عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!‏
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!‏
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!‏
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!‏
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!‏
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!‏
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
معلم را بگو فریاد از آن شوخ
ز شوخی کشت شهری داد از آن شوخ
ازین شیرینی گفتار ترسم
که صد شیرین شود فرهاد از آن شوخ
جفایی میکند کز صد وفا به
از آن با صد غمم دلشاد از آن شوخ
بیادش میخورم صد کاسه خون
بهر مجلس که آرم یاد از آن شوخ
سرای مهر را اهلی بنا کرد
بنای جور شد بنیاد از آن شوخ
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ما بنده ی پیریم سرا پا همه عیب
ما را که خرد؟ چو بیند از ما همه عیب
با اینهمه دوست گوید ای بنده ی پیر
بازآ که خریدار توام با همه عیب
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳۰
با یوسف خویش گرگ در پوست تویی
زیرا نه چنان که خاطر اوست تویی
با دشمن دوست گر ترا دوستی است
میدان بیقین که دشمن دوست تویی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
آن مرد که زن گرفت دانا نبود
از غصه فراغتش همانا نبود
دارد به جهان خانه و زن نیست درو
نازم به خدا چرا توانا نبود؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
بر قول تو اعتماد نتوان کردن
خود را به گزاف شاد نتوان کردن
از کثرت وعده های پی در پی تو
یک وعده درست یاد نتوان کردن
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۹ - عاشق شدن کوش به دختر خویش
بخواندی زمان تا زمان دخترش
که او بود همچهره ی مادرش
به نامش نخواندی جز از ماهچهر
خجل بود از آن روشنی ماه و مهر
ز مهرش دل کوش بیهوش گشت
سرش بار دیگر پر از جوش گشت
دلش چون شد از مهر او ناشکیب
سخن گفت و دادش فراوان نهیب
در گنج پرمایه را برگشاد
بسی چیز و پیرایه پیشش نهاد
هم از تخت دیبا هم از بوی خَوش
بدو گفت کز من تو گردن مکش
چو با من بسازی فزونتر دهم
جهان را به دست تو اندر دهم
دل من نخواهد، بدو گفت، شوی
نبیند مرا هیچ بیگانه روی
نشد هیچ خشنو به گفتار اوی
همی خوش نیامدش دیدار اوی
زمان تا زمانش برِ خویش خواند
سخنهای شیرین بر او بیش خواند
نهادی بسی زرّ و زیور برش
مگر سر درآرد بدان دخترش
زنان را فرستاد، گفتند نیز
نه شد هیچ رام و نه پذرفت چیز
چو کوش آن چنان دید دَم در کشید
که جز خامشی هیچ چاره ندید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نه همین دام و نه دانه بسیار است
در هوا آشیانه بسیار است
لب خاموش و خلق بدنامند
گفتگو پر بهانه بسیار است
راستیها به کیش پیر جنون
یک کمان را دو خانه بسیار است
خون خود ریختن مروت نیست
خلق را هم بهانه بسیار است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دوستان فکری به حالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سینه صافی با عداوت خویشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
نکند گر چه کسی گوش به فریاد کسی
هیچ کافر نکشد منت امداد کسی
هر چه می گویی از آن عربده جو می آید
آه از آن دم که به افسون رود از یاد کسی
بیش از این هم چه کند صنعت آیینه گران
درس بینش نتوان خواند به امداد کسی
رفتم از خاطرش اما نفسی بی من نیست
نتوان برد فراموشیم از یاد کسی
شعله داد از نفسی خرمن هستی بر باد
نکند رو به خرابی دل آباد کسی
یک سخن بر ورق دفتر ایجاد بس است
تا قیامت نشود هیچ کس استاد کسی
هست اقلیم محبت ستم آباد اسیر
هیچ کس شکوه نکرده است زبیداد کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۸
آن را که از برای تو خاطر غمین شود
صد چین تازه در چمن آستین شود
مطلب کجا بهانه کجا گفتگو کجا
بیچاره آن کسی که به ما همنشین شود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۱
نیم گلچین که از مرغ چمن یا باغبان ترسم
نسیم بی نیازم کی ز منع این و آن ترسم
بود با شیوه هر مهربان منت فروشیها
همه از دشمنان ترسند و من از دوستان ترسم
اسیر از بیزبانی باشدم در سینه صافی تیغ
چرا بیهوده از شمشیر کین دشمنان ترسم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۶ - در بیان آمدن مرد عارف به تحصیل زاد
مرد و زن را چون سخن اینجا رسید
مخلصی مرد از جواب زن ندید
جوع هم او را همی خواندی بکار
جوع زن را شد معین و دستیار
اشکم خالی نجوید جز غذا
نی قدر داند چه باشد نی قضا
مرد زاهد بست همت بر طلب
شد برون بهر طلب در نیم شب
ظلمت شب پرده ی هر کار شد
زشت و زیبا را همه ستار شد
شب بود خلوتسرای اهل راز
نازنینان را بود هنگام ناز
راست گفته هرچه گفته آگهان
کاب حیوان هست در ظلمت نهان
من دل شب را بسی بشکافتم
آب حیوان اندر آنجا یافتم
روز گرچه روشن و نورانی است
پیش نور شب ولی ظلمانی است
چونکه شب پرنور آمد لاجرم
یولج الانوار گفتا ذالظلم
می نبینی بهمن و دی گر سجام
بسته گردد آب و بشکافد رخام
اندرونها جمله کانون می شود
دود از دلها به گردون می شود
همچنین چون نار می گردد برون
نور پیدا می شود در اندرون
می شود در نزد دانا آشکار
معنی اللیل یولجه النهار
ای برادر طالب آن نور باش
آفتابی در شب دیجور باش
با خروس عرش هم آواز شو
با طیور قدس در پرواز شو
زین بر نه توسن خورشید را
باز کن مرغوله ی ناهید را
چار دعوت را شبی لبیک گو
سوی گردون راه خود یک یک بجو
مرهم زخم دل ناشاد خواه
از دم عبسی صبح امداد خواه
مرد عارف رفت بیرون از سرا
تا به رویش در گشاید از کجا
عاقبت برگ کدیور ساز کرد
شیئی لله بر دری آغاز کرد
حلقه بر در کوفت اندر خانه ای
آشنایی زد در بیگانه ای
ای هزاران حیف و عالمها فسوس
ای فغان از این زنان چابلوس
سالها نازش کشید آن دلنواز
کرد درها بر رخش از لطف باز
آن و نانش را فرستاد از کرم
زان فراموشش نشد یک نیم دم
نازهای ناروایش را کشید
عشوه های ناپسندش را خرید
هم طبیب گاه بیماریش بود
هم رفیق روز بی یاریش بود
دردهایش را همه درمان ازو
هم سرش از او و هم سامان ازو
منصب والای همرازیش داد
با خیال خویش دمسازیش داد
بی نیازی یک شبی آغاز کرد
حسن ساز بی نیازی ساز کرد
جلوه ای فرمود استغنای حسن
دور باش خودنماییهای حسن
عهد و پیمان را شکست آن بیوفا
رو بسوی غیر آورد از جفا
پشت بر انعام بیچون کرد او
جانب اغیار دون آورد رو
دوست بستش یک شبی از امتحان
او گشایش جست از بیگانگان
آنکه سر بخشید و تن بخشید و جان
داد روزی و فرستاد آب و نان
عقل داد و چشم داد و گوش و دل
نور خود آمیخت با این آب و گل
رو بسوی خلوت خاصت نمود
در به روی از محفل قربت گشود
سالها نازت به صد عزت کشید
از عنایت عشوه هایت را خرید
بایدت یک شب کشیدن ناز او
جان فدای غمزه ی غماز او
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فایده - حسد ورزی هر صنفی به صنف خود
بدان که اکثر اسباب مذکوره حسد، میان اشخاصی است که با یکدیگر ربطی دارند، و در مجالس و محافل یکدیگر جمع هستند، و منظور ایشان یک مطلب است و از این جهت است که اغلب، ما بین اشخاصی که شهرهای ایشان از هم دور است حسدی نمی باشد، زیرا که رابطه ای میان ایشان نیست و از این سبب است که غالب، آن است که هر صنفی حسد به صنف خود می برند نه به صنفی دیگر، چون مقصود اهل یک صنف، یک چیز و هر یک مزاحم دیگری می گردند پس عالم به عالم حسد می برد نه به عابد و تاجر به تاجر حسد می برد نه به عالم مگر به سبب دیگری که باز باعث رابطه گردد.
بلی: کسی که طالب اشتهار در جمیع اطراف عالم است، و مایل به این است که در وقتی یگانه دوران باشد حسد می برد به هر که با او در این فن شریک و نظیر است.
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
آن عهد که بسته شد میان من و دوست
بشکسته شد از فتنه اهریمن و دوست
دانستم از اول که در این کار آخر
انگشت نما شوم بر دشمن و دوست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
اشراف عزیز نکته سنج من و تو
چون مار نشسته روی گنج من و تو
تا بیحس و جاهلیم یک سر تو و من
پامال کنند دست رنج من و تو
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
گیرم دایم بدوستی دل را خوست
او را و مرا چه سودی از عادت اوست؟
با طایفه ای دوست شود دل کایشان
هم دوست به دشمن اند وهم دشمن دوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
مرا گویی که عشقت سر نبشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست