عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ای بگرد خرمن تو خوشه چین خورشید و ماه
ماه با روی تو نبود در محل اشتباه
پادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشت
زابتدای دور عالم تا بوقت پادشاه
بی شعاع روی تو با سایه هستی خود
ره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاه
چون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمین
ظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماه
عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور
لشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاه
همتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاص
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
عاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشق
گر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاه
عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شد
پای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاه
بی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشر
طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه
گر بگردانی عنان از جانب این خاکدان
از رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راه
مرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیست
حاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاه
سیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبی
ورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه
ماه با روی تو نبود در محل اشتباه
پادشاه ملک حسنی کس چنین ملکی نداشت
زابتدای دور عالم تا بوقت پادشاه
بی شعاع روی تو با سایه هستی خود
ره نبردم سوی تو چندانکه می کردم نگاه
چون رخ اندر آینه پیدا شود پشت زمین
ظلمت شب را اگر بر روی افتد نور ماه
عاشق ار با خلق باشد ماند از معشوق دور
لشکری بر خر نشیند باز ماند از سپاه
همتی باید که عاشق را ز خود بخشد خلاص
رستمی باید که بیژن را برون آرد ز چاه
عاشق اندر پایگاه خدمت سلطان عشق
گر بود ثابت قدم چون تخت یابد پیشگاه
عشق هرجا تخت خود بنهاد و اسبی راند، شد
پای قیصر بی رکاب و فرق کسری بی کلاه
بی جواز عشق فردا در سیاستگاه حشر
طاعتت محتاج آمرزش بود همچون گناه
گر بگردانی عنان از جانب این خاکدان
از رکاب خود در آن حضرت فشانی گرد راه
مرکب تن را جو (و) نان کم کن ای رایض که نیست
حاجتی در مرج ایران رخش رستم را بکاه
سیف فرغانی تو در معنی چو صبح کاذبی
ورچه در دعوی بیاری صبح صادق را گواه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
ای که اندر چشم مستت فتنه دارد خوابگاه
دل بزلفت داده ام کز فتنه باشد در پناه
یکنفر از خیل تست این آفتاب تیغ زن
یک سوار از موکب تو این مه انجم سپاه
با جمالت یک جهان اسپید روی حسن را
از خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاه
آسمان چرخ زن پیش گدایان درت
شرم دارد گر بیارد نان خور با قرص ماه
زلف چون دام تو گشت و دانه خال تو شد
باز جان را پای بند و مرغ دل را دامگاه
عکس روی چون مهت گر بر زمین افتد دمی
ای بعنبر داده بوی از خاک پایت گرد راه،
خاک را هر ذره یابی کوکبی بر اوج چرخ
آب را هر قطره بینی یوسفی در قعر چاه
سرو و مه را با تو نسبت نبود ای جان گر بود
سرو را در بر قبا و ماه را بر سر کلاه
در مصلای عبادت زاحتساب عشق تو
محو گردد رسم طاعت چون ز آمرزش گناه
هم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزان
هم ز تیغ تو سرم سبزست چون خاک از گیاه
در بهای وصل دارد سیف فرغانی سری
عذر درویشی او از وصل خود هم خود بخواه
دل بزلفت داده ام کز فتنه باشد در پناه
یکنفر از خیل تست این آفتاب تیغ زن
یک سوار از موکب تو این مه انجم سپاه
با جمالت یک جهان اسپید روی حسن را
از خجالت هر نفس چون خاک گشته رخ سیاه
آسمان چرخ زن پیش گدایان درت
شرم دارد گر بیارد نان خور با قرص ماه
زلف چون دام تو گشت و دانه خال تو شد
باز جان را پای بند و مرغ دل را دامگاه
عکس روی چون مهت گر بر زمین افتد دمی
ای بعنبر داده بوی از خاک پایت گرد راه،
خاک را هر ذره یابی کوکبی بر اوج چرخ
آب را هر قطره بینی یوسفی در قعر چاه
سرو و مه را با تو نسبت نبود ای جان گر بود
سرو را در بر قبا و ماه را بر سر کلاه
در مصلای عبادت زاحتساب عشق تو
محو گردد رسم طاعت چون ز آمرزش گناه
هم ز عشق تو رخم زردست چون برگ از خزان
هم ز تیغ تو سرم سبزست چون خاک از گیاه
در بهای وصل دارد سیف فرغانی سری
عذر درویشی او از وصل خود هم خود بخواه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای رقعه حسن را رخت شاه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه
ماییم زحسن رویت آگاه
روی تو مه تمام بر سرو
رخساره گل شکفته بر ماه
در کوی تو کدیه کردن ای دوست
نزد همه همچو مال دلخواه
ما از همه کمتریم در ملک
ما از همه پس تریم در راه
کس نور صفا ندید در ما
کس آب بقا نیافت در چاه
نی مسند فقر را زمن صدر
نی رقعه عشق را زمن شاه
بر بسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
از صورت من جداست معنی
آمیخته نیست دانه با کاه
زین خرقه بود فضیحت من
کز پوست بود هلاک روباه
بر کسوت حال من چنانست
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده بصد دراز دستی
این دامن وآستین کوتاه
ای گشته زیاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
چندان بشنو که حلقه گردد
در گوش دل توهای الله
تا دوست بدامت اوفتد سیف
ازخویش خلاص خویشتن خواه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ای لطف تو بسی مرا کار ساخته
کارم شده زفضل تو صدبار ساخته
گر پای سعی در سر کارم نهند خلق
بی دست لطف تو نشود کار ساخته
کار مرا که غیر تو دیگر کسی نساخت
کی گردد از معونت اغیار ساخته
اندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافت
کار دو کون گشت بیکبار ساخته
آن را که از خزانه فیض تو بهره نیست
کارش نشد بدرهم ودینار ساخته
از نعمت تو آنچه من امسال می خورم
آن راوکیل رحمت تو پار ساخته
از خرمن عطای تو هر آفریده یی
چون مور دانه برده وانبار ساخته
حسن قضات بر طبق روی نیکوان
در پسته طوطیان شکر بار ساخته
هر دم چو عافیت دل رنجور عشق را
درد تو نوش داروی بیمار ساخته
ای نخل بند صنع تو در باغ و بوستان
میوه زشاخ خشک وگل از خار ساخته
ذکرت که ظلمت از دل عاقل برون برد
جان راچو چشم مطلع انوار ساخته
در محکم کلام تو هر حرف ونقطه را
علمت کتاب خانه اسرار ساخته
عراده قضای ترا گر کسی بجهد
از بهر دفع قلعه ودیوار ساخته
بیچاره درمقابل ثعبان موسوی
چون ساحر از عصاورسن مار ساخته
سیف از دل صدف صفت خود پرازگهر
صد بحر در سفینه اشعار ساخته
کارم شده زفضل تو صدبار ساخته
گر پای سعی در سر کارم نهند خلق
بی دست لطف تو نشود کار ساخته
کار مرا که غیر تو دیگر کسی نساخت
کی گردد از معونت اغیار ساخته
اندر عدم چو یک نظر از جودتو بیافت
کار دو کون گشت بیکبار ساخته
آن را که از خزانه فیض تو بهره نیست
کارش نشد بدرهم ودینار ساخته
از نعمت تو آنچه من امسال می خورم
آن راوکیل رحمت تو پار ساخته
از خرمن عطای تو هر آفریده یی
چون مور دانه برده وانبار ساخته
حسن قضات بر طبق روی نیکوان
در پسته طوطیان شکر بار ساخته
هر دم چو عافیت دل رنجور عشق را
درد تو نوش داروی بیمار ساخته
ای نخل بند صنع تو در باغ و بوستان
میوه زشاخ خشک وگل از خار ساخته
ذکرت که ظلمت از دل عاقل برون برد
جان راچو چشم مطلع انوار ساخته
در محکم کلام تو هر حرف ونقطه را
علمت کتاب خانه اسرار ساخته
عراده قضای ترا گر کسی بجهد
از بهر دفع قلعه ودیوار ساخته
بیچاره درمقابل ثعبان موسوی
چون ساحر از عصاورسن مار ساخته
سیف از دل صدف صفت خود پرازگهر
صد بحر در سفینه اشعار ساخته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای زمعنی مر ترا صورت چو جان آراسته
همچو روی از حسن از رویت جهان آراسته
جان صورت معنی آمد زین قبل عشاق را
جان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراسته
صورت زیبای حسن از روی شهرآرای تست
همچو رخسار چمن از ارغوان آراسته
ای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خود
تو بخورشید ومهی چون آسمان آراسته
چون همه خوبان عالم را بهم جمع آورند
با رخ چون گل تویی اندر میان آراسته
ور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتی
بی جمال گل نگرددبوستان آراسته
مجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید تو
چون بگلهای ملون گلستان آراسته
گر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفت
از رخ زیبای تست آخر زمان آراسته
در بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمال
بی گمان از میوه گردد در خزان آراسته
اندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفت
گل بود دروی چو حور اندر جنان آراسته
چون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگر
بگذرد بر وی چو تو سرو روان آراسته
بحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرست
ای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراسته
عشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سود
خوان سلطان کی شود از استخوان آراسته
ملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هست
شهر از ما چون عروسی از زنان آراسته
سیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخود
تا بکی باشی برنگ دیگران آراسته
همچو روی از حسن از رویت جهان آراسته
جان صورت معنی آمد زین قبل عشاق را
جان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراسته
صورت زیبای حسن از روی شهرآرای تست
همچو رخسار چمن از ارغوان آراسته
ای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خود
تو بخورشید ومهی چون آسمان آراسته
چون همه خوبان عالم را بهم جمع آورند
با رخ چون گل تویی اندر میان آراسته
ور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتی
بی جمال گل نگرددبوستان آراسته
مجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید تو
چون بگلهای ملون گلستان آراسته
گر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفت
از رخ زیبای تست آخر زمان آراسته
در بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمال
بی گمان از میوه گردد در خزان آراسته
اندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفت
گل بود دروی چو حور اندر جنان آراسته
چون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگر
بگذرد بر وی چو تو سرو روان آراسته
بحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرست
ای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراسته
عشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سود
خوان سلطان کی شود از استخوان آراسته
ملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هست
شهر از ما چون عروسی از زنان آراسته
سیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخود
تا بکی باشی برنگ دیگران آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ تو
حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته
خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن
امید در تو شیرین فرهاد وار بسته
من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو
سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته
گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی
گردد زبان نطقم بی اختیار بسته
ای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر تو
بر سیف در چه داری در روز بار بسته
اکنون که شد دل من در عشق یار بسته
یارب در وصالش برمن مدار بسته
تا صید او شدستم زنجیر می درانم
همچون سگی که باشد وقت شکار بسته
بگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن را
من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته
وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم
دیدم بروز ماتم دست نگار بسته
زآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از تو
ای ازرخ تو رنگی گل برعذار بسته
پیوند نسبت خود از غیر تو بریده
تا بر تو خویشتن را برگل چو خار بسته
بیهوده گوی داند همچون درآیم آنکس
کو اشتری ندارد با این قطار بسته
تا تو بحسن خود را بازار تیز کردی
شد آفتاب ومه رادکان کار بسته
حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته
خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن
امید در تو شیرین فرهاد وار بسته
من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو
سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته
گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی
گردد زبان نطقم بی اختیار بسته
ای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر تو
بر سیف در چه داری در روز بار بسته
اکنون که شد دل من در عشق یار بسته
یارب در وصالش برمن مدار بسته
تا صید او شدستم زنجیر می درانم
همچون سگی که باشد وقت شکار بسته
بگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن را
من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته
وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم
دیدم بروز ماتم دست نگار بسته
زآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از تو
ای ازرخ تو رنگی گل برعذار بسته
پیوند نسبت خود از غیر تو بریده
تا بر تو خویشتن را برگل چو خار بسته
بیهوده گوی داند همچون درآیم آنکس
کو اشتری ندارد با این قطار بسته
تا تو بحسن خود را بازار تیز کردی
شد آفتاب ومه رادکان کار بسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
ای همچو من بسی را عشق تو زار کشته
وین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشته
تو بی نیاز و هریک از عاشقان رویت
درکارگاه دنیا خود را زکار کشته
پیش یزید قهرت همچون حسین دیدم
در کربلای شوقت چندین هزار کشته
بر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل را
این مست شوق گشته وآن را خمار کشته
آهوی چشم مستت باغمزه چو ناوک
شیران صف شکن را اندر شکار کشته
در روزگار حسنت من عالمی زعشقم
وصل تو عالمی را در انتظار کشته
در دست تو دل من چندین چه کار دارد
کانگشت تو نیارد اندر شمار کشته
هرگز بود که خود را بینم چو سیف روزی
برآستان کویت افتاده زار کشته
ترکان غمزه تو کشتند عاشقانرا
آری بدیع نبود درکار زار کشته
وین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشته
تو بی نیاز و هریک از عاشقان رویت
درکارگاه دنیا خود را زکار کشته
پیش یزید قهرت همچون حسین دیدم
در کربلای شوقت چندین هزار کشته
بر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل را
این مست شوق گشته وآن را خمار کشته
آهوی چشم مستت باغمزه چو ناوک
شیران صف شکن را اندر شکار کشته
در روزگار حسنت من عالمی زعشقم
وصل تو عالمی را در انتظار کشته
در دست تو دل من چندین چه کار دارد
کانگشت تو نیارد اندر شمار کشته
هرگز بود که خود را بینم چو سیف روزی
برآستان کویت افتاده زار کشته
ترکان غمزه تو کشتند عاشقانرا
آری بدیع نبود درکار زار کشته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
زهی صیت حسن تو عالم گرفته
زبار غمت پشت جان خم گرفته
بپروانه شعله شمع رویت
چو خورشید اطراف عالم گرفته
زانفاس عیسی عشق تو هر دم
دل مرده روحی چو مریم گرفته
دل خسته من ز نیش غم تو
جراحت بخود همچو مرهم گرفته
به شمشیر غم عشق نامهربانت
مرا ریخته خون و ماتم گرفته
زسوز دل بنده و آب چشمش
ثریا حرارت ثری نم گرفته
هم از فضله روی شوی جمالت
صبا روی گل را بشبنم گرفته
چو پوشیده جان جامه قالب آن دم
غم تو گریبان آدم گرفته
بیک چنگل جذبه شهباز عشقت
بسی مرغ چون پورادهم گرفته
ز روز و ز شب گرمدد بازگیری
مه وخور شود هر دو با هم گرفته
عجب نبود ارتا قیامت بماند
افق را دهان صبح را دم گرفته
بشادی دل سیف فرغانی ای جان
بتو داده جان در عوض غم گرفته
سکندر ممالک بلشکر گشوده
سلیمان ولایت بخاتم گرفته
زبار غمت پشت جان خم گرفته
بپروانه شعله شمع رویت
چو خورشید اطراف عالم گرفته
زانفاس عیسی عشق تو هر دم
دل مرده روحی چو مریم گرفته
دل خسته من ز نیش غم تو
جراحت بخود همچو مرهم گرفته
به شمشیر غم عشق نامهربانت
مرا ریخته خون و ماتم گرفته
زسوز دل بنده و آب چشمش
ثریا حرارت ثری نم گرفته
هم از فضله روی شوی جمالت
صبا روی گل را بشبنم گرفته
چو پوشیده جان جامه قالب آن دم
غم تو گریبان آدم گرفته
بیک چنگل جذبه شهباز عشقت
بسی مرغ چون پورادهم گرفته
ز روز و ز شب گرمدد بازگیری
مه وخور شود هر دو با هم گرفته
عجب نبود ارتا قیامت بماند
افق را دهان صبح را دم گرفته
بشادی دل سیف فرغانی ای جان
بتو داده جان در عوض غم گرفته
سکندر ممالک بلشکر گشوده
سلیمان ولایت بخاتم گرفته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
بدیدم بر در یار ایستاده
چو من بودند بسیار ایستاده
بسوز سینه وآب دیده چون شمع
بشب در خدمت یار ایستاده
برآن نقطه که در مرکز نگنجد
بسر مانند پرگار ایستاده
بگرد دوست سربازان عاشق
چوگرداگرد (گل) خار ایستاده
زمین وار ار چه بنشینند از سیر
نباشند آسمان وار ایستاده
نشسته چنگ بر زانوی مطرب
زبهر ناله اوتار ایستاده
ازآن آرام جان یک درد دل را
بجان چندین خریدار ایستاده
محبت کار صعبست وجز ایشان
ندیدم بهر این کار ایستاده
بصحرای قیامت در توان دید
همه مردم بیکبار ایستاده
ایا درکوی تو چون من گدایی
چو بلبل بهر گلزار ایستاده
غم عشقت چنین ازپا درافگند
مرا وچون تو غمخوار ایستاده
مهاجر را خصم اندیشه نبود
بیاری کردن انصار ایستاده
سر گردون بزیر پای دارد
خرم در تحت این بار ایستاده
ورای سیف فرغانی گدایی
برین در نیست دیار ایستاده
چو من بودند بسیار ایستاده
بسوز سینه وآب دیده چون شمع
بشب در خدمت یار ایستاده
برآن نقطه که در مرکز نگنجد
بسر مانند پرگار ایستاده
بگرد دوست سربازان عاشق
چوگرداگرد (گل) خار ایستاده
زمین وار ار چه بنشینند از سیر
نباشند آسمان وار ایستاده
نشسته چنگ بر زانوی مطرب
زبهر ناله اوتار ایستاده
ازآن آرام جان یک درد دل را
بجان چندین خریدار ایستاده
محبت کار صعبست وجز ایشان
ندیدم بهر این کار ایستاده
بصحرای قیامت در توان دید
همه مردم بیکبار ایستاده
ایا درکوی تو چون من گدایی
چو بلبل بهر گلزار ایستاده
غم عشقت چنین ازپا درافگند
مرا وچون تو غمخوار ایستاده
مهاجر را خصم اندیشه نبود
بیاری کردن انصار ایستاده
سر گردون بزیر پای دارد
خرم در تحت این بار ایستاده
ورای سیف فرغانی گدایی
برین در نیست دیار ایستاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
مرا ز عشق تو باریست بر دل افتاده
مرا ز شوق تو کاریست مشکل افتاده
ندیده دیده من تاب آفتاب رخت
ولی حرارت مهر تو در دل افتاده
درین رهی که گذر نیست رخش رستم را
خریست خفته و باریست در گل افتاده
ار آسمان به زمین آمدست چون هاروت
گناه کرده و در چاه بابل افتاده
درین سرای خراب از مقام آبادان
ز دین به دنیا وز حق به باطل افتاده
شکسته است درین چار طاق شش جهتی
چو در میان دو صف یک مقاتل افتاده
هزار قافله محرم به سوی کعبه وصل
گذشته بر من و من خفته غافل افتاده
ازین تپیدن بیهوده بر سر این خاک
گلو بریده و چون مرغ بسمل افتاده
برای همچو تو لیلی حکایت من هست
چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده
چو شعر نیک که در نامهاش درج کنند
حدیث ما و تو اندر رسایل افتاده
دل شکسته من خوارتر ز نظم منست
به دست همچو تو موزون شمایل افتاده
ولی به گوهر لطفت که معدن معنیست
چو جان به صورت خوبست مایل افتاده
مرا ز من برهان زآنک غیر من کس نیست
که در میان من و تست حایل افتاده
هزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیست
امیدوار برین در چو سایل افتاده
مرا ز شوق تو کاریست مشکل افتاده
ندیده دیده من تاب آفتاب رخت
ولی حرارت مهر تو در دل افتاده
درین رهی که گذر نیست رخش رستم را
خریست خفته و باریست در گل افتاده
ار آسمان به زمین آمدست چون هاروت
گناه کرده و در چاه بابل افتاده
درین سرای خراب از مقام آبادان
ز دین به دنیا وز حق به باطل افتاده
شکسته است درین چار طاق شش جهتی
چو در میان دو صف یک مقاتل افتاده
هزار قافله محرم به سوی کعبه وصل
گذشته بر من و من خفته غافل افتاده
ازین تپیدن بیهوده بر سر این خاک
گلو بریده و چون مرغ بسمل افتاده
برای همچو تو لیلی حکایت من هست
چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده
چو شعر نیک که در نامهاش درج کنند
حدیث ما و تو اندر رسایل افتاده
دل شکسته من خوارتر ز نظم منست
به دست همچو تو موزون شمایل افتاده
ولی به گوهر لطفت که معدن معنیست
چو جان به صورت خوبست مایل افتاده
مرا ز من برهان زآنک غیر من کس نیست
که در میان من و تست حایل افتاده
هزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیست
امیدوار برین در چو سایل افتاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو
زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را بگرد کویت پای جواز بسته
دلرا بسوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف برگشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بسته تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی ترا نگویم مه زآنکه هست رویت
گلزار نوشکفته فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
زآن سیف می نیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده
لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو
زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را بگرد کویت پای جواز بسته
دلرا بسوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف برگشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بسته تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی ترا نگویم مه زآنکه هست رویت
گلزار نوشکفته فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
زآن سیف می نیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ایا رخت زگریبان قمر برآورده
خط لب تو نبات از شکر برآورده
بدید روی تو خورشید گفت رنگ رخش
گلیست سرخ زروی قمر برآورده
در آینه چو خط سبز بر لبت بینی
زمردی شمر از لعل تر برآورده
بگیر آینه یی چون رخ تو در عرقست
بدست و، آب زآتش نگر برآورده
گلاب گلشن فردوس خورده تا چو رخت
درخت روضه حسنت زهر برآورده
بعهد جلوه طاوس حسن تو گرچه
جماعتی چو تذروند سر برآورده
اگرچه همچو مگس بر هوا کند پرواز
نه همچو مرغ بود مور پر برآورده
دل چو مرغ من از عشق دانه خالت
خروس وار فغان هر سحر برآورده
مقام با شرف کعبه کی بود هرگز
وگر چو کعبه بود از صبور برآورده
نشانده یوسف حسن توصد چو من یعقوب
بکنج کلبه احزان ودر برآورده
زچشم مست تو در کوی تو چو مدهوشان
شراب عشق مرا بی خبر برآورده
چو صبح داعی عشقت بر آسمان وجود
از آفتاب مرا پیشتر برآورده
برای روز نیاز تو سیف فرغانی
زبحر طبع هزاران گهر برآورده
بغیر بنده زضرابخانه خاطر
گدا که دید بدین سکه زر برآورده
بوصف تو دگری گر برآورد آواز
نه چون مناره بلندست هر برآورده
خط لب تو نبات از شکر برآورده
بدید روی تو خورشید گفت رنگ رخش
گلیست سرخ زروی قمر برآورده
در آینه چو خط سبز بر لبت بینی
زمردی شمر از لعل تر برآورده
بگیر آینه یی چون رخ تو در عرقست
بدست و، آب زآتش نگر برآورده
گلاب گلشن فردوس خورده تا چو رخت
درخت روضه حسنت زهر برآورده
بعهد جلوه طاوس حسن تو گرچه
جماعتی چو تذروند سر برآورده
اگرچه همچو مگس بر هوا کند پرواز
نه همچو مرغ بود مور پر برآورده
دل چو مرغ من از عشق دانه خالت
خروس وار فغان هر سحر برآورده
مقام با شرف کعبه کی بود هرگز
وگر چو کعبه بود از صبور برآورده
نشانده یوسف حسن توصد چو من یعقوب
بکنج کلبه احزان ودر برآورده
زچشم مست تو در کوی تو چو مدهوشان
شراب عشق مرا بی خبر برآورده
چو صبح داعی عشقت بر آسمان وجود
از آفتاب مرا پیشتر برآورده
برای روز نیاز تو سیف فرغانی
زبحر طبع هزاران گهر برآورده
بغیر بنده زضرابخانه خاطر
گدا که دید بدین سکه زر برآورده
بوصف تو دگری گر برآورد آواز
نه چون مناره بلندست هر برآورده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
ای ازلب تو مجلس ما پر شکر شده
عاشق بدیدن تو زخود بی خبر شده
دریای عشق دردل ما موج می زند
تااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شده
عاشق که جز تو دردل او نیست این زمان
اندر ره تو آمده کز خود بدر شده
درهر قدم اگرچه سری کرده زیر پای
سرباز پس فگنده و او پیشتر شده
چون گوش بهر طاعت تو جمله گشته سمع
چون چشم سوی تو همه اعضا نظر شده
درکوی تو که مجمع ارواح و انفس است
زآفاق در گذشته و زافلاک برشده
در مجلس تو سوختگان تو همچو شمع
زنده بتیغ گشته و کشته بسر شده
دلدادگان صورت جان پرور ترا
ازبهر کشف حال معانی صور شده
آبی کشیده شاخ زبیخ درخت خوش
قسمی ازو شکوفه وقسمی ثمر شده
تا گفته ای درآیمت ازدر بدین امید
مارا بسان چشم همه خانه درشده
مرسیف راکه دیده زغیر تو باد کور
دل کار چشم کرده بصیرت بصرشده
عاشق بدیدن تو زخود بی خبر شده
دریای عشق دردل ما موج می زند
تااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شده
عاشق که جز تو دردل او نیست این زمان
اندر ره تو آمده کز خود بدر شده
درهر قدم اگرچه سری کرده زیر پای
سرباز پس فگنده و او پیشتر شده
چون گوش بهر طاعت تو جمله گشته سمع
چون چشم سوی تو همه اعضا نظر شده
درکوی تو که مجمع ارواح و انفس است
زآفاق در گذشته و زافلاک برشده
در مجلس تو سوختگان تو همچو شمع
زنده بتیغ گشته و کشته بسر شده
دلدادگان صورت جان پرور ترا
ازبهر کشف حال معانی صور شده
آبی کشیده شاخ زبیخ درخت خوش
قسمی ازو شکوفه وقسمی ثمر شده
تا گفته ای درآیمت ازدر بدین امید
مارا بسان چشم همه خانه درشده
مرسیف راکه دیده زغیر تو باد کور
دل کار چشم کرده بصیرت بصرشده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
ای خرد با عشق تو تنگ آمده
حسن با روی تو همرنگ آمده
با تو جانی هست ازمعنی حسن
قالب صورت برو تنگ آمده
برطرب رود جمالت حسن ولطف
چون دو صوت اندر یک آهنگ آمده
لعل میگونت که جان مست ویست
شیشهای توبه را سنگ آمده
برتن چون عود از دست غمت
هر رگی در ناله چون چنگ آمده
با تو نام ما زما برخاسته
ای مرا بی تو زمن ننگ آمده
در ره عشقت که منزل جزتو نیست
هردو عالم چون دو فرسنگ آمده
سیف فرغانی ترا در کوی دوست
بار افتادست وخر لنگ آمده
در ره وصفش جهانی رفته اند
لیک کس نبود برین تنگ آمده
حسن با روی تو همرنگ آمده
با تو جانی هست ازمعنی حسن
قالب صورت برو تنگ آمده
برطرب رود جمالت حسن ولطف
چون دو صوت اندر یک آهنگ آمده
لعل میگونت که جان مست ویست
شیشهای توبه را سنگ آمده
برتن چون عود از دست غمت
هر رگی در ناله چون چنگ آمده
با تو نام ما زما برخاسته
ای مرا بی تو زمن ننگ آمده
در ره عشقت که منزل جزتو نیست
هردو عالم چون دو فرسنگ آمده
سیف فرغانی ترا در کوی دوست
بار افتادست وخر لنگ آمده
در ره وصفش جهانی رفته اند
لیک کس نبود برین تنگ آمده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
خداوندا نگارم را بمن ده
نگارم را خداوندا بمن ده
فلان را از میان جمله خوبان
خداوند اکرم فرما بمن ده
من از هستی خود سیر آمدستم
مرا بستان زمن اورا بمن ده
بگیر انصاف من بستانش امروز
وگر نی دامنش فردا بمن ده
رخش خورشید را هر روز گوید
تو معزولی،فرودآ،جا بمن ده
مرا جان از تن و اورا زخوبان
ترا سهل است بستان تا بمن ده
زمن این یک غزل بستان ببوسی
تو شکر می خور وحلوا بمن ده
تو جانان منی زآن لعل جان بخش
اگر جانی خوهم جانا بمن ده
برای سیف فرغانی نگارا
ز زلفت یک گره بگشا بمن ده
نگارم را خداوندا بمن ده
فلان را از میان جمله خوبان
خداوند اکرم فرما بمن ده
من از هستی خود سیر آمدستم
مرا بستان زمن اورا بمن ده
بگیر انصاف من بستانش امروز
وگر نی دامنش فردا بمن ده
رخش خورشید را هر روز گوید
تو معزولی،فرودآ،جا بمن ده
مرا جان از تن و اورا زخوبان
ترا سهل است بستان تا بمن ده
زمن این یک غزل بستان ببوسی
تو شکر می خور وحلوا بمن ده
تو جانان منی زآن لعل جان بخش
اگر جانی خوهم جانا بمن ده
برای سیف فرغانی نگارا
ز زلفت یک گره بگشا بمن ده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
تو می روی و مرا نقش تست در دیده
بیا که سیر نمی گردد از نظر دیده
از آن چراغ که در مجلس تو برمی شد
بجای سرمه کشیدیم دوده در دیده
از آن ز دیده مردم چو روح پنهانی
که اهل دیدن روی تو نیست هر دیده
اگر بیایی بر چشم ما نه آن قدمی
که بار منت او می کشیم بر دیده
درون خانه چنان جای پاک نیست که تو
قدم برو نهی ای نازنین مگر دیده
مهی که شب همه بر روزن تو دارد چشم
چو آفتاب ترا از شکاف در دیده
هزار بار اگر بنگرم ز باریکی
نمی شود ز میان تو جز کمر دیده
مدام بر در تو عاشقان خشک لبند
که جز بخون جگرشان نگشت تر دیده
مقیم کوی تو روشن دلان بیدارند
ترا بنور جمال تو هر سحر دیده
دهان پسته مثال تو کس ندیده بچشم
وگر چه گشته چو بادام سربسر دیده
ز گفته لاف مزن هیچ سیف فرغانی
که نزد رهرو عشقست معتبر دیده
بیا که سیر نمی گردد از نظر دیده
از آن چراغ که در مجلس تو برمی شد
بجای سرمه کشیدیم دوده در دیده
از آن ز دیده مردم چو روح پنهانی
که اهل دیدن روی تو نیست هر دیده
اگر بیایی بر چشم ما نه آن قدمی
که بار منت او می کشیم بر دیده
درون خانه چنان جای پاک نیست که تو
قدم برو نهی ای نازنین مگر دیده
مهی که شب همه بر روزن تو دارد چشم
چو آفتاب ترا از شکاف در دیده
هزار بار اگر بنگرم ز باریکی
نمی شود ز میان تو جز کمر دیده
مدام بر در تو عاشقان خشک لبند
که جز بخون جگرشان نگشت تر دیده
مقیم کوی تو روشن دلان بیدارند
ترا بنور جمال تو هر سحر دیده
دهان پسته مثال تو کس ندیده بچشم
وگر چه گشته چو بادام سربسر دیده
ز گفته لاف مزن هیچ سیف فرغانی
که نزد رهرو عشقست معتبر دیده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
ای نکو رو مشو از اهل نظر پوشیده
آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده
ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی
دیگران پای سیاهند بپر پوشیده
سالها از پس هرپرده بچشمی کور است
دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده
سکه داران ملاحت همه اندر بازار
آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده
بیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیست
کندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیده
ای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیان
وی زتو لطف میانی بکمر پوشیده
با چنین نقش که ماراست زتو بردیوار
از پس پرده نمانیم چودر پوشیده
حال فرهادکه همکاسه بود خسرو را
نیست چون قصه شیرین و شکر پوشیده
جای آنستکه تا روز ظفر بر وصلت
هرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیده
آتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشا
چند چون دیک کنم ناله سرپوشیده
سیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزید
صدفی بود که می داشت گهر پوشیده
آشکارا شو ودر ما منگر پوشیده
ای که در جلوه گه حسن تو چون طاوسی
دیگران پای سیاهند بپر پوشیده
سالها از پس هرپرده بچشمی کور است
دل همی دید ترا ای زنظر پوشیده
سکه داران ملاحت همه اندر بازار
آشکارند چو سیم وتو چو زر پوشیده
بیتکی گفته ام و لایق اوصاف تو نیست
کندر آن لحظه مرا بودبصر پوشیده
ای زتو نطق دهانی بسخن کرده عیان
وی زتو لطف میانی بکمر پوشیده
با چنین نقش که ماراست زتو بردیوار
از پس پرده نمانیم چودر پوشیده
حال فرهادکه همکاسه بود خسرو را
نیست چون قصه شیرین و شکر پوشیده
جای آنستکه تا روز ظفر بر وصلت
هرشبی ناله کنم تا بسحر پوشیده
آتشم تیز مکن ورنه دهانم بگشا
چند چون دیک کنم ناله سرپوشیده
سیف فرغانی اگر عشق نهان می ورزید
صدفی بود که می داشت گهر پوشیده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای چو جان صورت خود را ز نظر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای بنور رخ تو روی قمر پوشیده
بضیای تو شده چهره خور پوشیده
دوست درباطن معنی طلبان چون جانست
باثر ظاهروپیدا زنظر پوشیده
اینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشم
منکشف باشد و بر چشم دگر پوشیده
عشق عنقاست وما بچه آن عنقاییم
ازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیده
آن هما سایه چو می دید که ما می بالیم
بچه خویش همی داشت بپر پوشیده
چون بدانست که ما لایق پرواز شدیم
گفت ما بچه نداریم دگر پوشیده
اندرین راه روان کرد نخست آدم را
ژنده فقر بدو داده ودر پوشیده
پس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمد
آدم از علم وعمل زی سفر پوشیده
حامل بار محبت شد وآگاه نبود
زآنک در زیر رمادست شرر پوشیده
آشکارا نتوان کرد قضایی که براند
در میان عشق توچون سر قدر پوشیده
سیف فرغانی خواهد که کند بر دل او
عشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده
بضیای تو شده چهره خور پوشیده
دوست درباطن معنی طلبان چون جانست
باثر ظاهروپیدا زنظر پوشیده
اینت اعجوبه که در پیش دوکس بر یک چشم
منکشف باشد و بر چشم دگر پوشیده
عشق عنقاست وما بچه آن عنقاییم
ازپی نام ونشان رنگ بشر پوشیده
آن هما سایه چو می دید که ما می بالیم
بچه خویش همی داشت بپر پوشیده
چون بدانست که ما لایق پرواز شدیم
گفت ما بچه نداریم دگر پوشیده
اندرین راه روان کرد نخست آدم را
ژنده فقر بدو داده ودر پوشیده
پس بصد ناله وزاری سوی آن کوی آمد
آدم از علم وعمل زی سفر پوشیده
حامل بار محبت شد وآگاه نبود
زآنک در زیر رمادست شرر پوشیده
آشکارا نتوان کرد قضایی که براند
در میان عشق توچون سر قدر پوشیده
سیف فرغانی خواهد که کند بر دل او
عشق تو همچو شب قدر گذر پوشیده