رسیده، و جان بچنبر گردن مانده، و در غرقاب حیرت افتاده، و آب حسرت گرد دیده در آمده، و آن روى ارغوانى زعفرانى گشته.
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابى
رخ گلرنگ شاهان را چو شاخ زعفران یابى
هشیار کسى بود که آن روز را پیوسته برابر چشم خویش دارد و یک ساعت از یاد کردن آن نیاساید، مصطفى (ص) گفت: «ان اکیسکم اکثرکم للموت ذکرا و احزمکم احسنکم له استعدادا، الا و انّ من علامات العقل التجافى عن دار الغرور، و الانابة الى دار الخلود، و التزوّد لسکنى القبور، و التأهّب لیوم النشور».
و روز ممدود روز رستاخیز است که خلق اولین و آخرین حشر کنند، و ایشان را دو گروه گردانند، گروهى نیکبختان، و گروهى بدبختان، چنان که رب العزّة گفت: «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» ابو سعید خراز را گفتند چه معنى دارد آنچه مصطفى (ص) گفت:شیّبتنى سورة هود؟
قال معناه: شیّبتنى ذکر اخبار اللَّه تعالى عن اهلاک الامم السالفة، فورد علیه من ذلک هیبة السطوة و فیه الاخبار عمّا حکم على عباده فى الاول بقوله: «فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ» گفت: درین سورت دو کار عظیم بیان کرده، و سطوت عزت الهیّت بخلق نموده، یکى بطش قهارى و سیاست جبروت عزت، که بر قومى رانده، و از خانهاشان بر انداخته و دمار از همه برآورده، هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِکْزاً دیگر بیان حکم ازل که در سعادت و شقاوت خلق رفته، گروهى را بداغ خود گرفته، و با عیب شان خریده، و بى وسیلت طاعت نامشان در جریده سعدا کرده، و گروهى را بى جرم از درگاه خود برانده، و مهر شقاوت بر دلهاشان نهاده، و در وهده نبایست افکنده، آن سعید پیش از عمل رسته، و کارش بر آمده، و این شقى بتیر قطعیت خسته، و بمیخ ردّ وابسته، چه توان کرد اللَّه چنین خواسته، و حکم عدل حکم این رانده، نه مشک خود بوى خریده، نه عسل بخود شیرینى یافته، کاریست در ازل بوده و رفته، نه فزوده و نه کاسته، اینست که اللَّه گفت جل جلاله: فَمِنْهُمْ شَقِیٌّ وَ سَعِیدٌ خراز گفت رسول خدا (ص) از سیاست آن خبر و سطوت این حکم گفت: «شیّبتنى هود».
پیر طریقت را پرسیدند از انفاس نیکبختان و بدبختان، و فرق میان ایشان، گفت: نفس بدبخت دود چراغیست کشته، در خانهاى تنگ بىدر، و نفس نیکبخت چشمهایست روشن و روان در بوستانى آراسته با بر.
شقیق بلخى گفت: علامت سعادت پنج چیز است: لین القلب، و کثرة البکاء و الزهد فى الدنیا، و قصر الامل، و کثرة الحیاء، دلى نرم در عبادت حق خمیده بدست آوردن، و از بیم عقوبت بسیار گریستن، و در دنیا زاهد بودن، و امل کوتاه کردن، و بر حیا و شرم زیستن. گفتا: و نشان شقاوت بر عکس این پنج چیز است: قساوة القلب، و جمود العین، و الرغبة فى الدّنیا، و طول الامل، و قلّة الحیاء.
فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ در کلّ عالم و در فرزند آدم کرا سزد که چنین خطاب عظیم با وى کنند، که: فَاسْتَقِمْ؟ و خود در کدام حوصله گنجد مگر حوصله محمد عربى که بالطاف کرم آراسته، و بانوار شهود افروخته، و بتأیید رسالت مؤید گردانیده، و آن گه ربطه عصمت و تثبیت بر دل وى بسته، که لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَکَ و آن گه بر بساط انبساط نشسته، و در خلوت أَوْ أَدْنى از حق شنیده، و آیات کبرى دیده، و اگر نه این قوّت و کرامت و الطاف عنایت بودى، طاقت کشش بار عزت فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ نداشتى، نبینى که چون این خطاب از درگاه نبوت بامت پیوست و دانست که ایشان هرگز بکمال استقامت نرسند، از نتاوست ایشان با آن خبر داد و عذر ایشان بنهاد، گفت: استقیموا و لن تحصوا، اى لن تطیقوا الاستقامة التی امرت بها. و قال ابو على الجوزجانى: کن طالب الاستقامة، لا طالب الکرامة، فان نفسک متحرکة فى طلب الکرامة، و ربک تعالى یطلب منک الاستقامة.
و معنى استقامت هموار بودن است بىتلون، هر که از مقام تلوین بهیئت تمکین رسد مقام استقامت او را درست گردد، و این استقامت هم در فعل باید هم در خلق. در فعل آنست که ظاهر بر موافقت دارى و باطن در مخالصت. و در خلق آنست که اگر جفا شنوى، عذر دهى، و اگر اذى نمایند، شکر کنى. و یقال: استقامة النفوس فى نفى الزلة، و استقامة القلوب بنفى الغفلة، و استقامة الارواح بنفى الملاحظة، وَ أَقِمِ الصَّلاةَ طَرَفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّیْلِ اوقات و ساعات شبانروز که نام زد کردهاند از بهر اوراد و اذکار و نظر اعتبار کردهاند، تا بنده روزگار و اوقات خویش لا بل ساعات و انفاس خویش مستغرق دارد و هر وقتى را وردى ساخته دارد و بداند که واردات الهى در اوراد بندگى بسته، هر که را ورد طاعات بیشتر، او را واردات مکاشفات قوىتر و تمامتر، پس بنده باید که اوقات خویش بخشیده دارد بر دو قسم، قسمى تذکر زبان و عبادت ارکان، و قسمى تفکر دل و مراقبت جان، تا این کرامت ثناء حقّ بوى رسد که میگوید عز جلاله: الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فِی خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ.
إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ الحسنات ما یجود به الحق، و السیئات ما یذنب به العبد، فاذا ادخل حسنات عفوه على قبایح العبد و جرمه، محاها و ابطلها. و یقال: حسنات التوبة تذهب سیآت الزلّة، و حسنات العنایة تذهب سیّآت الجنایة. قال یحیى بن معاذ: انّ اللَّه عز و جل لم یرض للمؤمن بالذنب حتى ستر، و لم یرض بالسّتر حتى غفر، و لم یرض بالغفران حتى بدّل، و لم یرض بالتبدیل حتى اجره علیه. فقال: إِنَّ الْحَسَناتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئاتِ.
وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ خداوندان معانى و ارباب معارف بمنقاش خواطر ازین آیت حکمتها استخراج کردهاند تا مقصود از آن که قصههاى انبیا و امم با مصطفى عربى گفتند چه بود قومى گفتند مقصود آن بود تا شرف امّت وى و فضل ایشان بر امم سالفه پیدا شود که عزّت قرآن خبر چنین داده که کُنْتُمْ خَیْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ مناقب دیگران، و آیین روزگار ایشان، و وصف شرایع ایشان، با این امّت گفتند، تا این امّت شرف و فضل خود بر ایشان بدیدند، و آن گران بارى ایشان در احکام تکلیف بدانستند، و تخفیف خود اندرین معنى بشناختند، و بر وقف این رب العزّة جلّ جلاله گفته: یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَ لا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ ما جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ یُرِیدُ اللَّهُ أَنْ یُخَفِّفَ عَنْکُمْ وَ أَسْبَغَ عَلَیْکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً. قال بعض المفسرین: النّعمة الظّاهرة تخفیف الشّرائع و النّعمة الباطنة تضعیف الصّنائع. پس مصطفى (ص) چون این نواخت و این کرامت و نعمت از حق بوى پیوست، و بامّت وى خواست تا بشکر آن قیام کند، از قیام شب و صیام روز، کارى و مجاهدهاى عظیم بر خود نهاد، کان یصلّى باللّیل حتّى تورّمت قدماه، فقیل: یا رسول اللَّه أ لیس «قد غفر اللَّه لک ما تقدم من ذنبک و ما تأخر؟ فقال: أ فلا اکون عبدا شکورا؟
ثم افتخر فقال: بعثت بالحنیفیّة السهلة، بدان اى جوانمرد که شاه راهى بیاراستند، و صد و بیست و اند هزار پیغامبر را سر برین ره دادند، هر یکى را بکسوتى دیگر بپوشیدند، و هر یکى را بخلعتى دیگر بیاراستند همه که بودند مقدّمه لشکر سید اوّلین و آخرین مصطفى عربى (ص) بودند با همه حدیث وى کردند، و سیرت و سنّت وى گفتند و نام وى بردند، چون سید ص قدم در دایره وجود نهاد، کارها همه ختم کردند، در تعبیه انبیا در بستند، قصه آن عزیزان همه با وى گفتند، و او را خبر دادند، که: وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ اى مهتر ساکن باش، و دل بر جاى دار، که ما با پیغامبران حدیث تو کردیم، و قصه تو گفتیم، و در نواخت و اکرام تو افزودیم، تا ایشان بدانند که چون تو نهاند، و تو بدانى که ایشان بمنزلت تو نرسیدند.
از اینجا گفت سیّد ولد آدم و مهتر عالم (ص): «انا سیّد ولد آدم و لا فخر، کنت نبیّا و آدم بین الروح و الجسد، آدم و من دونه تحت لوائى، یوم القیمة. نحن الآخرون السابقون».
و روى عن ابى بکر الکتانى قال: سالت الجنید عن مجازاة الحکایة فقال: هى جند من جنود اللَّه فى ارضه یقوى به احوال المریدین. فقلت: اله اصل فى الکتاب؟
قال: نعم، قوله: وَ کُلًّا نَقُصُّ عَلَیْکَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَکَ.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم. اسم جلیل شهد بجلاله افعاله، نطق بجماله افضاله دلّ على اثباته آیاته، اخبر عن صفاته مفعولاته، فهو الملک العظیم العزیز الکریم لا قسیم فى ذاته، و لا شریک فى مخلوقاته، و لا نظیر فى حقه و لا فى صفاته.
ملیک قادر مولى الموالى
عظیم ماجد فرد التّعالى
قریب من جنان العبد دان
بعید عن مطار الوهم عال
جلیل جلّ عن مثل و شبه
عزیز عزّ عن عمّ و خال
نام خداوندى که زبانها سزاى وى جست و ندید، وهمها فرا حجاب عزّت رسید و ببرید، گوشها فرا حقّ وى رسید و برسید، صفت و قدر خویش برداشت تا هیچ عزیز بعزّ او نرسد، و هیچ فهم حد او درنیابد و هیچ دانا قدر او بنداند، دانش او کس نداند، توان او کس نتواند، بقدر او کس نرسد، لم یکن ثمّ کان را با لم یزل و لا یزال چه آشنایى! قدم را با حدوث چه مناسبت! حقّ باقى در رسم فانى چه پیوندد؟ ماسور تکوین بهیئة تمکین چون رسد؟
گر حضرت لطفش را اغیار بکارستى
عشّاق جمالش را امّید وصالستى
ممکن شودى جستن گر روى طلب بودى
معلوم شدى آخر گر روى سؤالستى
پیر طریقت گفت: الهى، نور دیده آشنایانى، روز دولت عارفانى، لطیفا، چراغ دل مریدانى و انس جان غریبانى، کریما، آسایش سینه محبّانى و نهایت همّت قاصدانى، مهربانا، حاضر نفس واجدانى و سبب دهشت و الهانى، نه بچیزى مانى تا گویم که چنانى آنى که خود گفتى و چنان که گفتى آنى، جانهاى جوانمردان را عیانى و از دیدها امروز نهانى.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
و از دیده من بدین نهانى که تویى
وصّاف ترا وصف نداند کردن
تو خود بصفات خود چنانى که تویى
«الر» الالف تشیر الى اسمه اللَّه، و اللّام تشیر الى اسمه لطیف، و الرّاء تشیر الى اسمه رحیم. یقول اللَّه تعالى: باسم اللَّه اللطیف الرّحیم، «ان هذه السورة آیات الکتاب الذى اخبرت فى التوریة» انّى انزله على محمّد (ص): بنام من که خداوندم، لطیف و رحیمام، که این سورة، آیات آن کتاب است که در تورات وعده دادهام که فرو فرستم بمحمّد (ص)، کتابى که یادگار مؤمنان است و هم راه طالبان، عدّت عابدان و زاد زاهدان، موعظت خائفان و رحمت مؤمنان.
«إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» جایى دیگر گفت: «قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ بَشِیراً وَ نَذِیراً، قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ، وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ. وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ» این قرآن راه جویان را راهست، و بار خواهان را بار است، و مؤمنانرا شفیع و گواهست، امروز بشارت است و رحمت و فردا عزّ و ناز و کرامت، امروز رشاد و راست راهى و فردا از عقوبت آزادى، مؤمنانرا میراند بزمام حقّ در راه صدق، بر سنن صواب، بر چراغ هدى و بدرقه مصطفى (ص)، روى بنجات وادى بوادى میراند، منزل بمنزل. اوّل منزل علم، پس منزل عمل، پس منزل صدق و اخلاص، پس منزل مهر و محبّت تا فرو آرد در مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ چه نیکو قصّهاى که قصّه یوسف است، قصّه عاشق و معشوق و حدیث فراق و وصالست، درد زدهاى باید که قصّه دردمندان خواند، عاشقى باید که از درد عشق و سوز عاشقان خبر دارد، سوختهاى باید که سوز حسرتیان در وى اثر کند، غلام آن مشتاقم که بر سر کوى دوست آتش حسرت افروزد، رشک برم بر چشمى که در فراق عشق جانان اشکى فرو بارد، جان و دل نثار کنم دل شدهاى را که داستان دل شدگان گوید.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
آن روز که تخم درد عشق در دلهاى آشنایان پاشیدند، دل یعقوب پیغامبر بر شاه راه این حدیث بود، از تجرید و تفرید عمارت یافته در بوته ریاضت باخلاص برده، قابل تخم درد عشق گشته. چون آن تخم بزمین دل وى رسید، آب رشّ علیهم من نوره آن را پرورش داد تا عبهر عهد برآمد، آن گه جمال یوسفى از روى بهانه قبله وى ساختند و بشریّت را بجنس خود راه نمودند و این آواز برآوردند که حلق یعقوب در حلقه دام ارادت یوسف آویختند و نقطه حقیقت در پرده غیرت، میگوید: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کیم.
«إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» ابن عباس گفت این یازده کوکب یازده برادر مىخواهد از روى اشارت، میگوید چنان که ستارگان بنفس خود روشناند و خلق بآن راه بر، و ذلک فى قوله تعالى: «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ» هم چنان برادران یوسف را روشنایى نبوّت بود و بایشان اهتداء خلق، اما غدرى که با برادر کردند و حسد که بر وى بردند، آن نوعى است از صغائر.
و این چنین صغائر بر انبیاء علیهم السّلام رود و حکمت در آن آنست که تا عالمیان بدانند که بى عیب خدا است که یگانه و یکتا است دیگر همه با عیب اند. و فى معناه انشد:
انا معیوب و ربّى طاهر
و على الطّاهر من عیبى دلیل
قیل للحسن: أ یحسد المؤمن؟ قال ما انساک بنى یعقوب، اگر کسى گوید یوسف کودک بود نارسیده که این خواب دید و معلومست که در شرع فعل کودک را حکمى نبود، چون فعل وى را حکم نبود، خواب وى را حکم چون بود؟ جواب آنست که حصول فعل کودک بقصد و آهنگ وى بود، روا باشد که در معرض تقصیر و نقصان با وى نسبت کنند، بل که خواب نموده الهى است، کودک و بالغ در آن یکسان.
وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ من سبقت له العنایة فى البدایة تمّت له الهدایة فی النّهایة. هر کرا رقم سعادت ازلى و طراز دولت لم یزلى در بدایت کار بر حواشى روزگار او کشیدند، در نهایت نور هدایت تحفه وى گردانیدند. و ینابیع علم و حکمت در ضمن سینه وى گشادند، و نعمت دین و دنیا بر وى تمام کردند. اینست حال یوسف صدیق که ربّ العزّه او را علم و حکمت و ملک و نبوّت داد و نعمت خود بر وى تمام کرد، او را حسن و ضیاء و جمال بر کمال داد. مصطفى (ص) گفت: اعطى یوسف شطر الحسن، چندانک عالمیان را و فرزندان آدم را جمال است یک نیمه آن تنها بیوسف دادند، گفتا و او را شب معراج دیدم در آسمان هم چون ماه دو هفته. اسحاق بن عبد اللَّه بن ابى فروه میگوید: بما رسید که یوسف (ع) در کویهاى مصر بر گذشتى، تلألئى نور روى او بر دیوارها چنان تافتى که شعاع خورشید از آسمان بر زمین تابد. کعب احبار گفت: ربّ العزّه طبقات فرزند آدم چنان که خواهند بود تا بقیامت بر آدم عرضه کرد، صورت همه بدید و نام همه و عمر همه با وى بگفتند، یوسف را دید در طبقه ششم تاج وقار بر سر، حلّه شرف در بر، رداء کرامت بر دوش، قضیب ملک در دست، از راست و از چپ وى فریشتگان بى عدد ایستاده و در پیش وى زمره انبیاء علیهم السّلام صف کشیده، آدم را دیدار وى خوش آمد گفت: «الهى من هذا الکریم الذى ابحت له بحبوحة الکرامة و رفعت له الدرّجة العالیة؟» بار خدایا پایگاه دولت این بنده بس بلند است، پر آفرین و خوب روى و خوش دیدار است، این کیست؟
فرمان آمد از جبّار کائنات «هذا ابنک المحمود على ما آتیته»، این فرزند تو است که بر وى نعمت خود تمام کردم و نواخت خود بر وى نهادم و بر وى حسد بردند، یا آدم او را عطائى ده و با وى کرامتى کن که پدر با فرزندان کند، آدم گفت «قد نحلته ثلثى حسن ذریّتى» او را دادم دو سیک حسن و جمال همه فرزندان خویش، پس آدم او را در بر گرفت و میان دو چشم وى ببوسید و گفت: لا تأسف فانت یوسف فاوّل من سمّاه یوسف آدم علیهما السّلام.
ملیک قادر مولى الموالى
عظیم ماجد فرد التّعالى
قریب من جنان العبد دان
بعید عن مطار الوهم عال
جلیل جلّ عن مثل و شبه
عزیز عزّ عن عمّ و خال
نام خداوندى که زبانها سزاى وى جست و ندید، وهمها فرا حجاب عزّت رسید و ببرید، گوشها فرا حقّ وى رسید و برسید، صفت و قدر خویش برداشت تا هیچ عزیز بعزّ او نرسد، و هیچ فهم حد او درنیابد و هیچ دانا قدر او بنداند، دانش او کس نداند، توان او کس نتواند، بقدر او کس نرسد، لم یکن ثمّ کان را با لم یزل و لا یزال چه آشنایى! قدم را با حدوث چه مناسبت! حقّ باقى در رسم فانى چه پیوندد؟ ماسور تکوین بهیئة تمکین چون رسد؟
گر حضرت لطفش را اغیار بکارستى
عشّاق جمالش را امّید وصالستى
ممکن شودى جستن گر روى طلب بودى
معلوم شدى آخر گر روى سؤالستى
پیر طریقت گفت: الهى، نور دیده آشنایانى، روز دولت عارفانى، لطیفا، چراغ دل مریدانى و انس جان غریبانى، کریما، آسایش سینه محبّانى و نهایت همّت قاصدانى، مهربانا، حاضر نفس واجدانى و سبب دهشت و الهانى، نه بچیزى مانى تا گویم که چنانى آنى که خود گفتى و چنان که گفتى آنى، جانهاى جوانمردان را عیانى و از دیدها امروز نهانى.
اندر دل من بدین عیانى که تویى
و از دیده من بدین نهانى که تویى
وصّاف ترا وصف نداند کردن
تو خود بصفات خود چنانى که تویى
«الر» الالف تشیر الى اسمه اللَّه، و اللّام تشیر الى اسمه لطیف، و الرّاء تشیر الى اسمه رحیم. یقول اللَّه تعالى: باسم اللَّه اللطیف الرّحیم، «ان هذه السورة آیات الکتاب الذى اخبرت فى التوریة» انّى انزله على محمّد (ص): بنام من که خداوندم، لطیف و رحیمام، که این سورة، آیات آن کتاب است که در تورات وعده دادهام که فرو فرستم بمحمّد (ص)، کتابى که یادگار مؤمنان است و هم راه طالبان، عدّت عابدان و زاد زاهدان، موعظت خائفان و رحمت مؤمنان.
«إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِیًّا لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» جایى دیگر گفت: «قُرْآناً عَرَبِیًّا لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ بَشِیراً وَ نَذِیراً، قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ، وَ شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ. وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ» این قرآن راه جویان را راهست، و بار خواهان را بار است، و مؤمنانرا شفیع و گواهست، امروز بشارت است و رحمت و فردا عزّ و ناز و کرامت، امروز رشاد و راست راهى و فردا از عقوبت آزادى، مؤمنانرا میراند بزمام حقّ در راه صدق، بر سنن صواب، بر چراغ هدى و بدرقه مصطفى (ص)، روى بنجات وادى بوادى میراند، منزل بمنزل. اوّل منزل علم، پس منزل عمل، پس منزل صدق و اخلاص، پس منزل مهر و محبّت تا فرو آرد در مقعد صدق عند ملیک مقتدر.
نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ چه نیکو قصّهاى که قصّه یوسف است، قصّه عاشق و معشوق و حدیث فراق و وصالست، درد زدهاى باید که قصّه دردمندان خواند، عاشقى باید که از درد عشق و سوز عاشقان خبر دارد، سوختهاى باید که سوز حسرتیان در وى اثر کند، غلام آن مشتاقم که بر سر کوى دوست آتش حسرت افروزد، رشک برم بر چشمى که در فراق عشق جانان اشکى فرو بارد، جان و دل نثار کنم دل شدهاى را که داستان دل شدگان گوید.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
آن روز که تخم درد عشق در دلهاى آشنایان پاشیدند، دل یعقوب پیغامبر بر شاه راه این حدیث بود، از تجرید و تفرید عمارت یافته در بوته ریاضت باخلاص برده، قابل تخم درد عشق گشته. چون آن تخم بزمین دل وى رسید، آب رشّ علیهم من نوره آن را پرورش داد تا عبهر عهد برآمد، آن گه جمال یوسفى از روى بهانه قبله وى ساختند و بشریّت را بجنس خود راه نمودند و این آواز برآوردند که حلق یعقوب در حلقه دام ارادت یوسف آویختند و نقطه حقیقت در پرده غیرت، میگوید: ارسلانم خوان تا کس بنداند که کیم.
«إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبِیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً» ابن عباس گفت این یازده کوکب یازده برادر مىخواهد از روى اشارت، میگوید چنان که ستارگان بنفس خود روشناند و خلق بآن راه بر، و ذلک فى قوله تعالى: «وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ» هم چنان برادران یوسف را روشنایى نبوّت بود و بایشان اهتداء خلق، اما غدرى که با برادر کردند و حسد که بر وى بردند، آن نوعى است از صغائر.
و این چنین صغائر بر انبیاء علیهم السّلام رود و حکمت در آن آنست که تا عالمیان بدانند که بى عیب خدا است که یگانه و یکتا است دیگر همه با عیب اند. و فى معناه انشد:
انا معیوب و ربّى طاهر
و على الطّاهر من عیبى دلیل
قیل للحسن: أ یحسد المؤمن؟ قال ما انساک بنى یعقوب، اگر کسى گوید یوسف کودک بود نارسیده که این خواب دید و معلومست که در شرع فعل کودک را حکمى نبود، چون فعل وى را حکم نبود، خواب وى را حکم چون بود؟ جواب آنست که حصول فعل کودک بقصد و آهنگ وى بود، روا باشد که در معرض تقصیر و نقصان با وى نسبت کنند، بل که خواب نموده الهى است، کودک و بالغ در آن یکسان.
وَ کَذلِکَ یَجْتَبِیکَ رَبُّکَ وَ یُعَلِّمُکَ مِنْ تَأْوِیلِ الْأَحادِیثِ من سبقت له العنایة فى البدایة تمّت له الهدایة فی النّهایة. هر کرا رقم سعادت ازلى و طراز دولت لم یزلى در بدایت کار بر حواشى روزگار او کشیدند، در نهایت نور هدایت تحفه وى گردانیدند. و ینابیع علم و حکمت در ضمن سینه وى گشادند، و نعمت دین و دنیا بر وى تمام کردند. اینست حال یوسف صدیق که ربّ العزّه او را علم و حکمت و ملک و نبوّت داد و نعمت خود بر وى تمام کرد، او را حسن و ضیاء و جمال بر کمال داد. مصطفى (ص) گفت: اعطى یوسف شطر الحسن، چندانک عالمیان را و فرزندان آدم را جمال است یک نیمه آن تنها بیوسف دادند، گفتا و او را شب معراج دیدم در آسمان هم چون ماه دو هفته. اسحاق بن عبد اللَّه بن ابى فروه میگوید: بما رسید که یوسف (ع) در کویهاى مصر بر گذشتى، تلألئى نور روى او بر دیوارها چنان تافتى که شعاع خورشید از آسمان بر زمین تابد. کعب احبار گفت: ربّ العزّه طبقات فرزند آدم چنان که خواهند بود تا بقیامت بر آدم عرضه کرد، صورت همه بدید و نام همه و عمر همه با وى بگفتند، یوسف را دید در طبقه ششم تاج وقار بر سر، حلّه شرف در بر، رداء کرامت بر دوش، قضیب ملک در دست، از راست و از چپ وى فریشتگان بى عدد ایستاده و در پیش وى زمره انبیاء علیهم السّلام صف کشیده، آدم را دیدار وى خوش آمد گفت: «الهى من هذا الکریم الذى ابحت له بحبوحة الکرامة و رفعت له الدرّجة العالیة؟» بار خدایا پایگاه دولت این بنده بس بلند است، پر آفرین و خوب روى و خوش دیدار است، این کیست؟
فرمان آمد از جبّار کائنات «هذا ابنک المحمود على ما آتیته»، این فرزند تو است که بر وى نعمت خود تمام کردم و نواخت خود بر وى نهادم و بر وى حسد بردند، یا آدم او را عطائى ده و با وى کرامتى کن که پدر با فرزندان کند، آدم گفت «قد نحلته ثلثى حسن ذریّتى» او را دادم دو سیک حسن و جمال همه فرزندان خویش، پس آدم او را در بر گرفت و میان دو چشم وى ببوسید و گفت: لا تأسف فانت یوسف فاوّل من سمّاه یوسف آدم علیهما السّلام.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الثانیة
قوله تعالى و تقدّس: «إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ» این لام، لام قسم است، تقدیره و اللَّه لیوسف و اخوه، «أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا» و روا باشد که گویند لام تأکید است که در اوصاف شود نه در اسماء چنانک گویند «اذ قالوا یوسف و اخوه لاحب الى ابینا»، لکن پیوستن آن باسم یوسف نظم سخن را نیکوتر و لایق تر بود از پیوستن آن بوصف، این معنى را در اسم پیوستند نه در وصف، «وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» عصبة گروهى باشد از سه تا ده بدلیل این آیت که ایشان ده بودند، و گفتهاند از ده تا بچهل چنان که در آن آیت گفت: «لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ» و عصبه را از لفظ خود واحد بگویند، هم چون نفر و رهط، و اشتقاق آن از عصب است و تعصّب، و اقویا را گویند نه ضعاف را، «إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ» ضلال درین موضع و دو جاى دیگر هم درین سوره نام محبّت مفرط است، آن محبّت که مرد در آن با خود بر نیاید و برشد خود راه نبرد و نصیحت نشنود، معنى آیت آنست که پدر ما یوسف را و بنیامین را بدرستى و تحقیق بر ما برگزیده و مهر دل بافراط بر ایشان نهاده، دو کودک خرد فرا پیش ما داشته، و ما ده مردیم نفع ما بیشتر، و او را بکار آمده تر. «إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ» قیل فى خطاء من رأیه و جور من فعله، پدر ما راى خطا زد و در فعل جور کرد که در محبّت فرزندان راه عدل بگذاشت. و قیل: فى ضلال مبین اى فى غلظ من امر دنیاه، فانّا نقوم بامواله و مواشیه. برادران این سخن آن گه گفتند که خبر خواب یوسف بایشان رسید، و میل یعقوب بوى هر روز زیادهتر میدیدند، و یعقوب را خواهرى بود که پیراهن ابراهیم داشت و کمر اسحاق، چون یعقوب خواب یوسف با وى بگفت وى بیامد و چشم یوسف ببوسید و پیراهن و کمر بوى داد، پسران یعقوب چون این بشنیدند دل تنگ شدند، بر عمّه خویش آمدند، و شکایت کردند که یوسف را بدین هدیه مخصوص کردن و حقّ ما بگذاشتن چه معنى دارد؟ عمّه از شرم گفت: من بیعقوب دادم و یعقوب او را داده، برادران از آنجا خشمگین و کینه ور برخاستند و کمر عداوت بربستند، با یکدیگر گفتند: «اقْتُلُوا یُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ» این گوینده شمعون بود بقول بعضى مفسّران و بیک قول دان، و بیک قول روبیل، «أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً» یعنى: ابعدوه عن ارض ابیه الى ارض بعیدة عنه، و تقدیره فى ارض، بحذف الجار و تعدّى الفعل الیه، «یَخْلُ لَکُمْ وَجْهُ أَبِیکُمْ» اى یصف مودته لکم و یقبل بکلّیته علیکم. این هم آن وجه است که جایها در قرآن یاد کرده: «وَ أَقِیمُوا وُجُوهَکُمْ، وَجَّهْتُ وَجْهِیَ فَأَقِمْ وَجْهَکَ، أَقِمْ وَجْهَکَ» این وجه دل است و نیّت و قصد درین موضعها «وَ تَکُونُوا مِنْ بَعْدِهِ» اى من بعد قتله او طرحه، «قَوْماً صالِحِینَ» تقدیره، ثم توبوا لتکونوا قوما صالحین، هیئوا التوبة قبل المعصیة. و قیل صالحین تائبین، مثل قوله: «إِنْ تَکُونُوا صالِحِینَ فَإِنَّهُ کانَ لِلْأَوَّابِینَ غَفُوراً» صالح درین آیت هم آن مصلح است که جایهاى دیگر گفت: «إِلَّا الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا فَمَنْ تابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَ أَصْلَحَ إِلَّا الَّذِینَ تابُوا مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ أَصْلَحُوا».
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» چون ایشان همّت قتل یوسف کردند گویندهاى از میان ایشان گفت: «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ»، میگویند روبیل بود برادر مهین بسنّ و از همه قوىتر برأى، و گفتهاند یهودا بود که از همه عاقلتر بود. مجاهد گفت شمعون بود، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» فانّ القتل عظیم، یوسف را مکشید که قتل کارى عظیم است و عاقبت آن وخیم، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بر قراءت مدنى «فى غیابات الجب» غیابات جمع غیابة است، و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجى یا چون طاقى که نگرنده از سر چاه آن را نبیند، و در شواذ خواندهاند: «غیبة الجب» زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود. قتاده گفت: چاهى است معروف به بیت المقدس. کعب گفت میان مدین و مصر است به اردنّ مقاتل گفت چاهى است بر سه فرسنگى منزل یعقوب چاهى تاریک وحش، قعر آن دور، زیر آن فراخ، بالاء آن تنگ، آب آن شور، و میگویند سام بن نوح آن را کنده، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» اى یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشیء من الطریق، و منه اللقطة و اللقیط، و السیّارة رفقة مسافرین یسیرون فى الارض، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه، و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتى.
قومى گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند، مراهقان بودند به بلوغ نزدیک، قومى گفتند بالغان بودند و اقویا امّا هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوّت دادند، پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند: «یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» مقاتل گفت: درین آیت تقدیم و تأخیر است، و تقدیره انّهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب. فقال ابوهم: «إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» الآیة... «فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا على یوسف ان ترسله معنا» اى لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الى الصّحراء. قرأ عامّتهم لا تأمنّا باشمام نون المدغمة، الضمّ للاشعار بالاصل، لانّ الاصل لا تامننا بنونین الاولى مرفوعة فادغمت فى الثّانیة لتماثلهما طلبا للخفّة و اشمت الضّمّ لیعلم انّ محلّ الکلمة رفع على الخبر و لیس بجزم على النّهى.
و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفّته فى اللفظ و موافقته لخطّ المصحف، «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» فى الرّحمة و البرّ و الشّفقة، النصح: طلب الصّلاح و اصلاح العمل و النّاصح: الخیّاط. پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وى را بوسه دادند و تواضع کردند، گفتند اى پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه اى؟! و چرا ترسى و او را با ما بصحرا نفرستى؟ چنین برادرى خوب روى بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده، و با مردم نه نشسته، فردا چون بزرگ شود، در میان مردم مستوحش بود و بد دل، او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازى کند و به تنزّه و تفرّج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان و دوست دار و بر وى مشفق و مهربان باشیم.
اینست که ربّ العزّه گفت: «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ». مکى و شامى و ابو عمرو، نرتع و نلعب بنون خوانند، یعنى نرتع مواشینا و نلهو و ننشط. یقال: رتع فلان فى ماله اذا انعم فیه و انفقه فى نشاطه، و قیل: نلعب بالرّمى قیل لابى عمرو کیف تقرأ نلعب بالنّون و هم انبیاء؟ قال: لم یکونوا یومئذ انبیاء. اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنى یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة. یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنى نرتع مواشینا و یلعب یوسف. اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء اى نتحارس و یحفظ بعضا. چون برادران این سخن گفتند، یعقوب گفت: «إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد. این چنان است که در مثال گویند: ذکرتنى الطّعن و کنت ناسیا، برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد! و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند.
و در خبر است از مصطفى (ص): «لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا» فانّ بنى یعقوب لم یعلموا انّ الذئب یأکل الانسان فلمّا لقّنهم انّى اخاف ان یأکله الذئب قالوا اکله الذئب.
و یعقوب از بهر آن مىگفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادى و ده گرگ بقصد وى گرد وى در آمده، یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند، راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید، گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران، آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد.
ابن عباس گفت به تعبیر این خواب: آن ده گرگ برادران وى بودند آن روز که قصد قتل وى کردند، و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید، و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند.
چون یعقوب گفت «أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» ایشان گفتند: «لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» عشرة رجال «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» عجزة مغبونون.
ثم قالوا یا نبى اللَّه کیف یأکله الذئب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتى یصیح، فاذا صاح لا تسمعه حامل الّا وضعت ما فى بطنها. و فینا یهودا اذا غضب شقّ السّبع بنصفین. یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنى معهم قال أ تحبّ ذلک یا بنىّ؟ قال نعم، قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک.
یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم، یوسف همه شب خرّم بود و شادى میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم، یعقوب بامداد موى وى بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وى پوشانید و کمر اسحاق بر میان وى بست و عصا بدست وى داد و پسران را وصیّت کرد گفت: اوصیکم بتقوى اللَّه و بحبیبى یوسف، اسئلکم باللَّه ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین، آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت: استودعک ربّ العالمین. و یعقوب را سلّهاى بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادى بوقت سفر کردن، یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوى داد و کوزه آب بدست شمعون، و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند، یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وى غایب شدند، یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت، در خواب دید که کسى گفتى هفتاد، هفتاد، هفتاد، هفتاد. یعقوب از خواب در آمد، و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال. و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غائب گشتند: روبیل، یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وى شدند، یوسف پارهاى برفت، رنجور گشت گفت اى برادران تشنهام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته، یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد، بگریست و زارى کرد و از پس ایشان همى دوید، عرق از پیشانى گشاده و اشک از دیده روان و پاى آبله کرده همى گوید اى برادران اى آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من!! نه این بود بشما امید پدر من، چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیائید؟ ایشان آن همى شنیدند و او را هم چنان بتشنگى و گرسنگى و رنج همى داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد، یهودا بر وى مشفق گشت، سر وى در کنار گرفت، یوسف بهش باز آمد گفت اى برادر زینهار، یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منى، یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینانام و از خاندان محنت زدگان، لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود، کى دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند؟ آن گاه بنالید و بزارید و گفت اى پدر از حال من خبر ندارى و ندانى که بر من چه مىرود! برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنى و کار وى بجایى رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روى نیست، اکنون تدبیر چیست؟ یهودا گفت من چاهى دیدهام درین وادى او را در آن چاه افکنیم، تا راه گذرى فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وى است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد. ایشان بحکم وى رضا دادند و راى وى موافق داشتند، او را بر گرفتند و بسر چاه بردند، و پیراهن از وى برکشیدند، بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وى را نشانى بود که گرگ یوسف را بخورد، یوسف گفت: یا اخوتاه ردّوا علىّ قمیصى اتوار به فی الجبّ، فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشّمس و القمر یکسوک و یؤنسوک. پس او را بچاه فرو گذاشتند، چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند، ربّ العزّه او را بقعر آن چاه رسانید، چنان که هیچ رنج بوى نرسید، و در میان آب سنگى بود، یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند، یهودا باز آمد که بر وى از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد، فرا سر چاه آمد گریان و نالان و رنجور دل، گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند، یوسف گفت: یا اخى این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست، لکن ترا وصیّت میکنم اگر روزى غریبى را بینى تشنه و گرسنه و ستم رسیده، با وى مساعدت کن و لطف و مهربانى نماى، اى یهودا و چون بخانه باز روى برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز، و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم، تا من ایشان را عفو کنم، و پدر این خبر نشنیده باشد. و گفتهاند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان مىشنیدند، یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود؟ گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندى رسد که اندوه آن بعضى بمن رسد. اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانى بى نهایت، طبع کریم پیوسته احسان را متقاضى بود، اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید.
و گفتهاند که آب آن چاه تلخ بود، چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد، و یوسف برهنه بود، امّا بر بازوى وى تعویذى بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وى بسته بود، و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود، پیراهن از حریر بهشت که جبرئیل آورده بود از بهشت، آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود مىافکندند، و بعد از ابراهیم، اسحاق بمیراث برد از وى و بعد از اسحاق، یعقوب. آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد، جبرئیل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید. و گفتهاند بهى از بهشت بیاورد و بوى داد تا بخورد. و گفتهاند که ربّ العزّه بوى فریشتهاى فرستاد که او را ملک النّور گویند، که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود، و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت، و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهى بیرون آمد در عراء، این ملک النّور در چاه مونس یوسف بود. و گفتهاند یوسف در چاه دعا کرد گفت: یا صریخ المستصرخین، یا غوث المستغیثین، یا مفرّج کرب المکروبین، قد ترى مکانى، و تعرف حالى، و لا یخفى علیک شىء من امرى فریشتگان آسمان آواز وى بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند: الهنا و سیدنا انّا لنسمع بکاء و دعاء امّا البکاء فبکاء صبىّ، و اما الدّعاء فدعاء نبىّ، فاوحى اللَّه الیهم: ملائکتى هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم. فاتّسع الجبّ له مدّ بصره و وکّل اللَّه به سبعین الف ملک یؤنّسونه و کان جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره فجعل اللَّه له الجبّ روضة خضراء و کانت تؤنّسه و کان اللَّه من وراء ذلک مطّلع علیه.
یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همى آمد و او را طعام همى داد، روز چهارم جبرئیل گفت: یا غلام، من طرحک فى هذا الجبّ؟
قال اخوتى لابى، قال و لم؟ قال حسدونى بمنزلتى من ابى، فقال أ تحبّ ان تخرج من هذا الجبّ؟ قال نعم، فقال له قل: یا صانع کل مصنوع و یا جابر کلّ کسیر و یا شاهد کلّ نجوى یا قریبا غیر بعید یا مونس کلّ وحید یا غالبا غیر مغلوب یا حىّ لا اله الا انت یا بدیع السّماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام، اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا، یوسف این دعا بگفت در حال فریشتهاى آمد ببشارت و راحت و پیغام ملک. فذلک قوله عزّ و جل: وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ این واو زیادت است، تقدیره: فلمّا ذهبوا به و اجمعوا، اى عزموا على ان یجعلوه فى غیابت الجبّ اوحینا الیه. و روا باشد که این واو ثابته باشد و واو در اجمعوا زیادت بود یعنى فلمّا ذهبوا به اجمعوا.
آن گه ابتدا کرد، گفت: و اوحینا الیه. و مثله قوله فلما اسلما و تلّه للجبین و نادیناه، اى نادیناه، و الواو زائدة. و قیل الوحى ها هنا وحى الهام.
معنى آیت آنست که چون یوسف را ببردند و در چاه کردند ما پیغام دادیم باو که ناچار تو ایشان را خبر کنى در مصر از آنچه امروز مىرود و آنچه با تو میکنند، و ذلک فى قوله: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ»، انّک یوسف، اى لا یعرفونک، یعنى که تو ایشان را مىگویى: هل علمتم ما فعلتم بیوسف، و ایشان ترا نشناسند و روا باشد که با وحى شود، اى اوحینا و هم لا یشعرون بذلک الوحى.
روى عن الحسن قال: القى یوسف فى الجبّ، و هو ابن سبع عشرة سنة، و کان فى العبودیّة و السّجن و الملک ثمانین سنة، و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة، و مات و هو ابن مائة و عشرین سنة، و قیل حین القى فى الجبّ کان ابن اثنتى عشرة سنة.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً» برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجّت آریم و چه گوئیم؟ اتّفاق کردند که بزغالهاى بکشند و پیراهن یوسف بخون وى آلوده کنند و پیش پدر دربرند، گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است، و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته، ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند، گریان و زارىکنان. «عشاء» آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن، و از اینجا گفتهاند: لا تطلب الحاجة باللّیل فانّ الحیاء فى العین و لا تعتذر بالنّهار فتلجلج فى الاعتذار فلا تقدر على اتمامه و در شواذ خواندهاند «عشاء» بضم عین، معنى آنست که از اشک فرا نمىدیدند که مىگریستند. و گفتهاند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز، سه معنى را: یکى آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند. دوّم کودکى و بى گناهى یوسف یاد آوردند. سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روى اصلاح کار نمىدیدند. یعقوب چون زارى و فزع ایشان شنید از جاى برجست و بر خود بلرزید، گفت: ما لکم یا بنى و این یوسف؟ چه رسید شما را اى پسران و یوسف کجا است؟
ایشان گفتند: «یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» اى نتسابق، یعنى یرید کلّ واحد منّا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان. این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدلّ علیه
خبر عائشة: قالت سابقت رسول اللَّه (ص) فسبقته فلمّا حملت من اللّحم سابقنى فسبقنى، فقال یا عائشة هذه بتلک.
و عن الزهرى قال: کانوا یستبقون على عهد رسول اللَّه (ص) على الخیل و الإبل و الرجال على اقدامهم و کانوا یستبقون لیشدّوا بذلک انفسهم. و گفتهاند: إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ، این سباق رمى است و مصطفى (ص) گفته: الرّمى سهم من سهام الاسلام من تعلّم الرّمى ثمّ ترکه فنعمة ترکها.
و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: من حقّ الولد على الوالد ان یعلّمه کتاب اللَّه و السّباحة و الرّمى.
قال و لیس من اللهو الا ثلاثة: ملاعبة الرّجل اهله، و تأدیبه فرسه، و رمیه بقوسه، و من علّمه اللَّه الرّمى و ترکه رغبة عنه فنعمة کفرها. و فى روایة: قال کلّ شىء من لهو الدّنیا باطل الّا ثلثا: انتضالک بقوسک، و تأدیبک فرسک، و ملاعبتک اهلک، فانّهنّ من الحقّ.
و روى انّ النّبی (ص) مرّ بنفر یتناضلون، فقال: ارموا بنى اسماعیل فانّ اباکم کان رامیا و انا مع ابن الادرع فطرحوا نبالهم، و قالوا من کنت معه یا رسول اللَّه غلب؟ قال ارموا و انا معکم کلّکم ارموا و ارکبوا و ان ترموا احبّ الىّ من ان ترکبوا.
«قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» گفتند اى پدر ما، ما ریاضت تن را و آزمون قوّت را با یکدیگر سباق مىبردیم و تیر مىانداختیم و یوسف از آن که کودک بود او را نزدیک رخت خویش بگذاشتیم، گرگ آمد و او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» معنى مؤمن درین موضع مصدّق است هم چنان که آنجا گفت «وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ» اى یصدق المؤمنین، جایى دیگر گفت «لَنْ نُؤْمِنَ لَکُمْ» اى لن نصدّقکم، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» لیس یریدون انّ یعقوب لا یصدّق من یعلم انه صادق هذا محال، لا یوصف الانبیاء بذلک و لکنّ المعنى لو کنّا عندک من اهل الثقة و الصدق لاتّهمتنا فى یوسف لمحبّتک ایّاه و ظننت انّا قد کذبناک.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» اى ذى کذب یرید مکذوبا فیه، لانّه لم یکن دم یوسف بل دم سخلة. یعقوب چون پیراهن دید، هیچ ندریده و پاره نگشته وانگه بخون آغشته، گفت شما دروغ مىگوئید که اگر گرگ خورد پیراهن وى پاره کردى، آن گه گفت: تاللَّه ما رأیت کالیوم ذئبا حلیما اکل ابنى و لم یخرق علیه قمیصه. یعقوب چون پیراهن دید آرام در دل وى آمد، دانست که یوسف زنده است گرگ او را نخورده، و ایشان دروغ مىگویند، و آن پیراهن بر وى خود مىنهاد و مىبوئید و مىگفت: ما هذا بریح دم ابنى فانظروا ما صنعتم، آن گه گفت «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» اى زیّنت لکم انفسکم امرا فصنعتموه «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» یعنى فصبرى صبر جمیل لا شکوى فیه و لا جزع، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» کلمة یسکن الیها الملهوف اى استعین باللَّه على احتمال ما تصفون.
قال الشعبى لقمیص یوسف ثلث آیات: احدیها حین جاءوا علیه بدم کذب، و الثانیة حین قدّ، و الثالثة حین القى على وجه یعقوب فارتدّ بصیرا. و روى انّهم انطلقوا فنصبوا شبکة و اصطادوا ذئبا و اتوا به یعقوب، فقالوا یا ابانا هذا الذئب الذى افترسه و قد اتیناک به فرفع یده الى السّماء، و قال یا ربّ ان کنت استجبت لى دعوة او رحمت لى عبرة فانطلق لى هذا الذّئب حتّى یکلّمنى فانطقه اللَّه عزّ و جلّ فابتداه بالسّلام، و قال: السّلام علیک یا نبى اللَّه، فقال یعقوب و علیک السّلام ایّها الذّئب، لقد فجعتنى بحبیبى و قرة عینى و اورثتنى حزنا طویلا، قال: لا و حقّک یا نبىّ اللَّه، ما اکلت له لحما و لا شربت له دما و انّ لحومکم و دماؤکم لمحرمة علینا معاشر الانبیاء.
«قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ» چون ایشان همّت قتل یوسف کردند گویندهاى از میان ایشان گفت: «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ»، میگویند روبیل بود برادر مهین بسنّ و از همه قوىتر برأى، و گفتهاند یهودا بود که از همه عاقلتر بود. مجاهد گفت شمعون بود، «لا تَقْتُلُوا یُوسُفَ» فانّ القتل عظیم، یوسف را مکشید که قتل کارى عظیم است و عاقبت آن وخیم، «وَ أَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» و بر قراءت مدنى «فى غیابات الجب» غیابات جمع غیابة است، و غیابة کران قعر چاه بود یا کنجى یا چون طاقى که نگرنده از سر چاه آن را نبیند، و در شواذ خواندهاند: «غیبة الجب» زیر چاه است از سر تا زیر که از روندگان در هامون پنهان بود. قتاده گفت: چاهى است معروف به بیت المقدس. کعب گفت میان مدین و مصر است به اردنّ مقاتل گفت چاهى است بر سه فرسنگى منزل یعقوب چاهى تاریک وحش، قعر آن دور، زیر آن فراخ، بالاء آن تنگ، آب آن شور، و میگویند سام بن نوح آن را کنده، «یَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیَّارَةِ» اى یأخذه بعض المجتازین الالتقاط تناول الشیء من الطریق، و منه اللقطة و اللقیط، و السیّارة رفقة مسافرین یسیرون فى الارض، «إِنْ کُنْتُمْ فاعِلِینَ» ما قصدتم من التفریق بینه و بین ابیه، و قیل ان کنتم فاعلین بمشورتى.
قومى گفتند از علماء تفسیر که برادران یوسف آن گه که این سخن گفتند و این فعل با یوسف کردند بالغ نبودند، مراهقان بودند به بلوغ نزدیک، قومى گفتند بالغان بودند و اقویا امّا هنوز پیغامبر نبودند که بعد از آن ایشان را نبوّت دادند، پس چون عزم درست کردند که او را در چاه افکنند آمدند و پدر را گفتند: «یا أَبانا ما لَکَ لا تَأْمَنَّا عَلى یُوسُفَ» مقاتل گفت: درین آیت تقدیم و تأخیر است، و تقدیره انّهم قالوا ارسله معنا غدا نرتع و نلعب. فقال ابوهم: «إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ» الآیة... «فقالوا یا ابانا ما لک لا تأمنا على یوسف ان ترسله معنا» اى لم تخافنا علیه فلا تخرجه معنا الى الصّحراء. قرأ عامّتهم لا تأمنّا باشمام نون المدغمة، الضمّ للاشعار بالاصل، لانّ الاصل لا تامننا بنونین الاولى مرفوعة فادغمت فى الثّانیة لتماثلهما طلبا للخفّة و اشمت الضّمّ لیعلم انّ محلّ الکلمة رفع على الخبر و لیس بجزم على النّهى.
و قرأ ابو جعفر بالادغام من غیر اشمام لخفّته فى اللفظ و موافقته لخطّ المصحف، «وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ» فى الرّحمة و البرّ و الشّفقة، النصح: طلب الصّلاح و اصلاح العمل و النّاصح: الخیّاط. پسران یعقوب پیش پدر آمدند و دست وى را بوسه دادند و تواضع کردند، گفتند اى پدر چرا در کار یوسف بر ما ایمن نه اى؟! و چرا ترسى و او را با ما بصحرا نفرستى؟ چنین برادرى خوب روى بود ما را دوازده ساله شده و هرگز از پیش پدر بیرون نیامده، و با مردم نه نشسته، فردا چون بزرگ شود، در میان مردم مستوحش بود و بد دل، او را با ما بصحرا فرست تا بچراگاه آید و بازى کند و به تنزّه و تفرّج نشاط گیرد و با مردم بستاخ شود و ما او را نگه بان و دوست دار و بر وى مشفق و مهربان باشیم.
اینست که ربّ العزّه گفت: «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ». مکى و شامى و ابو عمرو، نرتع و نلعب بنون خوانند، یعنى نرتع مواشینا و نلهو و ننشط. یقال: رتع فلان فى ماله اذا انعم فیه و انفقه فى نشاطه، و قیل: نلعب بالرّمى قیل لابى عمرو کیف تقرأ نلعب بالنّون و هم انبیاء؟ قال: لم یکونوا یومئذ انبیاء. اهل کوفه یرتع و یلعب هر دو بیا خوانند یعنى یرتع یوسف ساعة و یلعب ساعة. یعقوب نرتع بنون خواند و یلعب بیا یعنى نرتع مواشینا و یلعب یوسف. اهل حجاز نرتع بکسر عین خوانند من الارتعاء اى نتحارس و یحفظ بعضا. چون برادران این سخن گفتند، یعقوب گفت: «إِنِّی لَیَحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» این چراگاه شما معدن گرگ است و من ترسم که شما غافل باشید و گرگ او را بخورد. این چنان است که در مثال گویند: ذکرتنى الطّعن و کنت ناسیا، برادران خود ندانسته بودند که گرگ مردم خورد! و راه بدین حیله نبردند تا از پدر بنشنیدند.
و در خبر است از مصطفى (ص): «لا تلقنوا الناس الکذب فیکذبوا» فانّ بنى یعقوب لم یعلموا انّ الذئب یأکل الانسان فلمّا لقّنهم انّى اخاف ان یأکله الذئب قالوا اکله الذئب.
و یعقوب از بهر آن مىگفت که او را در خواب نموده بودند که یعقوب بر سر کوه ایستاده بود و یوسف در میان وادى و ده گرگ بقصد وى گرد وى در آمده، یعقوب خواست تا فرو آید و او را از ایشان برهاند، راه فرو آمدن نبود و دستش بدان نرسید، گفتا چون نومید گشتم گرگ مهین را دیدم که یوسف را در حمایت خویش گرفت از دیگران، آن گه زمین را دیدم که از هم باز شد و یوسف بآن شکاف در شد و بعد از سه روز از آنجا بیرون آمد.
ابن عباس گفت به تعبیر این خواب: آن ده گرگ برادران وى بودند آن روز که قصد قتل وى کردند، و آن گرگ مهین یهودا است که او را از دست ایشان بستد و از قتل برهانید، و آن زمین که شکافته شد چاه است که یوسف را در آن افکندند.
چون یعقوب گفت «أَخافُ أَنْ یَأْکُلَهُ الذِّئْبُ» ایشان گفتند: «لَئِنْ أَکَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ» عشرة رجال «إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ» عجزة مغبونون.
ثم قالوا یا نبى اللَّه کیف یأکله الذئب و فینا شمعون اذا غضب لا یسکن غضبه حتى یصیح، فاذا صاح لا تسمعه حامل الّا وضعت ما فى بطنها. و فینا یهودا اذا غضب شقّ السّبع بنصفین. یوسف چون این سخن از ایشان بشنید فرا پیش پدر رفت گفت یا ابة ارسلنى معهم قال أ تحبّ ذلک یا بنىّ؟ قال نعم، قال فاذا کان غدا اذنت لک فی ذلک.
یعقوب او را وعده داد که فردا ترا با ایشان بفرستم، یوسف همه شب خرّم بود و شادى میکرد که فردا با برادران بچراگاه و تماشا روم، یعقوب بامداد موى وى بشانه زد و پیراهن ابراهیم در وى پوشانید و کمر اسحاق بر میان وى بست و عصا بدست وى داد و پسران را وصیّت کرد گفت: اوصیکم بتقوى اللَّه و بحبیبى یوسف، اسئلکم باللَّه ان جاع یوسف فاطعموه و ان عطش فاسقوه و قوموا علیه و لا تخذلوه و کونوا متواصلین متراحمین، آن گه یوسف را در بر گرفت و میان دو چشمش ببوسید و گفت: استودعک ربّ العالمین. و یعقوب را سلّهاى بود که ابراهیم زاد اسحاق در آن نهادى بوقت سفر کردن، یعقوب هم چنان طعام در آن نهاد از بهر زاد یوسف و بدست لاوى داد و کوزه آب بدست شمعون، و روبیل یوسف را بر دوش گرفت و برفتند، یعقوب در ایشان مینگریست و میگریست تا از دیدار چشم وى غایب شدند، یعقوب بخانه باز گشت غمگین و گریان بخفت، در خواب دید که کسى گفتى هفتاد، هفتاد، هفتاد، هفتاد. یعقوب از خواب در آمد، و تعبیر خواب نیک دانست گفت آه یوسف از بر من رفت هفتاد ساعت و هفتاد روز و هفتاد ماه و هفتاد سال. و پسران یعقوب چون از دیدار پدر غائب گشتند: روبیل، یوسف را از دوش فرو هشت و همه از پیش برفتند و در تدبیر کار وى شدند، یوسف پارهاى برفت، رنجور گشت گفت اى برادران تشنهام مرا آب دهید و شمعون کوزه آب بر زمین زده و شکسته، یوسف بدانست که بلا آغاز کرد و او را محنت پیش آمد، بگریست و زارى کرد و از پس ایشان همى دوید، عرق از پیشانى گشاده و اشک از دیده روان و پاى آبله کرده همى گوید اى برادران اى آل ابراهیم نه این بود عهد پدر با شما از بهر من!! نه این بود بشما امید پدر من، چرا رحمت نکنید و بوفاء عهد باز نیائید؟ ایشان آن همى شنیدند و او را هم چنان بتشنگى و گرسنگى و رنج همى داشتند تا آن گه که از ایشان نومید گشت و از بیم قتل بیفتاد و بیهوش شد، یهودا بر وى مشفق گشت، سر وى در کنار گرفت، یوسف بهش باز آمد گفت اى برادر زینهار، یهودا او را تسکین دل داد گفت مترس که از قتل بزینهار منى، یوسف گفت من خود دانسته بودم که من اهل غم گینانام و از خاندان محنت زدگان، لکن گفتم مگر محنت من از بیگانگان بود، کى دانستم و کجا گمان بردم که محنت از برادران بینم و داغ بر دل من بدست ایشان نهند؟ آن گاه بنالید و بزارید و گفت اى پدر از حال من خبر ندارى و ندانى که بر من چه مىرود! برادران گفتند مر یهودا را که تو ما را از کشتن منع میکنى و کار وى بجایى رسانیدیم که او را واپیش پدر بردن هیچ روى نیست، اکنون تدبیر چیست؟ یهودا گفت من چاهى دیدهام درین وادى او را در آن چاه افکنیم، تا راه گذرى فرا رسد و او را ببرد و مقصود شما گم بودن وى است تا پدر او را نه بیند و دل بشما دهد. ایشان بحکم وى رضا دادند و راى وى موافق داشتند، او را بر گرفتند و بسر چاه بردند، و پیراهن از وى برکشیدند، بعلت آنکه تا پیراهن بخون آلوده پیش پدر برند و آن وى را نشانى بود که گرگ یوسف را بخورد، یوسف گفت: یا اخوتاه ردّوا علىّ قمیصى اتوار به فی الجبّ، فقالوا ادع الاحد عشر کوکبا و الشّمس و القمر یکسوک و یؤنسوک. پس او را بچاه فرو گذاشتند، چون بنیمه چاه رسید رسن از دست رها کردند، ربّ العزّه او را بقعر آن چاه رسانید، چنان که هیچ رنج بوى نرسید، و در میان آب سنگى بود، یوسف بر آن سنگ نشست و برادران از سر چاه برفتند، یهودا باز آمد که بر وى از همه مشفق تر بود و دلش نمیداد که او را فرو گذارد، فرا سر چاه آمد گریان و نالان و رنجور دل، گفت یا یوسف صعب است این کار که ترا پیش آمد و من عظیم رنجورم باین که برادران با تو کردند، یوسف گفت: یا اخى این حکم خداست و بر حکم خدا اعتراض نیست، لکن ترا وصیّت میکنم اگر روزى غریبى را بینى تشنه و گرسنه و ستم رسیده، با وى مساعدت کن و لطف و مهربانى نماى، اى یهودا و چون بخانه باز روى برادرم بنیامین و خواهرم دینه از من سلام برسان و ایشان را بنواز، و ازین معاملت که برادران با من کردند پدر را هیچ آگاه مکن که مرا امید است که ازینجا خلاص یابم، تا من ایشان را عفو کنم، و پدر این خبر نشنیده باشد. و گفتهاند که از سر چاه تا بقعر صد و شصت گز بود و از کرامت یوسف آواز یکدیگر آسان مىشنیدند، یهودا گفت چرا باید که پدر این خبر نشنود؟ گفت نباید که از سر ضجر بر ایشان دعا کند و ایشان را گزندى رسد که اندوه آن بعضى بمن رسد. اینست کمال شفقت و غایت کرم و مهربانى بى نهایت، طبع کریم پیوسته احسان را متقاضى بود، اصل شریف همواره با کرم و لطف گراید.
و گفتهاند که آب آن چاه تلخ بود، چون یوسف در چاه آرام گرفت آب آن خوش گشت و چاه تاریک روشن شد، و یوسف برهنه بود، امّا بر بازوى وى تعویذى بسته که یعقوب آن را از بیم چشم زخم بر وى بسته بود، و در آن تعویذ پیراهن ابراهیم خلیل بود، پیراهن از حریر بهشت که جبرئیل آورده بود از بهشت، آن روز که ابراهیم را برهنه در آتش نمرود مىافکندند، و بعد از ابراهیم، اسحاق بمیراث برد از وى و بعد از اسحاق، یعقوب. آن ساعت که یوسف برهنه در چاه آمد، جبرئیل آن تعویذ بگشاد و پیراهن بیرون آورد و در یوسف پوشانید. و گفتهاند بهى از بهشت بیاورد و بوى داد تا بخورد. و گفتهاند که ربّ العزّه بوى فریشتهاى فرستاد که او را ملک النّور گویند، که آن فریشته مونس ابراهیم بود در آتش نمرود، و مونس اسماعیل بود آن گه که هاجر بطلب آب رفت و او را تنها بگذاشت، و مونس یونس بود آن گه که از شکم ماهى بیرون آمد در عراء، این ملک النّور در چاه مونس یوسف بود. و گفتهاند یوسف در چاه دعا کرد گفت: یا صریخ المستصرخین، یا غوث المستغیثین، یا مفرّج کرب المکروبین، قد ترى مکانى، و تعرف حالى، و لا یخفى علیک شىء من امرى فریشتگان آسمان آواز وى بشنیدند همه بغلغل افتادند گفتند: الهنا و سیدنا انّا لنسمع بکاء و دعاء امّا البکاء فبکاء صبىّ، و اما الدّعاء فدعاء نبىّ، فاوحى اللَّه الیهم: ملائکتى هذا یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن خلیل ابراهیم. فاتّسع الجبّ له مدّ بصره و وکّل اللَّه به سبعین الف ملک یؤنّسونه و کان جبرئیل عن یمینه و میکائیل عن یساره فجعل اللَّه له الجبّ روضة خضراء و کانت تؤنّسه و کان اللَّه من وراء ذلک مطّلع علیه.
یوسف سه روز در آن چاه بماند و یهودا پنهان از برادران همى آمد و او را طعام همى داد، روز چهارم جبرئیل گفت: یا غلام، من طرحک فى هذا الجبّ؟
قال اخوتى لابى، قال و لم؟ قال حسدونى بمنزلتى من ابى، فقال أ تحبّ ان تخرج من هذا الجبّ؟ قال نعم، فقال له قل: یا صانع کل مصنوع و یا جابر کلّ کسیر و یا شاهد کلّ نجوى یا قریبا غیر بعید یا مونس کلّ وحید یا غالبا غیر مغلوب یا حىّ لا اله الا انت یا بدیع السّماوات و الارض یا ذا الجلال و الاکرام، اجعل لى من امرى فرجا و مخرجا، یوسف این دعا بگفت در حال فریشتهاى آمد ببشارت و راحت و پیغام ملک. فذلک قوله عزّ و جل: وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ این واو زیادت است، تقدیره: فلمّا ذهبوا به و اجمعوا، اى عزموا على ان یجعلوه فى غیابت الجبّ اوحینا الیه. و روا باشد که این واو ثابته باشد و واو در اجمعوا زیادت بود یعنى فلمّا ذهبوا به اجمعوا.
آن گه ابتدا کرد، گفت: و اوحینا الیه. و مثله قوله فلما اسلما و تلّه للجبین و نادیناه، اى نادیناه، و الواو زائدة. و قیل الوحى ها هنا وحى الهام.
معنى آیت آنست که چون یوسف را ببردند و در چاه کردند ما پیغام دادیم باو که ناچار تو ایشان را خبر کنى در مصر از آنچه امروز مىرود و آنچه با تو میکنند، و ذلک فى قوله: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ هُمْ لا یَشْعُرُونَ»، انّک یوسف، اى لا یعرفونک، یعنى که تو ایشان را مىگویى: هل علمتم ما فعلتم بیوسف، و ایشان ترا نشناسند و روا باشد که با وحى شود، اى اوحینا و هم لا یشعرون بذلک الوحى.
روى عن الحسن قال: القى یوسف فى الجبّ، و هو ابن سبع عشرة سنة، و کان فى العبودیّة و السّجن و الملک ثمانین سنة، و عاش بعد ذلک ثلثا و عشرین سنة، و مات و هو ابن مائة و عشرین سنة، و قیل حین القى فى الجبّ کان ابن اثنتى عشرة سنة.
«وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً» برادران چون از سر چاه باز گشتند گفتند اکنون پیش پدر رویم چه حجّت آریم و چه گوئیم؟ اتّفاق کردند که بزغالهاى بکشند و پیراهن یوسف بخون وى آلوده کنند و پیش پدر دربرند، گویند یوسف گرگ بخورد و این پیراهن آلوده بخون نشان است، و یعقوب بانتظار ایشان از خانه یک میل بیامده و بر سر راه نشسته، ایشان بوقت شبان گاه پیش پدر رسیدند، گریان و زارىکنان. «عشاء» آخر روزست و ابتداء شب و از بهر آن بشب آمدند تا بر اعتذار دلیرتر باشند که در آن روز حیا ایشان را مانع بود از عذر دروغ آوردن، و از اینجا گفتهاند: لا تطلب الحاجة باللّیل فانّ الحیاء فى العین و لا تعتذر بالنّهار فتلجلج فى الاعتذار فلا تقدر على اتمامه و در شواذ خواندهاند «عشاء» بضم عین، معنى آنست که از اشک فرا نمىدیدند که مىگریستند. و گفتهاند که گریستن ایشان بحقیقت بود نه بمجاز، سه معنى را: یکى آن که شیبت یعقوب دیدند و دانستند که او را در بلاء و غم صعب افکندند. دوّم کودکى و بى گناهى یوسف یاد آوردند. سیوم بر کرده خویش پشیمان شدند و روى اصلاح کار نمىدیدند. یعقوب چون زارى و فزع ایشان شنید از جاى برجست و بر خود بلرزید، گفت: ما لکم یا بنى و این یوسف؟ چه رسید شما را اى پسران و یوسف کجا است؟
ایشان گفتند: «یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» اى نتسابق، یعنى یرید کلّ واحد منّا ان یسبق الآخر و ذلک من ریاضة الأبدان. این آیت دلیل است که مسابقت بر اقدام رواست و یدلّ علیه
خبر عائشة: قالت سابقت رسول اللَّه (ص) فسبقته فلمّا حملت من اللّحم سابقنى فسبقنى، فقال یا عائشة هذه بتلک.
و عن الزهرى قال: کانوا یستبقون على عهد رسول اللَّه (ص) على الخیل و الإبل و الرجال على اقدامهم و کانوا یستبقون لیشدّوا بذلک انفسهم. و گفتهاند: إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ، این سباق رمى است و مصطفى (ص) گفته: الرّمى سهم من سهام الاسلام من تعلّم الرّمى ثمّ ترکه فنعمة ترکها.
و قال صلى اللَّه علیه و سلّم: من حقّ الولد على الوالد ان یعلّمه کتاب اللَّه و السّباحة و الرّمى.
قال و لیس من اللهو الا ثلاثة: ملاعبة الرّجل اهله، و تأدیبه فرسه، و رمیه بقوسه، و من علّمه اللَّه الرّمى و ترکه رغبة عنه فنعمة کفرها. و فى روایة: قال کلّ شىء من لهو الدّنیا باطل الّا ثلثا: انتضالک بقوسک، و تأدیبک فرسک، و ملاعبتک اهلک، فانّهنّ من الحقّ.
و روى انّ النّبی (ص) مرّ بنفر یتناضلون، فقال: ارموا بنى اسماعیل فانّ اباکم کان رامیا و انا مع ابن الادرع فطرحوا نبالهم، و قالوا من کنت معه یا رسول اللَّه غلب؟ قال ارموا و انا معکم کلّکم ارموا و ارکبوا و ان ترموا احبّ الىّ من ان ترکبوا.
«قالُوا یا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ» گفتند اى پدر ما، ما ریاضت تن را و آزمون قوّت را با یکدیگر سباق مىبردیم و تیر مىانداختیم و یوسف از آن که کودک بود او را نزدیک رخت خویش بگذاشتیم، گرگ آمد و او را بخورد، «وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا» معنى مؤمن درین موضع مصدّق است هم چنان که آنجا گفت «وَ یُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ» اى یصدق المؤمنین، جایى دیگر گفت «لَنْ نُؤْمِنَ لَکُمْ» اى لن نصدّقکم، «وَ لَوْ کُنَّا صادِقِینَ» لیس یریدون انّ یعقوب لا یصدّق من یعلم انه صادق هذا محال، لا یوصف الانبیاء بذلک و لکنّ المعنى لو کنّا عندک من اهل الثقة و الصدق لاتّهمتنا فى یوسف لمحبّتک ایّاه و ظننت انّا قد کذبناک.
«وَ جاؤُ عَلى قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ» اى ذى کذب یرید مکذوبا فیه، لانّه لم یکن دم یوسف بل دم سخلة. یعقوب چون پیراهن دید، هیچ ندریده و پاره نگشته وانگه بخون آغشته، گفت شما دروغ مىگوئید که اگر گرگ خورد پیراهن وى پاره کردى، آن گه گفت: تاللَّه ما رأیت کالیوم ذئبا حلیما اکل ابنى و لم یخرق علیه قمیصه. یعقوب چون پیراهن دید آرام در دل وى آمد، دانست که یوسف زنده است گرگ او را نخورده، و ایشان دروغ مىگویند، و آن پیراهن بر وى خود مىنهاد و مىبوئید و مىگفت: ما هذا بریح دم ابنى فانظروا ما صنعتم، آن گه گفت «بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً» اى زیّنت لکم انفسکم امرا فصنعتموه «فَصَبْرٌ جَمِیلٌ» یعنى فصبرى صبر جمیل لا شکوى فیه و لا جزع، «وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ» کلمة یسکن الیها الملهوف اى استعین باللَّه على احتمال ما تصفون.
قال الشعبى لقمیص یوسف ثلث آیات: احدیها حین جاءوا علیه بدم کذب، و الثانیة حین قدّ، و الثالثة حین القى على وجه یعقوب فارتدّ بصیرا. و روى انّهم انطلقوا فنصبوا شبکة و اصطادوا ذئبا و اتوا به یعقوب، فقالوا یا ابانا هذا الذئب الذى افترسه و قد اتیناک به فرفع یده الى السّماء، و قال یا ربّ ان کنت استجبت لى دعوة او رحمت لى عبرة فانطلق لى هذا الذّئب حتّى یکلّمنى فانطقه اللَّه عزّ و جلّ فابتداه بالسّلام، و قال: السّلام علیک یا نبى اللَّه، فقال یعقوب و علیک السّلام ایّها الذّئب، لقد فجعتنى بحبیبى و قرة عینى و اورثتنى حزنا طویلا، قال: لا و حقّک یا نبىّ اللَّه، ما اکلت له لحما و لا شربت له دما و انّ لحومکم و دماؤکم لمحرمة علینا معاشر الانبیاء.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «إِذْ قالُوا لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا» الآیة... برادران یوسف خواستند که قاعده دولت یوسفى را منهدم کنند، و سپاه عصمت را در حقّ وى منهزم گردانند، و بر کشیده عنایت را بدست مکر خود بر خاک مذلّت افکنند، نتوانستند! و با قضاء رانده و حکم رفته برنیامدند! و قد قیل: اطول النّاس حزنا و کثرهم غیظا من اراد تأخیر من قدّمه اللَّه او تقدیم من اخره اللَّه. حلق یعقوب را در حلقه دام محبّت یوسف آویخته دیدند، هر گاه که نزدیک پدر در آمدند او را دیدند نشسته و آن بهار شکفته و ماه دو هفته را پیش خود نشانده و نطع وصال در خیمه جمال وى گسترده، ایشان چنان همى دیدند و از کینه و عداوت بر خود همى بیچیدند، با یکدیگر گفتند: «لَیُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى أَبِینا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ»، پدر ما باین اختیار که کرده که یکى را بده برگزیده از راه صواب دور است، اکنون تدبیر آنست که او را از چشم پدر غائب گردانیم، که هر چه چشم نه بیند دل نخواهد، تا یکبارگى دل بر ما نهد و با ما پردازد، و این مایه ندانستند که هر که همه جوید از همه درماند: من طلب الکلّ فانه الکلّ، اقبال یعقوب بخود بکلیت مىخواستند بآن نرسیدند و بجاى اقبال اعراض دیدند چنان که ربّ العزّه گفت: «وَ تَوَلَّى عَنْهُمْ»، آن گه از سر آن کینه و عداوت از روى تلبیس بر پدر باز شدند و از مکر این آواز دادند که «أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً یَرْتَعْ وَ یَلْعَبْ». هیچ دستورى هست اى پدر که این روشنایى چشم یعقوبى را و واسطه عقد خوبى را فردا با ما بصحرا فرستى تا یک ساعت تماشا کنیم؟ از حضرت پدر اجازت یافتند نه بمراد خویش بل بمراد یوسف، که یوسف کودک بود و حدیث نزهت و تماشا بگوش وى رسیده، از پدر درخواست تا او را با ایشان بفرستد. پدر از بهر دل وى دستورى داد، که محبّ همه مراد محبوب جوید و رنج خود بر حظّ وى بگزیند، چون پدر دستورى داد آن عزیز مکرّم را و آن غزال مدلل از کنار پدر بناز بیرون بردند، چون بصحرا رسیدند دهره زهر از نیام دهر بر کشیدند و آن چهره چون خورشید و ماه را در چاه انداختند و جگر یعقوب را بر فراق آن بدر منیر بسوختند، مرغان عالم بخفتندى و ماهیان دریا بغنودندى و ددان بیابان بشب آرام گرفتندى و آن پیر پیغامبر پس از آن آرام نگرفتى و براحت نغنودى.
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار، من بى یار چون باشم
صومعهاى ساخت و آن را بیت الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود بزارى بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وى بگریستند، آن گه بزبان حسرت گفت: اى یوسف، در بیت الاحزان باندوه فراق تو میروم تا ترا نه بینم نخندم و شادى نکنم و چشم از گریستن باز ندارم.
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبورى ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، امّا پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السّلام میراث است بفرزندان، که آدم همه پدرى کرد هرگز پسرى نکرده بود، پس پدرى کردن گذاشت به میراث نه پسرى کردن، لا جرم فرزند آدم پدرى کردن دانند، پسرى کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را، لکن دوستى پدر از روى شفقت است و دوستى پسر از روى حشمت، و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند امّا شفقت بنگذارند، اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستى از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستى از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد. ابن عطا گفت: یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوّت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» لا جرم آن تکیه گاه، کمین محنت وى کردند و از آنجا که امانت گوش داشت، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت اللَّه جلّ جلاله کرد، گفت: «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» لا جرم بزودى بوى باز رسید و یوسف نیز با وى، تا بدانى که اعتماد همه بر حفظ اللَّه است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جلّ جلاله و عظم شأنه.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» الآیة... ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایّاه حصل له الوحى من قبل مولاه کذا سنّة اللَّه تعالى، انّه لا یفتح على نفوس اولیائه بابا من البلاء الا فتح على قلوبهم ابواب الصّفاء و فنون الولاء. اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا، چه بود؟ صد راه صفا برگشاد بنعت و لا، اگر یک لقمه باز گرفت، چه زیان؟! که صد نواله در پیچید، این چنان است کهگویند:
گر در مستى حمائلت بگسستم
صد گوى زرین بدل خرم بفرستم
یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟! چون بوصال وحى حقّ رنگین گشت، وحى حقّ او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.
پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.
جانى دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادى کش خواهیش بغم
همه شب مردمان در خواب، من بیدار چون باشم
غنوده هر کسى با یار، من بى یار چون باشم
صومعهاى ساخت و آن را بیت الاحزان نام نهاد، چون خواست که در آن صومعه شود بزارى بگریست چنانک کنعانیان جمله مردان و زنان بر اندوه وى بگریستند، آن گه بزبان حسرت گفت: اى یوسف، در بیت الاحزان باندوه فراق تو میروم تا ترا نه بینم نخندم و شادى نکنم و چشم از گریستن باز ندارم.
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
و این حال از یعقوب عجب نیست که برنا دیدن فرزندان صبورى ممکن نیست. فرزندان بر فراق پدر و مادر صبر توانند، امّا پدر و مادر بر فراق فرزندان صبر نتوانند، و ان اندوه فرزندان کشیدن و غم ایشان خوردن از آدم علیه السّلام میراث است بفرزندان، که آدم همه پدرى کرد هرگز پسرى نکرده بود، پس پدرى کردن گذاشت به میراث نه پسرى کردن، لا جرم فرزند آدم پدرى کردن دانند، پسرى کردن ندانند و ناچار پسر پدر را دوست دارد هم چنان پدر پسر را، لکن دوستى پدر از روى شفقت است و دوستى پسر از روى حشمت، و مردم بوقت ضجر حشمت بگذارند امّا شفقت بنگذارند، اگر پدر از پسر هزار جفا بیند هرگز مر او را دشمن نگیرد و پسر باشد که از پدر جفا بیند مر او را دشمن شود، زیرا که اینجا دوستى از حشمت است و حشمت با ضجر نماند و آنجا دوستى از شفقت است و شفقت بضجر برنخیزد. ابن عطا گفت: یعقوب اعتماد بر کثرت ایشان کرد و قوّت و حفظ ایشان تکیه گاه خویش ساخت که گفته بودند «وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ» لا جرم آن تکیه گاه، کمین محنت وى کردند و از آنجا که امانت گوش داشت، خیانت دید. و آن روز که بنیامین را از بر خویش بفرستاد به اعتماد بر حفظ و رعایت اللَّه جلّ جلاله کرد، گفت: «فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً» لا جرم بزودى بوى باز رسید و یوسف نیز با وى، تا بدانى که اعتماد همه بر حفظ اللَّه است که عالمیان را پناه است و بخود پادشاه است جلّ جلاله و عظم شأنه.
«فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَیْنا إِلَیْهِ» الآیة... ان انقطع عن یوسف مناجاة ابیه ایّاه حصل له الوحى من قبل مولاه کذا سنّة اللَّه تعالى، انّه لا یفتح على نفوس اولیائه بابا من البلاء الا فتح على قلوبهم ابواب الصّفاء و فنون الولاء. اگر یک راه بربند آمد بحکم بلا، چه بود؟ صد راه صفا برگشاد بنعت و لا، اگر یک لقمه باز گرفت، چه زیان؟! که صد نواله در پیچید، این چنان است کهگویند:
گر در مستى حمائلت بگسستم
صد گوى زرین بدل خرم بفرستم
یوسف اگر به فراق پدر غمگین گشت چرا نالد؟! چون بوصال وحى حقّ رنگین گشت، وحى حقّ او را در آن چاه بى سامان خوشتر از وصال یعقوب در کنعان، آرى نواختها همه در میان رنج است و زیر یک ناکامى هزار گنج است.
پیر طریقت گفت: ار نشان آشنایى راست است، هر چه از دوست رسد احسان است. ور بر دوست در قسمت تهمت نیست گله تاوان است. ور این دعوى را معنى است، شادى و غم در آن یکسان است.
جانى دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادى کش خواهیش بغم
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَتْ سَیَّارَةٌ» تعبیه لطف الهى است در حقّ یوسف چاهى که اندر قعر آن چاه با جگرى سوخته و دلى پر درد و جانى پر حسرت از سربى نوایى و وحشت تنهایى بنالید و در حق زارید، گفت: خدایا دل گشایى، ره نمایى، مهر افزایى، کریم و لطیف و مهربان و نیک خدایى، چه بود که برین خسته دلم ببخشایى و از رحمت خود درى بر من گشایى؟ برین صفت همى زارید و سوز و نیاز خود بر درگاه بى نیازى عرضه مىکرد تا آخر شب شدّت و وحشت به پایان رسید و صبح وصال از مطلع شادى بدمید و کاروان در رسید.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجرهاى بدر مىآمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّهاى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفتهاند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
خود را منگار که حق ترا مىنگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مىپسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعتها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مىآورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مىروى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمدهام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفتهاى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامدهام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعهاى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّهام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مىگفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمىشناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفتهاند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفتهاند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
عسى الکرب الّذى امسیت فیه
یکون ورائه فرج قریب
با دل گفتم که هیچ اندیشه مدار
بگشاید کار ما گشاینده کار
کاروان بشاه راه آهسته و نرم همى آمد که ناگاه راه بایشان ناپدید گشت و شاه راه گم کردند، همى رفتند تا بسر چاه، آن بى راه با صد هزار راه برابر آمد، دردى بود که بر صد هزار درمان افزون آمد.
جعلت طریقى على بابکم
و ما کان بابکم لى طریقا
این چنان است که عیسى (ع) را دیدند که از خانه فاجرهاى بدر مىآمد! گفتند: یا روح اللَّه این نه جاى تو است کجا افتادى تو بدین خانه؟! گفت ما شب گیرى بدر آمدیم تا بصخره رویم و با خدا مناجات کنیم راه شاه راه بر ما بپوشیدند!افتادیم به خانه این زن! و آن زنى بود در بنى اسرائیل به ناپارسایى معروف، آن زن چون روى عیسى دید دانست که آنجا تعبیه ایست برخاست و در خاک افتاد، بسى تضرّع و زارى کرد و از آن راه بى وفایى برخاست و در کوى صلاح آمد، با عیسى گفتند ما میخواستیم که تو این زن را در رشته دوستان ما کشى ازین جهت آن راه بر تو بگردانیدیم.
قوله تعالى: «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ» عجب نه آنست که برادران، یوسف را به بهایى اندک بفروختند! عجب کار سیّاره است که چون یوسفى را به بیست درم بچنگ آوردند! عجب نه آنست که قومى بهشت باقى بدنیاى اندک بفروختند! عجب کار ایشان است که بهشتى بدان بزرگوارى و ملکى بدان عظیمى به قرصى که بر دست درویشى نهادند بدست آوردند! آرى دولت بهایى نیست و کرامت حق جز عطائى نیست، اگر آنچه در یوسف تعبیه بود از خصائص عصمت و حقایق قربت و لطایف علوم و حکمت بر برادران کشف شدى نه او را بآن بهاى بخس فروختندى و نه او را نام غلام نهادندى، یک ذرّه از آن خصائص و لطائف بر عزیز مصر و بر زلیخا کشف کردند، بنگر که ملک خود در کار وى چون در باختند! و قیمت وى چون نهادند! و زنان مصر که جمال وى دیدند گفتند: «ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ» آرى کار نمودن دارد نه دیدن.
مصطفى (ص) گفت: «اللّهم ارنا الاشیاء کما هى».
ابن عطا گفت: جمال دو ضرب است جمال ظاهر و جمال باطن، جمال ظاهر آرایش خلق است و صورت زیبا، جمال باطن کمال خلق است و سیرت نیکو، ربّ العالمین از یوسف به برادران جمال ظاهر نمود، بیش از آن ندیدند، و این ظاهر را بنزدیک اللَّه خطرى نیست لا جرم ببهاى اندک بفروختند، و شمّهاى از جمال باطن به عزیز مصر نمودند تا با اهل خویش میگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» و تا عالمیان بدانند که خطرى و قدرى که هست به نزدیک اللَّه جمال باطن را است نه ظاهر را، از اینجا است که مصطفى (ص) گفت: «ان اللَّه لا ینظر الى صورکم و لا الى اموالکم و لکن ینظر الى قلوبکم و اعمالکم».
و گفتهاند یوسف روزى در آئینه نگرست، نظرى بخود کرد، جمالى بر کمال دید، گفت اگر من غلامى بودمى بهاى من خود چند بودى و که طاقت آن داشتى؟ ربّ العالمین آن از وى در نگذاشت تا عقوبت آن نظر که واخود کرد بچشید، او را غلامى ساختند و بیست درم بهاى وى دادند.
پیر طریقت گفت: خود را مبینید که خود بینى را روى نیست، خود را منگارید که خود نگارى را راى نیست، خود را مپسندید که خود پسندى را شرط نیست.
دور باش از صحبت خود پرور عادت پرست
بوسه بر خاک کف پاى ز خود بیزار زن
خود را منگار که حق ترا مىنگارد، «وَ زَیَّنَهُ فِی قُلُوبِکُمْ» خود را مپسند که حق ترا مىپسندد، «رضى اللَّه عنهم» خود را مباش تا حق ترا بود «وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ» شب معراج با مصطفى (ص) این گفت: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل. و یقال اوقعوا البیع على نفس لا یجوز بیعها فکان ثمنه و ان جلّ بخس و ما هو با عجب ممّا تفعله تبیع نفسک بادنى شهوة بعد ان بعتها من ربّک باوفر الثّمن و ذلک قوله تعالى: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنْفُسَهُمْ» الآیة...
«وَ قالَ الَّذِی اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ» عزیز چون یوسف را بخرید زلیخا را گفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ عَسى أَنْ یَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً»، این غلام را بزرگ دار، و او را گرامى شناس که ما را بکار آید و فرزندى را بشاید، زلیخا شوهر خویش را گفت واجب کند که ما امروز اهل شهر را دعوتى سازیم و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم و خاصّگیان را خلعتها دهیم بشکر آنک چنین فرزند یافتیم، پس اینهمه که پذیرفتند بجاى آوردند و یوسف را خانه مفرد بیاراستند و فرشهاى گران مایه افکندند، یوسف در آن خانه بسان زاهدان و متعبّدان بروزه و نماز مشغول شد و گریستن پیشه کرد و غم خوردن عادت گرفت و خویشتن را با آن تشریف و تبجیل نداد و فریفته نگشت و در حرقت فرقت یعقوب غریب وار و سوگوار روز بسر مىآورد، تا روزى که بر در سراى نشسته بود اندوهگین و غمگین، مردى را دید بر شترى نشسته و صحف ابراهیم همى خواند، یوسف چون آواز عبرانى شنید از جاى بر جست و آن مرد را به خود خواند و از وى پرسید که از کجایى و کجا مىروى؟ مرد گفت من از کنعانم و اینجا به بازرگانى آمدهام، چون یوسف مرد کنعانى دید و آواز عبرانى شنید بسیار بگریست و اندوه فراق پدر بر وى تازه گشت.
بادى که ز کوى عشق تو بر خیزد
از خاک جفا صورت مهر انگیزد
آبى که ز چشم من فراقت ریزد
هر ساعتم آتشى بسر بر ریزد
گفت یا کنعانى از کنعان کى رفتهاى و از آن پیغامبر شما چه خبر دارى؟
من منع بالنظر تسلّى بالخبر، خوش باشد داستان دوستان شنیدن، مهر افزاید از احوال دوستان پرسیدن.
در شهر، دلم بدان گراید صنما
کو، قصّه عشق تو سراید صنما
کنعانى گفت من تا از کنعان بیامدهام یک ماه گذشت و حدیث پیغامبر مپرس که هر که خبر وى پرسید و احوال وى شنود غمگین شود! او را پسرى بود که وى را دوست داشتى و میگویند گرگ بخورد و اکنون نه آن بر خود نهاده است از سوگوارى و غم خوارى که جبال راسیات طاقت کشش آن دارد تا به آدمى خود چه رسد!
تنها خورد این دل غم و تنها کشدا
گردون نکشد آنچ دل ما کشدا
یوسف گفت از بهر خدا بگوى که چه میکند آن پیر، حالش چون است و کجا نشیند؟ گفت از خلق نفرت گرفته و از خویش و پیوند باز بریده و صومعهاى ساخته و آن را بیت الاحزان نام کرده، پیوسته آنجا نماز کند و جز گریستن و زاریدن کارى ندارد، وانگه چندان بگریسته که همه مژگان وى ریخته و اشفار چشم همه ریش کرده و بگاه سحر از صومعه بیرون آید و زار بنالد چنانک اهل کنعان همه گریان شوند، گوید آه کجا است آن جوهر صدف دریایى؟ کجا است آن نگین حلقه زیبایى؟
ماها، بکدام آسمانت جویم
سروا، بکدام بوستانت جویم
یوسف چون این سخن بشنید چندان بگریست که بى طاقت شد، بیفتاد و بى هوش شد، مرد کنعانى از آن حال بترسید بر شتر نشست و راه خود پیش گرفت، یوسف به هوش باز آمد، مرد رفته بود، دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود، گفت بارى من پیغامى دادمى بوى تا آن پیر پر درد را سلوتى بودى، سبحان اللَّه این درد بر درد چرا و حسرت بر حسرت از کجا و مست را دست زدن کى روا؟! آرى تا عاشق دل خسته بداند که آن بلا قضا است، هر چند نه بر وفق اختیار و رضا است، سوخته را باز سوختن کى روا است؟ آرى هم چنان که آتش خرقه سوخته خواهد تا بیفروزد، درد فراق دل سوخته خواهد تا با وى در سازد.
هر درد که زین دلم قدم بر گیرد
دردى دگرش بجاى در بر گیرد
زان با هر درد صحبت از سر گیرد
کاتش چو رسد بسوخته در گیرد
آن مرد بر آن شتر نشسته رفت تا به کنعان آمد، نیم شب بدر صومعه یعقوب رسیده بود گفت: السّلام علیک یا نبى اللَّه، خبرى دارم خواهم که بگویم، از درون صومعه آواز آمد که تا وقت سحرگه من بیرون آیم که اکنون در خدمت و طاعت اللَّهام از سر آن نیارم بر خاستن و به غیرى مشغول بودن، مرد آنجا همى بود تا وقت سحر که یعقوب بیرون آمد، آن مرد قصّه آغاز کرد و هر چه در کار یوسف دیده بود باز گفت، از فروختن وى بر من یزید و خریدن به بهاى گران و تبجیل و تشریف که از عزیز مصر و زلیخا یافت و خبر یعقوب پرسیدن و گریستن و زارى وى بر در آن سراى و بعاقبت از هوش برفتن و مىگفت یا نبىّ اللَّه و آن غلام برقع داشت و نمىشناختم او را چون او را دیدم که بیفتاد و بى هوش شد من از بیم آن که از سراى زلیخا مرا ملامت آید بگریختم و بیامدم، یعقوب را آن ساعت غم و اندوه بیفزود و بگریست، گفت: گویى آن جوان که بود؟
فرزند من بود که او را به بندگى بفروختند؟ یا کسى دیگر بود که بر ما شفقت برد و خبر ما پرسید؟ آن گه در صومعه رفت و بسر ورد خویش باز شد. و پس از آن خبر یوسف از کس نشنید و ربّ العزّه خبر یوسف بگوش وى نرسانید تا آن گه که برادران به مصر رفتند و خبر وى آوردند. گفتهاند این عقوبت آن بود که یعقوب را کنیزکى بود و آن کنیزک پسرى داشت، یعقوب آن پسر را بفروخت و مادر را باز گرفت، ربّ العزّه فراق یوسف پیش آورد تا پسر کنیزک آنجا که بود آزادى نیافت و بر مادر نیامد، یوسف به یعقوب نرسید! بزرگان دین گفتهاند معصیتها همه بگذارید و خرد آن بزرگ شمرید، نه پیدا که غضب حق در کدام معصیت پنهان است، و به
قال النبى (ص) انّ اللَّه تعالى و تقدس اخفى رحمته فى الطّاعات و غضبه فى المعاصى، فأتوا بکلّ طاعة تنالوا رحمته و اجتنبوا کل معصیة تنجوا من غضبه.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» برادران را در کار یوسف ارادتى بود و حضرت عزّت را جل جلاله در کار وى ارادتى، ارادت ایشان آن بود که او را در خانه پدر تمکین نبود و ارادت حق جل جلاله آن بود که او را در زمین مصر تمکین بود و او را ملک مصر بود، ارادت حق بر ارادت ایشان غالب آمد، میگوید جلّ جلاله: «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» برادران او را در چاه افکندند تا نام و نشانش نماند. ربّ العالمین او را بجاه و مملکت مصر افکند تا در آفاق معروف و مشهور گردد، برادران او را به بندگى بفروختند تا غلام کاروانیان بود، ربّ العالمین مصریان را بنده و رهى وى کرد تا بر ایشان پادشاه و ملک ران بود، ایشان در کار یوسف تدبیرى کردند و ربّ العزّه تقدیرى کرد و تقدیر اللَّه بر تدبیر ایشان غالب آمد که: و اللَّه غالب على امره، هم چنین زلیخا در تدبیر کار وى شد، در راه جست و جوى وى نشست چنان که اللَّه گفت: «وَ راوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوابَ»
به تدبیر بشرى درهاى خلوت خانه بوى فرو بست، ربّ العزّه بتقدیر ازلى در عصمت بر وى گشاد تا زلیخا همى گفت «هَیْتَ لَکَ» اى هلمّ فانا لک و انت لى و یوسف همى گفت فانت لزوجک و انا لربّى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۴ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها» بدان که اقوال علما درین آیت مختلف است، قومى گفتند یوسف (ع) بآن زن همّت کرد چنان که آن زن بوى همّت کرد حتّى حلّ الهمیان و جلس منها مجلس الرّجل من المرأة، قومى گفتند همّت آن زن دیگر بود و همّت یوسف دیگر، زن همّت فاحشه داشت و در دل کرد که کام خود از وى بر دارد و یوسف همّت فرار داشت با مخاصمه، یعنى در دل کرد که از وى بگریزد یا با وى برآویزد و فرمان وى نبرد. قومى گفتند معنى همت آرزوى بود که در دل آید بطبع بشرى بى اختیار و بى کسب بنده و بنده باین مأخوذ نباشد که این در تحت تکلیف نیاید، پس این همّت نه از یوسف زلّت بود نه از آن زن، بلى زلّت زن بدان بود که عقد و نیّت بدان پیوست و عزم کرد بر تحقیق آن همّت و خطرت و این عزم کسب بود لا جرم بدان مأخوذ بود. قال ابن المبارک قلت لسفیان: ا یؤخذ العبد بالهمّة؟ قال اذا کان عزما أخذ بها. و فى الخبر: من هم بسیّئة و لم یعملها لم تکتب علیه.
این از آن خطرتهاست که بى کسب و بى اختیار در دل آدمى آید و وى را در آن ملامت نیاید، همچون گرسنهاى که طعام بیند در طبعوى تحرّکى و آرزویى پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشرى و جبلّت اصلى بر آن آفریدهاند. حسن بصرى رحمة اللَّه علیه از اینجا گفت: امّا همّ یوسف فما طبع علیه الرّجال من شهوة النّساء من غیر عزم على الفاحشة.
و قال الجنید: تحرّک طبع البشریّة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فى تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فى مقاربة المعصیة مذموم و ذکر اللَّه سبحانه عن یوسف همّة على طریق المحمدة لا على طریق المذمّة. جنید گفت: ذکر همّت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمّت، یعنى که پسندیده و نیکو بندهاى باشد که طبع بشرى بى کسب وى فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وى است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد، آن گه گفت: «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» اگر نه برهان و حجّت اللَّه تعالى بودى از یوسف قصد و عزم بودى، چنانک از زلیخا.
قومى گفتهاند و لقد همّت به اینجا سخن تمام شد. بر سبیل ابتدا: گویى «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ». و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره لولا ان راى برهان ربّه لهمّ بها و لکنّه راى البرهان فلم یهمّ، و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روى معنى نیکوست و پسندیده، از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیکتر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظنّ نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلّات صغایر اگر چه بحکم بشریّت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتى که بحرمت عصمت نزدیکتر باشد ادا کردن.
و در خبرست که مردى گفت: یا رسول اللَّه انّ امرأتى لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت «أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ» بقول بعضى فقهاء، و محتمل بود که لمس بمعنى طلب است چنانک در این آیت گفت: «وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ» اى طلبنا السّماء. و معنى الحدیث انّ امرأتى لا تردّ ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله، بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درستتر است و نیکوتر و پسندیده، از بهر آنک در حقّ صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفى عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است، چون در حق صحابه چنین است در حقّ انبیاء اولىتر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکى ایشان گواهى دهند بعد ما که ربّ العزّه جلّ جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفائیّت بر ایشان کشیده که «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِینَ».
قوله «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» ابن عباس گفت: برهان حق آن بود که برنگرست ملکى بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وى مىگزید و میگفت: یا یوسف یا یوسف! و گفتهاند جبرئیل را دید که مىگفت: انت مکتوب فى الانبیاء و تعمل عمل السّفهاء و یوسف جبرئیل را بشناخت از آنک وى را در چاه دیده بود، و گویند جبرئیل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وى برفت، و گفتهاند بر دیوار خانه نبشته دید که: «لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلًا».
سدى گفت: از هوا ندا شنید که یا یوسف تواقعها فتکون مثل الطیر وقع ریشه فذهب یطیر و لا ریش له اى یوسف فعل سفها مىکنى! تا چون مرغى شوى بال کنده که هرگز پرواز نتواند کرد، بمجرّد این ندا از مقام برنخاست تا برهان حق بدید، آن گه برخاست و آهنگ بیرون کرد. اینست که ربّ العالمین گفت: «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ» اى کذلک اریناه البرهان «لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» فالسّوء خیانة صاحبه و الفحشاء رکوب الفاحشة، «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ» قراءت مدنى و کوفى بفتح لام است، یعنى المصطفین المختارین الّذین اصطفاهم اللَّه لدینه و اخلصهم لعبادته، من قوله «إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ». باقى بکسر لام خوانند یعنى الذین اخلصوا التوحید و العبادة للَّه، من قوله «وَ أَخْلَصُوا دِینَهُمْ لِلَّهِ» یوسف چون برهان حقّ بدید برخاست و آهنگ در کرد تا بگریزد، زلیخا از پى او برفت تا بوى در آویزد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ» اى تسابقا الى باب البیت، فحذف الى چون بدر خانه رسید تا بیرون شود زلیخا بوى در رسیده بود دستش بدامن قفا رسید بگرفت و فرو درید، «وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» القد القطع طولا و القدد القطع و منه سمّى القدید، «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» اى وجدا زوجها واقفا عند الباب و کان معه ابن عمّها فحضرها فى ذلک الوقت کید لمّا فاجات سیّدها، «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» چون بر در رسیدند: یوسف گریزان و زلیخا از پس وى دوان، آن یکى برهان حق دیده و از بیم خداى تعالى مغلوب گشته! و این یکى را غلبات عشق بسودا آورده! زلیخا چون شوى خود را دید بشورید خواست تا تهمت خود بر یوسف افکند، کید ساخت آن ساعت و گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه خود بر یوسف افکند تا خود را متبرّا گرداند، گفت: من در خانه خفته بودم که این غلام بسر من آمد تا دست بى ادبى بر من دراز کند و حرمت تو بخیانت تباه گرداند! من بیدار شدم، وى از من بگریخت، من خواستم که او را بگیرم تا ادب کنم، این آواز و شغب و دویدن من بر پى وى از آن بود.
گفتهاند که اگر دوستى وى حقیقت بودى و عشق وى درست، چنین نکردى و خود را بیوسف برنگزیدى، لکن شهوتى بود غالب و اندیشهاى فاسد، زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوى وى نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانى رسد، همى شوى خود را تلقین عقوبت کرد، گفت: جزاى وى آنست که او را بزندان کنند و بزنند.
قال «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» اى طالبتنى بالمواقعة، چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ مىگوید که این فعل کرده اوست و شرمسارى من و دلتنگى تو ازوست. و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وى خواهد اگر نه بر وى دروغ نهادى و گناه بر وى بستى، عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست، ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردى حکیم بود گفت: «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ»، و گفتهاند نه که شاهد طفلى بود هفت روزه در گهواره، خواهر زاده زلیخا، نام آن طفل: یملیخا، زبان بگشاد و گفت: یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سرّ این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است، اگر سوى پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف، زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وى بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجّت یوسف راجح است و روى وى روشن و گفت وى راست.
روى عن النبى (ص) قال تکلم اربعة فى المهد: ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسى بن مریم.
و گفتهاند شاهد قطعى دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را امّا نمىخواست صریح بگوید و بتعریض بگفت.
«فَلَمَّا رَأى قَمِیصَهُ» اى راى الشاهد قمیصه، و قیل راى الزّوج. چون شوى زلیخا پیراهن یوسف دید از پس دریده و خیانت زن خویش بدانست و برائت یوسف، روى بزن خویش نهاد گفت: «إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» آن سخن که با من گفتى: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» از کید شما است که زناناید، «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» ساز بد شما و حیلت شما عظیم است، هم بصالح مىرسد هم بطالح، هم به بیگناه هم بگناه کار و کید شیطان ضعیف است لانه وسوسة و غیب و کید هنّ مواجهة و عین. یکى از بزرگان دین گفته: انا اخاف من النساء اکثر ممّا اخاف من الشیطان لانّ اللَّه یقول «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً» و قال فى النّساء انّ کید کنّ عظیم. و قال النّبی (ص): «ما ترکت بعدى فتنة اضرّ على الرجال من النساء».
آن گه روى با یوسف کرد گفت: «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» این اعراض اسکات است چنانک آنجا گفت: «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ» یعنى لا تشافههم و لا تجبهم، اى یوسف بگذار سخن گفتن درین باب و پنهان دار و با کس مگوى.
حسن بصرى رحمة اللَّه علیه هر گه که این آیت خواندى گفتى: هکذا غیرة من لا ایمان له. قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیّة. عبد اللَّه عباس گفت: آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بى غیرتى بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وى اعتماد داشت، دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست، آن گه زن خویش را گفت: «اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ» اى توبى الى اللَّه وسیله ان یغفر لک، «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ» المذنبین. و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنى بقوله وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ یعنى سلى زوجک ان لا یعاقبک على ذنبک هذا. و در شواذ خواندهاند «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» بر فعل ماضى زن را مىگوید یوسف ازین کار روى گردانید و آزاد و بى گناه گشت، تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ». این همچنانست که مریم را گفت: «وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ» لانّها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطئین فیهم رجال و نساء. کما قال لامرأة لوط «إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِینَ» یعنى من قوم فیهم رجال و نساء و الرّجال و النساء اذا اجتمعوا ذکّروا. و فى الایة دلیل على انّه لم یکن فى شرعهم على الزنا حدّ و ان کان محرّما حیث عدّه ذنبا.
«وَ قالَ نِسْوَةٌ» یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر، چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد، جماعتى زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفتهاند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفتهاند پنج بودند: امرأة السّاقى و امرأة الخبّاز و امرأة صاحب الدّواب و امرأة صاحب السّجن و امرأة الحاجب. این زنان گفتند: «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها» اى عبدها الکنعانى، «عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» اى احبّها حتّى دخل حبّه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه. زن عزیز فتنه غلام عبرانى گشته و دوستى و مهر غلام بشغاف وى رسیده! گفتهاند که شغاف پوست دلست و گفتهاند که خون بسته است در میان دل و گفتهاند دردى که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند، و حبّا نصب على التمییز، «إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» من وقع فى امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه. و در شواذ خواندهاند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه، مشتق من شعاف الجبال اى رؤس الجبال معنى آنست که عشق در تن وى بهر راهى فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسى که بر چیزى عاشق بود گویند مشعوف است بر وى.
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ» یعنى بسوء مقالهنّ، آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان، سمّى مقالهنّ مکرا لانّه کان علیها و شیئا و تشنیعا و گفتهاند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا، یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکرى بود که بر ساخته بودند. و گفتهاند زلیخا سرّ خود با جماعتى زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند، ایشان آشکارا کردند، مکر ایشان این بود، «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» تدعوهنّ الى مادبة اتّخذتها، «وَ أَعْتَدَتْ» افعلت من العتاد و کل ما اتّخذته عدة لشىء فهو عتاد و المعنى هیّأت لهنّ مجلسا فیه ما یتّکین علیه من الوساید و النّمارق و فیه الطعام و الشراب، و یقال لجلسة الناعم اتّکاء لانّ الاتّکاء جلسة المطمئن و من هذا الباب کلّ ما جاء فى القرآن من کلمة متّکئین. و روى عن النبى (ص) انّه قال نهیت ان آکل متّکئا، لما اختار اللَّه له من التواضع.
قوله «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال المبرد کانوا لا یأکلون فى ذلک الزمان الا بالسّکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم، قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا.
چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید، زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم! دعوتى ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت: فرمان من بر و حاجت من روا کن. گفت هر چه نه معصیت فرمایى فرمان بردارم و امر ترا منقادم، یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوى وى بتافت بمروارید و قباى سبز پوشانید و خزّى سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطى کشید و طشت و ابریق بدست وى داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آى، آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکى طبقى ترنج و کاردى بر آن نهاده، زمانى بر آمد و حدیث مىکردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پاى ایستاده، روى بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف؟! ایشان گفتند بلى چنین است، زلیخا گفت: یا یوسف بدر آى، یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد، چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد، از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجاى ترنج بریدند، اینست که ربّ العالمین گفت: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و در شواذ خواندهاند متکا باسکان تا. و هو الطعام الذى یقطع بالسکّین مثل الأترج و البطّیخ و الموز. و قیل الزّماورد و هو الرّقاق الملفوف باللحم و غیره، یقال بتکت الشیء و متکته اذا قطعته «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال ابن زید فکنّ یقطعن الأترج و یأکله بالعسل، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» گفتهاند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهنّ گفت، اگر بجاى علیهن لهنّ گفتى آن بلا پدید نیامدى و هیچ فتنه نبودى. و قال ابن عباس: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ» اى حضن. و منه قول الشّاعر:
تأتى النساء على اطهارهنّ و لا
تأتى النّساء اذا اکبرن اکبارا
و الهاء فى قوله اکبرنه على هذا القول تعود الى المصدر، اى اکبرن اکبارا.
و قیل اکبرن له فحذف اللام. و قیل انّ المرأة اذا اشتدّت غلمتها حاضت، و منه قول الشّاعر:
خف اللَّه و استر ذا الجمال ببرقع
فان لحت حاضت فى الخدور العواتق
و قال مجاهد اکبرنه اى اعظمنه و اجللنه. و قیل الاکبار: التعجّب، «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» خدشنها بالسّکاکین حتى سالت دماؤهنّ. قال وهب: بلغنى انّ سبعا من الاربعین متن فى ذلک المجلس و جدا بیوسف، «و قلن حاشا للَّه» قرائت ابو عمرو بالف است و باقى بى الف خوانند و «حاشَ لِلَّهِ» یعنى معاذ اللَّه ما هذا بشرا. و قیل حاش للَّه اى تنزّها للَّه عن ان یجعل مثل هذا آدمیّا.
قال الزّجاج: حاشا مشتق من قولک انا فى حاشا فلان اى فى ناحیته، فاذا قلت حاشا لزید فمعناه قد تنحّى زید من هذا و تباعد منه و هذه لفظة تستعمل فى التبعیدو النّفى، و التّحاشى هو التّجنب و التّوقى و یسمى فیه اللَّه کما یسمّى فى قولهم للَّه درّه، للَّه انت، فیدخل فیه اسم اللَّه عزّ و جل للتّعظیم و تحقیق التبعید کما ادخلوا فى خلال التعجّب و التبعید و التعظیم کلمة التسبیح و التّهلیل، فقالوا سبحان اللَّه ما احسن هذا، لا اله الا اللَّه ما اعظم هذا. و یقال حاش اللَّه و حاش اللَّه بحذف اللّام و اثباته، «ما هذا بَشَراً» اى مثل هذا الجمال لیس بمعهود فى البشر، انّما هو ملک نزل من السماء کریم على ربّه.
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این ملامت همان مکرست که در اوّل آیت گفت، چون زنان را بدیدار یوسف دهشت افتاد، زلیخا گفت این آن غلام است که شما مرا بعشق وى ملامت کردید! ایشان همه بیکبار گفتند: لا لوم علیک، ترا بر عشق وى ملامت نیست و ملامت تو کردن جز ظلم نیست، آن گه زلیخا اعتراف آورد بفعل خود و آشکار کرد بر ایشان عشق خود، دانست که ایشان او را معذور دارند، گفت من تن او خود را خواستم، «فَاسْتَعْصَمَ» وى از خداى نگه داشت خواست از من، و قیل معناه فامتنع و استعصى. پس زنان همه روى بوى نهادند گفتند: اطع مولاتک. و زلیخا او را بحبس تهدید کرد گفت: «لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ» اى لیسجننّ و هو جواب القسم، تقدیره و اللَّه لیسجننّ «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» الأذلاء و الصّاغر فى اللّغة الذلیل و الفعل منه صغر بالکسر یصغر صغرا و صغارا فهو صاغر و فى الدّقة و السنّ صغر صغرا فهو صغیر.
این از آن خطرتهاست که بى کسب و بى اختیار در دل آدمى آید و وى را در آن ملامت نیاید، همچون گرسنهاى که طعام بیند در طبعوى تحرّکى و آرزویى پدید آید فرا آن طعام و اگر چه از آن ممتنع باشد که طبع بشرى و جبلّت اصلى بر آن آفریدهاند. حسن بصرى رحمة اللَّه علیه از اینجا گفت: امّا همّ یوسف فما طبع علیه الرّجال من شهوة النّساء من غیر عزم على الفاحشة.
و قال الجنید: تحرّک طبع البشریّة من یوسف و لم یعاونه طبع العادة و العبد فى تحریک الخلقة فیه غیر مذموم و فى مقاربة المعصیة مذموم و ذکر اللَّه سبحانه عن یوسف همّة على طریق المحمدة لا على طریق المذمّة. جنید گفت: ذکر همّت یوسف در این آیت بر طریق محمدت است نه بر طریق مذمّت، یعنى که پسندیده و نیکو بندهاى باشد که طبع بشرى بى کسب وى فرا حرکت و خطرت آرند وانگه قصد و عزم که کسب و اختیار وى است فرا آن نه پیوندد و آن را مدد ندهد، آن گه گفت: «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» اگر نه برهان و حجّت اللَّه تعالى بودى از یوسف قصد و عزم بودى، چنانک از زلیخا.
قومى گفتهاند و لقد همّت به اینجا سخن تمام شد. بر سبیل ابتدا: گویى «وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ». و در آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره لولا ان راى برهان ربّه لهمّ بها و لکنّه راى البرهان فلم یهمّ، و این قول اگر چه در اعراب ضعیف است از روى معنى نیکوست و پسندیده، از بهر آنک بتعظیم انبیا نزدیکتر است و بحال ایشان سزاتر و بر خلق خدا فرض است بایشان ظنّ نیکو بردن و محاسن ایشان باز گفتن و زلّات صغایر اگر چه بحکم بشریّت بر ایشان رواست بر وجه نیکوترین تأویل آن پدید کردن و بعبارتى که بحرمت عصمت نزدیکتر باشد ادا کردن.
و در خبرست که مردى گفت: یا رسول اللَّه انّ امرأتى لا تدع عنها ید لامس احتمال کند که لمس اینجا کنایتست از جماع چنانک در آن آیت گفت «أَوْ لامَسْتُمُ النِّساءَ» بقول بعضى فقهاء، و محتمل بود که لمس بمعنى طلب است چنانک در این آیت گفت: «وَ أَنَّا لَمَسْنَا السَّماءَ» اى طلبنا السّماء. و معنى الحدیث انّ امرأتى لا تردّ ید طالب حاجة صفرا یشکو تضییع ماله، بیشترین علماء بر آنند که این تأویل درستتر است و نیکوتر و پسندیده، از بهر آنک در حقّ صحابه رسول ظن نیکو بردن و نفى عار و تهمت ازیشان کردن فریضه است، چون در حق صحابه چنین است در حقّ انبیاء اولىتر و سزاتر که ظن نیکو برند و بعصمت و پاکى ایشان گواهى دهند بعد ما که ربّ العزّه جلّ جلاله ایشان را از میان خلق برگزیده و صفوت خود گردانیده و رقم اصطفائیّت بر ایشان کشیده که «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِینَ».
قوله «لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» ابن عباس گفت: برهان حق آن بود که برنگرست ملکى بر صورت یعقوب دید که انگشت بر وى مىگزید و میگفت: یا یوسف یا یوسف! و گفتهاند جبرئیل را دید که مىگفت: انت مکتوب فى الانبیاء و تعمل عمل السّفهاء و یوسف جبرئیل را بشناخت از آنک وى را در چاه دیده بود، و گویند جبرئیل پر خویش بر پشت یوسف زد تا همه شهوت از وى برفت، و گفتهاند بر دیوار خانه نبشته دید که: «لا تَقْرَبُوا الزِّنى إِنَّهُ کانَ فاحِشَةً وَ ساءَ سَبِیلًا».
سدى گفت: از هوا ندا شنید که یا یوسف تواقعها فتکون مثل الطیر وقع ریشه فذهب یطیر و لا ریش له اى یوسف فعل سفها مىکنى! تا چون مرغى شوى بال کنده که هرگز پرواز نتواند کرد، بمجرّد این ندا از مقام برنخاست تا برهان حق بدید، آن گه برخاست و آهنگ بیرون کرد. اینست که ربّ العالمین گفت: «کَذلِکَ لِنَصْرِفَ» اى کذلک اریناه البرهان «لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ» فالسّوء خیانة صاحبه و الفحشاء رکوب الفاحشة، «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِینَ» قراءت مدنى و کوفى بفتح لام است، یعنى المصطفین المختارین الّذین اصطفاهم اللَّه لدینه و اخلصهم لعبادته، من قوله «إِنَّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ». باقى بکسر لام خوانند یعنى الذین اخلصوا التوحید و العبادة للَّه، من قوله «وَ أَخْلَصُوا دِینَهُمْ لِلَّهِ» یوسف چون برهان حقّ بدید برخاست و آهنگ در کرد تا بگریزد، زلیخا از پى او برفت تا بوى در آویزد، اینست که اللَّه تعالى گفت: «وَ اسْتَبَقَا الْبابَ» اى تسابقا الى باب البیت، فحذف الى چون بدر خانه رسید تا بیرون شود زلیخا بوى در رسیده بود دستش بدامن قفا رسید بگرفت و فرو درید، «وَ قَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ» القد القطع طولا و القدد القطع و منه سمّى القدید، «وَ أَلْفَیا سَیِّدَها لَدَى الْبابِ» اى وجدا زوجها واقفا عند الباب و کان معه ابن عمّها فحضرها فى ذلک الوقت کید لمّا فاجات سیّدها، «قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» چون بر در رسیدند: یوسف گریزان و زلیخا از پس وى دوان، آن یکى برهان حق دیده و از بیم خداى تعالى مغلوب گشته! و این یکى را غلبات عشق بسودا آورده! زلیخا چون شوى خود را دید بشورید خواست تا تهمت خود بر یوسف افکند، کید ساخت آن ساعت و گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه خود بر یوسف افکند تا خود را متبرّا گرداند، گفت: من در خانه خفته بودم که این غلام بسر من آمد تا دست بى ادبى بر من دراز کند و حرمت تو بخیانت تباه گرداند! من بیدار شدم، وى از من بگریخت، من خواستم که او را بگیرم تا ادب کنم، این آواز و شغب و دویدن من بر پى وى از آن بود.
گفتهاند که اگر دوستى وى حقیقت بودى و عشق وى درست، چنین نکردى و خود را بیوسف برنگزیدى، لکن شهوتى بود غالب و اندیشهاى فاسد، زلیخا چون بر یوسف غمز کرد و گناه سوى وى نهاد بترسید از آنک یوسف را زیانى رسد، همى شوى خود را تلقین عقوبت کرد، گفت: جزاى وى آنست که او را بزندان کنند و بزنند.
قال «هِیَ راوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی» اى طالبتنى بالمواقعة، چون زلیخا آن سخن بگفت یوسف گفت بر من دروغ مىگوید که این فعل کرده اوست و شرمسارى من و دلتنگى تو ازوست. و یوسف بر آن نبود که کشف آن حال کند و فضیحت وى خواهد اگر نه بر وى دروغ نهادى و گناه بر وى بستى، عزیز چون ایشان را چنان دید بشک افتاد که از ایشان گناه کار کدامست، ابن عم زلیخا که با عزیز آن ساعت نشسته بود مردى حکیم بود گفت: «إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ»، و گفتهاند نه که شاهد طفلى بود هفت روزه در گهواره، خواهر زاده زلیخا، نام آن طفل: یملیخا، زبان بگشاد و گفت: یا عزیز راه دانستن این کار و بر رسیدن از سرّ این حال آنست که پیراهن یوسف را بنگرید تا کجا دریده است، اگر سوى پیش دریده است صدق قول زلیخاست و دروغ قول یوسف، زیرا که یوسف قصد کرده باشد و وى بامتناع دست در یوسف زده و اگر پیراهن یوسف از پس دریده است حجّت یوسف راجح است و روى وى روشن و گفت وى راست.
روى عن النبى (ص) قال تکلم اربعة فى المهد: ابن ماشطة بنت فرعون و شاهد یوسف و صاحب جریح و عیسى بن مریم.
و گفتهاند شاهد قطعى دانست که زلیخا را گناه است نه یوسف را امّا نمىخواست صریح بگوید و بتعریض بگفت.
«فَلَمَّا رَأى قَمِیصَهُ» اى راى الشاهد قمیصه، و قیل راى الزّوج. چون شوى زلیخا پیراهن یوسف دید از پس دریده و خیانت زن خویش بدانست و برائت یوسف، روى بزن خویش نهاد گفت: «إِنَّهُ مِنْ کَیْدِکُنَّ» آن سخن که با من گفتى: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» از کید شما است که زناناید، «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» ساز بد شما و حیلت شما عظیم است، هم بصالح مىرسد هم بطالح، هم به بیگناه هم بگناه کار و کید شیطان ضعیف است لانه وسوسة و غیب و کید هنّ مواجهة و عین. یکى از بزرگان دین گفته: انا اخاف من النساء اکثر ممّا اخاف من الشیطان لانّ اللَّه یقول «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً» و قال فى النّساء انّ کید کنّ عظیم. و قال النّبی (ص): «ما ترکت بعدى فتنة اضرّ على الرجال من النساء».
آن گه روى با یوسف کرد گفت: «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» این اعراض اسکات است چنانک آنجا گفت: «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلِینَ» یعنى لا تشافههم و لا تجبهم، اى یوسف بگذار سخن گفتن درین باب و پنهان دار و با کس مگوى.
حسن بصرى رحمة اللَّه علیه هر گه که این آیت خواندى گفتى: هکذا غیرة من لا ایمان له. قیل کان عنینا و کان قلیل الغیرة و الحمیّة. عبد اللَّه عباس گفت: آسان فرا گرفتن عزیز این کار را نه از بى غیرتى بود بلکه امانت یوسف را معتقد بود و بر دیانت وى اعتماد داشت، دانست که هیچ سبب که موجب عار باشد از جهت یوسف حادث گشته نیست، آن گه زن خویش را گفت: «اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ» اى توبى الى اللَّه وسیله ان یغفر لک، «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ» المذنبین. و قیل هو من قول الشاهد لیوسف و لراعیل و عنى بقوله وَ اسْتَغْفِرِی لِذَنْبِکِ یعنى سلى زوجک ان لا یعاقبک على ذنبک هذا. و در شواذ خواندهاند «یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا» بر فعل ماضى زن را مىگوید یوسف ازین کار روى گردانید و آزاد و بى گناه گشت، تو گناه خویش را آمرزش خواه که گناه از تو بود «إِنَّکِ کُنْتِ مِنَ الْخاطِئِینَ». این همچنانست که مریم را گفت: «وَ کانَتْ مِنَ الْقانِتِینَ» لانّها کانت من قوم کان فیهم قانتون فیهم رجال و نساء و کانت راعیل من قوم خاطئین فیهم رجال و نساء. کما قال لامرأة لوط «إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِینَ» یعنى من قوم فیهم رجال و نساء و الرّجال و النساء اذا اجتمعوا ذکّروا. و فى الایة دلیل على انّه لم یکن فى شرعهم على الزنا حدّ و ان کان محرّما حیث عدّه ذنبا.
«وَ قالَ نِسْوَةٌ» یقال نساء و نسوة و نسوان لا واحد لها من لفظها و المدینة ها هنا مدینة مصر، چون حدیث زلیخا در شهر مصر پراکنده شد، جماعتى زنان مصر زلیخا را ملامت کردند گفتهاند دوازده زن بودند از اکابر مملکت و گفتهاند پنج بودند: امرأة السّاقى و امرأة الخبّاز و امرأة صاحب الدّواب و امرأة صاحب السّجن و امرأة الحاجب. این زنان گفتند: «امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها» اى عبدها الکنعانى، «عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» اى احبّها حتّى دخل حبّه شغاف قلبها و هو حجابه و غلافه. زن عزیز فتنه غلام عبرانى گشته و دوستى و مهر غلام بشغاف وى رسیده! گفتهاند که شغاف پوست دلست و گفتهاند که خون بسته است در میان دل و گفتهاند دردى که در استخوان سینه پدید آید آن را شغاف خوانند، و حبّا نصب على التمییز، «إِنَّا لَنَراها فِی ضَلالٍ مُبِینٍ» من وقع فى امر اعیاه المخرج منه فهو ضال فیه. و در شواذ خواندهاند قد شعفها بالعین غیر المنقوطه، مشتق من شعاف الجبال اى رؤس الجبال معنى آنست که عشق در تن وى بهر راهى فرو رفت و ولایت تن همه فرو گرفت و کسى که بر چیزى عاشق بود گویند مشعوف است بر وى.
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَکْرِهِنَّ» یعنى بسوء مقالهنّ، آن گه که زن عزیز مکر ایشان بشنید و بد گفت ایشان، سمّى مقالهنّ مکرا لانّه کان علیها و شیئا و تشنیعا و گفتهاند که سخن ایشان مکر خواند از بهر آنک ایشان صفت جمال و حسن یوسف شنیده بودند این ملامت در گرفتند تا مگر زلیخا، یوسف را بایشان نماید و این ماننده مکرى بود که بر ساخته بودند. و گفتهاند زلیخا سرّ خود با جماعتى زنان گفته بود و ازیشان در خواسته که پنهان دارند، ایشان آشکارا کردند، مکر ایشان این بود، «أَرْسَلَتْ إِلَیْهِنَّ» تدعوهنّ الى مادبة اتّخذتها، «وَ أَعْتَدَتْ» افعلت من العتاد و کل ما اتّخذته عدة لشىء فهو عتاد و المعنى هیّأت لهنّ مجلسا فیه ما یتّکین علیه من الوساید و النّمارق و فیه الطعام و الشراب، و یقال لجلسة الناعم اتّکاء لانّ الاتّکاء جلسة المطمئن و من هذا الباب کلّ ما جاء فى القرآن من کلمة متّکئین. و روى عن النبى (ص) انّه قال نهیت ان آکل متّکئا، لما اختار اللَّه له من التواضع.
قوله «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال المبرد کانوا لا یأکلون فى ذلک الزمان الا بالسّکاکین و الملاعق کفعل الاعاجم، قال و العرب تنهس نهسا لا تبتغی سکینا.
چون ملامت زنان مصر بزلیخا رسید، زلیخا گفت من ایشان را حاضر کنم و این دوست خود را بر ایشان جلوه کنم تا بدانند که ما در عشق معذوریم و باین دل دادن از طریق عیب و ملامت دوریم! دعوتى ساخت و چهل زن را اختیار کرد از زنان مصر و ایشان را بر خواند و بمهمان خانه فرو آورد و یوسف را پیش خود خواند و گفت: فرمان من بر و حاجت من روا کن. گفت هر چه نه معصیت فرمایى فرمان بردارم و امر ترا منقادم، یوسف را پیش خود بنشاند و گیسوى وى بتافت بمروارید و قباى سبز پوشانید و خزّى سیاه بر سرش نهاد و پیراهن رویش از غالیه خطى کشید و طشت و ابریق بدست وى داد و مندیل شراب و او را گفت چون من اشارت کنم از پس پرده بیرون آى، آن گه زنان بنشستند و پیش هر یکى طبقى ترنج و کاردى بر آن نهاده، زمانى بر آمد و حدیث مىکردند و آن گه دست بکارد و ترنج بردند و زلیخا بر تخت نشسته و کنیزکان بر پاى ایستاده، روى بزنان کرد و گفت شما مرا عیب کردید و مستوجب ملامت و طعن دیدید در کار یوسف؟! ایشان گفتند بلى چنین است، زلیخا گفت: یا یوسف بدر آى، یوسف پرده بر گرفت و بیرون آمد، چون نظر زنان بر یوسف افتاد دهشت بر ایشان پیدا شد، از خود غافل شدند کارد بر دست نهادند و دستها را بجاى ترنج بریدند، اینست که ربّ العالمین گفت: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» و در شواذ خواندهاند متکا باسکان تا. و هو الطعام الذى یقطع بالسکّین مثل الأترج و البطّیخ و الموز. و قیل الزّماورد و هو الرّقاق الملفوف باللحم و غیره، یقال بتکت الشیء و متکته اذا قطعته «وَ آتَتْ کُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِکِّیناً» قال ابن زید فکنّ یقطعن الأترج و یأکله بالعسل، «وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَیْهِنَّ» گفتهاند آن بلاء دست بریدن از آن پدید آمد که علیهنّ گفت، اگر بجاى علیهن لهنّ گفتى آن بلا پدید نیامدى و هیچ فتنه نبودى. و قال ابن عباس: «فَلَمَّا رَأَیْنَهُ أَکْبَرْنَهُ» اى حضن. و منه قول الشّاعر:
تأتى النساء على اطهارهنّ و لا
تأتى النّساء اذا اکبرن اکبارا
و الهاء فى قوله اکبرنه على هذا القول تعود الى المصدر، اى اکبرن اکبارا.
و قیل اکبرن له فحذف اللام. و قیل انّ المرأة اذا اشتدّت غلمتها حاضت، و منه قول الشّاعر:
خف اللَّه و استر ذا الجمال ببرقع
فان لحت حاضت فى الخدور العواتق
و قال مجاهد اکبرنه اى اعظمنه و اجللنه. و قیل الاکبار: التعجّب، «وَ قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ» خدشنها بالسّکاکین حتى سالت دماؤهنّ. قال وهب: بلغنى انّ سبعا من الاربعین متن فى ذلک المجلس و جدا بیوسف، «و قلن حاشا للَّه» قرائت ابو عمرو بالف است و باقى بى الف خوانند و «حاشَ لِلَّهِ» یعنى معاذ اللَّه ما هذا بشرا. و قیل حاش للَّه اى تنزّها للَّه عن ان یجعل مثل هذا آدمیّا.
قال الزّجاج: حاشا مشتق من قولک انا فى حاشا فلان اى فى ناحیته، فاذا قلت حاشا لزید فمعناه قد تنحّى زید من هذا و تباعد منه و هذه لفظة تستعمل فى التبعیدو النّفى، و التّحاشى هو التّجنب و التّوقى و یسمى فیه اللَّه کما یسمّى فى قولهم للَّه درّه، للَّه انت، فیدخل فیه اسم اللَّه عزّ و جل للتّعظیم و تحقیق التبعید کما ادخلوا فى خلال التعجّب و التبعید و التعظیم کلمة التسبیح و التّهلیل، فقالوا سبحان اللَّه ما احسن هذا، لا اله الا اللَّه ما اعظم هذا. و یقال حاش اللَّه و حاش اللَّه بحذف اللّام و اثباته، «ما هذا بَشَراً» اى مثل هذا الجمال لیس بمعهود فى البشر، انّما هو ملک نزل من السماء کریم على ربّه.
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این ملامت همان مکرست که در اوّل آیت گفت، چون زنان را بدیدار یوسف دهشت افتاد، زلیخا گفت این آن غلام است که شما مرا بعشق وى ملامت کردید! ایشان همه بیکبار گفتند: لا لوم علیک، ترا بر عشق وى ملامت نیست و ملامت تو کردن جز ظلم نیست، آن گه زلیخا اعتراف آورد بفعل خود و آشکار کرد بر ایشان عشق خود، دانست که ایشان او را معذور دارند، گفت من تن او خود را خواستم، «فَاسْتَعْصَمَ» وى از خداى نگه داشت خواست از من، و قیل معناه فامتنع و استعصى. پس زنان همه روى بوى نهادند گفتند: اطع مولاتک. و زلیخا او را بحبس تهدید کرد گفت: «لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ» اى لیسجننّ و هو جواب القسم، تقدیره و اللَّه لیسجننّ «وَ لَیَکُوناً مِنَ الصَّاغِرِینَ» الأذلاء و الصّاغر فى اللّغة الذلیل و الفعل منه صغر بالکسر یصغر صغرا و صغارا فهو صاغر و فى الدّقة و السنّ صغر صغرا فهو صغیر.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۴ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى بُرْهانَ رَبِّهِ» چون اللَّه را با بنده عنایت بود، پیروزى بنده را چه نهایت بود، چون اللَّه رهى را در حفظ و حمایت خود دارد، دشمن برو کى ظفر یابد، پیروز بندهاى که اللَّه تعالى نظر بدل وى پیوسته دارد که او را بهیچ وقت فرا مخالفت نگذارد.
قال النّبی (ص) فیما یرویه عن ربّه عزّ و جلّ: «اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوته فى مسئلتى و مناجاتى فاذا اراد ان یسهو عنى حلت بینه و بین السهو عنى».
بنگر بحال یوسف صدّیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وى که: النّساء حبائل الشیطان. و ربّ العالمین برهان خود چون نمود فرا وى.
جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوّت بود و نور علم و حکمت که در دل وى نهاد، چنانک گفت: «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول اللَّه تعالى: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ». و روایت کردهاند از على بن حسین بن على صلاة اللَّه علیهم که در آن خلوت خانه بتى نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادرى بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردى؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما مىنگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممّن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیى ممّن خلق الاشیاء و علّمها یسمع و یبصر و ینفع و یضرّ؟
از بتى که نشنود و نبیند و نه در ضرّ و نفع بکار آید تو شرم میدارى، من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان، شنونده آوازها، نیوشنده رازها، بیننده دورها أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى؟ یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد. و روایت کردهاند از ابن عباس و جماعتى مفسّران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت: یا یوسف ما احسن شعرک اى یوسف نیکو مویى دارى، گفت اوّل چیزى که در خاک بریزد این موى باشد. گفت: اى یوسف نیکو رویى دارى، گفت نگاریده حقّ است در رحم مادر. گفت: اى یوسف صورت زیباى تو تنم را بگداخت، گفت شیطانت مدد میدهد و مىفریبد. گفت: اى یوسف آتشى بجانم برافروختى شرر آن بنشان، گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم. گفت: اى یوسف کشته را آب ده که از تشنگى خشک گشته، گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان. گفت: اى یوسف خانه آراستهام و خلوت ساختهام خیز تماشایى کن، گفت پس، از تماشاى جاودانى و سراى پیروزى باز مانم. گفت: اى یوسف دستى برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمى بر نه، گفت با سیّد خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم.
ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده، دستى بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا، هر دو را فراهم کشید، پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید! برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه:
ابلیس گشاده بود در وسوسه دست
فضل ازلى در آمد ابلیس بجست
چون یوسف آهنگ در کرد گریزان و زلیخا از پس وى دوان، شوى زن را دیدند بر گذرگاه ایشان ایستاده! زلیخا چون او را دید آتش خجلت و تشویر در جان وى افتاد. تنبیهى است این کلمه عاصیان امّت را فردا که بر گذرگاه قیامت حق را بینند جلّ جلاله و ذلک فى قوله عزّ و جل: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ». زلیخا چون وى را دید گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه سوى یوسف نهاد از آنک در عشق وى صدق نبود، لا جرم بر زبان وى نیز صدق نرفت و یوسف را بخود برنگزید و حظّ نفس خود فرو نگذاشت، باز چون عشق یوسفى ولایت سینه وى بتمامى فرو گرفت و بشغاف دل وى رسید حظّ خود بگذاشت و زبان صدق بگشاد گفت: الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ.
قوله: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» شغاف پرده درونى است از پردههاى دل و دل را پنج پرده است: اوّل صدر است مستقرّ عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق.
زلیخا را عشق یوسف بشغاف رسیده بود، سمنون محبّ گفت: شغاف آن گه گویند که پردههاى دل از عشق پر شود و نیز چیزى را در آن جاى نماند تا هر چه گوید از عشق گوید و آنچه شنود در عشق شنود، چنانک مجنون را پرسیدند که ابو بکر فاضلتر یا عمر؟ گفت: لیلى نیکوتر! و منه قول جعفر: الشغاف مثل العین اظلم قلبه عن التفکّر فى غیره و الاشتغال بسواه.
چون آن بیچاره در کار یوسف برفت و عشق ولایت خویش بتمامى فرو گرفت، زبان طاعنان بر وى دراز شد و زنان مصر تیرهاى ملامت در وى مىانداختند که: تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ، و او خود را تسلّى میداد باین که معشوق خوب روى ملامت ارزد:
پیوند کنى با صنمى مشکین خال
آن گه جویى تو عافیت اینت محال
اجد الملامة فى هواک لذیذة
حبّا لذکرک فلیلمنى اللوم
سرمایه عاشقان خود ملامت است، عاشق کى بود او که بار ملامت نکشد! گفت آرى من دوست خود را بایشان نمایم تا بدانند که:
عشق چنان روى، تاج باشد بر سر
ور چه ازو صد هزار درد سر آید
پس چون جمال یوسف بدیدند و شعاع آن جمال بر هیکلهاى ایشان اشراق زد، همه در وهده دهشت افتادند و دستها بجاى ترنج بریدند، از خود بى خبر گشته، لختى بى هوش افتاده، لختى جان داده، لختى سراسیمه و متحیّر مانده و همى گویند: ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ این نه آدمى است که این فریشته روحانى است.!
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این نه دفع ملامت است و نه کشف مضرّت که این تفاخر است و نازیدن بمعشوق خویش. مىگوید این آنست که شما مرا ملامت کردید در عشق او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راستست آن سخن که شما گفتید که منم عاشق و دل داده بدو.
من دل بکسى دهم که او جان ارزد
ور جان ببرد هزار چندان ارزد
چون یوسف جمال خود بنمود همه زنان دست بریدند و زلیخا نبرید، همه متحیّر و متغیّر گشتند و زلیخا متغیّر نگشت، و ذلک لانّها قوى حالها بطول اللّقاء فصارت رؤیة یوسف لها غذاء و عادة فلم یؤثر فیها و التغیّر صفة اهل الابتداء فى الامر فاذا دام المعنى زال التغیّر.
قال ابو بکر الصدّیق رضى اللَّه عنه لمن رآه یبکى و هو قریب العهد بالا سلام: هکذا کنّا حتّى قست القلوب اى قویت و صلبت، و کذا الخزف اوّل ما یطرح فیه الماء یسمع له نشیش فاذا تعوّد تشرّب الماء سکن فلا یسمع له صوت.
و گفتهاند که در میان زنان مصر دخترى ناهده بود بر ملّت کفر و آن ساعت که جمال یوسف دید حیض وى بگشاد و آن جامه تجمل که داشت آلوده گشت و از خجلى و شرمسارى اندر سرّ خویش ایمان آورد، گفت: اى خداى یوسف مرا دریاب و شرمسار مکن، ایمان آوردم بیکتایى و بیهمتایى تو، ربّ العزّه همان ساعت دهشت و حیرت بر همه زنان افکند تا دستها بریدند و جامها بخون بیالودند تا در میانه آن دختر خجل نشود.
و مثله ما حکى عن عمر بن الخطاب رضى اللَّه عنه انّه کان جالسا فى بعض اصحابه فسمع صوتا، فقال الا من احدث فلیعد الوضوء، فلم یقم احد، فعلم عمر انّه لا یقوم حیاء و خجلا، فقام بنفسه و قال قوموا لنتوضّأ حتى صار المحدث مستورا فیهم، کذلک فى القیامة یدعى کلّ واحد باسم والدته سترا لاولاد الزنّا و شرفا لعیسى علیه السّلام.
قال النّبی (ص) فیما یرویه عن ربّه عزّ و جلّ: «اذا علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوته فى مسئلتى و مناجاتى فاذا اراد ان یسهو عنى حلت بینه و بین السهو عنى».
بنگر بحال یوسف صدّیق که شیطان دام خود چون نهاد فرا راه وى که: النّساء حبائل الشیطان. و ربّ العالمین برهان خود چون نمود فرا وى.
جعفر صادق (ع) گفت: برهان حق جمال نبوّت بود و نور علم و حکمت که در دل وى نهاد، چنانک گفت: «آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً» تا بنور و ضیاء آن راه صواب بدید، از ناپسند برگشت و بپسند حق رسید، نه خود رسید که رسانیدند! نه خود دید که نمودند! یقول اللَّه تعالى: «سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی الْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ». و روایت کردهاند از على بن حسین بن على صلاة اللَّه علیهم که در آن خلوت خانه بتى نهاده بود، آن ساعت زلیخا برخاست و چادرى بسر آن بت در کشید تا بپوشید، یوسف گفت چیست این که تو کردى؟ گفت از آن بت شرم میدارم که بما مىنگرد، گفت یوسف: ا تستحین ممّن لا یسمع و لا یبصر و لا استحیى ممّن خلق الاشیاء و علّمها یسمع و یبصر و ینفع و یضرّ؟
از بتى که نشنود و نبیند و نه در ضرّ و نفع بکار آید تو شرم میدارى، من چرا شرم ندارم از آفریدگار جهان و جهانیان و دانا باحوال همگان چه آشکارا و چه نهان، شنونده آوازها، نیوشنده رازها، بیننده دورها أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى؟ یوسف این بگفت آن گه برخاست و آهنگ در کرد. و روایت کردهاند از ابن عباس و جماعتى مفسّران که از آن مناظرات و محاورات که آن ساعت میان ایشان رفت آن بود که زلیخا گفت: یا یوسف ما احسن شعرک اى یوسف نیکو مویى دارى، گفت اوّل چیزى که در خاک بریزد این موى باشد. گفت: اى یوسف نیکو رویى دارى، گفت نگاریده حقّ است در رحم مادر. گفت: اى یوسف صورت زیباى تو تنم را بگداخت، گفت شیطانت مدد میدهد و مىفریبد. گفت: اى یوسف آتشى بجانم برافروختى شرر آن بنشان، گفت اگر بنشانم خود در آن سوخته گردم. گفت: اى یوسف کشته را آب ده که از تشنگى خشک گشته، گفت کلید بدست باغبان و باغبان سزاوار تر بدان. گفت: اى یوسف خانه آراستهام و خلوت ساختهام خیز تماشایى کن، گفت پس، از تماشاى جاودانى و سراى پیروزى باز مانم. گفت: اى یوسف دستى برین دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمى بر نه، گفت با سیّد خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم.
ابن عباس گفت میان ایشان سخن دراز شد و شیطان سوم ایشان در کار ایستاده، دستى بیوسف برد و دیگر دست بزلیخا، هر دو را فراهم کشید، پنداشت که ایشان را بهم جمع کرد و بمقصود رسید! برهان حق پدید آمد ناگاه و تلبیس ابلیس همه نیست گشت و تباه:
ابلیس گشاده بود در وسوسه دست
فضل ازلى در آمد ابلیس بجست
چون یوسف آهنگ در کرد گریزان و زلیخا از پس وى دوان، شوى زن را دیدند بر گذرگاه ایشان ایستاده! زلیخا چون او را دید آتش خجلت و تشویر در جان وى افتاد. تنبیهى است این کلمه عاصیان امّت را فردا که بر گذرگاه قیامت حق را بینند جلّ جلاله و ذلک فى قوله عزّ و جل: «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ». زلیخا چون وى را دید گفت: «ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِکَ سُوءاً» گناه سوى یوسف نهاد از آنک در عشق وى صدق نبود، لا جرم بر زبان وى نیز صدق نرفت و یوسف را بخود برنگزید و حظّ نفس خود فرو نگذاشت، باز چون عشق یوسفى ولایت سینه وى بتمامى فرو گرفت و بشغاف دل وى رسید حظّ خود بگذاشت و زبان صدق بگشاد گفت: الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ.
قوله: «وَ قالَ نِسْوَةٌ فِی الْمَدِینَةِ امْرَأَتُ الْعَزِیزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا» شغاف پرده درونى است از پردههاى دل و دل را پنج پرده است: اوّل صدر است مستقرّ عهد اسلام. دوم قلب است محل نور ایمان. سوم فؤاد است موضع نظر حق. چهارم سرّ است مستودع گنج اخلاص. پنجم شغاف است محطّ رحل عشق.
زلیخا را عشق یوسف بشغاف رسیده بود، سمنون محبّ گفت: شغاف آن گه گویند که پردههاى دل از عشق پر شود و نیز چیزى را در آن جاى نماند تا هر چه گوید از عشق گوید و آنچه شنود در عشق شنود، چنانک مجنون را پرسیدند که ابو بکر فاضلتر یا عمر؟ گفت: لیلى نیکوتر! و منه قول جعفر: الشغاف مثل العین اظلم قلبه عن التفکّر فى غیره و الاشتغال بسواه.
چون آن بیچاره در کار یوسف برفت و عشق ولایت خویش بتمامى فرو گرفت، زبان طاعنان بر وى دراز شد و زنان مصر تیرهاى ملامت در وى مىانداختند که: تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ، و او خود را تسلّى میداد باین که معشوق خوب روى ملامت ارزد:
پیوند کنى با صنمى مشکین خال
آن گه جویى تو عافیت اینت محال
اجد الملامة فى هواک لذیذة
حبّا لذکرک فلیلمنى اللوم
سرمایه عاشقان خود ملامت است، عاشق کى بود او که بار ملامت نکشد! گفت آرى من دوست خود را بایشان نمایم تا بدانند که:
عشق چنان روى، تاج باشد بر سر
ور چه ازو صد هزار درد سر آید
پس چون جمال یوسف بدیدند و شعاع آن جمال بر هیکلهاى ایشان اشراق زد، همه در وهده دهشت افتادند و دستها بجاى ترنج بریدند، از خود بى خبر گشته، لختى بى هوش افتاده، لختى جان داده، لختى سراسیمه و متحیّر مانده و همى گویند: ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ این نه آدمى است که این فریشته روحانى است.!
«قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ» این نه دفع ملامت است و نه کشف مضرّت که این تفاخر است و نازیدن بمعشوق خویش. مىگوید این آنست که شما مرا ملامت کردید در عشق او، «وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ» و راستست آن سخن که شما گفتید که منم عاشق و دل داده بدو.
من دل بکسى دهم که او جان ارزد
ور جان ببرد هزار چندان ارزد
چون یوسف جمال خود بنمود همه زنان دست بریدند و زلیخا نبرید، همه متحیّر و متغیّر گشتند و زلیخا متغیّر نگشت، و ذلک لانّها قوى حالها بطول اللّقاء فصارت رؤیة یوسف لها غذاء و عادة فلم یؤثر فیها و التغیّر صفة اهل الابتداء فى الامر فاذا دام المعنى زال التغیّر.
قال ابو بکر الصدّیق رضى اللَّه عنه لمن رآه یبکى و هو قریب العهد بالا سلام: هکذا کنّا حتّى قست القلوب اى قویت و صلبت، و کذا الخزف اوّل ما یطرح فیه الماء یسمع له نشیش فاذا تعوّد تشرّب الماء سکن فلا یسمع له صوت.
و گفتهاند که در میان زنان مصر دخترى ناهده بود بر ملّت کفر و آن ساعت که جمال یوسف دید حیض وى بگشاد و آن جامه تجمل که داشت آلوده گشت و از خجلى و شرمسارى اندر سرّ خویش ایمان آورد، گفت: اى خداى یوسف مرا دریاب و شرمسار مکن، ایمان آوردم بیکتایى و بیهمتایى تو، ربّ العزّه همان ساعت دهشت و حیرت بر همه زنان افکند تا دستها بریدند و جامها بخون بیالودند تا در میانه آن دختر خجل نشود.
و مثله ما حکى عن عمر بن الخطاب رضى اللَّه عنه انّه کان جالسا فى بعض اصحابه فسمع صوتا، فقال الا من احدث فلیعد الوضوء، فلم یقم احد، فعلم عمر انّه لا یقوم حیاء و خجلا، فقام بنفسه و قال قوموا لنتوضّأ حتى صار المحدث مستورا فیهم، کذلک فى القیامة یدعى کلّ واحد باسم والدته سترا لاولاد الزنّا و شرفا لعیسى علیه السّلام.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ» الآیة... الاختیار مقرون بالاختبار، یوسف خود را اختیار کرد لا جرم در ورطه امتحان و اختبار افتاد و اگر طلب عافیت کردى یا بى اختیار طریق اضطرار سپردى، بودى که بى بلا و بى وحشت زندان از آنچ مىترسید آمن گشتى و از آنچ آن را با آن میخواندند با عافیت عصمت یافتى که در خبر است:لو سأل العافیة و لم یسأل السّجن لاعطى.
لکن اختیار بلا کرد تا در آن بلا صدق از وى درخواستند و در محنت وى بیفزودند.
در تورات موسى است که یا موسى خواهى که در جنّات مأوى درجات على بینى و بمقام مقرّبان فرود آیى از خود باز رسته و بدوست لم یزل پیوسته مراد خود فداء مراد ازلى ما کن، اختیار خود در باقى کن، بنده را با اختیار چه کار! اختیار اختیار ما است و ارادت ازلى ما است: و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
یوسف اختیار زندان کرد، لا جرم او را با اختیار خود فرو گذاشتند تا روزگار دراز در زندان بماند و نتیجه آن زندان که خود خواست این بود که گفت: «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ»، تا ربّ العالمین او را عتاب کرد گفت: انت الّذى طلبت منّا السّجن ثمّ تستشفع بغیرى بالخلاص منه، فقلت اذکرنى عند ربّک فو عزّتى لاطیلنّ حبسک یا یوسف تو از ما زندان خود خواهى آن گه خلاص از دیگرى جویى و جز از من وکیلى دیگر خواهى؟ بعزّت من که خداوندم که ترا درین زندان روزگار دراز بدارم. آن گه زمین شکافته شد تا به هفتم زمین و ربّ العزّه او را قوّت بینایى داد گفت: فرو نگر اى یوسف در زیر این زمینها تا چه بینى، یوسف مورچهاى را دید که چیزى در دهن داشت و مىخورد، گفت: یا یوسف انا لا اغفل عن رزق هذه الذّرّة خشیت ان اغفل عنک، یا یوسف الست الّذى حبّبتک الى ابیک و قیّضت لک السیّارة فاخرجوک من الجبّ؟ قال بلى، قال فکیف نسیتنى و استعنت بغیرى؟
اى یوسف نه من آنم که با تو کرامتها کردم؟ در دل پدر مهر تو افکندم و بر او شیرین کردم و در چاه عریان بودى ترا بپوشیدم و کاروان را بر انگیختم تا ترا بیرون آوردند و آن کس که ترا خرید در دل وى دوستى تو افکندم تا مىگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» اى یوسف کرامت همه از من بود چرا دست بدیگرى زدى و استعانت بغیر من کردى؟ یوسف گفت: الهى اخلق وجهى عندک الّذى جرى علىّ فبفضلک الّا عفوت عنّى هذه العثرة.
و روى انّ جبریل (ع) دخل على یوسف فى السّجن فلمّا رآه یوسف عرفه فقال یا اخا المنذرین مالى اراک بین الخاطئین، فقال له جبریل یا طاهر الطّاهرین یقرأ علیک السّلام ربّ العالمین و هو یقول لک اما استحییت منّى اذا استشفعت بالآدمیّین فو عزّتى لالبّثنک فى السّجن بضع سنین، قال یوسف و هو فى ذلک عنّى راض؟ قال نعم، قال اذا لا ابالى.
و گفتهاند که زلیخا چون او را بزندان فرستاد بر کرده خود پشیمان شد، خسته دل و بیمار تن گشت، ساعة فساعة نفس سرد مىزد و اشک گرم مىبارید، با دلى پر درد و جانى پر حسرت پیوسته بر فراق آن بهار شکفته و ماه دو هفته همى زارید و نوحه همى کرد:
گفتا که مرو بغربت و مىبارید
از نرگس تر بلاله بر مروارید
طاقتش برسید و صبرش برمید، زندان بجنب سراى وى بود، برخاست ببام زندان بر آمد با دلى آشفته و جگرى سوخته، زندان بان را گفت: سوزم بغایت رسید، چکنم؟ خواهم که آواز یوسف بشنوم و این دل خسته را مرهمى برنهم، آرى شغل دوستى شغلى صعب است و زخمى بى محابا، آتشى بى دود و زیانى بى سود! مستوران را مشهور کند! مقبولان را مهجور کند! عزیزان را خوار کند! پادشاهان را اسیر کند! سلامتیان را ملامتى کند!
از هجر تو چیست جز ملامت ما را
کردست درین شهر علامت ما را
با هجر تو کى بود سلامت ما را
بنمود فراق تو قیامت ما را
اى زندان بان تدبیر چیست که آواز یوسف بشنوم؟ زندان بان گفت: آسانست اى ملکه، تو بفرماى که من او را زخم کنم و من این کار بسازم چنانک رنجى بدو نرسد و تو آواز و ناله وى بشنوى، زندان بان رفت و یوسف را گفت: مرا فرمودهاند که ترا زخم کنم و مرا دل ندهد که ترا زخم کنم من تازیانه بر زمین مىزنم تو ناله مىکن، زندان بان چنان کرد و یوسف ناله همى کرد، زلیخا با دو چشم گریان و دل بریان بر بام زندان آه همى کرد:
آن شب که من از فراق تو خون گریم
بارى بنظاره آى تا چون گریم
هر لحظه هزار قطره افزون گریم
هر قطره بنوحهاى دگرگون گریم
لکن اختیار بلا کرد تا در آن بلا صدق از وى درخواستند و در محنت وى بیفزودند.
در تورات موسى است که یا موسى خواهى که در جنّات مأوى درجات على بینى و بمقام مقرّبان فرود آیى از خود باز رسته و بدوست لم یزل پیوسته مراد خود فداء مراد ازلى ما کن، اختیار خود در باقى کن، بنده را با اختیار چه کار! اختیار اختیار ما است و ارادت ازلى ما است: و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
یوسف اختیار زندان کرد، لا جرم او را با اختیار خود فرو گذاشتند تا روزگار دراز در زندان بماند و نتیجه آن زندان که خود خواست این بود که گفت: «اذْکُرْنِی عِنْدَ رَبِّکَ»، تا ربّ العالمین او را عتاب کرد گفت: انت الّذى طلبت منّا السّجن ثمّ تستشفع بغیرى بالخلاص منه، فقلت اذکرنى عند ربّک فو عزّتى لاطیلنّ حبسک یا یوسف تو از ما زندان خود خواهى آن گه خلاص از دیگرى جویى و جز از من وکیلى دیگر خواهى؟ بعزّت من که خداوندم که ترا درین زندان روزگار دراز بدارم. آن گه زمین شکافته شد تا به هفتم زمین و ربّ العزّه او را قوّت بینایى داد گفت: فرو نگر اى یوسف در زیر این زمینها تا چه بینى، یوسف مورچهاى را دید که چیزى در دهن داشت و مىخورد، گفت: یا یوسف انا لا اغفل عن رزق هذه الذّرّة خشیت ان اغفل عنک، یا یوسف الست الّذى حبّبتک الى ابیک و قیّضت لک السیّارة فاخرجوک من الجبّ؟ قال بلى، قال فکیف نسیتنى و استعنت بغیرى؟
اى یوسف نه من آنم که با تو کرامتها کردم؟ در دل پدر مهر تو افکندم و بر او شیرین کردم و در چاه عریان بودى ترا بپوشیدم و کاروان را بر انگیختم تا ترا بیرون آوردند و آن کس که ترا خرید در دل وى دوستى تو افکندم تا مىگفت: «أَکْرِمِی مَثْواهُ» اى یوسف کرامت همه از من بود چرا دست بدیگرى زدى و استعانت بغیر من کردى؟ یوسف گفت: الهى اخلق وجهى عندک الّذى جرى علىّ فبفضلک الّا عفوت عنّى هذه العثرة.
و روى انّ جبریل (ع) دخل على یوسف فى السّجن فلمّا رآه یوسف عرفه فقال یا اخا المنذرین مالى اراک بین الخاطئین، فقال له جبریل یا طاهر الطّاهرین یقرأ علیک السّلام ربّ العالمین و هو یقول لک اما استحییت منّى اذا استشفعت بالآدمیّین فو عزّتى لالبّثنک فى السّجن بضع سنین، قال یوسف و هو فى ذلک عنّى راض؟ قال نعم، قال اذا لا ابالى.
و گفتهاند که زلیخا چون او را بزندان فرستاد بر کرده خود پشیمان شد، خسته دل و بیمار تن گشت، ساعة فساعة نفس سرد مىزد و اشک گرم مىبارید، با دلى پر درد و جانى پر حسرت پیوسته بر فراق آن بهار شکفته و ماه دو هفته همى زارید و نوحه همى کرد:
گفتا که مرو بغربت و مىبارید
از نرگس تر بلاله بر مروارید
طاقتش برسید و صبرش برمید، زندان بجنب سراى وى بود، برخاست ببام زندان بر آمد با دلى آشفته و جگرى سوخته، زندان بان را گفت: سوزم بغایت رسید، چکنم؟ خواهم که آواز یوسف بشنوم و این دل خسته را مرهمى برنهم، آرى شغل دوستى شغلى صعب است و زخمى بى محابا، آتشى بى دود و زیانى بى سود! مستوران را مشهور کند! مقبولان را مهجور کند! عزیزان را خوار کند! پادشاهان را اسیر کند! سلامتیان را ملامتى کند!
از هجر تو چیست جز ملامت ما را
کردست درین شهر علامت ما را
با هجر تو کى بود سلامت ما را
بنمود فراق تو قیامت ما را
اى زندان بان تدبیر چیست که آواز یوسف بشنوم؟ زندان بان گفت: آسانست اى ملکه، تو بفرماى که من او را زخم کنم و من این کار بسازم چنانک رنجى بدو نرسد و تو آواز و ناله وى بشنوى، زندان بان رفت و یوسف را گفت: مرا فرمودهاند که ترا زخم کنم و مرا دل ندهد که ترا زخم کنم من تازیانه بر زمین مىزنم تو ناله مىکن، زندان بان چنان کرد و یوسف ناله همى کرد، زلیخا با دو چشم گریان و دل بریان بر بام زندان آه همى کرد:
آن شب که من از فراق تو خون گریم
بارى بنظاره آى تا چون گریم
هر لحظه هزار قطره افزون گریم
هر قطره بنوحهاى دگرگون گریم
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۶ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ قالَ الْمَلِکُ إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» الآیة.... ابتداء بلاء یوسف خوابى بود که از خود حکایت کرد: «إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً»، و سبب نجات وى هم خوابى بود که ملک مصر دید گفت: «إِنِّی أَرى سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ» تا بدانى که کارها بتقدیر و تدبیر خداست و در کار رانى و کار سازى یکتاست، هر چند سببها پیداست، اما با سبب بماندن خطاست.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
پیر طریقت گفت: سبب ندیدن جهلست اما با سبب بماندن شرک است، از سبب بر گذر تا بمسبّب رسى، در سبب مبند تا در خود برسى، عارف را چشم نه بر لوح است نه بر قلم، نه بسته حوّاست نه اسیر آدم، عطشى دارد دایم هر چند قدحها دارد دمادم، اى مهیمن اکرم، اى مفضّل ارحم، یک بار قدح بازگیر تا این بیچاره برزند دم. و گفتهاند که یوسف را دو چیز بود بر کمال: یکى حسن خلقت، دیگر علم و فطنت حسن خلقت جمال صورت است و علم و فطنت کمال معنى، پس ربّ العزّه تقدیر چنان کرد که جمال وى سبب بلا گشت و علم وى سبب نجات تا عالمیان بدانند که علم نیکو به از صورت نیکو. و قد قیل فى المثل السّائر: العلم یعطى و ان یبطئ، چون علم رؤیا یوسف را سبب ملک دنیا گشت، چه عجب گر علم صفات مولى عارف را سبب ملک عقبى گردد؟! یقول اللَّه عزّ و جلّ «وَ إِذا رَأَیْتَ ثَمَّ رَأَیْتَ نَعِیماً وَ مُلْکاً کَبِیراً».
«وَ قالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جاءَهُ الرَّسُولُ» الآیة... توقف یوسف در زندان بعد از آنک خلاصى دیده و دستورى یافته و آن تردید که همىکرد از آن بود که تا ملک مصر بچشم خیانت بدو ننگرد که آن گه هیبت یوسف در دل وى نماند و سخن یوسف در دعوت بوى اثر نکند، لا جرم چون کشف آن حال کردند و برائت یوسف ظاهر گشت سخن وى در او اثر کرد و پند وى او را سود داشت تا آن ملک در دین اسلام آمد و ملّت کفر بگذاشت. قومى گفتند این ملک فرعون موسى بود و بعد از یوسف زنادقه او را از راه ببردند تا مرتد گشت و بروزگار موسى غرق شد، و قول درست آنست که نه فرعون موسى بود و در اوّل سوره بیان کردیم. و گفتهاند تردید یوسف از آن بود که تا این حال مکشوف گردد و کس بسبب وى به تهمتى که بوى برد گنه کار نشود و در هیچ دل هیچ تهمت بنماند و عصمت نبوّت پیدا گردد تا مردم در وى سخن نیکو گویند و بآن مثوبت یابند همچنانک خلیل (ع) گفت: وَ اجْعَلْ لِی لِسانَ صِدْقٍ فِی الْآخِرِینَ بار خدایا مرا چنان کن که بآخر روزگار مرا ثنا گویند. و مصطفى (ص) گفت: «اللّهم وفّقنى لما یرضیک عنّى و یحسن فى النّاس ذکرى»
بار خدایا مرا توفیق ده تا آن کار کنم که تو از من خشنود شوى و نام من در خلق نیکو کند.
و گفتهاند مردى دعوى دوستى یوسف کرد آن گه که در زندان بود، یوسف گفت اى جوانمرد دوستى من ترا چه بکارست؟ ازین دوستى مرا ببلا افکنى و خود بلا بینى! پدر من یعقوب مرا دوست داشت بینایى وى در سر آن شد و مرا در چاه افکند، زلیخا دعوى دوستى من کرد بملامت مصریان مبتلا گشت و من در زندان دیر سال بماندم.
کذلک المصطفى صلى اللَّه علیه و سلّم سکن الى جبرئیل فهجره اربعین یوما و احبّ الکعبة فاخرجه منها کفّار قریش و احبّ عائشة فابتلیت بقصّة الافک و مقالة المنافقین.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» لمّا قال یوسف (ع) ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب. قال له جبرئیل و لا حین هممت بها یا یوسف: و ما ابرّئ نفسى اى ما أزکّی نفسى عن الهمّ، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اى انّ نفوس بنى آدم تأمرهم بما تهوى و ان لم یکن فیه رضى اللَّه. فانّى لا ابرّئ نفسى من ذلک و ان کنت لا اطاوعها، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اى الّا رحمة ربّى: یعنى کلّ نفس تأمر صاحبها هواها الّا ما ادرکته رحمة اللَّه فدفعته. و قیل المعنى لکن من رحمة اللَّه عصمه ممّا تأمره به نفسه.
معنى این کلمات آنست که نفس آدمى ببدى فرماید و آنچ در آن رضاء اللَّه نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزّه نمىدارم که آن در طبع بشرى سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همّت و حرکت طبعى عزم نکردم.
آن گه گفت: «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که اللَّه تعالى بر وى رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتى مفسّران گفتند که این همه سخن زلیخاست متّصل بآنچ گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» آن گه گفت ذلک اى الاقرار على نفسى لیعلم یوسف انّى لم اخنه بظهر الغیب و انّ اللَّه لا یهدى کید الخائنین. این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وى خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» عن ذنب هممت به، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اذا غلبت الشهوة، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها: «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» مع کفرها فانّ الکفّار مقرّون باللّه عزّ و جلّ، یقول اللَّه تعالى: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ».
«وَ قالَ الْمَلِکُ» لمّا تبیّن للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتُونِی بِهِ» چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وى او را معلوم شد و عذر وى ظاهر گشت گفت: «ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» اجعله خالصا لنفسى من غیر شرکة. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشى داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار» بار خدایا دلهاى نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهرى زندانیان خبرهاى اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود. چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سراى ملک کرد، چون بدر سراى ملک رسید بایستاد و گفت: حسبى ربّى من دنیاى، حسبى ربّى من خلقه عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره، پس در سراى ملک شد گفت: اللّهم انّى اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربى، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمّى اسماعیل، آن گه او را بعبرانى دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم.
و گفتهاند که ملک زبانها و لغتهاى بسیار دانست، به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وى سخن گفت هم بآن زبان جواب وى میداد، ملک را آن خوش آمد و از وى بپسندید و یوسف را آن وقت سى سال از عمر گذشته بود، ملک با ندیمان و نزدیکان خود مىنگرد و مىگوید: جوانى بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکى و دانایى عجبست و طرفهتر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد! آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم، یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اوّل تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وى روشن کرد، ملک گفت اکنون رأى تو اى صدّیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست؟ یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرماى تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهاى قوت همه در خوشهها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف. و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روى بتو نهند، چنانک خود خواهى توانى فروختن و از آن گنجهاى عظیم توان نهادن، ملک گفت: و من لى بهذا و من بجمعه؟
فقال یوسف: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ» اى ولّنى امر خزائن مصر یعنى خزائن الطّعام المدّخرة للقحط، «إِنِّی حَفِیظٌ» احفظ ما یجب حفظه، «عَلِیمٌ» اعلم المواضع الّتى یجب ان توضع الاموال فیها. قال الزجاج انّما سأل ذلک لانّ الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انّه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة النّاس فاراد الصّلاح و الثّواب. یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وى نگه دارد هیچ کس نگه ندارد، از بهر آن گفت: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ». و قیل هذه الایة حجّة فى نظریّة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهىّ عنها، بقوله «فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ». درین آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره اجعلنى على خزائن الارض انّى حفیظ علیم، فقال الملک «إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا مَکِینٌ أَمِینٌ» اى اجابه الى ملتمسه، مکین اى ذو مکانة و منزلة، امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک، و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به.
عن ابن عباس قال قال رسول اللَّه (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اجعلنى على خزائن الارض لاستعمله من ساعته و لکنّه اخّر ذلک سنة فاقام فى بیته عنده سنة مع الملک».
پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک مىبود، عزیز و مکرّم و محترم و ملک مىگفت تو از خاصگیان و مقرّبان منى، در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم. یوسف گفت چرا نخورى با من طعام؟ گفت از بهر آنک بنده بودهاى، یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیمام، و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وى کیست. چون بدانست با وى طعام خورد و اکرامهاى عظیم کرد.
ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سراى ملک بیاراستند و تخت زرّین بجواهر مرصّع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وى را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوى تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وى بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجاى وى بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود. چون روزى چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنى بیوسف داد، آن گه ملک مصر بوى راست شد، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ».
بروایتى دیگر گفتهاند که پس از مرگ اظفیر، زلیخا عاجز گشت و مالى که داشت از دست وى بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند، دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند، زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق «۳» یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشى بر وى پیدا شده و با این همه هنوز بت مىپرستید، آخر روزى در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد، از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند، روى با آن بت خویش کرد گفت اى بتى که نه سود کنى نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر! از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخداى یوسف ایمان آوردم.
آن گه بت را بر زمین زد و روى بآسمان کرد، گفت: اى خداى یوسف اگر عاصى مىپذیرى اینک آمدم بپذیر، و اگر معیوبان را مینوازى منم معیوب بنواز، ور بیچارگان را چاره میکنى منم درمانده و بیچاره چاره من بساز، اى خداى یوسف دانى که بجمال بسى کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسى آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشى و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر، بار خدایا بر من ببخشاى و یوسف را بمن نماى که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم. زلیخا این تضرع و زارى بر درگاه عزّت همىکرد و یوسف آنجا که بود تقاضاى دیدار زلیخا از دلش سر برمىزد. اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت، با خود همىگفت کاشکى بدانستمى که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وى خللى است من با وى احسان کردمى و فساد معیشت وى بصلاح باز آوردمى که او را بر من حقهاست. و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف، زلیخا را ندیده بود. یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزّه کنم، بظاهر تنزّه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرّف همیکرد، بهر کویى که همىرسید از احوال درویشان همىپرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید، آخر بسر کوى زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همىگذرد بسر کوى آمده و انتظار رسیدن وى مىکرد، چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته، یوسف آنجا توقف کرد، زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وى بردند، حوادث روزگار در وى اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته، شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده. یوسف که وى را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وى ساعتى بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همىشنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همىمالید و مىگفت سبحان الّذى اعزّ العبید بعزّ الطّاعة و اذلّ الملوک بذلّ المعصیة.
آن گه گفت اى یوسف مرا بسراى خود خوان که با تو حدیثى دارم، یوسف فرمود تا او را بسراى بردند و خود برآمد و بسراى آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت اى یوسف از خاندان نبوّت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، اى یوسف اوّل بدانک من ایمان آوردهام بیگانگى خداى آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بى شریک و بى انباز و بى نظیر و بى نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملّت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکى آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمى و بنزدیک وى پایگاه بلند دارى از من بوى شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرّع بگشاد و دعا کرد گفت: الهى بحقّ محمّد و آله ان تردّ على هذه الضّعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند النّاس. زلیخا گفت یا یوسف الحمد للَّه که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانى کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وى افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید. حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنى بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جلّ جلاله مى گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمىرسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وى روا کن، یوسف بفرمان اللَّه تعالى او را بزنى بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا ممّا کنت تریدین؟ فقالت ایّها الصدّیق لا تلمنى فانّى کنت امرأة حسناء ناعمة کما ترى فى ملک و دنیا و کان صاحبى لا یأتى النّساء و کنت کما جعلک اللَّه فى حسنک و هیئتک فغلبتنى نفسى فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.
پس زلیخا بر عبادت اللَّه تعالى چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودى و یوسف بخلوت وى رغبت همىکرد و زلیخا احتراز همىکرد! یوسف گفت اى زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتى که در صحبت من رغبت همىنکنى! زلیخا دست وى ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم: یکى آنک معشوق دیرینه منى، دیگر شوى محتشم منى، سوم پیغامبر خداى منى جلّ جلاله، لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم، اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وى فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا» اى کذلک التّمکین الاوّل بالانعام علیه بالخلاص من السّجن، «مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» جعلناه ممکّنا فى تدبیر ارض مصر، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» اى یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد. البواء المنزل یقال بوّأته فتبوّء. و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنّون على معنى حیث یشاء اللَّه و یرضاه ثناء على یوسف و من قرأ بالیاء فانّه اسند الفعل الى یوسف تفضیلا له على غیره بذلک و دلالة على تمکینه له ما لم یکن لغیره. قوله «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» اخبار من اللَّه انّه ینعم على من یشاء من عباده کما انعم على یوسف، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» ثواب الموحّدین.
قال ابن عباس: اجر المحسنین اى الصّابرین بصبره فى البئر و صبره فى السّجن و صبره فى الرّق و صبره عمّا دعته الیه المرأة. قال مجاهد: فلم یزل یدعو الملک الى الاسلام و یتلطّف له حتّى اسلم الملک و کثیر من النّاس فهذا فى الدّنیا، «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ» اى ما یعطى اللَّه من ثواب الآخرة خیر للمؤمنین، یعنى انّ ما یعطى اللَّه یوسف فى الآخرة خیر ممّا اعطاه فى الدّنیا.
و لقد انشد البحترى:
کتب بعضهم الى صدیق له:
اما فى رسول اللَّه یوسف اسوة
وراء مضیق الخوف متّسع الامن
اقام جمیل الصّبر فى الحبس برهة
فلا تأیسن فاللَّه ملّک یوسفا
لمثلک محبوسا على الظّلم و الافک
و اوّل مفروج به آخر الحزن
فآل به الصّبر الجمیل الى الملک
خزائنه بعد الخلاص من السّجن
معنى این کلمات آنست که نفس آدمى ببدى فرماید و آنچ در آن رضاء اللَّه نبود خواهد و من نفس خود را از آن منزّه نمىدارم که آن در طبع بشرى سرشته اگر چه من آن را مطاوع نبودم و بر تحقیق آن همّت و حرکت طبعى عزم نکردم.
آن گه گفت: «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» اشارتست که این برحمت خداوند منست که هر که اللَّه تعالى بر وى رحمت کند او را از آن معصوم دارد. جماعتى مفسّران گفتند که این همه سخن زلیخاست متّصل بآنچ گفت: «الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ» آن گه گفت ذلک اى الاقرار على نفسى لیعلم یوسف انّى لم اخنه بظهر الغیب و انّ اللَّه لا یهدى کید الخائنین. این اقرار که دادم بر خویشتن بآن دادم که تا یوسف بداند که من بظهر الغیب با وى خیانت نکردم و اقرار باز نگرفتم. «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» عن ذنب هممت به، «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» اذا غلبت الشهوة، «إِلَّا ما رَحِمَ رَبِّی» بنزع الشهوة عن یوسف و هذا قول لطیف و هو الاظهر و لا یبعد من قولها: «إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» مع کفرها فانّ الکفّار مقرّون باللّه عزّ و جلّ، یقول اللَّه تعالى: «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ».
«وَ قالَ الْمَلِکُ» لمّا تبیّن للملک عذر یوسف و عرف امانته و علمه قال: «ائْتُونِی بِهِ» چون عقل و علم یوسف بدانست و امانت و کفایت وى او را معلوم شد و عذر وى ظاهر گشت گفت: «ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی» اجعله خالصا لنفسى من غیر شرکة. پس خاصگیان خود فرستاد بزندان تا یوسف بیرون آید، یوسف چون خواست که بیرون آید زندانیان را دل خوشى داد و بفرج اومیدوار کرد و از بهر ایشان این دعا کرد: «اللهم اعطف علیهم بقلوب الاخیار و لا تغم علیهم الاخبار» بار خدایا دلهاى نیکان و نیک مردان بر ایشان مشفق گردان و خبرها بر ایشان مپوشان، از اینست که در هر شهرى زندانیان خبرهاى اطراف بیشتر دانند و در میان ایشان اراجیف بسیار رود. چون از زندان بدر آمد بر در زندان بنشست و گفت هذا قبور الاحیاء و بیت الاحزان و تجربة الاصدقاء و شماتة الاعداء، پس غسل کرد و اسباب نظافت بکار داشت و جامه نیکو در پوشید و قصد سراى ملک کرد، چون بدر سراى ملک رسید بایستاد و گفت: حسبى ربّى من دنیاى، حسبى ربّى من خلقه عزّ جاره و جلّ ثناؤه و لا اله غیره، پس در سراى ملک شد گفت: اللّهم انّى اسئلک بخیرک من خیره و اعوذ بک من شرّه و شرّ غیره. چون بر ملک رسید بر ملک سلام کرد بزبان عربى، ملک گفت ما هذا اللسان؟ قال لسان عمّى اسماعیل، آن گه او را بعبرانى دعا گفت، ملک گفت این چه زبانست؟ گفت زبان پدران من یعقوب و اسحاق و ابراهیم.
و گفتهاند که ملک زبانها و لغتهاى بسیار دانست، به هفتاد زبان با یوسف سخن گفت و یوسف بهر زبان که ملک با وى سخن گفت هم بآن زبان جواب وى میداد، ملک را آن خوش آمد و از وى بپسندید و یوسف را آن وقت سى سال از عمر گذشته بود، ملک با ندیمان و نزدیکان خود مىنگرد و مىگوید: جوانى بدین سن که اوست با این علم و عقل و زیرکى و دانایى عجبست و طرفهتر آنست که ساحران و کاهنان روزگار از تعبیر آن خواب که من دیدم درماندند و او بیان کرد و از عاقبت آن ما را خبر کرد! آن گه ملک گفت خواهم که آن خواب و تعبیر آن بمشافهت از تو بشنوم، یوسف آن چنان که ملک دیده بود بخواب از اوّل تا آخر بگفت و تعبیر آن بر وى روشن کرد، ملک گفت اکنون رأى تو اى صدّیق درین کار چیست و رشد ما و صلاح ما در چیست؟ یوسف گفت باین هفت سال که در پیش است بفرماى تا نهمار زرع کنند و چندانک توانند جمع کنند در انبارها و دانهاى قوت همه در خوشهها بگذارند تا هم مردمان را قوت بود و هم چهار پایان را علف. و نیز چون جمع طعام کرده باشند بروزگار قحط که از اطراف خلق روى بتو نهند، چنانک خود خواهى توانى فروختن و از آن گنجهاى عظیم توان نهادن، ملک گفت: و من لى بهذا و من بجمعه؟
فقال یوسف: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ» اى ولّنى امر خزائن مصر یعنى خزائن الطّعام المدّخرة للقحط، «إِنِّی حَفِیظٌ» احفظ ما یجب حفظه، «عَلِیمٌ» اعلم المواضع الّتى یجب ان توضع الاموال فیها. قال الزجاج انّما سأل ذلک لانّ الانبیاء علیهم السلام بعثوا لاقامة الحق و وضع الاشیاء مواضعها فعلم انّه لا یقوم احد بذلک مثله و لا احد اقوم منه بمصلحة النّاس فاراد الصّلاح و الثّواب. یوسف دانست که در روزگار قحط مصالح مردمان چنانک وى نگه دارد هیچ کس نگه ندارد، از بهر آن گفت: «اجْعَلْنِی عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ». و قیل هذه الایة حجّة فى نظریّة النفس بالحق عند الحاجة الیها و لا یکون من التزکیة المنهىّ عنها، بقوله «فَلا تُزَکُّوا أَنْفُسَکُمْ». درین آیت تقدیم و تأخیر است، تقدیره اجعلنى على خزائن الارض انّى حفیظ علیم، فقال الملک «إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنا مَکِینٌ أَمِینٌ» اى اجابه الى ملتمسه، مکین اى ذو مکانة و منزلة، امین مأمون قد عرفنا امانتک و براءتک، و قیل امین آمن لا تخاف العواقب فمر لی بما هدیت الیه و اشرت به.
عن ابن عباس قال قال رسول اللَّه (ص): «رحم اللَّه اخى یوسف لو لم یقل اجعلنى على خزائن الارض لاستعمله من ساعته و لکنّه اخّر ذلک سنة فاقام فى بیته عنده سنة مع الملک».
پس از آنک این سخن میان ایشان برفت یوسف یک سال در خانه ملک مىبود، عزیز و مکرّم و محترم و ملک مىگفت تو از خاصگیان و مقرّبان منى، در مملکت من هیچیز از تو دریغ نیست و هر چه انواع اکرام و احسانست ترا مبذولست مگر آنک با تو طعام نخورم. یوسف گفت چرا نخورى با من طعام؟ گفت از بهر آنک بنده بودهاى، یوسف گفت من سزاوارترم که از تو ننگ دارم که من پسر یعقوب بن اسحاق بن ابراهیمام، و مقصود ملک آن بود تا بحقیقت بداند که وى کیست. چون بدانست با وى طعام خورد و اکرامهاى عظیم کرد.
ابن عباس گفت چون آن یک سال بسر آمد ملک بفرمود تا شهر را آیین بستند و سراى ملک بیاراستند و تخت زرّین بجواهر مرصّع کرده بنهادند و یوسف را بر تخت نشاند بعد از آنک وى را خلعت گرانمایه پوشانید و تاج بر سر نهاد و مملکت مصر بوى تسلیم کرد و امیران و سرهنگان و سروران لشکر همه را بخدمت وى بداشت و اظفیر را معزول کرد و یوسف را بجاى وى بنشاند و بر آنچ او داشت بسیار بیفزود. چون روزى چند برآمد اظفیر بمرد و ملک زلیخا را بزنى بیوسف داد، آن گه ملک مصر بوى راست شد، اینست که ربّ العالمین گفت: «وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ».
بروایتى دیگر گفتهاند که پس از مرگ اظفیر، زلیخا عاجز گشت و مالى که داشت از دست وى بشد و در یمن برادران داشت که ملوک یمن ایشان بودند، دشمن بر ایشان دست یافت و همه را بکشتند و مملکت بدست فرو گرفتند، زلیخا تنها و بیچاره بماند مال از دست شده و مرگ گرامیان دیده و روزگار دراز اندوه عشق «۳» یوسف کشیده پیر و نابینا و عاجز گشته و ذل و انکسار درویشى بر وى پیدا شده و با این همه هنوز بت مىپرستید، آخر روزى در کار خویش و بت پرستیدن خویش اندیشه کرد، از کمین گاه غیب کمند توفیق درو انداختند، روى با آن بت خویش کرد گفت اى بتى که نه سود کنى نه زیان و عابد تو هر روز که برآید نگونسارتر و زیانکارتر! از تو بیزار گشتم و از عبادت تو پشیمان شدم و بخداى یوسف ایمان آوردم.
آن گه بت را بر زمین زد و روى بآسمان کرد، گفت: اى خداى یوسف اگر عاصى مىپذیرى اینک آمدم بپذیر، و اگر معیوبان را مینوازى منم معیوب بنواز، ور بیچارگان را چاره میکنى منم درمانده و بیچاره چاره من بساز، اى خداى یوسف دانى که بجمال بسى کوشیدم و بمال جهد کردم و در چاره و حیلت بسى آویختم و سیاست و صولت نمودم و بمقصود نرسیدم وز آن پس مرگ گرامیان دیدم و فراق خویشان چشیدم و رنج درویشى و عشق یوسف بر دلم هر روز تازه تر و جوان تر، بار خدایا بر من ببخشاى و یوسف را بمن نماى که از همه حیلتها و چارها عاجز گشتم و خیره فرو ماندم. زلیخا این تضرع و زارى بر درگاه عزّت همىکرد و یوسف آنجا که بود تقاضاى دیدار زلیخا از دلش سر برمىزد. اندیشه و تفکر زلیخا بر دل یوسف غالب گشت، با خود همىگفت کاشکى بدانستمى که زلیخا را حال بچه رسید و کجا افتاد تا اگر در حال وى خللى است من با وى احسان کردمى و فساد معیشت وى بصلاح باز آوردمى که او را بر من حقهاست. و آن روز که یوسف این سخن گفت و زلیخا آن دعا کرد پانزده سال گذشته بود که یوسف، زلیخا را ندیده بود. یوسف آن روز از سر آن اندیشه برخاست با خیل و حشم که من امروز سر آن دارم که تماشا را گرد مصر برآیم و تنزّه کنم، بظاهر تنزّه مینمود و بباطن احوال زلیخا را تعرّف همیکرد، بهر کویى که همىرسید از احوال درویشان همىپرسید تا مگر زلیخا بمیان برآید، آخر بسر کوى زلیخا رسید و زلیخا شنیده بود که یوسف همىگذرد بسر کوى آمده و انتظار رسیدن وى مىکرد، چون در رسید او را گفتند اینک زلیخا درویش و نابینا و عاجز گشته، یوسف آنجا توقف کرد، زلیخا را دست گرفتند و فرا پیش وى بردند، حوادث روزگار در وى اثر کرده از اشک دیده مژگانش همه بریخته و نابینا گشته، شماتت اعداش گداخته و فراق گرامیانش مالیده. یوسف که وى را دید آب در چشم آورد و اندوهگن گشت و با وى ساعتى بایستاد و زلیخا آواز رکاب داران و صهیل اسبان و بردابرد چاووشان همىشنید و میگریست و دست بر اسب یوسف همىمالید و مىگفت سبحان الّذى اعزّ العبید بعزّ الطّاعة و اذلّ الملوک بذلّ المعصیة.
آن گه گفت اى یوسف مرا بسراى خود خوان که با تو حدیثى دارم، یوسف فرمود تا او را بسراى بردند و خود برآمد و بسراى آمد، زلیخا بیامد و پیش یوسف بنشست گفت اى یوسف از خاندان نبوّت حرمت داشتن و حق شناختن بدیع نبود و ممتحن را نواختن عجب نبود، اى یوسف اوّل بدانک من ایمان آوردهام بیگانگى خداى آسمان و کردگار جهانیان، او را یکتا و یگانه دانم بى شریک و بى انباز و بى نظیر و بى نیاز، از آن دین که داشتم برگشتم و دین حق پذیرفتم و ملّت اسلام گزیدم و پسندیدم، اکنون بتو سه حاجت دارم: یکى آنست که من دانم تو بر خداوند خود کریمى و بنزدیک وى پایگاه بلند دارى از من بوى شفیع باشد تا چشم روشن بمن باز دهد، یوسف زبان تضرّع بگشاد و دعا کرد گفت: الهى بحقّ محمّد و آله ان تردّ على هذه الضّعیفة بصرها و لا تخجلنی عندها و عند النّاس. زلیخا گفت یا یوسف الحمد للَّه که حاجت روا شد و چشم من بدیدار تو روشن کرد و دل من به معرفت ایمان نورانى کرد. یوسف گفت دیگر حاجت چیست؟ زلیخا گفت دعا کن تا جمال بمن باز دهد، یوسف رداء خود بر وى افکند و دعا کرد، زلیخا چنان شد که از نخست روز که یوسف را دید. حاجت سوم آن بود که گفت مرا بزنى بخواه، سر در پیش افکند باین اندیشه تا جبرئیل آمد و گفت ملک جلّ جلاله مى گوید: زلیخا تا اکنون بحیلت و چاره خود ترا میطلبید لا جرم بتو نمىرسید، اکنون ترا از ما طلب کرد و بسبب تو با ما صلح کرد، حاجت وى روا کن، یوسف بفرمان اللَّه تعالى او را بزنى بخواست، چون بهم رسیدند یوسف گفت: أ لیس هذا خیرا ممّا کنت تریدین؟ فقالت ایّها الصدّیق لا تلمنى فانّى کنت امرأة حسناء ناعمة کما ترى فى ملک و دنیا و کان صاحبى لا یأتى النّساء و کنت کما جعلک اللَّه فى حسنک و هیئتک فغلبتنى نفسى فوجدها یوسف عذراء فاصابها و ولد له منها ابنان: افرائیم و میشا.
پس زلیخا بر عبادت اللَّه تعالى چنان حریص شد که یک ساعت فارغ نبودى و یوسف بخلوت وى رغبت همىکرد و زلیخا احتراز همىکرد! یوسف گفت اى زلیخا باین مدت کوتاه چنین از من ملول گشتى که در صحبت من رغبت همىنکنى! زلیخا دست وى ببوسید و گفت حاشا که من از تو ملول شوم یا سر در چنبر تو نیارم که ترا بسه سبب دوست دارم: یکى آنک معشوق دیرینه منى، دیگر شوى محتشم منى، سوم پیغامبر خداى منى جلّ جلاله، لکن آن گه که در طلب تو بودم از خدمت حق غافل بودم، اکنون که او را بشناختم تا از عبادت وى فارغ نباشم با خدمت تو نپردازم.
«وَ کَذلِکَ مَکَّنَّا» اى کذلک التّمکین الاوّل بالانعام علیه بالخلاص من السّجن، «مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ» جعلناه ممکّنا فى تدبیر ارض مصر، «یَتَبَوَّأُ مِنْها حَیْثُ یَشاءُ» اى یختار اطیبها و ینزل منها حیث اراد. البواء المنزل یقال بوّأته فتبوّء. و قرأ ابن کثیر حیث نشاء بالنّون على معنى حیث یشاء اللَّه و یرضاه ثناء على یوسف و من قرأ بالیاء فانّه اسند الفعل الى یوسف تفضیلا له على غیره بذلک و دلالة على تمکینه له ما لم یکن لغیره. قوله «نُصِیبُ بِرَحْمَتِنا مَنْ نَشاءُ» اخبار من اللَّه انّه ینعم على من یشاء من عباده کما انعم على یوسف، «وَ لا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ» ثواب الموحّدین.
قال ابن عباس: اجر المحسنین اى الصّابرین بصبره فى البئر و صبره فى السّجن و صبره فى الرّق و صبره عمّا دعته الیه المرأة. قال مجاهد: فلم یزل یدعو الملک الى الاسلام و یتلطّف له حتّى اسلم الملک و کثیر من النّاس فهذا فى الدّنیا، «وَ لَأَجْرُ الْآخِرَةِ خَیْرٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا وَ کانُوا یَتَّقُونَ» اى ما یعطى اللَّه من ثواب الآخرة خیر للمؤمنین، یعنى انّ ما یعطى اللَّه یوسف فى الآخرة خیر ممّا اعطاه فى الدّنیا.
و لقد انشد البحترى:
کتب بعضهم الى صدیق له:
اما فى رسول اللَّه یوسف اسوة
وراء مضیق الخوف متّسع الامن
اقام جمیل الصّبر فى الحبس برهة
فلا تأیسن فاللَّه ملّک یوسفا
لمثلک محبوسا على الظّلم و الافک
و اوّل مفروج به آخر الحزن
فآل به الصّبر الجمیل الى الملک
خزائنه بعد الخلاص من السّجن
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسِی» الآیة... یوسف (ع) آن گه که گفت ذلک لیعلم انّى لم اخنه بالغیب، توفیق و عصمت حق دید، باز چون گفت و ما ابرّئ نفسى، تقصیر در خدمت خود دید، آن یکى بیان شکر توفیق است و این یکى بیان عذر تقصیر است و بنده باید که پیوسته میان شکر و عذر گردان بود، هر گه که با حق نگرد نعمت بیند بنازد و در شکر بیفزاید، چون با خود نگرد گناه بیند بسوزد و بعذر پیش آید، بآن شکر مستحق زیادت گردد، باین عذر مستوجب مغفرت شود.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟
گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویهاى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکتهاى بگوى تا از صحبت تو بىنصیب نباشیم. فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست و در دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟
الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مىبوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مىکوبیم و هر جاى که در جهان گم شدهایست قصّه خود با او مىگوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.
قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّة. نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مىچرد و از چشمه هوا آب میخورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند. مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:
مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست
سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ
شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مىکنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مىرفتم تا نان و ماست خرم، در خرابهاى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مىپریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مىبینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمىتوانى کرد.
در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.
صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمتاند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایتاند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟
پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.
پیر طریقت ازینجا گفت: الهى گاهى بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟
گاهى بتو نگرم گویم از من بزرگوارتر کیست؟!
چون از صفت خویشتن اندر گذرم
گاهى که بطینت خود افتد نظرم
گویم که من از هر چه بعالم بترم
از عرش همى بخویشتن در نگرم
فضیل عیاض را دیدند از خلق عزلت گرفته و در آن زاویهاى از زوایاى مسجد تنها نشسته و ذکر حق را مونس خود کرده، خلوتى که جوانمردان را بر بساط انبساط در خیمه «وَ هُوَ مَعَکُمْ» با حق بود با دست آورده، دوستى فرا رسید او را تنها دید، بدیدار وى تبرّک گرفت، پیش وى بنشست، فضیل گفت: یا اخى ما اجلسک الىّ، چه ترا بر آن داشت که درین خلوت ما زحمت آوردى، نهمار فارغى که بما میپردازى، درویش گفت معذورم دار که من ندانستم و از وقت و وجد تو بى خبر بودم، اکنون از وقت خویش ما را خبرى باز ده و از روش خویش نکتهاى بگوى تا از صحبت تو بىنصیب نباشیم. فضیل گفت آنچ ترا سزاست بگویم: بدانک فضیل را از گزارد شکر نعمت منعم و از عذر خواست زلّت خویش با دیگرى پرداخت نیست و در دل وى نیز چیزى را جاى نیست، گاهى بخود نگرم عذر زلّت خواهم، گاهى بدو نگرم شکر نعمت گزارم، فضیل آن گه روى سوى آسمان کرد گفت: الهى آن طاقت که دارد که بخود شکر نعمت تو کند؟ آن کیست که بسزاى تو ترا خدمت کند؟
الیه مغبون کسى که نصیب او از دوستى تو گفتارست، او را که درین راه جان و دل بکارست، او را با وصل تو چه کارست؟ الهى ما را از نعمت تو این بس که هرگز در مهر تو شکیبا نبودیم و بجان و دل خاک سر کوى تو مىبوئیم. و بدست امید حلقه در دوستى مىکوبیم و هر جاى که در جهان گم شدهایست قصّه خود با او مىگوییم، آن گه روى با درویش کرد گفت: اخف مکانک و احفظ لسانک و استغفر اللَّه لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات.
قوله «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ» بدانک نفس را چهار رتبت است: اول نفس امّاره، پس نفس مکاره، سیم سحّاره، چهارم مطمئنّة. نفس امّاره آنست که در بوته ریاضت نگذشته پوست هستى از وى بد باغت باز نیفتاده و با خلق خدا بخصومت برخاسته و هنوز بر صفت سبعیّت بمانده، پیوسته در پوستین خلق افتاده، همه خطبه بر خود کند، همیشه قدم بر مراد خود نهد، در عالم انسانیّت مىچرد و از چشمه هوا آب میخورد، جز خوردن و خفتن و کام راندن چیزى دیگر نداند، ربّ العزّه خداوندان این نفس را میگوید «ذَرْهُمْ یَأْکُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ» آدمى رنگست بصورت، اما شیطان بود بصفت، اینست که گفت شیاطین الانس و الجنّ، حجاب عظیم است و قاطع دین است، معدن فسقها و مرکز شرّها، اگر کسى از وى بتواند رست بمخالفت وى تو اندرست، که قرآن مجید خبر چنین میدهد: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى» و جمله انبیاء و رسل که آمدند ایشان را بقهر و جهاد این نفس فرمودند. مصطفى (ص) گفت: «رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاکبر، اصعب الجهاد جهاد النفس، جاهدوا فى اللَّه حق جهاده»، حقّ مجاهدت آنست که صفات نفس امّاره چون حرص و شهوت و شره و حقد و کبر و عداوت و بغض آن را پرورش ندهى و زیر دست خود دارى، هر گه که سر برزند آن را بسنگ جهد از خود باز میدارى چنانک آن جوان مرد گفته:
مار نفست بر سر گنج دلت ساکن شدست
سنگ جهد از عهد دل بر تارک آن مار زن
ور کسى بیمار جانست از نهیب هزل چرخ
شربتى از جام جدّ بر جان آن بیمار زن
امّا نفس مکّاره فروترست از نفس امّاره، قوّت آن ندارد که مقاومت مرد کند، اما پیوسته در کمین بود تا کى دست یابد، و مثالش آنست که چون مرید را در راه مجاهدت و ریاضت در مقام جمعیت بیند، سفرى از سفرهاى طاعت چون حجّ و غزا و زیارت در پیش وى نهد، گوید این بهتر و در منازل طاعات این قدم عالیتر، و وى در آنچ گفت راستگوى است، امّا مکرست که میکند و تلبیس که میخواهد تا مرید را از مقام جمعیّت بیفکند و او را در این سفر پراکنده خاطر و سرگردان کند و باشد که بمقصود رسد و باشد که نرسد، و اگر رسد باشد که این جمعیت هر گز باز نبیند، جنید از اینجا گفت: هزار مرید با ما قدم درین راه نهادند همه فرو شدند و من بر سر آمدم، و مریدان را در راه ارادت، پیر از بهر این میباید که پیران منازل این راه شناخته باشند و کمین گاه نفس مکّاره بر ایشان پوشیده نماند تا احوال مریدان را تتبع میکنند و آنچ سازگار قدم ایشان بود بر آن دلالت مىکنند. بزرگان دین گفتند مرد تا صاحب تمکین نشود از نفس مکّاره ایمن نگردد، و آب اندک بقدرى نجاست پلید گردد اما بحر هرگز پلید نگردد، حال اهل بدایت باریک بود، خاطر ذمیمه از نفس مکّاره خیزد، او را بجنباند، اما حال اهل تمکین و ارباب نهایت کوه باشد و باد کوه را نتواند جنبانید، و بعد از نفس مکاره نفس سحّاره است، گرد اهل حقیقت گردد چون او را بر طاعات و انواع ریاضات محکم بیند، گوید بر نفس خود رحمت کن انّ لنفسک علیک حقّا، چون مرد نه محقق باشد او را از مقام حقیقت با مقام شریعت آرد، رخصت پیش وى نهد و هر جا که رخصت آمد آرام نفس پدید آمد از آنجا نفس قوّت گیرد و او را بقدم اوّل باز برد، نفس امّاره باز دید آید.
ابراهیم خواص گفت: چهل سال با نفس در منازعت بودم که از من نان و ماست میخواست، روزى مرا بر وى رحمت آمد، درمى سیم حلال بچنگ آوردم، در بغداد مىرفتم تا نان و ماست خرم، در خرابهاى شدم پیرى را دیدم در آن گرما گرم افتاده و زنبوران از هوا در مىپریدند و از وى گوشت بر میگرفتند، ابراهیم گفت مرا بر وى رحمت آمد، گفتم مسکین این مرد، سر برداشت و گفت اى خواص در من چه مسکینى مىبینى، نه تاج اسلام بر سر منست و گوهر معرفت در دل من، مسکین تویى که به چهل سال شهوت نان و ماست از نفس خود منع نمىتوانى کرد.
در جمله بدانک نفس سحّاره مرد را به معصیت نفرماید، بطاعت فرماید، چون مرد قدم در کوى طاعت نهد از عین طاعت وى رنگى برآرد، گوید آخر تو بهترى از آن مرد شراب خوار فاسق، مرد در خود این اعتقاد کند، خود را بچشم پسند نگرد و دیگران را بچشم حقارت تا هلاک از وى برآید.
صدّیق اکبر رضى اللَّه عنه بدیده حقیقت نظر در خود کرد، حقیقت خود بدید گفت: اقیلونى فلست بخیرکم، اى صدّیق تو خود را این همى گویى و دین اسلام و شرع مقدس بر تو این خطبه میکند که: خیر النّاس بعد رسول اللَّه ابو بکر الصدّیق، از آنجا نفس مطمئنّه آغاز کند و این نفس انبیاء و اولیاست، در پرده رعایت بند عصمت دارد، آنها که انبیااند در سراپرده عصمتاند و آنها که اولیااند در پرده حفظ و رعایتاند، اگر یک لحظه بند عصمت ازیشان برداشتندى، ازیشان همان آمدى که از فرعون و هامان، و اگر یک نفس حفظ و حیاطت و رعایت از اولیا منقطع گشتى همه اولیا زنّار در بستندى! اگر هزار سال احمد عربى میرفتى اگر «دَنا فَتَدَلَّى» نبودى کجا رسیدى؟
پیر طریقت گفت: الهى شاد بدانم که اوّل من نبودم تو بودى، آتش یافت با نور شناخت تو آمیختى، از باغ وصال نسیم قرب تو انگیختى، باران فردا نیّت برگرد بشریّت ریختى، بآتش دوستى آب و گل بسوختى تا دیده عارف بدیدار خود آموختى.
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۸ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: «وَ جاءَ إِخْوَةُ یُوسُفَ» برادران یوسف بسبب نیاز و درویشى بمصر آمدند، یوسف بایشان نگاه کرد از راه فراست بدانست که برادران وىاند بسته بند آز، خسته تیغ نیاز، بر سبیل امتحان عقیق شکر بیز را بگشاد، گفت: جوانان از کدام جانب مىآیند؟ هر چند که یوسف مىدانست که ایشان که اندو از کجا مىآیند، لکن همى خواست که ذکر کنعان و وصف الحال یعقوب از ایشان بشنود، و آن عهد بر وى تازه شود که حدیث دوست شنیدن و دیار و وطن دوست یاد کردن غذاء جان عاشق بود و خستگى وى را مرهم.
و سنا برق نفى عنّى الکرى
لم یزل یلمع لى من ذى طوى
منزل سلمى به نازلة
طیّب السّاحة معمور الفنا
برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مىآئیم، گفت: بچه کار آمدهاید؟ گفتند بتظلّم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمدهایم و روزگار نامساعد پرده تجمّل از روى ما فرو کشیده و بارى که آوردهایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست امّا نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقّر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مىگوید پیش تخت ما گشائید لا بدّ اینجا سرّى است. سرّش آن بود که هر تاى موى حمّال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلّالى آن خود کردى؟!
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
اى جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الىّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مىداشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مىدارد.
تسلّى باخرى غیرها فاذا التی
تسلّى بها تغرى بلیلى و لا تسلى
و گفتهاند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مىدارد و بجاى یوسف مىدارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل اللَّه لرجل من قلبین فى جوفه.
آمد بر من کارد کشیده بر من
گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مىبینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلّت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورّق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مىنهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منّت پذیرم و صدقهها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفتهاند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیدهام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمّت پدر خود از حقّ تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منّت بر خود نهادى.
و سنا برق نفى عنّى الکرى
لم یزل یلمع لى من ذى طوى
منزل سلمى به نازلة
طیّب السّاحة معمور الفنا
برادران گفتند اى آفتاب خوبان ما از حدود کنعان مىآئیم، گفت: بچه کار آمدهاید؟ گفتند بتظلّم ازین گردش زمانه تلخ بى وفا، همانست که گفت: «یا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» اى عزیز ما مردمانى باشیم بذل غربت خونا کرده، باضطرار بولایت تو آمدهایم و روزگار نامساعد پرده تجمّل از روى ما فرو کشیده و بارى که آوردهایم نه سزاى حضرت تو است، بکرم خود ما را بنواز و ببضاعت ما منگر، ما را خشنود باز گردان که پدرى پیر داریم، تا بنزدیک وى باز شویم. یوسف چون نام پدر شنید بسیار بگریست امّا نقاب بر بسته بود و ایشان ندانستند که وى مى گرید. آن گه غلامان خویش را بفرمود که بارهاى ایشان جز بحضرت ما مگشائید و پیش از آنک ما در آن نگریم در آن منگرید، ایشان همه تعجب کردند که این چه حالست و چه شاید بودن، چندان بارهاى قیمتى از اطراف عالم بیارند، جواهر پر قیمت و زر و سیم نهمار و جامهاى الوان هرگز نگوید که پیش من گشائید و این بار محقّر، بضاعتى مزجاة، خروارکى چند ازین پشم میش و موى گوسفند و کفشهاى کهنه مىگوید پیش تخت ما گشائید لا بدّ اینجا سرّى است. سرّش آن بود که هر تاى موى حمّال عشقى بود، حامل دردى از دردهاى یعقوبى، اگر نه درد و عشق یعقوبى بودى یوسف را با آن موى گوسفند چه کار بودى و چرا دلّالى آن خود کردى؟!
مرا تا باشد این درد نهانى
ترا جویم که درمانم تو دانى
اى جوانمرد ربّ العزّه هفتصد هزار ساله تسبیح ابلیس در صحراء لا ابالى بباد برداد تا آن یک نفس دردناک درویش بحضرت عزّت خود برد که: انین المذنبین احبّ الىّ من زجل المسبّحین، پس بفرمود یوسف که ایشان را هر یکى شتروارى بار بدهید و بضاعتى که دارند هیچ از ایشان مستانید و ایشان را گفت: «ائْتُونِی بِأَخٍ لَکُمْ مِنْ أَبِیکُمْ» شما را باز باید گشت و بنیامین را بیاوردن. و یعقوب، بنیامین را ببوى یوسف مىداشت، یوسف او را بخواند تا غمگسارى باشد او را و هواى یعقوب مىدارد.
تسلّى باخرى غیرها فاذا التی
تسلّى بها تغرى بلیلى و لا تسلى
و گفتهاند بنیامین را بدان خواند که بگوش وى رسید که همه انس دل یعقوب بمشاهده بنیامین است، او را دوست مىدارد و بجاى یوسف مىدارد، یوسف را رگ غیرت برخاست گفت دعوى دوستى ما کند و آن گه دیگرى را بجاى ما دارد و با وى آرام گیرد! او را از پیش وى بربائید و نزدیک من آرید تا غبار اغیار بر صفحه دوستى ننشیند که در دوستى شرکت نیست و در دلى جاى دو دوست نیست، ما جعل اللَّه لرجل من قلبین فى جوفه.
آمد بر من کارد کشیده بر من
گفتا که درین شهر تو باشى یا من؟
«وَ لَمَّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَیْهِمْ» چون سر بار باز کردند و بضاعت خویش در میان بار دیدند، یعقوب گفت من در آن عزیز مصر جوانمردى تمام و کرمى عظیم مىبینم، بضاعتى از شما بستد شفقت را، باز پنهان رد کرد نفى مذلت را که اگر در ظاهر رد کردى، طعام که دادى بر سبیل صدقه بودى و صغار صدقه ستدن شما را نه پسندید. اینت کرم لایح و فضل لامح، نفى مذلّت از بخشنده و رفع خجالت از پذیرنده و باین معنى حکایت بسیار است: مورّق عجلى بخانه درویشان شدى و ایشان را زر و درم بردى، گفتى این نزدیک شما ودیعت مىنهم تا آن گه که من طلبم، بعد از سه روز کس فرستادى بر ایشان و خواهش نمودى که از من سوگندى بیامده که آن ودیعت باز نخواهم و بکار من نیاید، اکنون شما اندر خلل معیشت خویش بکار برید تا سوگند من راست شود و من سپاس دارم و منّت پذیرم و صدقهها بدرویشان ازین وجه دادى. و گفتهاند حسین بن على (ع) چون درویشى را دیدى گفتى ترا که خوانند و پسر که اى؟ درویش گفتى من فلانم پسر فلان، حسین گفتى نیک آمدى که از دیر باز من در طلب توام که در دفتر پدر خویش دیدهام که پدر ترا چندین درم بر وى است، اکنون میخواهم تا ذمّت پدر خود از حقّ تو فارغ گردانم و بدین بهانه عطا بدرویش دادى و منّت بر خود نهادى.