عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای گل روی تو برده رونق گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها
گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها
گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها
با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحید خیزد زین پس از زنارها
حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت
سروران ملک را در پا رود دستارها
کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی
گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها
عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دینارها
کس برون خانه محرم نیست سر عشق را
در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها
گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی
آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها
گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها
دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن
خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها
گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها
گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها
با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند
نعره توحید خیزد زین پس از زنارها
حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت
سروران ملک را در پا رود دستارها
کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی
گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها
عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد
سکه را آتش تواند بردن از دینارها
کس برون خانه محرم نیست سر عشق را
در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها
گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی
آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها
گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو
همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها
دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن
خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ما را دلیست سوخته آتش طلب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب
ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم
وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب
در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود
اول زبان عشق بیار و لب ادب
وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان
کندر درون سنبله صورتست حب
ای سحر غمزهای ترا سامری غلام
وی شکر حدیث ترا خامشی قصب
وی پایه ولای تو بالاترین مقام
وی نسبت هوای تو عالیترین نسب
نارالله است عشق تو چون کوره جحیم
شهرالله است روی تو همچون مه رجب
در آرزوی میوه باغ وصال تو
هرگز نگشت غوره اومید ما عنب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب
ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم
وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب
در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود
اول زبان عشق بیار و لب ادب
وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان
کندر درون سنبله صورتست حب
ای سحر غمزهای ترا سامری غلام
وی شکر حدیث ترا خامشی قصب
وی پایه ولای تو بالاترین مقام
وی نسبت هوای تو عالیترین نسب
نارالله است عشق تو چون کوره جحیم
شهرالله است روی تو همچون مه رجب
در آرزوی میوه باغ وصال تو
هرگز نگشت غوره اومید ما عنب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
روز وصلت چون توان دیدن بخواب
بر سر کوی تو سودا می پزم
با دل پرآتش و چشم پرآب
عقل را با عشق تو در سر جنون
صبر را از دست تو پا در رکاب
خون چکان بر آتش سودای تو
آن دل بریان من همچون کباب
در سخن زآن لب همی بارد شکر
در عرق زآن رو همی ریزد گلاب
چشم مخمورت که ما را مست کرد
توبه خلقی شکسته چون شراب
از هوایی کآید از خاک درت
آنچنان جوشد دلم کز آتش آب
جز تو از خوبان عالم کس نداشت
سرو در پیراهن و مه در نقاب
بی خطا گر خون من ریزی رواست
ای خطای تو بنزد ما صواب
تو طبیب عاشقان باشی، چرا
من دهم پیوسته سعدی را جواب
سیف فرغانی چو دیدی روی دوست
گر بشمشیرت زند رو بر متاب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر ناب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب
دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب
خانه حسن ز بالای تو دارد استون
قبله روح ز ابروی تو دارد محراب
ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه
کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب
پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد
عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب
سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی
که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب
خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش
بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب
آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند
بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب
زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط
کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب
چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست
گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب
نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو
در دهان شکرین تو شود شهد لعاب
همت عالی عشاق رخت تا حدیست
که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب
گر عنان تو بدست من درویش افتد
از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب
چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت
ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب
دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت
دست برداشته در حضرت رب الارباب
کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل
« در میان من و معشوق همام است حجاب »
گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا
عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب
بحر شعر من اگر موج زند در عالم
غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب
با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت
هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب
آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی
یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب
بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم
زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب
سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت
بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب
دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب
خانه حسن ز بالای تو دارد استون
قبله روح ز ابروی تو دارد محراب
ای دل از یورتگه سینه برون زن خرگاه
کین ستون کرد مرا خیمه تن سست طناب
پیش روی تو ز رخساره خورشید چکد
عرق شرم چو اشک مطر از چشم سحاب
سایه بر کار چو من ذره کجا اندازی
که چو خورشید تو از پرتو خویشی در تاب
خانه سوزست (غمت) در دل من چون آتش
بی قرارست دل اندر بر من چون سیماب
آفتابا ز تو روزم بشب آمد، تا چند
بر سر کوی تو شب روز کنم چون مهتاب
زلف جعد تومرا کرد مسلسل چون خط
کرده خط تو مرا زیر و زبر چون اعراب
چون شرابت بود اندر سرو آیینه بدست
گیرد آیینه ز عکس رخ تو رنگ شراب
نام شیرین لب خویش ار بزبان آری تو
در دهان شکرین تو شود شهد لعاب
همت عالی عشاق رخت تا حدیست
که ز دنیاشان در چشم نمی آید خواب
گر عنان تو بدست من درویش افتد
از سر شوق بپای تو درافتم چو رکاب
چشم داریم ز دادار بعقبی رحمت
ما که دیدیم بدنیا ز فراق تو عذاب
دی یکی سوخته چون من بتضرع میگفت
دست برداشته در حضرت رب الارباب
کای خداوند تو برگیرش اگر خود بمثل
« در میان من و معشوق همام است حجاب »
گفتن مدح تو از غایت مهر است مرا
عاشق آنست که طاعت نکند بهر ثواب
بحر شعر من اگر موج زند در عالم
غرقه چون حوت شود چشمه خورشید در آب
با غزلهای تر بنده که در مدح تو گفت
هست اشعار دگر خشکتر از رود رباب
آنچه از لطف و کرم در حق من فرمودی
یابی از بنده دعا و ز خداوند ثواب
بعد ازین کشتی اندیشه بساحل بردم
زآنک دریای مدیح تو ندارد پایاب
سیف فرغانی از ضبط برون شد سخنت
بی دلانرا نبود ضبط سخن رای صواب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ایا چوحسن بمعنی نکو بصورت خوب
وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب
شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده
گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب
چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز
غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب
لبت که مست کند همچو خمر عاشق را
میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب
تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق
بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب
بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید
جمال صورت کامن پس حجاب غیوب
ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف
منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب
نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق
نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب
امید وصل تو اندر دل و منم محزون
کلید باب فرح با من ومنم مکروب
کرا که نام برآمد بدفتر عشقت
بخواند سر معمازخط نامکتوب
بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل
بنزد بنده به جز عشق تو هنر معیوب
گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش
غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب
که بی عیار محبت دل رهی قلبست
وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب
اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم
چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب
رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست
چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
وصال تست مرا همچو عافیت مطلوب
شهید عشق تو بعد از اجل چو جان زنده
گدای کوی تو نزد همه چو زر محبوب
چو جان حدیث تو شیرین ولیک شورانگیز
غم تو در دل عاشق چو وجد در مجذوب
لبت که مست کند همچو خمر عاشق را
میی زدرد مصفا ولی بشهد مشوب
تو رو نمودی ومشغول شد بغم عاشق
بلا بیامد و منسوب شد بصبر ایوب
بنور روی تو پیش از بروز بتوان دید
جمال صورت کامن پس حجاب غیوب
ایا بملک سلیمان بحسن چون یوسف
منم بعشق زلیخا بحزن چون یعقوب
نه بهر جنت و حورست کوشش عاشق
نه بهر ملک بود مشتغل علی بحروب
امید وصل تو اندر دل و منم محزون
کلید باب فرح با من ومنم مکروب
کرا که نام برآمد بدفتر عشقت
بخواند سر معمازخط نامکتوب
بنزد عاشق جز ذکر تو سخن باطل
بنزد بنده به جز عشق تو هنر معیوب
گرم بدست فتد اندهت بصد شادیش
غذای روح کنم ای غم تو قوت قلوب
که بی عیار محبت دل رهی قلبست
وگر بسکه شاهان شود چو زر مضروب
اگر نه سایه تو بر من اوفتد هستم
چو ذره یی که بود آفتاب ازو محجوب
رجای وصل تو در جان سیف فرغانیست
چنانکه در دل عاصی امید عفو ذنوب
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
چو حسن روی تو آوازه در جهان انداخت
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت
سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت
از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت
ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت
عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت
چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت
مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت
بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت
بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت
چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت
کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت
بآب شعر رهی غسل دل کند درویش
که آتش طلبش در میان جان انداخت
ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
هوای عشق تو در جان بی دلان انداخت
سمن بران همه چوگان خویش بشکستند
کنون که شاه رخت گوی در میان انداخت
از آن میانه گل و لاله را برآمد نام
چو بحر حسن تو خاشاک بر کران انداخت
کمان ابروی خود بین که ترک غمزه تو
خطا نکرد خدنگی کزآن کمان انداخت
ترا بدیدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو دید عسل خویشتن در آن انداخت
عقاب عشق توام صید کرد و در اول
چو گوشت خورد و بآخر چو استخوان انداخت
چو تو ز نور سپر پیش روی داشته ای
کجا بسوی تو تیر نظر توان انداخت
مرا یقین شده بود آنکه من بتو برسم
کرشمهای توام باز در گمان انداخت
بجهد بنده بوصلت رسد اگر بتوان
ببیل خاک زمین را بر آسمان انداخت
بشعر وصف جمال تو خواستم کردن
ولی جلال توام عقده بر زبان انداخت
چو خواستم که کنم نسبتش بلعل و عقیق
لب تو ناطقه را سنگ در دهان انداخت
کسی که در ره عشق آمد او دو عالم را
چو میخ کفش برفتن یکان یکان انداخت
بآب شعر رهی غسل دل کند درویش
که آتش طلبش در میان جان انداخت
ترا چو دید بسی گفت سیف فرغانی
«چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای که شاهان جهانند گدایان درت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت
چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت
ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت
بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت
حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت
صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت
جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت
ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت
میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت
روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »
سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت
پادشاهست گدایی که بیابد نظرت
چون توانگر اگرت تحفه نیارم بر در
همچو درویش بیایم بگدایی بدرت
ای برو خوب چو اشکوفه باران دیده
چند چون گل بشکفتی و نخوردیم برت
بحیات ابدی زنده شود گر روزی
بسر کشته هجران خود افتد گذرت
حسن حورست ترا لطف پری و کرده
دست تقدیر مقید بلباس قدرت
صد ازین سر که تن مردم ازو برپایست
دل برابر نکند با سر مویی ز سرت
جان شیرین نستانند بتلخی زآن کس
که ورا کام خوش است از لب همچون شکرت
ای چو دینار درست از دل اشکسته ما
همچو سکه ز درم محو نگردد اثرت
میوه روح منی باغ بهر کس مسپار
ور نه همچون دگران سنگ زنم بر شجرت
روی بنمای و مپندار که من چون سعدی
«دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت »
سیف فرغانی خورشید رخش در جلوه است
گر ندیدی خللی هست مگر در بصرت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای که لبت منبع آب بقاست
درد تو بیماری دلرا دواست
آه که اندر طلب تو مرا
رفت دل و درد دل ای جان بجاست
گر همه آفاق بگیرد کسی
آنکه توانگر بتو نبود گداست
بهر دل تو چه توان ترک کرد
مال ندارم من و جان خود تراست
هر دو جهان مملکت من شود
گر تو بگویی که فلان آن ماست
هرچه کنی بر سر ما حاکمی
گر بکشی از طرف ما رضاست
محنت عشقت بهمه کس رسید
دولت وصل تو ندانم کراست
درد دل و عشق بهم گفته اند
کام دل و عشق بهم نیست راست
گوهر وصلت که ندارد بها
کشته هجران ترا خون بهاست
چاکر تو بر همه کس مهترست
بنده تو در دو جهان پادشاست
روی بهر سو که کنم در نماز
قبله اگر روی تو باشد رواست
زهر چو از جام تو نوشم شکر
تیغ گر از دست تو باشد عطاست
در غزل ای دوست دعاگوی تست
سیف که دشنام تو او را دعاست
درد تو بیماری دلرا دواست
آه که اندر طلب تو مرا
رفت دل و درد دل ای جان بجاست
گر همه آفاق بگیرد کسی
آنکه توانگر بتو نبود گداست
بهر دل تو چه توان ترک کرد
مال ندارم من و جان خود تراست
هر دو جهان مملکت من شود
گر تو بگویی که فلان آن ماست
هرچه کنی بر سر ما حاکمی
گر بکشی از طرف ما رضاست
محنت عشقت بهمه کس رسید
دولت وصل تو ندانم کراست
درد دل و عشق بهم گفته اند
کام دل و عشق بهم نیست راست
گوهر وصلت که ندارد بها
کشته هجران ترا خون بهاست
چاکر تو بر همه کس مهترست
بنده تو در دو جهان پادشاست
روی بهر سو که کنم در نماز
قبله اگر روی تو باشد رواست
زهر چو از جام تو نوشم شکر
تیغ گر از دست تو باشد عطاست
در غزل ای دوست دعاگوی تست
سیف که دشنام تو او را دعاست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دل کنون زنده بجان نیست که جانان اینجاست
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست
طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست
پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست
مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست
نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست
امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست
شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست
هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست
از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست
عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست
زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع
همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست
سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران
«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »
وآن حیاتی که بدو زنده بود جان اینجاست
نام شکر چه بری قند لب او حاضر
ذکر شیرین چکنی خسرو خوبان اینجاست
طوطی تنگ دلم لیک ز شکر پس ازین
بار منت نکشم کآن شکرستان اینجاست
پیش ازین گر چه بسی نعره زدم چون بلبل
گریه چون ابر کنم کآن گل خندان اینجاست
مجلسی پر ز عزیزان زلیخا مهرند
دست دل خسته که آن یوسف کنعان اینجاست
نیکوان نور ندارند چو استاره بروز
کامشب از طالع سعد آن مه تابان اینجاست
امشب ای صبح تو در دامن شب پنهان باش
کآفتابی که برآید ز گریبان اینجاست
شست دل در طلب ماهی اومید انداخت
جان خضروار که آن چشمه حیوان اینجاست
هرکرا درد دلی بود و نمی گفت بکس
گو بجو مرهم آن درد که درمان اینجاست
از مجاری شکر پیش جگر سوختگان
نمک افشانده که چندین دل بریان اینجاست
عشق در دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش ای خواجه کی سلطان اینجاست
زین غزل جمله بیک قول شدند اهل سماع
همه گوینده چو بلبل که گلستان اینجاست
سیف فرغانی تو نیز بگو چون دگران
«خانه امشب چو بهشتست که رضوان اینجاست »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در رخت می نگرم جلوه گه جان اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست
خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست
پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست
من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده
مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست
اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک
رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست
یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب
از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست
تو امام همه خوبانی و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست
تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی
آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست
باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست
دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود
همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست
ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی
آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست
سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید
روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست
در قدت می نگرم سرو خرامان اینجاست
من دل سوخته خواهم که لب تشنه خویش
بر دهان تو نهم کآبخور جان اینجاست
خانه یی چون حرم و بر در و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اینجاست
پرده داران تو گر چند بسنگم بزنند
نروم همچو سگ از در که مرا نان اینجاست
من دوا یابم اگر لطف تو گوید که بده
مرهم وصل، که این خسته هجران اینجاست
اندرین مجمع اگر جمع شوم شاید ازآنک
رخ و زلفی که مرا کرد پریشان اینجاست
یوسف حسنی و در هر طرفی چون یعقوب
از برای تو بسی عاشق گریان اینجاست
تو امام همه خوبانی و با آن قامت
قبله کافر و محراب مسلمان اینجاست
تو زر لطف کنی بخش و چو من درویشی
آخر ای گنج گهر با دل ویران اینجاست
باز روح ار ز پی صید روان شد، آن تن
که بدل همچو جلاجل کند افغان اینجاست
دور ازین باغ رقیب تو بهرجا که بود
همچو اشکسته سفالیست که ریحان اینجاست
ای بکعبه شده در بادیه چون اعرابی
آب باران چه خوری؟ چشمه حیوان اینجاست
سیف فرغانی از آن نور روان چون خورشید
روز وصلی که ندارد شب هجران اینجاست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تبارک الله از آن روی دلستان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که تراست
گمان مبر که شود منقطع بدادن جان
تعلق دل از آن روی دلستان که تراست
بخنده ای بت بادام چشم شیرین لب
شکر بریزد از آن پسته دهان که تراست
ز جوهری که ترا آفریده اند ای دوست
چگونه جسم بود آن تن چو جان که تراست
ز راه چشم بدل می رسد خدنگ مژه
مرا مدام ز ابروی چون کمان که تراست
چه خوش بود که چو من طوطیی شکر چیند
ببوسه زآن لب لعل شکرفشان که تراست
بغیر ساغر می کش بر تو آبی هست
ببوسه یی نرسد کس از آن لبان که تراست
اگر کمر بگشایی و زلف باز کنی
میان موی تو گم گردد آن میان که تراست
چو عندلیب مرا صد هزار دستانست
بوصف آن دو رخ همچو گلستان که تراست
صبا بیامد و آورد بوی تو، گفتم
هزار جان بدهم من بدین نشان که تراست
بیا که هیچ کس امروز سیف فرغانی
ندارد آب سخن اینچنین روان که تراست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
اختر از خدمت قمر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
مگس از صحبت شکر دور است
ما از آن بارگاه محرومیم
تشنه مسکین از آبخور دور است
پای من از زمین درگه او
راست چون آسمان ز سر دور است
جهد کردم بسی ولی چکنم
بخت و کوشش ز یکدگر دور است
پادشاهان چه غم خورند اگر
گربه از خانه سگ زدر دور است
تو بدست کرم کنم نزدیک
که بپای من این سفر دور است
یوسف عهدی و منم بی تو
همچو یعقوب کز پسر دور است
در فراق تو ای پسر هستم
همچو یوسف که از پدر دور است
اندرین حال حکمتی مخفیست
بنده از خدمت تو گر دور است
هر کرا قرب نیست با سلطان
از بلا ایمن از خطر دور است
همچو پروانه می زنم پر و بال
گرچه آن شمعم از نظر دور است
شاخ اگر هست بر درخت دراز
دست کوتاهم از ثمر دور است
عشق بگریزد از دل جان دوست
عیسی از پایگاه خر دور است
خشک لب بی تو یوسف فرغانیست
طبع از انشای شعر تر دور است
شاید ار خانه پر عسل نکند
نحل چون از گل و زهر دور است
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آنکوبتست زنده بجانش چه حاجتست
قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست
چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست
آن کو بدل حدیث تو تکرار می کند
از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست
وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست
چون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتست
عاشق بهشت از پی روی تو می خوهد
چون دید روی تو بجنانش چه حاجتست
عاشق بمال دل ندهد بهر آنکه اوست
کان گهر بگوهر کانش چه حاجتست
او بر در تو از همه خلقست بی نیاز
آنرا که کس تویی بکسانش چه حاجتست
با او چو دست لطف بیاری بر آوری
زآن پس بیاری دگرانش چه حاجتست
از کشف و از عیان نتوان گفت نزد او
چون عین او تویی بعیانش چه حاجتست
قوت از غم تو کرده بنانش چه حاجتست
عاشق بسان مرده بود،جان اوست دوست
چون دوست دست داد بجانش چه حاجتست
آن کو بدل حدیث تو تکرار می کند
از بهر ذکر تو بزبانش چه حاجتست
وآن کس که از جهانش تمنا وصال توست
چون یافت وصال تو بجهانش چه حاجتست
عاشق بهشت از پی روی تو می خوهد
چون دید روی تو بجنانش چه حاجتست
عاشق بمال دل ندهد بهر آنکه اوست
کان گهر بگوهر کانش چه حاجتست
او بر در تو از همه خلقست بی نیاز
آنرا که کس تویی بکسانش چه حاجتست
با او چو دست لطف بیاری بر آوری
زآن پس بیاری دگرانش چه حاجتست
از کشف و از عیان نتوان گفت نزد او
چون عین او تویی بعیانش چه حاجتست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا مرا آن ماه تابان دوستست
جمله دشمن کامیم زآن دوستست
دوستی خونت بخواهد ریختن
هوش دارای دل که این آن دوستست
کی بمن پردازی ای جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست می دارد ترامسکین دلم
عیب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پیوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بیندت گوید همی
کین گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن می شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او می شود پیراهنش
دامنش گربا گریبان دوستست
عاشقان را عامیان گر دشمنند
دیو کی با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلی گر با گلستان دوستست
سایه محروم است ازآن گوید چرا
ذره با خورشید تابان دوستست
هرکه همچون من به جز تو میل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سیف فرغانی بکن گر عاشقی
جان فدای او که جانان دوستست
جمله دشمن کامیم زآن دوستست
دوستی خونت بخواهد ریختن
هوش دارای دل که این آن دوستست
کی بمن پردازی ای جان چون ترا
هر طرف چون من هزاران دوستست
دوست می دارد ترامسکین دلم
عیب نتوان کردنش جان دوستست
با دلم زلف ترا پیوندهاست
کافرست اما مسلمان دوستست
هرکه با من بیندت گوید همی
کین گدا با چون تو سلطان دوستست
آشکارش خلق دشمن می شوند
هر که چون من باتو پنهان دوستست
دشمن او می شود پیراهنش
دامنش گربا گریبان دوستست
عاشقان را عامیان گر دشمنند
دیو کی با نوع انسان دوستست
همچو باز از بانگ زاغانش چه باک
بلبلی گر با گلستان دوستست
سایه محروم است ازآن گوید چرا
ذره با خورشید تابان دوستست
هرکه همچون من به جز تو میل کرد
عاشقش مشمر که سگ نان دوستست
سیف فرغانی بکن گر عاشقی
جان فدای او که جانان دوستست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل چون بجان نظر فگند جای عشق تست
دل جان شود درو چو تمنای عشق تست
سیمرغ وار خود نتوان یافتن نشان
زآن دل که آشیانه عنقای عشق تست
جانم فدای تو که دل مرده رهی
از زنده کردگان مسیحای عشق تست
ای نور دیده درتن مشکات شکل ما
مصباح روح زنده باحیای عشق تست
چون جان بزندگی ابد شادمان بود
آن دل که درحمایت غمهای عشق تست
فرهاد وار در پس هر سنگ بی دلیست
بیگانه خسروست که شیدای عشق تست
من خام کیستم که پزم دیگ این هوس
هرجا سریست مطبخ سودای عشق تست
گردن کش خرد که هوا را نداد دست
سرمست و پای کوب زصهبای عشق تست
افراز و شیب کون و مکان زیر پای کرد
دل منزلی ندید که بالای عشق تست
ما خامشیم و مهر ادب بر زبان چو سیف
این جمله گفت و گو بتقاضای عشق تست
موج غم تو از صدف دل برون فگند
این نظم را که گوهر دریای عشق تست
دل جان شود درو چو تمنای عشق تست
سیمرغ وار خود نتوان یافتن نشان
زآن دل که آشیانه عنقای عشق تست
جانم فدای تو که دل مرده رهی
از زنده کردگان مسیحای عشق تست
ای نور دیده درتن مشکات شکل ما
مصباح روح زنده باحیای عشق تست
چون جان بزندگی ابد شادمان بود
آن دل که درحمایت غمهای عشق تست
فرهاد وار در پس هر سنگ بی دلیست
بیگانه خسروست که شیدای عشق تست
من خام کیستم که پزم دیگ این هوس
هرجا سریست مطبخ سودای عشق تست
گردن کش خرد که هوا را نداد دست
سرمست و پای کوب زصهبای عشق تست
افراز و شیب کون و مکان زیر پای کرد
دل منزلی ندید که بالای عشق تست
ما خامشیم و مهر ادب بر زبان چو سیف
این جمله گفت و گو بتقاضای عشق تست
موج غم تو از صدف دل برون فگند
این نظم را که گوهر دریای عشق تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
روز رخت که غره ماه جمال تست
هر شب مدد کننده بدر کمال تست
هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق
هم حسن روی گل اثری از جمال تست
عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ
پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست
تیر نظر همی نرسد آفتاب را
آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست
در بوستان که خلعت سبز از بهار یافت
لاله نمونه یی زد و گل برگ آل تست
تا باز جره گرچه کند مرغ ملک صید
خسرو شکار طوطی شیرین مقال تست
چندین غزل که مردم از آن رقص میکنند
تأثیر وجد عاشق شوریده حال تست
با آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیث
آنجا چو نیک در نگری قیل و قال تست
عین الحیات را بکفی خاک کی خرد
آن سوخته که تشنه آب وصال تست
سیف اردرین طریق کمالی نیافتی
در خویشتن تصور نقصان کمال تست
آن دوست در تصور ناید خیال وار
در وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست
هر شب مدد کننده بدر کمال تست
هم نظم شعر من خبری از حدیث عشق
هم حسن روی گل اثری از جمال تست
عنقای عقل بنده چو پروانه چراغ
پر سوخته ز پرتو شمع جلال تست
تیر نظر همی نرسد آفتاب را
آنجا که قوس ابروی همچون هلال تست
در بوستان که خلعت سبز از بهار یافت
لاله نمونه یی زد و گل برگ آل تست
تا باز جره گرچه کند مرغ ملک صید
خسرو شکار طوطی شیرین مقال تست
چندین غزل که مردم از آن رقص میکنند
تأثیر وجد عاشق شوریده حال تست
با آنک اهل مدرسه لالند ازین حدیث
آنجا چو نیک در نگری قیل و قال تست
عین الحیات را بکفی خاک کی خرد
آن سوخته که تشنه آب وصال تست
سیف اردرین طریق کمالی نیافتی
در خویشتن تصور نقصان کمال تست
آن دوست در تصور ناید خیال وار
در وصف او هر آنچه تو گفتی خیال تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست
وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
قومی بکار دنیی وقومی بآخرت
مشغولیی که با تو نباشد بطالتست
نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد
از داستان عشق تو اول مقالتست
از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس
هشیار را خبر نبود کین چه حالتست
گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان
گو را بکار ناید ومارا خجالتست
ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام
آهم رسول صادق وشعرم رسالتست
ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست
مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست
آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند
عقلش جنون شناس که علمش جهالتست
وقتست سیف را که نگوید دگر سخن
ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست
وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست
قومی بکار دنیی وقومی بآخرت
مشغولیی که با تو نباشد بطالتست
نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد
از داستان عشق تو اول مقالتست
از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس
هشیار را خبر نبود کین چه حالتست
گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان
گو را بکار ناید ومارا خجالتست
ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام
آهم رسول صادق وشعرم رسالتست
ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست
مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست
آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند
عقلش جنون شناس که علمش جهالتست
وقتست سیف را که نگوید دگر سخن
ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
باری گر آمدی و نشد یار از آن تو
اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست
چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر
هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست
در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند
یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست
بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت
هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست
گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود
زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست
ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی
تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست
عالم بتو منور و گیتی مزین است
ای آفتاب این همه انوار از آن تست
گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران
مژده ترا که دولت بیدار از آن تست
با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش
دکان خلق بسته و بازار از آن تست
لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد
با این متاع جمله خریدار از آن تست
قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت
دارو مگیر باز که بیمار از آن تست
زین دل که در تصرف مهر تو آمده است
اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست
بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین
ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست
از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست
وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست
اکنون بیا که یار بیکبار از آن تست
چون دوست طالب تو بود ملک را چه قدر
هرگه که ری بحکم تو شد خوار از آن تست
در مکه گر قریش ترا قصد کرده اند
یک شهر چون مدینه پرانصار از آن تست
بسیار و اندکی که ترا بود اگر برفت
هرچ آن ماست اندک و بسیار از آن تست
گر بیش ازین غمی بدو غمخواره یی نبود
زین پس غم آن دیگر و غمخوار از آن تست
ای حضرت تو مجمع اوصاف نیکویی
تو گلشنی و این همه ازهار از آن تست
عالم بتو منور و گیتی مزین است
ای آفتاب این همه انوار از آن تست
گر بخت را ز خواب خلل گشت سرکران
مژده ترا که دولت بیدار از آن تست
با زلف همچو عنبر و لعل شکر فروش
دکان خلق بسته و بازار از آن تست
لطفیست مر ترا که ز عشاق دل برد
با این متاع جمله خریدار از آن تست
قندی همی خواهد دل رنجورم از لبت
دارو مگیر باز که بیمار از آن تست
زین دل که در تصرف مهر تو آمده است
اندازه یی بکن که چه مقدار از آن تست
بر قلب دشمنان زن و بشکن که بعد ازین
ز اشعار سیف تیغ گهردار از آن تست
از یار اگر چه دور شدی یار از آن تست
وز کار اگر نفور شدی کار از آن تست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
طوطی روح که دامش قفس ناسوتست
عندلیبی است که جایش چمن لاهوتست
بشکرهای ملون چو مگس حاجت نیست
طوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتست
یوسف عقل ترا نفس تو چون زندانست
یونس روح ترا جسم تو بطن الحوتست
ای بدنیا متمتع اگر این عمره و حج
از پی نام کنی کعبه ترا حانوتست
در کهولت چو صبی طبع جوان آیین را
زآن مریدی تو که پیر خردت فرتوتست
دل تو مرده دنیا و چنین تا لب گور
سوبسو مرده کش توتن چون تابوتست
هرکه او تشنه دنیاست ازو ناید عشق
مطلب آب ز چاهی که درو هاروتست
ای جوانمرد تو مرد پیرزن دنیا را
زهره یی دان که رخش آفت صد ماروتست
دل خودبین تو امروز چو افعی شد کور
زآن زمرد که بگرد لب چون یاقوتست
خویشتن را تو چو داود شماری لیکن
هر سر موی تو در ملک یکی جالوتست
سیف فرغانی رو خدمت درویشان کن
کرم قزاز بریشم گر برگ توتست
عندلیبی است که جایش چمن لاهوتست
بشکرهای ملون چو مگس حاجت نیست
طوطیی را که ز خوان ملکوتش قوتست
یوسف عقل ترا نفس تو چون زندانست
یونس روح ترا جسم تو بطن الحوتست
ای بدنیا متمتع اگر این عمره و حج
از پی نام کنی کعبه ترا حانوتست
در کهولت چو صبی طبع جوان آیین را
زآن مریدی تو که پیر خردت فرتوتست
دل تو مرده دنیا و چنین تا لب گور
سوبسو مرده کش توتن چون تابوتست
هرکه او تشنه دنیاست ازو ناید عشق
مطلب آب ز چاهی که درو هاروتست
ای جوانمرد تو مرد پیرزن دنیا را
زهره یی دان که رخش آفت صد ماروتست
دل خودبین تو امروز چو افعی شد کور
زآن زمرد که بگرد لب چون یاقوتست
خویشتن را تو چو داود شماری لیکن
هر سر موی تو در ملک یکی جالوتست
سیف فرغانی رو خدمت درویشان کن
کرم قزاز بریشم گر برگ توتست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
عاشق اینجا از برای دیدن یار آمدست
بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو
آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول
کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند
آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست
دوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدست
بر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسن
راست چون تورات بر موسی بیکبار آمدست
در میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)
در چمن طاوس روحانی برفتار آمدست
بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد
تا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدست
چون عسل جانم بیادش کام شیرین می کند
تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست
هر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویش
بی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدست
روح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبان
وین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدست
سعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت
(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)
سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوست
نافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست
بلبل شوریده بهر گل بگلزار آمدست
این جهان بازار کار عشق جانانست، ازو
آن برد مقصود کو با زر ببازار آمدست
عاشقم او را ندانم دولتست این یا فضول
کآن توانگر را چو من مفلس خریدار آمدست
تا جهانی خلق را چون ذره سرگردان کند
آفتاب حسن در رویش پدیدار آمدست
دوست چون در نیکویی یکتاست همچون آفتاب
عاشقش زآن در عدد چون ذره بسیار آمدست
بر چنو یوسف جمالی سوره آیات حسن
راست چون تورات بر موسی بیکبار آمدست
در میان جمع خوبان یار ما(گویی مگر)
در چمن طاوس روحانی برفتار آمدست
بس کلهداران دولت را قباها خرقه شد
تا سر این تاج خوبان زیر دستار آمدست
چون عسل جانم بیادش کام شیرین می کند
تا نبات خط بر آن لعل شکر بار آمدست
هر کرا بر لوح دل پیوست عشقش حرف خویش
بی زبان وبی دهان چون خط بگفتار آمدست
روح باغ میوه عشق (است)وهمت باغبان
وین تن خاکی بگردش همچو دیوار آمدست
سعدی از قدر تو غافل بود آن ساعت که گفت
(این تویی یا سرو بستانی برفتار آمدست)
سیف فرغانی سنایی شد بشعر و، نظم اوست
نافه مشکی که از وی بوی عطار آمدست