عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در شهر بحسن تو رویی نتوان دیدن
از دل نشود پنهان روی تو بپوشیدن
من در عجبم از تو زیرا که ندیدستم
از ماه سخن گفتن وز سرو خرامیدن
هنگام بهار ای جان در باغ چه خوش باشد
بر یاد تو می خوردن بر بوی تو گل چیدن
با پسته خندانت گر توبه کند شاید
هم قند ز شیرینی هم پسته ز خندیدن
در ملکش اگر بودی مانند تو شیرینی
فرهاد شدی خسرو در سنگ تراشیدن
در مذهب عشاقت آنراست مسلمانی
کورا نبود دینی جز دوست پرستیدن
کردیم بسی کوشش تا دوست بدست آید
چون بخت مدد نکند چه سود ز کوشیدن
تا دیده خود بینت با غیر نظر دارد
گر چشم ز جان سازی او را نتوان دیدن
از تیغ جفای او اندیشه مکن ای سیف
تأثیر ظفر نبود از معرکه ترسیدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی بشکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان وآن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشانرا سنگیست برو رنگی
تو حقه در بگشا سنگش بگهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را زآن شکر تر بشکن
دل گنج زرست او را در بسته همی دارم
دست آن تو زر بستان حکم آن تو در بشکن
در کفه میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبله جان زآن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گردوست خوهد خود را
از بهر رضای او صد بار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و بدست خود
پایی که همی بردت هر سو بسفر بشکن
چون سیف بکوی او باید که درست آیی
خود عشق ترا گوید کز خود چه قدر بشکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن
جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن
اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن
دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن
شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن
هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن
هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن
تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن
تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن
تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن
سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
مرد محنت نیستی با عشق دمسازی مکن
چون نداری پای این ره رو بسربازی مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون نای دمسازی مکن
تا بمانی زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردی کشته چون آتش سرافرازی مکن
ای خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوی تو حمله بر غازی مکن
حال تو شیشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شیشه بر سنگی نیندازی مکن
گر همی خواهی که اندر ملک باشی دوستکام
درولایت داشتن با دشمن انبازی مکن
گر زمعنی عنبری باشد ترا درجیب حال
خویشتن راهر نفس چون مشک غمازی مکن
این بطرز شعر عطار آمد ای جان آنکه گفت
«عشق تیغ تیز شد بااو بسر بازی مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغی سیف فرغانی برو
شرم دار ای زاغ با بلبل هم آوازی مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
بخت و اقبال خوهی خدمت درویشان کن
پادشاهی طلبی بندگی ایشان کن
دامن زنده دلان گیر و از آن پس چو مسیح
بنفس در بدن مرده اثر چون جان کن
لشکر دل بکش و ملک سلیمانی را
آبدان گر نخوهی همچو سبا ویران کن
گر تو خواهی که درین کارگه کون و فساد
آنچه گویی بکنند آنچه بگویند آن کن
ورتو فرمان بری از حکم تو گردن نکشد
چرخ را گر تو بگویی که مرا فرمان کن
ای خداجوی برو چاکر درویشان باش
وی شکم بنده برو بندگی سلطان کن
آب رو برد بسی را سگ نفس از پی نان
از تو گر گوشت خوهد سوزنش اندر نان کن
مال بگذار و درین راه تهی دست درآی
لکن از راه زن اندیشه چو بازرگان کن
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد
قدم خویشتن از همره خود پنهان کن
اگرت عشق ز بیماری جان صحت داد
هر کرا درد دلی هست برو درمان کن
عشق شیرست و چو طعمه طلبد، از پی او
جگر خون شده بر آتش دل بریان کن
زین نمط شعر ازو خواه که گرمست از عشق
از درختان طمع میوه بتابستان کن
سیف فرغانی اگر ملک ابد میخواهی
اینچنین ملک بدست از در درویشان کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
ای دل ای دل مهرآن مه ورز وایمان تازه کن
سر بنه در پای جانان عهد وپیمان تازه کن
عالم غیبت شهادت میشود از روی دوست
کهنه شد چون کفر دینت خیز وایمان تازه کن
خاک پایش گر نیابی رو زگرد دامنش
پاره یی برگیر ومشک اندر گریبان تازه کن
از دهانش گر نشانی می توانی یافتن
در کنارش گیرو لب بر لب نه وجان تازه کن
روی او خندان شود هرگه که توگریان شوی
ای سحاب درفشان گل را بباران تازه کن
ابر گریانی واشکت می روذ بر روی خاک
گوگلی ازآب چشمت روی خندان تازه کن
رسم مردان دادن جانست اندر راه عشق
دست جان افشان تو داری رسم مردان تازه کن
ای شهنشه با رعیت مگذر از آیین عدل
وی توانگر باگدایان رسم احسان تازه کن
پشت اسلامست رویت پرده از رخ برفگن
کفر کافر زایل ودین مسلمان تازه کن
همچو بلبل خامشم اندر زمستان فراق
از نسیم وصل بازم چون گلستان تازه کن
چون دلم بی عشق بینی شمع رویت برفروز
بهر این افسرده آتش در زمستان تازه کن
سیف فرغانی چواو سلطان ملک حسن شد
تو بدین توقیع نو منشور سلطان تازه کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کجایی ای سر کوی تو از جهان بیرون
زمین راه تو از زیر آسمان بیرون
گدای کوی ترا پایه از فلک بر تر
همای عشق ترا سایه از جهان بیرون
کسی که پای نهد در ره تو از سر صدق
چو لا مکان قدمش باشد از مکان بیرون
مراست عشق تو روشن نگردد آنکس را
که او ز دل نکند دوستی جان بیرون
غمت برون رود از دل اگر توان کردن
تری زآب جدا ونمک زنان بیرون
زبحر عشق تو دل صد هزار موج بخورد
هنوز می کند از تشنگی زبان بیرون
بشر زآدم وعشاق زاده از عشقند
از آسمان بدر آیند اختران بیرون
یقین شناس که عشقست راه تا برود
دل فراخ تو از تنگی گمان بیرون
زجان نشانه خوهد این سخن که از دل راست
چو تیر می رود از خانه کمان بیرون
ایا رونده صاحب درون گر از دل خود
کنی غم دو جهان را یکان یکان بیرون
چو رسم هستی تو محو گشت آن جان را
اگر بجویند از خود مده نشان بیرون
بیمن عشق چو از خویشتن برون رفتی
دگر ز خویشتن آن دوست را مدان بیرون
اگر چه مردم با تو برادران باشند
تو کنج خانه گزین جمله را بمان بیرون
ازین مقام خطرناک سیف فرغانی
زهمت اسب کن وبرنشین بران بیرون
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
ای جمال تو رشک حورالعین
روح را کوی تست خلد برین
تا پدید آمد آفتاب رخت
شرمسارست آسمان ز زمین
گرچه زلف تو داده یاری کفر
روی خوب تو کرده پشتی دین
وصل ما خود کی اتفاق افتد
تو توانگر بحسن و من مسکین
دور خوبی چو روزگار گلست
تکیه بر نیکویی مکن چندین
در فراقت همی کنم بسخن
این دل بی قرار را تسکین
همچو خسرو که کرد روزی چند
بشکر دفع غصه شیرین
گر بگریم من از فراقت زار
ور بنالم من از جفات حزین
دل تهی می کنم ز غصه تو
هست اشکم بهانه یی رنگین
عاشق تو بخلق دل ندهد
میل نکند ملک بعجل سمین
چند گویی که هست جان و دلم
از جفای رقیب او غمگین
سر جور شکر فروشت نیست
ای مگس خیز و با شکر منشین
عشق در جان سیف فرغانیست
چون در اجزای خاک ماء معین
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپیدست حسن طعمه او مرغ دل
شیر سیاهست عشق با همه نخجیر او
عشق نماز دلست مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو بتأخیر او
عشق چو صبحست دید روی چو خورشید دوست
بر دل هرکس که تافت نور تباشیر او
خمر الهیست عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبداء تأثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن بتقریر او
عشق جوان نو رسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
درکش ازین سلسله پای دل خویش ازآنک
حلقه اول بلاست بر سر زنجیر او
مرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست بحسن آیتیست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمه شعر سیف نغمه داودیست
نفخه صور دلست صوت مزامیر او
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
کسی کو عشق بازد بارخ تو
کند جان طرح با زیبا رخ تو
سر خود بر بساط عشقت ای شاه
ببازم تا بمانم با رخ تو
بساط نظم گستردم دگربار
براندم اسب فکرت با رخ تو
چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست
که یک یک می برد ازما رخ تو
درین بازی که من افتادم این بار
ندانم من بمانم یا رخ تو
اگر چه هر دو عالم برده تست
نماند هیچ کس الا رخ تو
بساط ملک بستانم زشاهان
اگر با من بود تنها رخ تو
پس هر پرده همچون درنشستم
ولی نگشود در برما رخ تو
نظر در خود کنم باشد که روزی
ازین پرده شود پیدا رخ تو
من وتو درجهان عشق وحسنیم
من اینجا شاهم وآنجا رخ تو
چوسیف امروز عاشق نیست با تو
ازو پنهان بود فردا رخ تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو
همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان
استخوان می طلبم همچو سگان از در تو
ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت
مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو
دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان
قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو
تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد
عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو
گردنم کز پی پای تو کشد بار سری
طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو
پرده بردار که از پشت زمین هر ذره
آفتابی شود از روی ضیاگستر تو
بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب
بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو
ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز
مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو
حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور
هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو
گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط
از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو
سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست
گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ایا گرفته مه وآفتاب نور از تو
بمرگ حالم نزدیک گشت دور از تو
زدیده ودل من ای همه بتو نگران
مپوش رو که دل و دیده راست نور از تو
بهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمن
مرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتو
چو می روی همه در ماتمند عشاقت
بیا که ماتم عشاق هست سور ازتو
زفرقت تو ندانم که حال من چه شود
نه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتو
اگرچه در طلب از ما فتورها باشد
تو منعمی نبود در عطا فتور ازتو
زحزن گر طرف دیگری بود هرگز
چه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتو
بنفس مرده عشق تواند زنده دلان
بجان حیات پذیرند در قبور ازتو
بلطف خود مددش کن که سیف قرغانی
همی خوهد مدد اندر همه امور ازتو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
خط نورست بر آن تخته پیشانی تو
مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو
شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد
ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو
ای توانگر که چو درویش گدایی کردند
پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو
جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور
چشم معنی من از صورت روحانی تو
گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک
در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو
خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند
گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو
سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود
گر مرا دست دهد پایه دربانی تو
بس که در گریه ببینی گهرافشانی من
من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو
قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود
باصولی که کند بنده غزل خوانی تو
سیف فرغانی او یار سبکروحانست
نازنین چند کشد بار گرانجانی تو
خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا
آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو
تا تو از جان خبری داری و از تن اثری
الم روح بود لذت جسمانی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
ای زمان همچون مکان گشته حجاب روی تو
نور روی آفتاب از آفتاب روی تو
پرتوی از تو ندیده پیه خام چشم من
وین دل بریان همی سوزد ز تاب روی تو
هر شبی بر خاک ریزم آب چشمی همچو شمع
کآتشی در من فتاد از التهاب روی تو
روی تو دعوی خوبی کرد شد شمشیر کند
آفتاب تیغ زن را در جواب روی تو
چهره خورشید کاندر گلشن گردون گلست
یافت همچون میوه رنگ از ماهتاب روی تو
ای جمال تو جهان آرای در دلهای ما
از چه محبوبست حسن؟ از انتساب روی تو
هر شبی خورشید زرگر آن ترازودار فیض
می دهد مه را زکاتی از نصاب روی تو
همچو مشک و عنبر از بهر مشام اهل خلد
خاک فردوسست خوش بوی از گلاب روی تو
در مدارس رفتم و کردم نظر در باب علم
آن همه فصلیست بیرون از کتاب روی تو
در فصول هر کتابی فکر کردم سطر سطر
نیست اندر هیچ خط حرفی ز باب روی تو
سیف فرغانی بشعر اوصاف رویت گفت لیک
گر چه تر باشد ازو نفزاید آب روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
ای زماه ومهر برده گوی دعوی روی تو
صورت خورشید ومه را هست معنی روی تو
گر هزاران آفتاب ومه بود در آسمان
من نپندارم زمین روشن شود بی روی تو
ذرها خورشید گردند ار در ایشان بنگرد
آفتاب آسمان حسن، یعنی روی تو
گر بکاری در بباید مرد، باری کار عشق
ور برویی دل ببایدداد، باری روی تو
درمیان عاشقان شیداترازمجنون شدی
گر بدیدی همچو من ناگاه لیلی روی تو
عاشق ازخودرفت چون در داد حسنت جام عشق
کوه از جا شد چوآمد در تجلی روی تو
زاهدان حور و قصور و عابدان حلوا و مرغ
آرزو دارند و، عاشق را تمنی روی تو
تا حجاب هستی ماپرده باشد درمیان
نی قفای خویشتن بیند کسی نی روی تو
همچو(کافر) ترک باید کرددین درراه عشق
گربترک دین دهد ای دوست فتوی روی تو
دل زهرچیزی که بگشایدو زو جان خوش شود
چشم عاشق بست وگفت اینست تقوی روی تو
جنت دیدار دارد سیف فرغانی بنقد
گر میسر گرددش در ملک دنیاروی تو
روی تو فردوس اعلی را طراوت می دهد
ای نهان از دیده اصحاب دعوی روی تو
در شگفتم تا چو سعدی عارفی چون گویدت
کای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
بیناست چشم جان من از دیدن آن ماه رو
کز خال گندم گون او دارم برنگ کاه رو
کردست قدم چون کمان، رویم برنگ زعفران
آن ماه روی سرو قد آن سروقد ماه رو
عکس رخ همچون مهش بر خیمه گردون فتد
گر ترک هندو چشم من بنماید از خرگاه رو
خورشید گوید ماه را بر آسمان تکیه مکن
گر آب رو خواهی بنه بر خاک این درگاه رو
نقاش معنی صورتی نار است هرگز در جهان
همچون رخ او تا بحسن افتاد در افواه رو
گر همچو سگ در کوی او از آستان بالین کنی
بگشایدت ناچار در بنمایدت ناگاه رو
یک ره بعالم در نگر و آنگه در آن دلبر نگر
اول حجاب آنگاه در اول نقاب آنگاه رو
ای از بلا غمگین شده غم دیده و مسکین شده
یا خود میا اندر رهش یا بر متاب از راه رو
چون در نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغل
تو سوی قبله بعد ازین خواه پشت آور خواه رو
رو بر بساط عشق او با سیف فرغانی نشین
تا دم بدم بنمایدت در هر رخی آن شاه رو
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
دلا با عشق کن پیمان و می رو
قدم در نه درین میدان و می رو
درین کو خفتگان ره نوردند
درآ در زمزه ایشان و می رو
دل اندر بند جان جانان نیابی
زجان برگیر دل ای جان و می رو
ترا آن دوست می خواند بر خود
تو نیز آن دوست را می خوان و می رو
بدل هشیار باش و اندرین راه
مکن اندیشه چون مستان و می رو
چو در راه آمدی از هستی خود
سری در هر قدم می مان و می رو
اگر چه نفس تو اسبیست سرکش
درین ره چون خرش می ران و می رو
برو گر دست یابی برنشینش
ولی پایی همی جنبان و می رو
وگر در ره بزادت حاجت افتد
از آب روی خود کن نان ومی رو
بره تنها رود ره گم کند مرد
درآ در خیل درویشان و می رو
تو همچون قطره ای، خاکت خوهد خورد
مبر از صحبت یاران و می رو
اگر در ره بجیحونی رسیدی
درو پیوند چون باران و می رو
چو جیحونت به دریایی رسانید
قدم بر آب نه آسان و می رو
از آن پس گر خوهی چون ابر دربار
همی کش بر هوا دامان و می رو
بفر سایه خود همچو خورشید
گهر می پرور اندر کان و می رو
هم از خود می شنو علمی که می گفت
خضر با موسی عمران و می رو
مدان این راه (را) پایان و می پوی
مجوی این درد را درمان و می رو
جهان ای سیف فرغانی خرابست
منه رخت اندرین ویران و می رو