عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۲ - مقاله یازدهم در نشان دادن از حال صوفیان که نشان ایشان بی نشانی است و زندگانی ایشان در جان فشانی
ای ز صفت تیره دلان خم زده
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوری
نام برآورده به صوفیگری
شیوه صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گم شو ازین هستی پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگی نیز گم
ناشده از خویش تهی همچو نی
دم زدنت زانکه نه یی تا به کی
گر تو نیی این همه آوازه چیست
هر نفس این زمزمه تازه چیست
نی چه بود آن که به دستان خویش
دم نزند جز ز نیستان خویش
بادیه هستی خود بسپرد
پی به نیستان عدم آورد
چون ز نیستان شکرافشان شود
بهر حریفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطی جان ها شود آنجا مگس
بر لبت این لاف که چون نی نیم
در دلت اندیشه که جز کی کیم
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوه یکرنگی است
با تن رومی دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رنگ دو رنگی به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگی همه عیب است و عار
به که شفا جو ز مسیحا شوی
بو که ازین عیب مبرا شوی
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طیلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدین طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داری به دوش
بر سر صد عیب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کی شود از خرقه پاره درست
رشته تسبیح تو دام ریاست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پی آن گستری
تا غذی از گرسنه مرغی خوری
هست ز مسواک چه سوهان تو
تیز به خوان همه دندان تو
تیزی دندانت به سوهان بسای
از سر هر سفره مشو لقمه خای
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبایح نهد افسانه ات
نیست به روی تو یکی مو سیاه
چند کنی نامه سیاه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک این چله بست
تیر جوانیت برون شد ز شست
نوبت پیریست جوانی مکن
میل سوی نیل امانی مکن
بر سر سجاده چو پا سایدت
پا ز رعونت به زمین نایدت
رخ به زمین سای به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نیاز
از کجی و کجروی اندیشه کن
پیروی راستروان پیشه کن
مدعیی خرقه تقوا مپوش
متقیی جام تمنا منوش
زهد می آلوده نیرزد به هیچ
مس زراندوده نیرزد به هیچ
صورت و معنیت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
یا ز سرت خرقه تقوا بکش
یا قدم از راه تمنا بکش
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۳ - حکایت صوفیی که در سماع غنای مغنیه خرقه فقر از سر برکشید و از لجه بی آرام بحر حقیقت به ساحت ساحل مجاز آرمید
کعبه روی از سر وجد عظیم
در صف پیران حرم شد مقیم
مرغ دل او چو زدی پر و بال
رستی از این دامگه پر وبال
وجد الهیش رهاندی ز خویش
جذب حقش بازستادی ز خویش
آمدی از هستی خود گشته صاف
رقص کنان گرد حرم در طواف
روزی از آنجا که قضا ره زدش
زخم بلا بر دل آگه زدش
مطربه ای رونق کارش ببرد
وز دل و جان صبر و قرارش ببرد
ذوق می عشوه و نازش چشید
دل ز حقیقت به مجازش کشید
بود همان حالت وجدش به جای
لیک ازان شاهد دستانسرای
خرقه به پیران حرم داد و گفت
سر خود از خلق چه دارم نهفت
در دل من وجد الهی نماند
جنبش من جز به ملاهی نماند
ز آتش اغیار درونم به جوش
خرقه اصحاب چه دارم به دوش
خوش نبود بتکده دل زان نگار
خلعت اسلام به بر کعبه وار
تا به حقیقت نکشید آن مجاز
باز نیامد به سر خرقه باز
جامی ازین قاعده دلپذیر
تا بتوانی سبق صدق گیر
زانکه درین مزرع مرد آزمای
هیچ نیرزد جو گندم نمای
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۴ - مقاله دوازدهم در شرح حال علمای از عمل دور و سف های به جهل و جدل مغرور
ای علم علم برافراخته
چون علم از علم سرافراخته
خویشتن از علم علم ساختی
چون عمل آمد علم انداختی
لاف درستیست علم سازیت
حجت سستی علم اندازیت
دعوی دانش کنی از جاهلی
حاصل تحصیل تو بی حاصلی
خواجه زند بانگ که صنعتورم
مس شود از جودت صنعت زرم
لیکن اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی
کیسه چو خالی بود از زر و سیم
دعوی اکسیر چه سود از حکیم
جمع کتب از سره و ناسره
کرده چو خشت است به گردت خره
آن خره کن رخنه که از چار حد
بست میان تو و مقصود سد
هر ورقی زان کتب آمد حجاب
زان حجب توی به تو رخ بتاب
تا ببری از همه فردا سبق
زان کتب امروز بگردان ورق
علم که خوانده به ره ناصواب
باشد ازان علم سیه رو کتاب
نور دل از سینه سینا مجوی
روشنی از چشم نه بینا مجوی
جانب کفر است اشارات او
باعث خوف است بشارات او
فکر شفایش همه بیماری است
میل نجاتش ز گرفتاری است
قاعده طب که به قانون نهاد
پای نه از قاعده بیرون نهاد
لیک نهان ساخت بر اهل طلب
روی مسبب به حجاب سبب
خاصیت علم سبب سوزی است
شیوه جاهل سبب آموزی است
طب ز نبی جوی که طب النبی
سازدت از جمله علل اجنبی
از مرض جهل شفا بخشدت
وز کدر نفس صفا بخشدت
تابد از اسباب و علل روی تو
واکند از هر چه نه حق خوی تو
عمر تو شد صرف اصول و فروع
هیچ نیفتاد به اصلت رجوع
هیچ وقوفت ز مقاصد چو نیست
از طلب آن به مواقف مایست
بر تو چو نگشاد ز مفتاح راه
دولت فتح از در فتاح خواه
گر ز موانع دل تو صاف نیست
کشف موانع حد کشاف نیست
نور هدایت ز هدایه مجوی
راه نهایت به نهایه مپوی
ترک نفاق و کم تلبیس گیر
علم ز سرچشمه تقدیس گیر
هر چه نه قال الله و قال الرسول
هست بر اهل فضلیت فضول
فضل خدا بین و فضولی مکن
جهل ز حد رفت جهولی مکن
علم چو دادت ز عمل سر مپیچ
دانش بی کار نیرزد به هیچ
چون به بساط عملت سود پای
بی عملان را به عمل ره نمای
بایدت اول ادب اندوختن
پس دگران را ادب آموختن
چون دگران را شوی آموزگار
کم طلب آن را عوض از روزگار
علم بود و جوهر و باقی سفال
آن چو حقیقت دگران چو خیال
بیع جواهر به سفالی که چه
بذل حقایق به خیالی که چه
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۴۵ - حکایت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزای آخرت از دست ندهد
عالمی از چاه جهالت برون
در رهی افتاد به چاهی درون
هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه
سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید
نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش
گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام
گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام
کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است
کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش
در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر
پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت
علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۱ - حکایت سرد شدن پیر سفید موی از نفس آن خورشید گرم خوی که با زلف شبرنگ دم از صبح سفید مویی زد
فصل خزان کز دم باد وزان
کارگه رنگرزان شد رزان
باغ جوان صورت پیری گرفت
سبزه تر رنگ زریری گرفت
برگ درختان ز سر شاخسار
مختلف الوان چو گل اندر بهار
موی سفیدی به قد خم شده
سینه اش آتشکده غم شده
پای نشست از ته دامان کشید
رخت تماشا به گلستان کشید
از ره فکرت قدمی می نهاد
وز سر عبرت نظری می گشاد
دید که با گیسوی چون پر زاغ
کبک خرامی شده طاووس باغ
معجر کافوری او مشک پوش
گوهر و زر زآمدنش در خروش
رنگ حنا را ز کفش خون جگر
هر سر انگشت چو عناب تر
پنجه مرجان زده انگشت او
گوهر خود یافته در مشت او
گشته ز هر ناخن او در خضاب
بدر و هلالی ز شفق رنگ یاب
پیر چو آن دید دل از دست داد
پشت دو تا روی به پایش نهاد
گفت بدین صورت زیبا که یی
آمدیی یا پریی یا کیی
ناز جوانی ز سر خود بنه
داد دل پی سپر خود بده
نیم دمی همدم من بنده باش
جمع کن پیر پراکنده باش
غنچه نوشین به تبسم گشود
گفت که دیر آمده ای خیز زود
روی به ره کن ببر از من امید
زانکه سرم هست چو معجر سفید
بلکه تو گویی به سر این معجرم
شعر سفید است ز موی سرم
پیر چو از موی شنید این خبر
خاست چو مو حالی و پیچید سر
تازه گل از پیر چو آن شیوه دید
پرده کافور ز سنبل کشید
موی خود آورد ز معجر برون
چون شبه شبرنگ و چو شب قیرگون
پیر بنالید که ای در فروغ
مه ز تو کم بهر چه بود این دروغ
گفت پی آنکه کنم آگهت
کانچه زند از طلب ما رهت
زان سبب افتاده ز راهیم ما
هر چه نخواهی تو نخواهیم ما
پیر شدی جامی و عمرت ز شصت
رشته پیوند به هفتاد بست
یاد جوانی و جوانان مکن
قبله جان جز در جانان مکن
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۲ - مقاله شانزدهم در شرح حال نو رسیدگان غره به عهد جوانی که غره ماه عیش و کامرانی است
ای شده با موی سیاه از غرور
از نفر موی سفیدان نفور
رخ ز سفید به سیاهی منه
نور الهی به ملاهی مدره
طفلی و چون شیر شده موی پیر
هست عجب نفرت طفلان ز شیر
زاغ سیاهی تو درین بوم بیم
کی هلد این باز سفیدت سلیم
تکیه بر اسباب جوانی مکن
هر چه توان تا بتوانی مکن
بازوی تو گر به مثل آهن است
پوست اگر بر تن تو جوشن است
دست اجل موم کند آهنت
تیغ قضا چاک زند جوشنت
خم نکنی بهر خدا پشت خویش
سخت کمانی مکن ای سست کیش
قوت بسیار تو چون کم شود
گر همه تیر است قدت خم شود
پیش که سازد فلک عشوه ده
پشت تو را همچو کمان تن چو زه
باش کمان در پی طاعت وران
گوشه گزین از ره تحسین گران
بر تن خود راه ریاضت گشای
از تن خود کم کن و در جان فزای
سالک ره خشک بدن به بود
تک نزند اسب که فربه بود
ناشده پشت تو ز پیران راه
راست همی رو پی پیران راه
بر صف دینند چو پیران امیر
باش به فتراک امیران اسیر
تا نه از ایشان به اسیری رسی
کی بود امکان که به پیری رسی
بر در هر پیر کمربندیت
به که به سر تاج خداوندیت
پایه آن تاج بود بس بلند
کنگر آن را کمر آمد کمند
کوه که صد کان گهر یافته ست
تاج بلندی ز کمر یافته ست
سرکشی کاف برون کن ز سر
میم صفت بند گره بر کمر
در قدم پیر سبک سایه شو
وز گهرش گنج گرانمایه شو
چون تو به خدمت مددش می کنی
آن مدد از بهر خودش می کنی
آب چو ریزی به کفش در وضو
چهره اقبال دهی شست و شو
سنگ ز راهش چو نهی بر کران
پله طاعات کنی زان گران
کفش تهی چون نهیش پیش پای
بر سر افلاک شوی کفش سای
رکوه که در همرهی او بری
آب ز سرچشمه حیوان خوری
خاک رهش را به مژه روب پاک
تا شودت دیده جان سرمه ناک
غاشیه دولت او کش به دوش
تا شودت ستر کرم عیب پوش
تا نشوی پیر چو پیران کار
دست خود از دامن خدمت مدار
پایه پیری به جوانی مجوی
راه ارادت به امانی مپوی
ترسمت آن پایه نگردد به ساز
مانی از آداب جوانیت باز
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۶ - مقاله هژدهم در اشارت به عشق که شور آن نمک خوان جگرخواران است و جراحت آن راحت جان دلفگاران
رونق ایام جوانیست عشق
مایه کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطه جان و تن ما ازوست
مردن ما زیستن ما ازوست
علوی و سفلی همه بند ویند
پست شو قدر بلند ویند
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
چون به تن آزاده ز مهر است دل
سنگ سیاهیست در آن تیره گل
هر که نه در آتش عشق است غرق
از دل او تا به صنوبر چه فرق
کار صنوبر چو بود غافلی
از غم عشق، او که و صاحبدلی
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان بر قدم عاشقیست
تا نشود عشق به دل پردگی
گرمی دل نیست جز افسردگی
ای شده کار تو بد از نیکوان
جفت صد اندوه ز طاق ابروان
حال تو از خال سیاهان تباه
روز تو از مشک عذاران سیاه
رهزن خوابت شده چشمان مست
توبه تو یافته زیشان شکست
هر که شد از سروقدان سرفراز
ساخت سرت پست به خاک نیاز
هر که به رخ نقطه سودا نهاد
داغ غمت بر دل شیدا نهاد
هر که به لب آب حیات آمدت
رخ ز خطش در ظلمات آمدت
گه دم از اندیشه ماهی زنی
ماه فلک بینی و آهی زنی
گه ز گلی خرم و خندان شوی
نغمه سرا بلبل بستان شوی
گه به غزالی دل شیدا دهی
روی چو دیوانه به صحرا نهی
یار هم آغوش به هر باده نوش
تو پس زانوی غم اندر خروش
یار هم آواز به هر حیله ساز
تو ز تب فرقت او در گداز
یار هم آهنگ به هر سینه تنگ
تو ز دلش کوفته بر سینه سنگ
زیرکیی ورز و چنان گیر یار
کش بود اندر دل و جانت قرار
محرم خلوتگه رازت شود
مونس شب های درازت شود
جغد نیی جلوه به هر کاخ چند
مرغ نیی نغمه ز هر شاخ چند
جلوه گر کنگر یک کاخ شو
نغمه زن طارم یک شاخ شو
رو به یکی آر که فرخندگیست
ترک دویی کن که پراکندگیست
میوه مقصود کی آرد درخت
تا نکند پای به یک جای سخت
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۷ - حکایت عاشقی که در حضور معشوق به قصد دیگری دیده گشاد و بدان کج نظری از نظر معشوق افتاد
بوالهوسی بر سر راهی رسید
جلوه کنان چارده ماهی بدید
هاله شده گرد قمر معجرش
خیمه زده بر مه و خور چادرش
نغمه سرا جنبش خلخال او
نافه گشا زلف ز دنبال او
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست
از تو به فریاد شدم همنفس
راه کرم گیر و به فریاد رس
تازه صنم چون شعف او بدید
وان همه شور و شغب او شنید
چون گل خندان ز دم او شکفت
غنچه نوشین شکفانید و گفت
خواهر من می رسد اینک ز پی
به ز چو من صد سر یک موی وی
نیست ز خوبان سخن آنجا که اوست
من کیم و صد چو من آنجا که اوست
با شرف حسن خداداد من
رفته به شاگردیش استاد من
ساده دل آن وسوسه چون گوش کرد
قاعده کار فراموش کرد
در غلط افتاد ز گفتار او
چشم وفا تافت ز دیدار او
کرد بسی در ره بیره نگاه
دید رهی دور و کسی نی به راه
بار دگر لب به سخن باز کرد
لابه گری پیش وی آغاز کرد
بانگ زد آن ماه که ای هرزه گوی
به که بگردانی ازین هرزه روی
قبله مقصود یکی بیش نیست
قاصد آن قبله دو اندیش نیست
شرط طلب ترک دویی کردن است
روی ارادت به یک آوردن است
چون ز یکی رو به دو آورده ای
رسم نو است اینکه تو آورده ای
چند کشیدن ز دو بینان گزند
دیده دل جامی از اینان ببند
چشم تو را گر نه غبار شکیست
چون ز دو عالم نه رخت در یکیست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۰ - مقاله بیستم در پند دادن فرزند ارجمند که در بستان طفولیت به نبات حسن پرورده باد و در بستان بلاغت به نهایت کمال پی آورده
ای شب امید مرا ماه نو
دیده بختم به خیالت گرو
از پس سی روز برآید هلال
روی نمودی تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو یک چله کز علم و حال
سیر کنی در درجات کمال
نام تو شد یوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دین را ضیا
می کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو این نامه حکمت نگار
گر چه کنون نیست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسی کار بند
تا نشود برقع تو موی روی
پا منه از خانه به بازار و کوی
سلسله بند قدم خویش باش
حبس نشین حرم خویش باش
هیچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بیگانگان
طلعت بیگانه نه میمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بی » به کنارت نهند
پهلوی هر سفله مشو جانشین
از همه یکتا شو و تنها نشین
گر چه به خود نیست کج اندام «الف »
بین که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهی بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پیش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش
خنده زنان گاه به آن گه به این
رسته دندان منما همچو «سین »
دل مکن از فکر پریشان دو نیم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »
گوش مده بیهده هر قیل و قال
تا نکشی درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوی طبلک تعلیمگاه
سیلی او گر چه فضیلت ده است
گر تو به سیلی نرسانی به است
پی چو به سر منزل قرآن بری
روزی هر روزه ازان خوان خوری
چند گره زن به میان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشای خط و خال او
هر چه کنی زو گهر سلک خویش
ساز به تکرار زبان ملک خویش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نیسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وی آری بجای
حفظ حق از جانت شود غم زدای
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوی خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نایژه گرد ملال
کوش به تحسین خط از هر نمط
لیک نه چندان که شوی جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خویش
از گهر هر هنری مشت خویش
شعر اگر چه هنری دیگر است
شمه ای از عیب به شعر اندر است
شعر که عیبش ز میان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهی اندیشه اش
کوش که چون من نکنی پیشه اش
هر نفس آمد گهری ارجمند
قیمت آن بیشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رایگان
خاصه که در مدح فرومایگان
محنت این کار به خود ره مده
رنج کشی در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشای همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گویم سخن
علم چو آید به تو گوید چه کن
علم کثیر آمد و عمرت قصیر
آنچه ضروریست به آن شغل گیر
هر چه ضروریست چو حاصل کنی
به که عمارتگری دل کنی
آنست عمارتگری دل که دل
واکشی از کشمکش آب و گل
پای به دامن کشی و سر به جیب
تن به شهادت دهی و جان به غیب
یاد خدا پردگی هش کنی
هر چه بجز اوست فرامش کنی
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۱ - حکایت پیر هشیار با مرید فراموشکار
ساده مریدی ز جهان شسته دست
آمد و در صحبت پیری نشست
گرم نکرده به زمین جا هنوز
خاست ازان انجمن جان فروز
پیر برآشفت که تعجیل چیست
نفرت دیو از دم جبریل چیست
گفت قضا پرده کش هوش گشت
نادره چیزیم فراموش گشت
می روم این لحضه به هر راه و کوی
تا کنم آن گمشده را جست و جوی
پیر خروشید که ای بوالهوس
در دو جهان هست یکی چیز و بس
کان نه سزاوار فراموشی است
قبله گویایی و خاموشی است
گر همه آفاق در آغوش تو
باشد و آن چیز فراموش تو
غایت آگاهی تو غافل است
حاصل اوقات تو بی حاصل است
ور بود آن چیز فرا یاد تو
شاد کن خاطر ناشاد تو
گو دو جهان گشته فراموش باش
لب ز سخن شان شده خاموش باش
جامی ازین مشغله خاموش کن
هر چه نه آن چیز فراموش کن
زانکه سرانجام تو خاموشی است
وآخر کار تو فراموشی است
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۶۲ - ختم خطاب و خاتمه کتاب
خامه چو بر موجب جف القلم
خشک بیستاد از این خوش رقم
بهر دعا از لب ام الکتاب
حرف سقاک اللهش آمد خطاب
روح امین دست به آمین گشاد
چرخ برین سبحه پروین گشاد
گوهر آن سبحه به پایش فشاند
در قدم غالیه سایش فشاند
گفت جزاک الله ازین فیض پاک
از تو به سجاده نشینان خاک
نقش شفانامه عیسی ست این
یا رقم خامه مانی ست این
غنچه ای از گلبن ناز آمده
یا گلی از گلشن راز آمده
حرف کش دفتر فرزانگیست
تازه کن مایه دیوانگیست
قفل گشای در کاخ صفاست
عطر فزای گل شاخ وفاست
صبح طرب مطلع انوار اوست
جیب ادب مخزن اسرار اوست
نظم کلامش نه بغایت بلند
تا نشود هر کس ازان بهره مند
سر معانیش نه زانسان دقیق
کش نتوان یافت به فکر عمیق
لفظ خوش و معنی ظاهر در او
آب زلال است و جواهر در او
از خس و خاشاک چو صافیست آب
می نشود بر در و گوهر حجاب
شاهد اسرار وی از صوت و حرف
کرده لباسی به بر خود شگرف
بسته حروفش تتق مشکفام
«حور مقصورات فی الخیام »
ماشطه خامه چو آراستش
از قبل من لقبی خواستش
تحفت الاحرار لقب دادمش
تحفه به احرار فرستادمش
هر که به دل از خردش روزنی ست
در نظرش هر ورقی گلشنی ست
راست چمن هاست در آنجا سطور
پر گل شادی و نهال سرور
جوی زر جدولشان آبخورد
سبزه تر گرد وی از لاژورد
گرد مجلد سوی جلدش چو میل
داد ادیم از سر مهرش سهیل
زهره شد از چنگ پرآوازه اش
تار بریشم ده شیرازه اش
هیکل آیات گرامیست این
حرز حمایتگر جامیست این
باش خدایا به کمال کرم
حافظ او ز آفت هر کج قلم
ظلمت کلک وی ازین حرف نور
دار چو انگشت بداندیش دور
چون بتراشد ز سر خامه نیش
سازد ازان نیش دل نامه ریش
خط وی از خطه دانش برون
گشته به سر حد خطا رهنمون
چون خط تقطیع نه بر اصطلاح
وز حک و اصلاح نگیرد صلاح
تیغ کند خامه سر تیز را
رشته برد نظم دلاویز را
کلک وی از چوب عوان بدتر است
وزن کش قافیه ویرانگر است
دیده حرفی که بود دیده باز
گردد ازو وقت کتابت فراز
حرف نگارد چو به کلک هوس
نقطه نه بر جای نهد چون مگس
گاه زند بر رخ عم خال غم
گاه شود سیم ز دستش ستم
بس که مرید از قلمش مرتد است
ضد وی آنجا که نویسد صد است
چند به لب باج حکایت دهیم
شکر به تاراج شکایت دهیم
شکر که این رشته به پایان رسید
بخیه این خرقه به دامان رسید
مهر نه خاتمه این خطاب
شد رقم خاتم تم الکتاب
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱ - آغاز
المنة لله که به خون گر خفتیم
یکچند چو غنچه عاقبت بشکفتیم
از کشمکش دهر بسی آشفتیم
کز گوهر راز سبحه واری سفتیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲ - جامی که قوی شکسته حال است
جامی که قوی شکسته حال است
وز دست زمانه پایمال است
چون فال زنان ناخردمند
گرد آورده ست مهره ای چند
باشد نظر خجسته فالی
افتد به چنان شکسته حالی
یارب به مسبحان افلاک
صادق نفسان عالم پاک
کین سبحه که جمله تاب و پیچ است
هر چند که در حساب هیچ است
با اهل صفاش رو به ره دار
وز دست معاندان نگهدار
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳ - تاجور ساختن این شاهد غیبی به بی عیبی مباهی به تاج بسمله که مرصع است به جواهر اسماء و صفات الهی
ابتدی بسم الله الرحمن
الرحیم المتوالی الاحسان
می کنم از نم این آب حیات
زندگی بخش دل اهل نجات
تر زبان خامه مشک افشان ار
تا معطر کند این عنوان را
نافه آهوی تاتار است این
نفحه طبله عطار است این
خوش نفس غنچه باغ قدم است
تازه رس میوه شاخ کرم است
بر رخ عقل در غیب گشاد
لوحه بر نامه لاریب نهاد
نقش هر لوحه ازین حرف وفاست
طالبان را در فردوس نماست
خرم آن کس که ازین در چو بتافت
بوی فردوس به فردوس شتافت
نیست فردوس جز اسرار شگرفت
که بود درج در او حرف به حرف
نتوانی که زنی از پی دم
تا نبندی لب از آغاز به هم
یعنی ای کرده به این نام بسند
لبت از هر چه جز این نام ببند
سینش از کنگره طارم عرش
قیرگون سایه به کافوری فرش
یعنی از چرخ چو خور تیغ ستیز
بر تو تیز است درین سایه گریز
بر تو مفتوح ز هر حلقه «میم »
روزن نعمتی از باغ نعیم
هر «الف » جان عدو را خاری
بلکه در چشم دلش مسماری
کم شده نطق زبانی به نظام
تا ز «لامش » نرسیده ست به کام
«ها» ش بنگر که روان کرده به جهد
در گلوی تو دو چشمه ست ز شهد
بهره ور شد دل مجروح ز ریش
ریش را یافت بهین مرهم خویش
«حا» ش حاشا که بود گاه شمار
بجز از عد جنان نکته گزار
ابروی «نون » وی آن قبله راز
که کند دل ز وی آغاز نماز
«یا» ش عشریست ز آیات جمال
عشره کامله اش نعت کمال
حرکاتش ز وفور برکات
داده جنبش به دل آثار حیات
سکناتش به سکون راهنمای
روح را در کنف فضل خدای
نقطه هایش چو فروزنده نجوم
به شیاطین قوی الوهم رجوم
شکل تشدید کزو شانه نماست
فارق معنی شدت ز رخاست
جامی این شاهد پاکیزه غیب
که دمد نکهت پاکیش ز جیب
شیوه جلوه نمایی ز تو یافت
صورت چهره گشایی ز تو یافت
کردی از بسمله تاج افرازش
عقد توحید حمایل سازش
نیست در گوش دل اهل نظر
هیچ زیور به ازین عقد گهر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۴ - در ترشیح اصل این شجره به رشحه توحید و توشیح صدر این مخدره به وشاح تحمید و فی مناجات
انما الله اله واحد
فهو المنعم و هوالحامد
می نهد شکر نعمت به دهان
می کند شکر گزاری به زبان
شکر فضلش چو عطای دگر است
باعث شکر و ثنای دگر است
کی شود در نظر خرده شناس
منتهی سلسله شکر و سپاس
هر که جانی بودش در بدنی
گر شود هر سر مویش دهنی
باشد از هر دهنی گشته زبان
هر سر موی به صد نطق و بیان
ابدالدهر سخن ساز کنند
پرده از نوی و کهن باز کنند
نتوانند که آرند بجای
شکر مویی ز کرم های خدای
آن به تاریخ قدم از همه پیش
وان به توقیع کرم از همه پیش
آن که بی لوح و قلم کرده رقم
بر سر لوح عدم حرف قلم
چشمه قاف قلم تا نگشاد
موج فیض از دل دریا نگشاد
نه فلک با همه اختر که در اوست
نه صدف با همه گوهر که در اوست
همه زان جنبش جود افتاده ست
که به صحرای وجود افتاده ست
نیلگون چرخ به پشت به خمش
یک حباب است ز نیل کرمش
رنگ نیلی حباب است دلیل
که پدید آمده از لجه نیل
زانچه در کارگه بوقلمون
از شکاف قلم آورد برون
طرفه نونیست نگون چرخ برین
نقطه حلقه آن گوی زمین
هر که پی برده به این خوش رقم است
عارف نکته «نون والقلم » است
مرد راهش که رود پی زده گم
رخش او راست فلک کاسه سم
اینک اینک بنگر شاهد حال
میخ انجم زده و نعل هلال
تا درین طبع فریبنده سرای
ننهد حادثه زلزله پای
بهر سر کوبیش از سنگ جبال
کرده دامان زمین مالامال
بحر جودش که فلک فلک آمد
بانگ موجش «لمن الملک » آمد
گوش ماهیش چو این حرف شنید
با خموشی ز سخن چاره ندید
از زبان گر چه تهی داشت دهان
«لله الواحد» ش آمد به زبان
واحد است او و ز ماهی تا ماه
همه بر وحدت اویند گواه
نیست در رشته وحدت خم و پیچ
همه او آمد و باقی همه هیچ
هست در دایره لیل و نهار
بابی از رحمت او فصل بهار
باغ پر زیب ز صنعتوریش
آب آیینه ز روشنگریش
باد ازو غالیه سایی اندوز
مرغ ازو نغمه سرایی آموز
بست جیب سمن از غنچه گره
بافت گرد چمن از سبزه گره
زوست محروس به فانوس سپهر
از دم حادثه شمع مه و مهر
به اولی اجنحه مرغان فصیح
داده دانه پی قوت از تسبیح
دست صنعش گل آدم چو سرشت
به خلافتگریش نام نوشت
تاج تکریم نهاد از کرمش
داد از «علم آدم » علمش
به سر مسند تعلیم نشست
طاعنان را دهن از طعن ببست
همه را کرد ترشح ز انا
رشح «سبحانک لا علم لنا»
ساخت محراب ملایک رویش
سجده بردند یکایک سویش
بجز آن آتشی دیو نژاد
که به مسجودی او سر ننهاد
کور دل بود به میل انا خیر
دیده نگشاد به خیریت غیر
چون نه گردن نهی آمد فن او
لعن شد طوق نه گردن او
پشت در کینه وری محکم کرد
روی در وسوسه آدم کرد
دانه را در نظرش تزیین داد
ره به دام خطرش تلقین داد
سوی دانه ز طمع گام نهاد
دانه اش در دهن دام نهاد
گرد عصیانش به رخساره نشست
پشت عهدش ز عصی خرد شکست
زلتش پرده ظلمت افراشت
توبه اش بانگ «ظلمنا» برداشت
تابش مشعله «تاب علیه »
ریخت انوار هدی بین یدیه
ما که در ظلمت هر مشغله ایم
طالب نور ازان مشعله ایم
خیز جامی که مناجات کنیم
روی در قبله حاجات کنیم
بو کز آن مشعله نوری برسد
جان ز نورش به سروری برسد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵ - دست تضرع به مناجات برآوردن و در حلقه اجابت قبله حاجات استوار کردن
ای حیات دل هر زنده دلی
سر خرویی ده هر جا خجلی
چاشنی بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازنده فیروزه رواق
شمسه زرکش زنگاری طاق
تاج بر سر نه زرین تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشنده بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفسیده لبان
خوان خرسندی روزی طلبان
گنج جان سنج به ویرانه جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیر پروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینه دل
زنگ ظلمت بر آیینه دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شای جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنها شدگان
قبله وحدت یکتا شدگان
تیر باران فکن از قوس قزح
از صبا باده ده از لاله قدح
پرده عصمت گل پیرهنان
حله رحمت خونین کفنان
خانه نحل ز تو چشمه نوش
دانه نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه باغ
داغ بر سینه ز تو لاله به راغ
غنچه تنگدل باغ توییم
لاله سان سوخته از داغ توییم
هر که بر دل ز تو داغش باشد
زانچه غیر تو فراغش باشد
هر چه غیر تو رقم کرده توست
گر چه پرورده تو پرده توست
چند بر طلعت خود پرده نهی
پرده بردار که بی پرده بهی
این نو ارقام قدیمی فهرست
به رقم جای قدم باز فرست
تازه رس قافله باز پسان
به قدمگاه کهن باز رسان
بانگ بر سلسله عالم زن
سلک این سلسله را بر هم زن
عرش را ساق بجنبان از جای
در فکن پایه کرسی از پای
چیره کن بر شجر سدره چمن
صرصر بیخ کن شاخ شکن
بر خم رنگ فلک سنگ انداز
رخنه اش در خم نیرنگ انداز
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بی رنگی
رنج و راحت که چنین پی ز پی است
اثر رنگرزی های وی است
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام
تا برآرند به رسوایی نام
پرده پرده نشینان ندرند
وز سر پرده دری درگذرند
کمر بسته جوزا بگشای
گوهر عقد ثریا بگشای
زهره را چنگ طرب زن به زمین
چند باشد به فلک بزم نشین
خامه تیر بکش ز انگشتش
بل کز انگشت تهی کن مشتش
چار دیوار عناصر که به ماه
سر کشیده ست ازین مرحله گاه
مهره مهره بکنش از سر هم
شو ازان مهره کش سلک عدم
آب را بر سر آتش بگمار
تا شود آگه ازو دود برآر
ز آتش قهر ببر تری آب
بحر و بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق
خاک را کن ز نم طوفان غرق
نامزد کن به زمین زلزله ها
ساز ازان «عالیها سافلها»
ماهی و گاو که دربار ویند
با همه بار نگهدار ویند
گاو را ذبح کن از خنجر بیم
پشت ماهی ببر از اره دو نیم
هر چه القصه بود رنگ نمای
همه ز آیینه هستی بزدای
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگیم دار نگاه
سایه وارم مفکن خوار به راه
معنی نیک سرانجامی را
جام صورت بشکن جامی را
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگیش نور شود
آرد از رنگ به بی رنگی روی
یابد از گلشن بی رنگی بوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷ - چهره شاهد سخن به زیور خطاب آراستن و مهر ختم بر سعادت از خاتم نبوت خواستن
ای قمر طلعت مکی مطلع
مدنی مهد یمانی برقع
شقه برقع تو برق افروز
لمعه برق رخت برقع سوز
لیلت القدر ز مویت تاری
وحی منزل ز لبت گفتاری
طره ات سود همه سوداها
انتخابی ز حروفش طاها
«قاب قوسین » عیان ز ابرویت
نقش «حم » خم گیسویت
با تو آنان که در جنگ زدند
درج یاقوت تو را سنگ زدند
گوهرین جام لبت را خستند
ساغر دولت خود بشکستند
رخنه افتاد از آن حیله گران
در صف گهر صافی گهران
سلک دندانت به خون پنهان شد
رسته لؤلؤ تر مرجان شد
کس نکرده ست ز دل سنگینی
در پاکیزه بدین رنگینی
نخل قدسی و رطب تازه لبت
خسته از سنگ خسیسان رطب
یعنی از گوش خسان در تو ننگ
دارد ای خواجه ازین پس لب سنگ
گوییا صیرفی ملک و ملک
زد ازان سنگ زرت را به محک
تا کند عرض به هر ناسره کار
زیور حلم تو را پاک عیار
لاجرم حقه ات از صدمت سنگ
اهد قومی به برون داد آهنگ
حلم تو بود بلی کوه شکوه
کی ز یک سنگ فرو ریزد کوه
گر ازین کوه صدایی برسد
هر گدایی به نوایی برسد
گر برآری به شفاعت نفسی
بگشاید گره از کار بسی
تا به خواب اجل ای گوهر پاک
خوابگه ساختی از بستر خاک
فلک از غیرت خاک آشفته ست
«لیتنی کنت ترابا» گفته ست
چند در حجله به تنها خفتن
حجره از گرد فنا نارفتن
چند در ستر خفا بنشستن
در بر این خاک نشینان بستن
چند از سنبل تو بیگانه
دل به صد شاخ نشیند شانه
چند بی نرگس پاکت ز غبار
خانه سرمه بود تیره و تار
چند نعلین ز پابوس تو فرد
جفت باشد به هزاران غم و درد
خوابت از هفصد و هشتصد بگذشت
قد برافراز که از حد بگذشت
دستت از برد یمین بیرون آر
کف ز جلباب کفن بیرون آر
شانه زن سلسله مشکین را
سرمه کش نرگس عالم بین را
جلوه را خلعت ناز اندر پوش
حله لعل طراز اندر پوش
کرده نعلین جلادت در پای
از در حجره خرامان بدر آی
طاق محراب تهی کن ز خسان
سرش از فخر به کیوان برسان
منبر از بی قدمان خالی ساز
قدرش از مقدم خود عالی ساز
خطبه ملت و دین از سر گیر
کشف اسرار یقین از سر گیر
پرده بگشا ز رخ صدیقی
بدران پرده هر زندیقی
دره عدل ز دست عمری
زن به فرق سر هر خیره سری
خوی فشان کن ز حیا عثمانی
ریز بر کشت وفا بارانی
پنجه ور کن اسداللهی را
پوست بر کن دو سه روباهی را
ظالمان را پی کاری بنشان
آبشان ریز و غباری بنشان
تاج ملک از سر دونان بربای
تخت دولت ز زبونان بربای
ساعد کج رقمان ساز قلم
زان ازان قاعده راست رقم
بیرهان را حشر بیم فرست
راهدانی به هر اقلیم فرست
ور نخواهی که ز اقلیم بقا
آوری روی بدین شهر فنا
تازه کن عهد نکو عهدی را
ده ولیعهدی خود مهدی را
علمش بر حرم بطحا زن
تیغ قهرش به سر اعدا زن
مهد عیسی ز سر چرخ برین
گستران در ستم آباد زمین
بار دجال وشان بر خر نه
به بیابان عدم سر در ده
عاصیان بی سر و سامان تواند
دست امید به دامان تواند
خاصه جامی که کمین بنده توست
چشم گریان به شکر خنده توست
بهره ای نیست ز طاعتوریش
لب بجنبان به شفاعتگریش
بو که نقد خود ازین ورطه بیم
برد از رهزنی دیو سلیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹ - سبب نظم جواهر آبدار سبحة الابرار که هر عقد وی از رشته آمال عقده گشاست و هر مهره از آن در گردش احوال مهر افزاست
شب که زد تیرگی مهره گل
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
اختر از سیم و شهاب از زر ناب
ساختند از پی آن میخ و طناب
چون مشبک قفسی مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگ قفس چاک زدم
پای بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم از عالم پیش
هر چه اندیشه رسد زان هم بیش
عقل معزول ز گرد آوریش
وهم عاجز ز مساحتگریش
نور بر نور چراغ حرمش
فیض بر فیض سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهردار همه
ابر صحراش گهربار همه
بر سرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشته طاقت بگسیخت
حیفم آمد که ازان گنج نهان
نشوم بهره ور و بهره فشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه زانجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شام ها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحه ای شد پی ابرار تمام
خواندمش سبحت الابرار به نام
قدسیان دست به آن آوردند
دعوی «نحن نسبح » کردند
مهره هایش ز خرد مهره ربای
عقدهایش ز فلک عقده گشای
سلک آن دایره مرکز دین
رشته شمع شبستان یقین
نقد هر عقد وی از کان دگر
داده آرایش دکان دگر
می رسد عد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعینیست که درهای فتوح
زو گشاده ست به خلوتگه روح
گرت این سبحه اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف
طوق گردن کن و آویزه گوش
به دو صد عقد در آن را مفروش
بو که چو سبحه درآیی به شمار
رسدت دست به سر رشته کار
چرخ کحلی سلب ازرق پوش
همچو ابنای زمان زرق فروش
سبحه عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه شکست
گفتم این رشته گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت
گر چه بس لامع و نورافشان است
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیده جان روشن کرد
گر چه آن گوهر بحر کهن است
این نو آیین در درج سخن است
گر به صورت بود آن پایه بلند
رفعت معنوی این راست پسند
گر چه در سلک زمان آن پیش است
چون درآری به شمار این بیش است
گر چه آنجا نرسد دست کسی
بهره ور گردد ازین دست بسی
گر چه آن هم وطن ماه و خور است
این به خورشید ازل راهبر است
گوش گردون چو شنید این سخنان
شد ز ذوق سخنم چرخ زنان
گفت قد جئت بنظم سامی
احسن الله جزاک ای جامی
ماه و اختر گهر سلک تو باد
لوح خور پی سپر کلک تو باد
باد تا مهره گل هست بجای
سبحه نظم تو انگشت نمای
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۰ - عقد اول در پرده گشایی از گشادگی دل و بیان آنکه در پهلوی راستان به وی توان رسید محروم ماند هر که در پهلوی خویش طلبید
ای به پهلوی تو دل در پرده
سر ازین پرده برون ناورده
دل که هر سر بود آورده او
دل در پرده بود پرده او
یکدم از پرده غفلت بدر آی
باشد این راز شود پرده گشای
نیست این پیکر مخروطی دل
بلکه هست این قفس و طوطی دل
گر تو طوطی ز قفس نشناسی
به خدا ناس نیی نسناسی
دل شه خرگهی است این خرگاه
نام خرگه ننهد کس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه دگر
ترک خرگه کن و در شاه نگر
گلبن جان چو نشاندند به گل
بود مقصود ازل غنچه دل
غنچه دل چو شکفتن گیرد
در وی آفاق نهفتن گیرد
عالم و عالمیان در وی گم
همچو یک قطره نم در قلزم
چرخ یک غنچه ز بستان دل است
نطق یک نغمه ز دستان دل است
عنصر ناز ز باغش وردی
توده خاک ز راهش گردی
یک نفس وارهوا از سحرش
هفت دریا صدف یک گهرش
نه فلک پیش درش دهلیزی
پیش چیزیش حهان ناچیزی
زیب دست ادبش خاتم دین
آسمان کتبش نقش نگین
گنج پنهان ازل را گنجور
نشر احسان ابد را منشور
میوه زار کرمش نامقطوع
میوه خوار حرمش ناممنوع
گوی او دستخوش ما و تو نیست
رشته اش مهره کش ما و تو نیست
بلکه ما در کف او دستخوشیم
بسته رشته او مهره وشیم
اوست چون باد صبا ما چو غبار
اوست چون ابر چمن ما چو بهار
گرد مسکین ز زمین چون خیزد
گر نه در دامن باد آویزد
کی کشد سبزه سر از خاک چمن
رشته ابر نیفکنده رسن
هست ازو بخشش و بخشایش ما
هست ازو کاهش و افزایش ما
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نیست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل از محرمی است
این هنر خاصیت آدمی است
بی دل زنده چه مردار چه تو
زین شرف مانده چه دیوار چه تو
دل به تدبیر خرد نتوان یافت
بگذر از خود که به خود نتوان یافت
این که در پهلوی چپ می بینی
به اگر پهلو از او درچینی
راستی جوی که در پهلویش
دل و جان زنده شود از بویش
سالها خون جگر باید خورد
خاک ره کحل بصر باید کرد
بو که از زنده دلی یابی بوی
به ره زنده دلی آری روی
دل شود زنده ز بیخویشتنی
نه ز پر علمی و بسیار فنی
به اگر حاصل خود را سوزی
که به تحصیل چراغ افروزی
ره به بی خویشتنی آوردن
بهتر از دود چراغت خوردن
گر تو از خود ننشینی به فراغ
روشنایی ندهد دود چراغ
به چراغی چه شوی روی به راه
که کند دود ویت خانه سیاه
جو چراغی که نباشد دودش
رهنما ساز سوی مقصودش
پرتو نور دل پیر است آن
که چو خورشید جهانگیر است آن
دیده مپسند ازان نور فراز
هستی خویش در آن نور بباز
همچو خور گر به خود آتش نزنی
گر شوی صبح دم خوش نزنی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۱ - حکایت عین القضات همدانی که از همه دانی موی می شکافت هر چند چون موی بر خود تافت تا به صحبت غزالی نشتافت سر رشته این کار نیافت
مردم دیده روشن خردان
بحر دانش همه بین همه دان
بس که در مدرسه ها رنج علوم
برد شد حاصل وی گنج علوم
لیک ازان گنج بجز رنج ندید
بویی از سر حقیقت نشنید
روی همت به صفاکیشان کرد
کسب علم از کتب ایشان کرد
گر چه عمری به سر آن راه سپرد
ره ازان نیز به مقصود نبرد
در ره عشق نشد صاحبدل
گوهر دل نشد او را حاصل
ناگهان نیر اقبال بتافت
ره سوی احمد غزالی یافت
رشته عهد به غزالی بست
سر این رشته اش افتاد به دست
بود در صحبت وی روزی بیست
پس همه عمر به بهروزی زیست
یافت بینا بصری از رویش
برد روشندلی از پهلویش
از قفس طایر روحش پر زد
وز بصر نور دلش سر بر زد
ما رأی شیئا الا و رأی
فیه نور الله فی ظل سوی
از خدا کون و مکان را پر یافت
وز یکی هر دو جهان را پر یافت
دید یک واجب ممکن برقع
نور او طالع و ممکن مطلع
ظلمت خویش در آن نور بیافت
بلکه خود را همگی نور شناخت