عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱ - دیباچه جلالای طباطبایی بر مثنویاتی که کلیم و قدسی در تعریف کشمیر سرودهاند
به نام پادشاه پادشاهان
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳ - تعریف ملک کشمیر و آب و هوای آن
خوشا کشمیر و خاک پاک کشمیر
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۷ - تعریف ورود شاهجهان به کشمیر
کند طاووس کشتی بر هما ناز
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
که جا در زیر چترش کرده شهباز
چو طبعش مایل خشکی شد از آب
فرو شد از الم دریا به گرداب
صبا رفت و گلستان را خبر کرد
که اینک نوبهاری تازه سر کرد
ز شوق آن بهار بوستاندوست
چمن چون غنچه بیرون آمد از پوست
ز شکر مقدم خاقان اعظم
لب جدول نمیآمد فراهم
به یکبار آنچنان گلها شکفتند
که گویی باغ را از غنچه رفتند
گل از شبنم به روی غنچه زد آب
که دولت میرسد برخیز از خواب
درآمد پادشاه هفت کشور
به گلشن، چون بهار تازه و تر
نگیرد غنچه چون لب را به افسوس؟
که چشم نرگس اول کرد پابوس
پریشان چون نگردد طبع شمشاد؟
که اول، بنده گشتش سرو آزاد
به خاک پایت ای خاقان اکبر
که کشمیر از تو شد کشمیر دیگر
وگرنه، پیش از این بودهست این شهر
نبردی اینقدرها چشم ازو بهر
ز یمن مقدمت بختش بلندست
وگرنه قدر مشت سبزه چندست؟
مرا هندست از کشمیر مقصود
چراغ لاله را روغن بود دود
نهال قدس در کشمیر کم نیست
بهشت است این، گلستان ارم نیست
درین گلزار، راه طعنه بازست
زبان سوسنش بر گل درازست
ز شبنم گو منه گل پنبه در گوش
که حیرت بلبلان را کرده خاموش
بود در پرده اینجا صوت بلبل
که از افغان نرنجد خاطر گل
کند نرگسپرستی چشم آهو
گدازد بهر سنبل، یار، گیسو
سری دارد به سبزی کوه ماران
که باشد سبز، رنگ زهرخواران
به هر سو میبرد گل در چمن باد
چه شد گر گل به چشم نرگس افتاد
بهشت از شوق کشمیرست بی تاب
ارم چشم از تماشایش دهد آب
به بازی گرم شد با هیزمش عود
ز بازی ساختن بر سر زدش دود
درین بستان طراوت پایدارست
تذرو سرو این گلشن، بهارست
ندانم کرد تالابش چه نیرنگ
که هست آیینهاش غمّاز در سنگ
ز بس حسن ازل رفته به کارش
نمانده بهر خوبان دیارش
نرسته گل چنان در خنده افتاد
که شاخ گل چو نی آمد به فریاد
ز عکس سبزه، پیرانش رداپوش
جوانان در زمرد، گوش تا گوش
مگر زین خاک خواهد زعفران رست؟
که گل از خنده بسیار شد سست
پریشان است ازان گیسوی سروش
که باشد شانه از بال تذروش
ز بس میکوفت پهلویش ز شمشاد
ز گلشن رفت بیرون، سرو آزاد
نیفتد بر زمین، حرف تمنا
به عاشق مژده باد از سبزه اینجا
صبا مرکب دواند در فضایش
رطوبت عشق ورزد با هوایش
به رنگ بوی گل، مرغ شباهنگ
گل شببوی را نگذارد از چنگ
گشوده غنچه چون بلبل پر و بال
صبا افتان و خیزانش ز دنبال
مکن گو غنچه نقد گل شماره
زر مردم، نماید کیسه پاره
شنیدی تا صدای خنده گل
دمیدی ناله از منقار بلبل
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۰ - تعریف باغ آصفآباد
چو آمد سوی باغ آصفآباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین میگشت با این چشمه، زمزم
اگر میبود در کشمیر، آن هم
نمیباشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صافتر از ماه بیمیغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی میچشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمهای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینهها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه میزید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمهسار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّندهتر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچکس بیبهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۱ - تعریف چشمه ورناک
خَضِر سرچشمه ورناک جوید
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعهای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهانآرای اکبرآباد
تعالیلله ازین باغ دلافروز
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبعها را معتدل ساز
درختان همسر و مرغان همآواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزهاش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهانگیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوشبوست
که گویی ریشهاش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزهاش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همتبلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمیگوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانهزادان حریمش
نسیم از بیقراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش میدهم از نم گواهی
که میآید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمیآرد به جز سیب ذقن بار
بلندیهای سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دلها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل میکند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچهاش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخرو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل میرباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره میزیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بیتاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمتآلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمهساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایهاش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایمتر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرفسایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمیباشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو بردهست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازکمزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده همآشیان قمریّ و بلبل
***
مرا باغ جهانآرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بیزوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشمزخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لالهاش داغ
هوای این گلستان صحّتافزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایمتر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمیگنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهابالدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کردهاند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشهچینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاجداران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندیهای شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطربتر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که میکرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمیدانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد همآغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، همسنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سالها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندیهای فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشمخانه
ازین دولتسرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بینگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردمنشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود همعِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتینشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بیشمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاهبیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۶ - در توصیف شکارگاه شاه جهان در پالم
زهی صیدگاه شهنشاه دین
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
که صیاد دوران ندیدش قرین
چنین صیدگاهی برای شکار
ندیدهست صیدافکن روزگار
شکاری که در عرصه عالم است
همه جمع گردیده در پالم است
ز آهو در و دشت پر آنچنان
که گویی جهان گشته آهوستان
هوا عشرتافزا ز باد شمال
زمین نرگسستان ز چشم غزال
به عالم که دید این چنین صیدگاه؟
که صیدش بود بیشتر از گیاه
درین صیدگه، با شتاب تمام
شهنشاه دین قبله خاص و عام
ز دنبال هم بی خطا و درنگ
بسی صید افکند با یک تفنگ
ز آهو که صید شهنشاه شد
شمارش دو افزون ز پنجاه شد
صدوچار نوبت در آن گیر و دار
ز مرکب فرود آمد و شد سوار
تماشای صیاد این صیدگاه
کند محو در چشم آهو نگاه
به راه است چشم غزالان چهار
که آید شهنشه به عزم شکار
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲۸ - تعریف تخت سلطنتی و تاریخ ساخت آن
زهی فرخنده تخت پادشاهی
که شد سامان به تایید الهی
مدار تخت اگرچه بخت باشد
سعادت بخت را زین تخت باشد
فلک روزی که میکردش مکمل
زر خورشید را بگداخت اول
چو دست نوبت آمد بر سر کان
ز قدر خویش واقف شد زر کان
بود زیب زرش از کان زیاده
مگر گنج روان است ایستاده؟
به حکم کارفرما صرف شد پاک
به میناکاریش مینای افلاک
جز این تخت، از زر و گوهر چه مقصود؟
وجود بحر و کان را حکمت این بود
شدند اورنگ شاه هفت کشور
چها کرد اتفاق گوهر و زر!
