عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - آمال شاعر
فروردین آمد، سپس بهمن و اسفند
ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند
ورگویی ما آذر و اسپند نداربم
آن خال سیه چیست برآن چهرهٔ دلبند؟
غم‌نیست گر این‌خانه تهی‌از همه کالاست
عشق است و وفا نادره کالای خردمند
هر جا که تویی از رخ زیبای تو مشکو
لعبتکدهٔ چین بود و سغد سمرقند
هرچند گرفتارم، آزادم آزاد
هرچند تهیدستم‌، خرسندم خرسند
بربسته‌ام از هرچه به جز چهر تو، دیده
بگسسته‌ام از هرچه به جز مهر تو، پیوند
ای روی تو چونان که کنی تعبیه در باغ
یک دسته گل سوری برسروبرومند
جز یاد تو از نای من آواز نیاید
هرچند نمایند جدا بند من از بند
گر بر ستخوان‌بندم‌،‌چون‌نی‌مگراز ضعف
یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند
ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم
وان بند بپایید به ما تا مه اسفند
گر پار زبون گشتیم از دمدمهٔ دیو
امسال بیاساییم از لطف خداوند
برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان
از لاله و نسرین به بهشتست همانند
درکوه تو گفتی که یکی زلزله افتاد
وآنگه ز دل خاک به صحرا بپراکند
صد کان پر از گوهر و صد گنج پر از زر
صد مخزن پیروزه وصد معدن یاکند
صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز
بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند
بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر
مرغان دگر زندکنند از بر و پا زند
یک مرغ نیایشگر مهر آمد و فرورد
یک مرغ ستایشگر ارد آمد وپارند
فرورد ز مینو به جهان آمد و آورد
همراه‌، گل سرخ بسی فره و اورند
برگیر می لعل از آن پیش که در باغ
برلعل لب غنچه نهد صبح، شکرخند
صبح ‌است‌ و گلان‌ دیده گمارند به‌ خورشید
چون سوی بت نوش‌لبی‌، شیفته‌ای چند
ما نیز نیایش‌، بر خورشید گزاربم
خوشا که نیایش بر خورشید گزارند
آنگه که برون آید و از اوج بتابد
و آنگاه که پنهان شود اندر پس الوند
زرین شود از تافتنش سینهٔ البرز
چون غیبهٔ زر از بر خفتان و قراگند
چون خیمهٔ زربفت شود باز چو تابد
مهر از شفق مغرب بر کوه دماوند
یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون
بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند
*‌
*‌
شد کشور ایران چو یکی باغ شکفته
از ساحل جیحون همه تا ساحل اروند
مرغان سخن پارسی آغاز نهادند
از بندر شاهی همه تا بارهٔ دربند
هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد
زردشت بیاراستش از حکمت و از پند
گر فر کیان باز به ما روی نماید
بیرون رود از کشور ما خواری و آفند
وز نیروی هرمزد، درآید به کف ما
آنچ از کف ما رفت به جادویی و ترفند
آباد شود بار دگر کشور دارا
و آراسته گردند و باندام و خوش آیند
آن طاق که شد ساخته بر ساحل دجله
و آن کاخ که شد سوخته در دامن سیوند
هر شهر شود کشور و هر قریه شود شهر
هر سنگ شود گوهر و هر زهر شود قند
دیگر دُر غلطان رسد از خطهٔ بحرین
دیگر زر رویان رسد از کوه سگاوند
از چهرهٔ کان‌ها فتد آن پردهٔ اهمال
چون پردهٔ خجلت ز عذار بت دلبند
بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید
چون نعرهٔ دیوان برون تاخته از بند
صد قافله داخل شود از رهگذر روم
صد قافله بیرون رود از رهگذر هند
بندر شود از کشتی چون بیشهٔ انبوه
هر کشتی غرنده‌، چو شیر نر ارغند
از علم و صناعت شود این دوره گرامی
وز مال و بضاعت شود این خطه گرامند
بار دگر افتد به سر این قو‌م کهن را
آن فخر کز اجداد قدیم است پس افکند
آن دیو کجا کارش پیوسته دروغست
از مرز کیان برگسلد بویه و پیوند
دوران جوانمردی و آزادی و رادی
با دید شود چون شود این ملک برومند
ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک
از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند
پیشه‌ور و صنعتگر و دهقان و کدیور
ورزشگر و جنگاور و کوشا و قوی زند
پاکیزه و رخشنده شود نفس به تعلیم
چونان که گوارنده شود آب در آوند
گردد ز نکوکاری و دانایی و پاکی
عمرکم ایرانی افزون ز صد و اند
بر کار شود مردم دانشور پرکار
نابود شود این گره لافزن رند
ور زان که نمانم من و آن روز نبینم
این چامه بماناد بدین طرفه پساوند
آن کس که دلش بستهٔ جاهست و زر و مال
از دیده خود بیند، بر خلق خداوند
چون گنده‌دهان کز خرد و فهم ‌به ‌دور است
گویدکه مگر کام همه خلق کندگند
آن کس که دلش بستهٔ فکریست چه داند
فکر دگری چون و خیال دگری چند؟
این خواندن افکار بود کار حکیمان
بقال‌، گزر داند و جزار جگربند
شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی
«‌زردشت گر آتش را بستاید در زند»
این شعر به آیین لبیبی است که فرمود
« گویند نخستین سخن از نامهٔ پازند»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - خیال خام
کسان که شور به ترک سلاح عام کنند
خدنگ غمزهٔ خونریز را چه نام کنند؟
مسلمست که جنگ از جهان نخواهد رفت
ز روی وهم گروهی خیال خام کنند
گمان مبر که برای نمونه مدعیان
به صلح دادن ژاپون و چین قیام کنند
به موی تو که همین صلح ‌پیشگان فردا
ز بهر قسمت چین شور و ازدحام کنند
ز راز مهر و محبت اگر شوند آگاه
مبارزان جهان تیغ در نیام کنند
تمدنی که اساسش ز حلق و جلق بپاست
به‌ صلح و سلم چسان مردمش دوام کنند؟
سه چار دولت گیهان مدار هم پیمان
پی موازنه این گفتگو مدام کنند
هنوز اول صلح است و غاصبان در هند
به شهر و دهکده هر روز قتل عام کنند
هنوز اول درد است و می کشان در چین
کشیده لشگر و تدبیر انقسام کنند
پی ربودن و تقسیم سرزمین حبش
هزار شعبده پیدا به صبح و شام کنند
خیالشان همه این است کاین سعادت را
به خود حلال و به دیگر کسان حرام کنند
نعوذبالله اگر مردم ستمدیده
فریب خورده بر این معنی احترام کنند
ندای صلح به عالم فکنده‌اند اول
که معده پاک ز هضم عراق و شام کند
خبر دهند به خوبان که تیغ ابرو را
سپس به واسطهٔ وسمه در نیام کنند
صفوف سرکش مژگان و چشم فرمانده
به پشت عینک دودی سپس مقام کنند
کمند زلف که شد پیش از این بریده سرش
به دست شانه از آشفتگیش رام کنند
بیاض گردن موزون و ساعد سیمین
نهفته در مد خاص از نگاه عام کنند
لبان لعل و زنخدان و خال و عارض را
نهفته زیر یکی قیرگون پنام کنند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در وصف نوروز
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند
بخوانند مرغان به شاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند
به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند
بود سرخ سنبل سراپای عور
به رخ غازه چون لولیان لوند
بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟
سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟
چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند
ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند
ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند
وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند
جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند
ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند
به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند
نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند
نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند
همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند
چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند
اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند
نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند
به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم
کنون جای بیماری و فقر و گند
عجب نیست گر آسیا یک زمان
به رغم اروپا جهاند نوند
یکی مستمندی بدی پرورد
بترس از بد مردم مستمند
*‌
*
دریغا کز این دانش و پرورش
اروپا نیاموخت جز مکر و فند
زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود
پسندیده قول و عمل ناپسند
کند خانهٔ خویش زبر و زبر
چو دیوانه را درکف افتدکلند
بشر درخور پند و اندرز نیست
وگر برگشایند بندش ز بند!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هند و ایران
هند و ایران برادران همند
زبدهٔ نسل آریا و جمند
آن‌یکی شیر وآن‌دگر خورشید
نزد مردم به راستی علمند
پارس شیر است و هند خورشید است
پشت بر پشت پاسدار همند
سیرچشمند هر دو چون خورشید
گرچه چون شیرگرسنه شکمند
صاحب همتند و جود و سخا
زان به هرجا عزیز و محترمند
هر دو والاتبار و صاحب قدر
هر دو عالیمقام و محتشمند
فخر تاریخ و زینت سیرند
معدن علم و منبع حکمند
مُنزل وحی و مهبط الهام
مخزن فکر و صاحب هممند
عاشق میهمان و طالب ضیف
خصم دینار و دشمن درمند
هر دو حیران ز شاه تا به گدا
هر دو عریان ز فرق تا قدمند
شهره اندر مروتند و وفا
مثل اندر سخاوت و کرمند
در تحمل نظیر «‌لچمن‌» و «‌رام‌»
در شجاعت عدیل روستمند
در ره هند جان گرفته به کف
اهل ایران‌، از آن به عده کمند
مغول و ترک و روس در ره هند
بر سر قتل و غارت عجم اند
خام‌طمعان هماره در این ملک
حامل فقر و درد و رنج و غمند
هر به قرنی دو ثلث مردم ما
زبن بلیات خفته در عدمند
نیست بر هند منتی کایشان
همچو ما در شکنجه و المند
باد لعنت به طامعان بشر
کایت ظلم و مظهر ستمند
بر سر راه هند صحراییست
که در او غول و دیو و دد بهمند
آدمیزادی ار در او باقیست
در عداد وحوش منتظمند
کاردانان مملکت کم و بیش
بستهٔ آب و نان و بیش و کمند
معده خالی و پای بر سر گنج
تشنه‌کامند و در کنار یمند
منت ایزد که هند گشت آزاد
خلق باید که قل اعوذ دمند
صحبت هند شد به نفت بدل
و اهل ایران ز صحبتش دژمند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - شهربند مهر و وفا
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت‌، سری نماند
صاحبدلی ‌چو نیست‌، چه ‌سود از وجود دل
آئینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن‌چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز، که در باغ خرمی
زبن خشکسال حادثه‌، برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت‌، بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طرق دام‌، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به‌باد رفت کزآن اخگری نماند
هر در که باز بود سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین‌، دری نماند
آداب ملک‌داری و آئین معدلت
برباد رفت و زان همه‌، جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازهدولتان دنی‌، خواجه‌ای نخاست
وز خانواده‌های کهن‌، مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه‌، جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر تشنه میر، که آبشخوری نماند
زین جنگ‌های داخلی و این نظام زور
بی‌ درد و داغ‌، خانه و بوم و بری نماند
بی‌فرقت برادر، خود خواهری نزیست
نادیده داغ مرگ پسر، مادری نماند
جز گونه‌های زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده سیم و زری نماند
شد مملکت خراب ز بی‌نظمی نظام
وز ظلم و جور لشکریان‌، کشوری نماند
یاران قسم به ساغر می‌، کاندرین بساط
پر ناشده ز خون جگر، ساغری نماند
نه بخشی از تمدن و نی بهره‌ای ز دین
کان خود به کار نامد و این دیگری نماند
واحسرتا! چگونه توان کرد باور این
کاندر جهان‌، خدایی و پیغمبری نماند
جز داور مخنث و جز حیز دادگر
در صدر ملک‌، دادگر و داوری نماند
رفتند شیر مردان از مرغزار دین
وینجا به جز شکالی و خوک و خری نماند
از بهر پاس کشور جم‌، رستمی نخاست
وز بهر حفظ بیضهٔ دین‌، حیدری نماند
عهد امان گذشت‌، مگر چنگزی رسید
دور غزان رسید، مگر سنجری نماند
روز ائمه طی شد و در پیشگاه شرع
جز احمقی و مرتدی و کافری نماند
دهقان آریایی رفت و به مرز وی
غیر از جهود وترسا برزیگری نماند
گیتی بخورد خون جوانان نامدار
وز خیل پهلوانان‌، کندآوری نماند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - یک شب شوم‌!
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده درگاه زدند
راهداران فلک بر گذر راهزنان
به فراخای جهان ژرف یکی چاه زدند
چرخ‌داران سپهر از مدد بارخدای
آتش اندر تن اهریمن بدخواه زدند
خاکیان نیز به برچیدن هنگامه دیو
بر زمین بانگ توکلت علی الله زدند
خصم درکثرت و قانون‌طلبان در قلت
به قیاسی که تنی پنج به پنجاه زدند
چارده تن به فضای فلک آزادی
نیم شب همچو مه چارده خرگاه زدند
خواستند اهرمنان تا ز کمینگاه مرا
خون بریزند از این رو ره و بی‌راه زدند
ناگهان واعظ قزوین به کمینگاه رسید
بر سرش ریخته و زندگی‌اش تاه زدند
خبر آمد بمهادیو که شد کشته بهار
زین خبر دیوچگان خنده به قهقاه زدند
بار دیگر خبر افتاد که زنده است بهار
زان تغابن نفس سرد به اکراه زدند
رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر
لیکن این راه‌زنان راه پی جاه زدند
بیدقی راه نه پیموده وزبری شد و گفت
تا دغل‌پیشه وکیلان بعری‌ شاه زدند
بازیئی بود سراسر به خطا و به دغل
وین از آن بود که شطرنج به دلخواه زدند
خاک در دیدهٔ صاحب‌نظران افکندند
قفل خاموشی یک چند بر افواه زدند
پیه بد نامی یک عمر به تن مالیدند
بند بر دست و زبان و دل آگاه زدند
خویش را قائد و سردار و مقدم خواندند
تا بدین حیله قدم بر زبر .... زدند
... مولای وطن آمد و بر درگه وی
کوس ما فی یده کان لمولاه زدند
دوحهٔ فقر و عنا غرس نمودند به ملک
لوحهٔ عز و غنا بر سر بنگاه زدند
این گدا مردم نوخاسته بی‌زحمت و رنج
قفل بر گنج پر از تنسق و تنخواه زدند
سفلگانی که به کاغذ لغشان کاغذ نه‌
بر در خاتم و زر پردهٔ دیباه زدند
گرسنه محتشمان حلقهٔ دریوزه گری
نیمشب بر در پیله‌ور و جولاه زدند
‌*‌
*‌
بر تو ای ‌واعظ‌ مسکین‌ دل ‌من ‌سوخت از آنک
خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند
ره دیرینه نهادی و گرفتی ره قوم
لاجرم ره به تو، آن فرقهٔ گمراه زدند
تا شدی فتنهٔ دیوان سلیمان صورت
مر ترا در حرم قدس به شب راه زدند
عوض موعظت و پند شدی صاحب رعد
زان رهت برق فنا برتن چون کاه زدند
شدی از قزوبن تا تمشیت رعد دهی
جای رعدت به جگر، صاعقه ناگاه زدند
به مراد دل درگاهی بردرگه داد
رفتی و دشنهٔ ظلمت به جگرگاه زدند
به ‌هوا خواهی ‌قومی ‌شدی از ره که نخست
در تغنی ره مرگ تو هواخواه زدند
کشتهٔ وجه شبه گشتی و این بی ‌بصران
بَدَل من رهت از جملهٔ اشباه زدند
آن سگان بودند آمادهٔ آزردن ماه
عف‌عفی کرده و پنهان همه شب آه زدند
ماه و ماهی چو به سه حرف شبیهند بهم
پنجه بر ماهی مسکین بَدلِ ماه زدند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - کیک نامه
چون اختران پلاس سیه بر سر آورند
کبکان به غارت تن من لشکرآورند
دودو و سه سه ده‌تاده‌تا وبیست بیست
چون اشتران که روی به آبشخورآورند
آوخ چه دردهاکه مرا در دل افکنند
آوخ چه رنج‌هاکه مرا برسرآورند
ازپا ودست و سینه وپشت وسر وشکم
بالا وزم‌بر رفته و بازی درآورند
چون رگزنان چابک بی گفتهٔ پزشک
بهرکشودن رک من نشتر آورند
بر بسترم جهند وتو دانی که حال چیست
چون یک‌ قبیله حمله به‌ یک بستر آورند
از هم جدا شوند چو دزدان ز یک کنار
وز یک کنار روی به یکدیگر آورند
در آستین راست چوگیرم سراغشان
چابک ز آستین چپم سر برآورند
نازان و سرفراز بتازند سوی من
گویی مگر ز خیل مخالف سرآورند
درکشوری که اجنبیان را مجال نیست
بی‌دار و گیر روی بدان کشور آورند
در جایگاه پنهان داخل شوند و فاش
ناکرده شرم حمله به بام و درآورند
گو مگرکه نیزه گذاران غزنوی
با نیزه روی بر در کالنجر آورند
یا خیلی از عشیرهٔ قزاق نیم شب
مستانه حمله بر بنه قیصر آورند
خوابم جهد زچشم وخیالم پرد زسر
زآنچ این گزندگان به من مضطر آورند
چون کارسخت کشت‌بجنبم زجای‌خوبش
گویم مرا چراغی در محضر آورند
آن ناکسان چراغ چو دیدند و جنبشم
خامش شوند و تن به حجاب اندر آورند
چون برکشم لباس‌، کریزند و خو را
زبر قمیص بستر در سنگر آورند
من نیز مردوار برونشان کشم ز جای
ور چون زنان ز بیم به سر معجر آورند
انگشت انتقام من آرد به دامشان
هرچند همچو مرغان بال و پر آورند
*‌
*‌
افزون مراست باری ازاینگونه دشمنان
کز کینه هر دمیم غمی دیگر آورند
گه دستیار اجنبیان گشته و به من
چون کیک حمله‌های بسی منکر آورند
گه یار مفتخوران گردند و بر زبان
گاهیم فتنه‌جوی وگهی کافر آورند
گاهی وزیر گشته و بی‌موجبی مرا
از باختر دوانده سوی خاور آورند
گاهی مرا به خطهٔ بجنورد بی‌دلیل
بنشانده و به لابهٔ من تسخرآورند
که در لباس کیک بدانسان که گفته شد
در من فتاده و پدرم را درآورند
من نیز با چراغ بلاغت به جانشان
اخگر زنم اگرچه تن از اخگر آورند
اندامشان بدوزم با نوک خامه‌ام
هرچند پیش خامهٔ من خنجرآورند
یک‌یک برون کشمشان ازگوشه وکنار
گرچه پناه بر سر دوپیکر آورند
ور بگذرم به خواری گیرم گلو‌یشان
فرداکه خلق را به صف محشرآورند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا
صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند
صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*‌
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر
آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد
هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*‌
چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در محرم
در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان کشته با زنجیر می‌کوبند پشت
گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می‌کنند
گاه بگشوده گریبان‌، روز تا شب سینه را
در معابر با شرق دست‌، گلگون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ گندهٔ «‌یا لیتنا کنا معک‌»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
صبح برجسته جنب تا ظهر می‌ریزند اشگ
ظهر تا شب نوحه می‌خوانند و شب ... می کنند
خادم شمر کنونی گشته وانگه ناله‌ها
با دوصد لعنت‌، ز دست شمر ملعون می کنند
بر یزید زنده می‌‎گویند، هردم صد مجیز
پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند
آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند
قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور
کله‌اش داغون‌، به ضرب چوب قانون می کنند
گر علی‌اصغر بیاید بر در دکانشان
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علی‌اکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن‌سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
ور بساید دستشان با دست اولاد علی
دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند
جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر
هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند
سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرب‌این نوحه‌ها چون می کنند؟
تا خرند این قوم‌، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - حبسیه
پانزده روز است تا جایم در این زندان بود
بند و زندان‌ کی سزاوار خردمندان بود
کار نامردان بود سرپنجه با ارباب فقر
آنکه زد سرپنجه با اهل غنا، مرد آن بود
همت آن باشد که گیری دستی از افتاده‌ای
بر سر افتادگان پاکوفتن آسان بود
کار هر جولاهه باشد کینه راندن وقت‌خشم
آنکه خشم خویش تاند خورد، او سلطان بود
کینه‌جویی نیست باری درخور مردان مرد
کاین صفت دور از بزرگان شیوهٔ دونان بود
گر زبردستی کشد از زبردستان انتقام
سرنگون گردد اگر خود رستم دستان بود
چون ظفرجستی ببخشا، چون‌ توانستی مکش
خاصه آن کس را که با فکر تو همدستان بود
شاه اگر هر ناصوابی‌ را دهد زندان جزا
جای تنگ ‌آید گر ایران سر به ‌سر زندان بود
خاصه چون من بنده کز دل دوستار خسروم
وندرین معنی مرا صد حجت و برهان بود
گیرم از رنجی مرا در دل غباری شد پدید
رنج را با رنج شستن ریشهٔ عصیان بود
آن که او از یک‌ نگه خوشدل شود زجرش خطاست
عقده‌ چون خود وا شود کی حاجت دندان بود
گر گناهی کرده‌ام‌، هم کرده‌ام خدمت بسی
گر گنه پیدا بود خدمت چرا پنهان بود
صد مقالت بیش دارم در مدیح شهریار
یک‌بهٔک پیش آورم ازشاه اگر فرمان بود
اولین دفتر که نفرین کرد بر شاه قجر
نوبهار است آنکه نام من بر او عنوان بود
گرخطایی دیگران کردند برمن بحث‌نیست
گر فلان جرمی کند کی بحث بر بهمان بود
خودگرفتم اینکه بی‌پایان بود جرم رهی
عفو و اغماض شهنشه نیز بی‌پایان بود
راست گر خواهی گناهم دانش و فضل من ‌است
در قفس ماند بلی چون مرغ خوش الحان بود
چاپلوس و دزد و حیز آزاد و من در حبس و رنج
زانکه فکرم را به گرد معرفت جولان بود
گر نه نادانی ازین زندان بتر بودی همی
بنده کردی آرزو تا کاشکی نادان بود
مستراح و محبسی با هم دو گام اندر سه گام
کاندر آن خوردن همی باریستن یکسان بود
شستشوی و خورد و خواب و جنبش و کار دگر
جمله در یک لانه‌! کی مستوجب انسان بود
یا کم از حیوان شناسد مردمان را میر شهر
یا که میر شهر خود باری کم‌ از حیوان بود
خاصه‌ همچون من که جر‌مم حفظ ‌قانونست و بس
کی بدان جرمم سزا این کلبهٔ احزان بود
دزد و خونی بگذرند آزاد در دهلیز حبس
لیک ما را منع بیرون شد ازین زندان بود
مجرمین در شب فرو خسبند زیر آسمان
وین ضعیف پیر در این کلبه در بندان بود
پیش روبش آب روشن جوشد اندر آبگیر
او در اینجا با تن تفتیدهٔ عطشان بود
گر بخواهم دست و روبی شویم اندر آبدان
ره فروبندد مرا مردی که زندانبان بود
چون شب آید پشه سرنازن شود من چنگ زن
کار ساس و کیک رقص و کار من افغان بود
روز و شب از سورت گرما بسان قوم نوح
هردم از سیل عرق بر گرد من طوفان بود
گر ببندم در، حرارت‌، ور گشایم در، هوام
هر دو سر هم سنگ چون دو کفهٔ میزان بود
شاعری بیمار و کنجی گنده و تاریک و تر
خاصه کاین توقیف در گرمای تابستان بود
موشکان هر شب برون آیند و مشغولم کنند
هم‌نشین موش گشتن‌، رتبتی شایان بود!
منظرم دیوار و موشم مونس و کیکم ندیم
باد زن آه پیاپی‌، شمع سوز جان بود
گر کتابی آورد از خانه بهرم خادمی
روی میز میر محبس‌، روزها مهمان بود
جزو جزوش را مفتش باز بیند تا مباد
کاندر آنجا نردبان و نیزه‌ای پنهان بود
ور خورش آرند بهرم‌، لابلایش وارسند
تا مگر خود نامه‌ای در جوف‌ بادمجان بود
چیست‌ جرمش‌؟ کرده‌ چندی پیش، از آزادی‌ حدیت
تا ابد زبن جرم مطرود در سلطان بود
نی خطا گفتم که سلطان بی گناهست اندرین
کاین بلا بر جان من از جانب یزدان بود
چون خدا خواهد که گردد ملتی عاصی‌، تباه
گرکسش یاری کند مستوجب خذلان بود
ناگهش دردست آن مردم فرو گیرد خدای
کش فرو کوبند تا اندر تنش ستخوان بود
خوش سزای خدمتش را بر کف دستش نهند
داستان‌هایی ز حکمت اندربن دستان بود
چون که قومی در جهان‌ از فیض حق محروم ماند
هادیش گر نوح باشد بستهٔ حرمان بود
انبیاء قوم اسرائیل را بین کز قضا
دشمن ایشان هم از پیراهن ایشان بود
افتخار تیرهٔ عدنان رسول هاشمی است
دشمن او هم ز نسل و تیرهٔ عدنان بود
هفتصد سال است کایران شاعری چون من ندید
وین سخن ورد زبان مردم ایران بود
از پس سعدی و حافظ کز جلال معنوی
پایهٔ ایوانشان بر تارک کیوان بود
آن اساتید دگر هستند شاگرد بهار
گر«‌امامی‌» گر«‌همام‌» ار «‌سیف‌» گر«‌سلمان‌» بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر
یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود
جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام
در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود
درسخن‌های دری چابک تر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان‌، یک سخن گستر نبود
سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده
سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
بیست ساله شاعری‌، با چشم‌های پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود
خانه‌ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب
آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود
مادرم تدبیر منزل را نکو می‌داشت پاس
پاسداری در جهانم‌، بهتر از مادر نبود
اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود
شعر می‌‎گفتیم و می گشتیم و می‌بودیم خوش
بزم ما گه‌گاه بی مَه‌روی و خنیاگر نبود
حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک
صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود
دشمنی‌ها این‌چنین پر حدت و وحشت نبود
دوستی‌ها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود
اولا عرض فکل‌ها، اینقدر وسعت نداشت
ثانیا فکر جوانان‌، اینقدر لاغر نبود
گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا
زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود
تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب
ور کسی می‌‎گفت زشتی‌، خلق را باور نبود
علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری
ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود
زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست
یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود
بی‌وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی
در لباس عقل و دانش‌، زیب هر پیکر نبود
عشوه و تفتین و غمازی و شوخی‌های زشت
در لوای شوخ‌چشمی نقل هر محضر نبود
بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر
وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود
بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز
کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود
شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود
در صف طلاب بودم‌، در صف کتاب نیز
در صف احرار هم‌چون من یکی صفدر نبود
در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا
وین همی‌دانم به خوبی کان مرا درخور نبود
روزنامه گر شدم‌، با سائسان همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود
گرچه بود از کفر کافر ماجرایی ‌طبع دور
گام‌های انقلابی لیک‌، بی کیفر نبود
در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی
طرد کردندم به ری‌، زیرا کسم یاور نبود
رهزنان پارسی‌، در کوهسار لاسگرد
رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود
سوی ری راندم به خواری از دربند خوار
کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود
مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه‌، زن
منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود
معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد
لیک چون دزدان لباس ژنده‌شان در بر نبود
هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن
کم توان فرقت یاران دانشور نبود
روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش
کاسمان را کینهٔ دیرینه‌، اندر سر نبود
نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود
درخور اخلاق امت‌، درخور اصلاح قوم
لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود
از خدا بیگانه‌ام خواندند اندر مرز طوس
از خدا بیگانگان‌، اما به پیغمبر نبود
سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو
کان‌چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود
هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار
لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود
زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شکرین کلکی که چون او هیچ نی‌شکر نبود
این‌چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید
شکوه‌ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود
دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند
زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود
رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس
تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود
در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه
ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود
دشمنان رو به‌ آیین غدرها کردند، لیک
غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود
محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل
لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود
از پس یک سال و اندی رنج‌، کاندر ملک ری
قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود
لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من
سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود
اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای
وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود
دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک
پهلویم یک‌چند جز بر پهلوی بستر نبود
با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان
جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود
مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد
از سپهسالار دون‌همت جز این درخور نبود
سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر
در نظر چیزیم ناخوش‌تر ازین منظر نبود
زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند
آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود
سوی بجنوردم فکند آنگاه‌، یرلیغ دگر
کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود
مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر
مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود
گر بمنفی جانب فردوس می‌رفتم ز طوس
در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود
مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود
گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود
جز فساد و خبث طینت‌، در جماعات اقل
جز غرور و خبط و غفلت‌، در صف اکثر نبود
راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد
اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود
اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست
کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود
نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن
کاندرین میخانه‌ام‌، جز زهر در ساغر نبود
استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت
کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود
در امید نوگل اصلاح‌، صوتم پست گشت
کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود
لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت
شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود
در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند
در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود
دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود
افعیانی آدمی‌وش‌، مردمی افعی‌پرست
وه که اندر دست من گرزی کران‌پیکر نبود
زهر اغفال است در دندان ماران ریا
چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود
هر که رخ برتافت از این بوسه‌های زهردار
نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود
کوفتم سر زافعیان‌، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود
کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان
خانهٔ نوشیروان‌، هرگز چنین بی‌در نبود
شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک
خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود
زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود
گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود
این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت
دوش ما را بود بزمی خوش‌، کز آن خوشتر نبود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران
به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
به‌علم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم‌، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک‌، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علی‌الدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان‌، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمه‌اش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دام‌های دانه‌نمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظه‌ات با صد اهتمام دهد
دو چشم‌ مام‌ وطن ز آفتاب و مه‌ سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به‌ من ‌خون‌ خویش‌ وام دهد
به روی سینه بپرورده‌ام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان‌، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه‌زنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت‌، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون ‌امید من ‌ای ‌نو خطان‌ به ‌سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکسته‌ام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است‌، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که‌ سود خویش‌ زکف بهر سود عام‌ دهد؟
کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم‌،‌ جان‌ بستاند به‌ دوست‌،‌ جام‌ دهد؟
وطن به چنگ لئام است‌، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت‌، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت‌، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در ذم می
خرد را عجب آید از این نبید
وز آنکو به نبیدش دل آرمید
می از تن بزداید توان و هوش
فراوان ضرر است اندرین نبید
در آغاز، عروسی بود نکو
به فرجام‌، عجوزی شود پلید
خدایی که به خیر آفرید خلق
شرانگیزتر از می نیافرید
بسا سرو بلندا که کرد پست
بسا جان گرامی که بشکرید
بسا مرد شریفا که می بخورد
پلیدی به جهان درپراکنید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - پیشگویی
بهارا بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
درین تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا درین ژرف یخ‌زار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
درین داوری مهل ده مدعی را
که فردا به محضرگواهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سرکن
که روز دگر دادخواهی برآید
برون آید از آستین دست قدرت
طبیعت هم از اشتباهی برآید
برین خاک‌، تیغ دلیری بجنبد
وزین دشت‌، گرد سپاهی برآید
گدایان بمیرند و این سفله مردم
که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کند شه به حال رعیت
همه کام‌ها از نگاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلاگرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وزآن گرد صاحب کلاهی برآید
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - به چه کارید؟
ای معشر خودخواه منافق به چه کارید؟
جزکشتن یاران موافق به چه کارید؟
ای جز ز عناد و حسد و تهمت و آزار
بگسسته دل از جمله علایق به چه کارید؟
ای راست به مانند غراب و بچه خویش
بر فکر بد خود شده عاشق‌، به چه کارید؟
ای بر سر هر ره که رود جانب مقصود
گرد آمده و ساخته عایق به چه کارید؟
ای خنجری از تهمت و دشنام کشیده
یکسر زده بر قلب خلایق‌، به چه کارید؟
ای در طلب کیفر سارق به تکاپوی
وانگه‌شده هم کیسهٔ سارق‌، به چه کارید؟
ای از پی ویرانی یک قوم موافق
پر داده به اقوام منافق‌، به چه کارید؟
ای در چمن ملی و در باغ سیاسی
خودروی و سیه‌دل چو شقایق‌، به چه کارید؟
ای دامن خود کرده پر از خاک و فشانده
بر فرق خود و چشم حقایق‌، به چه کارید؟
ایران به دم کام نهنگست‌، خدا را
ای خصم وطن را شده سائق‌، به چه کارید؟
بیچاره وطن در دم نزعست‌، دریغا!
ای مرگ وطن را شده شایق‌، به چه کارید؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور
«‌فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همه‌جا بی‌منازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نام‌آور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت‌، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخنده‌تر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین‌، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب‌، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه‌، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه‌، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوس‌بن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بی‌حد و بی‌مر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایه‌دار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان به‌ملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران‌، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غره‌شد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «‌سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپ‌های گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «‌شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزم‌آزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی‌، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج‌، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه ‌سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیره‌روان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آن‌سوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین‌، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردی‌ای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به‌ جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
به‌سوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برج‌های بلند وز کاخ‌های شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سه‌روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته ‌شد از خصم و بهره‌ای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران‌، امیر دین‌پرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزم‌ها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کرده‌ای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیده‌ام که پس از فتح مصر، ناپلئون
به‌سوی شاه‌همی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعه‌ای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک‌ حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام‌، نامهٔ «‌فتح‌الفتوح‌» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«‌فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (‌ع‌)
بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر
با نبی برگو از تربت خونین پسر
عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟
هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غربب‌الغربا را بر سر
چه کذشته است ز بدخواه‌، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر
چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر
ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر
این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین‌، باد سحر
فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر
ای عجب‌! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر
ای عجب‌! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر
نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر
بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر
ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر
پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر
بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!
هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر
نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر
همه واماندهٔ کید فلک افسون‌ساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر
همه از بیم‌، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن‌، نالنده به پیش داور
بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر
یک‌طرف مردان جان داده همه بی‌تقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بی‌معجر
یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یک‌جماعت را سرباز شکسته است کمر
جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر
تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر
مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر
شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر
ای عجب‌! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر
والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!
ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گری‌های شما بود مگر
زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به‌ پا کرده شد از نیروی زر
هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنه‌سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر
همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر
ور همی گویید از این همه ما بی‌خبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر
مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر
مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر
بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر
ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر
ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر
از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران‌تر
نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر
نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر
ما اگر خانه خرابیم ز کس‌مان گله نیست
کاین خرابی‌ همه از ماست در انجام نظر
صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گله‌ای نیست اگر دزد درآید از در
چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر
صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر
تو هم ای شاهین‌، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر
گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر
گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر
ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر
هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر
نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
این‌چنین گفت پیمبر به همایون دفتر
پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه می‌خواهی زر
مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر
بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور
برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور
سید پاک جلال‌الدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر
دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستان‌را سخن او همه‌قند است و شکر
راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر
دادخواهی کند از اهل خراسان‌، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر
کام‌ها جمله فروبسته‌، ز‌بان ها خسته
جور بگشوده دهان از همه‌سو چون اژدر
نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر
بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر
ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر
وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر
حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور
این‌چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - سفر نامه
به‌شهر ری شدم از دشت خاور
بدیدم کار ملک و کار کشور
بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر
دگرگونه شده کار ولایت
نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر
نه دیوان مانده و نه کار دیوان
نه لشکر مانده و نه میر لشکر
همه رعیت گدا و خانه ویران
همه دهقان‌پریش و حال‌مضطر
تهی تخت جم از جمشید والا
جدا تاج کی از دارای اکبر
نه برپا مانده ازکاوس بنگاه
نه بر جامانده ازگشتاسب افسر
نشسته گرد بر دیهیم نادر
فتاده زنگ در شمشیر سنجر
ربوده دیو ریمن خاتم ملک
ز انگشت سلیمان پیمبر
سپس زان دیو آن انگشتری را
ربوده مردمی از دیو بدتر
نه‌ در دلشان جوانمردی‌ سرشته
نه در گلشان خردمندی مخمر
ستم کرده به نام عدل و انصاف
گزر خورده به یاد قند و شکر
همه پاشان سزای بند و زنجیر
همه سرشان سزای گرز و خنجر
به‌ مشرب چون گدایان و به‌ منصب
وزبرکشور و سالار لشکر
عبید خصم‌‌ گشتستند و ما را
عبید خویش خوانند اینت منکر
بود شهر زنان اندر فسانه
حدیثی یافه کردار و مشهر
مرا باور نیفتاد آن فسانه
بلی افسانه کس را نیست باور
ولی در شهر ری امسال دیدم
گواه گفتهٔ افسانه گستر
ازیرا روی از آنان تافتم زود
چنان کاز ماده گرگان آهوی نر
عنان برتافتم سوی خراسان
دل آکنده ز خون و دیدگان تر
به طوس اندر شدم و آنجایگه را
چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر
ز طوس اندرگذشتم مردجوبان
چنان چون آشیان جویاکبوتر
چو مادر مر مرا رح زی سفر دید
کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر
مراگفت ای نهاده دل به‌محنت
مگرت از آهن و سنگست پیکر
تو رفتی و من ایدر چشم بر راه
بماندم تا تو کی بازآیی از در
چو اکنون آمدی لختی بیاسای
منه برخویشتن رنج مکرر
پس از غربت مکن غربت فراهم
پس از هجران مخر هجران دیگر
بدو گفتم که مردان زمانه
کز ایشان نام باقی مانده نی زر
به‌ محنت کارگیتی راست کردند
نه با زلف کج و بالای دلبر
نگارا نازنینا، مهربانا
تو خرم‌ باش و مگری زین‌ فزون‌تر
که کار ما یکی کار خداییست
چنین بودست و این باشد مقدر
ببوسیدمش دست و روی و گفتم
خدایت حافظ ای پر مهر مادر
همو رویم فرو بوسید و افشاند
ز مژگان صدهزاران گوهر تر
هنوزم ناله‌اش پیچیده درگوش
کجا بد مر مرا بگرفته در بر
هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون
به پیش دیده‌ام باشد مصور
هنوز آن مژگان اشک پالای
مرا در دل خلد مانند نشتر
برادر را گرفتم اندر آغوش
نهاده چهره بر رخسار خواهر
برون بردم ز خانه رخت و راندم
به دشت اندر کمیت کوه پیکر
تو گفتی خود که تنینی سیه بود
بر آن تنین ده و دو پا و دو سر
ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار
نشسته من میان کامش اندر
روان رهوار من بردامن دشت
خروشان و شتابان وگرانسر
که ناگه تندبادی تیره کردار
وزید از دامن کهسار خاور
بسان لشکر بشکسته کز خصم
گریزد، خاک افشاننده بر سر
برآمد از قفای باد ابری
ز دیوان گنهکاران سیه تر
زمین شد چون بساط سیم کاران
هوا چون روی شاگردان مسگر
از آن صحرا به‌ نام ایزد گذشتم
چان کز نیل‌، موسیّ پیمبر
شبی بگذاشتم در سخت سرما
پناهیده در آتش چون سمندر
تو گفتی برف نمرود است وراندست
در آذر مر مرا چون پور آزر
سحر خورشید سر برکرد ازکوه
به کردار یکی زرینه مغفر
هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن
رسولان امیر از هردو خوشتر
رسولانش بیاوردند رهوار
همی راندیم در وادی تکاور
مرا در زیر پا زیبا کرنگی
همه تن همچو دیبای مزعفر
ترات او به نرمی چون سماری
سریع او به تندی چون کبوتر
زدوده سمش چون روئینه مطرق
خم گردنش چون زرینه خنجر
فرو آویخته دم‌، ترکمان باف
چو زلف مرد چینی یک به دیگر
سرینی چون سرین گور، فربی
میانی چون میان شیر، لاغر
چو از خرم دره خرم گذشتم
کشن کوهی درآمد پیشم اندر
بنش در رفته در پهلوی ماهی
سرش بگذشته از برج دو پیکر
چو بر آن تند بالا ژرف دیدم
براندام بر زبان «‌الله‌اکبر»‌
گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم
ازآن کم رفته بد یک چند برسر
بدیدم نغز و خرم سرزمینی
چو فردوسی به دیدار و به منظر
مهین مرزی ز دادآباد و در وی
خجسته مرزبانی دادگستر
امیری‌، نامداری‌، کامکاری
که درس نامداری کرده از بر
دلش چون سینهٔ دریا گشاده
ز دانش اندرو بسیار گوهر
ز میران و مهان چون او ندیدم
بسی بنشسته‌ام با میر و مهتر
سخن گوید به تو چونان که گویی
سخن گوید پدر با پور دلبر
مرا استاد شعر پارسی اوست
به نام ایزد، زهی استاد و سرور
بود در خانه‌اش بزمی و در وی
یکی خوان و در او هر چیز مضمر
ز شاهانه خورشهای گوارا
ز شربت‌های دلخواه مقطر
ز رامش‌های پرویزی پیاپی
ز بخشش‌های محمودی مکرر
مهین‌پور امیر این بزمگه را
بپاکرده پی سور برادر
امیر نامور مسعود بن صید
که دارد از پدر دیدار و گوهر
زهی پیری که دارد این چنین پور
فری چرخی کش است این گونه اختر
دره گز کز نهیب ظلم‌، شد زار
درو کار کشاورز و کدیور
کنون گر خطه‌ای آباد خواهی
بیا در این ولایت نیک بنگر
که از تدبیر پور اوستادم
به‌بینی اندر او نعمای اوفر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - هیجا ن روح
ای خامه دوتا شو و به خط مگذر
وی نامه دژم شو و ز هم بر در
ای فکر، دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش‌، دگر حدیث کس مشنو
وی دیده دگر به روی کس منگر
ای دست‌، عنان مکرمت درکش
وی پای‌، طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت سبک‌تر چم
وی طایر آرزو، فروتر پَر
ای روح غنی‌، بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی بکاه و زحمت بر
ای علم‌، از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل از آنچه ساختی برخور
ای حس فره‌، فسرده شو در پی
وی عقل قوی خموده شو در سر
ای نفس بزرگ، خرد شو در تن
وی قلب فراخ‌، تنگ شو در بر
ای بخت بلند، پست شو ایدون
وی اختر سعد نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی بِبَر خواری
وی قوت راستی بکش کیفر
ای گرسنه جان بده به پیش نان
وی تشنه بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی
کوته گشتی‌، هنوز کوته‌تر
ای غصهٔ زاد و بوم‌، بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
هان شمع بده که تیره شد مشرق
هان رخت منه که شعله زد خاور
ای خلق‌، فقیر شو ز سر تا بن
وی قوم‌، اسیر شو ز بن تا سر
ای ملک‌، درود گوی آن را که
زربستد وساخت کار ما چون زر
ای امن برو که شد ز بد روزی
لشکر غز و پادشای ما سنجر
کاهندهٔ مردی‌، ای عجوز ری
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه
از خون دل هزار نام‌آور
ره ده به مخنثان بی‌معنی
کین توز به مردمان دانشور
هر شب به کنارناکسی بغنو
هر روز به روی سفله‌ای بنگر
تا مایه سفله گی نگردد کم
هر روز بزای سفله‌ای دیگر
ای مرد، حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفتمت کزین مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زان پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دون‌پرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری ‌آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز درین پلید بیغوله
پند دل خوبشتن به یاد آور
رو به بازی نگر که افکندند
چون شیر نرم به حبسگاه اندر
هرچند به سیرت جوانمردی
خوب‌است و فراخ‌، سمج شیر نر
پس چیست که سمج من چوکام شیر
تنگ است و عمیق و گنده و ابخر
برسقفش روزنی چو چشم گرک
کاندر شب‌، تابد از بر کردر
بر خاک فکنده بر یکی زبلو
چون زالو چسبناک و سرد و تر
افکنده به صدر بالشی چرکین
پرگند چو گور مردهٔ کافر
خود سنگ سیاه گور بدگفتی
من از بر او چو مرد تلقین‌گر
تلقین ودعای من در آن شب بود
نفرین و هجای شاه بدگوهر
چون کودک شیرخواره ازگیتی
طرفی نگرفته غیر خواب و خور
با فسحت ملک جم ز طماعی
ملک و رمه گرد کرد و گاو و خر
وانگه به مجاعه کرد الفغده‌
از گندم خشک تا پیاز تر
تا گشت بهای جمله یک برده
بفروخت ز ده برابر افزونتر
شد دربار محمد غازی
در دورهٔ احمدی یکی متجر
انبار ذغال و مخزن هیمه
زاغهٔ رمه و دکان سوداگر
نه رگ در تن‌، نه شرمش اندر چشم
نه مهر به دل نه عشقش اندر سر
نه ذوق شکار و پویه مرکب
نه شوق نشاط و گردش ساغر
نه حشمت بار و دیدن مردم
نه همت کار و خواندن دفتر
ذکریش نه جزگرفتن رشوت
فکریش نه جز تباهی کشور
آکنده و سرد پیکری چونان
کز پیه فسرده قالبی منکر
گه خورده فریب مردم عامی
گه کرده فسون اجنبی از بر
در معنی انتخاب و آزادی
هر روز فکنده مشکلی دیگر
اندیشهٔ ملک را نه خودکرده
نه مانده به مردمان دانشور
درکشور خود فسادها کرده
چون در ده غیر مردکین گستر
تا چندگهی بدین نمط گنجی
برگنج فزاید و جهد از در
اندیشهٔ رفتن فرنگش بیش
ز اندیشه رفتن سر و افسر
افساد کن ای خدایگان در ملک
و اندیشه مکن ز ایزد داور
هرجا بزنی شو و مکن ابقا
بر بن‌عم و عم و خاله و خواهر
بستان زر ازین و آن و ده رخصت
تا سفله زند به جان خلق آذر
هشدارکه در پسین بد روزی
ملت کشد از خدایگان کیفر
دربر رخ آرزوت نگشاید
آن گنج که گرد کردی از هر در
نه زور رضات‌ می کند یاری
نه نور ضیات می‌شود رهبر
گیرند و زرت به سخره بستانند
آنان که توشان همی کنی تسخر
وانگه به کلاتت اندر اندازند
آنجاکه عقاب افکند شهپر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - خانواده
دادم دو پسر خدای و سه دختر
هر پنج بزاده از یکی مادر
هوشنگی و مامی و ملک دختی
چارم پروانه مهرداد آخر
امید که زندگی کنند این پنج
نه ‌چون دو پسر که ‌مرد و یک‌ دختر
هوشنگ به هشت سالگی باشد
بالنده‌ و خوب‌روی و خوش مخبر
وان دخترکان به باغ زیبایی
شاداب چو شاخ‌های سیسنبر
هوشنگ به ‌درس‌، هوشش افزونست
وز هوش بود نشاطش افزون‌تر
وان دخترکان کنند ازو تقلید
کوهست به‌ خیل کودکان رهبر
وز شیطنت و فساد و عیاری
آنان همه کهترند و او مهتر
وان خاتون کوست مادر اطفال
کدبانوی منزلست و نیک اختر
زیر نظر وی است هر چیزی
از مطبخ و از اطاق و از دفتر
در ضبط خزینه و هزینهٔ اوست
چیزی که به خانه آید از هر در
هم ناظر خانه است و هم بندار
هم مالک منزلست و هم سرور
زبر قلم وی است و در دستش
خرج خود و خانواده و شوهر
خود زاید و خود بپرورد اطفال
خود شیر به کودکان دهد یکسر
در حفظ مزاج کودکان کوشد
مانند یکی پزشک دانشور
از مدرسه کودکان چو برگردند
بنشسته و درسشان کند از بر
زان‌ پیش که ‌درس و مشقشان‌ باشد
یک دم نهلد به بازی دیگر
دشنام و دروغشان نیاموزد
و آموزد آنچه باشد اندر خور
آزاد بود به خانه و برزن
مانند یک امیر در کشور
هرگز ننهد ز خانه بیرون پای
جز بهر لقای مادر و خواهر
یا بهر خرید چیزکی کان را
ستوار نداشته است بر نوکر
انسی به دخان ندارد و باده
وز هر دوبود نفورتا محشر
زانروست که هست قد و اندامش
مانندهٔ سرو رسته درکشمر
شاد است به‌امر و نهی و فرمانش
بر نوکر و برکنیز و خالیگر
فریاد زند به وقت کژخلقی
چون فرمانده به عرصهٔ لشکر
ز آغاز طلوع تا به نیمهٔ شب
درکار بود چو مرد جادوگر
بردمش شبی به سینما مهمان
با سه بچه و کنیزک و چاکر
آمد ز قضا به خانه‌ام دزدی
برداشت ‌سه ‌دست‌ رخت و جست‌ از در
خاتون‌چو به‌خانه بازگشت‌ازغبن
انگشت گزید و کرد نفرین سر
گفت ار بنرفتمی بدین گردش
زین دزد نبردمی چنین کیفر
یک روز دگر به قلهکش بردم
از شهر، در آن هوای جان‌پرور
جمعیت بود و مردم بسیار
مرکوب کم وگران و بس منکر
چون باز شدم به خانه پرسیدم
کامیدکه‌خوش گذشت بر همسر
گفتا نگذشت بد ولی شد صرف
افزون ز حساب‌صرفه‌، سیم و زر
مردم چومعیل گشت وکودک دار
بایدکه نظر بدوزد از منظر
مانند یکی حکیم فرزانه
بینمش به آزمودن از هر در
مادرش‌و پدرش هردو در اخلاق
بودند دو پاکزاد هم بستر
چو مُرد پدرش کودکان او
ماندند به دامن مهین مادر
وان شیرزن از شهامت و غیرت
گشتست به کودکان حضانت گر
وین خاتون بیست ساله بدکامد
دوشیزه به خانه بهار اندر
آمخته ز مادر این فضایل را
و آموزاند به مادر دیگر
اطفال به دست مادران مومند
سازند ز موم گونه گون پیکر
گاهی گل و سرو و بلبل و طاوس
گه کژدم و مار و ناوک و خنجر
گه آدمیئی فریشته صورت
گه اهرمنی قبیح و هول‌آور
در دامن مادر است پنداری
آسایش خلد و نقمت آذر
رضوان بهشت و مالک دوزخ
هستند دو مام خوب و بدگوهر
زان‌رو شقی و سعید امت را
بر این دو حواله داد پیغمبر
جنت چه بود؟ زنی امانت کیش
دزوخ چه بود؟ زنی خیانت گر
آن غاشیه چیست در سقر؟ بشنو
روی زن نابکار در معجر
وان ط‌وبی چیست درجنان‌؟ دریاب
جفتی که بود مطاوع شوهر
خاک در اوست جنت فردوس
آب رخ اوست چشمه کوثر
طفلان ویند حوری و غلمان
هریک ز یکی دگر گرامی‌تر
طوبی‌لک اگر چنین بود جفتت
ویل لک اگر بود چو آن دیگر
خوش باش اگر ترا زنی نیکست
ور نیست نکو برون کنش از در
دردا که زنان خطهٔ ایران
ماندند به زیر نیلگون چادر
یک نیمه خراب مشرب دیرین
یک نیمه خراب مسلک نوبر
یک بهره ذلیل جهل جان اوبار
یک بهره اسیر فسق جان اوبر
یک طایفه الف لیله‌شان هادی
قومی سه تفنگدارشان رهبر
این کرده ز مهر شوی‌، دل خالی
وان داده به خورد جفت‌، مغزخر
آن گمره زرق دلهٔ محتال‌
وین فتنهٔ برق عینک دلبر
انداخته کرب و شین در خانه
تا رخت کرب دوشین کند در بر
وانگاه بلاله زار درتازد
کرمک ربزد به غمزه در معبر
یا رفته به روضه‌خوانی و تاشام
فریاد کشیده و زده بر سر
وانگه ز جهود خواسته افسون
تا وسنی‌ را براند از محضر
غافل که در آستان آزادی
صدقست و وفا دو پاسبان در
حجاب و بند عصمت و ناموس
صد نکته بود بدین سخن مضمر