عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - به خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار سوم
زلیخا یک شبی نی صبر و نی هوش
به غم همراز و با محنت هم آغوش
کشید از مقنعه موی معنبر
فشاند از آتش دل، خاک بر سر
به سجده پشت سرو ناز خم کرد
زمین را رشک گلزار ارم کرد
شد از غمگین دل خود غصه‌پرداز
به یار خویش کرد این قصه آغاز
که: «ای تاراج تو هوش و قرارم!
پریشان کرده‌ای تو روزگارم
مبادا کس به خون آغشته چون من!
میان خلق رسوا گشته چون من!
دل مادر ز بد پیوندی‌ام تنگ
پدر را آید از فرزندی‌ام ننگ
زدی آتش به جان، چون من خسی را
نسوزد کس بدین سان بی‌کسی را»
به آن مقصود جان و دل خطابش
بدین‌سان بود، تا بربود خواب‌اش
چو چشمش مست گشت از ساغر خواب
به خوابش آمد آن غارتگر خواب
به شکلی خوب‌تر از هر چه گویم
ندانم بعد از آن دیگر چه گویم
به زاری دست در دامانش آویخت
به پایش از مژه خون جگر ریخت
که: «ای در محنت عشقت رمیده
قرارم از دل و خوابم ز دیده!
به پاکی کاینچنین پاک آفریدت
ز خوبان دو عالم برگزیدت
که اندوه را کوتاهی‌ای ده!
ز نام و شهر خویش آگاهی‌ای ده!»
بگفتا: «گر بدین کارت تمام است،
عزیز مصرم و مصرم مقام است
به مصر از خاصگان شاه مصرم
عزیزی داد عز و جاه مصرم»
زلیخا چون ز جانان این نشان یافت
تو گویی مردهٔ صد ساله جان یافت
رسیدش باز از آن گفتار چون نوش
به تن زور و به جان صبر و به دل هوش
از آن خوابی که دید از بخت بیدار
اگر چه خفت مجنون، خاست بیدار
کنیزان را ز هر سو داد آواز
که: «ای با من درین اندوه دمساز!
پدر را مژدهٔ دولت رسانید
دلش را ز آتش محنت رهانید
که آمد عقل و دانش سوی من باز
روان شد آب رفتهٔ جوی من باز
بیا بردار بند زر ز سیم‌ام
که نبود از جنون من بعد، بیم‌ام»
پدر را چون رسید این مژده در گوش
به استقبال آن رفت از سرش هوش
به رسم عاشق اول ترک خود کرد
وز آن پس ره سوی آن سرو قد کرد
دهان بگشاد آن مار دو سر را
رهاند از بند زر آن سیمبر را
پرستاران به پایش سر نهادند
به زیر پاش تخت زر نهادند
پری‌رویان ز هر جا جمع گشتند
همه پروانهٔ آن شمع گشتند
به همزادان چو در مجلس نشستی
چو طوطی لعل او شکر شکستی
سر درج حکایت باز کردی
ز هر شهری سخن آغاز کردی
حدیث مصریان کردی سرانجام
که تا بردی عزیز مصر را نام
چو این نامش گرفتی بر زبان جای
درافتادی به سان سایه از پای
ز ابر دیده سیل خون فشاندی
نوای ناله بر گردون رساندی
به روز و شب همه این بود کارش
سخن از یار راندی وز دیارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۵ - فرستادن پدر، زلیخا را به مصر
چو از مصر آمد آن مرد خردمند
که از جان زلیخا بگسلد بند،
خبرهای خوش آورد از عزیزش
تهی از خویش و، پر کرد از عزیزش
گل بختش شکفتن کرد آغاز
همای دولتش آمد به پرواز
ز خوابی بندها بر کارش افتاد
خیالی آمد و آن بند بگشاد
بلی هر جا نشاطی یا ملالی‌ست
به گیتی در، ز خوابی یا خیالی‌ست
زلیخا را پدر چون شادمان یافت
به ترتیب جهاز او عنان تافت
مهیا ساخت بهر آن عروسی
هزاران لعبت رومی و روسی
نهاده عقد گوهر بر بناگوش
کشیده قوس مشکین گوش تا گوش
کلاه لعل بر سر کج نهاده
گره از کاکل مشکین گشاده
ز اطراف کله هر تار کاکل
چنان کز زیر لاله شاخ سنبل
کمرهای مرصع بسته بر موی
به موی آویخته صد دل ز هر سوی
هزار اسب نکوشکل خوش‌اندام
به گاه پویه تند و وقت زین رام
ز گوی پیش چوگان، تیزدوتر
ز آب روی سبزه، نرم روتر
اگر سایه فکندی تازیانه
برون جستی ز میدان زمانه
چو وحشی‌گور، در صحرا تک‌آور
چون آبی‌مرغ، رد دریا شناور
شکن در سنگ خارا کرده از سم
گره بر خیزران افکنده در دم
بریده کوه را آسان چو هامون
ز فرمان عنان کم رفته بیرون
هزار اشتر همه صاحب شکوهان
سراسر پشته‌پشت و کوه کوهان
ز انواع نفایس صد شتروار
خراج کشوری بر هر شتر بار
دو صد مفرش ز دیبای گرامی
چه مصری و چه رومی و چه شامی
دو صد درج از گهرهای درخشان
ز یاقوت و در و لعل بدخشان
دو صد طبله پر از مشک تتاری
ز بان و عنبر و عود قماری
به هر جا ساربان منزل‌نشین شد
همه روی زمین صحرای چین شد
مرتب ساخت از بهر زلیخا
یکی دلکش عماری حجله اسا
مرصع سقف او چون چتر جمشید
زرافشان قبه‌اش چون گوی خورشید
برون او، درون او، همه پر
ز مسمار زر و آویزهٔ در
فروهشته در او زربفت‌دیبا
به رنگ دلپذیر و نقش زیبا
زلیخا را در آن حجله نشاندند
به صد نازش به سوی مصر راندند
به پشت بادپایان آن عماری
روان شد چون گل از باد بهاری
هزاران سرو و شمشاد و صنوبر
سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌بر
بدین دستور منزل می‌بریدند
به سوی مصر محمل می‌کشیدند
زلیخا با دلی از بخت خشنود
که راه مصر طی خواهد شدن زود
شب غم را سحر خواهد دمیدن
غم هجران به سر خواهد رسیدن
از آن غافل که آن شب بس سیاه است
از آن تا صبح، چندن ساله راه است
به روز روشن و شب‌های تاریک
همی راندند تا شد مصر نزدیک
فرستادند از آنجا قاصدی پیش
که راند پیش از ایشان محمل خویش
به سوی مصر جوید پیشتر راه
عزیز مصر را گرداند آگاه
که: آمد بر سر اینک دولت تیز
گر استقبال خواهی کرد، برخیز!
عزیز مصر چون آن مژده بشنید
جهان را بر مراد خویشتن دید
منادی کرد تا از کشور مصر
برون آیند یکسر لشکر مصر
ز اسباب تجمل هر چه دارند
همه در معرض عرض اندر آرند
برون آمد سپاهی پای تا فرق
شده در زیور و زر و گهر غرق
غلامان و کنیزان صد هزاران
همه گل چهرگان و مه عذاران
غلامانی به طوق و تاج زرین
چو رسته نخل زر از خانهٔ زین
کنیزانی همه هر هفت کرده
به هودج در پس زربفت پرده
شکرلب مطربان نکته‌پرداز
به رسم تهنیت خوش کرده آواز
مغنی چنگ عشرت ساز کرده
نوای خرمی آغاز کرده
به مالش داده گوش عود را تاب
طرب را ساخته او تارش اسباب
نوای نی نوید وصل داده
به جان از وی امید وصل زاده
رباب از تاب غم جان را امان ده
برآورده کمانچه نعرهٔ زه
بدین آیین رخ اندر ره نهادند
به ره داد نشاط و عیش دادند
عزیز مصر چون آن بارگه دید
چو صبح از پرتو خورشید خندید
فرود آمد ز رخش خسروانه
به سوی بارگه شد خوش روانه
مقیمان حرم پیشش دویدند
به اقبال زمین‌بوسش رسیدند
تفحص کرد از ایشان حال آن ماه
ز آسیب هوا و محنت راه
به فردا عزم ره را نامزد کرد
وز آن پس رو به منزلگاه خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه
عزیز مصر چون افگند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه‌غمخوار
علاجی کن! که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز از آن بیش
که همسایه بود یار وفا کیش
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
زلیخا کرد از آن خیمه نگاهی
برآورد از دل غم‌دیده آهی
که واویلا، عجب کاری‌م افتاد!
به سر نابهره دیداری‌م افتاد!
نه آنست این که من در خواب دیدم
به جست و جوش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بی‌هوشی‌م بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا! بخت سست‌ام سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان، بی‌حاصلی نیست
خدا را، این فلک، بر من ببخشای!
به روی من دری از مهر بگشای!
به رسوایی مدر پیراهنم را!
به دست کس میالا دامنم را!
به مقصود دل خود بسته‌ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را!
مده بر گنج من دست، اژدها را!
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
درآمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره، روی از خاک بردار!
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دل‌ات نیست
ولی مقصود او بی‌حاصل‌ات نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
وز او خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیم‌ات!
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم!
بود کار کلید موم معلوم!
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی‌غم نمی‌زد
ز غم می‌سوخت اما دم نمی‌زد
به ره می‌بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۸ - عمر گذراندن زلیخا در مفارقت یوسف
چو دل با دلبری آرام گیرد
ز وصل دیگری کی کام گیرد؟
زلیخا را در آن فرخنده‌منزل
همه اسباب حشمت بود حاصل
غلامی بود پیش رو، عزیزش
نبود از مال و زر کم، هیچ چیزش
پرستاران گل‌بوی گل‌اندام
پرستاری‌ش را بی‌صبر و آرام
کنیزان دل آشوب دل آرای
پی خدمتگری ننشسته از پای
سیه فامانی از عنبر سرشته
ز شهوت پاک‌دامن، چون فرشته
مقیمان حریم پاکبازی
امینان حرم در کارسازی
زلیخا با همه در صفهٔ بار
که یک‌سان باشد آنجا یار و اغیار
بساط خرمی افکنده بودی
درون پرخون و لب پرخنده بودی
به ظاهر با همه گفت و شنو داشت
ولی دل جای دیگر در گرو داشت
به صورت بود با مردم نشسته
به معنی از همه خاطر گسسته
ز وقت صبح تا شام کارش این بود
میان دوستان کردارش این بود
چو شب بر چهره مشکین پرده بستی،
چو مه در پرده‌اش تنها نشستی
خیال دوست را در خلوت راز
نشاندی تا سحر بر مسند ناز
به زانوی ادب بنشستی‌اش پیش
به عرض او رسانیدی غم خویش
ز ناله چنگ محنت ساز کردی
سرود بی‌خودی آغاز کردی
بدو گفتی که: «ای مقصود جانم!
به مصر از خویشتن دادی نشان‌ام
عزیز مصر گفتی خویش را نام
عزیزی روزیت بادا! سرانجام!
به مصر امروز مهجور و غریب‌ام
ز اقبال وصالت بی‌نصیب‌ام
به نومیدی کشید از عشق کارم
سروش غیب کرد امیدوارم
بدان امیدم اکنون زنده مانده
ز دامن گرد نومیدی فشانده
به نوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهم‌ات یافت
ز شوقت گرچه خونبارست چشمم
به سوی شش جهت چارست چشمم
تویی از هر دو عالم آرزویم
تو را چون یافتم، از خود چه جویم؟»
سحر کردی بدین گفتار شب را
نبستی زین سخن تا روز لب را
چو باد صبح جستن کردی آغاز
بر آیین دگر دادی سخن ساز
چه گفتی؟ گفتی: «ای باد سحرخیز!
شمیم مشک در جیب سمن‌بیز،
به معشوقان بری پیغام عاشق
بدین جنبش دهی آرام عاشق
ز دلداران «نوازش نامه» آری
کنی غم‌دیدگان را غم‌گساری
کس از من در جهان غم‌دیده‌تر نیست
ز داغ هجر ماتم‌دیده‌تر نیست
دلم بیمار شد دلداری‌ام کن!
غمم بسیار شد غمخواری‌ام کن!
به هر شهری خبر پرس از مه من!
به هر تختی نشان جو از شه من!
گذار افکن به هر باغ و بهاری!
قدم نه بر لب هر جویباری!
بود بر طرف جویی زین تک و پوی
به چشم آید تو را آن سرو دلجوی»
ز وقت صبح، تا خورشید تابان
به جولانگاه روز آمد شتابان
دلی پردرد، چشمی خون‌فشان داشت
به باد صبحدم این داستان داشت
چو شد خورشید، شمع مجلس روز
زلیخا همچو حور مجلس‌افروز
پرستاران به پیشش صف کشیدند
رفیقان با جمالش آرمیدند
به آن صافی‌دلان پاک‌سینه
به جای آورد رسم و راه دینه
به هر روز و شبی این بود حالش
بدین آیین گذشتی ماه و سالش
به سر می‌برد از این سان روزگاری
به ره می‌داشت چشم‌انتظاری
بیا جامی! که همت برگماریم
ز کنعان ماه کنعان را بیاریم
زلیخا با دلی امیدوارست
نظر بر شاهراه انتظارست
ز حد بگذشت درد انتظارش
دوابخشی کنیم از وصل یارش
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۴ - دیدن زلیخا، یوسف را
زلیخا بود ازین صورت، تهی‌دل
کز او تا یوسف آمد یک دو منزل
به صحرا شد برون تا ز آن بهانه
ز دل بیرون دهد اندوه خانه
گرفت اسباب عیش و خرمی پیش
ولی هر لحظه شد اندوه او بیش
چو در صحرا به خرمن سیل‌اش افتاد
دگرباره به خانه میل‌اش افتاد
اگر چه روی در منزلگه‌اش بود،
گذر بر ساحت قصر شه‌اش بود
چو دید آن انجمن گفت: «این چه غوغاست؟
که گویی رستخیز از مصر برخاست!»
یکی گفت:«این پی فرخنده نامی است
بساط عرض عبرانی غلامی است
زلیخا دامن هودج برانداخت
چو چشمش بر غلام افتاد بشناخت
برآمد از دلش بی‌خواست فریاد
ز فریادی که زد بی‌خود بیفتاد
روان، هودج کشان هودج براندند
به خلوت‌خانهٔ خاص‌اش رساندند
چو شد منزلگه‌اش آن خلوت راز
ز حال بی‌خودی آمد به خود باز
ازو پرسید دایه کای دل‌افروز!
چرا کردی فغان از جان پرسوز؟
بگف: «ای مهربان مادر، چه گویم؟
که گردد آفت من هر چه گویم
در آن مجمع غلامی را که دیدی
ز اهل مصر و وصف او شنیدی،
ز عالم قبله گاه جان من اوست
فدایش جان من! جانان من اوست
ز خان و مان مرا آواره، او ساخت
درین آوارگی بیچاره، او ساخت»
چو دایه آتش او دید کز چیست
چو شمع از آتش او زار بگریست
بگفت: «ای شمع، سوز خود نهان دار!
غم شب، رنج روز خود نهان دار!
بود کز صبر، امیدت برآید
ز ابر تیره خورشیدت برآید
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۷ - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا
سخن‌پرداز این شیرین‌فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان غم فرجام رفته
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه در بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
درون می‌آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلنداقبال دایه
که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
نمی‌دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
بگو کین بیقراری از که داری؟
ز نو رنجی که داری از که داری؟»
بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شبا روزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می‌گفت
غم و اندوه پیشین باز می‌گفت
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
بسان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کن روز بوده‌ست
که جانش در غم جانسوز بوده‌ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کگاه باشد
که از دل‌ها به دل‌ها راه باشد
شنیده‌ستم که روز کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
ز پندار وجود خود بپرهیز!
مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۸ - تمنا کردن یوسف شبانی را
به حکم آنکه امت‌پروری را
شبان لایق بود پیغمبری را
ز یوسف با هزاران کامرانی
همی زد سر تمنای شبانی
زلیخا آن تمنا را چو دریافت
به تحصیل تمنایش عنان تافت
نخستین خواست ز استادان آن فن
که کردند از برایش یک فلاخن
رسن همچون خور از زر تافتندش
چو گیسوی معنبر بافتندش
زلیخا نیز می‌پخت آرزویی
که: گنجانم در او خود را چو مویی
چو نتوان بی‌سبب خود را در او بست
ببوسم گاه گاه‌اش ز آن سبب دست
دگر می‌گفت: این را چون پسندم
که یک مو بار خود بر وی ببندم؟
وز آن پس داد فرمان تا شبانان
رمه در کوه و در صحراچرانان
جدا سازند نادر بره‌ای چند
چو گردون چر بره، بی‌مثل و مانند
چو آهوی ختن سنبل‌چریده
ز گرگان هرگز آسیبی ندیده
زره‌سان پشمشان چون موی زنگی
ز ابریشم فزون در تازه‌رنگی
میان آن رمه یوسف شتابان
چو در برج حمل، خورشید تابان
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را
سگ دنباله‌کش کرده، شبان را
نگهبانان موکل ساخت چندی
که دارندش نگاه از هر گزندی
بدین‌سان بود تا می‌خواست کارش
نبود از دست بیرون اختیارش
اگر می‌خواست در صحرا شبان بود
وگر می‌خواست شاه ملک جان بود
ولی در ذات خود بود آن پری‌زاد
ز شاهی و شبانی هر دو آزاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۹ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را و استغنا نمودن یوسف از وی
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
بجز دیدارش از هر جست و جویی
نمی‌دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره‌مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
بلی نظارگی کید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ،
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می‌جست چاره
ولی می‌کرد از آن یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می‌بود ازو یوسف گریزان
زلیخا رخ بر آن فرخ‌لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می‌دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی‌دید
به چشم فتنه‌جوی او نمی‌دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
زلیخا را چو این غم بر سرآمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لالهٔ زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی‌سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب، آبی که بودش
نشست از شمع رخ، تابی که بودش
نکردی شانه زلف عنبرین‌بوی
جز از پنجه که می‌کندی به آن موی
به سوی آینه کم روگشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز سرمه ز آن سیه چشمی نمی‌جست،
که اشک از نرگس او سرمه می‌شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که: ای کارت به رسوایی کشیده!
ز سودای غلام زرخریده!
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بندهٔ خود عشق‌بازی؟
عجب‌تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملال‌ات
همی گفت این، ولیکن آن یگانه
نه ز آن‌سان در دل او داشت خانه،
که‌ش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
زلیخا را چو دایه آنچنان دید
ز دیده اشک‌ریزان حال پرسید
که: «ای چشمم به دیدار تو روشن!
دلم از عکس رخسار تو گلشن!
دلت پر رنج و جانت پر ملال است
نمی‌دانم تو را اکنون چه حال است
تو را آرام‌جان پیوسته در پیش،
چه می‌سوزی ز بی‌آرامی خویش؟
در آن وقتی که از وی دور بودی،
اگر می‌سوختی، معذور بودی
کنون در عین وصلی، سوختن چیست؟
به داغش شمع جان‌افروختن چیست؟
به رویش خرم و دلشاد می‌باش!
ز غم‌های جهان آزاد می‌باش!»
زلیخا چون شنید اینها ز دایه
سرشکش را دل از خون داد مایه
ز ابر دیده خون دل فروریخت
به پیشش قصهٔ مشکل فروریخت
بگفت: «ای مهربان مادر! همانا
نه‌ای چندان به سر کار، دانا
نمی‌دانی که من بر دل چه دارم
وز آن جان جهان حاصل چه دارم
ز من دوری نباشد هیچ گاه‌اش
ولی نبود به من هرگز نگاهش
چو رویم شمع خوبی برفروزد
دو چشم خود به پشت پای دوزد
بدین اندیشه آزارش نجویم،
که پشت پاش به باشد ز رویم
چو بگشایم بدو چشم جهان‌بین
به پیشانی نماید صورت چین
بر آن چین سرزنش از من روا نیست
که از وی هر چه می‌آید خطا نیست
به رشکم ز آستین او که پیوست
به دستان یافته بر ساعدش، دست»
چو دایه این سخن بشنید، بگریست
که با حالی چنین، مشکل توان زیست
فراقی کافتد از دوران، ضروری
به از وصلی بدین تلخی و شوری
غم هجران همین یک سختی آرد
چنین وصلی دو صد بدبختی آرد
زلیخا با غمی با این درازی
چو دید از دایه رحم چاره‌سازی
بگفت: «ای از تو صد یاری‌م بوده!
به هر کاری هواداری‌م بوده!
قدم از تارک من کن به سویش!
زبان من شو و از من بگوی‌اش!
که: ای سرکش نهال نازپرورد!
رخت را از لطافت ناز پرورد
عروس دهر تا در زادن افتاد
ز تو پاکیزه‌تر فرزند کم زاد
کمال حسن تو حد بشر نیست
پری از خوبی تو بهره‌ور نیست
زلیخا گرچه زیبا دلربایی‌ست،
فتاده در کمندت مبتلایی‌ست
ز طفلی داغ، تو بر سینه دارد
ز سودایت غم دیرینه دارد
به ملک خود سه‌بارت دیده در خواب
وز آن عمری‌ست مانده در تب و تاب
کنون هم گشته زین سودا چو مویی
ندارد جز تو در دل آرزویی
چه کم گردد ز جاه چون تو شاهی
اگر گاهی کنی سویش نگاهی؟»
چو یوسف این فسون از دایه بشنود
به پاسخ لعل گوهربار بگشود
به دایه گفت: کای دانا به هر راز!
مشو بهر فریب من فسون‌ساز!
زلیخا را غلام زر خریدم
بسا از وی عنایت‌ها که دیدم
گل و آبم عمارت‌کردهٔ اوست
دل و جانم وفاپروردهٔ اوست
اگر عمری کنم نعمت شماری،
نیارم کردن او را حق‌گزاری
ولی گو: بر من این اندیشه مپسند!
که سر پیچم ز فرمان خداوند
ز بدفرمای نفس معصیت زای،
نهم در تنگنای معصیت پای
به فرزندی عزیزم نام برده‌ست
امین خانهٔ خویشم شمرده‌ست
نی‌ام جز مرغ آب و دانهٔ او
خیانت چون کنم در خانهٔ او؟
به سینه سر از اسراییل دارم
به دل دانایی از جبریل دارم
اگر هستم نبوت را سزاوار
بود ز اسحاق‌ام استحقاق این کار
معاذ الله که کاری پیشه سازم
که دارد از ره این قوم بازم
که من دارم ز فضل ایزد پاک
امید عصمت نفس هوسناک
چو دایه با زلیخا این خبر گفت
ز گفت او چو زلف خود برآشفت
خرامان ساخت سرو راستین را
به سر سایه فکند آن نازنین را
بدو گفت: «ای سر من خاک پایت
سرم خالی مبادا از هوایت!
ز مهرت یک سر مویم تهی نیست
سر مویی ز خویش‌ام آگهی نیست
اگر جان است غم‌پروردهٔ توست
وگر تن، جان به لب آوردهٔ توست
ز حال دل چه گویم خود که چون است
ز چشم خون‌فشان یک قطره خون است»
چو یوسف این سخن بشنید بگریست
زلیخا آه زد کاین گریه از چیست؟
مرا چشمی تو، چون خندان نشینم
که چشم خویش را در گریه بینم؟
چو یوسف دید از او اندوه بسیار
شد از لب همچو چشم خود گهربار
بگفت: «از گریه ز آنم دل شکسته
که نبود عشق کس بر من خجسته
چو زد عمه به راه مهر من گام
به دزدی در جهان‌ام ساخت بدنام
ز اخوانم پدر چون دوستر داشت
نهال کین من در جانشان کاشت
ز نزدیک پدر دورم فکندند
به خاک مصر مهجورم فکندند
شود دل دم به دم خون در بر من
که تا عشقت چه آرد بر سر من»
زلیخا گفت کای چشم و چراغم!
فروغ تو ز مه داده فراغ‌ام
ز من کز جان فزون می‌دارم‌ات دوست
گمان دشمنی‌بردن نه نیکوست
مرا از تیغ مهرت دل دو نیم است،
تو را از کین من چندین چه بیم است؟
بزن یک گام در همراهی من!
ببین جاوید دولت خواهی من!
جوابش داد یوسف کای خداوند!
منم پیشت به بند بندگی بند
برون از بندگی کاری ندارم
به قدر بندگی فرمای، کارم!
خداوندی مجوی از بندهٔ خویش!
بدین لطف‌ام مکن شرمندهٔ خویش!
کی‌ام من تا تو را دمساز گردم؟
درین خوان با عزیز انباز گردم؟
مرا به گرکنی مشغول کاری
که در وی بگذرانم روزگاری
چو صبح ار صادقی در مهر رویم،
مزن دم جز به وفق آرزویم!
مرا چون آرزو خدمتگزاری است
خلاف آن نه رسم دوستداری است
دلی کو مبتلای دوست باشد
مراد او رضای دوست باشد
از آن یوسف همی داد این سخن ساز،
که تا در خدمت از صحبت رهد باز
ز صحبت داشت بیم فتنه و شور
به خدمت خواست تا گردد از آن دور
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - فرستادن زلیخا، یوسف را به باغ
چمن پیرای باغ این حکایت
چنین کرد از کهن پیران روایت
زلیخا داشت باغی و چه باغی!
کز آن بر دل ارم را بود داغی
به گردش ز آب و گل، سوری کشیده
گل سوری ز اطرافش دمیده
نشسته گل ز غنچه در عماری
به فرقش نارون در چترداری
قد رعنا کشیده نخل خرما
گرفته باغ را زو کار، بالا
بسان دایگان پستان انجیر
پی طفلان باغ از شیره پر شیر
بر آن هر مرغک انجیرخواره
دهان برده چو طفل شیرخواره
فروغ خور به صحنش نیم‌روزان
ز زنگاری مشبک‌ها فروزان
به هم آمیخته خورشید و سایه
ز مشک و زر زمین را داده مایه
گل سرخش چو خوبان نازپرورد
به رنگ عاشقان روی گل زرد
صبا جعد بنفشه تاب داده
گره از طرهٔ سنبل گشاده
سمن با لاله و ریحان هم آغوش
زمین از سبزهٔ تر پرنیان‌پوش
به هم بسته در آن نزهتگه حور
دو حوض از مرمر صافی چو بلور
میان‌شان چون دودیده فرقی اندک
به عینه هر یکی چون آن دگر یک
نه از تیشه در آن، زخم تراشی
نه از زخم تراش آن را خراشی
تصور کرده با خود هر که دیده
که بی‌بندست و پیوند، آفریده
زلیخا بهر تسکین دل تنگ
چو کردی جانب آن روضه آهنگ
یکی بودی لبالب کرده از شیر
یکی از شهد گشتی چاشنی گیر
پرستاران آن ماه فلک مهد
از آن یک شیر نوشیدی وز این شهد
میان آن دو حوض افراخت تختی
برای همچو یوسف نیک‌بختی
به ترک صحبتش گفتن رضا داد
به خدمت سوی آن باغش فرستاد
صد از زیبا کنیزان سمن‌بر
همه دوشیزه و پاکیزه گوهر،
چو سرو ناز قائم ساخت آنجا
پی خدمت ملازم ساخت آنجا
بدو گفت: «ای سر من پایمالت
تمتع زین بتان کردم حلالت»
کنیزان را وصیت کرد بسیار
که: «ای نوشین لبان، زنهار زنهار!
به جان در خدمت یوسف بکوشید!
اگر زهر آید از دستش، بنوشید!
ولی از هر که گردد بهره‌بردار
مرا باید کند اول خبردار
همی زد گوییا چون ناشکیبی
به لوح آرزو نقش فریبی
که را افتد پسند وی از آن خیل
به وقت خواب سوی او کند میل
نشاند خویش را پنهان به جایش
خورد بر از نهال دلربایش
چو یوسف را فراز تخت بنشاند
نثار جان و دل در پایش افشاند
دل و جان پیش یار خویش بگذاشت
به تن راه دیار خویش برداشت
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۱ - عرضه کردن کنیزان جمال خویش را بر یوسف و یکتاپرست کردن یوسف ایشان را
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه‌انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت آن صیقلی آیینه در دست
کنیزان جلوه‌گر در جلوهٔ ناز
همه دستان‌نمای و عشوه‌پرداز
همه در پیش یوسف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکر ریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت،
مقامت می‌کنم چشم جهان‌بین
بیا بنشین به چشم مردم آیین!
یکی بنمود سر و پرنیان‌پوش
که این سرو امشب‌ات بادا هم آغوش!
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای!
مکن چون حلقه‌ام بیرون در، جای!
بدین سان هر یکی ز آن لاله‌رویان
ز یوسف وصل را می‌بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه‌باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یک‌سر مکر و دستان
به صورت بت، به سیرت بت‌پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی‌خواست
که گردد راهشان در بندگی، راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک، اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان!
به چشم مردم عالم، عزیزان!
درین عزت ره خواری مپویید
بجز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون، ما را خدایی‌ست
که ره گم‌کردگان را رهنمایی‌ست
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
به سجده باید آن را سر نهادن
که داده سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر؟
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودی‌ش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه، خرم‌طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و، بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشتهٔ کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه‌پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دشوب و درام و درای!
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟
در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟
بسی زین نکته با آن غنچه‌لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می‌داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می‌داشت
سر از شرمندگی بالا نمی‌کرد
نگه الا به پشت پا نمی‌کرد
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه‌اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبهٔ احزان خود کرد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۳ - وصف آرایش کردن زلیخا
ولی اول جمال خود بیاراست
وز آن میل دل یوسف به خود خواست
به زیورها نبودش احتیاجی
ولی افزود از آن خود را رواجی
ز غازه رنگ گل را تازگی داد
لطافت را نکو آوازگی داد
ز وسمه ابروان را کار پرداخت
هلال عید را قوس قزح ساخت
نغوله بست موی عنبرین را
گره در یکدگر زد مشک چین را
ز پشت آویخت مشکین گیسوان را
ز عنبر داد پشتی ارغوان را
مکحل ساخت چشم از سرمهٔ ناز
سیه کاری به مردم کرد آغاز
نهاد از عنبر تر جابه‌جا خال
به جانان کرد عرض صورت حال
که رویت آتشی در من فکنده‌ست
بر آن آتش دل و جانم سپندست
به مه خطی کشید از نیل چون میل
که شد مصر جمال، آباد از آن نیل
نبود آن خط نیلی بر رخ ماه
که میلی بود بهر چشم بدخواه
اگر مشاطه دید آن نرگس مست
فتاد آنجاش میل سرمه از دست
به دستان داد سیمین پنجه را رنگ
کز آن دستان دلی آرد فراچنگ
به کف نقشی زد او را خرده‌کاری
کز آن نقش‌اش به دست آید نگاری
به فندق، گونهٔ عناب تر داد
به جانان ز اشک عنابی خبر داد
نمود از طرف عارض گوشواره
قران افکند مه را با ستاره
که تا آن دولت دنیا و دینش
به حکم آن قران، گردد قرین‌اش
چو غنچه با جمال تازه و تر
لباس توبه‌تو پوشید در بر
مرتب ساخت بر تن پیرهن را
ز گل پر کرد دامان سمن را
شعار شاخ گل از یاسمین کرد
سمن در جیب و گل در آستین کرد
ندیدی دیده گر کردی تامل
بجز آبی تنک بر لاله و گل
عجب آبی در او از نقرهٔ خام
دو ماهی از دو ساعد کرده آرام
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق
رخش می‌داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی
چو بر نازک تنش شد پیرهن راست
به زرکش دیبهٔ چینی بیاراست
نهاد از لعل سیراب و زر خشک
فروزان تاج را بر خرمن مشک
شد از گوهر مرصع جیب و دامان
به صحن خانه طاووس خرامان
خرامان می‌شد و آیینه در دست
خیال حسن خود با خود همی بست
چو عکس روی خود دید از مقابل
عیار نقد خود را یافت کامل
به جست و جوی یوسف کس فرستاد
پرستاران ز پیش و پس فرستاد
درآمد ناگهان از در چو ماهی
عطارد حشمتی خورشید جاهی
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین و طلعتی نور علی نور
زلیخا را چو دیده بر وی افتاد
ز شوق‌اش شعله گویی در نی افتاد
گرفتش دست، کای پاکیزه سیرت!
چراغ دیدهٔ اهل بصیرت!
بیا تا حق‌شناس‌ات باشم امروز
زمانی در سیاست باشم امروز
کنم قانون احسانی کنون ساز
که تا باشد جهان، گویند از آن باز
به نیرنگ و فسون کز حد برون برد
به اول خانه ز آن هفت‌اش درون برد
ز زرین در چو داد آن دم گذارش
به قفل آهنین کرد استوارش
چو شد در بسته، از لب مهر بگشاد
ز دل راز درون خود برون داد
جوابش داد یوسف سرفکنده
که:«ای همچون من‌ات صد شاه، بنده!
مرا از بند غم آزاد گردان!
به آزادی دلم را شاد گردان!
مرا خوش نیست کاینجا با تو باشم
پس این پرده تنها با تو باشم»
زلیخا این نفس را باد نشمرد
سخن گویان به دیگر خانه‌اش برد
بر او قفل دگر محکم فروبست
دل یوسف از آن اندوه بشکست
دگر باره زلیخا ناله برداشت
نقاب از راز چندین ساله برداشت
بگفت: «این خوشتر از جان! ناخوشی چند؟
به پایت می‌کشم سر، سرکشی چند؟
تهی کردم خزاین در بهایت
متاع عقل و دین کردم فدایت
به آن نیت که درمانم تو باشی
رهین طوق فرمانم تو باشی
نه آن کز طاعت من روی تابی
به هر ره برخلاف من شتابی»
بگفتا: «در گنه فرمان بری نیست
به عصیان زیستن طاعت‌وری نیست
هر آن کاری که نپسندد خداوند
بود در کارگاه بندگی، بند
بدان کارم شناسایی مبادا!
بر آن دست توانایی مبادا!»
