عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹۷
هر شب به کوی وصل تو دزدیده ره کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
پیش در از طفیل سگان خوابگه کنیم
دزدیم هر طرف نظر از بیم مردمان
وانگاه در رخ تو به دزدی نگه کنیم
روزی دو دیده چار نشد، وه که با تو چند
در چار سوی راه تو دیده به ره کنیم؟
شطرنج عشق باز که ما بهر نرد تو
خود را به مات گاه رسانیم و شه کنیم
نخست کن، ای فرشته، خط یار بهر ما
باری چنین چو نامه خود را سیه کنیم
هان ای، حریف می خور و می، زنده ایم ما
ور توبه مردن است، بیا تا گنه کنیم
صوفی و شیم و داد کله چون نمی دهیم
به گر ز پای تابه مستان کله کنیم
رندان مفلسیم و اگر دسترس بود
خمهای می سیل به هر کوی و ره کنیم
گفتی که «پر دهم دو سه گر، خسروا، خوری »
در ماهه می بیار، مبادا که نه کنیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۰
تا دامن از بساط جهان در کشیده ایم
رخت خرد به کوی قلندر کشیده ایم
ای ساقی، از قرابه فرو ریز می که ما
خونابه ها ز شیشه اخضر کشیده ایم
در حقه سفید و سیه بر بساط خاک
چون پر دغاست، باده احمر کشیده ایم
فقر است و صد هزار معانی درو چو موی
آن را گلیم کرده و در سر کشیده ایم
چون جیب حرص پر نشد از حاصل جهان
دامان همت از سر آن در کشیده ایم
بر سنگ زن عیار زر، ایرا گلی ست زرد
چون در ترازوی خردش بر کشیده ایم
خسرو نه کودکیم که جوییم سرخ و زرد
چون بالغان دل از زر و گوهر کشیده ایم
رخت خرد به کوی قلندر کشیده ایم
ای ساقی، از قرابه فرو ریز می که ما
خونابه ها ز شیشه اخضر کشیده ایم
در حقه سفید و سیه بر بساط خاک
چون پر دغاست، باده احمر کشیده ایم
فقر است و صد هزار معانی درو چو موی
آن را گلیم کرده و در سر کشیده ایم
چون جیب حرص پر نشد از حاصل جهان
دامان همت از سر آن در کشیده ایم
بر سنگ زن عیار زر، ایرا گلی ست زرد
چون در ترازوی خردش بر کشیده ایم
خسرو نه کودکیم که جوییم سرخ و زرد
چون بالغان دل از زر و گوهر کشیده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۳
می خواستم که روزه گشایم نماز شام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتی که سرو سهی گر ببندش
یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک
هر چند سجده سهو بود از پی سلام
ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام
من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش
درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتی که سرو سهی گر ببندش
یک پا ستاده تا به قیامت کند قیام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روی خاک
هر چند سجده سهو بود از پی سلام
ای عید روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خویش مکن روزه را حرام
من بی قرار مانده و تو بر قرار خویش
درویش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامی، ای خسروت غلام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۸
ای دیده، پای شو که بر یار می روم
در جلوه گاه آن بت عیار می روم
راهش ز رفتن مژه پر خار کرده اند
من باز دیده کرده بر آن خار می روم
ای خارخار هجر ز دل دور شو که من
بهر نظاره گل رخسار می روم
گر سر زند رقیب کسی را، بر او چه باک؟
من سر زده خود از پی این کار می روم
ای باد، پیش از آن تو برو، پرده زان جمال
بر کن که من به دیدن دیدار می روم
گو زلف را کمند مکن کز میان تو
من خود به تار موی گرفتار می روم
من خسروم که زاغ سیه گشتم از فراق
بلبل کنون شوم که به گلزار می روم
در جلوه گاه آن بت عیار می روم
راهش ز رفتن مژه پر خار کرده اند
من باز دیده کرده بر آن خار می روم
ای خارخار هجر ز دل دور شو که من
بهر نظاره گل رخسار می روم
گر سر زند رقیب کسی را، بر او چه باک؟
من سر زده خود از پی این کار می روم
ای باد، پیش از آن تو برو، پرده زان جمال
بر کن که من به دیدن دیدار می روم
گو زلف را کمند مکن کز میان تو
من خود به تار موی گرفتار می روم
من خسروم که زاغ سیه گشتم از فراق
بلبل کنون شوم که به گلزار می روم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۳
کرشمه کردنت ار چه بلاست، باز ندارم
ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم
چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم
بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی
که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم
مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم
چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
چسان رود غم خسرو در پی کشتن
ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم
ولی به تیغ کشی به که تاب ناز ندارم
چه روز بود که پیچید نقش زلف تو بر من
که عمر رفت و خلاص از شب دراز ندارم
چنان به روز بد خود خوشم به دولت عشقت
که سوی روز نکوی کسان نیاز ندارم
بیار ساقی و در ده به ما صلای خرابی
که بیش ازین سر این عقل حیله ساز ندارم
مرا ز مسجد معذور دار، خواجه مؤذن
که من ز شاهد و می فرصت نماز ندارم
چو بت پرست دلم شد چنان که باز نیامد
به هر صفت که بود، گو «بباش » باز ندارم
چسان رود غم خسرو در پی کشتن
ز دیگری سخنی نیز دلنواز ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۴
برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم
سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم
طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم
دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم
به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم
وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم
سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم
طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم
دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم
به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم
وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۵
خراب کرد به یک بار خواب نرگس مستم
خبر دهید به جانان که دل برفت ز دستم
ز بس که این دل خون گشته در دوید به چشمم
نایستاد دلم تا میان خون ننشستم
هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم
کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم
مه من ار به تو بینم، «بت چه پرستی؟»
چو دین به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟
مشو به خشم که «در من تو کیستی که نبینی؟»
گر آن گناه نبخشی، جوان و عاشق و مستم
مرا ز دوری بتان توبه داده بود عزیزی
تو شوخ باز بر آن داشتی که توبه شکستم
نهاد داغ سگی پاسبان کوی تو بر من
من ار چه سگ نیم، اما برای داغ تو هستم
دهند پند که خسرو صبور باش که رستی
اگر سخن به صبوری بود، بدان که نرستم
خبر دهید به جانان که دل برفت ز دستم
ز بس که این دل خون گشته در دوید به چشمم
نایستاد دلم تا میان خون ننشستم
هزار شب رود و من به خواب چشم نبندم
کنون چگونه ببندم که از نخست نبستم
مه من ار به تو بینم، «بت چه پرستی؟»
چو دین به کار تو کردم، چگونه بت نپرستم؟
مشو به خشم که «در من تو کیستی که نبینی؟»
گر آن گناه نبخشی، جوان و عاشق و مستم
مرا ز دوری بتان توبه داده بود عزیزی
تو شوخ باز بر آن داشتی که توبه شکستم
نهاد داغ سگی پاسبان کوی تو بر من
من ار چه سگ نیم، اما برای داغ تو هستم
دهند پند که خسرو صبور باش که رستی
اگر سخن به صبوری بود، بدان که نرستم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۰
بیار، ساقی، دریای بیکرانه به سویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
که کشته می نشود آتش جگر به سبویم
طفیل خاک یکی جرعه ریز بر سر من، ریز
که گرد تو به ازاین دلق بی نماز بشویم
نگنجم ار به در زاهدان ز بهر تبرک
بس است خدمت رندان مست بر سر کویم
خوش آن خمار پیاپی که لعبتان خماری
شبم دهند شراب و ره درونه ربویم
به یک سفال لبالب فروختم همه جنت
که درد نقد به از سلسبیل نسیه بجویم
حریف بیشتر از من شود خراب که پیشش
به هر پیاله سرودی ز درد خویش بگویم
صلاح رهزن من شد که ذوق بت نگرفتم
کجاست شاهد بت رو که ره به قبله بجویم؟
به بت پرستی خلقی که سنگسار کنندم
نه صبر آن که ز سنگی بود ز روی برویم
دلم به خدمت او بود دوش گفت که خسرو
تو دانی و در مسجد که من سگ در اویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳۹
من آن نیم که به عمر از وفای خود بروم
ز آستانت به حسن رضای خود بروم
منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد
گذر کنی به سر من ز جای خود بروم
به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم
رها نمی کندم تا به پای خود بروم
چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم
ز آه خود به فلک با دعای خود بروم
مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم
که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم
به دست بوس خیال تو گر شود ممکن
درون دیده صورت نمای خود بروم
در انتظار وصالت ز دست شد خسرو
دلت نشد که به سوی گدای خود بروم
ز آستانت به حسن رضای خود بروم
منم فتاده به خاکی و هر زمان چون باد
گذر کنی به سر من ز جای خود بروم
به راه بی سر و پا می روم که آب دو چشم
رها نمی کندم تا به پای خود بروم
چنان ضعیف شدم، گر دعای وصل کنم
ز آه خود به فلک با دعای خود بروم
مرا جهان بلا بر سر است و می خواهم
که سر نهم، ز جهان با بلای خود بروم
به دست بوس خیال تو گر شود ممکن
درون دیده صورت نمای خود بروم
در انتظار وصالت ز دست شد خسرو
دلت نشد که به سوی گدای خود بروم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴۹
بیا که بهر تو جان در بلا گرو کردم
بتی خریدم و هر دو سرا گرو کردم
تنی شکسته به خاکی فروختم بر در
دلی خراب به تیغ جفا گرو کردم
غلام راتبه خوار غم توام، مفروش
که رخت عمر به دست بلا گرو کردم
اگر چه سر بفروشم، خزید نتوان باز
چنین که دل به گل عشق و پا گرو کردم
چه روز بود که افتاد در سر این سودا
که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
اگر ستاند و منکر شود، حلالش باد
متاع دل که بدان آشنا گرو کردم
سگم، اگر ندهم جان به بوی او بر باد
بدین قرار نفس با صبا گرو کردم
دلت چو در خور عشق است، خسروا، افسوس
که قیمت گهری بر گدا گرو کردم
بتی خریدم و هر دو سرا گرو کردم
تنی شکسته به خاکی فروختم بر در
دلی خراب به تیغ جفا گرو کردم
غلام راتبه خوار غم توام، مفروش
که رخت عمر به دست بلا گرو کردم
اگر چه سر بفروشم، خزید نتوان باز
چنین که دل به گل عشق و پا گرو کردم
چه روز بود که افتاد در سر این سودا
که دل به مهر و زبان در دعا گرو کردم
اگر ستاند و منکر شود، حلالش باد
متاع دل که بدان آشنا گرو کردم
سگم، اگر ندهم جان به بوی او بر باد
بدین قرار نفس با صبا گرو کردم
دلت چو در خور عشق است، خسروا، افسوس
که قیمت گهری بر گدا گرو کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۸
چنین که غمزه خوبان نشست در کینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶۲
ما که در راه غم قدم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
بر خط عافیت رقم زده ایم
تا به طوفان عشق غرقه شدیم
بر سر نه فلک قدم زده ایم
قدمی کو به راه عشق شتافت
دیده بر راه آن قدم زده ایم
چون که اندر وجود نیست ثبات
دست در نامه عدم زده ایم
آستین بر زد آب دیده به رقص
بس که در سینه ساز غم زده ایم
از سر نیستی چو سلطانی
هستی هر دو کون کم زده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۰
تیغ برکش که تا ز سر برهیم
تیر بگشای کز نظر برهیم
آشکارا مکش که تا باری
هم ز سر هم، ز درد سر برهیم
خشم کن تا بمیرم اندر حال
از تو وز خویشتن دگر برهیم
آخرم جرعه ای ببخش از لب
تا ازین عقل حیله گر برهیم
گفتیم «خوش بزی و عشق مباز»
زنده از دست تو اگر برهیم
وه که شب در میان کنم نروم
از تو روزی که، ای پسر، برهیم
غم خسرو بگویمت که اگر
از رفیقان بی هنر برهیم
تیر بگشای کز نظر برهیم
آشکارا مکش که تا باری
هم ز سر هم، ز درد سر برهیم
خشم کن تا بمیرم اندر حال
از تو وز خویشتن دگر برهیم
آخرم جرعه ای ببخش از لب
تا ازین عقل حیله گر برهیم
گفتیم «خوش بزی و عشق مباز»
زنده از دست تو اگر برهیم
وه که شب در میان کنم نروم
از تو روزی که، ای پسر، برهیم
غم خسرو بگویمت که اگر
از رفیقان بی هنر برهیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۱
گل دل تازه گردد از دم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
دل گل زنده گردد از نم خم
روح پاکت است چشم عیسی جام
و اشک لعل است خون مریم خم
تا شوی محرم حریم حرم
غوطه ای خور به آب زمزم خم
در شبستان می پرستان کش
شاهد جام را ز طارم خم
خیز تا صبحدم فرو شوییم
گل رویین قدح به شبنم خم
داد عیش از ربیع بستانم
به طلوع مه محرم خم
جان خسرو مگر به وقت صبوح
همچو ساغر برآمد از غم خم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۴
دوش می رفت و آه می کردم
در پی او نگاه می کردم
هر دم از خون دیده در پی او
قاصدی رو به راه می کردم
شب همه شب ز دود سینه خویش
سرمه در چشم ماه می کردم
ناوک غمزه در دلم می زد
من دلخسته آه می کردم
خون دل تا به روز می خوردم
ناله تا صبحگاه می کردم
گریه می کردم و به حالت خویش
خنده هم گاه گاه می کردم
آفتابی به صبح باز آمد
کانتظارش نگاه می کردم
یافتم عاقبت مهی کاو را
طلبش سال و ماه می کردم
آه اگر باز پس نمی آید
عالمی را سیاه می کردم
گر چه تقصیر ما ز حد بگذشت
کرمش عذر خواه می کردم
بعد از این وقت توبه شد، خسرو
پیش از این گر گناه می کردم
در پی او نگاه می کردم
هر دم از خون دیده در پی او
قاصدی رو به راه می کردم
شب همه شب ز دود سینه خویش
سرمه در چشم ماه می کردم
ناوک غمزه در دلم می زد
من دلخسته آه می کردم
خون دل تا به روز می خوردم
ناله تا صبحگاه می کردم
گریه می کردم و به حالت خویش
خنده هم گاه گاه می کردم
آفتابی به صبح باز آمد
کانتظارش نگاه می کردم
یافتم عاقبت مهی کاو را
طلبش سال و ماه می کردم
آه اگر باز پس نمی آید
عالمی را سیاه می کردم
گر چه تقصیر ما ز حد بگذشت
کرمش عذر خواه می کردم
بعد از این وقت توبه شد، خسرو
پیش از این گر گناه می کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۲
ز عشقت من خسته جان می خراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
چگونه ز هر دیده خونی نپاشم؟
به یک جرعه ای، ساقیا، جمله زهدم
کزین بیشتر می نیرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرویان وجوه معاشم
به میخانه ها بس که دیوانه گشتم
مرا دیو گیرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالی تراشم
زهی سرخ رویی خسرو که خوش خوی
به سنگ در میکده زد فراشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۳
گذشت آن که من صبر و دین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۵
بیا تا بی گل و صهبا نباشیم
که گل باشد بسی و ما نباشیم
ز گل نازک تریم و چند گاهی
به جز زیر گل و خارا نباشیم
بیا، یارا و با ما باش امروز
چو می دانی که ما فردا نباشیم
چو تنها بودنی، باید، همان به
که از هم صحبتان تنها نباشیم
چو نگذارند یک جا دوستان را
چرا با دوستان یک جا نباشیم؟
چو زیر پای می باید شدن خاک
چرا چون خاک زیر پا نباشیم
چو بودن نیست، خسرو، جز دو روزی
دو روزی نیز بگذر تا نباشیم
که گل باشد بسی و ما نباشیم
ز گل نازک تریم و چند گاهی
به جز زیر گل و خارا نباشیم
بیا، یارا و با ما باش امروز
چو می دانی که ما فردا نباشیم
چو تنها بودنی، باید، همان به
که از هم صحبتان تنها نباشیم
چو نگذارند یک جا دوستان را
چرا با دوستان یک جا نباشیم؟
چو زیر پای می باید شدن خاک
چرا چون خاک زیر پا نباشیم
چو بودن نیست، خسرو، جز دو روزی
دو روزی نیز بگذر تا نباشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۷
دوستان در ره دل سنگ گران است تنم
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
چه کنم تا ز ره این سنگ به یک سو فگنم؟
گل باغ فلکم، آمده بر گلشن خاک
بر درم جامه چو بادی بوزد زان چمنم
بلبل جان به هوایی چمن خویش بسوخت
کی بود، کین نفس تنگ بهم برشکنم؟
شاهبازم که شکارم بود از عالم دل
تا کیم زین دل مردار نه زاغ و زغنم
آب خوش خوردنم از عقل میسر نشود
وقت می خوش آن کند بی خبر از خویشتنم
مستم از لعل لب خویش کن، ای دوست، چنانک
خویشتن را به قیامت نشناسم که منم
من دردی کش دیرینه چو میرم سر مست
به میم شوی و نمازی هم ازو کن کفنم
مگسیم و به خم باده در افتاده چو من
به کرانی نرسم، چند پر و بال زنم؟
ساقیا، غرقه به می کن قدری خسرو را
چند باشد ز بتان غرقه خونابه تنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۸
گر رسم روزی به تو نوآشنایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم
او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم
ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم
از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم
از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم
ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم
بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم
گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم
یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم
او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم
ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم
از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم
از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم
ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم
بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم
گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم
یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم