عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸
نقاب از رخ خوب آن خوش پسر
برانداز و در صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف
در آمیخته هردو با یکدگر
خرد مست آن نرگس دلفریب
دلم صید آن غمزه جان شکر
ایا میوه بوستان وجود
درختیست قد تو و حسن بر
بخورشید مانی بآن نور روی
بطاوس مانی باین زیب و فر
کجا این معالی بود در کسی
کجا این معانی بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نهان کرده لولوی تر
بهای شکر جان شیرین دهیم
اگر این حلاوت بود در شکر
تو اندر میان نکویان چنان
که در آب لولو و در خاک زر
چو زر با تو اندر میان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر
بر آن روی همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر
ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاة چشم از چراغ بصر
وصالت بتن جان دهد بی درنگ
فراق تو دل خون کند بی جگر
بجز ذکر تو صوتها جمله یاد
بجز عشق تو خیرها جمله شر
چو من عاشق رویت ار ذره ییست
نیاورد خورشید را در نظر
نه عاشق کند سوی غیر التفات
نه عنقا کند آشیان بر شجر
سر برج خورشید از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر
گر از خانه چون سگ برانی مرا
برین آستانه نشینم چو در
کنون چشم من آب بیند نه خواب
که عشق آتشین کرد میل سهر
ففی قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وایوبهم ما صبر
کمان تو ای جان چنان سخت نیست
که تیر ترا مانع آید سپر
ز عشق تو هستی ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر
وصال تو پیش از فنا ملتمس
چو صبحیست پیش از سحر منتظر
ز ما نفس بی عشق و از آدمی
عرق بی حرارت نیاید بدر
اگرچه خبیرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر
کلید در اوست دست نیاز
سرست اندرین راه پای سفر
درین کوی آوارگان را مقام
درین حرب اشکستگان را ظفر
برو سیف فرغانی از خویشتن
سخن را اگر هست در تو اثر
در انداز خود را بدریای عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دریا بود مستقر
اگر خیر خواهی ز عشاق باش
که هستند عشاق خیرالبشر
وگر عاشقی در دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روی دوزخ زند
ازین آتش ار در تو افتد شرر
درین ره سر خود بنه زیر پای
که پای تو خود هست در زیر سر
اگر مرد راهی قدم پس منه
سپه دار شاهی علم پیش بر
بجانان رسد بی درنگ اردمی
ز همت کند مرغ جان تو پر
برانداز و در صورت جان نگر
چو رنگ و چو بوی اندرو حسن و لطف
در آمیخته هردو با یکدگر
خرد مست آن نرگس دلفریب
دلم صید آن غمزه جان شکر
ایا میوه بوستان وجود
درختیست قد تو و حسن بر
بخورشید مانی بآن نور روی
بطاوس مانی باین زیب و فر
کجا این معالی بود در کسی
کجا این معانی بوددر صور
دهان تو آن پسته قندبار
در آتش نهان کرده لولوی تر
بهای شکر جان شیرین دهیم
اگر این حلاوت بود در شکر
تو اندر میان نکویان چنان
که در آب لولو و در خاک زر
چو زر با تو اندر میان آورد
اگر کوه دارد گهر بر کمر
بر آن روی همچون گل تو شگفت
عرق همچو شبنم بود بر زهر
ز شمع رخ تو جهان روشنست
چو مشکاة چشم از چراغ بصر
وصالت بتن جان دهد بی درنگ
فراق تو دل خون کند بی جگر
بجز ذکر تو صوتها جمله یاد
بجز عشق تو خیرها جمله شر
چو من عاشق رویت ار ذره ییست
نیاورد خورشید را در نظر
نه عاشق کند سوی غیر التفات
نه عنقا کند آشیان بر شجر
سر برج خورشید از آن برترست
که نور استفادت کند از قمر
گر از خانه چون سگ برانی مرا
برین آستانه نشینم چو در
کنون چشم من آب بیند نه خواب
که عشق آتشین کرد میل سهر
ففی قلب عشاقکم شوقکم
بلاء وایوبهم ما صبر
کمان تو ای جان چنان سخت نیست
که تیر ترا مانع آید سپر
ز عشق تو هستی ما را فناست
زوالست ملک عجم را عمر
وصال تو پیش از فنا ملتمس
چو صبحیست پیش از سحر منتظر
ز ما نفس بی عشق و از آدمی
عرق بی حرارت نیاید بدر
اگرچه خبیرست عقل از علوم
ز معلوم عاشق ندارد خبر
کلید در اوست دست نیاز
سرست اندرین راه پای سفر
درین کوی آوارگان را مقام
درین حرب اشکستگان را ظفر
برو سیف فرغانی از خویشتن
سخن را اگر هست در تو اثر
در انداز خود را بدریای عشق
چو غواص بر ساحل افگن گهر
گهردار گردد چو معدن دلش
صدف را چو دریا بود مستقر
اگر خیر خواهی ز عشاق باش
که هستند عشاق خیرالبشر
وگر عاشقی در دو عالم مباش
چو بالت برآمد چو مرغان بپر
دمت آب بر روی دوزخ زند
ازین آتش ار در تو افتد شرر
درین ره سر خود بنه زیر پای
که پای تو خود هست در زیر سر
اگر مرد راهی قدم پس منه
سپه دار شاهی علم پیش بر
بجانان رسد بی درنگ اردمی
ز همت کند مرغ جان تو پر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۰
پسته آن بت شکر لب شیرین گفتار
بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار
از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف
گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار
مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید
دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار
در درون من شوریده چنان کرد اثر
نظر نرگس مستش که می اندر هشیار
در دل خسته من جام شراب عشقش
آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار
گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار
همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست
نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار
شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد
نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار
مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود
دست تقدیر کند با قلم صنع نگار
کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال
نقش بندان جمالند مدام اندر کار
گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل
ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار
نه برویست چو مه کوکب آتش چهره
نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار
هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق
بتماشای گل روی من آیند ازهار
گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی
کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار
گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را
روی من در ورق گل بنماید دیدار
گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ
باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار
کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر
در کفی جام می و درد گری گیسوی یار
بتماشای گلستان رخت آمده ایم
در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار
گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن
طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار
بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی
که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار
سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر
موم در صورت گل عرض مکن در بازار
بسخن بر من شوریده شکر کرد نثار
از سخن گلشکری کرد و بمن داد بلطف
گل بلبل سخن و طوطی شکر گفتار
مست بودم که مرا کشت و دگر جان بخشید
دوست با غمزه خون ریز و لب شکر بار
در درون من شوریده چنان کرد اثر
نظر نرگس مستش که می اندر هشیار
در دل خسته من جام شراب عشقش
آنچنان کرد سرایت که دوا در بیمار
گفت در من نگر ای خواجه که از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار
همه با دوست نشین تا همه دارندت دوست
نیست مردود چو در صحبت گل باشد خار
شاعرم گرچه بخورشید و بمه نسبت کرد
نقص قیمت نکند مهر درم بر دینار
مبر آن ظن که چو من بر در و دیوار وجود
دست تقدیر کند با قلم صنع نگار
کارگاهیست وجودم که درو بهر کمال
نقش بندان جمالند مدام اندر کار
گرچه در صورت خوبست نکویی حاصل
ورچه بر روی زمین اند نکویان بسیار
نه برویست چو مه کوکب آتش چهره
نه ببویست چو گل لاله رنگین رخسار
هر بهار از چمن غیب روان گشته بصدق
بتماشای گل روی من آیند ازهار
گل بر اطراف گلستان بشکفت از شادی
کآمد و تحفه بدو بوی من آورد بهار
گر بخواهم هم ازینجا که منم عاشق را
روی من در ورق گل بنماید دیدار
گفتم ای از رخ تو خاک چو گل یافته رنگ
باد بوی تو بیاورد و ز من برد قرار
کی بود آنک بگلزار درآیم در سیر
در کفی جام می و درد گری گیسوی یار
بتماشای گلستان رخت آمده ایم
در اگر وا نکنی خار منه بر دیوار
گفت ای زاغ زغن شیوه که در وقت سخن
طوطی طبع تو دارد شکر اندر منقار
بطلسمی بسر گنج وصالم نرسی
که ازین پوست که داری بدر آیی چون مار
سیف فرغانی گفتار تو سحرست نه شعر
موم در صورت گل عرض مکن در بازار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۳
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آینه دار
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستی بازار
سوره یوسف حسن تو همی خواند مگر
آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عیسی
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه یاقوت دهانت چکنم
کندرآن دایره اندیشه نمی یابد بار
باثر پیش دهان و لب تو بی کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شیرین کار
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق
سرخی از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روی تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روی ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفین ترا پود بود از شب تار
با چنین روی چو در گوش کنی مروارید
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج
گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سودای ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بی زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود
طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روی تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند
از غبار درت اشباح و صور بر دیوار
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشید و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار
می نهد در دل فرهاد چو مهر شیرین
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
ای تو نزدیک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پیش رخت شرک بتوحید اقرار
گر تو یکبار بدو روی نمایی پس از آن
پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صد بار
زآتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد
خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار
ای که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرایش
بی نیاز است رخ تو چه یدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بیکبار ببست
در دکان کفایت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خری دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده یی همچو مرا پیشتر از مرگ بدن
بی غم عشق تو جان مرده بود دل بیمار
پشتم امروز قوی گشت که رویم سوی تست
بر سر چرخ نهم پا بچنین استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط اندیشه غیر تو ز خاطر برود
نوش داروی غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانی و مرا
زین چنین سکر کند خمر محبت هشیار
هر زمان عشق هما سایه مرا می گوید
که تو شاهین جهانی منشین بر مردار
ای امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده ای پهلوی دین است نزار
باز پاکیزه خورش باش که با همت دون
نه تو شایسته عشقی نه زغن مرغ شکار
ترک دنیای دنی گیر که لایق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو می دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پای ترا از سر کار
بزر و سیم جهان فخر میاور که بسی
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لایق نبود جیب مسیحا بغبار
این زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سیم اند جهانی،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لایق نیست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار این قوم بهارون قضا کن تسلیم
تو برو تا سخن از حق شنوی موسی وار
ره روای مرد که چون دست زنان حاجتمند
نیست با نور الهی ید بیضا بسوار
عزم این کار کن ار علم نداری غم نیست
در صف معرکه رستم چه پیاده چه سوار
ور تو خواهی که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گیرند برو با تن خود کن پیکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمین بیخ برآر
ور خوهی از صفت عشق بگویم آسان
نکته یی با تو اگر بر تو نیاید دشوار
عشق کاریست که عجز است درو دست آویز
عشق راهیست که جانست درو پای افزار
عشق شهریست که در وی نبود دل را مرگ
عشق بحریست که از وی نرسد جان بکنار
اندرین دور که رفت از پی نان دین را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گویم چو کدو جمله گلو و شکمند
این جماعت که زپالیز زمانند خیار
دین ازین قوم ضعیف است ازیرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنی روی نهار
کم عیار است زر شرع، چو هر قلابی
سکه برد از درم دین ز برای دینار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهای سلاطین کبار
دین قوی دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبیل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهی سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه نداری این خوف
که عزیز سخنت را بطمع کردی خوار
هست امید که یک روز ترا نظم دهد
شعر قدسی تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکی که بشمس فلکی نور دهند
زآن نفوس ملکی تحت ظلال الاطمار
زین سخنها که سنایی برد از نورش رنگ
ور بدی زنده چو گل بوی گرفتی عطار
جای آنست که فخر آری و گویی کامروز
خسرو ملک کلامم من شیرین گفتار
آب رو برده ای از رود سرایان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسیقار
از پی مجلس عشاق غزل گوی غزل
که ز قول تو چو می مایه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تیز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولی که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدی نبود نقصی نیست
حاجتی نیست در اسلام اذان را بمنار
سیف فرغانی کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوی بود بدکردار
ورنه کم گوی سخن، رو پس ازین خامش باش
که خموشی ز گناه سخنست استغفار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۴
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم بگفتار
من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
بر من همه دوستان بگریند
هرگه که بنالم از غمت زار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد بچون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمی خوار
چون جان بفنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار
وقتست کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حیات همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گوسخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
در یاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آنکسی که زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار
در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار
هم خانه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم بامید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار
ای از درمی بدانگی کم
خرم بزیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد بعالمی که در وی
کس سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار
کندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها بمقدار
در مدرسه هوای او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد بسیرت
تو با همه متفق بکردار
دایم ز شراب نخوت علم
سرمست روی بگرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی خبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری می کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کرده ام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی بعزیز جان خریدار
ما یوسف خود نمی فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جزو نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
تو خفته من از غم تو بیدار
جانا تو به نیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روی گل ببینم
کمتر کنم این فغان بسیار
شوق گل روی تو چو بلبل
هر لحظه در آردم بگفتار
من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
بر من همه دوستان بگریند
هرگه که بنالم از غمت زار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
بسیار تنم بجان بکوشید
تا دل ندهد بچون تو دلدار
با یوسف حسن تو نرستم
زین عشق چو گرگ آدمی خوار
چون جان بفنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
چون کرد بنای آبگیری
بر خاک در تو اشک گل کار
وقتست کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حیات همچو او تار
چنگی غم تو ناخن جور
گوسخت مزن که بگسلد تار
ای لعل تو شهد مستی انگیز
وی چشم تو مست مردم آزار
در یاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آنکسی که زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار
در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که دیدیم
ناگه رخ چون تو شوخ عیار
هم خانه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار
در دوستی تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سیار
گر بر در تو مقیم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشیم
در خلوت قرب یار با یار
هم بیم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغیار
پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت دیدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
کای در چمن امید وصلم
چیده ز برای گل بسی خار
جام طرب و هوای خود را
در مجلس ما بگیر و بگذار
آن دم بامید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
بیرون شده طبع آرزو جوی
بی خود شده عقل خویشتن دار
بر صوفی روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نوری
در خانه ز من نمانده دیار
چون از افق قبای عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خویش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار
ای از درمی بدانگی کم
خرم بزیادتی دینار
مشتی گل تست در کشیده
در چشم هوای تو چو گلنار
دلشاد بعالمی که در وی
کس سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار
تا پر هوا ز دل نریزد
جانت نشود چو مرغ طیار
ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار
کندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها بمقدار
در مدرسه هوای او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
گر طالب علم این حدیثی
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
دیگر نروی گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمی و داری
یک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جیب تو سروران کفار
تو با همه متحد بسیرت
تو با همه متفق بکردار
دایم ز شراب نخوت علم
سرمست روی بگرد بازار
جهل تو تویی تست وزین علم
تو بی خبر ای امام مختار
تا تو تویی ای بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آینه پاک کن ز زنگار
کاری می کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بی کار
وین نیز بدان که من درین شعر
تنبیه تو کرده ام نه انکار
گر یوسف دلربای ما را
هستی بعزیز جان خریدار
ما یوسف خود نمی فروشیم
تو جان عزیز خود نگهدار
مقصود من از سخن جزو نیست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روی غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۵
گفتند ماه و خور که چو پیدا شد آن نگار
ما در حنای عزل گرفتیم دست کار
در چشم همتست خیال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار
از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار
تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار
بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار
در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار
ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از دیده امید نهان گشته گنج وار
بیچاره زهر خورده تریاک جوی را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار
ای بخت سر کشیده بنه پای در میان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت در دلم چکید
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار
از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار
سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار
زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار
دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار
وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگویم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار
آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار
عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیار
هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن
یارایت کلام برنگی دگر برآر
همچون سر شتر سوی بالا چه می روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار
قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار
گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار
رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار
وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش در شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار
کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست در احداث روزگار
ما در حنای عزل گرفتیم دست کار
در چشم همتست خیال تو چون عروس
بر دست قدرتست جمال تو چون نگار
گر خوانده بود بلبل لحان طبع من
لفظ حدیث وصف تو چندین هزار بار
از نقطهای خال تو اعراب راست کرد
نحوی ناطقه چو خطت دید بر عذار
از پشت عقل بالغ کز باغ شرع هست
چون شاخ به ز عالم تکلیف باردار
تا صورتی پذیرد زیبا بوصف تو
معنی بکر جمله شکم گشت چون انار
از عشق چهره تو چو زر زرد گشت گل
وز شرم عارض تو چو گل سرخ شد بهار
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بر صفحهای گل خط ریحان شود غبار
بوسه که یابد از لب چون انگبین تو؟
کز عصمت است لعل تو چون موم مهردار
در راه گلستان رخت زیر پای دل
سر تیز کرده اند موانع بسان خار
ماریست هجر و مهره مطلوب وصل ازو
از دیده امید نهان گشته گنج وار
بیچاره زهر خورده تریاک جوی را
صعب است مهره کرد برون از دهان مار
ای بخت سر کشیده بنه پای در میان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
تا قطره سحاب غمت در دلم چکید
چشمم ز اشک حامل در شد چو گوشوار
از بس که گرد کوی تو بودیم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها در انتظار
سوزی فتاده در دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پایدار
زآن آتشی که کرده ای اندر تنور دل
ترسم که با دمم بگلو پر شود شرار
دعوی عشق کردم و آگه نبود از آن
کین لفظ اندکست و معانیش بی شمار
وین اصطلاح باشد از آن سان که عندلیب
گر چه یکی بود لغوی خواندش هزار
ما از کجا و دولت عشق تو از کجا
هرگز مگس که دید که عنقا کند شکار
من از خواص عشق چگویم سخن که هست
اسرار او نهفته و آثارش آشکار
آنجا که عشق سلطنت خود کند پدید
نی شرع حکم دارد و نی عقل اعتبار
عشقت چو پای بسته خود را رسن زند
حلاج شد بعالم بالا ز زیر دار
وصل تو خواستم بدعا عزت تو گفت
دولت بجهد نیست چو محنت باختیار
هیهات سیف تیغ سخن در نیام کن
یارایت کلام برنگی دگر برآر
همچون سر شتر سوی بالا چه می روی
یکدم بسوی زیر کش این ناقه را مهار
گر چه ز عشق مرکب تو تازیانه خورد
این راه مشکلست عنان درکش ای سوار
قانون شعر و معنی بکر تو نزهه ییست
خوش نغمه چون بریشم باریک همچو تار
گویندگان وقت ازین پرده خارجند
آهنگ ارغنون سخن تیز برمدار
رو فضل آن کتاب کن این فضل را که نیست
دلسوزتر ز قصه وصل و فراق یار
وآنگه بدست لطف بتضمین این دو بیت
در سلک نظم این شبه کش در شاهوار
تو گوشمال خورده هجران چو بربطی
مانند چنگ ناله برآور چو زیر زار
کای وصل ناگزیر تو برده ز من شکیب
وی هجر پرقرار تو برده ز من قرار
گر یک نفس فراق تو اندیشه کردمی
گشتی ز بیم هجر دل و جان من فگار
اکنون تو دوری از من و من بی تو زنده ام
سختا که آدمیست در احداث روزگار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶
الا ای صبا ساعتی بار بر
ز بنده سلامی سوی یار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر
چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر
ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فریب
شکن چون صلیبی بزنار بر
دمی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر
بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر
چنانست غمهای تو بر دلش
که دمهای عیسی ببیمار بر
سخنهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطل کسی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر
همی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر
خرد در سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
ز بنده سلامی سوی یار بر
بدان دل ستان ره بپرسش طلب
بدان گلستان بو بآثار بر
ببر جان و بر خاک آن درفشان
چو ابر بهاری بگلزار بر
چو آنجا رسی آستان بوسه ده
در آن بارگه سجده بسیار بر
در او بهشتست آن جا مباش
برو ره ز جنت بدیدار بر
ببین روی و آب لطافت درو
چو آثار شبنم بازهار بر
عرق بر رخ او ز عکس رخش
چو آب بقم دان بگلنار بر
بر آن زلف جعد مسلمان فریب
شکن چون صلیبی بزنار بر
دمی از مصابیح بی زیت ما
شعاعی بمشکات انوار بر
بکوی تو زآن سان پریشان دلست
که زلف تو بر روی رخسار بر
نشان غمت بر رخ زرد او
به از نام سلطان بدینار بر
چنانست غمهای تو بر دلش
که دمهای عیسی ببیمار بر
سخنهای او قصه درد دل
چو خط غریبان بدیوار بر
در اسحار افغان او بهر تو
به از سجع بلبل باشجار بر
زاندوه تو هر نفس زخمه یی
زده بر طرب روذ اشعار بر
شده همچو حلاج مغلوب عشق
زده خویشتن گنج اسرار بر
غم تو بباطل کسی را نکشت
اناالحق زنانش سوی دار بر
همی گوید این نکته با هرکسی
که دارذ نوشته بطومار بر
بر افراز تن جان بی عشق هست
چو زاغی نشسته بمردار بر
خرد در سر بی محبت چنان
که خر را جواهر بافسار بر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧
روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۰
ای شده از پی جامه ز لباس دین عور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور
طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
روبه حیله گری ای سگ پوشیده سمور
عسلی پوشی و گویی که بفقرم ممتاز
شتران با تو شریک اند بپشمینه بور
نشوی ره رواگر مخرقه را خوانی فقر
نشود رهبر اگر مشعله بردارد کور
ره بدین رفته نگردد که تو غافل گویی
که بشیرین سخن از خلق برآوردم شور
سامری گاو همی ساخت ز زر تا خلقی
بخری نام برآرند چو بهرام بگور
با وجود شکمی تنگ تر از چشم مگس
چند از بهر گلو سعی کنی همچون مور
طمع خام ببر از همه کس تا پس ازین
گرده قسمت تو پخته برآید ز تنور
مال را خاک شمر رنج مبین از مردم
نوش را ترک کن و نیش مخور از زنبور
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۱
ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر
بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
دل مرا که بباران فیض تو زنده است
ز مهر تست صدف وار در میان گوهر
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
که جمع می نشود خاک با چنان گوهر
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین
تراست زآن در دندان همه دهان گوهر
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن
اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توأمان گوهر
صدف مثال میان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست
که در میانه معدن بود گران گوهر
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر
زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد
بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر
چو دانه در صدف در ضمیر استعداد
هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر
مرا وصال تو آسان بدست می ناید
گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر
بچشم مردم خاک در تو بر سر من
چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر
جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل
که جوهری ننماید بترکمان گوهر
اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن
ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر
ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود
که ریختند در اقدام ناکسان گوهر
بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار
بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر
بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان
نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر
مرا که روی بمردان راه تست سزد
اگر بسازم پیرایه زنان گوهر
مرا که چون تو خریدار هست نفروشم
بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر
سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم
که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر
دل چو کوره من خاک معدن است کزو
چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر
بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز
ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر
در سخن چه برم بر در تو چون داری
از آب دیده عاشق بر آستان گوهر
بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب
تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر
سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند
بر آفتاب فشانند اختران گوهر
حدیث حسن تو از من بماند در عالم
شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر
چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم
درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر
اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک
بچون تویی ندهم من برایگان گوهر
سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری
کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر
اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من
بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر
هم این قصیده بگوید حدیث من با تو
میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر
بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر
ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی
سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر
دل مرا که بباران فیض تو زنده است
ز مهر تست صدف وار در میان گوهر
بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست
وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر
دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد
که جمع می نشود خاک با چنان گوهر
نمود عشق تو از آستین غیرت دست
فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر
درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن
زناردان شکر پاش تو روان گوهر
تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین
تراست زآن در دندان همه دهان گوهر
ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی
دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر
چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن
اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر
همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد
بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر
نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا
که دید هرگز با بحر توأمان گوهر
صدف مثال میان پر کند جهان از در
چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر
دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی
همی کند لب لعلت درو نهان گوهر
بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست
که در میانه معدن بود گران گوهر
ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد
چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر
ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست
بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر
عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست
که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر
چو چنگ وقت سماع از میان زیورها
چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر
زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد
بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر
چو دانه در صدف در ضمیر استعداد
هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر
مرا وصال تو آسان بدست می ناید
گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر
بچشم مردم خاک در تو بر سر من
چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر
جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل
که جوهری ننماید بترکمان گوهر
اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن
ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر
ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود
که ریختند در اقدام ناکسان گوهر
بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار
بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر
بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان
نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر
مرا که روی بمردان راه تست سزد
اگر بسازم پیرایه زنان گوهر
مرا که چون تو خریدار هست نفروشم
بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر
سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم
که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر
دل چو کوره من خاک معدن است کزو
چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر
بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز
ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر
در سخن چه برم بر در تو چون داری
از آب دیده عاشق بر آستان گوهر
بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب
تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر
سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند
بر آفتاب فشانند اختران گوهر
حدیث حسن تو از من بماند در عالم
شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر
چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم
درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر
اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک
بچون تویی ندهم من برایگان گوهر
سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری
کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر
اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من
بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر
هم این قصیده بگوید حدیث من با تو
میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - فی التوحید الباری تعالی
دانستم از صفات که ذاتت منزهست
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو می کند بزبان قلم صریر
هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومه ثنای تو تألیف می کنم
باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر
تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایه تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آرزوی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر
رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر
رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر
گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید ای قدیر
گهواره زمین چو بجنبد بامر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر
با اهل رحمت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر
فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس
ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر
بر چهره کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
برخوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو می کند بزبان قلم صریر
هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومه ثنای تو تألیف می کنم
باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر
تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایه تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آرزوی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر
رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر
رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر
گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید ای قدیر
گهواره زمین چو بجنبد بامر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر
با اهل رحمت تو برانگیز بنده را
کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر
فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس
ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر
بر چهره کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
برخوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای پسر از مردم زمانه حذر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری بمعانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ززند عنایت
سوخته دل بپیش او برو در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید
جمله آفاق را بزیر نظر گیر
باز دلت چون بدام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت بشام چون بگرفتی
دام تضرع بنه بوقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانه نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جمله اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را بدست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر
در تو نظرهای خلق تیر عدو دان
تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر
چون تو ندانی طریق غوص درین بحر
حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر
چون تو نه آنی که ره بری بمعانی
جمله جهان نیکوان خوب صور گیر
گر بجهد آتشی ززند عنایت
سوخته دل بپیش او برو در گیر
یار اگرت از نگین خویش کند مهر
نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر
پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید
جمله آفاق را بزیر نظر گیر
باز دلت چون بدام عشق در افتاد
خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر
مرغ سعادت بشام چون بگرفتی
دام تضرع بنه بوقت سحر گیر
جان شریف تو مغز دانه نفس است
سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر
چون سر تو زیر دست راهبری نیست
جمله اعضای خویش پای سفر گیر
بگذر ازین پستی از بلندی همت
وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر
صدق ابوبکر را علم کن و با خود
تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر
سیف برو جان بباز و نصرت دل کن
دامن معشوق را بدست ظفر گیر
عیب عملهای خویشتن چو ببینی
بحر دلت را چو علم کان هنر گیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر
بنده او شو و غم در دل آزادمگیر
برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر
ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ
گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر
داده خویش چو می بازستاند ایام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر
مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر
زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر
مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر
من چو استاد خرد می دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر
سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
بنده او شو و غم در دل آزادمگیر
برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود
در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر
ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ
گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر
داده خویش چو می بازستاند ایام
دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر
برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم
منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر
مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی
چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر
زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال
حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر
مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر
سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر
من چو استاد خرد می دهمت چندین پند
منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر
سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ
وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز
در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن
یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز
چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را
بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز
از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی
وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز
از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل
دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز
بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی
هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز
گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست
آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز
از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر
جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز
ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت
تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز
در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید
چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز
از اصول دین برون افتد ره تو چون شود
طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز
خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر
آب نی در رو و داری آتشی در جای راز
چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع
ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز
چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی
در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز
تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم
ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز
تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست
هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز
گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا
دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز
ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت
ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز
ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر
بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز
سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی
رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس
تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی
بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس
بآرزویی با نفس خویشتن امروز
چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزی مگو ز آزادی
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش
تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس
تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی
که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس
تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر
بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس
اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهی از من بیچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس
اگر ولایت معنی بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی
بر آن امید که صافی شود مکدر نفس
نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند
که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس
تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی
بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس
بآرزویی با نفس خویشتن امروز
چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزی مگو ز آزادی
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش
تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس
تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی
که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس
تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر
بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس
اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهی از من بیچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس
اگر ولایت معنی بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی
بر آن امید که صافی شود مکدر نفس
نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند
که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
نصیحت می کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱
گر باد خاک کوی تو سوی چمن برد
بینند نور باصره در چشم عبهرش
جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند
زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش
عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر در افسرش
گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش
عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش
دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش
عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال یافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش
عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش
از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب این ترانه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کی بود که زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش
ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیات داد لب همچو شکرش
گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف می کنیم بقانون دیگرش
بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایه حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن نیازی بزیورش
خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینه سخت روی را
هرگه که داشت روی خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیات یافت خضروار بی خلاف
لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشقست حاصلست
بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش
صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هرکو شراب عشق درآمد بساغرش
آن دلبری که جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش
رو مستقیم باش اگر خوض می کنی
در بحر عشق او که صراطست معبرش
بی داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش
هر ذره یی که از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد
آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش
وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری برآورد از خاک محشرش
در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش
بینند نور باصره در چشم عبهرش
جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند
زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش
عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر در افسرش
گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش
عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش
دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش
عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال یافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش
عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش
از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب این ترانه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کی بود که زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش
ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیات داد لب همچو شکرش
گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کرده اند
ما وصف می کنیم بقانون دیگرش
بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
زآن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایه حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن نیازی بزیورش
خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینه سخت روی را
هرگه که داشت روی خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیات یافت خضروار بی خلاف
لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشقست حاصلست
بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش
صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هرکو شراب عشق درآمد بساغرش
آن دلبری که جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخن ورش
رو مستقیم باش اگر خوض می کنی
در بحر عشق او که صراطست معبرش
بی داروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش
هر ذره یی که از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد
آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش
وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری برآورد از خاک محشرش
در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
آن کو خلیل تست چه نسبت بآزرش