عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۶۳ - در بیان آنکه تسبیح موجودات به لسان حال می باشد چنانکه گذشت و ارباب کشف و نظر در آن متفقند و به زبان مقال نیز می باشد چنانکه اصحاب کشف و عیان بدان قایلند و در احادیث نیز واقع است
حمد تسبیح حق بدین قانون
که رسانیده شد به عرض اکنون
به لسان دلالت آمد و حال
نه به ترتیب لفظ و حرف و مقال
وین به سمع خرد شود مدرک
واندر این نیست هیچ کس را شک
لیک ارباب کشف و اهل عیان
در جماد و نبات و هر حیوان
نطق دیگر همی کنند اثبات
در جمیع مواطن و اوقات
همه مستند زنده و گویا
خالق خویش را به جان جویا
حمد و تسبیح حق همی گویند
راه قرب و رضا همی پویند
تیزگوشان که سمعشان مبدل
شد به سمع دگر ز نور ازل
حمد و تسبیح شان همی شنوند
گر چه اهل نظر نمی گروند
مرتضی گفت با رسول خدا
رفتم از مکه جانب صحرا
هیچ سنگ و درخت نامد پیش
که نگفتی سلام بی کم و بیش
ابن مسعود گفت وقت طعام
می شنیدیم از طعام کلام
به زبان فصیح و لفظ صریح
خوش همی گفت بهر حق تسبیح
جامی : دفتر اول
بخش ۶۴ - در بیان معنی کلام و بیان مراتب و اقسام آن و بیان آنکه کدام قدیم است و کدام حادث و بیان آنکه کلام جمادات و نباتات از کدام قبیل است
گر چه آمد بسیط اصل کلام
باشد آن را مراتب و اقسام
هست اصل بسیط آن ز صفات
ز صفاتی که هست لازم ذات
حق تعالی حقایق اسرار
چون کند بهر قایلان اظهار
صفتی را که هست مبداء آن
کرده نامش کلام اهل لسان
پیش آن کو بود به علم علم
این کلام است متصف به قدم
باشد آری به حکم عقل سلیم
صفت ذات همچو ذات قدیم
گاهی آن بی توسط گفتار
آید اندر مراتب و اطوار
چون دلالات جمله موجودات
بر کمال صفات و وحدت ذات
گاهی اندر لباس لفظ و حروف
که مر او را قوالبند و ظروف
وین دو قسم است زانکه حرف و مقال
یا به حسن مدرک است یا به خیال
آنچه مدرک همی شود به حواس
ظاهر آمد به پیش عقل و قیاس
وانچه باشد حواس ازان قاصر
هست بر اهل کشف بس ظاهر
موطنش عالم مثال بود
آلت سمع آن خیال بود
گردد از سمع باطن آن مفهوم
سمع ظاهر بود ازان محروم
گفت و گوی فرشتگان با هم
باشد از حرف و صوت آن عالم
هر ملک را در او مثالی هست
که دهدشان در آن مقالی دست
متجسد شود در او ارواح
متروح شود در او شباح
هر چه آید فرو ز عالم جان
قالبی باشدش در آن میدان
وانچه بالا رود ز عالم گل
صورتی یابد اندر آن منزل
وحی تنزیل و رؤیت جبریل
هست احکام آن جهان بی قیل
نطق و تسبیح کز جماد و نبات
بشنوی یا ز عجم حیوانات
همه هست از خواص آن عالم
سمع و حس نیست اندر آن محرم
هر که را شد گشاده راه خیال
اندر آن عالمش دهند مجال
کانچه باشد شنیدنی شنود
رغم محجوب را بدان گرود
وانچه باشد ز دیدنی بیند
دامن از منکر دنی چیند
نسبت این جهان به آن چون است
از حد عقل و فهم بیرون است
گفت شارع کحلقت تلقی
فی فلات بعیدة الأرجا
شرح آن را کسی چه سان سنجد
نیست زانسان که در بیان گنجد
چون سخن را کشید رشته دراز
به سر رشته باید آمد باز
بود سر رشته ذکر بی ادبان
از پی عبرت ادب طلبان
جامی : دفتر اول
بخش ۶۸ - حکایت شیخ محقق با مرید موسوس
راهدانی مرید خود را دید
که به قصد نماز می کوشید
بهر تحریمه دست برمی داشت
باز ناکرده اش همی انگاشت
همچنین بارها مکرر کرد
شیخ را حال او مکدر کرد
گفت ای جاهل این طریقه کیست
امر حق یا نه قول و فعل نبیست
نیست کار تو کسب جمعیت
رو همی گو که کی کنم نیت
که سزاوار ریش و سبلت خویش
یا به مقدار حول و قوت خویش
یک دو گانه نماز بگزارم
صورت ظاهرش به جای آرم
پس به تکبیر دست ها بردار
کز تو کافی بود همین مقدار
تو کیی کز تو آن نماز آید
که قبول خدای را شاید
هر پریشان کجا به آسانی
جمع داند شد از پریشانی
سالها خون دیده باید خورد
تا شود فرد یکدم از خود مرد
جامی : دفتر اول
بخش ۶۹ - در ذکر اصحاب تفرقه علی طبقاتهم
خدمت مولوی چه صبح و شام
دارد اندر کتابخانه مقام
متعلق دلش به هر ورقی
در خیالش ز هر ورق سبقی
نه شبش را فروغی از مصباح
نه دلش را گشادی از مفتاح
نه به جانش طوالع انوار
تافته از مطالع اسرار
کرده کشاف بر دلش مستور
نور کشف و شهود و ذوق و حضور
از مقاصد ندیده کسب نجات
بی خبر از مواقف عرصات
از هدایه فتاده در خذلان
وز بدایه نهایتش حرمان
بی فروغ وصول تیره و تار
از فروع و اصول کرده شعار
گرد خانه کتابهای سره
از خری همچو خشت کرده خره
سوی هر خشت از آن که رو کرده
در فیضی به رخ برآورده
قصر شرع نبی و حکم نبی
جز بر آن خشت ها نکرده بنی
زان به مجلس زبان چو بگشاید
سخنش جمله قالبی آید
صد مجلد کتاب بنهاده
در عذاب مخلد افتاده
از مجلد ندیده غیر از پوست
پی نبرده به مغزها که در اوست
پوست آمد نصیب اهل حجاب
مغزها بهره اولواالالباب
مرد دانا ز خوان چو میوه خورد
افکند پوست تا بهیمه چرد
وان که باشد بهیمه سیرت و خوی
پوست چیند همی ز برزن و کوی
پوست جز کثرت برونی نیست
مغز جز وحدت درونی نیست
هر که را رو به کثرت است و برون
پشت او سوی وحدت است و درون
او به کثرت گرفته است آرام
کی رسد بوی وحدتش به مشام
تا نتابد ز صوب کثرت روی
در نیابد ز جذب وحدت بوی
سر وحدت همیشه وحدانیست
هر چه کثرت همه پریشانیست
مرد را سالها ز کثرت فرد
روی باید به سر وحدت کرد
تا شود جمع هم و همت وی
آفتابش رهد ز ظلمت فی
یکدم از خود جدا تواند بود
بی خود و با خدا تواند بود
سر پر اندیشه های گوناگون
لب پر افسانه دل پر از افسون
آید از طعن عامه احیانا
سوی مسجد جناب مولانا
با چنین حال باطن معمور
نیز خواهد زهی خیال و غرور
می کند بر دل این تمنا خوش
شرم باشد ازان عمامه و فش
با تو گفتم حدیث اشرف ناس
حال اراذل را ازان بشناس
این بود سیرت خواص انام
چون بود حال عام کالانعام
عام را خود ز شام تا به سحر
نیست جز خورد و خواب ذکر دگر
صلح و جنگش برای این باشد
نام و ننگش فدای این باشد
سخن از دخل و خرج داند و بس
شهوت بطن و فرج داند و بس
همتش نگذرد ز فرج و گلو
داند از امر فانکحوا و کلوا
گر تجارت کند نبندد بار
جز به عزم فریب شهر و دیار
ظلم او بر سر اجیر و رفیق
کم نباشد ز قاطعان طریق
ور زراعت کند به دشت و دره
یا به ده یا به شهر و باغ و تره
تخم حرص و هوای او یکسر
ندهد جز نکال و خسران بر
ور بود اهل صنعت و پیشه
غیر آتش نباشد اندیشه
که چه صنعت کند که سیم و زری
برباید ز دست بی هنری
ور بود اهل کیل و وزن و ذراع
نبودش ز آفتاب صدق شعاع
ز دلش غیر ازین نجوشد غم
که خرد بیش یا فروشد کم
این که گفتم حلال خوارانند
راستکاران و رستگارانند
گوش کن سیرت عوانان را
به تغلب درم ستانان را
نه چه گویم دگر مجالم نیست
بیش ازین قوت مقالم نیست
حرف ایشان خرد هجی نکند
زانکه اندیشه همگری نکند
کم دونان و سست دینان گیر
هم از آنان قیاس اینان گیر
جامی : دفتر اول
بخش ۷۵ - در بیان آنکه نشئه ملکیه ادراک این معنی نمی کرد و لهذا زبان طعن بر آدم علیه السلام گشادند و بر وی به فساد و سفلک گواهی دادند
بود بیرون ز نشئه املاک
که کنند این دقیقه را ادراک
لاجرم گاه خلقت آدم
می زدند از غرور و دعوی دم
کای خدا با مسبحیم تو را
سبحه خوانان مصلحیم چرا
ز آب و گل صورتی برانگیزی
کاید از وی فساد و خونریزی
فاضل اینجا به پیشگاه قبول
چیست حکمت ز خلقت مفضول
گل بود خار و خس چه کار آید
پیش عنقا مگس چه کار آید
علم الله آدم الأسما
کلها ای حقایق الأشیا
اسم حق پیش صاحب عرفان
نیست الا حقایق اعیان
کرد اسما تمام تعلیمش
کرد اوصاف ذات تفهیمش
بعد ازان گفت مر ملائکه را
انبئونی بهذه الأسما
همه گشتند منحرف ز غرور
همه گفتند معترف به قصور
ما علمنا وراء ما علمت
ما فهمنا خلاف ما فهمت
صنعت توست آفرینش ما
رحمت توست علم و بینش ما
هر چه ما را نموده ای دانیم
هیچ بر وی فزود نتوانیم
پس به آدم رسید بار دوم
از خدا این ندا که انبئهم
بالأسامی التی بهم ظهرت
چون ز اسرارشان بود خبرت
آدم از امر حق زبان بگشاد
شرح آن نامها یکایک داد
زانکه هست از تمامی اشیا
آدمی کل و مابقی اجزا
هر چه در جزو هست در کل هست
جزو را کوته است از کل دست
نیست در هیچ جزو کل به کمال
هست در کل جمیع اجزا حال
کل چو گردد به ذات خود دانا
همه معلوم او شود اجزا
ور شود جزو نیز مدرک خویش
ننهد پا ز دانش خود پیش
گر چه علمش به خود شود حاصل
به دگر جزوها بود جاهل
جامی : دفتر اول
بخش ۷۷ - داوود علیه السلام با حضرت حق سبحانه در مناجات خود گفت یا رب لم خلقت الخق؟ حضرت سبحانه در جواب وی گفت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف
گفت داوود با خدای به راز
کای مبرا ز افتقار و نیاز
چیست حکمت در آفرینش خلق
که ازان قاصر است بینش خلق
گفت بودم پر از گهر گنجی
مخفی از چشم هر گهر سنجی
خود به خود در خود آن همه گوهر
دیدمی بی توسط مظهر
خواستم کان جواهر مکنون
بنمایم ز ذات خود بیرون
تا که بیرون ازین نشیمن راز
گردد احکامشان ز هم ممتاز
همه یابند سوی هستی راه
از خود و غیر خود شوند آگاه
آفریدم گهرشناسی چند
تا گشایند ازان گهرها بند
گوهر حسن را کنند اظهار
تا شود گرم عشق را بازار
روی خوبان بداند بیارایند
عشق عشاق ازان بیفزایند
چیست آن گنج، گنج ذات خدا
وان جواهر، جواهر اسما
بود اسما نهفته اندر ذات
شد عیان از ظهور موجودات
داشت اسما جمال پنهانی
لیکن از رتبه های امکانی
شد ز یک جلوه آن جمال نهان
ظاهر اندر مظاهر امکان
هر جمال و کمال فرخنده
که بود در جهان پراکنده
پرتو آن کمال دان و جمال
بهر تفصیل رتبه اجمال
صفت علم را ببین مثلا
جلوه گر در مجالی علما
جامی : دفتر اول
بخش ۸۱ - در بیان آنکه مراد به انسان کمل افراد انسان است نه اناسی حیوانی که اولئک کالانعام بل هم اضل در شأن ایشان است
حد انسان به مذهب عامه
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
جامی : دفتر اول
بخش ۸۲ - حکایت نحوی و عامی و صوفی که هر کدام از الفاظ و عباراتی که میان ایشان گذشت مناسب فهم و حال خویش معنی دیگر خواستند
نحویی گفت در حضور عوام
«کان » گه ناقص است و گاهی تام
تام از اسم بهره ور باشد
لیک همواره بی خبر باشد
وان که ناقص بود خبردار است
خبرش همچو اسم ناچار است
عامیی بانگ برکشید که هی
مولوی قول منعکس تا کی
بی خبر را به عکس خوانی تام
با خبر را به نقص رانی نام
تام آن کس بود که با خبر است
ناقص آن کز خبر نه بهره ور است
خبر آمد دلیل آگاهی
جهل برهان نقص و گمراهی
پیش ارباب دانش و عرفان
کی بود این تمامی آن نقصان
صوفیی بود دور بنشسته
عقد صحبت ز خلق بگسسته
لب گشاد و در حقیقت سفت
گفت خوش نکته ای که نحوی گفت
کامل و تام آن بود الحق
که در اسم حق است مستغرق
ساخت حق ز اسم خویش بهره ورش
نیست از حال ماسوا خبرش
وان که ناقص فتاد اسم خدا
نکندش بی خبر ز غیر و سوا
نشود محو اسم حق اثرش
باشد از غیر اسم حق خبرش
متکلم سه و کلام یکی
نیست کس را درین مقام شکی
هر کسی زان کلام کامده پیش
معنیی خواسته مناسب خویش
وین خلافی که می شود مفهوم
هست ناشی ز اختلاف فهوم
جامی : دفتر اول
بخش ۹۳ - در انتقال از بسمله به تلاوت کلام الله
به تعوذ چو پاک کردی راه
متوسل شدی به بسم الله
وقت آن شد که شاهد لاریب
بر تو جولان کند ز حجله غیب
بینی آن شاهد نگارین را
کرده در بر شعار مشکین را
آفتاب بلند از سایه
بسته بر روی خویش پیرایه
از اولواالایدی اش رسیده شعار
بهر نظاره اولواالابصار
وز پی خلعت بنی العباس
از حریر حروف کرده لباس
تا در آن کسوتش ببیند هوش
چشم بنهاده بر دریچه گوش
چون کشی از سرش حریر حروف
ظهر و بطنش شود تو را مکشوف
ظهر و بطن است جمله قرآن را
از پی یکدیگر بجوی آن را
ظهر و بطن است و بطن بطن یقین
همچنین تا به سبع یا سبعین
لفظ را چون کنی به ظهر قیاس
قشر و مغزند پیش خرده شناس
ظهر را هم به بطن چون نگری
همچنین قشر و مغزشان شمری
بطن سابق چو قشر لاحق را
بطن لاحق چو مغز سابق را
تا به پای عمل ز قشر عبور
نکنی نفتدت به مغز عثور
هست ماندن به قشر دأب دواب
مغز جو مغز چون اولواالالباب
ای بسا کس که هم به قشر نخست
باز ماند و به مغز راه نجست
چون بهایم به پوست شد خرسند
آدمی سان ز مغز پوست نکند
از کلام خدا به لفظ رسید
لفظ دانست و لفظ خواند و شنید
ظهر قرآن بر او نکرد ظهور
بطن ها ماند در بطون مستور
یافت گنجی طلسم او نشکست
جز به نقش طلسم او ننشست
دیده از گنج خشت بر دیوار
خشت دیوار گنج کرده شمار
نور عقلش نگشته راهنمای
که یکی خشت برکند از جای
بگشاید رهی به جانب گنج
شود از نقد گنج گوهر سنج
حق ازان حبل خواند قرآن را
تا بگیری به سان حبل آن را
بدرآیی ز چاه نفس و هوا
کنی آهنگ عالم بالا
نه که آیی به مال و جاه فرو
از بلندی روی به چاه فرو
رسن آمد کزین نشیمن پست
به در آیی در آن رسن زده دست
تو بدان دست و پای خود بستی
واندر این تنگ جای بنشستی
جامی : دفتر اول
بخش ۹۷ - در بیان آنکه مخلص مکسور اللام مادام که اخلاص را مضاف به خود می بیند در عین اشراک است و المخلصون علی خطر عظیم اشارت بدین تواند بود و چون به فضل حق سبحانه خلاصی از خودش دست داد و آن اخلاص را مضاف به حق سبحانه مشاهده کرد مخلص باشد بفتح اللام بلکه مخلص باشد و هم مخلص مخلص مفتوح اللام به اعتبار اضافت فعل اخلاص به حق و مخلص مکسوراللام به اعتبار مظهریت خودش مر فعل حق را سبحانه و لهذا مخلصین در شأن انبیا علیهم السلام به روایتی کسر و فتح لام نازل شده است
مرد مخلص نگشته از خود پاک
باشد اخلاص او همه اشراک
نفسش از چرک شرک ناشده صاف
دارد اخلاص را به خویش مضاف
نیست پیش محقق آگاه
مخلصان را جز این خطر در راه
چون رهاند حقش ز نفس دغل
کسر لامش شود به فتح بدل
بود مخلص کنون شود مخلص
دهدش مخلصی ز خود مخلص
بلکه چون خود ز نفس ناکس رست
کسر او فتح و فتح او کسر است
گر به اخلاص خود شود حاضر
بیند اخلاص حق ز خود ظاهر
مخلص آید ولی به حق نه به خود
به حق آموزد این سبق نه به خود
مخلص مخلصی که در قرآن
انبیا راست نازل اندر شان
در عبارت بود دو صیغه ولی
در حقیقت بود به یک معنی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - قصه غوری و حج رفتن او به یک تگ و بازگشتن او از منزل اول
به تمنای سیر و نیت گشت
واعظی بر حدود غور گذشت
بامدادان به مسجدی برخاست
بهر حضار مجلسی آراست
صفت کعبه و فضیلت حج
به براهین بیان نمود و حجج
نکته ها گفت جمله عشق آمیز
بیتها خواند جمله شوق انگیز
غوریی کش ز عشق لم یزلی
بود سری درون جان ازلی
چون ز واعظ شنید آن سخنان
جست از جای خویش نعره زنان
وصف خانه شنید و مستانه
خاست بر یاد صاحب خانه
چند باشی تو نیز افسرده
جنبشی کن اگر نه یی مرده
جنبشی نی که آب و گل جنبد
بل کز آب و گل تو دل جنبد
پای بیرون نهد ازین گل و آب
روی در مستقر حسن ماب
شعله بر زد ز سینه آتش او
جانب کعبه شد عنان کش او
کهنه گرگاو در برابر داشت
گرد در پا و کرک در بر داشت
در کفش زاد نی و راحله نی
همرهش کاروان و قافله نی
پرس پرسان که کعبه کو و کجاست
وز ره او نشان راست کراست
دو سه فرسنگ رفت بس بی سنگ
وین جهان فراخ بر وی تنگ
پایدان پاره پای آبله شد
معده از رنج جوع در گله شد
آتش شوق او نشست فرو
شست از وصل کعبه دست فرو
ای بسا آتشی که ناگه جست
پرورش چون نیافت زود نشست
شرری را که جست ز آهن و سنگ
بی فروزینه مشکل است درنگ
وز فروزینه چون مدد یابد
بهره ای از بقای خود یابد
ور تو با هیمه اش دهی پیوند
شعله گردد به قدر هیمه بلند
تا به حدی که عالم افروزد
هر چه یابد ز خشک و تر سوزد
گیرد آنسان زبانه او زور
که نماند نشاندنش مقدور
همچنین جذبه کز درون خیزد
به گریبان جان درآویزد
گر چه باشد ضعیف و زود زوال
یابد از تربیت جمال و کمال
باید اول که بر خبر باشی
تا که آن جذبه از چه شد ناشی
منشأش را ز دست نگذاری
روی همت به سوی او آری
گوش داری ز شر اضدادش
کنی از اهل جذبه امدادش
هر که یابی ازان نمد کلهش
تاج سازی به فرق خاک رهش
خانه گیری به کوی و برزن او
نگذاری ز چنگ دامن او
یار از یار خلق دزدد و خوی
میوه از میوه رنگ گیرد و بوی
پهلوان باش و داد کار بده
یا نه پهلو به پهلوانی نه
پهلوانی که از زبردستی
باشدش پای بر سر هستی
افکند از فغان و شیون تو
بار هستی ز دوش و گردن تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۷ - اشارت به آنکه عزلت بر دو قسم است عزلت مریدان و هی بالاجسام عن مخالطة الاغیار و عزلت محققان و هی بالقلوب عن ملاحظة الاکوان
عزلت سالکان بود به جسد
عزلت عارفان به هوش و خرد
آن بود عزلت جسد که مدام
بگسلی از همه چه خاص و چه عام
در بر اهل زمانه در بندی
جا بجز کنج خانه نپسندی
پا نفرسایی از خروج و دخول
لب نیالایی از کلام فضول
به مقالات خلق دم نزنی
به ملاقاتشان قدم نزنی
خسرشان عین سود انگاری
بخلشان محض جود پنداری
پیش ازان کت برد اجل ز همه
ببری رشته امل ز همه
عزلت هوش آنکه غیر خدای
در حریم دلت نیابد جای
واکنی اندک اندک اندیشه
از همه تا شوی یک اندیشه
چون یک اندیشگیت پیشه شود
دولت گه گهت همیشه شود
هر چه بند تو بندگی گردد
بندگی جمله زندگی گردد
بی نشان بنده ای شوی احدی
جان فشان زنده ای شوی ابدی
بی نشانی و جانفشانی تو
گردد اسباب زندگانی تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۲ - در مذمت آنان که بنای مذهب خود بر کم آزاری نهاده اند و در ورطه اباحت و الحاد افتاده
هر که درویش ازو بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار
نیست درویشی این که زندقه است
نیست جمعیت این که تفرقه است
اصطلاحات عارفان از بر
کرده و می کند بیان فر فر
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بی شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی نیابی مغز
کرده وهم و خیال بیباکان
مندرج در عبادت پاکان
لفظ ها پاک و معنیش گرگین
نافه چین لفافه سرگین
نافه نگشاده مشک افشاند
ور گشایی جهان بگنداند
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباچه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
تنفس محنت گریز راحت جوی
داردش در ره اباحت روی
شد یکی پیش او حرام و حلال
می نیندیشد از نکال و وبال
می شود مرتکب مناهی را
می فتد در عقب ملاهی را
گاه لافش ز مذهب تجرید
که گزافش ز مشرب توحید
اینست لاف و گزاف آن غاوی
لیک او را چو نیک واکاوی
مذهبش جمع فضه و ذهب است
مشربش شرب باده عنب است
نه ز احوال سابقش عبرت
نه ز احوال لاحقش خبرت
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن
کس میازار و هر چه خواهی کن
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۵ - طبقه ثالثه آنکه نیت ایشان در عزلت ایثار صحبت حق است سبحانه و تعالی بر صحبت خلق
وان دگر آن که صحبت مولا
کرد ایثار بر همه دنیا
روز و شب صحبت خدای گزید
دل ز پیوند ماسوا ببرید
کرد خالی ز ما خلق خود را
داد یکبارگی به حق خود را
دست و دل از هر آرزو بگسست
هر چه شد قید او ازو بگسست
صحبتی در گرفت تنگ بسی
که نگنجید در میانه کسی
مگر آن کس که محو خود کرده ست
ترک پیوند نیک و بد کرده ست
کرده بر خویش جیب هستی شق
بر زده سر ز جیب هستی حق
خاک بر حرف خویش پاشیده
بل کزین دفترش تراشیده
از من و ما نهاده بیرون پای
سر مویی نمانده زو بر جای
یکسر از موی هستی خود رست
موی را نیست جای و او را هست
بس که خود را ز موی سنجد کم
گنجد آنجا که مو نگنجد هم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۷ - در بیان آنکه عزلت و اقسامش که مذکور شد یکی از آن چهار رکن است که ابدال به سبب مداومت بر آن به مقام خود رسیده اند و آن سه رکن دیگر صحت و جوع و سهر است چنانکه خواهد آمد
قدوه عارفان به سر قدم
قطب حق صاحب فصوص حکم
قدس الله سره الأصفی
و هدانا لقسطه الأوفی
کرده نقل از زبان معتمدی
در حکایات اهل دل سندی
که شبی در درون خلوت خاص
بودم از گفت و گوی خلق خلاص
در خانه بر این و آن بسته
بر مصلای خویش بنشسته
چشم جان در شهود شاهد غیب
پا به دامن کشیده سر در جیب
ناگه آمد کسی درون و ربود
آن مصلا که زیر پایم بود
زیر من یک دو گز حصیر افکند
که مصلا به غیر ازین مپسند
زو هراسی فتاد در دل من
زانکه در بسته بود منزل من
گفت ای ساده بهر چیست هراس
نهراسد ز کس خدای شناس
ثم قال اتق الله المتعال
فی جمیع الأمور و الأحوال
بود ز ابدال و در دلم افتاد
آندم از ملهم سداد و رشاد
که بپرم ازو به وجه سؤال
کز چه ابدال گشته اند ابدال
گفت ازان چار خصلت مشهور
که به قوت القلوب شد مسطور
عزلت و خامشی و جوع و سهر
کین بود عمده خصال و سیر
این سخن گفت و زد به رفتن رای
در فرو بسته و حصیر به جای
خارج آمد ز حد فهم عقول
که چه سان بود آن خروج و دخول
گر تو گویی تمثل ارواح
بود آن نی تحول اشباح
آید از حول و قوت کمل
که مجرد شوند ازین هیکل
چون ملایک به خلع و لبس صور
متمثل شوند جای دگر
گویم آری ولی بدین تقریر
نشود راست انتقال حصیر
هست جسمی کثیف و ظلمانی
نیست چیزی لطیف و روحانی
به تمثل چه سان شوی قابل
تا بدان قول حل شود مشکل
گر تو گویی که کاملان را هست
از خدا بر وجود اشیا دست
شاید آن را به قوت ایجاد
داخل خانه وصف هستی داد
خارج خانه اش وجود نبود
داخل خانه اش وجود فزود
گویم این نیست خود بکلی رد
لیک باشد عظیم مستعبد
زانکه هر چه آفریندش کامل
گر شود لحظه ای ازان غافل
کشد از عرصه وجود قدم
رخت هستی برد به کوی عدم
این نشاید که کامل از همه سوی
آورد جانب حصیری روی
عمرها روی ازان نگرداند
چشم همت ازو نپوشاند
تا کند روزگار دور و دراز
تو نیازی بر آن ادای نماز
گر تو گویی سزد ز صاحب دید
که کند نقل آن به خلق جدید
دل برون زو وجود برباید
در درون مثل آن بیفزاید
عرش بلقیس و نقل آن ز سبا
اینچنین گفت عارف دانا
در سبا کرد آصفش اعدام
داد جای دگر به هستی نام
ور نه یک ماهه راه در یک آن
قطع کردن برون بود ز امکان
زانکه تحریک جسم و جسمانی
امر تدریجی است نی آنی
گویم این وجه بس قویم و قویست
گر چه بیرون ز حد وهم غویست
لیک کار خدا و خاص خدا
نیست محصور در مدارک ما
ای بسا کار کاید از ابدال
که بود پیش عقل خلق محال
باشد از خالق قوی و قدر
کارشان خارق قوای بشر
هر چه فهم تو زان بود قاصر
مشو آن را ز ابلهی منکر
هر چه عقلت کند بر آن اقبال
مبر آن را برون ز حد محال
معنی استحالت و امکان
باشد از اکثر عقول نهان
بس که باشی مصدق و موقن
کان بود مستحیل و این ممکن
لیک نسبت به قدرت صانع
نبود هیچ یک ازان واقع
تا نورزی طریقت ابدال
کی شناسی حقیقت این حال
عزلت و صمت و جوع و کم خوابی
پیشه کن تا مقامشان یابی
شرح عزلت گذشت و اسرارش
نیست حاجت دگر به تکرارش
زان سه رکن دگر سخن بشنو
ترک انکار کن بدان بگرو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۲۷ - التفات من الغیبة الی الخطاب بلسان المناجات
یا جلی الظهور و الاشراق
کیست جز تو در انفس و آفاق
لیس فی الکائنات غیرک شی
انت شمس الضحی و غیرک فی
فی چه باشد به فارسی سایه
سایه از روشنی برد مایه
سایه را در مواقع تعلیم
ضؤ ثانی رقم زده ست حکیم
نور چون از صرافتش نازل
گشت، نامش کنند فی یا ظل
دو جهان سایه است و نور تویی
سایه را مایه ظهور تویی
این و آن صورت است و معنی تو
نیست موجود صورتی بی تو
پرده صورت از میان بردار
بیش ازین بند صورتم مگذار
بلکه بیرون ز صورت و معنی
روی بنما که طی شود دعوی
چیست دعوی توهم من و ما
رؤیت غیر و اعتبار سوا
حرف ما و من از دلم بتراش
محو کن غیر را و جمله تو باش
خود چه غیر و کدام غیر اینجا
هم ز تو سوی توست سیر اینجا
در بدایت ز توست سیر رجال
در نهایت به سوی توست مال
اول ره تویی و آخر هم
بلکه سیر و مسیر و سایر هم
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۲ - قال رسول الله صلی الله علیه و سلم یوجر ابن آدم فی نفقته کلها الاشیئا وضعه فی الماء و الطین
مصطفی گفت هر که کرد انفاق
ببرد مزد خویش یوم تلاق
مگر آن هرزه کار بی حاصل
که کند سعی در عمارت گل
هر چه سازد در آب و خاک تلف
نایدش زان به غیر باد به کف
گر تو گویی کسی که دسترسی
یافت، سازد بنای خیر بسی
خانقاه و رباط و مسجد و پل
برکه و حوض بر ممر و سبل
چون بود قصدش از ریا منفک
مزد یابد بر آن عمل بی شک
گویم آری ولی به وجه جواب
با تو گویم دقیقه ای دریاب
قبله گاه توجهات همم
بر دو گونه است در جمیع امم
یا حفوظ نشیمن گل و آب
یا حظوظ ریاض حسن ماب
هر که می خواهد از عمارت گل
فسحت دار و نزهت منزل
یا تفاخر میانه اقران
که بنا کرد مسجدی ویران
چون به اخلاص همت عامل
متجاوز نشد ز عالم گل
نفقاتش در آب و گل موضوع
ماند و او ز اجر او مقطوع
بلکه در حج و عمره و صلوات
چون بود بهر عاجلت نفقات
همه ماند در آب و گل مرهون
ندهد اجر صانع بیچون
هر که را از عمارت گل و آب
هست مقصود کسب قرب و ثواب
چون ز گل درگذشت همت وی
نفاتش همی رود در پی
نفقاتش چو قطع کرد این راه
عندکم بود گشت عندالله
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - اشارت به تقسیم جوع به اختیاری و اضطراری
جوع آیین سالک راه است
شیوه عارفان آگاه است
جوع سالک به اختیار بود
جوع عارف به اضطرار بود
می نماید رونده مرتاض
از مطاعم به قصد خویش اعراض
تا دلش خوی با خوشی نکند
نفسش آهنگ سرکشی نکند
راهش آخر به مقصد انجامد
چون به مقصد رسد بیارامد
مرد عارف چو یافت لذت قرب
نه به اکلش فتد کشش نه به شرب
اکل و شربش چه باشد انس به حق
دایم او در حق است مستغرق
لقمه از خوان یطعمش بینی
شربت از چشمه سار یسقینی
جان او در تجلی صمدی
دارد از حق تسلی ابدی
حاجت خوردن از تهی شکمیست
مر صمد را تو خود بگو چه کمیست
گر صمد را کسی کند تعریف
فهو مالم یکن له تجویف
وصف تجویف خاص امکان است
پری او ز فیض رحمان است
گر نه رحمان کند وجود دهی
ماند از معنی وجود تهی
ذات رحمان چو هست عین وجود
خالی از کجا تواند بود
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۷ - ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوالها
لیک چون نفحه ای ز حق گذرد
گر چه غم کوهها بود برد
ان لله منزل البرکات
فی احایین دهرکم نفحات
متعرض شوید آنها را
قابل آن کنید جانها را
ای بسا نفحه آمد و تو به خواب
بر مشامت زد و تو مست خراب
می دهد بوی گل و نسیم سحر
لیک ازان مرد خفته را چه خبر
نفحه آمد ز حق نپذرفتی
نفحه آمد دماغ بگرفتی
نفحه آمد نصیب بیداران
نفحه آمد طبیب بیماران
آن که بیدار نی نیافت نصیب
وان که بیمار نی نخواست طبیب
ای خدا نفحه ای کرامت دار
که شوم از شمیم آن بیدار
باز بفرست نفحه ای دیگر
که به بیداریم بود در خور
بعد ازان نفحه ای که من بی من
برورم بوکشان سوی گلشن
گلشنی کان بود اوان العرض
جنت عرضها السما و الأرض
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه حضرت شیخ ابوسعید ابوالخیر قدس الله تعالی سره همیشه از خود به ایشان تعبیر کردی و کلمه ما و من را هرگز بر زبان نیاوردی
شیخ مهنه که بود پیوسته
از من و مای خویشتن رسته
صد حکایت ز خویش واگفتی
لیک هرگز نه من نه ما گفتی
رفتی اندر صف صفا کیشان
بر زبانش به جای من ایشان
بود بر وی شهود حق غالب
دید خود را ز چشم خود غایب
لفظ ایشان که خاص غایب راست
جامه ای بود بر قد او راست
خرد آن ساده را کند تعییر
که ز غایب به من کند تعبیر
خاصه از غایبی که ماند دور
جاودان از حریم قرب و حضور
بکشد رخت خود ز شهر وجود
بنشیند به گوشه ای نابود
گر بجوید به سال های دراز
اثر خویشتن نیابد باز