در آن خانه سخن کوتاه کردند
به دیگر خانه منزلگاه کردند
زلیخا بر درش قفلی دگر زد
دگرسان قصه‌هاش از سینه سر زد
بدین دستور از افسون فسانه
همی بردش درون، خانه به خانه
به هر جا قصه‌ای دیگر همی خواند
به هر جا نکته‌ای دیگر همی راند
به شش خانه نشد کارش میسر
نیامد مهره‌اش بیرون ز شش در
به هفتم خانه کرد او را قدم چست
گشاد کار خود از هفتمین جست
بلی نبود درین ره ناامیدی
سیاهی را بود رو در سفیدی
ز صد در گر امیدت برنیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
دری دیگر بباید زد که ناگاه
از آن در سوی مقصد آوری راه
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۷ - زبان به طعنهٔ زلیخا گشادن زنان مصر و به تیغ غیرت عشق دست ایشان بریدن
نسازد عشق را کنج سلامت
خوشا رسوایی و کوی ملامت
غم عشق از ملامت تازه گردد
وز این غوغا بلند، آوازه گردد
ملامت‌های عشق از هر کرانه
بود کاهل‌تنان را تازیانه
چو باشد مرکب رهرو گران خیز
شود ز آن تازیانه سیر او تیز
زلیخا را چو بشکفت آن گل راز
جهانی شد به طعن‌اش بلبل آواز
زنان مصر از آن آگاه گشتند
ملامت را حوالتگاه گشتند
به هر نیک و بدش در پی فتادند
زبان سرزنش بر وی گشادند
که: شد فارغ ز هر ننگی و نامی
دلش مفتون عبرانی غلامی
عجب‌تر کن غلام از وی نفورست
ز دمسازی و همرازی‌ش دورست
نه گاهی می‌کند در وی نگاهی
نه گامی می‌زند با وی به راهی
به هر جا آن کشد برقع ز رخسار
زند این از مژه بر دیده مسمار
همانا پیش چشم او نکو نیست
از آن رو خاطرش را میل او نیست
گر آن دلبر گهی با ما نشستی،
ز ما دیگر کجا تنها نشستی؟
زلیخا چون شنید این داستان را
فضیحت خواست آن ناراستان را
روان فرمود جشنی ساز کردند
زنان مصر را آواز کردند
چه جشنی، بزم گاه خسروانه
هزارش ناز و نعمت در میانه
بلورین جام‌ها لبریز کرده
به ماء الورد عطرآمیز کرده
در او از خوردنی‌ها هر چه خواهی
ز مرغ آورده حاضر تا به ماهی
پی حلواش داده نیکوان وام
ز لب شکر ز دندان مغز بادام
روان هر سو کنیزان و غلامان
به خدمت همچو طاووسان خرامان
پری‌رویان مصری حلقه بسته
به مسندهای زرکش خوش نشسته
ز هر خوان آنچه می‌بایست خوردند
ز هر کار آنچه می‌شایست کردند
چو خوان برداشتند از پیش آنان
زلیخا شکرگویای مدح‌خوانان
نهاد از طبع حیلت‌ساز پر فن
ترنج و گزلکی بر دست هر تن
به یک کف گزلکی در کار خود تیز
به دیگر کف ترنجی شادی‌انگیز
بدیشان گفت پس کای نازنینان!
به بزم نیکویی بالانشینان!
چرا دارید ازین سان تلخ کامم
به طعن عشق عبرانی غلامم؟
اجازت گر بود آرم برون‌اش
بدین اندیشه کردم رهنمون‌اش
همه گفتند کز هر گفت و گویی
بجز وی نیست ما را آرزویی
ترنجی کز تو اکنون بر کف ماست
پی صفراییان داروی صفراست
بریدن بی‌رخش نیکو نیاید
نمی‌برد کسی تا او نیاید!
زلیخا دایه را سوی‌اش فرستاد
که: «بگذر سوی ما، ای سرو آزاد!»
به قول دایه، یوسف درنیامد
چو گل ز افسون او خوش برنیامد
به پای خود زلیخا سوی او شد
در آن کاشانه همزانوی او شد
به زاری گفت کای نور دو دیده!
تمنای دل محنت رسیده!
ز خود کردی نخست امیدوارم
به نومیدی فتاد آخر قرارم
فتادم در زبان مردم از تو
شدم رسوا میان مردم از تو
گرفتم آن که در چشم تو خوارم
به نزدیک تو بس بی‌اعتبارم
مده زین خواری و بی‌اعتباری
ز خاتونان مصرم شرمساری!
شد از انفاس آن افسونگر گرم
دل یوسف به بیرون آمدن نرم
ز خلوت خانه ، آن گنج نهفته
برون آمد چو گلزار شکفته
زنان مصر کن گلزار دیدند
ز گلزارش گل دیدار چیدند،
به یک دیدار کار از دستشان رفت
زمام اختیار از دستشان رفت
چو هر یک را در آن دیدار دیدن
تمنا شد ترنج خود بریدن،
ندانسته ترنج از دست خود باز
ز دست خود بریدن کرد آغاز
چو دیدندش که جز والا گهر نیست
بر آمد بانگ از ایشان کاین بشر نیست!
زلیخا گفت: «هست این، آن یگانه
کز اوی‌ام سرزنش‌ها را نشانه
ملامت کز شما بر جان من بود
همه از عشق این نازک بدن بود
مراد جان و تن من خواندم او را
به وصل خویشتن من خواندم او را
ولی او سر به کارم در نیاورد
امید روزگارم بر نیاورد
اگر ننهد به کام من دگر پای
ازین پس کنج زندان سازمش جای
رسد کارش در آن زندان به خواری
گذارد عمر در محنت‌گزاری»
بدیشان گفت: «یوسف را چو دیدید
ز تیغ مهر او کف‌ها بریدید
اگر در عشق وی معذوری‌ام هست،
بدارید از ملامت کردنم دست!
چو یاران از در یاری در آیید!
درین کارم مددکاری نمایید!»
همه چنگ محبت ساز کردند
نوای معذرت آغاز کردند
که: «یوسف خسرو اقلیم جان است
بر آن اقلیم، حکم او روان است
غمش گر مایهٔ رنجوری توست
جمالش حجت معذوری توست
دل سنگین به مهرت نرم بادش!
وز این نامهربانی شرم بادش!»
وز آن پس رو سوی یوسف نهادند
سخن را در نصیحت داد دادند
بدو گفتند کای عمر گرامی!
دریده پیرهن در نیکنامی!
زلیخا خاک شد در راهت، ای پاک!
همی کش گه گهی دامن بر این خاک!
به دفع حاجتش حجت رها کن!
ز تو چون حاجتی خواهد، روا کن!
حذر کن! ز آنکه چون مضطر شود دوست
به خواری دوست را از سرکشد پوست
چو از لب بگذرد سیل خطرمند
نهد مادر به زیر پای، فرزند
خدا را، بر وجود خود ببخشای!
به روی او در مقصود بگشای!
وگر باشد تو را از وی ملالی
که چندانش نمی‌بینی جمالی!!!،
چو زو ایمن شوی، دمساز ما باش!!
نهانی همدم و همراز ما باش!!
که ما هر یک به خوبی بی‌نظیریم
سپهر حسن را ماه منیریم
چو بگشاییم لب‌های شکرخا
ز خجلت لب فروبندد زلیخا
چنین شیرین و شکرخا که ماییم،
زلیخا را چه قدر آنجا که ماییم!
چو یوسف گوش کرد افسونگری‌شان
پی کام زلیخا یاوری شان
گذشتن از ره دین و خرد، نیز
نه تنها بهر وی، از بهر خود نیز!
پریشان شد ز گفت و گوی ایشان
بگردانید روی از روی ایشان
به حق برداشت کف بهر مناجات
که: «ای حاجت روای اهل حاجات
پناه پردهٔ عصمت‌نشینان!
انیس خلوت عزلت‌گزینان!
عجب درمانده‌ام در کار اینان
مرا زندان به از دیدار اینان
به، ار صد سال در زندان نشینم،
که یک دم طلعت اینان ببینم!»
چو زندان خواست یوسف از خداوند
دعای او به زندان ساخت‌اش بند
اگر بودی ز فضلش عافیت‌خواه
سوی زندان قضا ننمودی‌اش راه
برستی ز آفت آن ناپسندان
دلی فارغ ز محنت‌های زندان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۸ - به زندان رفتن یوسف
چو از دستان آن ببریده‌دستان
همه از خود پرستی بت‌پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش،
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
زلیخا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که: «گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قول‌اند مرد و زن موافق
که من بر وی از جان‌ام گشته عاشق
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم این جوان را
به هر کوی‌اش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجهٔ خویش
چو مردم قهر من با او ببینند
از آن ناخوش گمان یک‌سو نشینند»
عزیز اندیشهٔ او را پسندید
ز استصواب آن طبعش، بخندید
بگفتا: «من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به ز آنکه سفتی
نیامد در دلم به ز آنچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش!»
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که: «گر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگرنه صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
از آن بهتر که در زندان نشینی!»
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آن‌سان که می‌دانی! جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی‌فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه‌اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
بسان عیسی‌اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی‌زن منادی برکشیده
که: «هر سرکش غلام شوخ‌دیده
که گیرد شیوهٔ بی‌حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجهٔ خویش،
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان»
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنت‌اش مپسند بر دل!
ز گردن غل، ز پایش بند بگسل!
یکی خانه برای او جدا کن!
جدا از دیگران، آنجاش جا کن!
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان که‌ش بود عادت
در آن منزل به مهراب عبادت
چو مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آن که از کید زنان رست
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۱ - ابتلای زلیخا به محنت فراق بعد از وفات عزیز مصر
دلی کز دلبری ناشاد باشد
ز هر شادی و غم آزاد باشد
غمی دیگر نگیرد دامن او
نگردد شادی‌ای پیرامن او
زلیخا بود مرغی محنت آهنگ
جهان چون خانهٔ مرغان بر او تنگ
غم یوسف ز جان او نمی‌رفت
حدیثش از زبان او نمی‌رفت
درین وقتی که رفت از سر عزیزش
نماند اسباب دولت هیچ چیزش،
خیال روی یوسف یار او بود
انیس خاطر افگار او بود
به یادش روی در ویرانه‌ای کرد
وطن در کنج محنت‌خانه‌ای کرد
ز مژگان دم به دم خوناب می‌ریخت
مگر خوناب خون ناب می‌ریخت
چو بود از تاب دل، سوزان تب او
مژه می‌ریخت آبی بر لب او
نمی‌شست از رخ آن خونابه گویی
از آن خونابه بودش سرخ‌رویی
گهی کندی به ناخن روی گلگون
چو چشم خود گشادی چشمهٔ خون
گهی سینه گهی دل می‌خراشید
ز جان جز نقش جانان می‌تراشید
فراوان سال‌ها کار وی این بود
ز هجران رنج و تیمار وی این بود
جوانی، تیره گشت از چرخ پیرش
به رنگ شیر شد موی چو قیرش
گریزان گشت زاغ از تیر تقدیر
به جای زاغ شد بوم آشیان‌گیر
به روی تازه چون گلچین‌اش افتاد
شکن در صفحهٔ نسرین‌اش افتاد
سهی سروش ز بار عشق خم شد
سرش چون حلقه همراز قدم شد
نه سر، نی پای بود از بخت واژون
ز بزم وصل، همچون حلقه بیرون
درین نم دیده خاک، از خون مردم
چو شد سرمایهٔ بینایی‌اش گم،
به پشت خم از آن بودی سرش پیش
که جستی گم شده سرمایهٔ خویش
به سر بردی در آن ویران، مه و سال
سرش ز افسر تهی، پایش ز خلخال
تهی از حله‌های اطلس‌اش دوش
سبک از دانه‌های گوهرش گوش
به مهر یوسف‌اش از خاک بستر
به از مهد حریر حورگستر
نرفتی غیر «یوسف!» بر زبانش
نبودی غیر او آرام جانش
خبرگویان ز یوسف لب ببستند
پس زانوی خاموشی نشستند
زلیخا را ز تنهایی چو جان کاست
به راه یوسف از نی خانه‌ای خواست
بدو کردند نی‌بستی حواله
چون موسیقار پر فریاد و ناله
چو کردی از جدایی ناله آغاز
جدا برخاستی از هر نی آواز
چو از هجر آتش اندر وی گرفتی
ز آهش شعله اندر نی گرفتی
به حسرت بر سر راهش نشستی
خروشان بر گذرگاهش نشستی
چو بی‌یوسف رسیدی خیلی از راه
به طنزش کودکان کردندی آگاه
که: «اینک در رسید از راه، یوسف
به رویی رشک مهر و ماه، یوسف»
زلیخا گفتی: «از یوسف در اینان
نمی‌یابم نشان، ای نازنینان!
به دل زین طنز مپسندید داغم!
که نید بوی یوسف در دماغم
به هر منزل که آن دلدار گردد
جهان پر نافهٔ تاتار گردد»
چو یوسف در رسیدی با گروهی
کز ایشان در دل افتادی شکوهی
بگفتندی که: «از یوسف خبر نیست
درین قوم از قدوم او اثر نیست»
بگفتی: «در فریب من مکوشید!
قدوم دوست را از من مپوشید!»
چو کردی گوش آن حیران مهجور
ز چاووشان، نوای «دور شو، دور!»
زدی افغان که: «من عمری ست دورم
به صد محنت درین دوری صبورم»
بگفتی این و بی‌هوش اوفتادی
ز خود کردی فراموش اوفتادی
ز جام بیخودی از دست رفتی
چنان بیخود، در آن نی‌بست رفتی
بدین دستور بودی روزگاری
نبودی غیر ازین‌اش کار و باری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۲ - التفات نکردن یوسف به زلیخا در کفر و التفات به وی پس از توحید
زلیخا کرد بعد از ره‌نشینی
هوای دولت دیدار بینی
شبی سر پیش آن بت بر زمین سود
که عمری در پرستش کاری‌اش بود
بگفت: «ای قبلهٔ جانم جمالت!
سر من در عبادت پایمالت!
تو را عمری‌ست کز جان می‌پرستم
برون شد گوهر بینش ز دستم
به چشم خود ببین رسوایی‌ام را!
به چشمم بازدهٔ بینایی‌ام را!
ز یوسف چند باشم مانده مهجور؟
بده چشمی که رویش بینم از دور!
چو شاه خور به تخت خاور آمد
صهیل ابلق یوسف بر آمد
برون آمد زلیخا چون گدایی
گرفت از راه یوسف تنگنایی
به رسم دادخواهان داد برداشت
ز دل ناله، ز جان فریاد برداشت
کس از غوغا، به حال او نیفتاد
به حالی شد که او را کس مبیناد!
ز درد دل فغان می‌کرد و می‌رفت
ز آه آتش فشان می‌کرد و می‌رفت
به محنت خانهٔ خود چون پی آورد
دو صد شعله به یک مشت نی آورد
به پیش آورد آن سنگین صنم را
زبان بگشاد تسکین الم را
که ای سنگ سبوی عز و جاهم!
به هر راهی که باشم سنگ راهم!
تو سنگی، خواهم از ننگ تو رستن!
به سنگی گوهر قدرت شکستن
بگفت این، پس به زخم سنگ خاره
خلیل آسا شکست‌اش پاره پاره
ز شغل بت‌شکستن چون بپرداخت
به آب چشم و خون دل وضو ساخت
تضرع کرد و رو بر خاک مالید
به درگاه خدای پاک نالید:
«اگر رو بر بت آوردم، خدایا!
به آن بر خود جفا کردم، خدایا!،
به لطف خود جفای من بیامرز!
خطا کردم، خطای من بیامرز!
چو آن گرد خطا از من فشاندی،
به من ده باز! آنچ از من ستاندی!
چو برگشت از ره، آن بر مصریان شاه
گرفت افغان‌کنان بازش سرراه
که: «پاکا، آنکه شه را ساخت بنده!
ز ذل و عجز کردش سرفکنده!
به فرق بندهٔ مسکین محتاج،
نهاد از عز و جاه خسروی تاج!»
چو جا کرد این سخن در گوش یوسف
برفت از هیبت آن هوش یوسف
به حاجب گفت کاین تسبیح‌خوان را،
که برد از جان من تاب و توان را
به خلوت‌خانهٔ خاص من آور!
به جولانگاه اخلاص من آور!
که تا یک شمه از حالش بپرسم
وز این ادبار و اقبالش بپرسم
کز آن تسبیح چون شور و شغب کرد
عجب ماندم، که تاثیری عجب کرد
گرش دردی نه دامنگیر باشد،
کلامش را کی این تاثیر باشد؟
ز غوغای سپه چون رست یوسف
به خلوتگاه خود بنشست یوسف،
درآمد حاجب از در، کای یگانه!
به خوی نیک در عالم فسانه!
ستاده بر در اینک آن زن پیر
که در ره مرکبت را شد عنانگیر
بگفتا: «حاجت او را روا کن!
اگر دردی‌ش هست آن را دوا کن!»
بگفت: «او نیست ز آن سان کوته‌اندیش
که با من باز گوید حاجت خویش»
بگفتا: «رخصت‌اش ده! تا درآید
حجاب از حال خود، هم خود گشاید»
چو رخصت یافت، همچون ذره رقاص
درآمد شادمان در خلوت خاص
چو گل خندان شد و چون غنچه بشکفت
دهان پرخنده یوسف را دعا گفت
ز بس خندیدنش یوسف عجب کرد
ز وی نام و نشان وی طلب کرد
بگفت: «آنم که چون روی تو دیدم
تو را از جمله عالم برگزیدم
جوانی در غمت بر باد دادم
بدین پیری که می‌بینی رسیدم
گرفتی شاهد ملک اندر آغوش
مرا یک بارگی کردی فراموش»
چو یوسف زین سخن دانست کو کیست
ترحم کرد و بر وی زار بگریست
بگفتا: «ای زلیخا! این چه حال است؟
چرا حالت بدین‌سان در وبال است؟»
چو یوسف گفت با وی «ای زلیخا!»
فتاد از پا زلیخا، بی‌زلیخا
شراب بیخودی زد از دلش جوش
برفت از لذت آوازش از هوش
چو باز از بیخودی آمد به خود باز
حکایت کرد یوسف با وی آغاز
بگفتا: «کو جوانی و جمالت؟»
بگفت: «از دست شد دور از وصالت!»
بگفتا: «خم چرا شد سرو نازت؟»
بگفت: «از بار هجر جانگدازت!»
بگفتا: «چشم تو بی‌نور چون است؟»
بگفت: «از بس که بی‌تو غرق خون است!»
بگفتا: «کو زر و سیمی که بودت؟
به فرق آن تاج و دیهیمی که بودت؟»
بگفت: «از حسن تو هر کس سخن راند
ز وصفت بر سر من گوهر افشاند
سر و زر را نثار پاش کردم
به گوهر پاشی‌اش پاداش کردم
نماند از سیم و زر چیزی به دستم
کنون دل گنج عشق، اینم که هستم!»
بگفتا: «حاجت تو چیست امروز؟
ضمان حاجت تو کیست امروز؟»
بگفت: «از حاجت‌ام آزرده جانی
نخواهم جز تو حاجت را ضمانی
اگر ضامن شوی آن را به سوگند
به شرح آن گشایم از زبان، بند
وگر نی، لب ز شرح آن ببندم
غم و درد دگر بر خود پسندم»
«قسم گفتا: به آن کان فتوت
به آن معمار ارکان نبوت،
کز آتش لاله و ریحان دمیدش
لباس حلت از یزدان رسیدش،
که هر حاجت که امروز از تو دانم
روا سازم به زودی، گر توانم!»
بگفت: «اول جمال است و جوانی
بدان گونه که خود دیدی و دانی
دگر چشمی که دیدار تو بینم
گلی از باغ رخسار تو چینم»
بجنبانید لب، یوسف دعا را
روان کرد از دو لب آب بقا را
جمال مرده‌اش را زندگی داد
رخش را خلعت فرخندگی داد
به جوی رفته باز آورد آبش
وز آن شد تازه، گلزار شبابش
سپیدی شد ز مشکین مهره‌اش دور
درآمد در سواد نرگسش نور
خم از سرو گل‌اندامش برون رفت
شکنج از نقرهٔ خامش برون رفت
جمالش را سر و کاری دگر شد
ز عهد پیشتر هم بیشتر شد
دگر ره یوسف‌اش گفت: «این نکوخوی!
مراد دیگرت گر هست، برگوی!»
«مرادی نیست گفتا: غیر ازینم،
که در خلوتگه وصلت نشینم
به روز اندر تماشای تو باشم
به شب رو بر کف پای تو باشم
فتم در سایهٔ سرو بلندت
شکر چینم ز لعل نوشخندت
نهم مرهم دل افگار خود را
به کام خویش بینم کار خود را»
چو یوسف این تمنا کرد از او گوش
زمانی سر به پیش افکند خاموش
نظر بر غیب، بودش انتظاری
جواب او نه «نی» گفت و نه «آری»
میان خواست حیران بود و ناخواست
که آواز پر جبریل برخاست
پیام آورد کای شاه شرفناک!
سلامت می‌رساند ایزد پاک
که ما عجز زلیخا را چو دیدیم
به تو عرض نیازش را شنیدیم،
دلش از تیغ نومیدی نخستیم
به تو بالای عرشش عقد بستیم
تو هم عقدی‌ش کن جاوید پیوند!
که بگشاید به آن از کار او بند
ز عین عاطفت یابی نظرها
شود زاینده ز آن عقدت گهرها»
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۳ - عقد نکاح بستن یوسف با زلیخا
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشن خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچهٔ نشکفته را چید،
بدو گفت: «این گهر ناسفته چون ماند؟
گل از باد سحر نشکفته چون ماند؟»
بگفتا: «جز عزیزم کس ندیده‌ست
ولی او غنچهٔ باغم نچیده‌ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود!
به طفلی در، که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
بحمد الله که این نقد امانت
که کوته ماند از آن دست خیانت،
دوصد بار ارچه تیغ بیم خوردم،
به تو بی‌آفتی تسلیم کردم»
چو یوسف این سخن را ز آن پری‌چهر
شنید، افزود از آن‌اش مهر بر مهر
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۴ - وفات یافتن یوسف و هلاک شدن زلیخا از مفارقت وی
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
به وصل دایمش آرام دل یافت
به دل خرم، به خاطر شاد می‌زیست
ز غم‌های جهان آزاد می‌زیست
تمادی یافت ایام وصالش
در آن دولت ز چل بگذشت سال‌اش
پیاپی داد آن نخل برومند
بر فرزند، بل فرزند فرزند
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب
ره بیداری‌اش، زد رهزن خواب
پدر را دید با مادر نشسته
به رخ چون خور نقاب نور بسته
ندا کردند کای فرزند، دریاب!
کشید ایام دوری دیر، بشتاب!
به دیگر روز، یوسف بامدادان
که شد دل‌ها ز فیض صبح شادان
به برکرده لباس شهریاری
برون آمد به آهنگ سواری
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل
بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل!
امان نبود ز چرخ عمر فرسای
که ساید بر رکاب دیگرت پای
عنان بگسل ز آمال و امانی!
بکش پا از رکاب زندگانی!»
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش
ز شادی شد بر او هستی فراموش
ز شاهی دامن همت بیفشاند
یکی از وارثان ملک را خواند
به جای خود شه آن مرز کردش
به خصلت‌های نیک اندرز کردش
به کف جبریل حاضر دشت سیبی
که باغ خلد از آن می‌داشت زیبی
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد
روان آن سیب را بویید و جان داد
چو یوسف را از آن بو جان برآمد
ز جان حاضران افغان برآمد
ز بس بالا گرفت آواز فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟
پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟
بدو گفتند کن شاه جوان‌بخت
به سوی تخته رو کرد از سر تخت
وداع کلبهٔ تنگ جهان کرد
وطن بر اوج کاخ لامکان کرد
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت
فروغ نیر هوش‌اش ز تن رفت
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک
سه روز افتاد همچون سایه بر خاک
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار
سماع آن ز خود بردش دگر بار
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت
به داغ سینه‌سوز از خود همی‌رفت
چهارم بار چون آمد به خود باز
ز یوسف کرد اول پرسش آغاز
جز این از وی خبر بازش ندادند
که همچون گنج در خاکش نهادند
نخست از دور چرخ ناموافق
گریبان چاک زد چون صبح صادق
به سینه از تغابن سنگ می‌زد
تپانچه بر رخ گلرنگ می‌زد
به سوی فرق نازک برد پنجه
ز زور پنجه آن را ساخت رنجه
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد
به چیدن سنبلستان را تنک کرد
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت
فغان از سینهٔ ناشاد برداشت
«وفادار! وفاداری نه این بود
به یاران شیوهٔ یاری نه این بود
عجب خاری شکستی در دل من
که بیرون ناید الا از گل من
همان بهتر کز اینجا پر گشایم
به یک پرواز کردن سویت آیم»
به یک جنبش از آن اندوه‌خانه
به رحلتگاه یوسف شده روانه
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک
بجز خرپشته‌ای از خاک نمناک
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه
به خاک انداخت خود را همچو سایه
گهی فرقش همی بوسید و گه پای
فغان می‌زد ز دل کای وای من وای!
زدی آتش به خاشاک وجودم
از آن پیچان رود بر چرخ دودم
چو درد و حسرتش از حد فزون شد
به رسم خاک بوسی سرنگون شد
دو چشم خود به انگشتان درآورد
دو نرگس را ز نرگس دان برآورد
به خاک وی فکند از کاسهٔ سر
که نرگس کاشتن در خاک بهتر
به خاکش روی خون آلود بنهاد
به مسکینی زمین بوسید و جان داد
خوش آن عاشق که چون جانش برآید
به بوی وصل جانانش برآید
حریفان حال او را چون بدیدند
فغان و ناله بر گردون کشیدند
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد
همی کردند بر وی با دو صد درد
بشستندش ز دیده اشک‌باران
چو برگ گل ز باران بهاران
بسان غنچه کز شاخ سمن رست
بر او کردند زنگاری کفن چست
ز گرد فرقت‌اش رخ پاک کردند
به جنب یوسف‌اش در خاک کردند
ولی دانای این شیرین حکایت
که دارد از کهن‌پیران روایت
چنین گوید که با هر جانب از نیل
که جسم پاک یوسف یافت تحویل،
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست
به جای نعمت انواع بلا خاست
بر این آخر قرار کار دادند
که در تابوتی از سنگ‌اش نهادند
شکاف سنگ قیراندای کردند
میان قعر نیل‌اش جای کردند
ببین حیله که چرخ بی‌وفا کرد
که بعد مرگش از یوسف جدا کرد
یکی شد غرق بحر آشنایی
یکی لب‌تشنه در بر جدایی
نگوید کس که مردی در کفن رفت،
بدین مردانگی کن شیرزن رفت
نخست از غیر جانان دیده برکند
وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند
هزاران فیض بر جان و تنش باد!
به جانان دیدهٔ جان روشن‌اش باد!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۵ - در خاتمهٔ کتاب
بحمدالله که بر رغم زمانه
به پایان آمد این دلکش فسانه
ورق‌ها از پریشانی رهیدند
به دامن پای جمعیت کشیدند
چو گل هر دم رواجی تازه‌شان باد!
ز پیوند بقا شیرازه‌شان باد!
کتابی بین به کلک صدق مرقوم
به نام عاشق و معشوق مرسوم
ز نامش طوطی آسای‌ام شکرخا
چو بردم نام یوسف با زلیخا
بود هر داستان زو بوستانی
به هر بستان ز گل‌رویان نشانی
هزاران تازه گل در وی شکفته
دوصد نرگس به خواب ناز خفته
به هر سو جدول از هر چشمه ساری
پر از آب لطافت جویباری
نظر در آبش از دل غم بشوید
غبار از خاطر درهم بشوید
ز جانش سر زند سر وفایی
ز جیب آرد برون دست دعایی
ز موج بهر الطاف الهی
کند این تشنه لب را قطره‌خواهی
چو آرد تازه گل‌ها را در آغوش
نگردد باغبان بر وی فراموش
سخن را از دعا دادی تمامی
به آمرزش زبان بگشای جامی!
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - سرآغاز
ای خاک تو تاج سربلندان!
مجنون تو عقل هوشمندان!
خورشید ز توست روشنی گیر
بی‌روشنی تو چشمهٔ قیر
در راه تو عقل فکرت‌اندیش
صد سال اگر قدم نهد پیش،
نا آمده از تو رهنمایی
دورست که ره برد به جایی
جز تو همه سرفکندهٔ تو
هر نیست چو هست بندهٔ تو
تسکین‌ده درد بی‌قراران
مرهم نه داغ دل‌فگاران
بر سستی پیری‌ام ببخشای!
بر عجز فقیری‌ام ببخشای!
زین برف که بر گلم نشسته‌ست
بس خار که در دلم شکسته‌ست
خواهم که کند به سویت آهنگ
در دامن رحمتت زند چنگ
باشد به چو من شکسته‌رایی
زین چنگ زدن رسد نوایی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - آشنایی قیس و لیلی
تاریخ‌نویس عشقبازان
شیرین‌رقم سخن ترازان
از سرور عاشقان چو دم زد
بر لوح بیان چنین رقم زد
کز «عامریان» بلند قدری
بر صدر شرف خجسته‌بدری
مقبول عرب به کارسازی
محبوب عجم به دلنوازی
از مال و منال بودش اسباب
افزون ز عمارت گل و آب
چون خیمه درین بساط غبرا
می‌بود مقیم کوه و صحرا
عرض رمه‌اش برون ز فرسنگ
بر آهوی دشت کرده جا تنگ
اشتر گله‌هاش کوه کوهان
چون کوه بلند، پر شکوهان
خیلش گذران به هر کناره
چون گلهٔ گور بی‌شماره
داده کف او شکست حاتم
بر بسته به جود، دست حاتم
سادات عرب به چاپلوسی
پیش در او به خاک‌بوسی
شاهان عجم ز بختیاری
با او به هوای دوستداری
از جاه هزار زیب و فر داشت
و آن از همه به، که ده پسر داشت
هر یک ز نهال عمر شاخی
وز شهر امل بلندکاخی
لیکن ز همه، کهینه فرزند
می‌داشت دلش به مهر خود بند
بر دست بود بلی ده‌انگشت
در قوت حمله، جمله یک مشت
باشد ز همه به سور و ماتم
انگشت کهین سزای خاتم
آری، بود او ز برج امید
فرخنده‌مهی تمام‌خورشید
فرخندگی مه تمامش
بیرون ز قیاس، و قیس نامش
سر تا قدم از ادب سرشته
بر دل رقم ادب نوشته
چون لعل لبش خموش بودی
بر روزن راز، گوش بودی
چون غنچهٔ تنگ او شکفتی
سنجیده هزار نکته گفتی
بینا، نظر پدر به حالش
خرم، دل مادر از جمالش
حالی‌ست عجب، که آدمیزاد
آسوده زید درین غم‌آباد
غافل که چه بر سرش نوشته‌ند
در آب و گلش چه تخم کشته‌ند
آن را که به عشق، گل سرشتند
وین حرف به لوح دل نوشتند،
شسته نشود ز لوحش این حرف
ور عمر کند به شست و شو صرف
قیس آن ز قیاس عقل بیرون
نامش به گمان خلق مجنون
ناگشته هنوز اسیر لیلی
می‌داشت به هر جمیله میلی
یک ناقهٔ رهگذار بودش
کرنده به هر دیار بودش
هر روز بر او سوار گشتی
پوینده به هر دیار گشتی
آهنگ به هر قبیله کردی
جویایی هر جمیله کردی
جمعی به دیار وی رسیدند
و آن میل و شعف ز وی بدیدند
گفتند که در فلان قبیله
ماهی‌ست چو حور عین جمیله
لیلی آمد به نام و، خیلی
هر سو به هواش کرده میلی
حسن رخش از صف برون است
هم خود برو و ببین که چون است!
از گوش مجوی کار دیده!
فرق است ز دیده تا شنیده
این قصه شنید قیس برخاست
خود را به لباس دیگر آراست
از شوق درون فغان برآورد
و آن ناقه به زیر ران درآورد
می‌راند در آرزوی لیلی
تا سر برود به کوی لیلی
چون مردم لیلی‌اش بدیدند
بر وی دم مردمی دمیدند
گفتند به نیکویی ثنایش
کردند به صدر خانه جایش
لیک از هر سو نظر همی تافت
از مقصد خود اثر نمی‌یافت
خون گشت ز ناامیدی‌اش دل
ناگاه برآمد از مقابل
آواز حلی و بانگ خلخال
گرداند سماع آن بر او حال
در حلهٔ ناز دید سروی
چون کبک دری روان‌تذروی
رویی ز حساب وصف بیرون
گلگونه نکرده، لیک گلگون
آهو چشمی که گویی آهو
چشمش به نظاره دوخت بر رو
هر موی ز زلف او کمندی
بر پای دلی نهاده بندی
گشتند به روی یکدگر خوش
در خرمن هم زدند آتش
آن پرده ز رخ گشاد می‌داشت
وین صبر و خرد به باد می‌داشت
آن ناوک زهردار می‌زد
وین زمزمهٔ هلاک می‌زد
آن از نم خوی جبین همی شست
وین دفتر عقل و دین همی شست
آن بر سر حسن و ناز می‌بود
وین سربه ره نیاز می‌بود
چون غنچه به هم دو سرو گلرنگ
کردند آغاز صحبتی تنگ
شد دیده چو بهره‌ور ز دیدار
گشتند شکرشکن به گفتار
هر یک به بهانه‌ای ز جایی
می‌گفت نبوده ماجرایی
نی شرح غم نو و کهن بود
مقصود سخن هم این سخن بود
غافل ز فریب این غم‌آباد
بودند ز بند هر غم آزاد
الا غم آن که چون سرآید
این روز وصال و، شب درآید،
دور از دلبر چگونه باشند
بی‌یکدیگر چگونه باشند
زرین علمی که مشرق افراخت
دور فلک‌اش به مغرب انداخت
قیس و لیلی ز هم بریدند
دیدند ز فرقت آنچه دیدند
آن ناقه به جای خویشتن راند
وین پای‌شکسته در وطن ماند