شد این اورنگ زیب ربع مسکون
عروس ملک را زینت شد افزون
ز یاقوتش که در قید بها نیست
لب لعل بتان را دل به جا نیست
دل گوهر ز الماسش خورد نیش
ز لعل یار، لعلش را بها بیش
برای پایهاش عمری کشیده
گهر افسر به سر، خاتم به دیده
به کارش آمدی خورشید ناچار
اگر میبود خالی یک نگینوار
به خرجش عالم از زر شد چنان پاک
که شد از گنج خالی کیسه خاک
برای زیبش از گوهرنگاری
گرفتارند بحر و کان به خواری
قضا میکرد چون گوهرنگارش
نیامد اختر گوهر به کارش
خبردار بهای گوهرش کیست؟
که داند حاصل روی زمین چیست؟
رساند گر فلک خود را به پایش
دهد خورشید و مه را رونمایش
سرافرازی که سر بر پایهاش سود
ز گردون پایهای بر بخت افزود
که را جز پایهاش توفیق این گشت؟
که سازد چار رکن کعبه را هشت
به طوف پایهاش از جوش مردم
سلیمان را شود انگشتری گم
خراج بحر و کان پیرایه او
پناه عرش و کرسی، سایه او
گرفته دست شاهان پای این تخت
که اینجا بختشان را نو شود رخت
ازین تخت است گردون صاحب افسر
فلک را پایهاش تاج است بر سر
کند گر قصه این تخت آغاز
مرصعخوان شود هر قصهپرداز
سلیمان را اگر یاری کند بخت
به کام دل رسد در پای این تخت
بشارت باد از بخت آسمان را
که شد محراب این تخت آسمان را
گرفته دست دولت پایهاش را
سعادت میپرستد سایهاش را
به سویش خلق را روی نیاز است
مگر این تخت محراب نمازست؟
سریر حضرت شاه جهان است
که محراب زمین و آسمان است
بدخشان گو غنی کن کیسه سود
که لعلش را بها امروز افزود
زرش را مهر دل تا بر گوهر تافت
صدف در قعر دریا سینه بشکافت
ز انواع جواهر گشته الوان
خراج عالمی هر دانه آن
در اطرافش بود گلهای مینا
فروزان چون چراغ از طور سینا
چو میکرد از فرازش کو تهی دست
نگین خویش جم بر پایهاش بست
به ترتیبش که را جرات کند رای؟
به جز توفیق بخت کارفرمای
شب تار از فروغ لعل و گوهر
تواند صد فلک را داد اختر
ز شادابی دُرش دریای آب است
طلایش را عیار آفتاب است
تماشایش فزاید نور بینش
به ترکیبش کند ناز آفرینش
جواهرخانه شاه جهان است
مگو تخت روان، گنج روان است
عیان بینند از مه تا به ماهی
درین اورنگ فر پادشاهی
چنین تختیست درخور، شاه دین را
مکان این است لایق، این مکین را
دهد شاه جهان را بوسه بر پای
ازان شد پایه قدرش فلکسای
سریر پادشاه هفت اقلیم
کند بر نه فلک، از قدر، تقدیم
چو شاهنشاه را این تخت شد جای
خراج هفت کشور بوسه زد پای
کند شاه جهانبخش و جوانبخت
خراج عالمی را خرج یک تخت
کسی کاین تخت را شد مدحپرداز
بر اورنگ سلیمانش رسد ناز
خداوندی که عرش و کرسی افراخت
تواند قدرتش تختی چنین ساخت
اثر باقیست تا کون و مکان را
بود بر تخت جا، شاه جهان را
بود تختی چنین، هر روز جایش
خراج هفت کشور زیر پایش
سعادت در سر این تخت ازان است
که جای ثانی صاحبقران است
شهنشاه حقیقی و مجازی
شهابالدین محمدشاه غازی
به ترتیبش فلک را کرد الهام
فلک در پنج سالش داد اتمام
چو تاریخش زبان پرسید از دل
بگفت اورنگ شاهنشاه عادل
بود تاریخ این تخت فلکسای
سریر پادشاه بزمآرای
که شد سامان به تایید الهی
مدار تخت اگرچه بخت باشد
سعادت بخت را زین تخت باشد
فلک روزی که میکردش مکمل
زر خورشید را بگداخت اول
چو دست نوبت آمد بر سر کان
ز قدر خویش واقف شد زر کان
بود زیب زرش از کان زیاده
مگر گنج روان است ایستاده؟
به حکم کارفرما صرف شد پاک
به میناکاریش مینای افلاک
جز این تخت، از زر و گوهر چه مقصود؟
وجود بحر و کان را حکمت این بود
شدند اورنگ شاه هفت کشور
چها کرد اتفاق گوهر و زر!
شد این اورنگ زیب ربع مسکون
عروس ملک را زینت شد افزون
ز یاقوتش که در قید بها نیست
لب لعل بتان را دل به جا نیست
دل گوهر ز الماسش خورد نیش
ز لعل یار، لعلش را بها بیش
برای پایهاش عمری کشیده
گهر افسر به سر، خاتم به دیده
به کارش آمدی خورشید ناچار
اگر میبود خالی یک نگینوار
به خرجش عالم از زر شد چنان پاک
که شد از گنج خالی کیسه خاک
برای زیبش از گوهرنگاری
گرفتارند بحر و کان به خواری
قضا میکرد چون گوهرنگارش
نیامد اختر گوهر به کارش
خبردار بهای گوهرش کیست؟
که داند حاصل روی زمین چیست؟
رساند گر فلک خود را به پایش
دهد خورشید و مه را رونمایش
سرافرازی که سر بر پایهاش سود
ز گردون پایهای بر بخت افزود
که را جز پایهاش توفیق این گشت؟
که سازد چار رکن کعبه را هشت
به طوف پایهاش از جوش مردم
سلیمان را شود انگشتری گم
خراج بحر و کان پیرایه او
پناه عرش و کرسی، سایه او
گرفته دست شاهان پای این تخت
که اینجا بختشان را نو شود رخت
ازین تخت است گردون صاحب افسر
فلک را پایهاش تاج است بر سر
کند گر قصه این تخت آغاز
مرصعخوان شود هر قصهپرداز
سلیمان را اگر یاری کند بخت
به کام دل رسد در پای این تخت
بشارت باد از بخت آسمان را
که شد محراب این تخت آسمان را
گرفته دست دولت پایهاش را
سعادت میپرستد سایهاش را
به سویش خلق را روی نیاز است
مگر این تخت محراب نمازست؟
سریر حضرت شاه جهان است
که محراب زمین و آسمان است
بدخشان گو غنی کن کیسه سود
که لعلش را بها امروز افزود
زرش را مهر دل تا بر گوهر تافت
صدف در قعر دریا سینه بشکافت
ز انواع جواهر گشته الوان
خراج عالمی هر دانه آن
در اطرافش بود گلهای مینا
فروزان چون چراغ از طور سینا
چو میکرد از فرازش کو تهی دست
نگین خویش جم بر پایهاش بست
به ترتیبش که را جرات کند رای؟
به جز توفیق بخت کارفرمای
شب تار از فروغ لعل و گوهر
تواند صد فلک را داد اختر
ز شادابی دُرش دریای آب است
طلایش را عیار آفتاب است
تماشایش فزاید نور بینش
به ترکیبش کند ناز آفرینش
جواهرخانه شاه جهان است
مگو تخت روان، گنج روان است
عیان بینند از مه تا به ماهی
درین اورنگ فر پادشاهی
چنین تختیست درخور، شاه دین را
مکان این است لایق، این مکین را
دهد شاه جهان را بوسه بر پای
ازان شد پایه قدرش فلکسای
سریر پادشاه هفت اقلیم
کند بر نه فلک، از قدر، تقدیم
چو شاهنشاه را این تخت شد جای
خراج هفت کشور بوسه زد پای
کند شاه جهانبخش و جوانبخت
خراج عالمی را خرج یک تخت
کسی کاین تخت را شد مدحپرداز
بر اورنگ سلیمانش رسد ناز
خداوندی که عرش و کرسی افراخت
تواند قدرتش تختی چنین ساخت
اثر باقیست تا کون و مکان را
بود بر تخت جا، شاه جهان را
بود تختی چنین، هر روز جایش
خراج هفت کشور زیر پایش
سعادت در سر این تخت ازان است
که جای ثانی صاحبقران است
شهنشاه حقیقی و مجازی
شهابالدین محمدشاه غازی
به ترتیبش فلک را کرد الهام
فلک در پنج سالش داد اتمام
چو تاریخش زبان پرسید از دل
بگفت اورنگ شاهنشاه عادل
بود تاریخ این تخت فلکسای
سریر پادشاه بزمآرای
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۴
بود لفظ چون شیر و معنی شکر
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پردهدار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پریوار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخنور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفتهاند
سخنها به وصف سخن گفتهاند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخنرس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کردهاند اشتلم
سخنور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخنبافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخنپرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامهام
که طوفانیِ بحر شهنامهام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچهای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعویگری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداریام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دستپخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بینمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیدهای؟
بر اوراق ایام گردیدهای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بیخبر
به دست کسان میکند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفیگری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسونساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پیاش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفهها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پردهدر راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانهاش
کند تیغ، معماری خانهاش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهادهست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحفنویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخنآفرینیست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدنهای اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر میکند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
ز اندازه گر پای ننهد به در
نبندد چنان روزن لفظ، کس
که معنی در آن برنیارد نفس
مکن لفظ را آنچنان پردهدار
که معنی نگردد ازان آشکار
چه شد ز آدمیت زد ار لفظ دم؟
چو معنی پریوار ازان کرده رم
به همواری لفظ باید تلاش
نه چندان که معنی فتد از قماش
پی لفظ خوش گرچه جان درخورست
به معنی بسی بیش ازان درخورست
قیاس ار کنی معنی در لباس
چو پیوند اطلس بود بر پلاس
به حدی پی لفظ باید دوید
که معنی به گردش تواند رسید
مچین آنقدر بر سر هم کلوخ
که از معنی تر کشد نم کلوخ
مکش پای آن لفظ را در میان
که معنی به جان آید از دست من
بر آن شعر کم افکند کس نظر
که لفظش ز معنی بود بیشتر
رسایی بود درخور آفرین
نه چندان که دامن رسد بر زمین
می لفظ را صاف کن آنچنان
که معنی چو صورت نماید در آن
بود آن بهار سخن کی بهار؟
که معنی بود خشک و لفظ آبدار
بکش صورت لفظ و معنی چنان
که معنی بدن باشد و لفظ جان
سخنور به آن لفظ دل داده است
که با معنی از یک شکم زاده است
به صد جان توان ناز لفظی خرید
کزان لفظ، معنی توان آفرید
کسانی کزین پیش، در سفتهاند
سخنها به وصف سخن گفتهاند
چه ذوق از سخن کوته اندیشه را
می معرفت نیست هر شیشه را
نه هر باده را نشئه باشد بلند
به بام فلک کی رسد هر کمند
سخنرس مبر گو، ز شعر آب و رنگ
ز ساقی نکو نیست بر شیشه سنگ
ز بس بر سخن کردهاند اشتلم
سخنور سر رشته را کرده گم
ادب، گو لب طعن حاسد بدوز
به یک مصرع تند جانش بسوز
شب از رشک پروانه را سوختم
که شمعی ز هر مصرع افروختم
به هر زنده داری گمان سخن
خدا را چه داری به جان سخن
نه هرکس به کنه سخن رهبرست
سخنبافتن عالمی دیگرست
چو باریک افتاد راه اندکی
به منزل برد بار از صد یکی
به زر کی فروشد سخن اهل دید؟
که جان را به زر باز نتوان خرید
سخن هست با آن که گنج روان
بود خرجش از کیسه نقد جان
نپنداری آسان سخن خاسته
سخنپرور از دقتش کاسته
سر از طوس بر زد نی خامهام
که طوفانیِ بحر شهنامهام
مرا چون ریاض سخن بشکفد
ز هر غنچهای صد چمن بشکفد
گر از لاف بیشی مسلم نیم
ز دعویگری پیش خود کم نیم
ز بیعم زیان را چه رونق بود؟
خریداریام سود مطلق بود
به بازارگرمی چه آیم به جوش؟
نه کس مشتری و نه من خودفروش
بود گرم از خویش بازار من
کسی نیست جز من خریدار من
نخواهم غم خودفروشی کشید
توانم گر از خویش خود را خرید
چو من نیست خواری در ایام من
به عزت بلندست ازان نام من
بچش دستپخت مرا گو فلک
نه شورست این لقمه نه بینمک
فلک گرد و بنگر مدار مرا
محک شو که دانی عیار مرا
به دریا روم گر پی شعر تر
صدف را به رویم نبندند در
کنم چون صدف، قطره گر انتخاب
جهانی شود پر ز دُرّ خوشاب
سخن را تفاخر بود بس همین
که آمد ثنای شهنشاه دین
به مدح شه از کلک معجز بیان
همای سخن را دهم استخوان
دهد بوسه خاقان چینش رکاب
کمین بنده ترکش افراسیاب
ز لشگر گه پادشاه جهان
بود یک سراپرده، هفت آسمان
محیط عتابش ندارد کنار
که قهرش بود قهر پروردگار
به عدل و سخا و به تیغ و سنان
جهان فتح شد از دو صاحبقران
بس است آن دو صاحبقران را همین
که این نقد آن است و آن جد این
ز عدلش چنان راستی گشته فن
که از موی چینی برون شو شکن
یکی را دهد از کرم تخت و تاج
یکی را به شمشیر گیرد خراج
به یاد کفش گر ببارد سحاب
شود چون صدف پر ز گوهر حباب
ز بس شد سخن گوش کن شهریار
شنیدن ز گفتن برآرد دمار
شنیده ز شه، گفتن از من بود
مرا مزد گفتن، شنیدن بود
نشد بر فلک راز من آشکار
که بر من کند سیم اختر نثار
اگر گویمش بنده کیستم
بداند که شایسته چیستم
بیا ساقی آن جام غفلت گداز
که دور افکنم پرده از روی راز
چو مستان نهم پای بر دوش چرخ
کشم پنبه غفلت از گوش چرخ
***
زهی نامه بر مرغ شهپر سیاه
که از سایه مکتوب ریزد به راه
به صورت چو مدّی بود در حساب
چه مدّی، کزو زاده چندین کتاب
گه از حال ماضی حکایت کند
گهی شکر و گاهی شکایت کند
به دستش رگ ابر شعر ترست
ازان دست فواره گوهرست
زهی سحرپرداز معنی نگار
که از شاخ خشک آورد میوه بار
که دیده چنین تند سنجیدهای؟
بر اوراق ایام گردیدهای
بر انواع جنس سخن قادرست
اگر بد اگر نیک ازو صادرست
به وقت سخن چون کند سحر، ساز
شود از بریدن زبانش دراز
ز ذوق سخن چون شود بیخبر
به دست کسان میکند راه سر
ز بس گشته سرمست بالای خویش
محرف نهد بر زمین پای خویش
تراش سرش کرده چندان اثر
که گردیده عاجز ز یک موی سر
ز صوفیگری بر ورق داده جا
به پهلوی هم نام شاه و گدا
تواند گرفتن به روز شمار
دو انگشت او دست چندین هزار
چو گردد فسونساز و سحرآفرین
کند کار صد دست، یک آستین
شود گرم حرفی چو در گفتگو
زبانش برآرد ز تکرار مو
ز جادو زبانی، به گاه بیان
نگوید سخن بی شکاف زبان
شود خضر ره چون به سوی دوات
ز ظلمت برون آرد آب حیات
ز چاهی که بگسسته در وی رسن
برآرد بسی یوسفان سخن
ز بس گرم پوییده بر صفحه راه
پیاش چون پی برق باشد سیاه
به دستش بود قسمت بیش و کم
ضعیف و قوی نطفهها در شکم
ز آسیب او دشمنان در حذر
پی دوست، شاخش دهد خیر بر
بلندش بود گاه گاه ار چه عزم
زبان گرددش بیش بر حکم جزم
ندانم چه با تیغ اظهار کرد
که برداشتش بند و سردار کرد
شود پردهدر راز نگشاده را
مخطط کند صفحه ساده را
دمادم چکد خون ز افسانهاش
کند تیغ، معماری خانهاش
زبانش کند کار پا در دهن
که پیوسته در راه گوید سخن
ز رفتار گرمش تن افروخته
ز گرمیش تا نقش پا سوخته
نهادهست سر بر خط حرف دین
به یک دست زنّار در آستین
ازان است بی قدر این ارجمند
که مصحفنویس است و زنّاربند
ز همت سرشته چنان پیکرش
که درمانده گردون به خرج سرش
سخنآفرینیست در انجمن
که از نقش پایی نگارد سخن
ز نشتر زدنهای اهل زمان
رگش جسته چون شمع در استخوان
به جادوگری شایدش طاق گفت
که سر میکند راه با پای جفت
زبان را به افسون چنان کرده راست
که گر پای خوانی سرش را، رواست
چه نازک نهالی که چون مهوشان
خرامد به ره، زلف در پاکشان
فرو ناور سر به کس جز کتاب
کشد عالمی را به پای حساب
گرفته زبانی که دید ای شگفت
که حرف از زبانش جهانی گرفت
همین بس بود افتخار قلم
که مدح شهنشاه سازد رقم
پناه امم، پادشاه انام
خدیو جهان، کعبه خاص و عام
برازنده دولت جاودان
دُر بحر اقبال، شاه جهان
محیط کرامت، جهان شرف
زمین درش آسمان شرف
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۵
چو راه ثنایش کند سر، رقم
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
چه حیرت که سر کرده روید قلم؟
فنا برقی از خنجر صولتش
بقا مدّی از دفتر دولتش
عنان قلم را که دارد نگاه؟
ز تعریف اسب جهان پادشاه
***
زهی نرم گاهی که با آن شتاب
توان رفت بالای زینش به خواب
بود آیتی برق در شان او
سخن فربه از پهلوی ران او
تواند زدودن به یک نقش پا
ز روی زمین، نقش فرسنگها
ز عزمش ره دور دلتنگ گشت
که طاعون فرسنگ آمد به دشت
ز مقصد سوارش چنان کامیاب
که دروازه شد منزلش را رکاب
اگر راه در پیش صددرصدست
رکابش در خانه مقصدست
فضای جهان تنگ بر گام او
بود حرزِ طیّ مکان نام او
رساند، اگر سر کند راه را
به درگاه، دوران درگاه را
شد آهن ز اقبال نعلش چنان
که بی سکهاش زر نگردد روان
زهی بادپا برق آتشنهاد
کزو رفته ناموس وسعت به باد
در الزام مه، داغ رانش بس است
نشان شهنشه نشانش بس است
به جستن، ز جستن برآورد گرد
گرانجانی برق را فاش کرد
گه پویه گردد چو گرم شتاب
ز گرمی شود آهن نعل، آب
ازان در پیاش مهر بشتافته
که گیسو به موی دمش بافته
بود فکر این شعله تند و تیز
هوادار شاعر به وقت گریز
چنان میرود نرم بر روی آب
که ایمن بود زیر پایش حباب
ازو مانده با یک جهان عذر لنگ
به یک گام سایه، به یک گام رنگ
ندیدهست در دو، به آن فربهی
به جز قوت از همرهان همرهی
بیاباننوردی که گاه شتاب
به در رفته از سایه آفتاب
ازو نگذرد هر دوندی که هست
مگر پای را بگذراند ز دست
ز رفتار او از کران تا کران
سبک گشته فرسنگهای گران
ز پی کی رسند آب و آتش به وی؟
نمیماند از باد بر خاک، پی
نبودش نیازی فراخور به دست
فلک بر دمش مهره مهر بست
ز بس گرد شد گرد میدان و گشت
دم از کاکلش بارها برگذشت
به هر قبضه از خاک میدان، دمی
زند چرخ، چون بر کفی، خاتمی
بگردد به هر سو که گردانیاش
ملاقات دم کرده پیشانیاش
به سختی سمش گرچه خارا درد
پریدن به پرواز او میپرد
نمالیده باد صبا موی او
نخاریده مهمیز، پهلوی او
چو با سنگ خارا نبرد آورد
ز باد، آسیاها به گرد آورد
ز خارادری هر سمش بی سخن
کند کار صد تیشه کوهکن
چنان پای بر فرق خارا نهد
که از دیده خاره آتش جهد
بود گوش تا گوش، سرشار هوش
زباندانیاش در زبان خموش
به نعل زری گر شوی رهنمون
کند گریه تا آهن تیغ، خون
بود پرده چشم اگر یالپوش
بیندازدش از نزاکت ز دوش
گرو برده از رخش در بهتری
سهیلش کند در جهان مهتری
حُلیبند زینش به صد عار و ننگ
کشد حلقه چشم ترکان به تنگ
لجامش جهان را پر از دُر کند
به افسارش افسر تفاخر کند
نشان سمش سکه دلبری
بر او ختم، حسن پریپیکری
چو یک پا نهد راکبش در رکاب
به منزل رود پای دیگر به خواب
کجا بر در خانهای ایستاد
که خشتش نزد طعنه بر خشت باد
به رفتن چنان شیههای برکشد
که وسعت ز میدان امکان برد
به هر سو که گردد روان جابجای
جلو ریزش آید ز پی نقش پای
به رفتن ز پایش چه نعل اوفتاد؟
کزو ماه نو سیر نگرفت یاد
به وصفش سخن خود جهد از زبان
چه حاجت به فکر است گاه بیان
گه پویه، صد ره عنانش کشند
که شاید تک و دو به گردش رسند
ز همره بود راکبش بینیاز
ز همراهیاش همرهی مانده باز
جداریش باید ز طیّ مکان
که پوید ره آهستهتر یک زمان
ز نعلش گرفت آهن آن زیب و فر
که از غیرتش زرد شد روی زر
به وصفش نشد تا قلم تر زبان
نگردید معلوم، نظم روان
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامهام یال بست
متاع جدایی ازو شد کساد
که از پویهاش رفته دوری ز یاد
ز سیرش ز بس میکشد اشتلم
شد از بیم او، بُعد در قرب گم
به فرسنگ گامش چنان در نبرد
که برخاست از راه دوری چو گرد
ز دنبال او برق چندان که جست
نیاورد دامان گردش به دست
چو سیماب گوی زمین بیقرار
ز نقش پیاش تا به روز شمار
به وصفش چو جنبد زبان در دهن
قلموار در راه گوید سخن
چو پرگار گردد ازان گرد خویش
که منزل ز گامش نیفتاده پیش
قلم راست حرفی ازو در سرشت
که بر کاغذ باد باید نوشت
سوارش چو فال عزیمت گشود
اگر نیت از شرق تا غرب بود
به مقصد چنان رفت و برگشت تیز
که گفت آمدن، رفتنش را که خیز
کند نعلش از زر شهنشاه ازان
که زرهای بی سکه گردد روان
ز نعلش اگر تیغ سازد کسی
کند کار بی کارفرما بسی
ز نعلش گر آیینه سازد نگار
سزد گر ز عکسش گریزد قرار
به وصفش زبانها سوار سخن
ز حرفش قلم در شکار سخن
به صحرای امکان کند چون عبور
بود صید نزدیک او راه دور
پی جلوهاش عرصه دهر، تنگ
ز شوخی به میدان شوخی به جنگ
ز زین مرصع به پشتش، غرض
گریزاندن جوهرست از عرض
به جستن نیابد ز گردش سراغ
پیاش برق، بیهوده سوزد دماغ
نیارد نمودن گه گیر و دار
جلوداریاش غیر دست سوار
ندانم که چندان که ره میبرد
ز منزل گذشتن چرا نگذرد
ز حرفش سخن بر زبان میدود
ز نظّارهاش دل ز خود میرود
کند، چون جهد راست، برق سراغ
مخالف چو گردد، شود چرخ داغ
ز بس مانده از عضو عضوش خجل
فرو رفته پای روارو به گل
به پایش، چو از آستان راندگان
ره پیش، پستر ز پسماندگان
پر از خون ره، کاسههای سمش
صبا بسته کاکل ز پی بر دمش
رگ برق از جستنش در گداز
ز شرمش دکان بسته مهمیز ساز
به گردش نشد چشم مهر آشنا
ز دستش کند خاک بر سر صبا
ز تندیش بازار صرصر شکست
ز دنبالش اندیشه را پر شکست
پسندیدهای از پسندیدهها
پریخانه از دیدنش دیدهها
قویهیکل و زیرک و دلپسند
تن زورمندی ازو زورمند
عجب نوعروسی به حسن و صفا
ز خون صبا دست و پا در حنا
ز خاطر، گمان را به دو برده است
ز سبقت، به سبقت گرو برده است
مرا میبرد فکر صورتنگار
که چون میدهد صورتش را قرار؟
به میدان دود گاه چپ، گاه راست
که بازار وسعتفروشان کجاست
ز پابند میخش بود در کمند
که نگریزد از عرصه چون و چند
نپوید به ترتیب، منزل چو ماه
ازو محضر طفره، طومار راه
مصور بود غافل از قدرتش
که زنجیر بر پا کشد صورتش
چه فن برده هنگام شوخی به کار
که رنگش نیفتاده است از قرار
خوی افشان شد و حیرتم داد دست
که یا رب بر آتش عرق چون نشست؟
به هرجا گذارد عرقریز، پا
ز سیماب، جاری شود چشمهها
چو ناخن به سنگش رسد در شتاب
برد کوه را صرصر اضطراب
چو پا بر هوا افشرد از درنگ
کند لکه ابر را لخت سنگ
عنان درنگش به دست شتاب
ز سر تا قدم جوهر اضطراب
به گردوننوردی چو آهنگ کرد
بناگوش خورشید گردید زرد
اصیل و هنرمند و تازینژاد
خطابش خرد داده بال مراد
ز باد صبا چست و چالاکتر
سرینش ز آب روان پاکتر
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۱۰
ز چشم ضعیفان گو افتادهتر
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
در او گنج قارون عیان در نظر
قضا کرد چون خندقش را شکاف
برآورد سامان صد کوه قاف
به فرض ار به قعرش فتد آفتاب
دگر برنیاید به چندین طناب
حصارش به این قلعه گردد قرین
شود آسمان گر مربعنشین
شکفت از فصیلش سپهر کبود
مگر زهره را شانه در کار بود؟
طلسمی چنین را ز نامآوران
کسی نشکند غیر صاحبقران
ز سرکوب برجش درین نُه حصار
نباشد دمی پاسبان را قرار
ببالد مگر عمرها طاق عرش
که تا پای برجش رسد ساق عرش
ز سختی به خیبر بود توامان
به رفعت گرو برده از آسمان
ندیده چنین قلعهای چرخ پیر
چو آسیر، هرسو هزارش اسیر
حصاری به رفعت ز گردون فزون
ز برجش ستون بر سر بیستون
گر از نه فلک بگذراند طناب
نیابد بر این قلعه دست آفتاب
به گردوننوردی ازان است طاق
که یک بار پیموده راهش بُراق
ز پیرامنش اختران نیکبخت
ز نظّارهاش دیدهها گشته سخت
به ذکرش گشاید قلم گر زبان
سخن را رسد پایه بر آسمان
نمایان ز هر فُرجه، توپ دگر
ز روزن برو کرده آشوب سر
که کرد این بنا را به این محکمی
نمیآید این کار از آدمی
مگر راست کردند دیوان به جهد
حصاری ز بهر سلیمان عهد
دری را که پیدا نمیشد کلید
به دوران شاه جهان شد پدید
فتادش به زیر آفتاب از فراز
شکستهست رنگش ازان روز باز
به سنگش مکن آسمان گو ستیز
که چون شیشه خواهد شدن ریزریز
که دید آسمانی ز یک پارهسنگ؟
که تیر شهابش بود از تفنگ
همه آهنین حربهاش جابهجاست
مگر سنگ این قلعه آهنرباست؟
ندارد چنین قلعهای چرخ یاد
که تا خاکریزش نرفتهست باد
حصاری نمودار چرخ بلند
ولی مهر را کوته از وی کمند
گذشته ز برج فلک، بارهاش
شکسته فلک شیشه بر خارهاش
سر کنگرش پیش فرزانهها
کلید دکن راست، دندانهها
ز فتحش فتوحات آید پدید
که دیدهست قفلی سراسر کلید؟
به وصفش کنم ناخن فکر، بند
که گر افتم، افتم به فکر بلند
به اوجش به همت توان برد راه
نه هر همتی، همت پادشاه
خداوند اقبال، شاه جهان
کزو فتح شد قلعه آسمان
کشد قبضه تیغش از اقتدار
ز فولاد، بر گرد عالم حصار
ز سرکوب عدلش، حصار ستم
فتادهست در خاکریز عدم
بود آیت سجدهاش بر جبین
که هرکس که خواند، ببوسد زمین
ز کشورستانان این آستان
کمین بنده پادشاه جهان
چو آهنگ تسخیر کشور کند
حصار فلک را مسخر کند
***
زهی برج شاهنشه دین پناه
که هم شاه برج است و هم برج شاه
اساسی چو بنیاد دولت قوی
جهان کهن را بنای نوی
به سویش کند ماه اگر کج نگاه
کشد کنگرش اره بر فرق ماه
در اتمام این قصر گوهرنگار
بقا عمرها بوده مزدورکار
زهی خوش اساسی و پایندگی
که قصر بهشتش کند بندگی
تهی کرد گیتی بسی دُرج را
که پر کرد از گوهر این برج را
ز چینی پر از ظرفهای گزین
که هرگز ندیدهست فغفور چین
شد از لعل و یاقوت، جوهرنشان
مگر دسته گردیده رگهای کان؟
ز یاقوت و لعلش بود سنگ و خشت
چنین برج باشد مگر در بهشت
ز بالای این برج گردون سپر
چو فواره میجوشد آب گهر
طلاکاریاش سربهسر دلپذیر
نهان کرده زر در عصا چرخ پیر
تمام از زر پخته و سیم خام
درونش مرصع چو بیرون جام
در آیینه کاری ندارد قرین
همین است دُرج پر اختر، همین
ز جامش عرقناک، یاقوت تر
زمینش صدفوار فرش از گهر
گل اینجا ز یاقوت احمر بود
چو نسرین که از سنگ مرمر بود
درش را رسد بر در کعبه ناز
که برعکس آن است پیوسته باز
ز بس چشم و زلف بتان طراز
ز زنجیر و زرفین بود بینیاز
بود بر فرازش کبوتر ملک
ستونی بود زیر سقف فلک
ز بالایش آید کسی چون به زیر
توان سیر افلاک کردن دلیر
عروس جهان کرده ساعد بلند
که در جیب گردون کند پنجه بند
چه شمعیست این برج عالی جناب
که پروانهاش درخورست آفتاب
ز هر روزنش مشرقی جلوهگر
که خورشیدی از جام دارد به بر
عمود فلک گر دهندش قرار
بماند بنای فلک پایدار
مکن بهر فردوس اینجا تلاش
نهای چون کبوتر، دو برجی مباش
به گردش بود آسمان را مدار
که بی برج، صورت نگیرد حصار
نیابد خلل دست بر آسمان
بود پای این برج تا در میان
سر کنگرش در مقام عتاب
کند پنجه در پنجه آفتاب
نگردد ازان سبزه چرخ، زرد
که دارد ز فوّارهاش آبخورد
اگر بیندش چشم هندوسرشت
بدیهیش گردد وجود بهشت
جهاندیده گوید به بانگ دهل
که این چارباغاست، یک دسته گل
نظر کن بر این برج نیکوسرشت
که یک دسته شد هشت باغ بهشت
چو در وی نشیند شه کامیاب
به برج حمل جا کند آفتاب
پی دست قدرت برد آستین
همین است معراج دولت، همین
بود مجلس خاص شاه جهان
ننازد به این برج چون آسمان؟
حمل باشد از نسبتش کامیاب
ازین برج یابد شرف آفتاب
به خوبیست چشم و چراغ جهان
بود دستهای گل ز باغ جهان
تهی نیست یک لحظه از شمع دین
همین است فانوس قدرت، همین
زهی دست معمار معجزنمای
که داد آسمان را به یک برج جای
تو گویی اساسش ز بس محکمی
ز دلهای سنگین ندارد کمی
ببین این بنا را چه دولت بود
که فانوس شمع سعادت بود
فنا پیش ازین هرچه میخواست، کرد
بقا زین بنا قامتی راست کرد
درونش ز نقاشی رنگزنگ
به هم جای آمیزش رنگ، تنگ
تماشای نقاشی این بنا
نگه را کند محو در دیدهها
ز خامی به نقشش مبین بیدرنگ
مشو غافل از پختگیهای رنگ
به نقاشی این بهشت برین
چها کرده نقاش سحرآفرین
***
زهی سحرپرداز صورتنگار
که معنی ز صورت کند آشکار
کشد خضر کلکش که معجز نماست
رهی از مخالف به مغلوب، راست
اگر پیکری را کشد رعشهناک
چو برگ خزاندیده افتد به خاک
چو خواهد کند نقش سروی درست
کشد شکل آزادیاش را نخست
نگارد چو در خانهای آفتاب
در آن خانه شب درنیاید به خواب
شود پیکری را چو صورتنگار
کشد معنیاش را نخست آشکار
اگر شکل مشرق کشد شب به خواب
همان لحظه طالع شود آفتاب
نهالی که از کلک او رسته است
ز تردستیاش میوه رو شسته است
چو گیرد به کف کلک گلشننگار
دمد شاخ نسرین چو صبح آشکار
وزد گر نسیمی در آن بوستان
ز غیرت رمد بلبل از آشیان
ز شبنم عذار گلش در گلاب
جهد غنچه از جوش بلبل ز خواب
به تصویر گل، غنچه ناکرده روی
صبا برده عطر گلش کو به کوی
ز مو چهره گل نپرداخته
که زد بر نوا بلبل ساخته
کشد بر ورق تا شتاب و درنگ
پی رفتن گل ز رنگی به رنگ
قلم شکل سروی نپرداخته
که بست آشیان بر سرش فاخته
هنوزش قلم کار در لاله داشت
که در چشم نرگس نظر میگماشت
کشد شکل خار آنچنان آبدار
که روید ز تردستیاش گل ز خار
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۳
ای مه رخسار تو مطلع صبح یقین
غاشیه کبریات شهپر روح الامین
آینه دار رخت عارض ماه تمام
تکیه گه منبرت پایه چرخ برین
سایه قد تو دید در چمن دلبری
کز سر خجلت بماند سرو سهی بر زمین
از گل رخسار تست لاله سیراب را
قطره آبی که هست بر جگر آتشین
خط جبین تو بود آنکه شدست آشکار
بر ورق کاینات نقش رسول الامین
آدم خاکی که بود پیش رو انبیا
داغ قبول تو داشت بر سر لوح جبین
شحنه حکم تو را تیر قضا در کمان
بازوی امر تو را تیغ ظفر در کمین
زیر رکاب تواند شاهسواران ملک
غاشیه داران تو کارگزاران دین
خاتم اقبال تست آنکه به مهر قبول
خشک و تر کاینات داشت بزیر نگین
بی تو کجا پی برد در حرم کبریا
صوفی پرهیزگار زاهد خلوت نشین
خاک کف پای تست دامن آخر زمان
دست تو زان برفشاند بر دو جهان آستین
مدعیان نشنوند نعت کمال ترا
لایق هر گوش نیست دانه دُر ثمین
سبحه کروبیان ورد ثنای تو باد
تا که صبح نشور بر تو کنند آفرین
غاشیه کبریات شهپر روح الامین
آینه دار رخت عارض ماه تمام
تکیه گه منبرت پایه چرخ برین
سایه قد تو دید در چمن دلبری
کز سر خجلت بماند سرو سهی بر زمین
از گل رخسار تست لاله سیراب را
قطره آبی که هست بر جگر آتشین
خط جبین تو بود آنکه شدست آشکار
بر ورق کاینات نقش رسول الامین
آدم خاکی که بود پیش رو انبیا
داغ قبول تو داشت بر سر لوح جبین
شحنه حکم تو را تیر قضا در کمان
بازوی امر تو را تیغ ظفر در کمین
زیر رکاب تواند شاهسواران ملک
غاشیه داران تو کارگزاران دین
خاتم اقبال تست آنکه به مهر قبول
خشک و تر کاینات داشت بزیر نگین
بی تو کجا پی برد در حرم کبریا
صوفی پرهیزگار زاهد خلوت نشین
خاک کف پای تست دامن آخر زمان
دست تو زان برفشاند بر دو جهان آستین
مدعیان نشنوند نعت کمال ترا
لایق هر گوش نیست دانه دُر ثمین
سبحه کروبیان ورد ثنای تو باد
تا که صبح نشور بر تو کنند آفرین
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای ذات ترا ظهور عالم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک ترا مسخر
اقیلم دول ترا مسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رای تو گفته انت اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته است ابکم
کلک همه دان راز دارت
کلک همه دان راز دارم
پیر خردت به رای انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی
خواند این غزل او بر این ترنم
کای خسته دلم بناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به روی ها چین
وز ابروی تو به پشت ها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توام بجای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازان دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دلم و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده محقر
شد بر در خواجه معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمیش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه داده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
نا کرده سوال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ناودان و زمزم
با عین عطات یم تهی چشم
چون چشمه میم پهلوی یم
بر خصم تو نیز کرده دندان
دندانه سین سیف باسم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف ترا ضم
در جان و دل عدوی ناقص
غمهای مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقیست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی است کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه روح
ریزان سخنم چون نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعرا ما تاخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گوینده قصیده تو خامست
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثریست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاس دست بردار
ای خضر که عیسی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بهاتم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک ترا مسخر
اقیلم دول ترا مسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رای تو گفته انت اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته است ابکم
کلک همه دان راز دارت
کلک همه دان راز دارم
پیر خردت به رای انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی
خواند این غزل او بر این ترنم
کای خسته دلم بناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به روی ها چین
وز ابروی تو به پشت ها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توام بجای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازان دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دلم و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده محقر
شد بر در خواجه معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمیش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه داده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
نا کرده سوال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ناودان و زمزم
با عین عطات یم تهی چشم
چون چشمه میم پهلوی یم
بر خصم تو نیز کرده دندان
دندانه سین سیف باسم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف ترا ضم
در جان و دل عدوی ناقص
غمهای مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقیست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی است کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه روح
ریزان سخنم چون نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعرا ما تاخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گوینده قصیده تو خامست
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثریست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاس دست بردار
ای خضر که عیسی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بهاتم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقب فخر کائنات و خلاصه موجودات خاتم الانبیا (ص)
خانه سحر آفرین باز پی فتح باب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
کرد موشح ورق ساخت مزین کتاب
مدح حبیب خدا منقبت مصطفی
گفت بر مرد و زن خواند بر شیخ و شاب
هادی منهاج عقل رهرو معراج عشق
سرور امی لقب سید ختمی مآب
مکرمتش از ازل واسطه باد و نار
تربیتش تا ابد رابطه خاک و آب
رافع دین و دل و داع شرک ذلل
کفر از او مندهم شرع از او کامیاب
پیش امم از شرف ملت او سرفراز
نزد خدا از کرم ددعوت او مستجاب
معتقد امر اوست مضطرب نهی اوست
خواه جنین در رحم خواه جوان در شباب
شمع قنادیل قرب شاهد بزم ازل
شحنه ملک ابد شافع یوم حساب
تیر ظهورش چو او قادر قدرت ز شصت
مونس ابلیس شد صدمه سوزان شهاب
گر همه دست تهی است آمد و رفت جهان
دیدن رویش بس است بهر ایاب و ذهاب
رحمت محضی که رست مومن و مجرم ازو
این ز امید ثواب آن ز خیال عقاب
عزت او را بس است تاج لعمرک دلیل
رتبت او را بس است آیه طه خطاب
سقبت او را بود کنت نبیا ثبوت
معنی لولاک بس رفعت او را جواب
دور بود روی او از نظر دور بین
صعب دو درک او در بصر دیر باب
طایر اوهام را ره بسوی ذات وی
نیست به جز موج آب یافتن اندر سراب
هر چه تفکر کند هر چه تعقل کند
هرچه نمای در نک هر چه نماید شتاب
آری گنجشک را طرفه چه از صید باز
آری خفاش را بهره چه از آفتاب
در شب معراج داشت جانب امت نظر
تا ز شفاعت گرفت خط امان از عذاب
باز غم عاصیان روز شب او را به دوش
بود که هرگز نبود راحتش از خورد خواب
قابض ارواح را در دم نزع روان
کرد سفارش ز جان آنشه عالیجناب
کز تن من روح را سخت برون کن ولی
از طرف امتم روی ترحم متاب
زانکه ضعیفند و بس دادن جانست سخت
بر تن ایشان زند دادن جان التهاب
بهر تلطف ندا آمدش از کبریا
کز الم امتان چند کنی اضطراب
تا تو نباشی رضا نیست بروز جزا
حضرت ما را به کس راه عذاب و عتاب
ایشه قوسین قدر در فلک قدر بدر
کاش که بعد از تو بود خانه امت خراب
حرمت آل تو را بعد تو نشناختند
صبر کن و گوش ده جانب آن انقلاب
گشت چو روبا پیر روسیهی شیر گیر
گردن حبل المتین کرد به قید طناب
سوخت در خانهات ز آتش کین ظالمی
پهلوی زهرا شکست ظالمی از ضرب باب
آه که اسما چه کرد با حسن مجتبی
تا جگر نازکش پاره شد از زهر ناب
آنچه ز قوم دغا شد به شه کربلا
تا به قیامت نمود قلب جهان را کباب
شمر شریر پلید تشنه سر وی برید
بر لب خشکش نریخت قطره آب از ثواب
از تن سقای او گشت جدا هر دو دست
قاسم داماد کرد دست خود از خون خضاب
در بر لیلای زار اکبر نسرین عذار
لاله صفت داغدار خفت به روی تراب
اهل حریمش اسیر خونجگر و دستگیر
عارض این نیلگون صورت آن بینقاب
آن یکی از بیکسی دست به دامان شمر
ین دگر از مضطری شکوهکنان نزد باب
با تن سوزان ز تب شمر کشید از غضب
عابد تبدار را جانب بزم شراب
عصمت کبرا که داشت زینب مظلومه نام
برد به بازارها با دف و چنک و رباب
آه که نزد یزید شد سر شاه شهید
خسته ز چوب ستم در بر درد شراب
واعجبا (صامتا) کز چه عزیز خدا
دید ز نسل زنا این همه ظلم و عذاب
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
از مهر علی بر دل هر کس اثری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
جز حیدر و دریه او نیست پناهی
غیر از علی و آل علی راهبری نیست
همچون اسدالله پی نصرت احمد
در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
از بهر رهایی ز سهام ستم خصم
جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
اندر صرف قلزم امکان ولایت
چون آن در یکتاری امامت گهری نیست
از کثرت دانش به سوی حضرت بی چون
از روی مثل دوری راه اینقدری نیست
ای سر خدا یا علی از چنبر حکمت
بیرون به خدا یکسر مو هیچ سری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصاف تو حد بشری نیست
جایی که بود مدح سرای تو خداوند
سر کردن اوصفاف تو حد بشری نیست
انوار تو گر مطلع انوار نباشد
تابان به فلک شمس و به گردون قمری نیست
شد سدره نشین روح الامین از کرم تو
پیداست که این مرتبه کار دگری نیست
در میمنت ظل هما موهبت توست
ورنه هنر اینقدر بیکشمت پری نیست
جز درگه امید تو در روز قیامت
از آتش دوزخ به سوی خلد دری نیست
ایشان نجف به هر چه با این همه اجلال
در کرببلا سوی حسینت گذری نیست
چون زینب تو دید که شاهد شهدار
جز داد جان درره جانان نظری نیست
بی یار و معین مانده به دست سپه شام
دیگر ز پی نصرت او یک نفری نیست
زد دست به دامان شه تشنه لب و گفت
ای آنکه به غیر تو نبی را پسری نیست
اکنون که روی فکر پرستاری ما کن
غیر از تو مددکار غریبان دگری نیست
بعد از تو به هنگام اسیری بره شام
جز شمر و سنان همره ما همسفری نیست
میسوزم از این غم که برای تو پس از قتل
در قتلگه ای تشنه جگر نوحهگری نیست
تنها نزد آتش به درون تو و لیلی
بیشعله ز داغ علی اکبر جگری نیست
بر حال لب خشک و کبود از عطش تو
بیگریه و ماتم به جهان خشک و تری نیست
خنجر ز پی حنجر خشک تو کشیده است
از شمر به احوال تو بیرحمتری نیست
از گندم ری بر نخوری ای عمر سعد
خون ریختن سبط پیمبر هنری نیست
بنمای علاج دل پردرد سکینه
کز بعد تو چون وی به جهان دربدری نیست
(صامت) مکن اندیشه ز عصیان که بکونین
مداح حسین ابن علی را خبری نیست
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)
چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
شهی که محض وجودش بنای عالم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
هر که را خواهند در حشمت سلیمانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند