عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره
ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا
پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم
وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا
اگر قضاست که میرم به عشق تو، آری
به کارهای قضا و قدر چه کار مرا
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو، به کار دگر چه کار مرا
طلاق داده دل و عقل و هوش را، خسرو
به گشت کوی تو با این حشر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم
چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره
ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا
پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم
وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا
اگر قضاست که میرم به عشق تو، آری
به کارهای قضا و قدر چه کار مرا
به طاعتم طلبند و به عشرتم خوانند
من و غم تو، به کار دگر چه کار مرا
طلاق داده دل و عقل و هوش را، خسرو
به گشت کوی تو با این حشر چه کار مرا
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها
همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی
چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها
گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری
چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی
چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من
به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها
ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده
بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها
به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو
که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
شبی دیدم چو مه بر بام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را
دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را
چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
صراحی پیش و بر کف جام او را
دعا می کردم و می نامدش یاد
ز مستی بهر من دشنام او را
نخواهد دل به خود دشنام ازان لب
ز لعل او همین بس کام او را
به دل او را که عشقش خانه سازد
کجا ماند دگر آرام او را
کسی کز عارض و زلف تو گوید
همین بس ورد صبح و شام او را
دلم دارد هوای پای بوست
ببین در سر خیال خام او را
چو برگشتی ز خسرو، کرد پامال
جفای گردش ایام او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای
لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند
چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
شیر شو و صید را در ته چنگال کش
مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
هست مراد کسان دولت روز وصال
آنچه مراد من است در هجران آن طلب
هر که شبی زنده داشت همدم روح الله است
نان چه ربایی ز خوان چاشنی جان طلب
مست شو، ای هوشیار، لیک نه زین باده خور
از قدح مصطفی باده احسان طلب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
الا که به خونابه دلها نتوان شست
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن
بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم
چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست
چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
از دردی خم شوی مصلای من امشب
کز آب دگر این لته ما نتوان شست
نوشیم می و بر سر خود جرعه فشانیم
هر جای که جرعه چکد آنجا نتوان شست
ای دوست، به خسرو بر سان شربت دردی
کز زمزم کعبه دم سگ را نتوان شست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دل کازاد باشد آن من نیست
کسی کوشاد باشد جان من نیست
گدایان جان نهندش، لیک این سهل
خراج دولت سلطان من نیست
خوش آن شوخی که تیرم زد، پس آن گه
کشید و گفت کاین پیکان من نیست
کدامین منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بریان من نیست
ز غم هم پیش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نیست
بکش هر سان که خواهی چون منی را
که زان تست خسرو، زان من نیست
کسی کوشاد باشد جان من نیست
گدایان جان نهندش، لیک این سهل
خراج دولت سلطان من نیست
خوش آن شوخی که تیرم زد، پس آن گه
کشید و گفت کاین پیکان من نیست
کدامین منت است از سوز شوقش
که بر جان و دل بریان من نیست
ز غم هم پیش غم نالم که شبها
جز از کس مونس زندان من نیست
بکش هر سان که خواهی چون منی را
که زان تست خسرو، زان من نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
من و شب زندگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
دل و غم شادمانی من اینست
همه شب خون دل نوشم به یادش
شراب ارغوانی من اینست
همی نالم به شب بیداری هجر
سرود میهمانی من اینست
من و کنج غم و شبهای تاریک
طرب جای نهانی من اینست
ببندد چشم من بر من خیالش
که شبها یار جانی من اینست
نباید کاید از تنگی من تنگ
برین دل بدگمانی من اینست
ز عشقش گاه میرم، گه زیم باز
طریق زندگانی من اینست
رها کن تا بمیرم زیر پایت
که عمر جاودانی من اینست
بس ست این قیمت خسرو که گویی
غلام رایگانی من اینست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
آفت دین مسلمانی جز آن عیار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
تشنه خون مسلمانان جز آن خونخوار نیست
ما و عشق یار اگر در قبله و در بتکده
عاشقان دوست را با کفر و ایمان کار نیست
یک قدم بر جان خود نه یک قدم بر دو جهان
زین نکوتر رهروان عشق را رفتار نیست
بر تن شیرین نظر هم هست بار از نازکی
بر دل فرهاد کوه بیستون بار نیست
در جهاد نفس عاشق را کم از غازی مدان
گاه سربازی مقامر کمتر از عیار نیست
ای برهمن، بار ده رد کرده اسلام را
یا چو من گمراه را در پیش بت هم بار نیست
چند گویندم که رو زنار بند، ای بت پرست
از تن خسرو کدامین رگ که آن زنار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ساقیا، باده ده امروز که جانان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
سر گلزار نداریم که بستان اینجاست
دگرم نقل و شرابی نبود، گو کم باش
گریه تلخ و شکر خنده پنهان اینجاست
ناله چندین مکن، ای فاخته، کامشب در باغ
با گلی ساز که آن سرو خرامان اینجاست
هم ز در باز رو، ای باد و نسیم گل را
باز بر باز که آن غنچه خندان اینجاست
یار در سینه و من در سکرات اجلم
دست در سینه من سای و ببین جان اینجاست
خواه، ای جان، برو و خواه همی باش که من
مردنی نیستم امروز که جانان اینجاست
ای مگس، چند به گرد لب آن مست پری
کنجهای دهنش بین شکرستان اینجاست
خنده ضایع مکن، ای کان نمک، در هر جای
پاره های جگر سوخته بریان اینجاست
سالها آن دل گم گشته که جستی، خسرو
هم همین جاش طلب، زلف پریشان اینجاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
درد سر دوستان آه و فغان من است
کاهش جان طبیب درد نهان من است
چند توان دید وای بر دل مسکین جفا
گیر که بیگانه شد آخر از آن من است
از دم سرد فراق برگ حیاتم نماند
آفت این برگ ریز باد خزان من است
گریه که از سوز دل گرم برون می دهم
قطره آبست، لیک شعله جان من است
دل که ز من گم شده ست بر تو گمان می برم
هست ترا خود یقین هر چه گمان من است
شوی هم از خون دل خاک سر کوی خویش
تا برود هر کجا نام و نشان من است
بی خبر پند گو بیهده جان می کند
از پی مردن به عشق کوه گران من است
می رود آن شوخ و من گر چه کنم ناله بیش
باز نیاید، از آنک عمر روان من است
دوش به خسرو ز لطف، گفت غلام منی
مرتبه این خطاب نرخ گران من است
کاهش جان طبیب درد نهان من است
چند توان دید وای بر دل مسکین جفا
گیر که بیگانه شد آخر از آن من است
از دم سرد فراق برگ حیاتم نماند
آفت این برگ ریز باد خزان من است
گریه که از سوز دل گرم برون می دهم
قطره آبست، لیک شعله جان من است
دل که ز من گم شده ست بر تو گمان می برم
هست ترا خود یقین هر چه گمان من است
شوی هم از خون دل خاک سر کوی خویش
تا برود هر کجا نام و نشان من است
بی خبر پند گو بیهده جان می کند
از پی مردن به عشق کوه گران من است
می رود آن شوخ و من گر چه کنم ناله بیش
باز نیاید، از آنک عمر روان من است
دوش به خسرو ز لطف، گفت غلام منی
مرتبه این خطاب نرخ گران من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
مست ترا به هیچ میی احتیاج نیست
رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست
با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
با دوست غرض حاجت خود چند می کنی
او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست
نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست
آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست
خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست
رنج مرا ز هیچ طبیبی علاج نیست
ای مه، مشو مقابل چشمم که با رخش
ما را به هیچ وجه به تو احتیاج نیست
با من مگو حکایت جمشید و افسرش
خاک در سرای مغان کم ز تاج نیست
با دوست غرض حاجت خود چند می کنی
او واقف است، حاجت چندین لجاج نیست
نقد دلی که سکه وحدت نیافته ست
آن قلب را به هیچ ولایت رواج نیست
تاراج گشت ملک دل از جور نیکوان
ای دل، برو که بر ده ویران خراج نیست
خسرو ندید مثل تو در کاینات هیچ
ز اهل نظر که جز صفت چشم کاج نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر باغ پر شکوفه و گلزار خرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
از عشق اگر دلت چو کبابی به تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ز خون دل که به رخسار ماجرای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عشق اگر چه نشان بخت بد است
نزد عاشق سعادت ابد است
هر که جوید مرادی از معشوق
گویی او عاشق مرا خود است
گر چه صد روز نیک عاشق راست
بهر این روز اسیر روز بد است
دیگران بهر تو چرا میرند؟
مردنم این که اندرین حسد است
صوفی ما که مست می زده است
جرم بر ساقیان سرو قد است
همه عیب است باده و هنرش
شستن ما ز مایه خرد است
پرسیم توبه شد ز می خسرو
شد، ولی آرزو یکی به صد است
نزد عاشق سعادت ابد است
هر که جوید مرادی از معشوق
گویی او عاشق مرا خود است
گر چه صد روز نیک عاشق راست
بهر این روز اسیر روز بد است
دیگران بهر تو چرا میرند؟
مردنم این که اندرین حسد است
صوفی ما که مست می زده است
جرم بر ساقیان سرو قد است
همه عیب است باده و هنرش
شستن ما ز مایه خرد است
پرسیم توبه شد ز می خسرو
شد، ولی آرزو یکی به صد است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای هم نفسان، یک نفسم باز گذارید
دست از من دیوانه سرگشته بدارید
بی نام ونشانم به خرابات ببخشید
بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید
یا معتکفم بر سر سجاده نشانید
یا مست و خرابم به در میکده آرید
گر زانکه صلاح از من آشفته بجویند
در خانه کنید و در خمار برآرید
دست من و دامان شما جمله رقیبان
گر دامن معشوق به دستم بسپارید
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآرید
وقت است، اگر خسرو مسکین گدا را
از خیل گدایان در خویش شمارید
دست از من دیوانه سرگشته بدارید
بی نام ونشانم به خرابات ببخشید
بیگانه ز خویشم، بر خویشم بگذارید
یا معتکفم بر سر سجاده نشانید
یا مست و خرابم به در میکده آرید
گر زانکه صلاح از من آشفته بجویند
در خانه کنید و در خمار برآرید
دست من و دامان شما جمله رقیبان
گر دامن معشوق به دستم بسپارید
در عشق علم گردم و در مذهب عشاق
منصور شوم، گر به سر دار برآرید
وقت است، اگر خسرو مسکین گدا را
از خیل گدایان در خویش شمارید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
سوار من که ره در سینه دارد
زبان پر مهر و دل پر کینه دارد
خیال اسپ او، شطرنج بازی
همه با استخوان سینه دارد
ز سم بوسیدن شکر دهانان
سمند او به پا شیرینه دارد
ازین پس ما و درویشی، چو درویش
هوس پوشیدن پشمینه دارد
کند بر ما جفاها و نداند
که حق صحبت دیرینه دارد
ازین مه نیست امروزینه این جور
که دل بر دوستان پر کینه دارد
دل خسرو به پا مالد نترسد
مگر پا بر سر گنجینه دارد
زبان پر مهر و دل پر کینه دارد
خیال اسپ او، شطرنج بازی
همه با استخوان سینه دارد
ز سم بوسیدن شکر دهانان
سمند او به پا شیرینه دارد
ازین پس ما و درویشی، چو درویش
هوس پوشیدن پشمینه دارد
کند بر ما جفاها و نداند
که حق صحبت دیرینه دارد
ازین مه نیست امروزینه این جور
که دل بر دوستان پر کینه دارد
دل خسرو به پا مالد نترسد
مگر پا بر سر گنجینه دارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آن کیست که از خدا نترسد؟
وز شست ید قضا نترسد
فرعون چو دید دست موسی
کور است که از عصا نترسد
آن را که چو مصطفی دلیل است
در قافله از بلا نترسد
یوسف به دو کون می فروشند
کو مرد که از بها نترسد
خورشید که چتر دار شاه است
از سایه هر گدا نترسد
آتش همگی گل است و ریحان
آن را که جز از خدا نترسد
خسرو به طواف کوی جانان
گر سر برود، ز پا نترسد
وز شست ید قضا نترسد
فرعون چو دید دست موسی
کور است که از عصا نترسد
آن را که چو مصطفی دلیل است
در قافله از بلا نترسد
یوسف به دو کون می فروشند
کو مرد که از بها نترسد
خورشید که چتر دار شاه است
از سایه هر گدا نترسد
آتش همگی گل است و ریحان
آن را که جز از خدا نترسد
خسرو به طواف کوی جانان
گر سر برود، ز پا نترسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
ای خوش آن وقتی که ما را دل به جای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود
کام کام خویش بود و رای رای خویش بود
در هوای نیکوان می بود تا از دست رفت
چون کند مسکین، گرفتار هوای خویش بود
خلق گوید ترک دل چون کردی، آخر هر چه بود
دیده و دانسته بود و آشنای خویش بود
چون نگهدارم که بی خوبان نبودی یک زمان
حاش لله دل نبوده ست، این بلای خویش بود
من به غیبت بد نگویم آن غریب رفته را
زانکه گر بد بود و گر نیکو، برای خویش بود
دی مرا در خون بدید و رخ بگردانید و رفت
من چنین دانم، پشیمان از خطای خویش بود
ای مسلمانان، به جایی کان پسر حاضر بود
کیست باری دل که بتواند به جای خویش بود
یار من ار چه بد من بر زبانش می گذشت
لیک می دانم دلش سوی گدای خویش بود
از کجا مست آمدی، ای مه، که غارت شد نماز
پارسایی را که مشغول دعای خویش بود
بنده خسرو جان شیرین در سر و کار تو کرد
کامده پیش بلا مسکین به پای خویش بود