عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۴ - عقد نهم در مقام توبه که پشت بر مخالفات کردن است و روی در موافقات آوردن
پیش ازان کایدت این واقعه پیش
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
به که از توبه کنی چاره خویش
دامن از نفس و هوا درچینی
پس زانوی وفا بنشینی
هر چه بد باشد ازان بازآیی
عقد اصرار ز دل بگشایی
زانچه بگذشت پشیمان باشی
اشک اندوه ز مژگان پاشی
ره به سر حد خطا کم سپری
سوی اقلیم جفا کم گذری
گل این باغ همه یکرنگ است
بانگ مرغانش به یک آهنگ است
میوه کامسال ز شاخش چینی
بر همان صورت پارش بینی
بوی آنه هست همان رنگ همان
به کمال خودش آهنگ همان
پار خوش بود به چشم و دل تو
چیست امسال ازان حاصل تو
باشد اندر نظر نکته شناس
سال دیگر به همین طرز و قیاس
نیست در کار ز تکرار بزه
لیکن آن می برد از کار مزه
چند باشی ز معاصی مزه کش
توبه هم بی مزه ای نیست بچش
ملک از وصمت عصیان پاک است
دیو کافر منش و بی باک است
نکند طبع ملک میل گناه
ناید از توبه گری دیو به راه
خاصه آدمی آمد توبه
مایه محرمی آمد توبه
گرت از نسبت آدم نه اباست
ربنا گو و ظلمنات کجاست
چهره پر گرد کن از خاک نیاز
مژه از خون جگر رنگین ساز
جامه خود چو فلک زن در نیل
به درون شعله فکن چون قندیل
دیده را سرمه بیداری کش
رخت در زاویه خواری کش
فرش آن زاویه خاکستر کن
جا در او با دل چون اخگر کن
سینه از ناخن حسرت بخراش
حرف میل گنه از دل بتراش
دست بردار به درگاه خدای
کای خطابخش خطاگر بخشای
گریه و زاری و خواریم نگر
بر جگر ناوک کاریم نگر
آتش افکند به دل آوخ من
بس بود آتش دل دوزخ من
ز آتش دل شده ام گرم نفس
در گنه سوزیم این آتش بس
زین قبل گرد تواضع می تن
در زاری و تضرع می زن
بو که در دل کند اینت اثری
وا شود بر رخت از توبه دری
ور نه دریوزه کنان از زن و مرد
بر در هر کس و ناکس می گرد
درد دل می کن و همت می خواه
تا ازین ورطه برون آری راه
ای بسا شیر ز عجز آمده تنگ
کش شود صید نما روبه لنگ
وی بسا مرد فرومانده به جای
کش کشد پیرزنی خار ز پای
ای رقم کرده تو حرف گناه
نامه عمرت ازین حرف سیاه
گر نیی خامه سیهکاری چند
بهر هر حرف نگونساری چند
وای اگر عهد بقا پشت دهد
مرگ بر حرف تو انگشت نهد
گسترد دست اجل مهد فراق
وز فزع ساق تو پیچد بر ساق
دوستان نغمه غم ساز کنند
دشمنان خرمی آغاز کنند
وارثان حلقه به گرد سر تو
حلقه کوبان ز طمع بر در تو
از برون سو به تو گریان نگرند
وز درون خرم و خندان گذرند
هیچ تن را سر سودای تو نی
هیچ کس را غم فردای تو نی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۶ - مناجات در طلب کردن توبه و ثبات بر آن و نادیدن آن از خود و استوار ساختن آن به تقوا و ورع
ای ز هر رو همه را روی به تو
روی هر ذره ز هر سوی به تو
کار ما چیست گنه ورزیدن
عادت تو گنه آمرزیدن
توبه از بنده بود سست نهاد
توبه آنست کش از توست گشاد
بار نه بار فکن هر دو تویی
توبه ده توبه شکن هر دو تویی
هر که شد گمشده تیه گناه
جز به توبه نشود روی به راه
جامی گمشده را بخش نجات
توبه روزی کن و بر توبه ثبات
نخوت توبه برون بر ز سرش
دیدن توبه بپوش از نظرش
پیش آن دیده که روشن نظر است
دیدن توبه گناه دگر است
می زند این همه از هستی سر
کس نخورد از شجر هستی بر
از ورع هر که زبردستی یافت
پنجه زورور هستی تافت
روی هر ذره ز هر سوی به تو
کار ما چیست گنه ورزیدن
عادت تو گنه آمرزیدن
توبه از بنده بود سست نهاد
توبه آنست کش از توست گشاد
بار نه بار فکن هر دو تویی
توبه ده توبه شکن هر دو تویی
هر که شد گمشده تیه گناه
جز به توبه نشود روی به راه
جامی گمشده را بخش نجات
توبه روزی کن و بر توبه ثبات
نخوت توبه برون بر ز سرش
دیدن توبه بپوش از نظرش
پیش آن دیده که روشن نظر است
دیدن توبه گناه دگر است
می زند این همه از هستی سر
کس نخورد از شجر هستی بر
از ورع هر که زبردستی یافت
پنجه زورور هستی تافت
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۷ - عقد دهم در کشف سر ورع که کاسر سورت حرص و طمع است و کاشف ظلمت اهوا و بدع
ای که بهر شکمت گردن آز
سوی کاسه چو صراحیست دراز
چون خم باده همین داری کام
که کنی پر شکم خود ز حرام
در نماز چه شد از پشت خم است
چون تو را قبله همت شکم است
چون به کامت ز ورع نیست مزه
لقمه را از مزه پرسی نه بزه
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه کدر خواه صفی
گاو و خر نیست بدین خوش علفی
مرغ باید که مسمن باشد
صحن ازو چشمه روغن باشد
هیچ غم نیست گرش غصب کنان
شحنه ده کشد از بیوه زنان
میوه باید که بود تازه و تر
چاشنی دار چو جلاب شکر
هیچ غم نیست اگر دزد لئیم
افکند رخنه به بستان یتیم
تخم لقمه ست در آب و گل تو
نکند جز چو خودی حاصل تو
دانه ریزی به کف آید خر
خار کاری بدراند دامن
لقمه خشک حلالت در کام
لقمه چرب چه خواهی ز حرام
بز که لاغر بود و سگ فربه
هست ازین فربهت آن لاغر به
دسترنج تو حلال است تو را
غیر آن رنج و وبال است تو را
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
نیست ممتاز حرامت ز حلال
سیل تیره ست تو را آب زلال
دلق و دراعه همی آرایی
عطر تزویر بر آن می سایی
سبحه با شانه همی پیوندی
عقد تلبیس بر آن می بندی
می کشی خرقه پشمینه به دوش
می نهی گوشه فش در بن گوش
باشد اینها همه دعوی یعنی
صوفی وقتم و صاحب معنی
تا فتد ساده دلی در دامت
طعمه چاشت دهد یا شامت
چون به دل افتدت از شهر گره
با گروهی روی از شهر به ده
که فلان هست ز نیکوکیشان
مخلص و معتقد درویشان
زیر صد بار وی از ناداری
تو ز ادبار شوی سرباری
کند از مفلسی آن بی مایه
رخت خانه گرو همسایه
بهر تو سفره و خوان آراید
شربت و میوه بر آن افزاید
تو هم از دین و خرد هر دو بری
بنشینی و به شهوت بخوری
تف بر این صوت و سیرت که تو راست
تف بر این عقل و بصیرت که تو راست
این نه صوفیگری و درویشیست
نامسلمانی و کافر کیشیست
نفس را حلقه حلقوم بری
به که این زقه زقوم خوری
دزدی و راهزنی بهتر ازین
کفن از مرده کنی بهتر ازین
چند روزی کم بی دردان گیر
پی پیران و جوانمردان گیر
بین که مردان چه ریاضت بردند
تا درین مرحله پای افشردند
خاطر از وسوسه صافی کردند
در ورع موی شکافی کردد
گم شدی بر دلشان حرص و طمع
پرده دیدن اسرار ورع
اگر از شبهه خلیدی خاری
پا کشیدندی از گلزاری
ور ز شک قطره چکیدی جایی
دست شستندی از دریایی
مردم چشم جهان آن نفرند
که به نفرت سوی دنیا نگرند
صدق کوشان و ورع کیشانند
خصم حرص و طمع اندیشانند
چشم جان بر اثر ایشان دار
گوش دل بر خبر ایشان دار
سوی کاسه چو صراحیست دراز
چون خم باده همین داری کام
که کنی پر شکم خود ز حرام
در نماز چه شد از پشت خم است
چون تو را قبله همت شکم است
چون به کامت ز ورع نیست مزه
لقمه را از مزه پرسی نه بزه
هر چه بر سفره و خوان تو نهند
هر چه در کام و دهان تو نهند
بخوری خواه کدر خواه صفی
گاو و خر نیست بدین خوش علفی
مرغ باید که مسمن باشد
صحن ازو چشمه روغن باشد
هیچ غم نیست گرش غصب کنان
شحنه ده کشد از بیوه زنان
میوه باید که بود تازه و تر
چاشنی دار چو جلاب شکر
هیچ غم نیست اگر دزد لئیم
افکند رخنه به بستان یتیم
تخم لقمه ست در آب و گل تو
نکند جز چو خودی حاصل تو
دانه ریزی به کف آید خر
خار کاری بدراند دامن
لقمه خشک حلالت در کام
لقمه چرب چه خواهی ز حرام
بز که لاغر بود و سگ فربه
هست ازین فربهت آن لاغر به
دسترنج تو حلال است تو را
غیر آن رنج و وبال است تو را
نان خود با تره و دوغ زنی
به که از خوان شه آروغ زنی
نیست ممتاز حرامت ز حلال
سیل تیره ست تو را آب زلال
دلق و دراعه همی آرایی
عطر تزویر بر آن می سایی
سبحه با شانه همی پیوندی
عقد تلبیس بر آن می بندی
می کشی خرقه پشمینه به دوش
می نهی گوشه فش در بن گوش
باشد اینها همه دعوی یعنی
صوفی وقتم و صاحب معنی
تا فتد ساده دلی در دامت
طعمه چاشت دهد یا شامت
چون به دل افتدت از شهر گره
با گروهی روی از شهر به ده
که فلان هست ز نیکوکیشان
مخلص و معتقد درویشان
زیر صد بار وی از ناداری
تو ز ادبار شوی سرباری
کند از مفلسی آن بی مایه
رخت خانه گرو همسایه
بهر تو سفره و خوان آراید
شربت و میوه بر آن افزاید
تو هم از دین و خرد هر دو بری
بنشینی و به شهوت بخوری
تف بر این صوت و سیرت که تو راست
تف بر این عقل و بصیرت که تو راست
این نه صوفیگری و درویشیست
نامسلمانی و کافر کیشیست
نفس را حلقه حلقوم بری
به که این زقه زقوم خوری
دزدی و راهزنی بهتر ازین
کفن از مرده کنی بهتر ازین
چند روزی کم بی دردان گیر
پی پیران و جوانمردان گیر
بین که مردان چه ریاضت بردند
تا درین مرحله پای افشردند
خاطر از وسوسه صافی کردند
در ورع موی شکافی کردد
گم شدی بر دلشان حرص و طمع
پرده دیدن اسرار ورع
اگر از شبهه خلیدی خاری
پا کشیدندی از گلزاری
ور ز شک قطره چکیدی جایی
دست شستندی از دریایی
مردم چشم جهان آن نفرند
که به نفرت سوی دنیا نگرند
صدق کوشان و ورع کیشانند
خصم حرص و طمع اندیشانند
چشم جان بر اثر ایشان دار
گوش دل بر خبر ایشان دار
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۸ - حکایت آن متورع آبی از قبول مرغابی شکار کرده به چنگل بازی طعمه از غیر وجه خورده
خسروی عاقبت اندیشی کرد
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۹ - مناجات در اشارت به آنکه حقیقت ورع اعراض است از ماسوی الله و طلب تحقیق به مقام زهد
ای به خود خوانده ورع وزران را
رغم بر حرص و طمع لرزان را
دید غیر تو حرام است حرام
ورع از ترک حرام است تمام
نیست اهل ورع آن مانده ز راه
کش به غیر تو کند دیده نگاه
هر که از غیر تو شد بیگانه
ورع اینست و دگر افسانه
هر درختی که نه بارش ورع است
رسته از دانه حرص و طمع است
میوه ور کن ز ورع جامی را
ببر از میوه وی خامی را
غره دولت او سلخ مکن
طعم آن میوه بر او تلخ مکن
بر وی آن میوه چنان شیرین دار
که شود در دو جهان شیرین کار
از دلش رغبت دنیا کم کن
زان اساس ورعش محکم کن
سازش از مال جهان مایل زهد
تاکشد رخت به سر منزل زهد
رغم بر حرص و طمع لرزان را
دید غیر تو حرام است حرام
ورع از ترک حرام است تمام
نیست اهل ورع آن مانده ز راه
کش به غیر تو کند دیده نگاه
هر که از غیر تو شد بیگانه
ورع اینست و دگر افسانه
هر درختی که نه بارش ورع است
رسته از دانه حرص و طمع است
میوه ور کن ز ورع جامی را
ببر از میوه وی خامی را
غره دولت او سلخ مکن
طعم آن میوه بر او تلخ مکن
بر وی آن میوه چنان شیرین دار
که شود در دو جهان شیرین کار
از دلش رغبت دنیا کم کن
زان اساس ورعش محکم کن
سازش از مال جهان مایل زهد
تاکشد رخت به سر منزل زهد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۰ - عقد یازدهم در مقام زهد که انقطاع رغبت است از نعم فانی و اقتصار همت بر نعیم جاودانی
ای گل تازه که از باغ الست
به جهان آمده ای دست به دست
پرده سبز فلک غنچه توست
باشد این جامه به قدش ز تو چست
باغبان گر چه کند غنچه هوس
قصد او جلوه گل باشد و بس
گل تویی زن چمن و غیر تو خار
شیوه خار پرستی بگذار
گلبن اندر رهت از خار درشت
گه به کف زر کشد و گاه به مشت
غنچه مشتیست ز زر گل چو کفی
پی ایثار تو از هر طرفی
چشم نرگس به تماشای تو باز
نای بلبل ز نوای تو به ساز
یاسمن بزم تو را لخلخه سای
نارون فرق تو را چتر گشای
سبزه در آرزوی مفرشیت
باد خرسند به محمل کشیت
محملت راست به هر پیش و پسی
لاله از بانگ فتاده جرسی
گر بنفشه نه ز دستت سیلی
خورده اعضاش چرا شد نیلی
آینه روی تو را آب زلال
شانه کش موی تو را باد شمال
طرفه حالی که ز خیل تو همه
واندرین بزم طفیل تو همه
تو ز حال همه پوشیده نظر
گشته مشعوف دو سه خرده زر
گاه بندیش نهانی به میان
گه نهی بر طبق عرض عیان
کی سزد دلق مرقع به برت
در ته دلق گره کرده زرت
یا مرقع ز سرت بیرون باد
یا ز دل مهر زرت بیرون باد
صوفی و مال پرستی نه خوش است
عالی و میل به پستی نه خوش است
نقد دین گوهر و دنیا صدف است
وین صدف درصدد صد تلف است
چه دهی گوهر جاویدانی
به صدف خاصه که باشد فانی
لذت خوردن و آشامیدن
با بت حوروش آرامیدن
خلعت فاخر از اطلس کردن
خانه در قصر مقرنس کردن
زیر ران ابلق تازی راندن
بر مه و مهر غبار افشاندن
همه هیچند و به هیچی سمرند
بلکه از هیچ بسی هیچترند
همه زنگند بر آیینه دل
تار پیوند از اینها بگسل
گنده پیریست جهان عشوه نمای
دل صد تازه جوان کنده ز جای
دل خورشید دلان خون کرده
تابه آن چهره شفق گون کرده
طره اش حلقه تزویر و فریب
غمزه اش صف شکن صبر و شکیب
ابرویش کهنه کمانیست دو تاه
کرده از وسمه تلبیس سیاه
چشم او را مژه از تیر بلا
مژه اش میل کش چشم حیا
لبش از ماتم شوهر خندان
تیز در زخم کسانش دندان
دانه دام ضلالت خالش
کنده پای خرد خلخالش
قامتش خاربنی زین بستان
گل او حیله و برگش دستان
بازویش تاب ده پنجه دین
ساعدش پنجه بر صدق و یقین
ساق او دولت ناپاینده
پایه پایه به زوال آینده
نیست از شیوه بالغ نظری
که به دنباله چشمش نگری
صد ضرر بیند ازو ضره او
وای آن کس که شود غره او
ضره اش کیست جهان جاوید
که خرد راست نظرگاه امید
چند ازو روی نهی در پستی
بجه از وی که چو جستی رستی
هست ازو بند امل بگسستن
به خدا عزوجل پیوستن
به جهان آمده ای دست به دست
پرده سبز فلک غنچه توست
باشد این جامه به قدش ز تو چست
باغبان گر چه کند غنچه هوس
قصد او جلوه گل باشد و بس
گل تویی زن چمن و غیر تو خار
شیوه خار پرستی بگذار
گلبن اندر رهت از خار درشت
گه به کف زر کشد و گاه به مشت
غنچه مشتیست ز زر گل چو کفی
پی ایثار تو از هر طرفی
چشم نرگس به تماشای تو باز
نای بلبل ز نوای تو به ساز
یاسمن بزم تو را لخلخه سای
نارون فرق تو را چتر گشای
سبزه در آرزوی مفرشیت
باد خرسند به محمل کشیت
محملت راست به هر پیش و پسی
لاله از بانگ فتاده جرسی
گر بنفشه نه ز دستت سیلی
خورده اعضاش چرا شد نیلی
آینه روی تو را آب زلال
شانه کش موی تو را باد شمال
طرفه حالی که ز خیل تو همه
واندرین بزم طفیل تو همه
تو ز حال همه پوشیده نظر
گشته مشعوف دو سه خرده زر
گاه بندیش نهانی به میان
گه نهی بر طبق عرض عیان
کی سزد دلق مرقع به برت
در ته دلق گره کرده زرت
یا مرقع ز سرت بیرون باد
یا ز دل مهر زرت بیرون باد
صوفی و مال پرستی نه خوش است
عالی و میل به پستی نه خوش است
نقد دین گوهر و دنیا صدف است
وین صدف درصدد صد تلف است
چه دهی گوهر جاویدانی
به صدف خاصه که باشد فانی
لذت خوردن و آشامیدن
با بت حوروش آرامیدن
خلعت فاخر از اطلس کردن
خانه در قصر مقرنس کردن
زیر ران ابلق تازی راندن
بر مه و مهر غبار افشاندن
همه هیچند و به هیچی سمرند
بلکه از هیچ بسی هیچترند
همه زنگند بر آیینه دل
تار پیوند از اینها بگسل
گنده پیریست جهان عشوه نمای
دل صد تازه جوان کنده ز جای
دل خورشید دلان خون کرده
تابه آن چهره شفق گون کرده
طره اش حلقه تزویر و فریب
غمزه اش صف شکن صبر و شکیب
ابرویش کهنه کمانیست دو تاه
کرده از وسمه تلبیس سیاه
چشم او را مژه از تیر بلا
مژه اش میل کش چشم حیا
لبش از ماتم شوهر خندان
تیز در زخم کسانش دندان
دانه دام ضلالت خالش
کنده پای خرد خلخالش
قامتش خاربنی زین بستان
گل او حیله و برگش دستان
بازویش تاب ده پنجه دین
ساعدش پنجه بر صدق و یقین
ساق او دولت ناپاینده
پایه پایه به زوال آینده
نیست از شیوه بالغ نظری
که به دنباله چشمش نگری
صد ضرر بیند ازو ضره او
وای آن کس که شود غره او
ضره اش کیست جهان جاوید
که خرد راست نظرگاه امید
چند ازو روی نهی در پستی
بجه از وی که چو جستی رستی
هست ازو بند امل بگسستن
به خدا عزوجل پیوستن
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۱ - حکایت آن خفته چشم بیدار دل که روح الله به سر وقت وی رسید و عذر خواب کردن وی را از وی پسندید
عیسی آن روح که این صورت جسم
بود بر گنج الهیش طلسم
روزی از دل در راحت می زد
گام در راه سیاحت می زد
دید در کنج یکی دیر خراب
خفته ای رخت خرد داده به خواب
دیده از نادره دیدن بسته
گوش از نکته شنیدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطی ناطقه را گنگ زبان
زد سر پای که ای رفته ز دست
میل بالا کن ازین پایه پست
دیده و گوش و زبان را بگشای
تازه کن بر دل خود یاد خدای
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدایعگر اوست
نقش این لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر یکی اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخوانی کن
بر رقمهاش درافشانی کن
خفته این گفته ز عیسی چو شنید
در جوابش ز سخن چاره ندید
سر برآورد که بگذار مرا
نیست با خلق جهان کار مرا
پا به یک سوی کشیدم ز میان
فارغ از عالمم و عالمیان
مژده از من به جهان جویان ده
که جهان هم به جهان جویان به
گفت عیسیش چو بشنید جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نیی شاد بخسب
بنده کس نیی آزاد بخسب
همه مشغولی عالم کولیست
ترک کولی به خدا مشغولیست
بود بر گنج الهیش طلسم
روزی از دل در راحت می زد
گام در راه سیاحت می زد
دید در کنج یکی دیر خراب
خفته ای رخت خرد داده به خواب
دیده از نادره دیدن بسته
گوش از نکته شنیدن بسته
ساخته در قفس تنگ دهان
طوطی ناطقه را گنگ زبان
زد سر پای که ای رفته ز دست
میل بالا کن ازین پایه پست
دیده و گوش و زبان را بگشای
تازه کن بر دل خود یاد خدای
صفحه لوح جهان دفتر اوست
نسخه صنع بدایعگر اوست
نقش این لوح بخوان حرف به حرف
بشنو از هر یکی اسرار شگرف
بر کرم هاش ثناخوانی کن
بر رقمهاش درافشانی کن
خفته این گفته ز عیسی چو شنید
در جوابش ز سخن چاره ندید
سر برآورد که بگذار مرا
نیست با خلق جهان کار مرا
پا به یک سوی کشیدم ز میان
فارغ از عالمم و عالمیان
مژده از من به جهان جویان ده
که جهان هم به جهان جویان به
گفت عیسیش چو بشنید جواب
خواب کن خواب که خوش بادت خواب
بند اندوه نیی شاد بخسب
بنده کس نیی آزاد بخسب
همه مشغولی عالم کولیست
ترک کولی به خدا مشغولیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۲ - مناجات در طلب مقام فقر بعد از تحقق به مقام زهد
ای در رحمت تو بر همه باز
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
غرقه نعمت تو شیب و فراز
عشقبازان به تمنای تو بند
زهدورزان به خیالت خرسند
گر نه با بت ز تو باشد نامی
کس سوی بتکده ننهد گامی
گرنه بویی ز تو آید به دماغ
کس نبوید گل خوشبوی به باغ
داغ تو باغ دل جامی بس
باشد از باغ تو بوییش هوس
بویی از باغ خودش روزی کن
لذت از داغ خودش روزی کن
منه از دام هواها بندش
بگسل از هر هوسی پیوندش
بر دلش نقش غم خویش نگار
خاطرش بسته به هر نقش مدار
بخیه فقرزنش بر ژنده
سازش از ذوق فنا دل زده
تا چو سر بر زند از ژنده فقر
مرده خود بود و زنده فقر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۳ - عقد دوازدهم در سر فقر که برقع سواد الوجه فی الدارین بیاض چهره هستی خود نهفتن است فی مرتبتی العلم و العین
ای گرانمایه ترین گوهر پاک
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به
وی سبک سایه ترین پیکر خاک
پیکر خاک طلسم است و تو گنج
گنجی از بحر ازل گوهر سنج
هست گنج تو ز هر گنج فره
گوهر فقر در او از همه به
این گهر را چو شوی قدرشناس
برهی ز آفت امید و هراس
خرقه کز وی نه دلت خشنود است
چشمه چشمه ز ره داوود است
باشد از ناوک هستیت پناه
داردت از خلش عجب نگاه
چون بر آن خرقه زنی بخیه مدار
چشم بر رشته کس سوزن وار
در غزاهات که با نفس ردیست
خود فرقت کله ترک خودیست
می زند بر محک آگهیت
گوه زرد زر ده دهیت
بس بود وجه تو این زردی روی
سرخرویی ز زر خواجه جوی
خشک نانی که شب از دریوزه
به کف آری که گشایی روزه
چربد از مایده کرده خمیر
بر سر خوان شه از شکر و سیر
پات بی کفش ز فقر است و فنا
کفش گویی زده بر فرق غنا
بهر کفش از چه کشی منت کس
کفش تو جلد قدم های تو بس
از شکاف ار قدمت مضطرب است
صد در فتحش از آن در عقب است
وی ژولیده گرد آلودت
خوش کمندیست سوی مقصودت
شب دی خانه تو گلخن گرم
مهد سنجاب تو خاکستر نرم
روز سرمات به بالای عبا
پرتو خور شده زربفت قبا
لب تو شرح تعطش گویان
شربت از جام سقاهم جویان
بر تنت پوست ز کم خواری خشک
نفست عطر ده از نافه مشک
چون بنفشه قد خود ساخته خم
گر سر افکنده نشینی و دژم
به که افتی چو گل از خنده به پشت
غافل از سرزنش خار درشت
دست خالی ز درم یا دینار
گر سرافراز شوی همچو چنار
به که با خار و خس آیی همسر
مشت چون غنچه پر از خرده زر
شب آسایشت از کلک حصیر
گر بود صفحه تن نقش پذیر
دان ز دیبای منقش بهتر
کت بود در ته پهلو بستر
کهنه ابریق سفالیت به دست
دسته و نایژه اش دیده شکست
در قیامت به ترازوی حساب
چربد از مشربه های زر ناب
از غم بی زریت چهره چو زر
سرخرویی دهدت در محشر
بس بود بسته به خدمت کمرت
گو مرس دست به همیان زرت
عقد همیان به کمرگاه لئیم
اژدهاییست درون پر زر و سیم
چون تو بر دیده نهی دیناری
پیش مقصود شود دیواری
هر چه محجوب پس دیوار است
دیده را دیدن او دشوار است
تا ز مقصود شوی برخوردار
بکن از پیش نظر این دیوار
پرده بر چشم جهان بین مپسند
هر چه پرده ست ازان دیده ببند
حیف باشد که بود از تو نهان
آن که پر باشد ازو جمله جهان
هر چه رویت به سوی خود کرده ست
گر همه جان تو باشد پرده ست
کسب اسباب بود پرده گری
شیوه فقر و فنا پرده دری
مردیی کن همه را یکسو نه
ور نه در فقر و فنا زن ز تو به
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۵ - مناجات در توجه به مقام صبر بعد از تحقق به مقام فقر
ای به سویت همه را روی نیاز
چشم لطف تو به روی همه باز
عاشقان کشته سودای تواند
داغ بر دل به تمنای تواند
درد دم بر دم تو همدمشان
داغ بی مرهم تو مرهمشان
رسته از خود ز پرستندگیت
خواجگی یافته از بندگیت
خرقه فقر و فنا پوشیده
در ره صدق و صفا کوشیده
گردن افراخته از طوق سگی
کرده در راه وفا تیز تگی
بنده جامی که سگ ایشان است
همچو ایشان ز وفاکیشان است
در کمند تو فتاده ست به بند
خالی از داغ سگانش مپسند
بست از خوان غنا دیده خویش
استخوانی نهش از فقر به پیش
صبر بر فقر و فناش آیین کن
تلخی صبر بر او شیرین کن
چشم لطف تو به روی همه باز
عاشقان کشته سودای تواند
داغ بر دل به تمنای تواند
درد دم بر دم تو همدمشان
داغ بی مرهم تو مرهمشان
رسته از خود ز پرستندگیت
خواجگی یافته از بندگیت
خرقه فقر و فنا پوشیده
در ره صدق و صفا کوشیده
گردن افراخته از طوق سگی
کرده در راه وفا تیز تگی
بنده جامی که سگ ایشان است
همچو ایشان ز وفاکیشان است
در کمند تو فتاده ست به بند
خالی از داغ سگانش مپسند
بست از خوان غنا دیده خویش
استخوانی نهش از فقر به پیش
صبر بر فقر و فناش آیین کن
تلخی صبر بر او شیرین کن
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۶ - عقد سیزدهم در بیان صبر که در اجتناب از مناهی رنج بردن است و بر اکتساب مراضی پای فشردن
ای سبکسارتر از خشک گیا
که شود پی سپر باد صبا
بی ثباتی به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روی کشتی وار
کوه شو لنگر خود سنگین دار
شاهبازی مگشا پای ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کی گوی صفت بی سر و پای
می جهی از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهی صد میدان
نیست امکان که رهی زان چوگان
سر بنه در ره چوگانی شاه
بو که یک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکنی
که در آن نیست خرد را سخنی
هر کجا گفت بکن دست گشای
هر کجا گفت مکن باز پس آی
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پیموده اوست
لب ببند از می ناپیموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوی پیمان باش
مرکز دایره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتی
به کزین دایره بیرون افتی
کند این دایره تنگ مجال
حفظ معموره دین سور مثال
رخش ازین سور چو بیرون رانی
نیست جز ماتم جاویدانی
کرد یک رخنه درین سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتادیم
همه زان رخنه برون افتادیم
چند روزی به صبوری می کوش
باده تلخ صبوری می نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود نی بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوری خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وی روش مردان است
آسیا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبیا پای به صبر افشردند
لاجرم پایه عالی بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتی صبوری ننشست
شد وزان رایحه صبر جمیل
بشکفانید گل از نار خلیل
یوسف از صبر به یعقوب رسید
صحت از صبر به ایوب رسید
یافت از صبر کلیم الله عون
جامه در نیل فنا زد فرعون
عیسی از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر این چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قریش
زهرشان ریخت در آبشخور عیش
صبر کن بر ستم بی خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومایه رسد
نکند کوب چو بر سایه رسد
خاتم صبر که عالی گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ایمان را صبر آمد ابر
این بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سینه صافی کنی از زنگ وجود
دیده روشن شوی از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ایام به فرض
بر تو آمال و امانی همه عرض
پای صبر تو نلغزد از جای
نفتد چشم تو بر غیر خدای
ور شود چرخ یکی خونین میغ
که ازان میغ نبارد جز تیغ
بر تو یک مو نشود یافت سلیم
بلکه گردد همه چون فرق دو نیم
لب به دندان صبوری خایی
گره ناله ز دل نگشایی
شرمت آید که درین مشهد خاص
خواهی از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نیست دل کوفتگی زو لایق
ور به فرقش ز جفا تیغ آید
به که چون زخم دهان نگشاید
خاصه وقتی که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او
که شود پی سپر باد صبا
بی ثباتی به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روی کشتی وار
کوه شو لنگر خود سنگین دار
شاهبازی مگشا پای ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کی گوی صفت بی سر و پای
می جهی از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهی صد میدان
نیست امکان که رهی زان چوگان
سر بنه در ره چوگانی شاه
بو که یک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکنی
که در آن نیست خرد را سخنی
هر کجا گفت بکن دست گشای
هر کجا گفت مکن باز پس آی
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پیموده اوست
لب ببند از می ناپیموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوی پیمان باش
مرکز دایره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتی
به کزین دایره بیرون افتی
کند این دایره تنگ مجال
حفظ معموره دین سور مثال
رخش ازین سور چو بیرون رانی
نیست جز ماتم جاویدانی
کرد یک رخنه درین سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتادیم
همه زان رخنه برون افتادیم
چند روزی به صبوری می کوش
باده تلخ صبوری می نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود نی بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوری خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وی روش مردان است
آسیا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبیا پای به صبر افشردند
لاجرم پایه عالی بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتی صبوری ننشست
شد وزان رایحه صبر جمیل
بشکفانید گل از نار خلیل
یوسف از صبر به یعقوب رسید
صحت از صبر به ایوب رسید
یافت از صبر کلیم الله عون
جامه در نیل فنا زد فرعون
عیسی از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر این چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قریش
زهرشان ریخت در آبشخور عیش
صبر کن بر ستم بی خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومایه رسد
نکند کوب چو بر سایه رسد
خاتم صبر که عالی گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ایمان را صبر آمد ابر
این بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سینه صافی کنی از زنگ وجود
دیده روشن شوی از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ایام به فرض
بر تو آمال و امانی همه عرض
پای صبر تو نلغزد از جای
نفتد چشم تو بر غیر خدای
ور شود چرخ یکی خونین میغ
که ازان میغ نبارد جز تیغ
بر تو یک مو نشود یافت سلیم
بلکه گردد همه چون فرق دو نیم
لب به دندان صبوری خایی
گره ناله ز دل نگشایی
شرمت آید که درین مشهد خاص
خواهی از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نیست دل کوفتگی زو لایق
ور به فرقش ز جفا تیغ آید
به که چون زخم دهان نگشاید
خاصه وقتی که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۷ - حکایت عیاری که در زیر چوب شحنه چندان دندان فشرد که درم سیم در زیر دندان وی پاره پاره شد و دینار صبر وی درست بیرون آمد
شحنه ای گفت که عیاری را
مانده در حبس گرفتاری را
بند بر پای برون آوردند
بر سر جمع سیاست کردند
شد ز بس چوب چو انگشت سیاه
لیک بر نامد ازو شعله آه
رخت ازان ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون
درمی سیم به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سؤالش کین چیست
بدر کامل شده چون پروین چیست
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بی باکی خویش
شرمم آمد ز جزعناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان
زیر دندان درم جو جو شد
سکه درهم صبرم نو شد
زد رقم سکه نو بر کارم
که به صبر اندر یک دینارم
چون نهد ناقد دوران معیار
سرخرویی رسدم زین دینار
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمه نوش
مانده در حبس گرفتاری را
بند بر پای برون آوردند
بر سر جمع سیاست کردند
شد ز بس چوب چو انگشت سیاه
لیک بر نامد ازو شعله آه
رخت ازان ورطه چو آورد برون
پیش یاران ز دهان کرد برون
درمی سیم به چندین پاره
بلکه ماهی شده چند استاره
محرمی کرد سؤالش کین چیست
بدر کامل شده چون پروین چیست
گفت جا داشت در آن محفل بیم
زیر دندان من این درهم سیم
در صف جمع مهی حاضر بود
که بدو چشم دلم ناظر بود
پیش وی با همه بی باکی خویش
شرمم آمد ز جزعناکی خویش
اندر آن واقعه خندان خندان
بس که در صبر فشردم دندان
زیر دندان درم جو جو شد
سکه درهم صبرم نو شد
زد رقم سکه نو بر کارم
که به صبر اندر یک دینارم
چون نهد ناقد دوران معیار
سرخرویی رسدم زین دینار
صبر اگر چند که زهر آیین است
عاقبت همچو شکر شیرین است
مکن از تلخی آن زهر خروش
کآخر کار شود چشمه نوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۰ - حکایت آن حکیم دریا دل ساحل گرد که غریقی را به کمند نصیحت از گرداب اندوه بیرون آورد
زد حکیمی به لب دریا گام
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
تا کشد تازه شکاری در دام
آرد انداخته دامی ز نظر
ماهی حکمتی از بحر بدر
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
سر اندوه فرو برده به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
گفت چندین به دل اندوه که چه
کم ز کاهی غم چون کوه که چه
داد پاسخ که ز ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوت و قوت
گفت پندار که از مال و منال
کشتیی بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست
شدی از هول بر آن تخته سوار
بعد یک ماه رسیدی به کنار
یا خود انگار که بودت به زمین
قاف تا قاف جهان زیر نگین
بر تو زین دایره حادثه ناک
ریخت رنجی که رسیدی به هلاک
با تو گفتند کزین غم نرهی
تا ز سر افسر شاهی ننهی
باختی ملک و ز مردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که تو راست
عمر بی رنج و غرامت که تو راست
بهتر از کشتی پر مال و زرت
خوشتر از افسر زرین به سرت
شکر گو شکر کزین دیر سپنج
جز غم و رنج نبیند گله سنج
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۱ - مناجات در انتقال از شکر و سپاسداری به خوف و ترسگاری
ای کشیده به جهان خوان کرم
حاضر خوان تو الوان نعم
نعم و شکر نعم هر دو ز توست
نشود جز به تو این کار درست
شکرگویان تو را جرم زبان
یک نواله ست ازان خوان به دهان
چون نواله ز نوا نیست جدا
زان نواله ست جهانی به نوا
گر چه جامی بود از هیچ کسان
زان نواله به نواییش رسان
گر به آتش نکنی غور رسی
به کسی کی رسد از هیچ کسی
به جمال نعمش بینا کن
به سپاس نعمش گویا کن
روز و شب با نعمش همدم دار
به سپاس نعمش خرم دار
ور کشد پا ز ره شکر ز طوف
زخم بر دل زنش از خنجر خوف
حاضر خوان تو الوان نعم
نعم و شکر نعم هر دو ز توست
نشود جز به تو این کار درست
شکرگویان تو را جرم زبان
یک نواله ست ازان خوان به دهان
چون نواله ز نوا نیست جدا
زان نواله ست جهانی به نوا
گر چه جامی بود از هیچ کسان
زان نواله به نواییش رسان
گر به آتش نکنی غور رسی
به کسی کی رسد از هیچ کسی
به جمال نعمش بینا کن
به سپاس نعمش گویا کن
روز و شب با نعمش همدم دار
به سپاس نعمش خرم دار
ور کشد پا ز ره شکر ز طوف
زخم بر دل زنش از خنجر خوف
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۲ - عقد پانزدهم در خوف که طریق احتیاط ورزیدن است و بر نعمت امنیت و انبساط لرزیدن
ای دلت را سر بی خویشی نه
جنبش عاقبت اندیشی نه
گه به کاشانه نهی گاه به باغ
مسند ایمنی و مهد فراغ
کرده ای عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بین که چه بیداد فن است
مرگ را بین که چه بنیاد کن است
آن ز بیداد فنی بر سر کین
وین ز بنیاد کنی کرده کمین
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازی و هوس پیموده
گر به دل آیت ترسیت بود
وز خردمندی درسیت بود
به که بی ترس خوری و آشامی
در صف بی خردان آرامی
یاد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشی از خانه آراسته رخت
پای بر تخته نهی از سر تخت
از سر تخته برندت سوی خاک
وز بلندیت به آن تیره مغاک
بردت از همه شمشیر اجل
در ته خاک تو مانی و عمل
یاد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آیی ز کفن
با دلی غرقه به خون عریان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردی ازان شعشعه غرق
یاد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آید به یکی از سوی راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
یاد کن زانکه چو میزان بنهند
پله نیک و بدت عرضه دهند
زان دو پله یکی افزون آید
حال هر پله دگرگون آید
یاد کن زانکه نهی پا به صراط
یا به اندوه روی یا به نشاط
یا گرانی کشدت سوی جحیم
یا سبک بگذری از وی چو نسیم
یاد کن زانکه نماید ناگاه
پیش روی تو به یک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
یا به دوزخ بردت یا به بهشت
یاد کن زانکه برد هوش ز قوم
هیبت نعره «وامتازوا الیوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازین واقعه هایل بیش
تو چنین بی خبر و غافل کیش
بازگو کین همه مغروری چیست
وز ره اهل خرد دوری چیست
گر غرور تو به کاخ است و سرای
خوشی منزل و آرایش جای
بین که آدم ز چنان حور آباد
به یکی وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
یا به گنج زر و بسیاری مال
خیز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزی اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوری و تقدیس است
مایه عبرت تو ابلیس است
ور به دیدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت
پای همت بکش از دام غرور
می غفلت مخور از جام غرور
نیست کاری ز خدا ترسی به
جهد کن داد خدا ترسی ده
هر که در کشتی این ترس نشست
ترس کس کشتی او را نشکست
جنبش عاقبت اندیشی نه
گه به کاشانه نهی گاه به باغ
مسند ایمنی و مهد فراغ
کرده ای عام گل منزل دل
از تو تا عالم دل صد منزل
چرخ را بین که چه بیداد فن است
مرگ را بین که چه بنیاد کن است
آن ز بیداد فنی بر سر کین
وین ز بنیاد کنی کرده کمین
تو به غفلت ز همه آسوده
راه بازی و هوس پیموده
گر به دل آیت ترسیت بود
وز خردمندی درسیت بود
به که بی ترس خوری و آشامی
در صف بی خردان آرامی
یاد کن زانکه رسد مرگ فراز
کار بر تو شود از مرگ دراز
کشی از خانه آراسته رخت
پای بر تخته نهی از سر تخت
از سر تخته برندت سوی خاک
وز بلندیت به آن تیره مغاک
بردت از همه شمشیر اجل
در ته خاک تو مانی و عمل
یاد کن زانکه ز آوازه صور
شق شود بر بدنت شقه گور
همچو لاله بدر آیی ز کفن
با دلی غرقه به خون عریان تن
تابدت شعشعه مهر به فرق
در عرق گردی ازان شعشعه غرق
یاد کن زانکه در آن روز گران
نامه گردد ز چپ و راست پران
نامه آید به یکی از سوی راست
وان دگر را ز چپ پر کم و کاست
یاد کن زانکه چو میزان بنهند
پله نیک و بدت عرضه دهند
زان دو پله یکی افزون آید
حال هر پله دگرگون آید
یاد کن زانکه نهی پا به صراط
یا به اندوه روی یا به نشاط
یا گرانی کشدت سوی جحیم
یا سبک بگذری از وی چو نسیم
یاد کن زانکه نماید ناگاه
پیش روی تو به یک بار دو راه
ره از آنسان که قضا بر تو نوشت
یا به دوزخ بردت یا به بهشت
یاد کن زانکه برد هوش ز قوم
هیبت نعره «وامتازوا الیوم »
مجرمان بار تعب بردارند
محرمان راه طرب بردارند
صد ازین واقعه هایل بیش
تو چنین بی خبر و غافل کیش
بازگو کین همه مغروری چیست
وز ره اهل خرد دوری چیست
گر غرور تو به کاخ است و سرای
خوشی منزل و آرایش جای
بین که آدم ز چنان حور آباد
به یکی وسوسه چون دور افتاد
ور غرور تو به علم است و کمال
یا به گنج زر و بسیاری مال
خیز و مصحف بگشا وز قرآن
قصه بلعم و قارون بر خوان
ور غرور تو به اصل است و نسب
شرف جد و کرم ورزی اب
بشنو افسانه نوح و پسرش
که چو طوفان غم آمد به سرش
ور به طاعتوری و تقدیس است
مایه عبرت تو ابلیس است
ور به دیدار نکوکاران است
که نظرگاه وفاداران است
هر که را روی به بهبود نداشت
دیدن روی نبی سود نداشت
پای همت بکش از دام غرور
می غفلت مخور از جام غرور
نیست کاری ز خدا ترسی به
جهد کن داد خدا ترسی ده
هر که در کشتی این ترس نشست
ترس کس کشتی او را نشکست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۵ - عقد شانزدهم در رجا که به روایح وصال زیستن است و به لوایح جمال نگریستن
ای ز بس بار تو انبوه شده
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
دل تو نقطه اندوه شده
خط ایام تو در صلح و نبرد
منتهی گشته به این نقطه درد
نه بر این نقطه درین دایره پای
گرد این نقطه چو پرگار برآی
بو که از غیب نویدی برسد
زین چمن بوی امیدی برسد
هست در ساحت این بر شده کاخ
عرصه روضه امید فراخ
کار بر خویش چنین تنگ مگیر
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر
گر بود خاطر تو جرم اندیش
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
نامه ات گر ز گنه پر رقم است
نامه شوی تو سحاب کرم است
گر چه کوهیست گناه تو عظیم
کاهش کوه دهد حلم حلیم
چون شود موج زنان قلزم جود
در کف موج خسی را چه وجود
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
ساخت فضل ازل از هیچ کسی
از عدم صورت هستی دادت
ساخت از قید فنا آزادت
گذرانید بر اطوار کمال
پرورانید به انوار جمال
در دلت تخم خدا دانی کاشت
دولت معرفت ارزانی داشت
یافت تاج شرف سجده سرت
زیور گوهر خدمت کمرت
بی توسل به کلید طلبی
بی تقید به کمند سببی
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
بی همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
بی سبب ساخته گردد کارت
بی درم سود کند بازارت
بر درد پرده شب نومیدی
صبح امید کند خورشیدی
ای بسا تشنه لب خشک دهان
بر لب از تشنگی افتاده زبان
مانده حیرت زده در صحرایی
چرخ طولی و زمین پهنایی
خاک تفسیده هوا آتش بار
بادش آتش زده در هر خس و خار
نه در او خیمه به جز چرخ برین
نه در او سایه به جز زیر زمین
سوسمار از تف آن در تب و تاب
همچو ماهی که فتد دور ز آب
ناگهان تیره سحابی ز افق
پیش خورشید فلک بسته تتق
بر سر تشنه شود باران ریز
گردد از بادیه طوفان انگیز
رشحه ابر کند سیرابش
سایه آن برد از تن تابش
وی بسا گم شده ره در شب تار
غرقه در سیل ز باران بهار
متراکم شده بر وی ظلمات
منقطع گشته سبب های نجات
دام و دد کرده بر او دندان تیز
اژدها بسته بر او راه گریز
بارگی خسته و بار افکنده
دل ز امید خلاصی کنده
ناگهان ابر ز هم بگشاید
نور مه روی زمین آراید
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
راهرو خرم و روشن خاطر
آن که این گونه کرم آید ازو
ناامیدت کجا شاید ازو
روز و شب بر در امید نشین
طالب دولت جاوید نشین
تا به نام تو زند فال فرج
قرعه «من قرع الباب ولج »
فضل او کامده در شیب و فراز
آشنا پرور و بیگانه نواز
چون به بیگانه شود همخانه
آشنا را نکند بیگانه
هر که ره برد به همخانگی اش
نسزد تهمت بیگانگی اش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۷ - مناجات در کف تضرع گشادن و قدم رجا در میدان توکل نهادن
ای غمت دولت جاوید همه
قرب تو غایت امید همه
به غمت خاطر نومیدان خوش
وز رخت جنت جاویدان خوش
مبتلای من و ماییم هنوز
مانده در خوف و رجاییم هنوز
چون به مایی خود اندر بندیم
به تو بی فضل تو چون پیوندیم
بین گرفتاری و رسوایی ما
برهان ما را از مایی ما
بو که سویت ره و رویی یابیم
وز گلستان تو بویی یابیم
جامی از جان و جهان بگسسته ست
تار امید به لطفت بسته ست
دار پیوندش ازان تار قوی
کن بدل کهنگیش را به نوی
چون شود عقد امیدش محکم
عقده شک ز دلش گردد کم
ساز از سر یقین آگاهش
ده به میدان توکل راهش
قرب تو غایت امید همه
به غمت خاطر نومیدان خوش
وز رخت جنت جاویدان خوش
مبتلای من و ماییم هنوز
مانده در خوف و رجاییم هنوز
چون به مایی خود اندر بندیم
به تو بی فضل تو چون پیوندیم
بین گرفتاری و رسوایی ما
برهان ما را از مایی ما
بو که سویت ره و رویی یابیم
وز گلستان تو بویی یابیم
جامی از جان و جهان بگسسته ست
تار امید به لطفت بسته ست
دار پیوندش ازان تار قوی
کن بدل کهنگیش را به نوی
چون شود عقد امیدش محکم
عقده شک ز دلش گردد کم
ساز از سر یقین آگاهش
ده به میدان توکل راهش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۸ - عقد هفدهم در توکل که اعتماد است بر کفیل ارزاق و تفویض امر به تدبیر وکیل علی الاطلاق عمت الاؤه و تقدست اسماؤه
ای در اسباب جهان پای تو بند
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۹ - حکایت آن شیخ صفی ابوتراب نسفی که در اثنای جهاد بین الصفین بالین استراحت نهاد
بوتراب آن گهر بحر شرف
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست
کابرو یافت ازو خاک نسف
با خود آن دم که جهادیش نماند
مرکب جهد سوی اعدا راند
چو شد از هر دو طرف صف ها راست
بانگ جنگ آوری از صفها خاست
آمد از بارگی خویش به زیر
با دلی همچو دل شیر دلیر
زیر پهلو ز ردا فرش انداخت
تیغ همخوابه سپر بالین ساخت
شد میان دو صف آنگونه به خواب
که شنیدند نخیرش اصحاب
مدت خواب چو گشتش سپری
از سپر جست سرش دورتری
پشتی لشکر بیداران شد
رخنه بند صف همکاران شد
سایلی گفت که در روز نبرد
که ز هیبت بدرد زهره مرد
دارم از خواب تو بسیار شگفت
شیخ خندان شد ازان نکته و گفت
گر بود ایمنیت روز مصاف
کم ز شب های عروسی و زفاف
از قدمگاه توکل دوری
قایمی بر قدم مغروری
مرد را کش نه به دل زنگ شکیست
بستر خواب و صف جنگ یکیست
کار اگر مشکل اگر آسان است
همه با فضل ازل یکسان است
چون تو را عقد یقین آمد سست
هر چه آید به تو از سستی توست