عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
ای دل تنگ مرا از غم تو جان تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
کفر در عهد رخت می کند ایمان تازه
ای نسیم سحری کرده زخاک کویت
غنچه را مشک بر اطراف گریبان تازه
هیچ صبحی ندمد تا نبرد باد صبا
غالیه از سر آن زلف پریشان تازه
فتنه را با شکن زلف تو پیوند قوی
حسن را با رخ نیکوی تو پیمان تازه
خون دل بر رخ زردم چو ببینی گردد
رنگ بر روی تو چون سبزه بباران تازه
شوق تو در دلم از وصل تو افزونی یافت
چه طبیبی که کنی درد بدرمان تازه
بر سر کوی تو سودای تو ما را هردم
گشته بر بوی تو چون صرع پری خوان تازه
روی سرخ تو مرا خون جگر بر رخ زرد
کرده هر روز ازین دیده گریان تازه
گویی آن روز کجاشد که چو طوطی هردم
قند می خورم از آن پسته خندان تازه
هست امیدم (که) دگر باره بیمن خاتم
باز در ملک شود حکم سلیمان تازه
سیف فرغانی هر روز بسحر اشعار
می کند وسوسه اندر دل یاران تازه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
چو نیست غیر تو کس آفتاب با سایه
تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال
که جمع می نشود آفتاب با سایه
میان روی تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سایه
مرا بسایه تو حاجتست واین دولت
خوهم ولی نبود آفتاب را سایه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمی افگند گیا سایه
توانگری وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه
از آسمان برکت جذب کرد روی زمین
چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه
تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد
سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه
فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستی آرد زیر درخت ما سایه
بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون
که نیست بهر امان خیمه ترا سایه
قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه
نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه
ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی
چگونه گوید خورشید را ثنا سایه
تو سایه بر سر من افگن ای هما سایه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اینت محال
که جمع می نشود آفتاب با سایه
میان روی تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سایه
مرا بسایه تو حاجتست واین دولت
خوهم ولی نبود آفتاب را سایه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمی افگند گیا سایه
توانگری وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنی برچو من گدا سایه
از آسمان برکت جذب کرد روی زمین
چو بر وی افتاد از عدل پادشا سایه
تو پادشاهی وهمچون گدا نیندازد
سگ فقیر تو بر نان اغنیا سایه
فقیر تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمی نزند تکیه بر عصا سایه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستی آرد زیر درخت ما سایه
بسوی خرگه جانان گریزم ای گردون
که نیست بهر امان خیمه ترا سایه
قتیل تیغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وی افتد ازآن سرو در قبا سایه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو دید طلعت خورشید شد زجا سایه
نرنجد ار بزنی تیغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زیر پا سایه
ثنای او نتوان گفت سیف فرغانی
چگونه گوید خورشید را ثنا سایه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای عشق تو داده روح را می
مستان تو از تو دور تا کی
عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی
خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی
وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی
اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی
جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی
وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی
هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی
گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
مستان تو از تو دور تا کی
عشق تو شعار ماست در دین
روی تو بهار ماست در دی
خورشید رخی و یک جهان خلق
چون سایه ترا فتاده در پی
وز عکس رخ چو لاله ریزان
چون آب بقم ز عارضت خوی
اندر لب لعل تو حلاوت
آمیخته همچو شهد بامی
جز عشق تو هرچه هست لاخیر
جز وصل تو هرچه هست لاشی
وصف تو ز طبع من عجب نیست
چون در ز صدف چو شکر از نی
هرکو نه بعشق زنده شد سیف
ای زنده بدو و مرده بی وی
گر خود پدر قبیله باشد
رو نسبت خود ببر از آن حی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
بخود نظر کن اگر می خوهی که جان بینی
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی
دل شکسته ما در نظر کجا آید
ترا که در تن خود بنگری و جان بینی
ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روی خویش در آیینه گلستان بینی
وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر
کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی
پس از هزار تأمل اگر سخن گوید
چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی
ز موی هم نکنی فرق آن میانی را
که در میانه آن موی تا میان بینی
درون پیرهن آبیست منعقد تن او
که چون تو در نگری روی خود در آن بینی
بیا که با جگر تشنه در پی آن آب
ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی
چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش
ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی
وگر نداری آن بخت سیف فرغانی
که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی
بنیکوان نظری کن که بوی او آید
ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
بجان که آنچه ز جان خوشترست آن بینی
دل شکسته ما در نظر کجا آید
ترا که در تن خود بنگری و جان بینی
ترا بباغ چه حاجت بود که هر ساعت
ز روی خویش در آیینه گلستان بینی
وگر تو می خوهی ای عاشق دقیق نظر
کزو سخن شنوی یا ازو دهان بینی
پس از هزار تأمل اگر سخن گوید
چو نیک در نگری زآن دهان نشان بینی
ز موی هم نکنی فرق آن میانی را
که در میانه آن موی تا میان بینی
درون پیرهن آبیست منعقد تن او
که چون تو در نگری روی خود در آن بینی
بیا که با جگر تشنه در پی آن آب
ز دیده بر رخ من چون دل روان بینی
چو چشم و ابروی او بنگری هراسان باش
ز ترک مست که نزدیک او کمان بینی
وگر نداری آن بخت سیف فرغانی
که چون دلی بدهی روی دلستان بدهی
بنیکوان نظری کن که بوی او آید
ز رنگ حسن که در روی نیکوان بینی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پای
طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای
عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست
ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای
عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود
همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای
عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست
از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا
مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد
هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای
پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب
سایه او بر همه میمون بود همچون همای
حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو
میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای
شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود
زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای
بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی
بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای
شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در
باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای
سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست
آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای
طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای
عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست
ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای
عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود
همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای
عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست
از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا
مقبلی را کز جهان بر عشق تو اقبال کرد
هست دولت داعی وبخت و سعادت رهنمای
پرتو او جمله را در خور بود چون آفتاب
سایه او بر همه میمون بود همچون همای
حاصل عالم چه باشد؟عاشقان روی تو
میوه باشد معنی اشکوفه صورت نمای
شوق چون غالب شود عاشق برون آید زخود
زلزله چون سخت باشد کوه درگردد زجای
بهر بار عشق ار از گاوزمین اشتر کنی
بر سر گردون نهی اشتر بنالد چون درای
شعر ما را نظم بخشد عشق تو مانند در
باد را آواز سازد مطرب ما همچو نای
سیف فرغانی اگر حاجت خوهی از غیر دوست
آنچنان باشد که حاجت از گدا خواهد گدای
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ایا خلاصه خوبان کراست درهمه دنیی
چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی
غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی
برآستان تو بودن مراست مجلس عالی
بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی
اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو
منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی
تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع
زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی
خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی
بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
چنین تنی همگی جان وصورتی همه معنی
غم تو دنیی ودینست نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی ودل ربای چو دنیی
برآستان تو بودن مراست مجلس عالی
بزیر پای تو مردن مراست پایه اعلی
اگرچه نیست تویی ومنی میان من وتو
منم منم بتو لایق تویی تویی بمن اولی
تو در مشاهده با دیگران ومن شده قانع
زروی تو بخیال وز وصل تو بتمنی
خراب گشتن ملکست دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
بمرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد بپیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد بنزد نور تجلی
بدست دل قدم صدق سیف برسر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانه لیلی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
ای توانگر در خود برمن مسکین بگشای
بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای
روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست
دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای
سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن
زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای
بر سر کوی تو تا چند بآب دیده
خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای
در ره عشق تو گردست کسی برتابد
من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای
پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک
زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای
ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه
اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای
بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم
بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای
سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست
سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای
بیخودم کن نفسی وبخودم ره بنمای
روی بنمای که چون جسم بجان محتاجست
دل بدیدار تو ای صورت تو روح افزای
سوی میدان تفاخر شو ودر پای فگن
زلف چوگان سرو گوی از همه خوبان بر بای
بر سر کوی تو تا چند بآب دیده
خاک را رنگ دهیم از مژه خون پالای
در ره عشق تو گردست کسی برتابد
من بسر سیر کنم گر دگری کرد بپای
پیش سلطان تو یک بنده بود جمع ملوک
زیر ایوان تو یک حجره بود هر دو سرای
ما بهمت زسلاطین بگذشتیم ارچه
اندرین شهر غریبیم ودرین کوی گدای
بر سر خاک در دوست اگر زر یابیم
بر نگیریم و چو خاکش بگذاریم بجای
سیف فرغانی از بخت مدد خواه که هست
سر بی مغز تو پیمانه سودا پیمای
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
ای بکویت عاشقان رانور رویت رهنمای
همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای
خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی
آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای
شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست
دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای
اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای
گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای
از برای زر گدایی کی کند درویش تو
زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای
ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی
ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای
بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین
روی معنی دار او اندر گل صورت نمای
نردبان همت اندر زیر پای روح نه
زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی
طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش
جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای
سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست
گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
همچو شادی دوستان را انده تو دلگشای
خاک درگاه تو چون باد بهاری مشک بوی
آتش عشق تو همچون آب حیوان جان فزای
شور بختی را که با تلخی اندوهت خوشست
دوستی جان شیرین در دلش نگرفت جای
اندرین دوران ناقص جزتو از خوبان کراست
معنیی کامل چودین صورت چودنیا دلربای
گرچه گردون شان نهد در راه تو سربر قدم
بر سر گردون گردان عاشقان بینند پای
از برای زر گدایی کی کند درویش تو
زآنکه زر نزدیک او بی قدر باشد چون گدای
ای که وصل دوست خواهی دشمن خود گرنه یی
ترک عالم کن مخوه جز دوست چیزی از خدای
بر سر خار ریاضت مدتی بنشین ببین
روی معنی دار او اندر گل صورت نمای
نردبان همت اندر زیر پای روح نه
زآنکه دل می گویدت کای جان بعلیین برآی
طایر میمون نخواهدشد زشؤم بخت خویش
جغد را گر سالها در زیر پر گیرد همای
سیف فرغانی بخود کس را بر او راه نیست
گر در او می خوهی بیخود بکوی او درآی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
دوست جز دل نمی پذیرد جای
در دل بر کسی دگر مگشای
دوست را هیچ جانخواهی یافت
تا ترا در دو کون باشد جای
در آن دوست را که کلید تویی
تا درآیی زخویشتن بدرآی
برسرکوی آن توانگر حسن
سیر از هر دوعالمست گدای
ازپی نان اگر سخن گوید
همچو لقمه زبان خویش بخای
ملک دنیا به اهل دنیا ده
کاه تسلیم کن بکاه ربای
دست همت برآور ای درویش
خویشتن را ازین وآن بربای
هرکه از دام غیر دانه بخورد
مرغ اوراست بیضه گوهر زای
تیره از زنگ حب جان ماندست
دل که آیینه ییست دوست نمای
جانت گر در سماع خوش گردد
چون شکر درنی ودم اندر نای
از سر وجد دست برهم زن
زود بر فرق آسمان نه پای
حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج داری بمفلسان منمای
دست در کار کن که از سر مویی
نگشاید گره بناخن پای
هرکه بر خود در مراد ببست
دست او شد کلید هر دو سرای
کم سخن باش سیف فرغانی
وربگویی برین سخن مفزای
در دل بر کسی دگر مگشای
دوست را هیچ جانخواهی یافت
تا ترا در دو کون باشد جای
در آن دوست را که کلید تویی
تا درآیی زخویشتن بدرآی
برسرکوی آن توانگر حسن
سیر از هر دوعالمست گدای
ازپی نان اگر سخن گوید
همچو لقمه زبان خویش بخای
ملک دنیا به اهل دنیا ده
کاه تسلیم کن بکاه ربای
دست همت برآور ای درویش
خویشتن را ازین وآن بربای
هرکه از دام غیر دانه بخورد
مرغ اوراست بیضه گوهر زای
تیره از زنگ حب جان ماندست
دل که آیینه ییست دوست نمای
جانت گر در سماع خوش گردد
چون شکر درنی ودم اندر نای
از سر وجد دست برهم زن
زود بر فرق آسمان نه پای
حال خود را ز چشم خلق بپوش
گنج داری بمفلسان منمای
دست در کار کن که از سر مویی
نگشاید گره بناخن پای
هرکه بر خود در مراد ببست
دست او شد کلید هر دو سرای
کم سخن باش سیف فرغانی
وربگویی برین سخن مفزای
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی
با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی
ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو
مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی
ملک داران جهان حسن را در صف عرض
شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی
تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را
از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی
هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان
گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی
در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی
ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند
ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی
در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند
لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی
همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه
چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی
دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی
آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو
تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی
چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز
چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی
در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند
تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی
ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو
مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی
ملک داران جهان حسن را در صف عرض
شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی
تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را
از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی
هرکرا تو بفکنی کس برنگیرد در جهان
گر چو بتوانی میفکن هر کرا برداشتی
در مصاف امتحان با من سپر افگنده اند
پادشاهان جهان تا تو مرا برداشتی
ما گدایانیم، سلطانان خریدار تواند
ای توانگر زین سبب چشم از گدا برداشتی
در بدست آمد صدف را نزد تو قدری نماند
لعل حاصل شد نظر از کهربا برداشتی
همچو کاغذ پاره در سوراخ دیوارم منه
چون بدست لطف خود از ره مرا برداشتی
دوش با من گفت عشقت بنگر ای گستاخ گوی
کندرین حضرت شکایت از کجا برداشتی
آسمان همچون زمین سر می نهد بر پای تو
تا بعزم دستبوس دوست پا برداشتی
چون سکندر گرچه پیمودی بسی شیب و فراز
چون خضر از لعل او آب بقا برداشتی
در سماع از قول تو عشاق افغان می کنند
تا تو بی برگ اندرین پرده نوا برداشتی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ای رفته دور از برما چون نیامدی
دیگر بدین جناب همایون نیامدی
عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق منی بر من چون نیامدی
نفست روا نداشت که آید بکوی ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی
عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند
ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی
غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم
تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی
لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود
زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی
چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی
بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی
مانند زرترا بترازوی امتحان
بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی
در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال
کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی
گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج
کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی
جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو
سیراب بر کناره جیحون نیامدی
من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی
صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف
بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی
ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسیار فکر کردم و موزون نیامدی
دیگر بدین جناب همایون نیامدی
عاشق مدام قربت معشوق خود خوهد
گر عاشق منی بر من چون نیامدی
نفست روا نداشت که آید بکوی ما
گاوت کشش نکرد چو گردون نیامدی
عشاق خیمه جمله بصحرای جان زدند
ای شهر بند تن تو بهامون نیامدی
غیر ترا چو دیو بلاحول را ندیم
تو چون پری ترقیه وافسون نیامدی
لیلی ملاحت از درما کسب کرده بود
زین حسن غافلی که چو مجنون نیامدی
چون بیضه مرغ تربیت ماترا بسی
بگرفت زیر بال وتو بیرون نیامدی
مانند زرترا بترازوی امتحان
بسیار بر کشیدم و افزون نیامدی
در کوی عشق اگر تو گدایی کنی منال
کاینجا تو باخزینه قارون نیامدی
گر کفش تو دریده (شود) در رهش مرنج
کاینجا تو با درفش فریدون نیامدی
جانی که هست داده اودان، ازآنکه تو
سیراب بر کناره جیحون نیامدی
من چون خجل شدم کرمش گفت سالهاست
تا تو مقیم این دری اکنون نیامدی
صباغ طبعت از خم تلبیس خویش سیف
بسیار رنگ داد و دگرگون نیامدی
ای شعر بهر نظم تو جز در صفات دوست
بسیار فکر کردم و موزون نیامدی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
عشق اسلامست و دیگر کافری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
وقت آن آمد که اسلام آوری
مملکت شوریده شد بر جن و انس
ای سلیمان بازیاب انگشتری
ما به سلطانی نداریم افتخار
تو چه می نازی بدین ده مهتری
گر دو کونت دست در گردن کند،
با یکی باید که سر درناوری
آفتاب عشق طالع بهر تست
جز تو کس را نیست این نیک اختری
با مه دولت قران کرد اخترت
چون ترا شد آفتابی مشتری
برگ زرین کن چو شاخ اندر خزان
گر گدای کوی این سیمین بری
یار سلطانیست از ما بی نیاز
هست او را مال و ما را نی زری
بی زری عشاق او را عیب نیست
عزل سلطان نبود از بی افسری
نزد او از تاج بر فرق سران
به بود نعلین در پای سری
شعر من آبیست از جالی روان
زو بخور زآن پیش کز وی بگذری
مشرب خضرست چون عین الحیات
جهد کن تا آب از این مشرب خوری
سیف فرغانی سخنها گفت و رفت
شعر از وی ماند و سحر از سامری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
به کرشمه اگر از عاشق خود جان ببری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری
بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری
پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری
چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری
در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری
بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری
چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)
سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری
تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری
بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری
پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری
چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری
در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری
بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری
چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)
سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری
تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری
کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری
سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری
ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری
ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری
بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری
پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری
مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری
چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری
کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری
سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری
ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری
ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری
بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری
پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری
مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری
چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بهار آمد و گویی که باد نوروزی
فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی
کنار جوی چو شد سبز در میان چمن
بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی
چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز
چراغ دولت بیچاره یی برافروزی
بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست
باقتضای اجل منقطع شود روزی
چو هست در حق من اقتضای رای تو بد
مگر که بخت منت می کند بدآموزی
مخواه هیچ به جز عشق سیف فرغانی
که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی
کنار جوی چو شد سبز در میان چمن
بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی
چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز
چراغ دولت بیچاره یی برافروزی
بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست
باقتضای اجل منقطع شود روزی
چو هست در حق من اقتضای رای تو بد
مگر که بخت منت می کند بدآموزی
مخواه هیچ به جز عشق سیف فرغانی
که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی
هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی
دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی
آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی
نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی
گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟
من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟
خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی
کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی
سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی
هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی
دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی
آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی
نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی
گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟
من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟
خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی
کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی
سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی
ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی
این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی
کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان به جز تو ندارم دگر کسی
در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی
گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی
روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی
خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی
کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی
اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی
جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی
در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی
تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی
لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی
از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی
اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی
گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی
این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی
ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی
این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی
کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان به جز تو ندارم دگر کسی
در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی
گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی
روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی
خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی
کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی
اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی
جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی
در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی
تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی
لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی
از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی
اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی
گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی
این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
عاشقم زنده دلی را که تو جانش باشی
قوت دل دهی و قوت روانش باشی
هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت
دائم اندر نظر دیده جانش باشی
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی
ای دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشی
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی
دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست
تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی
سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست
اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی
کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موی میانش باشی
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی
سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو
بمدد قوت بازوی توانش باشی
سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)
قوت دل دهی و قوت روانش باشی
هر کرا چشم دل از عشق تو بینایی یافت
دائم اندر نظر دیده جانش باشی
قرص خور نان خوهد ازسفره آنکس همه روز
که تو چون شمع شبی بر سر خوانش باشی
همه عالم بارادت نگرانش باشند
گر تو یکدم بعنایت نگرانش باشی
ای دل خام اگر چون من سودا پخته
طمعت هست که از سوختگانش باشی
دوست جانم بغم عشق خود آگنده خوهد
نه چنین جسم که پرورده بنانش باشی
دوست را گرچه لبی همچو شکر شیرینست
تو نه ای لایق آن کز مگسانش باشی
سگ این کوی شدن مرتبه شیرانست
اینت بس نیست که در کوی سگانش باشی
کیسه از سیم تهی دار و کنارش پر زر
تا بساعد کمر موی میانش باشی
در ازل هرچه شد وتا بابد هرچه شود
بنده تقریر کند گرتو زبانش باشی
سیف فرغانی آفاق بگیرد گرتو
بمدد قوت بازوی توانش باشی
سعدی زنده دل از بهر تو حق بود که گفت
(هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی)