عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - وصف تابستان و به سفر حج رفتن لیلی و همراه شدن مجنون با قافلهٔ وی
سیاح حدود این ولایت
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاکنشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بیزبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
نظام عقود این حکایت
زین قصه روایت اینچنین کرد
کن خاکنشیمن زمین گرد
چون ماند ز طوف کوی لیلی
وز گامزدن به سوی لیلی
آشفته و بیقرار میگشت
شوریده به هر دیار میگشت
روزی که سموم نیمروزی
برخاست به کوه و دشتسوزی،
شد دشت ز ریگ و سنگ پاره
طشتی پر از اخگر و شراره
حلقه شده مار از او به هر سوی
ز آن سان که بر آتش اوفتد موی
گر گور به دشت رو نهادی
گامی به زمین او نهادی،
چون نعل ستور راهپیمای
پر آبله گشتیاش کف پای
گیتی ز هوای گرم ناخوش
تفسان چو تنورهای ز آتش
هر چشمه به کوه زو خروشان
سنگین دیگی پر آب جوشان
کردی ماهی ز آب، لابه
با روغن داغ، روی تابه
هر تختهٔ سنگ داشت بر خوان
نخجیر کباب و کبک بریان
از سایه گوزن دل بریده
در سایهٔ شاخ خود خزیده
بیچاره پلنگ در تب و تاب
در پای درخت سایه نایاب
افتاده چو سایهٔ درختی
ظلمت لختی و نور لختی
گشته به گمان سایه، نخجیر
ز آسیمهسری به وی پنه گیر
مجنون رمیده در چنین روز
انگشت شده ز بس تف و سوز
زو شعلهٔ دل زبانه میزد
آتش به همه زمانه میزد
آرام نمیگرفت یک جای
میسوخت مگر بر آتشاش پای
ناگاه چو لاله داغ بر دل
بالای تلی گرفت منزل
انداخت به هر طرف نگاهی
از دور بدید خیمهگاهی
برجست و نفیر آه برداشت
ره جانب خیمهگاه برداشت
آنجا چو رسید از کناری
بیرون آمد شترسواری
بر وی سر ره گرفت مجنون
کای طلعت تو به فال، میمون!
این قافله روی در کجایاند؟
محمل به کجا همی گشایند؟
گفتا: «همه روی در حجازند
در نیت حج بسیج سازند»
پرسید: «در آن میان ز خیلی»
گفتا: «لیلی و آل لیلی!»
مسکین چو شنید از وی این نام
زین گفت و شنو گرفت آرام
از گرد وجود خویشتن پاک
افتاد بسان سایه بر خاک
بعد از چندی ز خاک برخاست
از هستی خویش پاک برخاست
لیلی میراند محمل خویش
مجنون از دور با دل ریش
میرفت رهی به آن درازی
با محمل او به عشقبازی
لیلی چو به عزم خانه برخاست
خانه به جمال خود بیاراست،
چشمش سوی آن رمیده افتاد
خون جگرش ز دیده افتاد
بگریست که: «ای فراق دیده!
درد و غم اشتیاق چونی
در کشمکش فراق چونی؟
در آتش اشتیاق دیده!
«من بیتو چه دم زنم که چونم؟
اینک ز دو دیده غرق خونم!
روزان و شبان در آرزویت
تنها منم و خیال رویت»
مجنون به زبان بیزبانی
هم زین سخنان چنانکه دانی،
میگفت و ز بیم ناکس و کس،
چشمی از پیش و چشمی از پس
غم بی حد و فرصتی چنین تنگ
کردند به طوف کعبه آهنگ
لیلی به طواف خانه در گرد،
مجنون ز قفاش سینه پر درد
آن، سنگ سیاه بوسه میداد،
وین یک، به خیال خال او شاد
آن برده دهان به آب زمزم،
وین کرده به گریه دیده پر نم
آن روی به مروه و صفا داشت،
وین جای به ذروهٔ وفا داشت
آن در عرفات گشته واقف،
وین واقف آن، در آن مواقف
آن روی به مشعر حرامش،
وین در غم شعر مشکفامش
آن تیغ به دست در منی تیز،
وین بانگ زده که: خون من ریز!
آن کرده به رمی سنگ آهنگ،
وین داشته سر به پیش آن سنگ
آن کرده وداع خانه بنیاد،
وین کرده ز بیم هجر فریاد
لیلی چو از آن وداع پرداخت
مسند به درون محمل انداخت
مجنون به میانه فرصتی جست
جا کرد به پیش محملش چست
هر دو به وداع هم ستادند
وز درد ز دیده خون گشادند
کردند وداع یکدگر را
چون تن که کند وداع، سر را
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۵ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را
طبال سرای این عروسی
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازهتر شد
وآن باغ که کاشت تازهبر شد
شخصی دیدش که خاک میبیخت
وآخر بر فرق خاک میریخت
گفتا: «پی چیست خاکبیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوششمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زندهجانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لامالفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دورویاند
مغرور شده به رنگ و بویاند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیمبسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
میکوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینهها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
میرفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
میرفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
در پردهٔ عاج و آبنوسی،
این طبل گران نوا نوازد
وین پردهٔ سینه کوب سازد
کن زخم دوال خوردهٔ عشق
و آوازه بلند کردهٔ عشق،
چون از سفر حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت،
آن داغ که داشت تازهتر شد
وآن باغ که کاشت تازهبر شد
شخصی دیدش که خاک میبیخت
وآخر بر فرق خاک میریخت
گفتا: «پی چیست خاکبیزی؟
وز کیست به فرق خاک ریزی؟»
گفتا: « بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک»
گفتا که: از این طلب بیارام!
وز محنت روز و شب بیارام!
کن تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش،
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار!
وز پهلوی خود بیفکن این بار!
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن از او جوی نیرزد
تو لیلی گو چو در مکنون!
و او بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوششمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف، زندهجانی
با طبع لطیف، نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لامالفند هر دو یک جا
تو چون الف ایستاده تنها
برخیز و ازین خیال برگرد!
زین وسوسهٔ محال برگرد!
خوبان همه همچو گل دورویاند
مغرور شده به رنگ و بویاند
زن صعوهٔ سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلتید
از صرع زده بستر بغلتید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیمبسمل
از بس که ز یار سنگدل، سنگ
میکوفت به سینه با دل تنگ،
صد رخنه از آن به کارش افتاد
بر بیهوشی قرارش افتاد
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینهها نظر نکردی
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد بجز: آه!
آن عاشق از خرد رمیده
ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
وا کرد ز انس ناکسان خوی
و آورد به سوی وحشیان روی
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
میرفت به کوه و دشت چون شاه
با او چو سپه، وحوش همراه
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
میرفت چنین نشیدخوانان
از دیده سرشک لعل رانان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۰ - مرگ مجنون
طغراکش این فراقنامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خردهٔابی
سرزد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که: یک دو روز بیش است،
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده کسی ز وی نشانی
نی نیز شنیده داستانی!
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
چون یک دو سه روز جستجو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهوکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز درد فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینهٔ آهو آهخیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید ز انگشت
کآوخ! که ز داغ عشق مردم!
بر بستر هجر جان سپردم!
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
یک زنده، غذا چو من نخورده
یک مرده، به روز من نمرده
بشکست شب صبوریام پشت
و ایام به تیغ دوریام کشت
کس کشتهٔ بیدیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ
زد شیشهٔ زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دل ریش
این شیشهٔ ریزهریزه چون نیش
چون اهل حی این خبر شنیدند
بر خود همه جامهها دریدند
از فرق عمامهها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون، برون ز حیله
گشتند روان به جای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
هر کس ره ماتمی دگر زد
بر دل رقم غمی دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن گفت ز طبع نکتهزایاش
وین گفت ز نظم جانفزایاش
ز آن شور و شغب چو بازماندند
چون مه به عماریاش نشاندند
همخوابهٔ مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریاش را
عامرنسبان عماریاش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که مینهادند
صد چشمه ز چشم میگشادند
در هر قدمی که میبریدند
صد ناله ز درد میکشیدند
از دجلهٔ چشمشان به هر میل
شط بر شط بود، نیل در نیل
آهسته همیزدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمهٔ درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان،
خونابهٔ غم کشیدگاناش
شستند به آب دیدگاناش
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
و آن دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز دور چرخ ناساز،
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد، دور
آری، عاشق که پاکبازست،
عشقش نه ز عالم مجازست
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در، نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست، صد یافت
روی همه، در حظیرهاش بود
چشم همه، بر ذخیرهاش بود
شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او
رضوان ابد، ذخیرهٔ او
آرند که صوفیای صفا کیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صواب مدارا
گفت: «ای شده از خرابی حال،
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
چون کرد اجل نبرد با تو،
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
گفتا: «به سرای عزتام خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت: ای به بساط عشق گستاخ!
شرمات نمد که چون درین کاخ،
خوردی می ما ز جام لیلی،
خواندی ما را به نام لیلی؟
بر من چو در عتاب بگشود
با من بجز این عتاب ننمود»
جامی! بنگر! کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از زخم ازل، شکستهجامیست
گرداگردش نوشته نامیست
در صاحب نام، کن نشان گم!
در هستی وی، شو از جهان گم!
تا بازرهی ز هستی خویش
وز ظلمت خودپرستی خویش
جایی برسی کز آن گذر نیست
جز بیخبری از آن خبر نیست
با تو ز جهان بینشانی
گفتیم نشان، دگر تو دانی!
این رشحه برون دهد ز خامه
کز بر عرب یکی عرابی
مقبول خرد به خردهٔابی
سرزد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که: یک دو روز بیش است،
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده کسی ز وی نشانی
نی نیز شنیده داستانی!
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
چون یک دو سه روز جستجو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهوکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز درد فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینهٔ آهو آهخیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید ز انگشت
کآوخ! که ز داغ عشق مردم!
بر بستر هجر جان سپردم!
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
یک زنده، غذا چو من نخورده
یک مرده، به روز من نمرده
بشکست شب صبوریام پشت
و ایام به تیغ دوریام کشت
کس کشتهٔ بیدیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
شد شیشهٔ چرخ بر دلم تنگ
زد شیشهٔ زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دل ریش
این شیشهٔ ریزهریزه چون نیش
چون اهل حی این خبر شنیدند
بر خود همه جامهها دریدند
از فرق عمامهها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون، برون ز حیله
گشتند روان به جای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
هر کس ره ماتمی دگر زد
بر دل رقم غمی دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن گفت ز طبع نکتهزایاش
وین گفت ز نظم جانفزایاش
ز آن شور و شغب چو بازماندند
چون مه به عماریاش نشاندند
همخوابهٔ مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریاش را
عامرنسبان عماریاش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که مینهادند
صد چشمه ز چشم میگشادند
در هر قدمی که میبریدند
صد ناله ز درد میکشیدند
از دجلهٔ چشمشان به هر میل
شط بر شط بود، نیل در نیل
آهسته همیزدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمهٔ درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان،
خونابهٔ غم کشیدگاناش
شستند به آب دیدگاناش
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
و آن دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز دور چرخ ناساز،
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد، دور
آری، عاشق که پاکبازست،
عشقش نه ز عالم مجازست
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در، نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست، صد یافت
روی همه، در حظیرهاش بود
چشم همه، بر ذخیرهاش بود
شد روضهٔ جان، حظیرهٔ او
رضوان ابد، ذخیرهٔ او
آرند که صوفیای صفا کیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صواب مدارا
گفت: «ای شده از خرابی حال،
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
چون کرد اجل نبرد با تو،
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
گفتا: «به سرای عزتام خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت: ای به بساط عشق گستاخ!
شرمات نمد که چون درین کاخ،
خوردی می ما ز جام لیلی،
خواندی ما را به نام لیلی؟
بر من چو در عتاب بگشود
با من بجز این عتاب ننمود»
جامی! بنگر! کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از زخم ازل، شکستهجامیست
گرداگردش نوشته نامیست
در صاحب نام، کن نشان گم!
در هستی وی، شو از جهان گم!
تا بازرهی ز هستی خویش
وز ظلمت خودپرستی خویش
جایی برسی کز آن گذر نیست
جز بیخبری از آن خبر نیست
با تو ز جهان بینشانی
گفتیم نشان، دگر تو دانی!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱ - سرآغاز
الهی! کمال الهی تو راست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستیده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگیها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو میآید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جمال جهان پادشاهی تو راست
جمال تو از وسع بینش، برون
کمال از حد آفرینش، برون
بلندی و پستی نخوانم تو را
مقید به اینها ندانم تو را
نه تنها بلندی و پستی تویی،
که هستیده و هست و هستی تویی
چو بیرونی از عقل و وهم و قیاس،
تو را چون شناسم من ناشناس؟
ز آغاز این نامه تا ختم کار
گر آرد یکی نامجو در شمار
همه دفتر فضل و انعام توست
مفصل شدهٔ نسخهٔ نام توست
نگویم که نامت هزار و یکی است
که با آن هزاران هزار اندکی است
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگیها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو میآید این کار و بس!
عبث را درین کارگه راه نیست
ولی هر سر از هر سر آگاه نیست
به ما اختیاری که دادی به کار
ندادی در آن اختیار، اختیار!
چو سررشتهٔ کار در دست توست
کننده، به هر کار پابست توست
سزد گر ز حیرت برآریم دم
چو مختار باشیم و مجبور هم
یکی جوی جامی! دو جویی مکن!
به میدان وحدت دوگویی مکن!
یکی اصل جمعیت و زندگیست
دویی تخم مرگ و پراکندگیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - در نصیحت نفس مفلس
دلا دیدهٔ دوربین برگشای!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزیاش!
به خورشید و مه، عالم افروزیاش!
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهٔ عمر پیماییاند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزیاش!
به خورشید و مه، عالم افروزیاش!
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهٔ عمر پیماییاند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری
سخن ز آسمانها فرود آمدهست
بر اقلیم جانها فرود آمدهست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایهٔ سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بیمثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگیها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چارهجوی
کنون کردهام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنویهای پیران کار
که ماندهست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روانبخش و جانپرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیفام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامهام
که نبود سیهرویی نامهام
بر اقلیم جانها فرود آمدهست
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
سخن مایهٔ سحر و افسو بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
زدم عمری از بیمثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیزگام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگیها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چارهجوی
کنون کردهام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنویهای پیران کار
که ماندهست از آن رفتگان یادگار،
اگرچه روانبخش و جانپرورست
در اشعار نو لذت دیگرست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
از آن چون ردیفام فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامهام
که نبود سیهرویی نامهام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۸ - خردنامهٔ افلاطون
فلاطون که فر الهیش بود
ز دانش به دل گنج شاهیش بود،
گشاد از دل و جان یزدانشناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
که: «ای اولین تخم این کشتزار!
پسین میوهٔ باغ هفت و چهار!
به پای فراست بر آگرد خویش!
به چشم کیاست ببین کرد خویش!
به کوی وفا سست اساسی مکن!
ببین نعمت و ناسپاسی مکن!
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمترسان
ز بس میرسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
مکن اینهمه فکر دور و دراز!
پی آنچه نبود به آنات نیاز
متاعی است دنیا، پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع!
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بتپرستان گذار!
به عبرت ز پیشینیان یاد کن!
دل از یاد پیشینیان شاد کن!
مکن همنشینی به هر بدسرشت!
که گیرد ازو طبع تو خوی زشت
چو دشمن به دست تو گردد اسیر،
از او سایهٔ دوستی وامگیر!
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش!
چو دانستی، آنگاه در کار کوش!
به هر کس ره آشنایی مپوی!
ز هر آشنا روشنایی مجوی!
مگو، تا نپرسد ز تو نکتهجوی!
چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد!
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد حجتاش راست کرد؟»
ز دانش به دل گنج شاهیش بود،
گشاد از دل و جان یزدانشناس
زبان را به تمهید شکر و سپاس
که: «ای اولین تخم این کشتزار!
پسین میوهٔ باغ هفت و چهار!
به پای فراست بر آگرد خویش!
به چشم کیاست ببین کرد خویش!
به کوی وفا سست اساسی مکن!
ببین نعمت و ناسپاسی مکن!
به نعمت رسیدی، مکن چون خسان
فراموش از انعام نعمترسان
ز بس میرسد فیض انعام ازو
برد بهره هم خاص و هم عام ازو
مکن اینهمه فکر دور و دراز!
پی آنچه نبود به آنات نیاز
متاعی است دنیا، پی این متاع
مکن با حریصان گیتی نزاع!
جهانی شده زین بتان خاکسار
بتان را به آن بتپرستان گذار!
به عبرت ز پیشینیان یاد کن!
دل از یاد پیشینیان شاد کن!
مکن همنشینی به هر بدسرشت!
که گیرد ازو طبع تو خوی زشت
چو دشمن به دست تو گردد اسیر،
از او سایهٔ دوستی وامگیر!
شه آن دان! که رسم کرم زنده کرد
صد آزاد را از کرم بنده کرد
دلت را به دانشوری دار هوش!
چو دانستی، آنگاه در کار کوش!
به هر کس ره آشنایی مپوی!
ز هر آشنا روشنایی مجوی!
مگو، تا نپرسد ز تو نکتهجوی!
چو پرسد، تامل کن، آنگه بگوی!
مگو راستی هم که صاحب خرد
به روی قبولش نهد دست رد!
چرا راستی گوید آن راست مرد
که باید به صد حجتاش راست کرد؟»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۹ - خردنامهٔ سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمتزدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینهورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلقاش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایهای
که در خورد آن نبودش مایهای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشهای
که باشد حریف ادبپیشهای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبانات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمتاندوزیات
سلوک عمل گر شود روزیات،
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمتاندیشگان»
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمتزدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینهورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلقاش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایهای
که در خورد آن نبودش مایهای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشهای
که باشد حریف ادبپیشهای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبانات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمتاندوزیات
سلوک عمل گر شود روزیات،
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمتاندیشگان»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۰ - خردنامهٔ بقراط
به بقراط شد علم طب آشکار
به او گشت قانون آن استوار
ز هر تار حکمت که او تافتهست
دو صد خرقهٔ تن رفو یافتهست
بنه گوش را دل به فهم سلیم!
بدان نکتههایی که گفت این حکیم!
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!
کششهای حاجت ز خود دور کن!
ز بیحاجتی سینه پر نور کن!
تهیدست با ایمنی خفته جفت،
به از مالداری که ایمن نخفت
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانهاش شو زبان!
نبیند یکی حال، یزدان شناس
که واجب نباشد بر آناش سپاس
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
مبر چیزها را برون ز اعتدال!
مکن تارک طبع را پایمال!
گر آبت زلال است و نقلت شکر،
به اندازه نوش و به اندازه خور!
فراش ار حریرست و همخوابه حور،
منه پای بیرون ز خیرالامور
به او گشت قانون آن استوار
ز هر تار حکمت که او تافتهست
دو صد خرقهٔ تن رفو یافتهست
بنه گوش را دل به فهم سلیم!
بدان نکتههایی که گفت این حکیم!
چو خوش گفت کای مانده در تاب و پیچ!
قناعت کن از خوان گیتی به هیچ!
کششهای حاجت ز خود دور کن!
ز بیحاجتی سینه پر نور کن!
تهیدست با ایمنی خفته جفت،
به از مالداری که ایمن نخفت
بود پیش دانای مشکل گشای
تو مهمان، جهان همچو مهمانسرای
بخور هر چه پیشت نهد میزبان!
همه تن به شکرانهاش شو زبان!
نبیند یکی حال، یزدان شناس
که واجب نباشد بر آناش سپاس
به هر لقمه زین خوان که دست آوری
تو را او خورد یا تو او را خوری
مبر چیزها را برون ز اعتدال!
مکن تارک طبع را پایمال!
گر آبت زلال است و نقلت شکر،
به اندازه نوش و به اندازه خور!
فراش ار حریرست و همخوابه حور،
منه پای بیرون ز خیرالامور
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - خردنامهٔ اسکندر
سکندر که گنجینهٔ راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبانور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمانپذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم میشمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شبفروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمتشنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خردهجوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهرهمند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبانور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمانپذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنهدان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم میشمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - کاغذ نوشتن مادر اسکندر به وی
سکندر که صیتش جهان را گرفت
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامهای
خراشید مشحون به غم نامهای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازندهٔ افسر سرکشان
فروزندهٔ طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس
بر او باد کز حد خود نگذرد
بجز راه اهل خرد نسپرد
خیال بزرگی به خود گو مبند!
که بر خاک خواری فتد خودپسند
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال؟
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
مکن عجب را گو به دل آشیان!
که دین را گزندست و جان را زیان
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جهان کهنه زالی ست زیرکفریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگسازیست آهنگ او
نشد خانهای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چلچله
نگونسار سازد به یک زلزله
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شد
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمتگری
در او یک سر موی، تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست
بسیط زمین و زمان را گرفت
چو گرد جهان گشتن آغاز کرد
به کشورگشایی سفر ساز کرد
ز دیدار او مادرش ماند باز
بر او گشت ایام دوری دراز
تراشید مشکین رقم خامهای
خراشید مشحون به غم نامهای
سر نامه نام خداوند پاک
فرحبخش دلهای اندوهناک
فرازندهٔ افسر سرکشان
فروزندهٔ طلعت مهوشان
به صبح آور شام هر شب نشین
حرارت بر هر دل آتشین
وز آن پس ز مادر هزاران سپاس
بر اسکندر آن بندهٔ حق شناس
بر او باد کز حد خود نگذرد
بجز راه اهل خرد نسپرد
خیال بزرگی به خود گو مبند!
که بر خاک خواری فتد خودپسند
چرا دل نهد کس بر آن ملک و مال
که خواهد گرفتن به زودی زوال؟
کف بسته مشت است و آید درشت
ز دارنده بر روی خواهنده مشت
مکن عجب را گو به دل آشیان!
که دین را گزندست و جان را زیان
بسا مرد کو دم ز تدبیر زد
ولی بر خود از عجب خود تیر زد
جهان کهنه زالی ست زیرکفریب
به زرق و دغا خویش را داده زیب
نداند کس از صلح او جنگ او
به نیرنگسازیست آهنگ او
نشد خانهای در حریمش به پای
که سیل حوادث نکندش ز جای
بنایی برآورده در چلچله
نگونسار سازد به یک زلزله
به هر کس که در بند احسان شود
چو طفلان ز داده پشیمان شد
کند رخنه در سد اسکندری
کند از گل آنگه مرمتگری
در او یک سر موی، تمییز نیست
تفاوت کن چیز و ناچیز نیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - گفتگوی اسکندر با حکیمان هند
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۹ - مرگ اسکندر و پایان داستان
سکندر چو زد از وصیت نفس
ز عالم نصیبش همان بود و بس!
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزماش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت، گر چه ماند بسی
چو اسپهبدان بیسکندر شدند
جدا زو، چو تنهای بیسر شدند
بکردند آنچ اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین مینمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
چو دیدند آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
به مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر، امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده میتاختند
به تنهایی آزرده، میتاختند
پس از چندگاهی از آن راه سخت
به اقلیم خویش اوفگندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصهٔ سینهسوز،
شد از شعلهٔ آه، گیتیفروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سرمنزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار،
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد، طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش، چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامهها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
که ای مطلع نور اسکندری!
بلندش ز تو پایهٔ سروری
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد، سر نهد
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز، انجام خویش
برون ننهد از حکم حق گام خویش
روان سکندر ز تو شاد باد!
ز روح جنان، روحش آباد باد!
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم،
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که: «ای رازدانان دانش پژوه
گشایندهٔ مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
زدید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکتهٔ دلکشام
نشاندید ز آب سخن، آتشام
ز انفاستان گشت حل، مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
جهان از شما مطرح نور باد!
وز آن نور، چشم بدان دور باد!
ز عالم نصیبش همان بود و بس!
شد انفاس او با وصیت تمام
به ملک دگر تافت عزماش زمام
برفت او و ما هم بخواهیم رفت
چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت
درین کاخ دلکش نماند کسی
رود عاقبت، گر چه ماند بسی
چو اسپهبدان بیسکندر شدند
جدا زو، چو تنهای بیسر شدند
بکردند آنچ اهل ماتم کنند
که بدرود شاهان عالم کنند
ز جامه کبودان زمین مینمود
به چشم کواکب چو چرخ کبود
چو دیدند آخر که از اشک و آه
نیارند بر درد و غم بست راه
ز آیین ماتم عنان تافتند
به تدبیر تجهیز بشتافتند
به مشک و گلابش بشستند تن
ز خز و کتان ساختندش کفن
ز تابوت زر محملش ساختند
ز دیبای چین مفرش انداختند
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر، امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده میتاختند
به تنهایی آزرده، میتاختند
پس از چندگاهی از آن راه سخت
به اقلیم خویش اوفگندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصهٔ سینهسوز،
شد از شعلهٔ آه، گیتیفروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سرمنزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار،
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد، طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دل ها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش، چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامهها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
که ای مطلع نور اسکندری!
بلندش ز تو پایهٔ سروری
اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!
وگر رفت مه، مهر تابنده باد!
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد، سر نهد
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز، انجام خویش
برون ننهد از حکم حق گام خویش
روان سکندر ز تو شاد باد!
ز روح جنان، روحش آباد باد!
چو آن در پس ستر عصمت مقیم
شنید آنچه بشنید از هر حکیم،
بر ایشان در معذرت باز کرد
به پرده درون این نوا ساز کرد
که: «ای رازدانان دانش پژوه
گشایندهٔ مشکل هر گروه
بنای خرد را اساس از شماست
دل بخردان حق شناس از شماست
زدید از کرم خیمه بر باغ من
شدید از خرد مرهم داغ من
بگفتید صد نکتهٔ دلکشام
نشاندید ز آب سخن، آتشام
ز انفاستان گشت حل، مشکلم
به سر حد جمعیت آمد دلم
جهان از شما مطرح نور باد!
وز آن نور، چشم بدان دور باد!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۰ - ساقی نامه مغنی نامه
بیا ساقی و، طرح نو درفکن!
گلین خشت از طارم خم شکن!
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت، بر من در گفت و گوی!
بیا مطرب و، عود را ساز ده!
ز تار ویام بر زبان بند نه!
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
بیا ساقی و، زآن می دلپسند
که گردد از او سفله، همت بلند،
فروریز یک جرعه در جام من!
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبام ز رود،
درین کاخ زنگاری افکن خروش!
فروبند از کوس شاهیم گوش!
بیا ساقیا، ساغر می بیار!
فلکوار دور پیاپی بیار!
از آن می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا! عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش!
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی
که از خم فتاده به دست سبوی،
بده! تا دمی عیبشویی کنیم
درون فارغ از عیبجویی کنیم
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیبها پردهپوش
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای
به دل روزن هوشمندی گشای،
بده! تا ز حال خود آگه شویم
به آخرسفر، روی در ره شویم
بیا مطرب و، ناله آغاز کن!
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهلخرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
بیا ساقی! آب چو آذر بیار!
نه می، بلکه کبریت احمر بیار!
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!
که کرد از دلم مرغ آرام، رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگها رخت بندد دروغ
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست!
که کج جز گرفتار خواری مباد!
بجز راست را رستگاری مباد!
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز
که شب را نهد راز بر روی روز،
بده! تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا! همچو دانا حکیم
که میداند از نبض حال سقیم،
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!
بدان، درد پنهان هر سینهریش
بیا ساقیا! درده آن جام خاص!
که سازد مرا یک دم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسام کند متصل
بیا مطربا! در نی افکن خروش!
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبهٔ آن پیام
ازین دوننشیمن به عالیمقام
بیا ساقی! آن می که سیری دهد
درین بیشهام زور شیری دهد
بده! تا درآیم چو شیر ژیان
به هم برزنم کار سود و زیان
بیا مطربا! وز کمان رباب
که از رشتهٔ جان زهش برده تاب
ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!
به من چوی شکاری نفیری فکن!
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!
ببخش از می لعل یکرنگیام!
چو جام بلور از می لالهگون
برونم برآور به رنگ درون!
بیا مطربا! برکش آهنگ را!
ره صلح کن نوبت جنگ را!
ز ترکیبهای موافقنغم
شود صد مخالف موافق به هم
بیا ساقی! ای یار بیچارگان!
ده آن می! که در چشم میخوارگان
درین زرکش آیینهٔ نقره کوب
از او بد نماید بد و خوب، خوب
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت
بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست
بیا ساقی! آن آتشین می بیار!
که سوزد ز ما آنچه نید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نیزر بود، سوخته
بیا مطرب و، باد در دم به نی!
که از خرمن هستیام باد وی،
به دور افگند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان، دانه را
بیا ساقی! آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را،
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!
به گوش حریفان رسان این سرود!
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد بجز دختر رز، مباح
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور!
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا! پردهای معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل،
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم
ز تشویق بیاعتدالی رهیم
بیا ساقیا! آن بلورینهجام
که از روشنی دارد آیینه نام،
بده! تا علیرغم هر خودنما
نماید خرد عیب ما را به ما
بیا مطربا! در نوا موشکاف!
وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!
که تا پرده بر چشم خود گستریم
چو خودبین حریفان به خود بنگریم
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟
بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!
چنان فارغم کن ز ملک و ملک!
که سر در نیارم به چرخ فلک
بیا مطربا! کز غم افسردهام
ز پژمردگی گوییا مردهام
چنان گرم کن در سماعم دماغ!
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
بیا ساقیا! می روانتر بده!
سبک باش و جان گرانتر بده!
به کف باده در ساغر زر، درآی!
چو به دادی، از به به بهتر درآی!
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست
مکن! کین عجب جانفزا پردهایست
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
بیا ساقیا! لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته،
بده! تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا! زخمهای برتراش!
رگ چنگ را زین نوا ده خراش!
که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت
هر آنکس که باقی به فانی فروخت
بیا ساقیا! ز آن می راو کی
که صید طرب را کند ناو کی
بده! تا درین دام دلناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا! وآن نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن! تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت، گذار
بیا ساقیا! می به کشتی فکن!
کزین موجزن بحر کشتیشکن،
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بیقراریم زاید قرار
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!
وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای!
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!
که سازد سبکبار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان، درنگ آورد
بیا مطربا، بر نی انگشت نه!
ز کارش به انگشت بگشا گره!
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،
نباشد جز آن کارها را گشاد
بیا ساقیا! تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی،
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا! کز نوای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر،
زنیم آتش از آه، هنگامه را
بسوزیم هم خامه، هم نامه را
بیا ساقیا! باده در جام کن!
به رندان لب تشنه انعام کن!
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که این است آیین نیکان و بس
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از می گساری به است
بیا مطربا! کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ طرب تار باید گسیخت
بیا ساقیا! جام دلکش بیار!
می گرم و روشن چو آتش بیار!
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا! تیز کن چنگ را!
بلندی ده از زخمه آهنگ را!
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم در کشیم
گلین خشت از طارم خم شکن!
برآور به خلوتگه جست و جوی
به آن خشت، بر من در گفت و گوی!
بیا مطرب و، عود را ساز ده!
ز تار ویام بر زبان بند نه!
چو او پرده سازد شوم جمله گوش
نشینم ز بیهوده گویی خموش
بیا ساقی و، زآن می دلپسند
که گردد از او سفله، همت بلند،
فروریز یک جرعه در جام من!
که دولت زند قرعه بر نام من
بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود
که بر روی کار آرد آبام ز رود،
درین کاخ زنگاری افکن خروش!
فروبند از کوس شاهیم گوش!
بیا ساقیا، ساغر می بیار!
فلکوار دور پیاپی بیار!
از آن می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا! عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش!
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد
بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی
که از خم فتاده به دست سبوی،
بده! تا دمی عیبشویی کنیم
درون فارغ از عیبجویی کنیم
بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیبها پردهپوش
بیا ساقی! آن جام غفلتزدای
به دل روزن هوشمندی گشای،
بده! تا ز حال خود آگه شویم
به آخرسفر، روی در ره شویم
بیا مطرب و، ناله آغاز کن!
شترهای ما را حدی ساز کن
که تا این شترهای کاهلخرام
شوند اندرین مرحله تیزگام
بیا ساقی! آب چو آذر بیار!
نه می، بلکه کبریت احمر بیار!
که بر مس ما کیمیایی کند
به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!
که کرد از دلم مرغ آرام، رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام
ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگها رخت بندد دروغ
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست!
که کج جز گرفتار خواری مباد!
بجز راست را رستگاری مباد!
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز
که شب را نهد راز بر روی روز،
بده! تا ز مکر آوران جهان
نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا! همچو دانا حکیم
که میداند از نبض حال سقیم،
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!
بدان، درد پنهان هر سینهریش
بیا ساقیا! درده آن جام خاص!
که سازد مرا یک دم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسام کند متصل
بیا مطربا! در نی افکن خروش!
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبهٔ آن پیام
ازین دوننشیمن به عالیمقام
بیا ساقی! آن می که سیری دهد
درین بیشهام زور شیری دهد
بده! تا درآیم چو شیر ژیان
به هم برزنم کار سود و زیان
بیا مطربا! وز کمان رباب
که از رشتهٔ جان زهش برده تاب
ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!
به من چوی شکاری نفیری فکن!
بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!
ببخش از می لعل یکرنگیام!
چو جام بلور از می لالهگون
برونم برآور به رنگ درون!
بیا مطربا! برکش آهنگ را!
ره صلح کن نوبت جنگ را!
ز ترکیبهای موافقنغم
شود صد مخالف موافق به هم
بیا ساقی! ای یار بیچارگان!
ده آن می! که در چشم میخوارگان
درین زرکش آیینهٔ نقره کوب
از او بد نماید بد و خوب، خوب
بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت
بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!
که هر حرف دشوار و آسان که هست
رساند به گوش من آنسان که هست
بیا ساقی! آن آتشین می بیار!
که سوزد ز ما آنچه نید به کار
زر ناب ما گردد افروخته
شود هر چه نیزر بود، سوخته
بیا مطرب و، باد در دم به نی!
که از خرمن هستیام باد وی،
به دور افگند کاه بیگانه را
گذارد پی مرغ جان، دانه را
بیا ساقی! آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را،
بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!
به گوش حریفان رسان این سرود!
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد بجز دختر رز، مباح
بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!
که فیروزی آمد سرانجام عدل
بکش بازوی مکنت از جور دور!
که چندان بقا نیست در دور جور
بیا مطربا! پردهای معتدل
که آرام جان بخشد و انس دل،
بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم
ز تشویق بیاعتدالی رهیم
بیا ساقیا! آن بلورینهجام
که از روشنی دارد آیینه نام،
بده! تا علیرغم هر خودنما
نماید خرد عیب ما را به ما
بیا مطربا! در نوا موشکاف!
وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!
که تا پرده بر چشم خود گستریم
چو خودبین حریفان به خود بنگریم
بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟
بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!
چنان فارغم کن ز ملک و ملک!
که سر در نیارم به چرخ فلک
بیا مطربا! کز غم افسردهام
ز پژمردگی گوییا مردهام
چنان گرم کن در سماعم دماغ!
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
بیا ساقیا! می روانتر بده!
سبک باش و جان گرانتر بده!
به کف باده در ساغر زر، درآی!
چو به دادی، از به به بهتر درآی!
بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست
مکن! کین عجب جانفزا پردهایست
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
بیا ساقیا! لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته،
بده! تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا! زخمهای برتراش!
رگ چنگ را زین نوا ده خراش!
که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت
هر آنکس که باقی به فانی فروخت
بیا ساقیا! ز آن می راو کی
که صید طرب را کند ناو کی
بده! تا درین دام دلناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا! وآن نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن! تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت، گذار
بیا ساقیا! می به کشتی فکن!
کزین موجزن بحر کشتیشکن،
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بیقراریم زاید قرار
بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!
وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!
که: خوش وقت آن بیسروپا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای!
بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!
که سازد سبکبار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان، درنگ آورد
بیا مطربا، بر نی انگشت نه!
ز کارش به انگشت بگشا گره!
ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،
نباشد جز آن کارها را گشاد
بیا ساقیا! تا به می برده پی
کنیم از میان قاصد و نامه طی،
ببندیم بار از مضیق خیال
گشاییم در بارگاه وصال
بیا مطربا! کز نوای نفیر
ببندیم بر خامه صوت صریر،
زنیم آتش از آه، هنگامه را
بسوزیم هم خامه، هم نامه را
بیا ساقیا! باده در جام کن!
به رندان لب تشنه انعام کن!
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا! پردهای ساز! لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که این است آیین نیکان و بس
بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از می گساری به است
بیا مطربا! کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ طرب تار باید گسیخت
بیا ساقیا! جام دلکش بیار!
می گرم و روشن چو آتش بیار!
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا! تیز کن چنگ را!
بلندی ده از زخمه آهنگ را!
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم در کشیم
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
دیباچه
معشوق مطلقی را حمد و ستایش سزاست جل جلاله که تمام موجودات عاشق مقید اویند. همه راه اوست میپویند و وصل اوست که میجویند و حمد اوست میگویند و ان من شیء الایسبح بحمده هر برگی از دفتر معرفتش آیتیست و هر گیاهی در بیدای وحدتش فراشته رایتی؛ با اینهمه عالمی متفکر آنند و جهانی بدیدۀ حیرت نگران، چه هرچه جهد بیش بنمایند و بیشتر گرایند منزل مقصود دورتر شود و دیدۀ معرفت بی نورتر.
دردا که ما ز مقصد خوددورتر شدیم
نزدیکتر هر آنچه نهادیم گام را
کمترین نعل بهایش جان و دل باختنست و کهترین روی نمایش از همه پرداختن و خانمان برانداختن.
همه جان خواهد از عشّاق مشتاق
ندارد سنگ کم اندر ترازو
سبحان الله درازدستی این کوته آستینان بین!! عقل ناقص را چه مایه که از این مطلب سخن گوید؟، و هم عاجز را چه پایه که در تمنای این مقصد پوید، دانایان این نشأه همه با حیرت نادانی خفتند بلکه آنانکه لولاک شنیدندی جز ماعرفناک نگفتند. سبحانک لانحصی ثنآء علیک انت کما اثنیت علی نفسک و فوق ما یقول القائلون.
ای دل اهل ارادت بتو شاد
بتو نازم که مریدی و مراد
***
گر سیر کعبه و دیر، ور خانقاه کردم
غیر از تو کس ندیدم هر جانگاه کردم
قصد و مرادم از سیر، روی تو بود لاغیر
گر سیر کعبه و دیر ور خانقاه کردم
اثبات وحدت تو موقوف بد به الا
تا نفی ما سوی را بالا اله کردم
جز دعوی اناالحق نشنیدم از گیاهی
گوش دل از حقیقت بر هر گیاه کردم
و بر دو نمایندگان راه و معتکفان مسجد و خانقاه او نعت فراوان و درود بی پایان تحفه و نیاز باد که طالبان وصل او را مفتیان طریق و شرعند و شجرۀ دین مبینش را حافظان اصل و فرع، بهم متحد همچو شیرو شکر. یکی رهسپاران بیدای عقل را فاتحه و خاتمهی مهار کشانست، ودیگری جانسپاران میدان عشق را منشأ و سر حلقهی قطارکشان، این یک را شق قمر و معجز بگیتی سمر تعلیم مریدان آگاه را مجمل علامتی که «بهذه تأدب ابدال الحقیقة» و آن یک را ردشمس و تبدیل غدبه امس ارشاد سالکان راه را مختصر کرامتی که «تربی بها اطفال الطریقة»
محمد ملک دین را زینت و زین
کمان ابروی بزم قاب قوسین
علی مقصود جزو و مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
و اولاد نامی و احفاد گرامیشان جهان هدایت را سلطان دارالملک و نجات عاصیان را از غرقاب ضلالت، محکمترین فلکند، قدوهی اصحاب دینند و قبلهی ارباب یقین صلوات اللّه علیهم اجمعین.
اما بعد، چنین گوید این مداح دولت ابدمدت و دعاگوی سلطنت قوی شوکت، غلام آستان آل احمد مختار نور الله المتخلص به عمان السامانی من مضافات اصفهان که مدتی در طریق سلوک بسر برده گاهی از راه مجاهدات، مشاهداتی و از روی ریاضات، استفاضاتی در مراتب توحید و رسومات تفرید و تجرید و قانون صاحبان راز و مقامات عاشقان جان بازدست میداد پارهای از آنها را منظوماً محفوظ خاطر و مسودهی اوراق نموده، فراغ بالی و جمعیت خیالی که باعث جمع آن تفریق و سبب التیام آن تحریق بوده باشد میسر نمیشد و شفیقان مشتاق و رفیقان صافی مذاق را در اتمام و انجام آن اصرار تمام و ابرام مالاکلام میرفت تا در این سال فرخ که یک هزار و سیصد و پنج از هجرت نبوی صلی اللّه علیه و علی دینه القویست گذارم در دار السلطنۀ اصفهان ارم نشان افتاده، در ایام مجاورت وقتی با رئیس خواجه سرایان آغاسلیمان خان حفظه اللّه من آفات الزمان اتفاق افتاد، انسانی دیدم با فطرت فرشته و طینتی از صدق و صفا سرشته، جامع جمیع صفات انسانی و محبوب و مطبوع اقاصی و ادانی از کمال ملاطفت و مهربانیش در حیرت مانده؛ بمناسبت این شعر را فرو خواندم:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
روزی در اثنای محاوره لب گشوده فرمود مژده که مثنویاتت در آستان رضای حضرت خامس آل عبا علیه آلاف التحیة و الثناء، مقبول و بشرف قبول موصول گشت، کجا شرذمهای از آن اشعار خاطر عاطر کریمه حجر عصمت و عفیفۀ سرادق عظمت را مسموع گشته، مطبوع افتاد امر شد دریغ است که این چنین گنجینهی اسرار و مخزن لئالی شاهوار در پس پردهی استتار و مختفی از مسامع و انظار بماند طبعش کن و انتشارش ده تا این عروس، روی از پردۀ اختفا نماید و اهل دانش را از شنیدن و خواندنش احتظاظی کامل حاصل آید چه شکر نعمت حضرت باری و موهبتهای حق را حقگزاری موقوف به اظهار داشتن و منوط به پرده نگذاشتن ست دیگر بزرگان گفتهاند:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
همان به که این نقود عالی و عقود لئالی را مجموعه پردازی و دیباچۀ آنرا بالقاب خاص پرستاران کریمهی عصر که ذکر محمدت و مکرمت ایشان بیرون از حد و حصرست، موشح و مزین سازی، خاتونی که اعلیحضرت شهریار عجم؛ وارث تخت کی و حارس ملک جم، کیقباد زمان و زمین اسکندر تاج سلیمان نگین
شاه آزاده خسرو عادل
داور ابردست دریادل
السلطان بن السلطان ناصر الدین شاه غازیادام اللّه ملکه را زبدۀ خواتین کرام و حضرت مستطاب ارفع اشرف اسعد امجد والا المسعود حضرت ظل السلطان دامت شو کته را فرخنده مام ست، بانویی که در مرتبۀ عصمت تالی مریم عمرانی و درجۀ زهد و تقوی را رابعۀ ثانیست، همواره در تشویق عارفان سخن سنج و ترغیب به صله و دندان رنج مردانه رغبتی و شاهانه همتی دارد، ارجو که بیمن این نسبت بلند و شرافت ارجمند؛ صیت این سیمرغ گوشه نشین، شهرهی قاف تاقاف شود و ذکر این گنج خلوت گزین بیرون از حد اوصاف، لهذا امتثال را همت گماشته، نامه گرفته، خامه برداشته، بسی برنیامد که متفرقات چندین ساله را مرتباً در یک رساله جمع آورده به مثنوی گنجینة الاسرارش موسوم کردیم امید از کرم بزرگان آنکه چشم از معایب پریشان گوئیش پوشند و در ابراز و اظهار قبایح آن نکوشند. و من الله التوفیق و علیه التکلان.
دردا که ما ز مقصد خوددورتر شدیم
نزدیکتر هر آنچه نهادیم گام را
کمترین نعل بهایش جان و دل باختنست و کهترین روی نمایش از همه پرداختن و خانمان برانداختن.
همه جان خواهد از عشّاق مشتاق
ندارد سنگ کم اندر ترازو
سبحان الله درازدستی این کوته آستینان بین!! عقل ناقص را چه مایه که از این مطلب سخن گوید؟، و هم عاجز را چه پایه که در تمنای این مقصد پوید، دانایان این نشأه همه با حیرت نادانی خفتند بلکه آنانکه لولاک شنیدندی جز ماعرفناک نگفتند. سبحانک لانحصی ثنآء علیک انت کما اثنیت علی نفسک و فوق ما یقول القائلون.
ای دل اهل ارادت بتو شاد
بتو نازم که مریدی و مراد
***
گر سیر کعبه و دیر، ور خانقاه کردم
غیر از تو کس ندیدم هر جانگاه کردم
قصد و مرادم از سیر، روی تو بود لاغیر
گر سیر کعبه و دیر ور خانقاه کردم
اثبات وحدت تو موقوف بد به الا
تا نفی ما سوی را بالا اله کردم
جز دعوی اناالحق نشنیدم از گیاهی
گوش دل از حقیقت بر هر گیاه کردم
و بر دو نمایندگان راه و معتکفان مسجد و خانقاه او نعت فراوان و درود بی پایان تحفه و نیاز باد که طالبان وصل او را مفتیان طریق و شرعند و شجرۀ دین مبینش را حافظان اصل و فرع، بهم متحد همچو شیرو شکر. یکی رهسپاران بیدای عقل را فاتحه و خاتمهی مهار کشانست، ودیگری جانسپاران میدان عشق را منشأ و سر حلقهی قطارکشان، این یک را شق قمر و معجز بگیتی سمر تعلیم مریدان آگاه را مجمل علامتی که «بهذه تأدب ابدال الحقیقة» و آن یک را ردشمس و تبدیل غدبه امس ارشاد سالکان راه را مختصر کرامتی که «تربی بها اطفال الطریقة»
محمد ملک دین را زینت و زین
کمان ابروی بزم قاب قوسین
علی مقصود جزو و مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
و اولاد نامی و احفاد گرامیشان جهان هدایت را سلطان دارالملک و نجات عاصیان را از غرقاب ضلالت، محکمترین فلکند، قدوهی اصحاب دینند و قبلهی ارباب یقین صلوات اللّه علیهم اجمعین.
اما بعد، چنین گوید این مداح دولت ابدمدت و دعاگوی سلطنت قوی شوکت، غلام آستان آل احمد مختار نور الله المتخلص به عمان السامانی من مضافات اصفهان که مدتی در طریق سلوک بسر برده گاهی از راه مجاهدات، مشاهداتی و از روی ریاضات، استفاضاتی در مراتب توحید و رسومات تفرید و تجرید و قانون صاحبان راز و مقامات عاشقان جان بازدست میداد پارهای از آنها را منظوماً محفوظ خاطر و مسودهی اوراق نموده، فراغ بالی و جمعیت خیالی که باعث جمع آن تفریق و سبب التیام آن تحریق بوده باشد میسر نمیشد و شفیقان مشتاق و رفیقان صافی مذاق را در اتمام و انجام آن اصرار تمام و ابرام مالاکلام میرفت تا در این سال فرخ که یک هزار و سیصد و پنج از هجرت نبوی صلی اللّه علیه و علی دینه القویست گذارم در دار السلطنۀ اصفهان ارم نشان افتاده، در ایام مجاورت وقتی با رئیس خواجه سرایان آغاسلیمان خان حفظه اللّه من آفات الزمان اتفاق افتاد، انسانی دیدم با فطرت فرشته و طینتی از صدق و صفا سرشته، جامع جمیع صفات انسانی و محبوب و مطبوع اقاصی و ادانی از کمال ملاطفت و مهربانیش در حیرت مانده؛ بمناسبت این شعر را فرو خواندم:
چشم مسافر چو بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
روزی در اثنای محاوره لب گشوده فرمود مژده که مثنویاتت در آستان رضای حضرت خامس آل عبا علیه آلاف التحیة و الثناء، مقبول و بشرف قبول موصول گشت، کجا شرذمهای از آن اشعار خاطر عاطر کریمه حجر عصمت و عفیفۀ سرادق عظمت را مسموع گشته، مطبوع افتاد امر شد دریغ است که این چنین گنجینهی اسرار و مخزن لئالی شاهوار در پس پردهی استتار و مختفی از مسامع و انظار بماند طبعش کن و انتشارش ده تا این عروس، روی از پردۀ اختفا نماید و اهل دانش را از شنیدن و خواندنش احتظاظی کامل حاصل آید چه شکر نعمت حضرت باری و موهبتهای حق را حقگزاری موقوف به اظهار داشتن و منوط به پرده نگذاشتن ست دیگر بزرگان گفتهاند:
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند
همان به که این نقود عالی و عقود لئالی را مجموعه پردازی و دیباچۀ آنرا بالقاب خاص پرستاران کریمهی عصر که ذکر محمدت و مکرمت ایشان بیرون از حد و حصرست، موشح و مزین سازی، خاتونی که اعلیحضرت شهریار عجم؛ وارث تخت کی و حارس ملک جم، کیقباد زمان و زمین اسکندر تاج سلیمان نگین
شاه آزاده خسرو عادل
داور ابردست دریادل
السلطان بن السلطان ناصر الدین شاه غازیادام اللّه ملکه را زبدۀ خواتین کرام و حضرت مستطاب ارفع اشرف اسعد امجد والا المسعود حضرت ظل السلطان دامت شو کته را فرخنده مام ست، بانویی که در مرتبۀ عصمت تالی مریم عمرانی و درجۀ زهد و تقوی را رابعۀ ثانیست، همواره در تشویق عارفان سخن سنج و ترغیب به صله و دندان رنج مردانه رغبتی و شاهانه همتی دارد، ارجو که بیمن این نسبت بلند و شرافت ارجمند؛ صیت این سیمرغ گوشه نشین، شهرهی قاف تاقاف شود و ذکر این گنج خلوت گزین بیرون از حد اوصاف، لهذا امتثال را همت گماشته، نامه گرفته، خامه برداشته، بسی برنیامد که متفرقات چندین ساله را مرتباً در یک رساله جمع آورده به مثنوی گنجینة الاسرارش موسوم کردیم امید از کرم بزرگان آنکه چشم از معایب پریشان گوئیش پوشند و در ابراز و اظهار قبایح آن نکوشند. و من الله التوفیق و علیه التکلان.
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱
در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائی موافق حکمت شرطست و اشاره به تجلی اول بر وجه اتم و اکمل و پوشیدن اعیان ثابته کسوت تعین را و طلوع عشق از مطلع لاهوتی و تجلی به عالم ملکوتی و ناسوتی- نعم ماقال:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد (حافظ)
بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند بسرحد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صیددل کند
دید هرجا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوهاش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ما سوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوائی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد (حافظ)
بر مصداق حدیث کنت کنزاً مخفیا فأحببت ان اعرف بر مذاق اهل توحید گوید:
کیست این پنهان مرادر جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن؟
این که گوید از لب من راز کیست
بنگرید این صاحب آواز کیست؟
در من اینسان خود نمایی میکند
ادعای آشنایی میکند
کیست این گویا و شنوا در تنم؟
باورم یارب نیاید کاین منم!
متصلتر با همه دوری به من
ازنگه با چشم و از لب با سخن!
خوش پریشان با منش گفتارهاست
در پریشان گوئیش اسرارهاست
گوید او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بیند بسرحد کمال
از برای خودنمایی صبح و شام
سر برآرد گه ز روزن گه ز بام
با خدنگ غمزه صیددل کند
دید هرجا طایری بسمل کند
گردنی هر جا درآرد در کمند
تا نگوید کس اسیرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت
یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود
لایق پیکانش نخجیری نبود
عشوهاش هرجا کمند انداز گشت
گردنی لایق نیامد، بازگشت
ما سوی آیینۀ آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خویش در آیینه دید
روی زیبا دید و عشق آمد پدید
مدتی آن عشق بی نام و نشان
بد معلق در فضای بیکران
دلنشین خویش مأوائی نداشت
تا درو منزل کند جایی نداشت
بهر منزل بیقراری ساز کرد
طالبان خویش را آواز کرد
چونکه یکسر طالبانرا جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوهای کرد از یمین و از یسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دلفروز
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازهی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
جلوهای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پردهای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این بادهیی
بهر آشامیدنش آمادهیی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذرهیی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعهیی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقهی دیگر به بوقانع شدند
فرقهیی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند
انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش
سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعهیی از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال
جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۴
در بیان اینکه هر رازی را پرده داری انبازاست و هر سری را غیرتی غیر پرداز، از آنجاست که گوید:
مدعی خواست که آید بتماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا بکی
تازه مست جورکش را دور کن
می بساغر تا بخط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی بخط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
مدعی خواست که آید بتماشا گه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد (حافظ)
و در استشفاء عارف به اکتاب معارف به لسان اهل ذوق گوید:
ساقیا لبریز کن ساغر ز می
انتظار باده خواران تا بکی
تازه مست جورکش را دور کن
می بساغر تا بخط جور کن
می به شط بصره و بغداد ده
نی بخط بصره و بغداد ده
شط می را جز شناور بط نیم
از حریفان فرودین خط نیم
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۵
در بیان اینکه چون مطلوب را رغبت شامل و طالب را استعداد کامل آمد، توسن مقصود رام است و بادهی مراد در جام، از آنجاست که محرم خلوتخانهی راز و محقق شیراز خواجه حافظ قدس سره میفرماید:
سایهی معشوق گرافتاد بر عاشق چه شد
ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود
و در اینجا مقصود حسینی استعدادست که در طریق جانبازی طاق و در قانون خانه پردازی ز بده و اکمل عشاقست.
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم،گوئی بزن
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیرمیخواران ز جا، قدراست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
بازگفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
سایهی معشوق گرافتاد بر عاشق چه شد
ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود
و در اینجا مقصود حسینی استعدادست که در طریق جانبازی طاق و در قانون خانه پردازی ز بده و اکمل عشاقست.
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیما درآ، هوئی بزن
گوی چوگانت سرم،گوئی بزن
چون بموقع ساقیش درخواست کرد
پیرمیخواران ز جا، قدراست کرد
زینت افزای بساط نشأتین
سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرطهایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
بازگفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار