عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیاور آنچه دل ما به یکدگر کشدا
به سر کشد آنچه دلم بار او به سر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی واز روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا
اگر به ساغر زرین هزار باده کشم
هنوز همت من باده ی دگر کشدا
در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد
که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا
به سر کشد آنچه دلم بار او به سر کشدا
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا
چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح
زمانه باید تا پیش من سپر کشدا
چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز
که از میانه ی سیماب آب زر کشدا
خوش است مستی واز روزگار بی خبری
که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا
اگر به ساغر زرین هزار باده کشم
هنوز همت من باده ی دگر کشدا
در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد
که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را
کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
سخن عشق بسی گفته شد و می گویند
کس ازین راه ندانست امد اقصا را
راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
می نگارند و ندیدست کسی عنقا را
پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ
کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را
گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی
سیر ناکرده ببینی افق اعلا را
قلم عشق کند درج بنسخ کونین
در خط علم تو مجموعه ما او حی را
در کتب می نگری،راه رو و کاری کن
کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را
گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی
نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را
هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود
لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را
ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی
که به عیسی نرساند سم خر ترسا را
کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را
دست ازین جیب برون آر که آل فرعون
نتوانند سیه کرد ید بیضا را
تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند
پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را
ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز
کین اشارات نباشد پسر سینا را
سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن
چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟
کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را
سخن عشق بسی گفته شد و می گویند
کس ازین راه ندانست امد اقصا را
راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
می نگارند و ندیدست کسی عنقا را
پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ
کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را
گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی
سیر ناکرده ببینی افق اعلا را
قلم عشق کند درج بنسخ کونین
در خط علم تو مجموعه ما او حی را
در کتب می نگری،راه رو و کاری کن
کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را
گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی
نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را
هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود
لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را
ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی
که به عیسی نرساند سم خر ترسا را
کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را
دست ازین جیب برون آر که آل فرعون
نتوانند سیه کرد ید بیضا را
تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند
پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را
ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز
کین اشارات نباشد پسر سینا را
سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن
چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
رفتی و دل ربودی یکشهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالهای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را
در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد
اینست وجه درمان آن درد بی دوا را
من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه خواهی
می کن که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده ام گناهی درملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیب دورست سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز نالهای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را
در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد
اینست وجه درمان آن درد بی دوا را
من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه خواهی
می کن که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده ام گناهی درملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیب دورست سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را
نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را
دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی
چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را
ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت
در شرع بر توانگر حقی بود گدا را
گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را
حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا
عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی
بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را
بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را
دل از درخت همت افشاند میوه جان
برگی جزین نباشد درویش بی نوا را
درآشنایی تو خویشی بریدم از خود
بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را
قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را
سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید
تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را
زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را
دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی
چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را
ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت
در شرع بر توانگر حقی بود گدا را
گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را
حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا
عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی
بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را
بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را
دل از درخت همت افشاند میوه جان
برگی جزین نباشد درویش بی نوا را
درآشنایی تو خویشی بریدم از خود
بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را
قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را
سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید
تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را
زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری
(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
سوخت عشق تو من شیفته شیدارا
مست برخاسته ای باز نشان غوغا را
کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود
خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا
قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه
دور باشی است عجب قربت او ادنی را
چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟
چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟
لب شیرین ترا زحمت دندان رهی
ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را
شد محقق که بسان الف نسخ قدیست
پست با قامت تو سرو سهی بالا را
باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست
تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را
توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی
بزبان آورد او سوسن ناگویا را
در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد
بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را
عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد
تابخون آل کند چشم من آن تمغا را
رسن زلف تو در گردن جانم افتاد
عاقبت مار کشد مردم مار افسا را
گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل
رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را
موج برخاسته را جوش فرو بنشاند
ابر کز قطره خود آب زند دریا را
روز وصل توکه احیای من کشته کند؟
ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را
رستخیزی بشود گر تو برای دل من
وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را
مست برخاسته ای باز نشان غوغا را
کرد در ماتم جان دیده تر وجامه کبود
خشک مغزی دو بادام سیاهت مارا
قاب قوسین دو ابروی تو با تیر مژه
دور باشی است عجب قربت او ادنی را
چون ازآن روی کسی دور کند عاشق را؟
چون زخورشید کسی منع کند حربا را؟
لب شیرین ترا زحمت دندان رهی
ناگزیر است چو ابرام مگس حلوا را
شد محقق که بسان الف نسخ قدیست
پست با قامت تو سرو سهی بالا را
باغ را تحفه زخاک قدم خویش فرست
تا صبا سرمه کشد نرگس نابینا را
توز عشق تو اگر نامیه را روح دهی
بزبان آورد او سوسن ناگویا را
در دل بنده چو سودای کسی رخت نهد
بشکند عشق تو هنگامه آن سودا را
عشق تمغای سیه کرد مرا بر رخ زرد
تابخون آل کند چشم من آن تمغا را
رسن زلف تو در گردن جانم افتاد
عاقبت مار کشد مردم مار افسا را
گفتم ای چشم باشکم مددی کن سوی دل
رو بپنهان بکش آن آتش ناپیدا را
موج برخاسته را جوش فرو بنشاند
ابر کز قطره خود آب زند دریا را
روز وصل توکه احیای من کشته کند؟
ای تو جان داده بلب مرده بویحیی را
رستخیزی بشود گر تو برای دل من
وقت تعیین کنی آن طامة الکبری را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
سپاه صبر ما بشکست چون او
بغمزه تیر باران کرد ما را
حدیث عاشقی با او بگفتیم
بخندید او و گریان کرد ما را
چو بربط برکناری خفته بودیم
بزد چنگی و نالان کرد ما را
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد
چو گل بشکفت و خندان کرد ما را
بشمشیری که از تن سر نبرد
بکشت و زنده چون جان کرد ما را
غمش چون قطب ساکن گشت در دل
ولی چون چرخ گردان کرد ما را
کنون انفاس ما آب حیاتست
که از غمهای خود نان کرد ما را
بسان ذره بی تاب بودیم
کنون خورشید تابان کرد ما را
مرا هرگز نبینی تا نمیری
بگفت و کار آسان کرد ما را
چو بر درد فراقش صبر کردیم
بوصل خویش درمان کرد ما را
بسان سیف فرغانی بر این در
گدا بودیم سلطان کرد ما را
نسیم حضرت لطفش صباوار
بیکدم چون گلستان کرد ما را
چو نفس خویش را گردن شکستیم
سر خود در گریبان کرد ما را
کنون او ما و ما اوییم در عشق
دگر زین بیش چه توان کرد ما را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هرچه غیر دوست اندر دل همی آید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا
تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا
ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا
چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا
تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا
ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا
از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا
بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا
گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا
شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا
چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا
اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا
سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
جمله ناپاکست وتو پاکی نمی شاید ترا
ورتو ذکر او کنی هرگه که ذکر او کنی
غافلی ازوی گر از خود یاد می آید ترا
زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او
گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا
گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن
وردلت جان می خوهد جانان نمی باید ترا
تا بهر صورت نظر داری بمعنی تیره ای
صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا
ور زخاک کوی او یک ذره در چشمت فتد
آفتابی بعد ازآن اندر نظر ناید ترا
چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا
تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست
خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا
ور گشایش می خوهی بر خود در راحت ببند
کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا
از برای نیش زنبورش مهیا داردست
گر زشیرینیش انگشتی بیالاید ترا
بر سر این کوی می کن پای محکم چون درخت
ورنه هر بادی چو خس زین کوی بر باید ترا
گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست
جهد کن تا یک نفس عشق ازتو بر باید ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه ای عیسی اگر مریم همی زاید ترا
شرع می گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا
چون کنی درهرچه می بینی نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بینی روی بنماید ترا
اندرین راهی که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجایش نه چو کفش از پا بفرساید ترا
سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد
غیر نقصان بعد ازین چیزی نیفزاید ترا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
اگر خورشید و مه نبود سعادت با درویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را
گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را
چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را
چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را
ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را
ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی
ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
وگر مشک سیه نبود همان حکم است مویش را
ز شرق همت عشاق همچون صبح روشن دل
چه مطلعهای روحانیست مر خورشید رویش را
سزد از عبهر قدسی و از ریحان فردوسی
اگر رضوان کند جاروب بهر خاک کویش را
مقیم خاک کوی او بیک جو برنمی گیرد
بهشت هشت شادروان و نقد چار جویش را
کسی کو کم نکرد (دنیا) نیابد در رهش پیشی
کسی کو گم نگشت از خود نشاید جست و جویش را
گروهی کز غمش چون عود می سوزند جان خود
ز هر رنگی که می بینند می جویند بویش را
چو حلاج از شراب عشق او شد مست لایعقل
نمی کردند هشیاران تحمل های (و) هویش را
چو در میدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درویشان حوالت گفت و گویش را
ز صدر سینه هر ساعت توان دلرا برون کردن
ولی نتوان برون کردن ز دل مرآرزویش را
ز خون دل روان کردست جویی سیف فرغانی
ندانم تا چو سیل این جو چه سنگ آرد سبویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای به چشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
یا چو زن در خانه بنشین عاشقی کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را
روز اول چون به دولت خانهی عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را
بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را
دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را
وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را
چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را
ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا به خدمت عرضه دارند افتخار خویش را
هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را
سیف فرغانی ز هجرانت به کام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عیار خویش را
یا چو زن در خانه بنشین عاشقی کار تو نیست
عشق نیکو می شناسد مرد کار خویش را
عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خویش را
روز اول چون به دولت خانهی عشق آمدند
زآستان بیرون نهادند اختیار خویش را
بارگیر نفس شان در هر قدم جانی بداد
تا بدین منزل رسانیدند بار خویش را
دیگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زین شتر دل همرهان بگسل مهار خویش را
وندرین ره دام ساز از جان و جانان صید کن
پای بگشا باشه عنقا شکار خویش را
چون صدف گر در میان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خویش را
ای توانگر سوی درویشان نظر کن ساعتی
تا به خدمت عرضه دارند افتخار خویش را
هر زمان در حلقه زنجیر زلفت می کشند
یک جهان عاشق دل دیوانه سار خویش را
سیف فرغانی ز هجرانت به کام دشمنست
چند دشمنکام داری دوستدار خویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای بر گل روی تو حسد باغ ارم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را
در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را
تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت
افگند در ابروی کمان شکل تو خم را
سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد
در کعبه مجاور نکشد صید حرم را
حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد
بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را
گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید
پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را
در کویش اگر راه توان یافت بهر گام
سر نه که درو جای نماندست قدم را
بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر
هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را
عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو
بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را
بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست
کاندیشه روی تو چراغست شبم را
آن ها که مقیمان زوایای وجودند
بینند بنور تو خبایای عدم را
خاک سر کوی تو بدینار خریدند
قومی که بپولی بفروشند درم را
آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید
آثار نفسهای مسیح آمده دم را
رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف
بر درگه خورشید زند صبح علم را
بت کیست که سجده نکند چون تو صنم را
خورشید نهد غاشیه حکم تو بر دوش
در موکب حسنت مه استاره حشم را
در جیب چمن باد صبا مشک فشاند
چون تو بفشانی سر آن زلف بهم را
تیر مژه بر جان بزن ای دوست چو چشمت
افگند در ابروی کمان شکل تو خم را
سگ بر سر کوی تو مرا پای نگیرد
در کعبه مجاور نکشد صید حرم را
حکمت نبود جور و گر از حکم تو باشد
بر لطف و کرم فضل بود جور و ستم را
گر بر سر من تیغ زنی عشق تو گوید
پا پیش نه و بوسه ده آن دست کرم را
در کویش اگر راه توان یافت بهر گام
سر نه که درو جای نماندست قدم را
بر خوان هوای تو دل عاشق جان سیر
هر لحظه بشادی بخورد لقمه غم را
عاشق چه کند ملک جهان بی تو که خسرو
بی صحبت شیرین نخوهد ملک عجم را
بی روی تو روزم چو شب است و عجب اینست
کاندیشه روی تو چراغست شبم را
آن ها که مقیمان زوایای وجودند
بینند بنور تو خبایای عدم را
خاک سر کوی تو بدینار خریدند
قومی که بپولی بفروشند درم را
آن لحظه که با یاد تو از سینه برآید
آثار نفسهای مسیح آمده دم را
رخت از همه آقاق بکوی تو نهد سیف
بر درگه خورشید زند صبح علم را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کفر عشقت می کند منع از مسلمانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا
دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا
چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا
ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا
گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا
من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا
بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا
من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
بند زلفت می کند جمع از پریشانی مرا
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثیر کرد
هرگز آن حاصل نیاید زین مسلمانی مرا
پادشاه عشق اسیرم کرد و گفتا بعد ازین
بادل آزاد می کن بنده فرمانی مرا
از لب افشاندی گهر تا زد کمان آرزو
تیر حسرت در جگر زآن لعل پیکانی مرا
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابی چکید
ناردان بر روی ازآن یاقوت رمانی مرا
دیگری با تو قرین و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشین و بلبل الحانی مرا
چون درخت میوه دارم شاخ بشکستی بسنگ
پس درین بستان چه سودست از گل افشانی مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نیم آخر تومی دانی مرا
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمی گر زنده داری ور بمیرانی مرا
ساکنم همچون زمین ای دشمن اندر کوی دوست
گر فلک گردی چو قطب از جانجنبانی مرا
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دایره است
زین میان چون نقطه بیرون کرد نتوانی مرا
گر هزارم جان بود در پای او ریزم که نیست
در ره جانان ز جان دادن پشیمانی مرا
من بشعر از ملک عشقش صاحب دیوان شدم
داد سلطان غمش این شغل دیوانی مرا
بیت احزا نیست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر یوسف سوخت چون یعقوب کنعانی مرا
من بزیر خیمه گردون نیارامم اگر
میخ بر دامن نکوبد سیف فرغانی مرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
در دل عاشق اگر قدر بود جانانرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا
قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا
طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا
خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا
سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
نظر آنست که در چشم نیارد جانرا
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود بجان تو نباشد طمعی جانانرا
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
که چو سختی رسدش سست کند پیمانرا
قومی از دوستیش دشمن جان خویشند
ای توانگر بنگر همت درویشانرا
همتت گر بدو عالم نگرانی دارد
تو بدان لاشه بسر چون بری این میدانرا
دادن جان قدم چون تو جوامردی نیست
که بلب از دهن سگ بربایی نانرا
طالب دوست شکایت نکند از دشمن
چه غم از سرزنش مطرقه مر سندانرا
گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست
قدم از جا نرود عاشق سرگردانرا
نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت
گر گدایی درش دست دهد سلطانرا
خویش و پیوند بیکباره حجاب راهند
ببر از جمله و بیگانه شمر خویشانرا
سیف فرغانی ناجسته میسر نشود
آنچه مردم بطلب باز نیابد آنرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را
چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را
مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را
ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را
ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را
ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را
تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟
تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را
ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی
بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد
کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را
چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جویندگان نان را
مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان
وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را
ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران
تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی
ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را
ای آسیای سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را
ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی
کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را
تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی
چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟
تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی
تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سیف جای خواهی
هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا
بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا
نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا
با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا
کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا
شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا
غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا
با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا
جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا
تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا
سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا
بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا
نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا
با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا
کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا
شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا
غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا
با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا
جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا
تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا
سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
پیغام روی تو چو ببردند ماه را
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر توام بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید (رویی) حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشی است که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر توام بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق در آفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد ز شعر خود
از آب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگران مکن
«آن روی بین که حسن بپوشید ماه را»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشیست که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن
(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهاده اند
بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را
خورشید روی روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت این مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روی تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را
در عهد خوبی تو جوانانه می خورد
آن زاهدی که پیر بود خانقاه را
از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشیست که می سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
این روزنامه بمعاصی تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روی تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را
سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو
پاداش از تو بد نبود نیکخواه را
بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خویش فایده یی نیست چاه را
ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن
(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
درین ویرانه ی قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن
من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را
من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو
دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنا را
ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی
که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را
بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را
مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت
که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را
سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی
که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را
بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،
اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
درین ویرانه ی قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را
همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن
من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را
دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم
لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را
من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو
دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنا را
ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی
که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را
بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو
که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را
مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت
که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را
سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی
که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را
بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،
اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را
به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را
چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را
به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را
اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را
مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را
ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را
مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را
چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیا را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم به تو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبی را
تو اندر تیه دنیایی چو اسراییلیان حیران
عجب باشد که نفروشی بتره من وسلوی را
برو علم پیمبر را مسلمان وار تابع شو
که ترسایان ز جهل خود خدا گفتند عیسی را
به دستار و به دراعه نباشد قیمت عارف
که عزت زآستین نبود ید بیضای موسی را
چو ابراهیم اگر مردی بت آزر شکن، تا کی
چو صورت بین بی معنی پرستی نقش مانی را
به رسم صورت آرایان برای چشم رعنایان
چو تو پیراهنی شستی نجس شد جامه تقوی را
اگر تو ترک جان نکنی کمال او نگردد کم
وگر حاجی بزی نکشد چه نقصان عید اضحی را
مکن چون طالب دنیا جهان صورت آبادان
که در ویرانی صورت بیابی گنج معنی را
ورای دوست اندر دل بت است ای خواجه محوش کن
که اندر کعبه نپسندد مسلمان لات و عزی را
مکن گر شاه و سلطانی به ظلم و جور ویرانی
که تا اکنون اثر مانده است عدل آباد کسری را
چو رهبر نیست ای ره رو تمسک کن به شعر من
چو در ره قایدی نبود عصا چشم است اعمی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نگار من که به لب جان دهد جهانی را
به بوسه ای بخرد از تو نیم جانی را
میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشاه به خصومت خورند نانی را
میان دایره ی روی او ز خال سیاه
که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را
رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر
دو آفتاب کجا باشد آسمانی را
چو خوان لطف شود عام از میانه مرا
مران که از مگسی چاره نیست خوانی را
بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر
به غم ز گوشت جدا کردم استخوانی را
برید دولت از آن حضرتم پیام آورد
خلاصه این که بگویند مر فلانی را
اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم
درین معامله سودیست هر زیانی را
خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن
چو پرده باش و ملازم شو آستانی را
ز خاکدان در ماست سیف فرغانی
ز بلبلی نبود چاره گلستانی را
به بوسه ای بخرد از تو نیم جانی را
میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشاه به خصومت خورند نانی را
میان دایره ی روی او ز خال سیاه
که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را
رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر
دو آفتاب کجا باشد آسمانی را
چو خوان لطف شود عام از میانه مرا
مران که از مگسی چاره نیست خوانی را
بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر
به غم ز گوشت جدا کردم استخوانی را
برید دولت از آن حضرتم پیام آورد
خلاصه این که بگویند مر فلانی را
اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم
درین معامله سودیست هر زیانی را
خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن
چو پرده باش و ملازم شو آستانی را
ز خاکدان در ماست سیف فرغانی
ز بلبلی نبود چاره گلستانی را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
الا ای غمت شادی جان ما
تویی راحت جان پژمان ما
دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما
پری رویی از مردمت باک نیست
زدیوان نترسد سلیمان ما
غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شریفست ارکان ما
چو از مشرب عشقت آبی خوریم
زدنیا بریده شود نان ما
چرا ما زمردم گدایی کنیم
جهان سر بسر ملک سلطان ما
همین بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوییم و اوآن ما
نگیریم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما
صبا چون گلی را گریبان گشود
بخاری درآویخت دامان ما
ندانم که بی اینچنین خار وگل
بدست که بودی گریبان ما
ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآید ز شبهای هجران ما
چو یوسف به یعقوب خواهد رسید
سرورست در بیت احزان ما
زسر سیف فرغان بیا گوی کن
چو پا درنهادی بمیدان ما
تویی راحت جان پژمان ما
دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما
پری رویی از مردمت باک نیست
زدیوان نترسد سلیمان ما
غم تو چو کرد ازدل ما حرم
چو کعبه شریفست ارکان ما
چو از مشرب عشقت آبی خوریم
زدنیا بریده شود نان ما
چرا ما زمردم گدایی کنیم
جهان سر بسر ملک سلطان ما
همین بخت واقبال مارا بس است
که ما آن اوییم و اوآن ما
نگیریم چون عنکبوتان مگس
که عنقا شکارند مرغان ما
صبا چون گلی را گریبان گشود
بخاری درآویخت دامان ما
ندانم که بی اینچنین خار وگل
بدست که بودی گریبان ما
ننالم زفرقت اگر روز وصل
برآید ز شبهای هجران ما
چو یوسف به یعقوب خواهد رسید
سرورست در بیت احزان ما
زسر سیف فرغان بیا گوی کن
چو پا درنهادی بمیدان ما