عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۶ - داستان رسیدن اسکندر به زمین هند و ملاقات وی با حکیمان ایشان
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی برهمانان شنید
گروهی خدادان و حکمت شناس
بریده ز گیتی امید و هراس
نیامد ازیشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر بی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه
نه ما را سر صلح نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
چو موریم پیشت تواضع نمای
چه مالی صف مور را زیر پای
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
به جز گنج کاوی نمی شایدت
بود کاوش گنج طاعتوری
نه کشور گشایی و غارتگری
میازار ما را که آزرده ایم
مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
فزون دید ازان سویشان میل خویش
تنی چند بگزید از خیل خویش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بی پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که هر چه از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من که یکسر رواست
بگفتند ما را درین خاکدان
نباید به جز هستی جاودان
مرادی کزان برتر امید نیست
به جز زندگانی جاوید نیست
بگفتا که این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من
کسی کو نیارد که در عمر خویش
کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش
چه سان بخشش زندگانی کند
بقای کسی جاودانی کند
بگفتند چون دانی این راز را
چرا بنده ای شهوت و آز را
پی ملک تا چند خون ریختن
به هر کشوری لشکر انگیختن
گرفتم که گیتی همه آن توست
جهان سر به سر زیر فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج
چه حاصل چو می باید آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاوید کاشت
بگفتا من این نی به خود می کنم
نه تنها به حکم خرد می کنم
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست یزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که یکدم ز جنبش نیارم ستاد
ز باد اذن آرام گر دیدمی
سر مویی از جا نجنبیدمی
ولی چون نه پیش من است اختیار
نیارم گرفتن به یک جا قرار
اسیرم درین جنبش نو به نو
روم تا مرا گوید ایزد برو
ز دست اجل چون شوم پای بست
کشم پای ازین جنبش دور دست
روم عور ازین دیر از خیر دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولی نبودم زین تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلایش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر این گنج پر مایه بشکن طلسم
ولی باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زین سرای سپنج
بود همره او گهرهای راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود
خردمندی برهمانان شنید
گروهی خدادان و حکمت شناس
بریده ز گیتی امید و هراس
نیامد ازیشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر بی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو زان برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه
نه ما را سر صلح نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
چو موریم پیشت تواضع نمای
چه مالی صف مور را زیر پای
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
به جز گنج کاوی نمی شایدت
بود کاوش گنج طاعتوری
نه کشور گشایی و غارتگری
میازار ما را که آزرده ایم
مکش تیغ بر ما که ما مرده ایم
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
فزون دید ازان سویشان میل خویش
تنی چند بگزید از خیل خویش
به آن چند تن راه جان برگرفت
دل از ملک و مال جهان گرفت
زر و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بی پا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فرو شسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچه فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
بسا رمز حکمت که پرداختند
بسا سر مشکل که حل ساختند
چو آمد به سر مجلس گفت وگوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که هر چه از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من که یکسر رواست
بگفتند ما را درین خاکدان
نباید به جز هستی جاودان
مرادی کزان برتر امید نیست
به جز زندگانی جاوید نیست
بگفتا که این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من
کسی کو نیارد که در عمر خویش
کند لحظه ای بلکه کم نیز بیش
چه سان بخشش زندگانی کند
بقای کسی جاودانی کند
بگفتند چون دانی این راز را
چرا بنده ای شهوت و آز را
پی ملک تا چند خون ریختن
به هر کشوری لشکر انگیختن
گرفتم که گیتی همه آن توست
جهان سر به سر زیر فرمان توست
شده بر تو دور زمان گنج سنج
نمانده ست بر تو نهان هیچ گنج
چه حاصل چو می باید آخر گذاشت
به دل تخم اندوه جاوید کاشت
بگفتا من این نی به خود می کنم
نه تنها به حکم خرد می کنم
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
برآرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانه ها را شکست
کنم هر که را هست یزدان پرست
من آن موج جنبش نهادم ز باد
که یکدم ز جنبش نیارم ستاد
ز باد اذن آرام گر دیدمی
سر مویی از جا نجنبیدمی
ولی چون نه پیش من است اختیار
نیارم گرفتن به یک جا قرار
اسیرم درین جنبش نو به نو
روم تا مرا گوید ایزد برو
ز دست اجل چون شوم پای بست
کشم پای ازین جنبش دور دست
روم عور ازین دیر از خیر دور
چنان کامده ستم ز آغاز عور
ولی نبودم زین تن عور باک
چو در ستر حکمت بود جان پاک
دلا از لباس بدن عور باش
ز آلایش ما و من دور باش
چو جان تو گنج و طلسم است جسم
بر این گنج پر مایه بشکن طلسم
ولی باشد آنگاه جان تو گنج
که چون بگذرد زین سرای سپنج
بود همره او گهرهای راز
کزان تا ابد باشدش برگ ساز
بدان جاودان شاد و خرم بود
به هر جاکه باشد مکرم بود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۷ - حکایت آن حکیم کشتی شکسته رخت به دریا فکنده که بعد از نجات به واسطه حکمت به درجات رسید
حکیمی از آنجا که روشندلان
نفورند از ظلمت جاهلان
پی شستن از دل غباری که داشت
برون برد رخت از دیاری که داشت
چو رنج بیابان به پایان رساند
زمانه چو نوحش به کشتی نشاند
ز موج اشتران کف انداز مست
بر او حمله کردند و کشتی شکست
ز حرف سلامت دلی منحرف
به یک تخته چسبید همچون الف
ز ملاحی باد دریانورد
وطن بر کنار یکی شهر کرد
به انگشت بر ریگ رملی کشید
کزان خلق را حیرت آمد پدید
بسی حال پوشیده را باز گفت
خبر داد از رازهای نهفت
رسید این حکایت به دارای شهر
به عدل و کرم رونق افزای شهر
به صد گونه لطفش سوی خویش خواند
به تعظیم بر کرسی زر نشاند
به دریا درون هر چه از کف نهاد
ز دریا دلی بیش ازانش بداد
حکیم آن عنایت چو از شاه دید
ز احباب نسیان نه از راه دید
به نامه نویسی قلم تیز کرد
وز آن نی نوای نوانگیز کرد
که ای راست بازان نرد طلب
ز مطلوب قانع به درد طلب
بکوشید تحصیل مطلوب را
بکوبید طبع خردکوب را
به مطلوبی آرید روی امل
که از موج دریا نیابد خلل
اگر بگذرد موج دریا ز فرق
وگر کشتی افتد به طوفان غرق
فتاده به دریا همه رخت و بار
به یک تخته گیرید راه کنار
بود حاصل عمر همراهتان
انیس دل و جان آگاهتان
ز فانی وفاداری امید نیست
چه سود از متاعی که جاوید نیست
بیا ساقیا لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته
بده تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا زخمه ای برتراش
رگ چنگ را زین نوا ده خراش
که سرمایه زندگانی بسوخت
هر آن کس که باقی به فانی فروخت
نفورند از ظلمت جاهلان
پی شستن از دل غباری که داشت
برون برد رخت از دیاری که داشت
چو رنج بیابان به پایان رساند
زمانه چو نوحش به کشتی نشاند
ز موج اشتران کف انداز مست
بر او حمله کردند و کشتی شکست
ز حرف سلامت دلی منحرف
به یک تخته چسبید همچون الف
ز ملاحی باد دریانورد
وطن بر کنار یکی شهر کرد
به انگشت بر ریگ رملی کشید
کزان خلق را حیرت آمد پدید
بسی حال پوشیده را باز گفت
خبر داد از رازهای نهفت
رسید این حکایت به دارای شهر
به عدل و کرم رونق افزای شهر
به صد گونه لطفش سوی خویش خواند
به تعظیم بر کرسی زر نشاند
به دریا درون هر چه از کف نهاد
ز دریا دلی بیش ازانش بداد
حکیم آن عنایت چو از شاه دید
ز احباب نسیان نه از راه دید
به نامه نویسی قلم تیز کرد
وز آن نی نوای نوانگیز کرد
که ای راست بازان نرد طلب
ز مطلوب قانع به درد طلب
بکوشید تحصیل مطلوب را
بکوبید طبع خردکوب را
به مطلوبی آرید روی امل
که از موج دریا نیابد خلل
اگر بگذرد موج دریا ز فرق
وگر کشتی افتد به طوفان غرق
فتاده به دریا همه رخت و بار
به یک تخته گیرید راه کنار
بود حاصل عمر همراهتان
انیس دل و جان آگاهتان
ز فانی وفاداری امید نیست
چه سود از متاعی که جاوید نیست
بیا ساقیا لعل بگداخته
به جام بلور تر انداخته
بده تا به اقبال پایندگان
بشوییم دست از نو آیندگان
بیا مطربا زخمه ای برتراش
رگ چنگ را زین نوا ده خراش
که سرمایه زندگانی بسوخت
هر آن کس که باقی به فانی فروخت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۹ - حکایت آن حکیم از مردم بر کرانه و سؤال و جواب او با پادشاه زمانه
حکیمی ز مردم کناری گرفت
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
ز غارتگران کنج غاری گرفت
جز آن غار آرامگاهی نداشت
غذا غیر برگ گیاهی نداشت
چو کرم بریشم گیاخوار بود
به تن از لعابش یکی تار بود
گروهی به آن تار دور از گزند
به قید ارادت شده پایبند
شه کشور از مسند عز و ناز
بدان غار شد سینه پر نیاز
لقای حکیمش خوش آمد چنان
که از عشق وی رفتش از کف عنان
بدو گفت کای قبله مقبلان
قبول تو اقبال صاحبدلان
دل من اسیر کمند تو شد
سرم پست قدر بلند تو شد
حیات ابد را تویی جان من
جدا از تو بودن چه امکان من
بن غار منزلگه اژدهاست
که از بیم مردم در او کرده جاست
تویی خلق را گشته امیدگاه
چه حاجت که آری به اینجا پناه
تو شاهی و از روی تو شهر خوش
متاع اقامت سوی شهر کش
اگر رنجه سازی سوی شهر پای
کنم بهرت آماده باغ و سرای
غلامان خدمتگر با ادب
کنیزان سیمینبر نوش لب
دگر از سبب های طیب معاش
که یابند ازان جسم و جان انتعاش
بگفتا که می خواهم اینها بلی
که تا بگذرد عمر من خوش ولی
به شرطی ز تو گیرم این ساز و برگ
که از دامنم بگسلی دست مرگ
ز بخشش چه سود ای به بخشش مثل
چو تو هر چه بخشی ستاند اجل
چه خوش گفت این نکته دانای راز
که مپذیر چیزی که گیرند باز
فریب است از مرغ در دام اسیر
زدن مرغ بگشاده پر را صفیر
به آنست کو دام خود بردرد
نه مرغ دگر را به دام آورد
بیا ساقیا زان می راوگی
که صید طرب را کند ناوگی
بده تا درین دام دل ناشکیب
ببندیم گوش از صفیر فریب
بیا مطربا وان نی فارسی
که بر رخش عشرت کند فارسی
بزن تا به همراهی آن سوار
کنیم از بیابان محنت گذار
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۰ - داستان ملاقات اسکندر باآن پادشاه زاده گریزان از تخت و افسر و مقالات ایشان با یکدگر
مغنی چو بندد در آهنگ فقر
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
ز پشمینه ابریشم چنگ فقر
دهد این نوای کهن را نوی
که خسر است دیباچه خسروی
خوش آن شه که این نغمه را گوش کرد
نوای غنا را فراموش کرد
برافشاند از لذت این سماع
به ملک جهان آستین وداع
چو اسکندر آن شاه کشور ستان
کشید از پی فتح شهری سنان
بر آن شهر زد حمله بار نخست
ز خار سنانش گل فتح رست
ازان گل شد آن شهر خندان چو باغ
وز آن یافت آن تیره زندان چراغ
در آن روشنی خلق جمع آمدند
چو پروانگان سوی شمع آمدند
ازیشان بپرسید شاه جهان
که ای آگهان ز آشکار و نهان
ز شاهان پیشین کسی زنده هست
که بر تخت شاهی تواند نشست
بگفتند آری کسی مانده است
که از نقد شاهی کف افشانده است
ز سر کرده بیرون تمنای تاج
فروبسته دست از قبول خراج
ز خرپشته گورها کرده جاست
ز الواحشان خوانده حرف فناست
چنان گشته آن شیر دل صید گور
کز آهوی چین است طبعش نفور
گرفته ز شاهی ره بندگان
نیاید به منزلگه زندگان
چو در موعظت گوهرافشان کند
سخنهاش تأثیر در جان کند
شود کاسه گیر از سر مردگان
دهد شربت وعظ افسردگان
ز تنهای فرسودگان سرمه وش
شود دیده خلق را سرمه کش
بفرمود شه تا به فر حضور
دهد مجلسش را چو خورشید نور
سوی شاه بعد از زمانی دو سه
درآمد به دست استخوانی دو سه
سکندر بدو گفت ازین سبز خوان
چه گیری به دست این دو سه استخوان
بگفتا که کردم درین دشتگاه
به گور گدایان و شاهان نگاه
نشد استخوان های شاهان جدا
به چشم من از استخوان گدا
چو آخر گرفتار یکرنگی اند
ز آغاز با هم چرا جنگی اند
دگرباره گفتش که ای ارجمند
اگر هوشیاری و همت بلند
بیا تا به شاهی رسانم تو را
وز این خیره گردی رهانم تو را
بگفتا نه زان گونه دون همتم
که گردد ز شاهی فزون همتم
ز همت بلندیم سرمایه ایست
کزان تخت شاهی کمین پایه ایست
نخواهد دلم فارغ از هر هوس
به جز چار چیز از دو گیتی و بس
یکی عمر پاینده سرمدی
ز طاعتوری حاصل و بخردی
حیاتی بقای ابد دامنش
فنا رخت بسته ز پیرامنش
دوم نوبهار جوانی کزان
به یکسو بود دستبرد خزان
خزان بهار شباب است شیب
جوان را ز پیری فزون نیست عیب
سوم شادیی پایه اش پست نی
غم این جهان را بر او دست نی
همه راحت و رنج ها دور ازو
دل و دیده جاوید پر نور ازو
چهارم غنایی چنان دلپسند
که از ذل فقرش نباشد گزند
نهد مایه خرمی در مزاج
بشوید ز خاطر غم احتیاج
بدو گفت شه کای به دانش عزیز
نه مقدور من باشد این چار چیز
درین کارگه هر که جز کردگار
ندارد درین چار هیچ اختیار
بگفت اذن ده تا روم بر دری
کزین نخل مقصود یابم بری
برآید ز احسان او کام من
ز بام فلک بگذرد نام من
سکندر چو آن نکته را گوش کرد
ز چیزی که می گفت خاموش کرد
رسوم تکلف ز وی دور داشت
ز تکلیف شاهیش معذور داشت
بیا ساقیا می به کشتن فکن
کزین موج زن بحر کشتی شکن
سلامت کشم رخت خود بر کنار
وز این بی قراریم زاید قرار
بیا مطربا زخمه بر چنگ زن
وزآن پرده این دلکش آهنگ زن
که خوش وقت آن بی سر و پا گدای
که زد افسر شاه را پشت پای
ز خود هر که خالی رود چون حباب
سزد گر نهد پای بر روی آب
رهد هر که باشد سبک رو چو کف
درین قلزم از بیم موج تلف
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۱ - داستان رسیدن سکندر در سفر دریا به فرشته کوه قاف و طلب نصیحت از وی
سکندر شهنشاه اقلیم راز
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
به اقلیم گیری چو شد سرفراز
سپاهش ز خشکی برآورد گرد
ز خشکی سوی تری آهنگ کرد
چو کشتی لب خویش را خشک یافت
زمام عزیمت سوی بحر تافت
سپه را به ساحل که آرام داد
به تنهاروی پا به دریا نهاد
قد گیر شد آب همچون زمین
نشد خاطر از بیم غرقش غمین
همی رفت بر آب بی ترس و باک
بدانسان که پوینده بر روی خاک
پس از آب شد کوه قافش مطاف
چو طفلان رسید از «الف بی » به «قاف »
قوی پیکری دید بس باشکوه
زده دست ها در کمرگاه کوه
بدو گفت این کوه را نام چیست
تو را نزد این کوه آرام چیست
چه اندیشه در خاطر آورده ای
که دستش چنین در کمر کرده ای
بگفتا که این را بود قاف نام
زمین را کند لنگری صبح و شام
ازان دست ها در کمر دارمش
که جنبیدن از جای نگذارمش
به هر بقعه در عالم آب و گل
ازین کوه یک رگ بود متصل
چو بر بقعه ای خشم گیرد خدای
ازان رگ بجنبانم آن را ز جای
به یک لحظه زیر و زبر سازمش
ز بنیاد هستی براندازمش
بدینسان سخن را چو شد فتح باب
گشادند با هم زبان خطاب
سؤالات مشکل در انداختند
جوابات روشن بپرداختند
به لطف مقالات و حسن سماع
رساندند صحبت به حد وداع
سکندر بدو گفت کای سرفراز
که باشد به رویت در فیض باز
درین راه مپسندم از واپسان
به من زین در باز فیضی رسان
بگو نکته ای چند داناپسند
که در دین و دنیا بود سودمند
ازان پی به گنج معانی برم
به اصحاب خود ارمغانی برم
بگفت ای سکندر درین کهنه کاخ
که رخش امل راست میدان فراخ
به چشم خرد ناظر وقت باش
به حسن عمل حاضر وقت باش
چو شب در رسد یاد فردا مکن
به دل فکر بیهوده را جا مکن
مخور غم که فردا چه پیش آیدم
ز ایام بر دل چه نیش آیدم
ز خوان سپهرم چه روزی شود
کز اسباب دولت فروزی شود
چو زرین علم برکشدم صبحدم
سپر بفکند شاه انجم حشم
مگو چون رسد شب چه سان بگذرد
به سود جهان یا زیان بگذرد
خداوندگاری که شب می برد
چو شب می برد روز می آورد
شب و روز هر یک به تقدیر اوست
گرفتار زنجیر تسخیر اوست
چو خواهد چنان بگذراند شبت
که ناید ز خنده فراهم لبت
وگر خواهد آنسان کند روز تو
که از حد رود گریه و سوز تو
بکن هر چه امروزت آید ز دست
که خواهد اجل دستت از کار بست
بکار آنچه خواهی چه گندم چه جو
که امروز کشت است و فردا درو
مقامات فردوس عنبر سرشت
که باشد نظرگاه اهل بهشت
بود صورت فعل های جمیل
به سوی ریاض جنانشان دلیل
به اسباب گیتی مکن خرمی
که بسیار او راست رو در کمی
به شادی در او غنچه ای کم شکفت
که آخر به صد غصه در خون نخفت
ز آهن دلی بگسل و موم باش
پناه اسیران مظلوم باش
به هر کس ره چرب و نرمی سپر
منه پای چون شمع ازین ره بدر
چو سبزه لطیفی درشتی مکن
چو گل نازکی خارپشتی مکن
غضب را بر آتش زن از حلم آب
مکن در بد و نیک گیتی شتاب
منه پا به ره جز به تدبیر و رای
که افتد به رو قاصد تیزپای
بسا کار کاول نماید صواب
ولیکن چو برداری از وی حجاب
به لوح جبین از شکاف قلم
ز خط خطا بینی او را رقم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۴ - داستان وصیت کردن اسکندر که دستش را بعد از وفات از تابوت بیرون گذارند تا تهیدستی وی بر همه کس ظاهر شود
خوش آن کس که کارش نکویی بود
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۵ - حکایت آن حکیم که با زن گفت هر چه نفقه کردی بهره تو آن است و آنچه برای خود گذاشتی نصیب دیگران است
شنیدم که فرزانه مردی حکیم
به زن داد روزی یکی کیسه سیم
پس از چند روزش بپرسد حال
وز آن کیسه سیم کردش سؤال
بگفتا به دست من آن کیسه سیم
چو آمد چو زر کردم آن را دو نیم
یکی صرف کردم به هر سینه ریش
یکی کردمش صرفه از بهر خویش
حکیم آن حکایت چو از وی شنفت
بگفت ای نه دانا به راز نهفت
بود بهره ات آن که کردی نثار
نه آن کش ز گنجینه کردی حصار
به گنجینه نقدی که مخزون بود
که داند که انجام آن چون بود
نیارد برون کس ازین سر سری
که آن بهره توست یا دیگری
بیا ساقیا باده در جام کن
به رندان لب تشنه انعام کن
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا پرده ای ساز لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که اینست آیین نیکان و بس
به زن داد روزی یکی کیسه سیم
پس از چند روزش بپرسد حال
وز آن کیسه سیم کردش سؤال
بگفتا به دست من آن کیسه سیم
چو آمد چو زر کردم آن را دو نیم
یکی صرف کردم به هر سینه ریش
یکی کردمش صرفه از بهر خویش
حکیم آن حکایت چو از وی شنفت
بگفت ای نه دانا به راز نهفت
بود بهره ات آن که کردی نثار
نه آن کش ز گنجینه کردی حصار
به گنجینه نقدی که مخزون بود
که داند که انجام آن چون بود
نیارد برون کس ازین سر سری
که آن بهره توست یا دیگری
بیا ساقیا باده در جام کن
به رندان لب تشنه انعام کن
به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند
نخواهد جز آن از جهان با تو ماند
بیا مطربا پرده ای ساز لیک
به هنجار نیکو و گفتار نیک
به گیتی مزن جز به نیکی نفس
که اینست آیین نیکان و بس
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۸ - ندبه حکیم دوم
بگفت آن دگر کز جهان فراخ
رسیدیم نادان بدین تنگ کاخ
دلی ساده از نقش اندیشه ها
کفی خالی از ورزش پیشه ها
نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
نه در چشم ما آب از آتش جدا
چو یکچند بودیم اینجا مقیم
فتادیم در دام امید و بیم
نشستیم غافل ز مقصود خویش
تهی خاطر از فکر بهبود خویش
بیابان غفلت نکردیم طی
به مقصود اصلی نبردیم پی
درین پرده یک عقده نشکافتیم
به هیچ از همه روی برتافتیم
عجب آنکه با این همه تاب و پیچ
دل ما ازین ورطه نگرفت هیچ
به روزی کزین ورطه بیرون رویم
دل و دیده زین درد پر خون رویم
کی آن کس ره نیکبختی رود
کزین سخت منزل به سختی رود
رسیدیم نادان بدین تنگ کاخ
دلی ساده از نقش اندیشه ها
کفی خالی از ورزش پیشه ها
نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا
نه در چشم ما آب از آتش جدا
چو یکچند بودیم اینجا مقیم
فتادیم در دام امید و بیم
نشستیم غافل ز مقصود خویش
تهی خاطر از فکر بهبود خویش
بیابان غفلت نکردیم طی
به مقصود اصلی نبردیم پی
درین پرده یک عقده نشکافتیم
به هیچ از همه روی برتافتیم
عجب آنکه با این همه تاب و پیچ
دل ما ازین ورطه نگرفت هیچ
به روزی کزین ورطه بیرون رویم
دل و دیده زین درد پر خون رویم
کی آن کس ره نیکبختی رود
کزین سخت منزل به سختی رود
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۷ - داستان بردن تابوت اسکندر به اسکندریه و تعزیت گفتن حکیمان مادرش را
چو آمد به سر نوبت قال و قیل
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
فرو کوفت طبال طبل رحیل
نقیبان نهادند مهد زرش
به پشت هیونان که پیکرش
هیونان هامون بر کوه فر
وز آن مهد کوهانشان کوه زر
به روز سفید و به شام سیاه
امیران لشکر امینان راه
ز جور زمن آه برداشتند
به سوی وطن راه برداشتند
دو منزل یکی کرده می تاختند
به تن های آزرده می ساختند
شتابان نه شب را شمردند شب
نه از روز کردند روزی طلب
پس از چند گاهی ازان راه سخت
به اقلیم خویش اوفکندند رخت
رسید این خبر رومیان را به گوش
رساندند بر اوج گردون خروش
شدند از پی مصریان زین سخن
همه گازران جامه بر نیل زن
به اسکندریه درون مادرش
که بودی فروغ خرد رهبرش
چو بشنید این قصه سینه سوز
شد از شعله آه گیتی فروز
ز رشح دل و دیده در خون نشست
ز سر منزل صبر بیرون نشست
همی خواست تا جیب جان بردرد
گریبان تاب و توان بردرد
کند همچو شب معجر صبح زنگ
ز دست فلک سینه کوبد به سنگ
به ناخن خراشد رخ تازه را
کند تازه از خون دل غازه را
به زخم طپانچه در آن داوری
سمن را دهد رنگ نیلوفری
کند موی مشکین ز سر تارتار
کند مویه بر خویشتن زارزار
بیندازد از تن حریری لباس
کند طوق گردن ز پشمین پلاس
ولی کرد مکتوب اسکندری
در آن شیوه و شیونش یاوری
به مضمون مکتوب او کار کرد
به صبر و خرد طبع را یار کرد
بفرمود تا اهل آن مرز و بوم
چه از شام و مصر و چه از روس و روم
برفتند مستقبل لشکرش
به گردن نهادند مهد زرش
نهفتند دلها پر اندوه و رنج
در اسکندریه به خاکش چو گنج
چو از شغل دفنش بپرداختند
حکیمان خردنامه ها ساختند
ز گنج خرد گوهر افشاندند
پس پرده بر مادرش خواندند
چو در پرده کردند با او خطاب
ز پرده شنیدند نیکو جواب
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۸ - تعزیت گفتن حکیم اول
حکیم نخستین چو شد پرده ساز
بدینسان برون داد از پرده راز
که ای مطلع نور اسکندری
بلندش ز تو پایه سروری
اگر ریخت گل باغ پاینده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمایمت
چه سان راه آرام بنمایمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوی آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادی قدم
نکردی ز فرموده اش هیچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درین محنت آباد ماتمگران
تویی بهترین همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خویش
نگشتی ز حکم خداوند خویش
ز جان تو نور یقین سرزده ست
دلت خیمه در ملک دیگر زده ست
به مزدیت فردا بود دسترس
که هرگز نبیند چنان مزد کس
بدینسان برون داد از پرده راز
که ای مطلع نور اسکندری
بلندش ز تو پایه سروری
اگر ریخت گل باغ پاینده باد
وگر رفت مه مهر تابنده باد
ندانم که چون صبر فرمایمت
چه سان راه آرام بنمایمت
سکندر تو را صبر فرموده است
رهت سوی آرام بنموده است
چو مردان در آن ره نهادی قدم
نکردی ز فرموده اش هیچ کم
شد از قول او کار روشن تو را
چه حاجت به فرموده من تو را
درین محنت آباد ماتمگران
تویی بهترین همه مادران
که در مرگ فرزانه فرزند خویش
نگشتی ز حکم خداوند خویش
ز جان تو نور یقین سرزده ست
دلت خیمه در ملک دیگر زده ست
به مزدیت فردا بود دسترس
که هرگز نبیند چنان مزد کس
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۰ - تعزیت گفتن حکیم سوم
حکیم دوم چون لب از نطق بست
سیم این شکر طوطی آسا شکست
که ای عرش بلقیس فرش درت
مه و مهر ازان خشت سیم و زرت
سکندر اگر عمر بر باد داد
به اقبال تو ملکش آباد باد
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
وز آن سخت تر ناسپاسی بود
که بیرون ز یزدان شناسی بود
به آن دامن یار ناید به کف
شود نیز مزد مصیبت تلف
چه زیرک بود هر که زین درد سخت
کشد بر در صبر و آرام رخت
نه تلخ از جزع گردد امروز و شور
نه از مزد ماند در آینده دور
بحمدالله ای آگه از خوب و زشت
که باشد تو را آگهی در سرشت
ز افراط و تفریط خاطر تهی
روی راست بر موجب آگهی
همی رو بر این سیرت مستقیم
همی زی ز آفات گیتی سلیم
سیم این شکر طوطی آسا شکست
که ای عرش بلقیس فرش درت
مه و مهر ازان خشت سیم و زرت
سکندر اگر عمر بر باد داد
به اقبال تو ملکش آباد باد
رسد بانگ ازین طارم زرنگار
که سخت است داغ جدایی ز یار
وز آن سخت تر ناسپاسی بود
که بیرون ز یزدان شناسی بود
به آن دامن یار ناید به کف
شود نیز مزد مصیبت تلف
چه زیرک بود هر که زین درد سخت
کشد بر در صبر و آرام رخت
نه تلخ از جزع گردد امروز و شور
نه از مزد ماند در آینده دور
بحمدالله ای آگه از خوب و زشت
که باشد تو را آگهی در سرشت
ز افراط و تفریط خاطر تهی
روی راست بر موجب آگهی
همی رو بر این سیرت مستقیم
همی زی ز آفات گیتی سلیم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۱ - تعزیت گفتن حکیم چهارم
ازین گفت و گو چون سیم لب بدوخت
چهارم چراغ نصیحت فروخت
نخست از دعا کرد آغاز پند
که ای با خرد پند بخرد پسند
چو ایزد به دل تخم صبرت نهاد
بر این کشت بارنده ابرت نهاد
هر آن مضطرب کش نه آرامش است
به آرامشش آخر انجامش است
درین تیز رو گنبد با سکون
قدمگاه هر جنبش آمد سکون
ز جان هر چه جنبد درین پهن دشت
به تسکین مرگش بود بازگشت
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد سر نهد
چو بر صید خنجر زنی در شکار
ز اول بود جنبش آخر قرار
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز انجام خویش
برون ننهد از حکم آن گام خویش
شکیبی که انجام هر ماتم است
مر او را در آغاز آن همدم است
چهارم چراغ نصیحت فروخت
نخست از دعا کرد آغاز پند
که ای با خرد پند بخرد پسند
چو ایزد به دل تخم صبرت نهاد
بر این کشت بارنده ابرت نهاد
هر آن مضطرب کش نه آرامش است
به آرامشش آخر انجامش است
درین تیز رو گنبد با سکون
قدمگاه هر جنبش آمد سکون
ز جان هر چه جنبد درین پهن دشت
به تسکین مرگش بود بازگشت
بدین دایره هر که پا در نهد
چو دورش به آخر رسد سر نهد
چو بر صید خنجر زنی در شکار
ز اول بود جنبش آخر قرار
سپاس فراوان خداوند را
که کرد این کرامت خردمند را
که بیند در آغاز انجام خویش
برون ننهد از حکم آن گام خویش
شکیبی که انجام هر ماتم است
مر او را در آغاز آن همدم است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۵ - جواب نوشتن مادر اسکندر نامه ارسطو را
چو سرچشمه فیض اسکندری
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
کزو بود همچون صدف گوهری
در آن کاغذی کز ارسطو رسید
بسی داروی صبر پیچیده دید
ز داروی او دفع تیمار کرد
دوای دل و جان بیمار کرد
بلی شربتی بود آن معنوی
به وی از شفاخانه عیسوی
وز آن پس یکی نامه انگیز کرد
سر نامه را عنبرآمیز کرد
به نام حکیمی که هر نیک و بد
به حکم ویست از ازل تا ابد
اگر بر درش مرگ اگر زندگیست
سرآورده در ربقه بندگیست
بود حکمت او نهان در همه
به حکمت بود حکمران بر همه
به حکم وی آیند خلق و روند
به جز حکم او حکم کس نشنوند
سکندر که بر چرخ افسر کشید
نیارست از حکم او سرکشید
به فرمان او زیست چندان که زیست
چو فرمان مرگ آمدش خون گریست
ولی گریه اش هیچ کاری نکرد
به آن آب دفع غباری نکرد
مرا گر چه بر دل نشست آن غبار
شد آن سرمه دیده اعتبار
بدیدم سرانجام کار همه
که بر چیست آخر قرار همه
مرا زین مصیبت که ناگه رسید
صد اندوه بر جان آگه رسید
دلم بود در صبر لیکن چو کوه
نجنبید ازین ماتم پر ستوه
چه امکان بود سیل انبوه را
که از بیخ و بن برکند کوه را
کسی کز غم خود بود دل گران
چرا گرید از ماتم دیگران
اگر مرگ را سازگاری کنم
ازان به که بر مرده زاری کنم
مرا خود چنین بود حال ای حکیم
که آمد خطی از تو عنبر شمیم
به هر نقطه زو نکته ای دلپسند
به هر حرف ازو صد فرح کرده بند
به جان اختر هوش ازان تاب یافت
به دل مزرع صبر ازان آب یافت
اساس خرد دید ازان محکمی
غم و محنت آورد رو در کمی
حیات ابد رشح کلک تو باد
نظام ادب نظم سلک توباد
چو آن نامه غم به پایان رساند
نم حسرت از چشم گریان فشاند
وز آن پس یکی لحظه خندان نزیست
کنم قصه کوتاه چندان نزیست
نه او زیست جاوید نی ما زییم
کمینگاه مرگیم هر جا زییم
مکن هستی جاودانی هوس
که این خاصه کردگار است و بس
بیا ساقیا کان که فرزانه است
زده دست در دست پیمانه است
چو آرد غم مرگ بر دل شکست
نگیرد کسی غیر پیمانه دست
بیا مطربا تا ز چنگ سپهر
ببریم چون بخردان تار مهر
که آخر اجل تیغ خواهد کشید
به ناخواست این رشته خواهد برید
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۷ - حکایت عمر گذرانیدن دیوانه بلخی از گریه بسیار به شوری و تلخی
سراسیمه ای خانه در بلخ داشت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
که بر مردگان گریه تلخ داشت
در آن شهر بی گریه کم زیستی
به خون بهر هر مرده بگریستی
به هر حلقه غم که پرداختی
از اشک چو لعلش نگین ساختی
نصیحتگری گفت با او نهفت
که ای هر کس از حال تو در شگفت
تو را این همه گریه زار چیست
نه مزدوری این گونه بیگار چیست
مریز اشک خود را به هر خاک کوی
که این آب چشم است نی آب جوی
بخندید دیوانه کای بیخرد
که شاخ قبولت بود بیخ رد
من این گریه از بهر خود می کنم
نه از مرگ هر نیک و بد می کنم
به مردن هر آن زنده کز پا فتاد
ازان مردن خویشم آمد به یاد
ز غم آتش افتاد در جان من
شد از دود پر چشم گریان من
ازان آتشم دود خیزد ز چشم
وز آن دودم این آب ریزد ز چشم
زهی مرد نادان که از مرگ خویش
نگردد جگرپاره و سینه ریش
نگرید ز درد دل خود به خون
غم دل به آن گریه ندهد برون
بیا ساقیا تا جگر خون کنیم
وز این می قدح را جگرگون کنیم
که غمدیده را آه و زاری به است
جگرخواری از میگساری به است
بیا مطربا کز طرب بگذریم
ز چنگ طرب تارها بردریم
ز چنگ اجل چون نشاید گریخت
ز چنگ رب تار باید گسیخت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۸ - به ختم پنجمین انگشت از پنجه ا ین کتب پنجگانه که دست قوی بازوان را تاب می دهد به خاتم خاتمه
بیا جامی ای عمرها برده رنج
ز خاطر برون داده این پنج گنج
شد این پنجت آن پنجه زور یاب
کزو دست دریا کفان دیده تاب
عجب اژدهاییست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشانند این گنج و مار
که شد پر گهر دامن روزگار
ولی بینم از کلک هر گنج سنج
پر از پنج گنج این سرای سپنج
به آن پنجها کی رسد پنج تو
که یک گنجشان به ز صد گنج تو
به تخصیص پنجی که سر پنجه زد
بشیری که سرپنجه از گنجه زد
به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری
به میزان آن نظم معجز نظام
نظامی که بودی و خسرو کدام
چو او بر زبان دگر نکته راند
خرد را به تمییزشان ره نماند
زهی طبع تو اوستاد سخن
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
صفایاب از نور رای تو شد
نوایی ز لطف نوای تو شد
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دلش در بر آورده ام
نشد باعثم جز سخندانیت
به دستور دانش سخنرانیت
وگر نی من آن را چو آراستم
نه احسان نه تحسین ز کس خواستم
چه خیزد ز مدخل که احسان کند
چه آید ز تحسین که نادان کند
به لطف سخن گر ستودم تو را
حد دانش خود نمودم تو را
که این مال و جاه ار چه جان پرور است
کمال سخن از همه بهتر است
رود یکسر ار سیر چرخ کهن
ولی تا جهان هست ماند سخن
سخن نیز اگر چند دایم بقاست
خموشی عجب دلکش و جانفزاست
بیا ساقیا جام دلکش بیار
می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را
بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم درکشیم
ز خاطر برون داده این پنج گنج
شد این پنجت آن پنجه زور یاب
کزو دست دریا کفان دیده تاب
عجب اژدهاییست کلک دو سر
که ریزد برون گنجهای گهر
کند اژدها بر در گنج جای
ولی کم بود اژدها گنج زای
شد آن اژدها گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشانند این گنج و مار
که شد پر گهر دامن روزگار
ولی بینم از کلک هر گنج سنج
پر از پنج گنج این سرای سپنج
به آن پنجها کی رسد پنج تو
که یک گنجشان به ز صد گنج تو
به تخصیص پنجی که سر پنجه زد
بشیری که سرپنجه از گنجه زد
به ترکی زبان نقشی آمد عجب
که جادو دمان را بود مهر لب
ز چرخ آفرین ها بر آن کلک باد
که این نقش مطبوع ازان کلک زاد
ببخشود بر فارسی گوهران
به نظم دری در نظم آوران
که گر بودی آن هم به لفظ دری
نماندی مجال سخن گستری
به میزان آن نظم معجز نظام
نظامی که بودی و خسرو کدام
چو او بر زبان دگر نکته راند
خرد را به تمییزشان ره نماند
زهی طبع تو اوستاد سخن
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
صفایاب از نور رای تو شد
نوایی ز لطف نوای تو شد
بر این نخل نظمی که پرورده ام
به خون دلش در بر آورده ام
نشد باعثم جز سخندانیت
به دستور دانش سخنرانیت
وگر نی من آن را چو آراستم
نه احسان نه تحسین ز کس خواستم
چه خیزد ز مدخل که احسان کند
چه آید ز تحسین که نادان کند
به لطف سخن گر ستودم تو را
حد دانش خود نمودم تو را
که این مال و جاه ار چه جان پرور است
کمال سخن از همه بهتر است
رود یکسر ار سیر چرخ کهن
ولی تا جهان هست ماند سخن
سخن نیز اگر چند دایم بقاست
خموشی عجب دلکش و جانفزاست
بیا ساقیا جام دلکش بیار
می گرم و روشن چو آتش بیار
که تا لب بر آن جام دلکش نهیم
همه کلک و دفتر بر آتش نهیم
بیا مطربا تیز کن چنگ را
بلندی ده از زخمه آهنگ را
که تا پنبه از گوش دل برکشیم
همه گوش گردیم و دم درکشیم
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۳ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت تکرار لا اله الا الله
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقشهای گوناگون!
چند باشد ز نقشهای تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرفخوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خداینماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلیوار صیقلی میزن!
باشد آیینهات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نهای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطهای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهرهور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریات یکی گردد
خواب و بیداریات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران
حرف زاید به لوح دل همه سال!
گشته در کارگاه بوقلمون
تختهٔ نقشهای گوناگون!
چند باشد ز نقشهای تباه
لوح تو تیره، تختهٔ تو سیاه؟
حرفخوان صحیفهٔ خود باش!
هر چه زائد، بشوی یا بتراش!
دلت آیینهٔ خداینماست
روی آیینهٔ تو تیره چراست؟
صیقلیوار صیقلی میزن!
باشد آیینهات شود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
وآنچه باقی، در او نموده شود
صیقل آن اگر نهای آگاه
نیست جز لا اله الا الله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش درکشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما، نه بوی مانده، نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطهای زین دوایر پرکار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب، درین فضا، چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
گر برون آیی از حجاب تویی
مرتفع گردد از میانه، دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست از آن برتر، آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب، خلل
تو حجابی، ولی حجاب خودی
پردهٔ نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی،
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض، یابد استیلا
هم ز لا وارهی هم از الا
نفی و اثبات، بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهرهور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریات یکی گردد
خواب و بیداریات یکی گردد
دیدهٔ ظاهر تو بر دگران
دیدهٔ باطنت به حق نگران
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۴ - در مراقبت حال
سر مقصود را مراقبه کن!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
نقد اوقات را محاسبه کن!
باش در هر نظر ز اهل شعور!
که به غفلت گذشته یا به حضور!
هر چه جز حق ز لوح دل بتراش!
بگذر از خلق و، جمله حق را باش!
رخت همت به خطهٔ جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
دل تو بیضهایست ناسوتی
حامل شاهباز لاهوتی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۵ - در تحقیق معنی اختیار و جبر
آن بود اختیار در هر کار
که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد
یعنی آناش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سبباش
اختیاری نهد خرد لقباش
وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراریست نام آن، دریاب!
باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست
ورچه بیاختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست
که بود فاعل اندر آن مختار
معنی اختیار فاعل چیست؟
آنکه فاعل چو فعل را نگریست،
ایزد اندر دلش به فضل و رشاد
درک خیریت وجود نهاد
یعنی آناش به دیده خیر نمود،
کید آن علم از عدم به وجود
منبعث شد از آن ارادت و خواست
کرد ایجاد فعل، بی کم و کاست
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سبباش
اختیاری نهد خرد لقباش
وآنچه باشد بدون این اسباب
اضطراریست نام آن، دریاب!
باشد از اختیار قدرت دور
فاعل آن بود بر آن مجبور
هر که در فعل خود بود مختار
فعل او دور باشد از اجبار
گرچه از جبر، فعل او دورست
اندر آن اختیار مجبورست
ورچه بیاختیار کارش نیست
اختیار اندر اختیارش نیست
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۹ - در بیان عشق و رهایی از خودپرستی
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!