عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
وز ناز به من نمودی آن نرگس مست
تیری ز کمان خانه ابروی تو جست
در سینهٔ من تا پروسوفار نشست
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
در عهد تو کامرانی خواهم کرد
از عمر گروستانی خواهم کرد
دست چو ز تحفه کوتهست از پی عذر
در پای تو جان فشانی خواهم کرد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد
هرچند که انتظار بسیارم داد
آخر نه وفا به وعده خویش نکرد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
چادر شب بستر خود ای طرفه‌نگار
گر شب بسر افکنی و گردی سیار
از شمع و چراغ پر شود روی زمین
وز شعشعهٔ پر ز مه سپهر سیار
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو قبله‌گاه ارباب قبول
بی‌سجدهٔ تو طاعت ما نا مقبول
محراب بلند کعبهٔ ابرویت
کز دور مرا به سجده دارد مشغول
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
این بستر خستگی که انداخته‌ام
بروی ز تب هجری تو بگداخته‌ام
ابروی تو لیک در نظر محرابیست
کز سجده آن به فرقتت ساخته‌ام
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۲
زان پیش که هجر تو برد آرامم
آمد به وداع تو دل خود کامم
فریاد که بیشتز ز هنگام فراق
دل سوخت ازین وداع بی‌هنگامم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
خواهم که شبی محو جمال تو شوم
نظارگی بزم وصال تو شوم
وانگاه به یاد شمع رویت همه عمر
بنشینم و فانوس خیال تو شوم
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
گوئی ز ته بستر آن حجله نشین
تا ناف پر است از نافهٔ‌چین
چادر شب بسترش اگر افشانند
تا حشر هوا عبیر بارد به زمین
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
در راه دگر اگرچه چست آمده‌ای
در راه وفا و مهر سست آمده‌ای
ای یار درست وعده دیر وفا
دیر آمده‌ای ولی درست آمده‌ای
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰
با آن که به مهر آزمونم کردی
در بارگه وفا ستونم کردی
با یان قدم دیر تحرک که مراست
از خاطر خود زود برونم کردی
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز
چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
از دست غم تو، ای بت حور لقا
نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا
گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم
این هر دو بباختیم و غم ماند به جا
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فرخنده شبی بود که آن دلبر مست
آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست
غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی
با من ز پی رفع خجالت بنشست
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت
از طعن رقیب گبر کافر کیشت
پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام
کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد
خود را به غم تو متصل می‌خواهد
می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم
باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار
جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار
گفتا که بهائی، این فضولی بگذار
جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار