عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل ارزنده بعشقی منت جان برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگیر
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حیوان زاد داری بهر ره نان بر مگیر
گر نعیم هر دو عالم یا بی اندر آستین
جمع کن در دامن ترک وبیفشان بر مگیر
دوست گر از لعل خود حلوای رنگینت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگیر
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردی آب حیوان برمگیر
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن میفگن داغش ازران برمگیر
توچو سلطانی بدولت کار سرهنگان مکن
تو سلیمانی بر تبت بار دیوان برمگیر
اندر آن میدان که بینی تیر باران بلا
چون تو در جوشن گریزی تیغ مردان برمگیر
با وجود نازپرور دلق درویشی مپوش
بر سری کش تاج نبود چتر سلطان برمگیر
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کنی
هر شبی ازخاک کویش چشم گریان برمگیر
پیر گشتی باده غفلت جوانانه منوش
نیمه شهر صیام از ماه شعبان برمگیر
ای توانگر ما گدایانیم اندر کوی تو
خوان لطف خود زپیش ما گدایان برمگیر
تا درین ره ذره یی ازمن مرا باقی بود
سایه ازکار من ای خورشید تابان برمگیر
سیف فرغانی چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانیست بروی جز بفرمان برمگیر
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه یی زآن برمگیر
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
مست عشقت بخود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع بگاز
ای بنیکی ز خوب رویان فرد
وی بخوبی ز نیکوان ممتاز
هرکه در سایه تو باشد نیست
روز او را بآفتاب نیاز
هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل بسوی تو به که رو بحجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی کند در باز
تا سخن از پی تو می گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
بتو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشکست مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
بسخن شور در جهان انداز
کآفرین می کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پرده ناز
ور ببری سرش چو شمع بگاز
ای بنیکی ز خوب رویان فرد
وی بخوبی ز نیکوان ممتاز
هرکه در سایه تو باشد نیست
روز او را بآفتاب نیاز
هرکه را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل بسوی تو به که رو بحجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی کند در باز
تا سخن از پی تو می گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهرست و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هرکه از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
بتو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشکست مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
بسخن شور در جهان انداز
کآفرین می کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پرده ناز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
کبر با اهل محبت ناز با اهل نیاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
کار معشوقان بود گر عاشقی چندین مناز
عاشق از آلایش کونین باشد برحذر
حوری از آرایش مشاطه باشد بی نیاز
کار بهر دوست کن، برادوست باشد مزد تو
دشمن تست آنچه دارد مر ترا از دوست باز
نان برای او خوری با روزه همسنگی کند
خواب بهر او کنی کمتر نباشد از نماز
جان خود را در رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغی که او را طعمه خود کرد باز
گرچه مملوکست چون منظور سلطانی شود
کوس محمودی زند در صف محبوبان ایاز
همچو شمع ار عاشقی با سوز دل با آب چشم
شب بروز آور، گهی می سوز و گاهی می گداز
گر بگوید دوست اشک از سر فرو باری چو شمع
ور بخواهد باز آتش در دهان گیری چو گاز
گر دلت او را خوهد تن را چه عزت جان بده
ور ز قدرش آگهی زر را چه قیمت سر بباز
ور بجان قصدت کند می بین قضا را جمله عدل
ور ز تو نعمت برد می رو بلا را پیش باز
ور دهد دستت که خود را پای بر گردن نهی
تا بعلیین نداری مانعی سر بر فراز
سیف فرغانی ز خود بگذر قدم در راه نه
در سواران بنگر و با خر درین میدان متاز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز
از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز
مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم
ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز
چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من
بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز
زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست
چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز
از برای خدمتت خود را همی شویم باشک
خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز
همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن
بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز
هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست
آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز
پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز
پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت
ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز
کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی
وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز
از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق
خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز
در نشیب نیستی با دست برد عشق ما
پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز
ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می
وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز
گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین
بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز
سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو
چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز
از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز
مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم
ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز
چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من
بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز
زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست
چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز
از برای خدمتت خود را همی شویم باشک
خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز
همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن
بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز
هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست
آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز
پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز
پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت
ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز
کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی
وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز
از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق
خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز
در نشیب نیستی با دست برد عشق ما
پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز
ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می
وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز
گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین
بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز
سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو
چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
شوق لقاء تو باده طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
دردل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرااز تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هیزم تراست گران سوز
رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمیر درآن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت
تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
شوق لقاء تو باده طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
دردل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرااز تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هیزم تراست گران سوز
رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمیر درآن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ارگرم گشت سیف ازآن گشت
تا بدلی درفتد ازین سخنان سوز
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
اگرچه راه بسی بود تا من از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
دلم بسوخت ز عشق تو چون تن از آتش
ز سوز عشق تو در سینه چو کوره من
دلم گرفت حرارت چو آهن از آتش
ز باد دم شودش سیم و زر روان چون آب
اثرپذیر چو شد خاک معدن از آتش
ز باد سرد کز آن کوی آورد خاکی
چو آب گرم فتد جوش در من از آتش
بعشق دانه دل را چو کاه داد بباد
دلم اگرچه نگه داشت خرمن از آتش
نبود ایمن از آفات، در گریخت بعشق
ندیده ام که کند عود مأمن از آتش
چو بستدش ز جهان و بخود گرفتش عشق
چو ماهی است که کردست مسکن از آتش
اگرچه شمع سر اندر دهان گاز نهاد
گرفت نور و برافراخت گردن از آتش
دل مجرد از آفات غیر محفوظست
که بی فتیل سلیم است روغن از آتش
ز کار عشق بتن رنج می رسد آری
مدام دود بود قسم گلخن از آتش
نصیب دیده من از رخ تو حرمانست
همیشه دود خورد چشم روزن از آتش
بنور عشق کند حسن همچو گلشن دل
بلی چراغ کند خانه روشن از آتش
بعشق راه توان یافت سوی تو که کلیم
ببرد راه بوادی ایمن از آتش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
جرعه یی می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هرکه از جام عشق او می خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
بکسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
بهمه جای می رود حکمش
بهمه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کآن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هرکه عاشق نشد، بدامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هرکه از جام عشق او می خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
بکسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
بهمه جای می رود حکمش
بهمه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کآن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هرکه عاشق نشد، بدامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را
که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش
بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش
بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش
علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش
ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش
نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش
از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده
گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش
ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی
که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را
که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش
بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش
بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش
علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش
ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش
نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش
از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده
گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش
ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی
که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
گرچه جان می دهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد بمن صورت معنی دارش
بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال
دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید مطلب ور برود بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان
مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
جان نو داد بمن صورت معنی دارش
بنگر آن دایره روی و برو نقطه خال
دست تقدیر بصد لطف زده پرگارش
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری بکف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید مطلب ور برود بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده دلان
مرده یی باشی اگر جان ندهی در کارش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
دلارامی که حیرانم من از حسن جهانگیرش
رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش
چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه
نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش
چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش
رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش
کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش
بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را
اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش
ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی
شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش
اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش
شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت
خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش
بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل
دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش
برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی
ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش
رخ او آیتی در حسن و نور قدس تفسیرش
چو دست عشق او گیرد کمان حکم در قبضه
نه مردی گر برو داری که برجز تو رسد تیرش
چو زلف او کند در بند مجنونان عشقش را
اگر از حلقه مایی بده گردن بزنجیرش
رضیع مادر فطرت که دارد در دهان پستان
بقای جاودان یابد اگر زآن لب بود شیرش
کسی کز آتش شوقش ندارد شمع دل زنده
هم از روغن شود کشته چراغ دولت پیرش
بچندین سعی همچون مال آن شادی جانها را
اگر روزی بدست آری برو چون غم بدل گیرش
ایا شیرین بنیکویی ببخت شور من گویی
شب وصل تو خوابی بود و روز هجر تعبیرش
اگر عاصی بمحشر در شفیع از روی تو سازد
کرم را بعد از آن نبود سخن در عفو تقصیرش
شراب عشق در دادی و من چون چشم مخمورت
خرابیها کنم زین پس که مستم کرد تأثیرش
بتدبیر خرد گفتم مگر حل گردد این مشکل
دگر بر ریسمان ما گره زد دست تدبیرش
برای مخزن شاهیش مسکین سیف فرغانی
ندارد زر ولی دارد مسی از بهر اکسیرش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
شبی از مجلس مستان برآمد ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
رسد از غایت تیزی بگوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم نخواهد شد
ز چشمم ژاله اشک و ز گوشم ناله چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداریست از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
بآب چشمه حیوان شکر در پسته تنگش
کفی از خاک پای او بدست پادشا ندهم
وگر چون (من) گدایی را دهد گوهر بهمسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
بگوش عاشقان آمد سحرگه ناله چنگش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون ازآن موسم کز وگرددجهان را وقت خوش
و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش
عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود
روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش
از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو
جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش
ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو
در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش
پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست
برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش
ازسر حال ار بجنباند سری درویش او
گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش
بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل
کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش
کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش
زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش
عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد
آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش
سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست
کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش
گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان
جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش
و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش
عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود
روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش
از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو
جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش
ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو
در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش
پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست
برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش
ازسر حال ار بجنباند سری درویش او
گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش
بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل
کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش
کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش
زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش
عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد
آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش
سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست
کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش
گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان
جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
زهی از جمال تو گشته جهان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش
زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش
که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش
ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش
نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش
زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش
که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش
ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش
نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
زهی از زلف تو جان حلقه در گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
منم امروز دور از مشرب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش
بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش
تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش
ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش
چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش
تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش
ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش
مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش
غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش
بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش
من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش
بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش
درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش
بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش
تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش
ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش
چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش
تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش
ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش
مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش
غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش
بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش
من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش
بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش
درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش
ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش
روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم
عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش
مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند
خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش
من سبک دل رادرین ره هست سربار گران
بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش
شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد
دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش
دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید
با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش
عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت
تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش
آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ
عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش
شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند
ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش
شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم
بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش
ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند
بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش
بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد
من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش
بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام
گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش
روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم
عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش
مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند
خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش
من سبک دل رادرین ره هست سربار گران
بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش
شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد
دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش
دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید
با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش
عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت
تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش
آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ
عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش
شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند
ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش
شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم
بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش
ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند
بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش
بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد
من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش
بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام
گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش
بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش
هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش
بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش
هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش
من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش
عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش
گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش
گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش
ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش
چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش
در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش
عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش
دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش
خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش
سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش
بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش
خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش
من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش
عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش
گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش
گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش
ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش
چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش
در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش
عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش
دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش
خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش
سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش
بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش
خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش
بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق
رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش
از کوی او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش
هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش
بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خویش
کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسی بماند که در باخت آن خویش
از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش
هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحری شود محیط ونبیند کران خویش
دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش
در پیش جیش همت عاشق نایستاد
سلطان ماه با سپه اختران خویش
قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش
گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری
در پای چنگ او فگند طیلسان خویش
تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش
بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق
رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش
از کوی او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش
هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش
بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خویش
کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسی بماند که در باخت آن خویش
از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش
هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحری شود محیط ونبیند کران خویش
دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش
در پیش جیش همت عاشق نایستاد
سلطان ماه با سپه اختران خویش
قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش
گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری
در پای چنگ او فگند طیلسان خویش
تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خویش