عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۱ - گفتار در ختم دفتر اول از کتاب سلسلةالذهب
چون شد این اعتقادنامه درست
باز گردم به کار و بار نخست
کار من عشق و بار من عشق است
حاصل روزگار من عشق است
سر رشته کشیده بود به عشق
دل و جان آرمیده بود به عشق
به سر رشتهٔ خود آیم باز
سخن عاشقی کنم آغاز
آن نه رشته، سلاسل ذهب است
نام رشته بر آن نه از ادب است
این مسلسل سخن که می‌خوانی
هم از آن سلسله‌ست، تا، دانی!
تا نجوشد ز سینه عشق سخن
نتوان داد شرح عشق کهن
می‌زند جوش، عشق‌ام از سینه
تا دهم شرح عشق دیرینه
گر مددگار من شود توفیق
که کنم درس عشق را تحقیق،
بهر آن دفتری ز نو سازم
داستانی دگر بپردازم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۲ - از دفتر دوم سلسلةالذهب در خلق اسماء باری و پیداش عشق
بشنو، ای گوش بر فسانهٔ عشق!
از صریر قلم ترانهٔ عشق!
قلم اینک چو نی به لحن صریر
قصهٔ عشق می‌کند تقریر
عشق، مفتاح معدن جودست
هر چه بینی، به عشق موجودست
حق چو حسن کمال اسما دید
آنچنان‌اش نهفته نپسندید
خواست اظهار آن کمال کند
عرض آن حسن و آن جمال کند
خواست تا در مجالی اعیان
سر مستور او رسد به عیان
چون ز حق یافت انبعاث این خواست
فتنهٔ عشق و عاشقی برخاست
هست با نیست، عشق در پیوست
نیست، ز آن عشق، نقش هستی بست
سایه و آفتاب را با هم
نسبت جذب عشق شد محکم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۳ - تمثیل
قطره چون آب شد به تابستان
گشت آن آب سوی بحر روان
وز روانی خود به بحر رسید
خویشتن را ورای بحر ندید
هستی خویش را در او گم ساخت
هیچ چیزی به غیر آن نشناخت
گاه او را عیان به صورت موج
دید، هم در حضیض و هم در اوج
متراکم شد آن بخار و، از آن
متکاون شد ابر در نیسان
متقاطر شد ابر و باران گشت
رونق افزای باغ و بستان گشت
قطره‌ها چون به یکدگر پیوست
سیل شد بر رونده راه ببست
سیل هم کف‌زنان، خروش‌کنان
تافت یکسر به سوی بحر، عنان
چون به دریا رسید، کرد آرام
شد درین دوره سیر بحر، تمام
قطره این را چو دید، نتوانست
کردن انکار دیده و، دانست
کوست موج و بخار و سیل و سحاب
اوست کف، اوست قطره، اوست حباب
هیچ جز بحر در جهان نشناخت
عشق با هر چه باخت، با او باخت
از چب و راست چون گشاد نظر
غیر دریا ندید چیز دگر
همچنین عارفان عشق آیین
در جهان نیستند جز حق بین
دیدهٔ جمله مانده بر یک جاست
لیکن اندر نظر تفاوتهاست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۴ - حکایت آن زن که سی سال در مقام حیرت بر یک جای بماند
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
شست از آلودگی به کلی دست
نه به شب خفت و، نی به روز نشست
قرب سی سال ماند بر سر پای
که نجنبید چون درخت از جای
خفته مرغش به فرق، فارغبال
گشته مارش به ساق پا خلخال
شست و شو داده موی او باران
شانه کرده صبا چو غمخواران
هیچ گه ز آفتاب عالمتاب
سایه‌بانش نگشته غیر سحاب
لب فروبسته از شراب و طعام
چون فرشته نه چاشت خورده نه شام
همچو مور و ملخ ز هر طرفی
دام و دد گرد او کشیده صفی
او خوش اندر میانه واله و مست
ایستاده به پا، نه نیست، نه هست
چشم او بر جمال شاهد حق
جان به توفان عشق، مستغرق
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگوی‌اش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان!
مردی‌ای ده! که رادمرد شوم
وز مرید و مراد، فرد شوم
غرقه گردم به موج لجهٔ راز
هرگز از خود نشان نیابم باز
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصه‌پردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گران‌تر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیره‌شب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خون‌فشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بی‌نصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه می‌نالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمی‌ست، پری‌ست
کآدمی وار گرد نوحه‌گری‌ست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظاره‌گری
دست بگشادمی به چاره‌گری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دل‌رمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینه‌سوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوق‌انگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافی‌ش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواج‌شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشک‌فشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیله‌ات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بی‌قرار چراست؟
همدمت ناله‌های زار چراست؟
چیست چندین غزل‌سرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان
نه زنان بل ز آهوان رمه‌ای
هر یکی را ز ناز زمزمه‌ای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخال‌ها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو می‌خواهد
وصل آن کز غم تو می‌کاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچ‌جا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
می‌روم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانه‌ساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینه‌سوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق می‌سپری،
سوی خونین‌دلان نمی‌گذری
خواهشم بین، مباش ناخواه‌ام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بی‌تو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کرده‌ای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرم‌دار از نه شرم‌داری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردی‌ای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بی‌خبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دل‌گسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگ‌ام
به ملامت مزن به سر سنگ‌ام!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۷ - رسیدن معتمر بعد از چندگاه بر سر قبر ایشان
بعد شش سال، معتمر، یا هفت
به سر روضهٔ نبی می‌رفت
راه عمدا بر آن دیار افگند
بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو انده‌مند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خط‌های سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:
«چه درخت‌ست این» به حیرت ؟ گفت
که: «درختی‌ست این سرشتهٔ عشق
رسته از تربت دو کشتهٔ عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمی‌ست
بر وی از شرح حالشان رقمی‌ست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند،
حال آن کشتگان غم داند»
جانشان غرق فیض رحمت باد!
کس چو ایشان ازین جهان مرواد!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۰ - از دفتر سوم سلسلة الذهب در حمد ایزد
حمد ایزد نه کار توست، ای دل!
هر چه کار تو، بار توست، ای دل!
پشت طاقت به عاجزی خم ده!
و اعترف بالقصور عن حمده!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۶ - خاتمهٔ کتاب
جامی! از شعر و شاعری بازآی!
با خموشی ز شعر دمساز آی!
شعر، شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر، مو شکافتن است
به عبث، شغل مو شکافی چند؟
شعرگویی و شعربافی چند؟
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
نه، چه گفتم؟ چه جای این سخن است؟
رای دانا ورای این سخن است
کار، فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت و ننگ؟
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
کار کید ز کارخانهٔ خیر
در دو عالم بود نشانهٔ خیر
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده‌دان را بود نگونساری
همه ملک جهان، حقیر بود
زآنکه آخر فناپذیر بود
با دهانی ز قیل و قال خموش
می‌کنم از زبان حال، خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله‌الحمد والعلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱ - در ستایش خداوند
ای به یادت تازه جان عاشقان!
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایه‌ای
خوبرویان را شده سرمایه‌ای
عاشقان افتادهٔ آن سایه‌اند
مانده در سودا از آن سرمایه‌اند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار
دیدهٔ وامق نشد سیماب‌بار
تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش
خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بی‌خود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری
جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست
گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی
در مقامات یکی، جای‌ام کنی
تا چو آن سادهٔ رمیده از دویی
«این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟
ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - در سبب نظم کتاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دل‌ها دار اوست
جمله دل‌ها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوه‌گاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۳
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
در میان فکر تم بربود خواب
خویش را دیدم به راهی بس دراز
پاک و روشن چون ضمیر اهل راز
ناگه آواز سپاهی پرخروش
از قفا آمد در آن راهم به گوش
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد
هوشم از سر، قوتم از پا ببرد
چاره می‌جستم پی دفع گزند
آمد اندر چشمم ایوانی بلند
چون شتابان سوی او بردم پناه
تا شوم ایمن ز آسیب سپاه،
از میان شان والد شاه زمن
آن به نام و صورت و سیرت حسن
جامه‌های خسروانی در برش
بسته کافوری عمامه بر سرش
تافت سوی من عنان، خندان و شاد
بر من از خنده در راحت گشاد
چون به پیش من رسید آمد فرود
بوسه بر دستم زد و پرسش نمود
خوش شدم ز آن چاره‌سازیهای او
شاد از آن مسکین‌نوازیهای او
در سخن با من بسی گوهر فشاند
لیک ازینها هیچ در گوشم نماند
صبحدم کز روی بستر خاستم
از خرد تعبیر آن درخواستم
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه،
بر قبول نظم من آمد گواه
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
بو کز آن سرچشمه‌ای کین خواب خاست
آید این تعبیر ازینجا نیز راست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبران‌اند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی
«دیدهٔ اقبال من روشن به توست
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام
تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرق‌سای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمین‌بران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردن‌فکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تخت‌فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرموده‌ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده‌ام
در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام
لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست،
جان من در ناله و آه آمده‌ست
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده‌ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینه‌ات
غرق نور معرفت آیینه‌ات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلوده‌ای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالی‌مرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفس‌ات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن
چون سلامان هفته‌ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بیکران
چشم‌های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاوماهی غور او
کوه پیکر موج‌ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
برکنار بحر اخضر، تیزرو
هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان، از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می‌شکافت
روی بر مقصد به سینه می‌شتافت
شد میان بحر پیدا بیشه‌ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر بر یکدگر آمیخته
چشمهٔ آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
مشت پر دینار از بهر نثار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجهٔ انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دل فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و، خراش خار نی
گنج در پهلو و، رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکرخوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب
هر دو می‌بردند روز خود به شب
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیب‌جویان بر کنار
در کنار تو به جز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۷ - آگاه شدن شاه از گریختن سلامان و دیدن او در آیینهٔ گیتی‌نمای
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ز آن پوشیده‌راز
داشت شاه آیینه‌ای گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کن آیینه را دارید پیش !
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گم گشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی‌اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی‌ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
یک سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه‌رای
کاورد شرط مروت را به جای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددکای کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشتهٔ جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده‌ست
یکسر از بهر مکافات آمده‌ست
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید،
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
بر سلامان قوت همت گماشت
تا ز ابسال‌اش به کلی بازداشت
لحظه لحظه جانب او می‌شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
تشنه را زین سخت‌تر چبود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیک‌بخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیک‌خواه
چون سلامان آن نصیحت‌ها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جان‌فشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشته‌ها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بی‌همت بود، منکر بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر دوری وی
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بی‌جان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بی‌آنکه همزانوش بود
از تپانچه بودی‌اش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من می‌سوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۱ - عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!
بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست
حل آن اندیشهٔ روشندلی‌ست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چاره‌ساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام
در کف صد غصه مضطر مانده‌ام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسال‌اش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - منقاد شدن سلامان حکیم را
چون سلامان گشت تسلیم حکیم
زیر ظل رافتش شد مستقیم
شد حکیم آشفتهٔ تسلیم او
سحرکاری کرد در تعلیم او
باده‌های دولت‌اش را جام ریخت
شهدهای حکمت‌اش در کام ریخت
جام او ز آن باده، ذوق‌انگیز شد
کام او ز آن شهد، شکر ریز شد
هر گه ابسال‌اش فرایاد آمدی
وز فراق او به فریاد آمدی،
چون بدانستی حکیم آن حال را
آفریدی صورت ابسال را
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی
در دل او تخم تسکین کاشتی
یافتی تسکین چو آن رنج و الم
رفتی آن صورت به سر حد عدم
همت عارف چو گردد زورمند
هر چه خواهد، آفریند بی‌گزند
لیک چون یک دم از او غافل شود
صورت هستی از او زایل شود
گاه گاهی چون سخن پرداختی
وصف زهره در میان انداختی
زهره گفتی شمع جمع انجم است
پیش او حسن همه خوبان گم است
گر جمال خویش را پیدا کند
آفتاب و ماه را شیدا کند
نیست از وی در غنا کس تیزتر
بزم عشرت را نشاط‌انگیزتر
گوش گردون بر نوای چنگ اوست
در سماع دایم از آهنگ اوست
چون سلامان گوش کردی این سخن
یافتی میلی به وی از خویشتن
این سخن چون بارها تکرار یافت
در درون آن میل را بسیار یافت
چون ز وی دریافت این معنی حکیم
کرد اندر زهره تاثیری عظیم
تا جمال خود تمام اظهار کرد
در دل و جان سلامان کار کرد
نقش ابسال از ضمیر او بشست
مهر روی زهره بر وی شد درست
حسن باقی دید و از فانی برید
عیش باقی را ز فانی برگزید
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون‌فال بست،
دامنش ز آلودگی‌ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک‌معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکرکش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم کشورداری‌اش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه‌ای
از برای وی وصیت‌نامه‌ای
بر سر جمع آشکارا و نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۴ - مراد ازین قصه تنها صورت قصه نیست
باشد اندر صورت هر قصه‌ای
خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای
صورت این قصه چون اتمام یافت
بایدت از معنی آن کام یافت
کیست از شاه و حکیم او را مراد؟
و آن سلامان چون ز شه بی‌جفت زاد؟
کیست ابسال از سلامان کامیاب؟
چیست کوه آتش و دریای آب؟
چیست ملکی کآن سلامان را رسید؟
چون وی از ابسال دامان را کشید؟
چیست زهره کآخر از وی دل ربود؟
زنگ ابسال‌اش ز آیینه زدود؟
شرح او را یک به یک از من شنو!
پای تا سر گوش باش و هوش شو!