عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو
روزآدینه ببستیم زری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدی‌غران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمی‌از هشت‌چو بگذشت به‌ساعت‌، برخاست
مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟
دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما
وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان
وآن‌دو صید از دو طرف‌سخت به‌قوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد به‌سوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
که‌سوی‌چپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضیغم‌نر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان‌، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش‌، ز هر لون و زهر نوع‌، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قوی‌ییکر و عالی‌منظر
بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آن‌یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نام‌آور
حیلت‌اندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست‌ پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در
این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*‌
*‌
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر هم‌خونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزام‌آور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*‌
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن
سرو در زیرکله‌، ببر به زبر مغفر
*‌
*‌
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - کناره گیری از وزارت و شکایت از دوست
حدیث عهد و وفا شد فسانه درکشور
زکس درستی عهد و وفا مجوی دگر
به کارنامهٔ من بین و نیک عبرت گیر
که کارنامهٔ احرار هست پر ز عبر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد
بر آسمان وطن ز آفتاب روشن‌تر
ز نظم و نثرکس ار پایه‌ور شدی بودی
مرا به کنگرهٔ تاج آفتاب‌، مقر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی
به کوه زربن بایستمی نمود گذر
جهان و نعمت او پیش چشم همت من
چنان بودکه پشیزی به چشم ملیون‌ور
نه چشم دارم ازبن مردمان کوته‌بین
نه بیم دارم ازین روزگار مردشگر
به زبر منت کس یک نفس بسرنبرد
کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دربغ که خوردم ز فرط ساده‌دلی
فریب دوستی اندر سیاست کشور
ز بس که بودم نومید از اولیای امور
که جز عوام‌فریبی نداشتند هنر
یکی نگفته صریح ویکی نرفته صحیح
یکی نداده مصاف و یکی نکرده خطر
بر آن شدم که ز صاحبدلان بدست آرم
بزرگمردی بسیارکار و نام‌آور
که با هجوم مخالف مقاومت گیرد
نیفکند بر هر حمله در مصاف‌،‌سپر
به خواجه‌ از سر صدق و خلوص دل بستم
ز پیش آنکه رضا شه به سر نهد افسر
من و مدرس و تیمور و داور و فیروز
زبهر خواجه به مجلس بساختیم محشر
به هفت نامه نوشتم مقالتی هرشب
چنان که از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسا شباکه نشستم ز شام تا گه بام
به نوک خامه نمودم ز خواجه دفع خطر
نه ماه و هفته‌، گه بگذشت سالیان کامروز
به نام خواجه نمودم هزار گونه اثر
ز خواجه نفع نبردم به عمر خویش ولیک
ز دشمنانش بدیدم هزار گونه ضرر
چه دشمنان همه افسون‌طراز و هرزه‌درای
چه دشمنان همه نیرنگ‌ساز و حیلت گر
همه‌به نفس‌خبیث‌وهمه‌به‌طبع‌شریر
همه به کذب مثال و همه به لؤم سمر
به راه خواجه ز جان عزیز شستم دست
اگرچه نیست ز جان در جهان گرامی‌تر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای
که هم به عزل نپیچیدم از ولایش سر
قوام‌، خانه‌نشین بود و منعزل آن روز
که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش برکار
که بست از پی آزادیش بهار کمر
سپس که سوی سفرشد ز بنده یاد نکرد
که چون همی گذرد روزگار ما ایدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم
ازآن سپس که به هرلحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد
به کوی مهدیه آمد فرود و جست مقر
شدم به دیدن و دادم نشان و نام ولی
به رسم عرف نیامد زخواجه هیچ خبر
نه نوبتی تلفون زد نه بازدید آمد
نه یاد کرد که سویش روم به وقت دگر
به خودگفتم کز بیم شاه پهلوی است
که خواجه می‌نکند یاد از این ستایشگر
بلی چو خواجه بدیدست حبس و نفی مرا
ز بیم شاه بشسته‌ست نامم از دفتر
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال
که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر
چو شاه رفت شدم معتکف به درگه او
میان ببسته و بازو گشاده شام و سحر
به رزم دشمن او با گروهی از یاران
ز خامه پیکان آوردم از زبان خنجر
نوشته‌های من اندر ثنای حضرت او
چو بشمری بود از صد مقالت افزون‌تر
یکی کتاب نبشتم که گر نکو نگری
همه محامد این خواجه است سرتاسر
گر از شکست دل ما برآمدی آواز
شدی ز چشم تو خواب غرور و عشوه بدر
کسی نبودکه تاربخ رفته یاد آرد
شد ازگذشتهٔ مقالات بنده یادآور
ز فر خامه و سحر بنان و کوشش من
به خواجه روی نهادند دوستان دگر
چو یافت مسند دولت ز خواجه زیب و جمال
ز دوستان به بهارش نیوفتاد نظر
به شعر بنده یکی نخل سایه گستر شد
ولی دریغ که از بهر من نداشت ثمر
ز خواجه دل نگرفتم تو این شگفتی بین
که بود آتش مهرش مرا به جان اندر
بدیم همدم روز و شبش من و یاران
به فتنه‌ای که علم گشت در مه آذر
سپس که خانه‌نشین شد به قصدش از هر سو
بساختند حسودان و دشمنان لشگر
بزرگ سنگری اندر حریم حرمت او
بساختم من و بنشستم اندر آن سنگر
درتن حوادث ازو هیچم انتظار نبود
نه پایمردی کار و نه دستگیری زر
بسا شبا که شکایت نمود و نومیدی
کش از امید گشودم به رخ هزاران در
چه نقش‌هاکه نشان دادم از طریق صواب
چه رازهاکه عیان کردم از مزاج بشر
همه شنید و پسندید و کاربست و رسید
بدان مقام که جز وی نبودکس درخور
در‌بغ و درد که هم خواجه اندرین نوبت
به‌ رغم من به دگر قوم گشت مستظهر
مرا به شغل وزارت بخواند خواجه ولی
به صورتی که از آنم فتاد خون به جگر
صریح گفت که شه را وزارت تو بد است
از آن وزیر نگشتی و ماندی از پس در
چو نزد شاه برای معرفی رفتیم
بکرد درحق من خواجه ضنتی بیمر
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام
ندید قدر شرافت ندید قدر هنر
زمام کار جهان را به سفله‌ای بسپرد
که کس بدو نسپردی زمام استر و خر
سفیه و غره و نااعتماد و جاه‌طلب
حسود و سفله و نیرنگ‌ساز و افسونگر
بر آن شد از سر نامردمی که یاران را
ز گرد خواجه کند دور از ایمن و ایسر
سپس چو گشت موفق به خواجه یازد دست
شود به بازی بیگانه در جهان سرور
چو میل خواجه بدو بود بنده تاب نداشت
کناره جست و به عزلت فتاد در بستر
گذشت شش مه و از بنده خواجه یاد نکرد
دربغ از آن ‌همه سودا که پختم اندر سر
خدا نخواست که ایران شود ز خواجه تهی
وگرنه سفله بسنجیده بود این منکر
بر آن شدم که از ایران برون روم چندی
مگرکه این تن رنجور توشه یابد و فر
به نزد خواجه شدم رخصتم نداد و جواز
بگفت باش و به مجلس شو و مساز سفر
به امر خواجه بماندم ولی ازین ماندن
همی تو گویی افتاده‌ام به قعر سقر
فتاده‌ام به مغاکی درون کژدم و مار
نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
جهانیان را هرگز نرفته است از یاد
که بیست سال بدم خواجه را حمایتگر
وپر خواجه بدم هم وکیل حزب وبم‌
وزین دو رتبه چه بالاتر است و والاتر؟
ولی ندانند اینان که بین خواجه و من
فتاده فاصله‌ای سخت بی‌حد و بیمر
گرفته‌اند گروهی حریم حضرت او
که ره نیابد از آنجا نسیم جان‌ پرور
همه به طبع لئیم وهمه به نفس خبیث
همه به معنی ابله همه به جنس ابتر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عور
هم از دقایق کور و هم از حقایق کر
دروغگوی چو شیطان‌، دسیسه کار چو دیو
فراخ‌روده چو یابو، چموش چون استر
معاونند و وزبر و کمیته‌ساز و وکیل
گهی ز توبره تناول کنند و گه ز آخور
کسان ز فرط گرانی و قلت مرسوم
کنند ناله و اینان به عیش و عشرت در
من این میانه نگه می کنم بر این عظما
چو اشتری که بود نعلبندش اندر بر
عجب‌تر آنکه بدین حال و روز و این پک و پوز
به نزد خواجه بد ما همی کنند از بر
گمان برند که ما فرصتی همی جوییم
که جای ایشان گیریم وطی شود چرچر
دربغ از آنکه ندانند کاشیان عقاب
به کوهسار بلند است نی در آخور خر
دربغ از آنکه ندانندکه افتخار همای
به خردکردن ستخوان بود نه قند وشکر
دربغ از آنکه ندانند کاین سیهکاری
به هیچ روی نیابد خلاص ازکیفر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار
خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار
سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر
ز بی‌حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر
هزاردستان زد در میان باغ‌، هزار
چه گفت‌؟ گفت جهان رهزنی حرام‌خورست
تو سر به عشوهٔ دهر حرام‌خوار، مخار
زمانه کشت ترا نارسیده می‌درود
مکار تخم امل‌، در زمین این مکار
ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع
که بر محک‌، سیه آمد عیار این عیار
چه رزم‌هاکه بود پرقتال ازبن قتال
چه قلب‌ها که بود داغدار ازین غدار
به سال‌ها دهد و بازگیرد اندر دم
نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار
نشان عاطفت از دهر کینه‌جوی‌، مجوی
امید راستی از چرخ کجمدار، مدار
ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست
نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار
نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو
ز هر در آر پیاده‌، ز هر سو آر، سوار
به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد
که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار
ز رزم خوار شمردن‌، ترا رسدکه رسید
ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار
مبین به مردم‌خوار و زبون‌، به خواری ازآنک
به کینه مردم‌خوارند، گرگ مردم‌خوار
مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را
که رزمجو‌یی غوغا بکشت زار، تزار
نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند
دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار
به باد، اصل و تبار و قتیل‌، نسل و نتاج
نه‌تاج ماند و نه‌تخت و نه صفه ماند و نه بار
دو مار بودند آری تزار و فرزندش
زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار
سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری
خرند بی‌سبب‌، آزار مردم بازار
تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی
امین خرمن فلاح و دفتر تجار
زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام
به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار
کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد
قماش عار و لباس عوار کرد شعار
نکرد بایدکاری‌، که مردم عامه
رهاکند پی کار و دود سوی پیکار
دل رعیت گنجست و جهل مار وبست
توگنج خواهی‌، همت به مرگ مارگمار
به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک
درون مدرسه‌اش با کتاب و کار، بکار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - مجلس چهاردهم
به بهارستان افتاد مرا دوش عبور
جنتی دیدم بی‌حور و سراپای قصور
حوریان کرده رخ از فترت ایام دژم
قصرها یافته از فرقت احباب فتور
سربسر یافته تبدیل به آیات عذاب
آن کجا بوده سراپای پر از آیت نور
ساحتی کایتی از روز سعادت بودی
گشته تاربک‌تر از تیره‌شبان دیجور
زیر هرگلبن او جمع‌، هزاران عقرب
دور هر نوگل او گرد، هزاران زنبور
بلبلش نوحه گر از فرقت مردان شریف
قمریش مویه گر از مرگ وکیلان غیور
آید آواز سلیمان ‌ ولی از ملک عدم
می‌رسد بانگ مدرس ولی از عالم گور
فاخته کوکو گویان که کجا رفت بهار
ورشان‌ مویان مویان که کجا شد تیمور
هر سحرگاه بروبد ره و بیراه‌، نسیم
به امیدی که کند مؤتمن‌الملک عبور
جای کیخسرو بگرفته فلان گبر، به زر
جای مستوفی‌ بنشسته فلان رند، به زور
بددلی جای دلیری و طمع جای گذشت
سفلگی جای جوانمردی و غم جای سرور
همه پستی و دنائت همه نادانی و جهل
همه تزویر و تقلب همه تقصیر و قصور
روزها پرسه‌زنان در طلب روزی و شب
دست بر گنجفه و گوش به تار و طنبور
همه با اجنبیان یار و زکشور بیزار
همه با سید ضیا جور و به ملت ناجور
بجز از نفع ندارند ز هستی مقصود
بجز از پول ندارند به گیتی منظور
ز دو من قند و شکر لذت ایشان حاصل
به دو تا چرخ رزین همت ایشان مقصور
راست چون قحط و غلا در دل مردم مغضوب
همچو طاعون و وبا در بر ملت منفور
همه مخلوق سهیلی ز چه‌؟ از دزدی رای
همه مطرود خلایق ز چه‌؟ از نقص شعور
شهر مخروبه و مخروبهٔ ایشان آباد
ملک وبرانه و وبرانهٔ ایشان معمور
باد افکنده به بینی ز چه‌؟ از غایت عجب
زنخ افشرده به غبغب ز چه‌؟ از فرط غرور
یاوهٔ تیه ضلالند و ز غفلت شمرند
خویشرا موسی و این کاخ‌، تجلی گه طور
همه را گردن فربی همه را گنده شکم
این یکی مستحق چاقو و آن یک ساطور
فرقه‌ای چون امل خویش طویلند و دراز
جرگه‌ای چون طمع خق‌ بش کلفتند و قطور
وطن از پنجهٔ یک‌... اگر جست‌، چه شد؟
که درافتاد به چنگال گروهی مزدور
در بر شاه و رعیت همه کافر نعمت
پیش سرنیزهٔ دشمن همگی عبد شکور
هر یکی گوید با خویش که‌، گر تنها من
کیسه پر سازم از این معرکه باشم معذور
ازقضا جمله وکیلان همه این می‌گویند
خاصه آنان که بر این قوم رؤسند و صدور
لاجرم جمله دوانند پی پختن نان
چشم‌ها بسته و بگشوده دهان‌ها چوتنور
حیرتم من که چرا گشت سهیلی پامال
زان که در پختن نان بود به‌غایت مشهور
مجلس چاردهم مجلس نان پختن بود
حیف شد سعی سهیلی که نیامد مشکور
مثل است این که چهی گر به رهی حفر شود
زودتر از همه حاضر قند اندر محفور
آه ازبن مجلس و دولت که توگویی از غیب
همه هستند به وبرانی کشور مامور
به خدایی که بود هستی مطلق کاین ملک
با دوتن مرد خردمند شود دار سرور
لیکن افسوس که این جمع منافق نهلند
که کند صورتی از پرده اصلاح ظهور
همه مرعوب اجانب همه مغلوب طمع
همه دلال اعادی همه حمال شرور
کار بیرون شده از چاره ندانم بالله
تا چه حد مردم این ملک حلیمند وصبور
این وکیلان که به فرمان ... بودند
همه ازعهد ششم جالس این مجلس سور
اینک از غفلت ما، ماه شب چارده‌اند
تاکی افتد به محاق این مه منحوس شرور
این قصیده اگر از ری به خراسان افتد
اوستادان به رهی طعنه زنند از ره دور
آری از ری به خراسان نبرد زبرک شعر
راست چون زیره به کرمان و به تبریز انگور
آن خراسان که درو بوده صبوری و حبیب
این‌یک از پشت شهید آن‌دگر از نسل صبور
آن خراسان که درو بوده ادیب‌الادبا
ثانی اثنین رضی‌الدین در نیشابور
ای خراسان تو به هر فترت و هر حادثه‌ای
سپر ایران بودی به سنین و به شهور
جیش یونان را راندی توبه تیغ از ایران
خیل مروان را کردی تو به مردی مقهور
سربداران دلیر تو از ایران کندند
ربشهٔ دولت منحوس طغاخان تیمور
آل‌طاهر ز تو دادند به بغداد جواب
آل لیث از تو گرفتند به شاهی منشور
آل‌سامان ز تو و دولت غزنی ز تو بود
وز تو شهنامه بر اوراق ابد شد مسطور
نادر از نادره اقلیم تو برخاست که کرد
خاک ایران را خالی ز سه خصم مغرور
ای خراسان ز چه بنشسته و ساکت نگری
تا به نام تو دوانند به هر گوشه ستور
زبن وکیلان که تو منشور وکالت دادی
نام دیرین تو شد پست الی یوم نشور
به جز از یک دو سه تن قادر و عاجز، باقی
زان کسانند که شاید سرشان از تن دور
همه بی‌فضل و فضیلت همه بی‌علم و سواد
همه قلاش وبخوبر، همه الدنگ وشرور
همگی از اثر بی‌رگی و بی‌حسی
برده در عهد رضاشاه حظوظ موفور
بهر بی‌دردی و دلسردی و بی‌حسی خلق
هست هریک را خاصیت صد من کافور
عجبم تا ز چه این سرد مزاجان خنک
گشته مبعوث چنان قوم غیور محرور
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - شکواییه
شریر، قاضی و رهزن‌، امین و دزد، عسس‌!
ازبن دیار بباید برون جهاند فرس‌؛
فتاده کارکسان با جماعتی که بوند
همه عوان و همه خونی و همه ناکس‌!
زمام جمله سپرده هوس به چنگ هوی
مهار جمله سپرده هوی به دست هوس‌!
.. .... ...... .................
که از نهیبش برخاست ناله از هرکس‌!
به خانه اندر نادیده چهر مام و پدر
به مکتب اندر ناخوانده قل اعوذ و عبس
.. ... ...... ....... ... .... ... ..
چو قوم موسی درساخته به سیر وعدس
.. .... ...... .... ... ... .... .. ..
که بر ویند و از ویند چون سگان مگس
مگر فریشته یاری کند وگرنه به دهر
نیند با سپه دیو، خیل مردم بس
ستاده‌اند به تاراج بندگان خدای
چنان که رزبان در باغ رز به وقت هرس
نه از خداشان بیم و نه از بشرشان شرم
نعوذ بالله از این سگان هرزه مرس
ز خائنان و ز دزدان که بر سرکارند
شد این امین خزانه‌، شد آن امیر حرس
نیند غافل از آزار مرد و زن یکدم
چنان پزشک زبردست از شمار مجس
نشان شکوه بدی و به محبس افتادی
کس ار کشیدی باری یکی بلند نفس
کسان به محبس ایمن‌ترند تا به سرای
اگرچه زنده به گورند مردم محبس
مرا ز محبس این سفلگان حکایت‌هاست
که کرده پایم روی زمین زندان مس
درون زندان دیدم نکرده جرم بسی
زگنده پیرکهن تا به کودک نورس
یکی اسیر، که گفت ای اجل نجاتم ده
یکی به بند، که گفت ای خدا به دادم رس
یکی به حبس‌، که از شهرخود به میر بلد
عریضه کرد و بنالید از عوان و عسس
یکی به ایران باز آمده ز کشور روس
یکی از ایران کرده گذر به رود ارس
یکی نوشته کتابی به تاجر دهلی
یکی گرفته جوابی ز عامل مدرس
یکی شکایت کردست کز چه روی امسال
مرکبات گران است وگوجه‌ها نارس
یکی به محضر جمعی سروده با میرآب
که باد لعنت بر خولی و سنان عنس
یکی به عهد مدرس به نزد او رفته است
شده است با وی همره ز خانه تا مدرس
گناه بنده هم از این قبل گناهان بود
بگویم ار ندهی نسبت گزافه ز پس
به هشت سال ازین پیش شعله نامی داد
به من سلامی و دادم سلام او واپس
به سال‌ها پس از آن‌، شعله اشتراکی شد
وزو به چند رفیق جوان فتاد قبس
بدین گناه شدم پنج ماه زندانی
سپس به شهر صفاهان فتادم از محبس
کنون اسیر و غریبم به شهر اصفاهان
جدا ز من زن و فرزند چون ز غژم‌، تگس
همی بنالم هر دم به یاد یار و دیار
سری به زیر پر اندر، چو مرغ تنگ‌نفس
به هر طرف نگرانم در آرزوی نجات
چو مردگمشده در آرزوی بانگ جرس
نه پرسشم را پاسخ‌، نه نالشم راگوش
سپهرگوبی کر است و روزگار اخرس
سپهر، تلخی بارد به جان من گوبی
که پر شرنگ است این آبگینهٔ املس
به عمر خویش نشاندیم بیخ فضل و ادب
ولی دربغ که حنظل دمید ازین مغرس
زمانه بر تن ما شوخکن پلاس افکند
به جرم آنکه دریدیم جامهٔ اطلس
*‌
* *
همیشه تا که بود جعد زنگیان پرتاب
هماره تا که بود انف چینیان افطس
همیشه تاکه بود مار همقرین با مور
هماره تا که بود خار همنشین با خس
تن شریر به خاک و سرش به نوک سنان
بنای ظلمش ویران و رایتش منکس
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - خیانت
آن را که نگون است رایتش
من هیچ نخواهم حمایتش
و آن دیو که این کار خواسته است
دیوانه بخوانند، ملتش
این کشور تحت‌الحمایه نیست
هم نیز برنجد زصحبتش
ملکی که ز جیحون و هیرمند
تا دجله برآید مساحتش
از کس بنخواهد حمایتی
وین گفته نگنجد به غیرتش
آن کس که به‌ ما داده یادداشت
وان صاحب او، چیست نیتش
بی‌جنگ بخواهد جهان گرفت؟
صعبا و غریبا حکایتش
امروز که هر ملت نژند
در سایهٔ تیغ است حرکتش
بی‌قیمت خون‌بندگی خطاست
وین بنده گرانست قیمتش
گویند سپهدار داده خط
لعنت به خطوط پر مخافش
گر داده خطی این‌چنین خطاست
کاین ملک بری بوده ذمتش
بی‌رأی شه و رأی مجلسین
ملت نشناسد به صحتش
لعنت به وزیری چنین که هست
بر خیر بداندیش‌، همتش
با آن که فزون دارد احترام
با آن که فزونست ثروتش
قوم و وطن خود کند ذلیل
وانگاه بخندد به ذلتش
بخشد وطن خود به رایگان
وانگاه گریزد ز خشیتش
زودا و قریباکه در رسد
خائن به سزای خیانتش
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - ای ملک
ملک ایران سر بسر در انقلاب است ای ملک
کشور جمشید و افریدون خرابست ای ملک
جنبشی با خاطر بیدار، کاندر ملک ما
مسکنت بیدار و آسایش به خوابست ای ملک
قبضهٔ شمشیر شاهان عجم‌، در دست تست
تاکی این تیغ مبارک در قرابست ای ملک
تا جوانی هست از شاهنشهی دریاب کام
زانکه شاهی و جوانی دیریابست ای ملک
آتشی در پنبه پنهانست‌، این دانیم ما
خاطر ما زین سبب در التهابست ای ملک
حاسدان ملک را در آستانت راههاست
شه‌ پرستان را از آن درگه جوابست ای ملک
ما به جز بیداری شه‌مان نباشد آرزو
دل گر از این آرزو جوشد، مصابست ای ملک
شه ز حضرت رادمردان را به معنی دورکرد
وانکه باید دور بودن در جنابست ای ملک
شاه راگفتند تا بندد زبان دوستان
دشمنان را این نخستین فتح بابست ای ملک
دشمن خسرو به خسرو داده پندی ناگوار
کش دورویه‌، سود افزون از حسابست ای ملک
نیک باید دید تا سررشته نگریزد ز دست
پادشاهی رشته‌ای پرپیچ و تابست ای ملک
ما و حکم شاه و قلبی سربسر بر مهر شاه
سر نپیچدکس گرت رای عتابست ای ملک
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - بلای گل
افتاده‌ایم سخت به دام بلای گل
یارب چو ما مباد کسی مبتلای گل
گِل مشگلی شده‌است به‌هرمعبر وطریق
گام روندگان شده مشگل گشای کل
هرگه که ابر خیمه زند در فضای شهر
بر بام هر سرای برآید لوای گل
گل دل نمی کند ز خراسان و اهل او
ای جان اهل شهر فدای وفای گل
گر صدهزارکفش بدرد به پای خلق
هرگز نمی‌رسند به کشف غطای گل
با خضر اگر روند به ظلمات کوچه خلق
اسکندری خورند در آن چشمه‌های کل
اول قدم که بوسه زندگل به پای ما
افتیم بر زمین و ببوسیم پای کل
گل‌ها ثقیل ودرهم وکوچه خراب وتنگ
آه از جفای کوچه و داد از جفای گل
گل هرچه را به پنجه درآورد ول نکرد
صد آفرین به پنجه معجزنمای گل
ازگل ز بس که خاطر و دل‌ها فسرده است
گُل نیز بعد از این ندمد از فضای گل
بر روزگار خویش کنم گریه بامداد
چون بنگرم به خندهٔ دندان‌نمای گل
ازپشت تا به شانه و از پیش تا به ریش
هستند خلق یکسره غرق عطای گل
امروز در قلمرو طوس از بلند و پست
آن جایگه کجاست که خالی است جای گل
آید اگر جهاز زره‌پوش ز انگلند
حیران شود ز لجهٔ بی‌منتهای گل
گر لای و گل تمام نگردد از این بلد
اهل بلد تمام بمانند لای گل
شرم آیدم زگفتن بسیار ورنه باز
چندین هزار مسئله باشد ورای گل
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چون‌تافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیه‌مآل
کالیوه‌ شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بی‌مایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه‌، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بی‌توگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بی‌تو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت‌، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت‌، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت‌، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت‌، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بی‌نظیر و خداوند بی‌همال
رایش ستاره‌سیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینه‌توز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت‌، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عین‌الکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس این‌چنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق‌، دل به طرهٔ خمیده‌تر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - پیام به انگلستان
یک‌ره از ری سوی لندن گذر ای پیک شمال
بر ازین شهر بدان شهر یکی صورت حال
بحر اخضر چو فرو ربزد در تنگه مانش
تنگهٔ مانش چو پیوندد با بحر شمال
کشوری بینی پر مردمی و حشمت و فر
مردمی بینی آزاده و فرخنده‌ خصال
از پی حفظ وطن کرده بپا رایت حرب
وز ره پاس شرف بسته میان بهر قتال
حشم و لشکر برده به فراز و به نشیب
سپه و سنگر بسته به وهاد و به تلال
توپ‌ها بینی بگشاده دهان میلامیل
دشت‌ها بینی‌، ز انبوه حشر مالامال
نوجوانانی پوشیده به تن جامهٔ جنگ
شیرمردانی بگرفته به کف تیغ جدال
بانوان بینی در سعی و عمل چون مردان
پیرها بینی خندان و دوان چون اطفال
باغ‌ها بینی سرسبز به مانند بهشت
کاخ‌ها بینی ستوار به کردار جبال
مجلس عامه نشسته به سئوال و به جواب
مجلس خاصه ستاده به جواب و به سئوال
سائسان بینی هریک چو فلک بی‌آرام
تاجران یابی هریک چو طبیعت فعال
به تن و توش‌، جوان و به بر و دوش‌، قوی
به روش، تندخرام و به سخن، چرب‌مقال
به سخن گفتن صافند و صریح‌اند و صدیق
به عمل کردن جلدند و جسور و جوال
کوه درکوه موتور بینی و طیاره و توپ
دشت در دشت سپه بینی و ترتیب نزال
ناو جوشن‌ور بینی زده صف اندر صف
مرغ بمب‌افکن یابی زده بال اندر بال
مرغ بمب‌افکنشان‌، تیزتر از مرغ هوا
ناو بالن‌برشان بیشتر از ماهی بال
ببر از مردم غم‌دیدهٔ ایران خبری
سوی آن کشور و آن مردم پاکیزه‌فعال
بازگو کای متمکن شده از دولت شرق
هیچ دانید که در شرق چه باشد احوال‌؟
چند قرنست که با مشرقتان ییوند است
گشته ازشرق سوی غرب روان سیل منال
گیرم این آب و زمین گشت ز بیگانه تهی
هم از استقلال افزود به جاه و به جلال
چون ‌جماعت ‌رود از دست‌، ‌چسود آب ‌و زمین
چون رعیت فتد از پای‌، چسود استقلال‌؟
مشرق از مشرقیان خالی اگرگشت‌، شود
مسکن وحشی تلموق و صعالیک ارال
جلوه و زیب و جمال همه‌تان از شرق است
رحم آرید بدین جلوه و این زیب و جمال
شرق بازار بزرگست و شما بازرگان
با خود آیید که بازار تهی شد ز اموال
هیچ با حاصل دهقان نکند سیل ملخ
آنچه با حاصل این ملک نمودید امسال
همه بردید و چریدید و بگردید انبار
ز حبوب و ز بقول و زپیاز و ز ذغال
برزگر گرسنه و جیش بریتانی سیر
شهر بی‌توشه و اردو ز خورش مالامال
آن لهستانی مسکین که ازین پیش نبود
جزکفی نان تهی‌، توشه او مدت سال
بره و مرغ ببرد و کره و تخم بخورد
عسل و قند و مرباش فزون از خرطال
نوش جان باد به مهمان و حلال آنچه بخورد
وآنچه را برد و تلف کرد نه نوش و نه حلال
که شنیده است که مهمان بخورد هم ببرد
هم نهان سازد و هم سوزد اگر یافت مجال
آخر این دشمنی از چیست بدین قوم فقیر
نه شما زادهٔ مرغید و نه ما نسل شغال
دیو با مردم این ملک نکرد آنچه کنند
این گروه متمدن به جنوب و به شمال
کاسب و شهری و زارع همگی حیرانند
کز کجا توشه رسانند به اهل و به عیال
فتح نا کرده چنین است و از آن می‌ترسم
کز پس فتح نبینیم به جز غنج و دلال
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هرج و مرج
بزم طرب ساز وین فراز در غم
سادهٔ زیبا بخواه و بادهٔ در غم
خون سیاووش ربز در کف موسی
قبلهٔ زردشت زن به خیمهٔ رستم
مطرب‌! چون ساختی نوای همایون
گاه ره زیر ساز و گاه ره بم
باده همی ده مرا و بوسه همی ده
بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم
ساقی‌، روی تو زبر زلف چه باشد
روزی روشن نهفته در شب مظلم
گویی پشت من است زلف تو آری
ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم
تنها پشت من از تو خم نگرفته است
پشت جهانی است زیر بار غمت خم
جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل
خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم
شد غم زلفت مرا زباد چو دیدم
ملک پریشان و کار ملک مقصم‌
ملکی کز دیرباز عهد کیومرث
بود چو باغ ارم شکفته و خرم
دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ
شوکت طهمورث و شهنشهی جم
فر فریدون و دادخواهی کاوه
رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم
داوری کیقباد و حشمت کاووس
فره کیخسرو شجاعت رستم
وان ملکان گذشته کز دهش و داد
بد همه را ملکت زمانه مسلم
وان وزرای بزرگ کاندر هرکار
بودند از کردگار گیتی ملهم
وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند
جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم
و آن علم کاویان که در همه هنگام
نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم
ملکی چونین که بُد عروس زمانه
شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم
یکسو در خاک خفت شاه مظفر
یکسو در خون طپید اتابک اعظم
جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل
شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم
بیخردان برگرفته حربهٔ تزویر
گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم
مجلس کنکاش کشته ز انبه جهال
چون گه انبوه حاج‌، چشمهٔ زمزم
ملک خراسان که بود مخیم ابطال
کشته کنون خیل ابلهان را مخیم
یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه
هر یک را بر زبان کلامی مبهم
انجمن معدلت ز کار معطل
قومی در وی نشسته بسته ره فم
قومی دیگر به خیره هر سو پویا
تازه چه ره پر کنند مشرب و مطعم
گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست
گرش بخوانی شوی دچار جهنم
حاشیه این بر نظامنامه نویسد
یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم
بینم این جمله را و خون شودم دل
زانکه نیارم کشید از این سخنان دم
حشمت مرد آشکار گردد در کار
نیکی مشک آشکار گردد در شم
داند کاین دوره عدل باید از یراک
گلشن دولت ز عدل گردد خرم
عدل به کارست و داوری به‌شمارست
صدق پسند است و راستی است مسلم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - خزانیه
پاییز به رغم نیّر اعظم
افراخت به باغ و بوستان پرچم
همچون گه امتحان یکی دژخیم
در خشم و لبانش پر ز باد و دم
طفلان چمن ز هیبتش لرزان
رخ‌زرد و نژندچهر و بالاخم
هرکو پی امتحان فراز آید
بیرون کندش ز بوستان در دم
بر سنگ زند دوات مینا را
وز هم بدرد کتاب اسپر غم
شیرازه کشد ز دفتر کوکب
معجر فکند ز عارض مریم
افتد گل اختر از فراز شاخ
زین جور، به زیر پای نامحرم
بر باد دهد بیاض داودی
وز پیکر یاسمین کشد ملحم
از سبزه و گل تهی شود گلشن
چون علم ز صدر خواجهٔ عالم
دستور معارف آنکه نشناسد
خود گوز از کوز و شلغم از بلغم
یک‌چند ز مهر بود با خواجه
پیوند وفاق بنده مستحکم
گفتم که وزیر ازین گرامی‌تر
نازاده ز پشت دودهٔ آدم
دیدم همه خلق دشمنند او را
نامش نبرند جز به لعن و ذم
گفتم که به علم وی حسد ورزند
کاین خواجه بود ز دیگران اعلم
چون یافتمش که نیست در واقع
آن علم که با حسد شود توأم
گفتم که به جاه او حسد آرند
قومی که فروترند ازین سُلّم
دیدم وزرا هم اندربن معنی
هستند شریک خلق بیش و کم
گفتم به یقین ز خلق نیکویش
تشویر خورند اندرین عالم
کاین خواجه ‌ز خوی خوش سبق برده است
در عالم خود ز عیسی مریم
مردانگی و وفا و خوش‌عهدی
در ذات شریف او بود مدغم
این خوش‌منشی و همت والا
با بدمنشان کجا شود همدم
اهریمن هست منکر جبریل
گرسیوز هست دشمن رستم
یکچند بدین خیال‌ها بودم
مستغرق مدح خواجهٔ اعظم
هر جا که حدیث رفتی از خواجه
گفتی شده‌ام به مدحتش ملهم
تا نوبت امتحان فراز آمد
وز تنگ شکر پدید شد علقم‌
نبسوده هنوز دست‌، شد معلوم
چرم همدان ز دیبهٔ معلم
معلومم شد که هیچ بارش نیست
این جفته گذار کُرهٔ بدرم
گه گاه به قند مشتبه گردد
کز دور سپید می‌زند شغلم
ذوقش چو عقیده اش کج اندر کج
فکرش چو سلیقه‌اش خم‌اندر خم
آنگه که به علم برگشاید لب
آنگه که به نطق برگشاید فم
تحقیقاتی کند پراکنده
گویی که ز دست چرس و می با هم
دیوانگی و سفاهتی مخلوط
پس کبر و جلافتی بدان منضم
هر شخص نجیب‌ از درش محروم
هرگول و سفیه در برش محرم
شهرت‌طلب است‌ و نامجو،‌ لیکن
بر قاعدهٔ برادر حاتم
گر کس نبود مراقبش ناگه
شاشد به میان چشمهٔ زمزم
با جامعهٔ محصلین باشد
دشمن‌، چو بخیل آهوان ضیغم
خواهد که محصلین بی‌ثروت
بی علم زیند و اخرس و ابکم
گوید که چو علم عامه شد افزون
بقال و لبوفروش گردد کم
باید که خواص و اغنیا باشند
با علم وعوام خلق لایعلم
گر خوف ز شه نباشدش یک‌روز
در خمرهٔ کودکان بریزد سم
امسال در امتحان شاگردان
بگشاد عناد فطریش پرچم
از شدت خبث‌، جمله را ردکرد
بنواخت به علم ضربتی محکم
هرگوشه که بد معلمی دانا
زد نیش بر او چو افعی ارقم
هرجای که دید لوطیئی نادان
بر جمع افاضلش نمود اقدم
از قوت معلمین فاضل کاست
بنهاد به صرفه مبلغی برهم
بخشید سپس هزارگان دینار
آن راکه نبود قدر یک درهم
در راه کتاب‌های بی‌مصرف
تقسیم شد آنچه بد درین مقسم
گویی که در انتخاب هر چیزی
بودست به کج‌سلیقگی ملزم
شخص عربی گماشت تا سازد
در سیرت شیعیان یکی معجم
اسرار طبیعی و مقالیدش
پرکرده جهان و نزد تا مبهم
او زر به شفای بوعلی بخشد
تابنهد از آن به زخم ما مرهم
از ترجمهٔ شفا چه سود امروز
کی قطره کند برابری با یم
آنجا که بر آسمان پرد مردم
نازش نسزد بر اشهب و ادهم
این نخبهٔ کار او است خود بنگر
تا چیست بقیتش ز کیف و کم
ای خواجه دریغ لطف شاهنشه
بر چون تو سفیه پر ز باد و دم
غبنا که دراز مدتی دل را
در دوستی تو داشتم خرم
پنداشتم ار مرا غمی زاید
در چشم تو ازغم من آید نم
آوخ که ز جبن و غفلت افزودی
هنگامهٔ بستگی غمم بر غم
خواهم که حمایت از تو برگیرد
آن آصف بارگاه ملک جم
تا با دوسه هجوآن کنم با تو
کت خانه شود حظیرهٔ ماتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - گروه لئام
افتاده‌ایم سخت به دام
در جنگ این گروه لئام
قومی ندیده سفرهٔ باب
جمعی ندیده چهرهٔ مام
یک‌سر ز جهل‌، دشمن‌علم
جمله به طبع‌، خصم کرام
ما صاحب ستور ولیک
در چنگ این گروه‌، زمام
در فضل‌، ناتمام ولی
در بددلی و جهل‌، تمام
کرده بسی حرام‌، حلال
کرده بسی حلال‌، حرام
بگریخته به مذهب دیو
از مذهب رسول و امام
خصم انام و دشمن ملک
منفور ملک و خیل انام
دارند ازو طمع‌، زر و مال
بر هرکه می‌کنند سلام
بنشسته بر بساط طرب
از شام تا سپیدهٔ بام
تا شام‌، غرق حیلهٔ روز
تا روز، مست جرعهٔ شام
روز آشنای مکر و حیل
شب آشنای شرب مدام
بسته ز کید و مکر و فریب
همچون زنان به روی‌، پنام
نه دستیار عز و شرف
نه پای‌بند شهرت و نام
جمعی فضول و منکر فضل
برخی عوام و خصم عوام
لرزنده از خیانت و خوف
پیش بروز شورش عام
هرگز به حق نکرده قعود
هرگز به حق نکرده قیام
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - تأسف برگذشته
ز دلبر بوسه‌ای تاوان گرفتم
پس‌ از عمری‌ خسارت‌ جان گرفتم
به‌ آسانی مرا تاوان نمی‌داد
زمین بوسیدم و دامان گرفتم
نشستم در دل مشکل‌پسندان
من این اقلیم سخت آسان گرفتم
سگی گر در سر راهم کمین کرد
برایش زیر دامان نان گرفتم
به دیوار دلم گر نقش کین بود
من آن را درگچ نسیان گرفتم
بدی را نیکویی دادم مکافات
دهان سفله با احسان گرفتم
خریدارم شدند ارباب معنی
که نرخ مهر خوبش ارزان گرفتم
نکردم رغبت کالای گیتی
که اینجا خویش را مهمان گرفتم
نبردم حسرت بالا نشینی
تواضع را بهین آرمان گرفتم
حسد را ره ندادم در دل خوابش
حذر زآن آتش سوزان گرفتم
دربغا مدتی کاندر سیاست
ز نادانی ره شیطان گرفتم
نمودم خیره صرف میل مخلوق
مواهب آنچه از یزدان گرفتم
دو ده سال اندرین تاریک دوزخ
که آن را روضهٔ رضوان گرفتم
به امید نجات ملک‌، خود را
بشیر شوکت و عمران گرفتم
برای قوت گرگان گرسنه
ز شیرگرسنه ستخوان گرفتم
عصایی اژدهاوش در دو انگشت
بسان موسی عمران گرفتم
به جادویی سر ضیغم خلیدم
به سحاری دم ثعبان گرفتم
اگر داد کسی دادم به پیدا
وگر دست کسی پنهان گرفتم
به پیدا و به پنهان زان جماعت
عوض دشنام بی‌پایان گرفتم
فقیران خصم صاحبدولتانند
من این درس از دبیرستان گرفتم
سیاست‌پیشه دولتمند گردد
چرا من زین عمل خسران گرفتم
نشستم با امیران و فقیران
ز خاص و عام دل یکسان گرفتم
چو سنخیت نبود اندر میانه
صداقت دادم و بهتان گرفتم
ز استقلال و آزادی و قانون
به پیش دیده شادروان گرفتم
شدم سرگرم مشتی اعتبارات
وز آن اوهام خوش عنوان گرفتم
شدم غافل ز تقدیر الهی
پی آبادی ایران گرفتم
ز غفلت عصر محنت‌زای خود را
قیاس از عهد نوشروان گرفتم
چه محنت‌ها که در تبعید دیدم
چه عبرت‌ها که از زندان گرفتم
ندانستم که محکوم زوالیم
طبیعت را چو خود نادان گرفتم
ره رنج خود و آسایش خلق
به هنجار جوانمردان گرفتم
پیاپی‌ شسته دست از جان شیرین
مکرر ترک خان و مان گرفتم
ز سال بیست تا نزدیکی شصت
جوانی دادم و حرمان گرفتم
ندیدم قدردانی هیچ از این قوم
گروهی سفله را انسان گرفتم
نکردم خدمت بیگانه زآن رو
چنین بادافره از خویشان گرفتم
به گرد تیه ناکامی چهل سال
گذر چون موسی عمران گرفتم
دوای تلخکامی بی‌نیازیست
به درد خود من این درمان گرفتم
به خالق رو کنم اکنون که امید
ازین مخلوق بی‌ایمان گرفتم
پس‌ از یزدان‌ پناهم‌ جز رضا نیست
کزو روز ازل پیمان گرفتم
مگر بپذیردم شاه خراسان
که من از حضرتش فرمان گرفتم
گرم روزی به خدمت بازخواند
همانا عمر جاویدان گرفتم
کند آزادم از شر سیاست
که راه وادی خذلان گرفتم
توانم دید خود یارب که روزی
مکان در آن بلند ایوان گرفتم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - گلۀ دوستانه
تَــمُرتاشا ز بی‌مهریت زارم
زچون‌تودوست‌ازخودشرمسارم‌
فرامش کرده‌ای جاناکه عمریست
تو را از جان و از دل دوستارم
حضور شه ز یاران غافلت کرد
خصوص از من که یاری پایدارم
اگر تو دوستی رحمت به دشمن
وگر خود دشمنی‌، منت گذارم
گذشته زین تغافل‌ها، شنیدم
که باری هشته ای برروی بارم
عتاب خسروانی خاطرم را
غمین‌دارد، توغمگین‌تر مدارم
من‌آن‌مرغم که‌سیمرغم‌فکندست
به خاک افتادهٔ آن شهسوارم
چو از سیمرغ سیلی‌خورده باشم
رسد بر جمله مرغان افتخارم
چو بلبل در مدیح شاه آفاق
سخن‌ها رفت افزون از شمارم
به تمجیدش بسی نامه نوشته
به توصیفش بسی تصنیف دارم
ز بیم گربگان سفرهٔ شاه
ولی نتوانم آوازی برآرم
به دفع دشمنان پرالتهابم
به‌وصف دوستان بی‌اختیارم
به تحصیل عطایا بی‌نیازم
به تقبیل رزایا بردبارم
به ترویج محامد اوستادم
به تذلیل اعادی کهنه کارم
به کار مملکت نیکو خبیرم
به گاه مشورت نیکو مشارم
زبانم‌پاک‌و چشم‌و دست‌ودل‌پاک
بود مرهون خیر، این هر چهارم
به حفظ‌الغیب یاران عندلیبم
به‌قصدجان خصمان گرزه‌مارم
به روز نطق‌، بحری موج خیزم
به وقت جود، ابری ژانه بارم
به گاه نثر، دانشور دبیرم
به گاه نظم‌، جولانگر سوارم
در انشاء مقالات عمومی
گل صد برگ بر دفتر نگارم
برنده تیغه‌ای بی‌قبضه و جلد
فتاده زبرپای روزگارم
گرم برگیرد از خاک زمین شاه
به دست شاه تیغی آبدارم
چو آهیخیده تیغ کارزاری
میان در بستهٔ هرکارزارم
ز شه چیزی نخواهم جزتوجه
کزین یک بخش‌، پرگردد کنارم
ز مهر شه علو گیرد خیالم
ز لطف شه کلان گردد قمارم
به وصفش بوستان‌ها بر طرازم
به نامش داستان‌ها برشمارم
ندیدم‌خیری از شاهان قاجار
مگر جبران نماید شهریارم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - آرمان شاعر
برخیزم و زندگی ز سر گیرم
وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم
اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم
کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پا کنم وز وی
گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی
آویز و جدال شیر نر گیرم
داد دل فیلسوف نالان را
زبن اختر زشت خیره سرگیرم
با قوت طعم کلک شکر زای
تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید به زخمه تیزتر گردد
چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک از کف تیر، سرنگون گردد
چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر
پیرایه گونه‌گون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را
بر عادت خویش بی‌خطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش
این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عین‌الشمس
از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاه‌بختی را
از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش
بر سفرهٔ کام‌، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم‌، تا کی
بر چشم امید، نیشتر گیرم
آن به که به جویبار آزادی
پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی
بنشانم و گونه‌گون ثمر گیرم
آن کودک اشک‌ریز را نقشی
از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم
از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن
در بند و کمند سیم و زر گیرم
از کین و کشش به‌جا نمانم نام
وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که ‌تن از آن شود فربه
از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم
نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یک‌باره به دست عاطفت‌، پرده
از کار جهان کینه ور گیرم
وین نظم پلید اجتماعی را
اندر دم کورهٔ سقر گیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را
ز انصاف‌، دو رویه آستر گیرم
و آنگاه به فر شهپر همت
جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام
و آن دشنهٔ سرخش از کمر گیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان
بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل
دیوار کشد، به خام در گیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم
پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شب‌وصل‌، پردهٔ غیرت
در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس
با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای
زی حضرت لایموت پر گیرم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - بث الشکوی
تا بر زبر ری است جولانم
فرسوده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور اوراقم
یاوه است مگر دلیل و برهانم
یا خود مردی ضعیف تدبیرم
یا خود شخصی نحیف ارکانم
یا همچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دونان به کاخ دونانم
پیمانه کش رواق دستورم‌؟
دریوزه گر سرای سلطانم‌؟
اینها همه نیست پس چرا در ری
سیلی‌خور هر سفیه و نادانم
جرمی است‌ مرا قوی که‌ در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
از کید مخنثان‌، نیم ایمن
زیراک مخنثی نمی‌دانم
نه خیل عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نمکدانم
بر سیرت رادمردمان‌، زین‌روی
در خانه‌‌‌ٔ خویشتن به زندانم
یک روز کند وزیر تبعیدم
یک روز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهٔ دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقش‌بندی معنی
سیلابهٔ روح بر ورق رانم
زیرا پس‌چند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان اقرانم
زیرا به خطابه و به نظم و نثر
خورشید فروغ‌بخش ایرانم
زیرا به لطایف و شداید نیز
مطبوع رواق و مرد میدانم
اینست گناه من‌، که در هر گام
ناکام چو پور سعد سلمانم
پنهانم از این گروه، خودگویی
من ناصرم و ری است یمکانم
با دزدان چون زیم‌، که‌نه دزدم
باکشخان چون بوم، نه کشخانم
نه مرد فریب و سخره و زرقم
نه مرد ریا و کید و دستانم
چون آتش‌، روشن است گفتارم
چون آب‌، منزه است دامانم
بر فاحشه نیست پایهٔ فضلم
وز مسخره نیست پارهٔ نانم
از مغز سر است توشهٔ جسمم
وز رنج تن است راحت جانم
بس خامه‌ط‌رازی‌، ای عجب گشتست
انگشتان چون سطبر سوهانم
بس راهنوردی‌، ای دریغا هست
دو پاشنه چون دو سخت سندانم
نه دیر غنوده‌اند افکارم
نه سیر بخفته‌اند چشمانم
زینگونه گذشت سالیان بر هفت
کاندر تعب است هفت ارکانم
گه خسرو هند سوده چنگالم
گه قیصر روس کنده دندانم
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
و امروز عمید ملک شاهنشاه
بسته است زبان گوهرافشانم
فرخ حسن‌ بن‌ یوسف آنک از قهر
افکنده نگون به جاه کنعانم
تا کام معاندان روا سازد
بسپرده به کام گرگ حرمانم
وین رنج عظیم‌تر که در صورت
اندر شمر فلان و بهمانم
ناکرده گنه معاقبم‌، گویی
سبابهٔ مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهٔ گیر و دار آزادی
فرسود به تن‌، درشت خفتانم
تیغ حدثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفت ستخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
و امروز چنان شدم که برکاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی‌، خجسته آزادی‌!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه‌ ترا به نزد خود خوانم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - فتنه‌های آشکار
فتنه‌ها آشکار می‌بینم
دست‌ها توی کار می‌بینم
حقه‌بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می‌بینم
بهر تسخیر خشک مغزی چند
نطق‌ها آبدار می‌بینم
جای احرار در تک زندان
یا به بالای دار می‌بینم
ز انتخابات سوء‌، مجلس را
پر ز عیب و عوار می‌بینم
وکلا را به مثل دور ششم
گیج و بی‌اختیار می‌بینم
آلت دست ارتجاع و فاشیست
جملگی را قطار می‌بینم
بعد تصویب اعتبار رنود
کار بی‌اعتبار می‌بینم
چند لوطی زکهنه جاسوسان
روز و شب گرم کار می‌بینم
پیش‌بینی که عاقلان کردند
بعد ازین آشکار می‌بینم
سفها را به کارهای بزرگ
داخل و برقرار می‌بینم
در گلستان به جای کبک و تذور
قنفذ و سوسمار می‌بینم
آن که را داده جان به راه وطن
بی‌سرانجام و خوار می‌بینم
وانکه را برد و خورد و خوش خوابید
شاد و ایران مدار می‌بینم
ملتی را که شد فرامشکار
عاقبت اشکبار می‌بینم
ز انتخاباتشان مسلم گشت
آنچه این جان نثار می‌بینم
چاپلوسان و چاکران قدیم
روی مجلس هوار می‌بینم
خیل بی‌عرضگان جاهل را
داخل کار و بار می‌بینم
ظاهرا شه‌پرست و در باطن
با عدو دستیار می‌بینم
لیک روز بلیه و سختی
همه را در فرار می‌بینم
امتحان را دوبار خوردن زهر
جرم بی‌اغتفار می‌بینم
و آدمی را که ترک تجربه کرد
بی‌تعارف حمار می‌بینم
وانکه ننهاد فرق دشمن و دوست
چاره‌اش انتحار می‌بینم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - مطایبه و انتقاد
یاد روزی کز برای دخل میدان ساختیم
از دغل سرمایه و از تزویر دکان ساختیم
گاه با شه‌، گاه با دستور، گه با این و آن
ساختیم و ملک را میدان جولان ساختیم
چون که خر بازار بود آن عهد، در پالان شاه
کرده پیزرها و بهر خویش پالان ساختیم
با اتابک ساختیم و تاختیم از هر طرف
خانمان خلق را تاراج و تالان ساختیم
گه ز بهر دانه‌پاشی شام دادیم و ناهار
گه پی حاکم‌تراشی سنگ و سوهان ساختیم
هرکجا بد تاجری با مایه و با اعتبار
هوهو افکندیم و او را لات و عریان ساختیم
تاجران را ورشکستیم و پی املاکشان
تیز از هر جانبی چنگال و دندان ساختیم
از برای خود مهیا رشتهٔ املاک چند
با بهای اندک و فکر فراوان ساختیم
چون عموم خلق را کردیم خر، بی‌دردسر
خود عمومی شرکتی در ملک عنوان ساختیم
آن‌یک از ترس آن‌یک از جهل آن دگرها از طمع
پول‌ها دادند و ما طالار و ایوان ساختیم
پس ز صاحب‌ثروتان روس بگرفتیم پول
راهی اندر آستارا پر ز نقصان ساختیم
چون که شد اعضای شرکت را بنای بازدید
ما به‌ روسان اصل شرکت‌ را گروگان‌ ساختیم
چون ز غیرت روس راکردیم داخل در عموم
در پناه او ز غم خود را تن‌ آسان ساختیم
نفی گشتن‌، حبس‌ دیدن‌، بد شنیدن را به‌ خویش
بهر بلع مال شرکت سهل و آسان ساختیم
مال مردم‌ خوردن از اسلام باشد دور و ما
مال مردم خورده تا خود را مسلمان ساختیم
خواندن اسناد شرکت رفتمان از یاد، لیک
از نماز و ذکر، جن را مات و حیران ساختیم
لایق ریش سفید ما کزین نامردمی
ملک خود را ریشخند خلق دوران ساختیم
دولت مشروطه چون املاک ما توقیف کرد
ما برایش دفتری از کذب و بهتان ساختیم
ورنه‌ این ایران همان‌ باشد که‌ ما خود از نخست
زین تقلب‌ها بنایش پاک ویران ساختیم
می کند صاحب‌ سند ده پنج پول خود طلب
گوئیا ما از برایش زر در انبان ساختیم
مبلغی دستی به ما باید دهد صاحب سند
زانکه‌ ما موضوع شرکت را دگرسان ساختیم
... شرکت گشت از ... تقلب چاک و ما
خویش را چون خایهٔ حلاج لرزان ساختیم
خشتک ما را اگرگیتی برون آرد رواست
زانکه الحق بهر فاطی خوب تنبان ساختیم
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۷ - آیین نو
بیا تا جهان را بهم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت بهم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بی‌انتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وزین خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام ازین پوست‌های زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم
از این طرز بیهوده یکسو شدیم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
به یکتا تن خویش بی‌دستیار
علم بر سر هفت کشور زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بی‌بها علم و بی‌مایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم