عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم
چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم
خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم
گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم
چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم
گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم
چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم
خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم
گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم
چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم
گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
درعشق دوست ازسر جان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
دریک نفس زهر دو جهان نیز بگذریم
مالی کزو فقیر وغنی را توانگریست
درویش وار ازسر آن نیز بگذریم
گر دل چو دیگران نگرانی کند بغیر
درحال ازین دل نگران نیز بگذریم
قومی نشسته اند بر ای جنان وحور
برخیز تا زحور وجنان نیز بگذریم
ازلامکان گذشتن اگرچه نه کار ماست
گر لا مدد کند زمکان نیز بگذریم
هرچند ازمکان بزمانی توان گشت
وقتی بود که ما ز زمان نیز بگذریم
این عقل وبخت ازپی دنیا بود بکار
ازعقل پیرو بخت جوان نیز بگذریم
باشدکه باز همت ما پر برآورد
تا زین شکارگاه سگان نیز بگذریم
بیچاره سیف ذوق خموشی نیافتست
تا(خود)زنظم این سخنان نیز بگذریم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ما گدای در جانان نه برای نانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان
از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هرچند نیم زیبا زیباست همی جویم
چون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
زآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفت
یعنی سرزلفت را در پات همی جویم
هرچند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع بدست دل شبهات همی جویم
با دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل ازهمه برکندم یکتات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان
از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هرچند نیم زیبا زیباست همی جویم
چون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
زآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفت
یعنی سرزلفت را در پات همی جویم
هرچند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع بدست دل شبهات همی جویم
با دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل ازهمه برکندم یکتات همی جویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
آن دوست که ما ازآن اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای از خمار چشم تو آشوب در جهان
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
ایا عشقت گرفته عالم جان
غمت ریش دلست ومرهم جان
تو شیرین لب همی دانی که مارا
چه شور افگنده ای در عالم جان
دل عشاق بردی وترا نیست
غم ایشان چو ایشانرا غم جان
غم اندر کوی عشقت همره دل
دل اندر کار مهرت همدم جان
زگوهرها که لعلت می فشاند
نگین از عشق دارد خاتم جان
برای عشق تو فرزند دل زاد
زحوای تن و ازآدم جان
زنفخ عشق تو هردم بزاید
چو عیسی صد مسیح از مریم جان
چو نفس از درد عشق تو بمیرد
بباید داشت دل را ماتم جان
بجز شوریده عشق تو نبود
درون پرده تن محرم جان
دلی کز عشق شد روشن نباشد
برو پوشیده سر ملهم جان
برای زایران کعبه دل
برآوردیم آب از زمزم جان
بیابم ملک وصلت گر بگیرم
بسان سیف فرغانی کم جان
غمت ریش دلست ومرهم جان
تو شیرین لب همی دانی که مارا
چه شور افگنده ای در عالم جان
دل عشاق بردی وترا نیست
غم ایشان چو ایشانرا غم جان
غم اندر کوی عشقت همره دل
دل اندر کار مهرت همدم جان
زگوهرها که لعلت می فشاند
نگین از عشق دارد خاتم جان
برای عشق تو فرزند دل زاد
زحوای تن و ازآدم جان
زنفخ عشق تو هردم بزاید
چو عیسی صد مسیح از مریم جان
چو نفس از درد عشق تو بمیرد
بباید داشت دل را ماتم جان
بجز شوریده عشق تو نبود
درون پرده تن محرم جان
دلی کز عشق شد روشن نباشد
برو پوشیده سر ملهم جان
برای زایران کعبه دل
برآوردیم آب از زمزم جان
بیابم ملک وصلت گر بگیرم
بسان سیف فرغانی کم جان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
من از خدای جهان عمر میخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ای گلستان شکفته بنسیم وباران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان
خون جگر نظر کن سودا پزان خود را
با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
وآن دو عقیق شیرین در وی شکرفروشان
خون جگر نظر کن سودا پزان خود را
با گوشت پاره دل در دیگ سینه جوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هرشب ز بار عشقت در گوشهای خلوت
گردون فغان برآرد از ناله خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس بهم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بی کار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خوبان رعیت اند وتویی پادشاهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
ایشان همه ستاره و روی تو ماهشان
بی آفتاب روی تو همرنگ شب بود
روز سپید خلق ز چشم سیاهشان
ایشان بتیر غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روی تو پشت سپاهشان
بالای این چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشید و ماه جمع بزیر کلاهشان
یوسف رخند و هر که چو یعقوب مستمند
پوشیده چشم نیست درافتد بچاهشان
در دعوی هوای تو عشاق صادقند
زیرا که هست شاهد رویت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبری
خوبان پیاده اند ورخ تست شاهشان
خال تو دیده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درین دامگاهشان
عشاق سوی کوی تو ره می نیافتند
روی تو شعله یی زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حیران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سیف جرم
ایزد بروی خوب تو بخشد گناهشان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
ای شاه حسنت را مدد از کبریای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن
ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را
هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن
ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم
از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن
ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده
عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن
وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند
خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن
بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی
ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن
چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل
آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن
آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی
هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن
آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن
چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن
زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن
دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن
با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین
مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
عاشق نباشد همچو تو کس بر لقای خویشتن
مه پیش خورشید رخت از حسن لافی می زند
برخیز و این سرگشته را بنشان بجای خویشتن
گل را ز شرم روی تو باران عرق شد بر جبین
تا خار خجلت چون کشد مسکین ز پای خویشتن
ای از جبینت لمعه یی بر روی مر خورشید را
هر شب رخ مه را دهی نور از قفای خویشتن
اندر مصاف عشق او تو نفس را بشکن علم
بر فرق اکوان نصب کن زآن پس لوای خویشتن
ای خوب رویانت حشم ایشان نه چون تو محتشم
از سفره ایشان ببر نان گدای خویشتن
ای دل ربوده از برم گر نیز گویی جان بده
عاشق ندارد جان دریغ از دلربای خویشتن
وی ماه خوبان تابکی چون ذره سر گردان کند
خورشید رویت خلق را اندر هوای خویشتن
بیمار عشق تو شدیم ای جان طبیب ما تویی
ما دردمندان عاجزیم اندر دوای خویشتن
چون مردگان آگه نینداز زندگی جان و دل
آنها که در نان یافتند آب بقای خویشتن
تا شد چراغ خور روان اندر زجاج آسمان
بی عشق کس نوری ندید از شمع رای خویشتن
آنرا که بر دیوار در، بر بام نبود روزنی
هرگز نبیند آفتاب اندر سرای خویشتن
آنکو بمالد روی خود چون باد بر خاک درت
روشن نگشت و تیره کرد آب صفای خویشتن
چشم تو بیمارست رو از خون ما داروش کن
زیرا طبیبان عاجزند اندر دوای خویشتن
دنیا و عقبی دادم و وصلت مرا حاصل نشد
هم تو بتو داناتری خودکن بهای خویشتن
با عاشقان شو همنشین خود را مبین آنگه ببین
مرآسمان را چون زمین سر زیر پای خویشتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
هرگز گلی اندر جهان بی خار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
دلبر بسی بینی ولی دلدار نتوان یافتن
گرخلق را یاری دهی یارت بسی باشد ولیک
از خلق اگر یاری خوهی کس یار نتوان یافتن
گر بهر خاک کوی خود یار ازتو جان خواهد بده
کآن نقد را زین تیزتر بازار نتوان یافتن
شکرانه ده جان گر ترا گوید سگ کوی منی
وین لطف ازو باری بود هر بار نتوان یافتن
بی عشق دیدن روی او کس را میسر کی شود
چون اهل جنت نیستی دیدار نتوان یافتن
ور چند جان دادی بدو کم کن طمع در وصل او
کآن نیم جو را در عوض دینار نتوان یافتن
ای بر نکویان پادشه چون من ترا یک نیک خوه
چون سیم و زر در خاک ره بسیار نتوان یافتن
ازبهر عشقت در زمان لایق ندیدم هیچ جان
بهر چنین در در جهان دیوار نتوان یافتن
در وصف رویت بلبل است آن گل که گفتی در چمن
زیباتر از رخسار من رخسار نتوان یافتن
آن را که از خمر غمت تلخی بکام دل رسد
شیرین تر از گفتار او در گفتار نتوان یافتن
عاشق بعالم ننگرد در خویشتن هم ننگرد
اندر ردای عیسوی زنار نتوان یافتن
در خوابگاه وصل تو عاشق نخسبد هیچ شب
گر چون خروسش هر سحر بیدار نتوان یافتن
تا سیف فرغانی نظر کرد اندر آن شیرین پسر
شد مست عشق و دیگرش هشیار نتوان یافتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
ای شده لعل لب تو شکرافشان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن
از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن
نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن
صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن
مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن
در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن
ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن
از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن
مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن
از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن
تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن
گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن
سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن
سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
از لب لعلت روانست آب حیوان در سخن
از لبان تو شکر چینی کند روح القدس
چون شود شیرین دهانت شکرافشان در سخن
نکته جانی تو گویی یک زمان خامش مباش
مهر سلطانی تو داری سکه بنشان در سخن
صوفی صافی بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان در سخن
در بدن جان می فزاید بوسه تو زآن دهان
وز شکر در می فشاند لعلت ای جان در سخن
مهر یاقوت از دهان برگیر تا پیدا شود
این حلاوتها که لعلت راست پنهان در سخن
در سخن تو شکرافشانی و من حیران تو
عندلیب بی نوا خاموش و بستان در سخن
ای تو با بنده چو یوسف با زلیخا در مقال
بنده با تو همچو هدهد با سلیمان در سخن
از زبان خلق دایم جان و آن بشنیده ایم
هر دو داری ای صنم این در لب و آن در سخن
مطرب من قول تست ای من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان در سخن
از میان تو مرا مویست دایم در دهان
وز دهان تو مرا تنگست میدان در سخن
تو سخن می گویی و خوبان عالم خامشند
لشکری خاموش به چون هست سلطان در سخن
گر بنالم از غمت عیبم مکن کایوب را
دم بدم می آورد ایذای کرمان در سخن
سایه بر کارم فگندی تا چنین گویا شدم
ذره را آوردی ای خورشید تابان در سخن
سیف فرغانی درمهای تو چون شاید نثار
حضرت اوراست که زرسنج میزان در سخن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن
من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن
گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن
بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن
روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن
بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن
عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟
سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن
من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن
گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن
بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن
روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن
بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن
عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟
سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن