عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
به راه عشق سلامت چگونه در گنجد؟
زهی محال که در شوق خواب و خور گنجد
چو تیر غمزه گشاید رفیق تیرانداز
نه دوستی بود ار در میان سر گنجد
چو ما در آرزوی آستانش خاک شویم
غبار کیست که در زلف آن پسر گنجد؟
سخن همان قدری گو که من توانم زیست
نمک همان قدری زن که در جگر گنجد
به دیده تو که با خویش کرده بدخویی
نه مردمی بود ار مردم دگر گنجد
همان بضاعت عشقت بیار و بر دل نه
که درد و غم به دل تنگ بیشتر گنجد
به چشم تنگ تو چندین که ناز رعناییست
چه خوش بود که اگر شرم اینقدر گنجد
مپوش روی ز خسرو که تا ذخیره حشر
رخت بینم چندان که در نظر گنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
نسیم زلف تو دل را درون بجنباند
بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند
چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب
بسا که سلسله های جنون بجنباند
یکی نمی زند و دل همی برد چشمت
چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند
بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد
سری به سوز من بی سکون بجنباند
بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی
ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند
میان خلق مگیرم که ناله ای دارم
که دردهای کهن از درون بجنباند
تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده
که عرش را دم خسرو ستون بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند؟
به دست تست دلم حال او تو می دانی
که حال آتش سوزنده شمع می داند
برفت آنکه بلای دل است و افت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست؟
خیر برید به دهقان که سرو بنشاند
چراغ مجلس روحانیان فرو میرد
گر او به جلوه شبی آستین برافشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر این مقوله نخواند، درو فرو ماند
سرشک دیده خسرو چنین که می بینم
اگر به کوه رسد، کوه را بغلتاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
اگر چه با تو حدیث جفا بخواهم کرد
ولیک، تا بتوانم، وفا بخواهم کرد
من این بلا همه از دیده دیده ام او را
بنا نمودن رویت سزا بخواهم کرد
به راه وصل به یک بوسه جان بخواهم یافت
ولیک وقت شمردن ادا بخواهم کرد
خطاست بوسه زدن بر لب و دهان تو، لیک
تو خواه تیغ بزن، من خطا بخواهم کرد
کشم به کوی تو ناگه رقیب کافرکیش
من این غزا ز برای خدا بخواهم کرد
چو دین به کار بتان رفت پیش بت، پس ازین
نماز اگر چه نباشد روا، بخواهم کرد
هر آن نماز که ناکرده ماند پیش بتان
اگر خدای بخواهد، قضا بخواهم کرد
و ان یکاد به روی نکو بخواهم خواند
نه بهر دیده بد هم دعا بخواهم کرد
چو دل برفت ز خسرو، چه سود بندد صبر؟
چو دل بیامد، وقف شما بخواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
منم که تا زیم از عشق مست خواهم بود
به راه خوبان چون خاک پست خواهم بود
چو عقل از سر تقوی ز دست رفت، کنون
شراب در سر و ساغر به دست خواهم بود
کلید باده در انداخته به پرده دل
خدای تا در توبه نبست خواهم بود
ببرد حسن بتان دینم، ای مسلمانان
چو هندوان پس از این بت پرست خواهم بود
از اشتیاق تو در رنج، نیست خواهم شد
در آرزوی تو تا عمر هست، خواهم بود
به سینه زن نه به دیده خدنگ غمزه، از آنک
ز دیده من به تماشای شست خواهم بود
خط تو گفت در آغاز خاستن، کاینک
منم که فتنه اهل نشست خواهم بود
دل از خط تو مرا گفت، رو به گلشن و باغ
که من به سایه آن خاک پست خواهم بود
صلاح کاهش جان است، عشق خواهم باخت
فساد لذت عیش است، مست خواهم بود
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
چو خورد هم به ازل جام عاشقی، خسرو
همیشه مست شراب الست خواهم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
جماعتی که بگریند بهر عیش و منال
یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند
خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید
که سایه ای به سر این جهان نیفگندند
به خانه ای که ره جان نمی توان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان
که می روند نه زانسان که باز پیوندند
بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است
چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند
بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند و روزکی چندند
اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین
که بهتر از من و تو بنده خداوندند
ترا به از عمل خبر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو
که از همای به مردار میل نپسندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
چو کارهای جهان است جمله بی بنیاد
حکیم در وی ننهاد کارها بنیاد
مشو مقیم در آبادی خراب جهان
چو کس مقیم نماند در این خراب آباد
مبین که ملک فرو بست شمع دولت را
بسی چراغ سلیمان که کشته گشت ز باد
مپر ز باد غرور ار بلندییی داری
که خس بلند شد از باد، لیک باز افتاد
چو هست بنده خلق آدمی ز بهر طمع
خوشا کسی که ازین بندگی بود آزاد
چنان بزی که نمیری، اگر توانی زیست
چو هر که هست به عالم برای مردن زاد
از آن خویش مدان، خسروا، که عاریت است
متاع عمر که دادند، باز خواهی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
در تو کسانی که نظر می کنند
هستی خود زیر و زبر می کنند
صندل درد سر عشق است، آنک
خاک درت تکیه سر می کنند
از پی بوی تو نفسهای من
خاصیت باد سحر می کنند
خنده که بر من دو لبت می زنند
نرخ گل و شکل گهر می کنند
تو لب خود شوی و بده، کین پس است
خلق که حلوا ز شکر می کنند
توشه جگر پخته ام از بهر آنک
جان و دلم هر دو سفر می کنند
عقل مرا کارفزایان عشق
کهنه درختی ست که بر می کنند
پند که گویند به دلسوزیم
سوخته را سوخته تر می کنند
خسرو، اگر سیر ز جان نیستند
خلق در آن رو چه نظر می کنند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت بنشین سوی خمار شد
بگویید با پیر دیر مغان
که دین کفر و تسبیح زنار شد
عجب نیست سراناالحق ازان
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان، موسم یاری است
که کارم بدینگونه دشوار شد
ایا عاشقان، موسم زاری است
که احوال یاران چنین زار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیاری آموخت خسرو، کنون
که جویای آن شوخ عیار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
عاشقان را چو نامه باز کنید
نام من بر سرش طراز کنید
زهد رفته ست، ای مسلمانان
باده نوشید و چنگ ساز کنید
گر شما دین عاشقان دارید
بعد از این پیش بت نماز کنید
گاه مردن شنیدم از محمود
گفت، «رویم سوی ایاز کنید»
من غلام شمایم، ای خوبان
بکشم، گر هزار ناز کنید
چند باشید مست حسن، آخر
چشمها را ز خواب باز کنید
دیده باشید آن جوان مرا
صفتش پیش بنده باز کنید
با چنان قامت، ای صنوبر و سرو
شرم ناید که پا دراز کنید
بشنوید این حکایت خسرو
پیش آن سرو سرفراز کنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
تا ترا جسم و جان شکار بود
هر که را دل بود، فگار بود
کشت خال لب توام، آری
مگس شهد زهردار بود
هر کسی کز لب تو می نوشد
تا زید هم در آن خمار بود
آن زمانی که سوی تست دو چشم
این دوا کاشکی دوچار بود
هر که در کوی شاهدان می خورد
پیش ما مسجدش چه کار بود؟
پارسایی که چون جوانانست
در نمازش کجا قرار بود؟
مست اگر دوزخیست، گو می باش
عاشقان را ز توبه عار بود
غم مرا سوخت، ور چه شرح دهم
بی غمان را کی استوار بود؟
گریه ام خوش نیایدت، آری
شربت درد خوشگوار بود
در دلم با چنین روارو غم
خرمی را چگونه بار بود
پای تو زین پس و سر خسرو
عمر باید که پایدار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
عاشقی مرد را سزای دهد
اشک را سوی دوست رای دهد
محنت عالم آزمایش را
بر دل محنت آزمای دهد
سوختم از غم و چنین باشد
هر که دل را به دلربای دهد
رنج بر من درین سرای گذشت
دادم ایزد در آن سرای دهد
کیست کو را ز من خبر گوید؟
شاه را قصه گدای دهد
حال من، گر دمی چنین باشد
دل به تو شوخ دلربای دهد
گفته عقل را به خود بگمار
عقل دیوانه را خدای دهد
سخنم جای می کند در سنگ
گویم، ار در دل تو جای دهد
میهمان شو شبی که تا خسرو
با تو شرح نفیر و نای دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۸
از نکو بد نگو نمی آید
تو نکویی، نکو نمی آید
با من اربد کنی، نکو کن، از آنک
بد جز از تو نکو نمی آید
می روی سوی باغ با آن لطف
آب در هیچ جو نمی آید
آنکه خورشید می کند بر چرخ
تو کنی به، کز او نمی آید
عقل من با تو رفت، وین طرفه
که تو می آیی، او نمی آید
تاب سنگین دلت ندارم من
کار سنگ از سبو نمی آید
دل خسرو که در هوای تو ماند
جای دیگر فرو نمی آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
هر کرا خال عنبرین باشد
گر کند ناز، نازنین باشد
غمزه ات چون کمین کند بر خلق
ترک جانباز در کمین باشد
روی تو خرمن گلی ست، از آنک
خرمن ماه خوشه چین باشد
تا ترا نیز قصد جان و دل است
کار ما نزد عقل و دین باشد
در سماعی که عشقبازان را
بزم پر آه آتشین باشد
آستین برفشان که بهر نثار
همه را جان در آستین باشد
پیش رخساره منور تو
روی خورشید بر زمین باشد
آفرین بر جمال تو که بر او
ز آفریننده آفرین باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۶
شیوه کان ترک ماهرو داند
قتل یاران مهرجو داند
گر دلم خون کند، وگر سوزد
من کیم، زان اوست، او داند
گل چه داند که درد بلبل چیست؟
او همین کار رنگ و بو داند
شاهد مست گاه سنگ انداز
سر درویش را سبو داند
هر که در عشق دیده را تر کرد
آب روی خود آب جو داند
چند گویی دلت که دزدیده ست؟
بنده چشم ترا نکو داند
بی زبان شد ز دیدنت خسرو
کاو همه کار گفتگو داند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
دیده در خون سزای می بیند
کان خط مشکسای می بیند
می رود مست و می بمیرد خلق
کان رخ جانفزای می بیند
پای بر دیده می نهد وز شرم
دیده بر پشت پای می بیند
گر چه فریاد می کند، سلطان
کی به سوی گدای می بیند
کور بادا رقیب کت هر روز
در میان سرای می بیند
می کند بر دلم کرشمه بسی
ناز را نیز جای می بیند
جور رویت به هر که می گویم
روی آن دلربای می بیند
دل که نشنید پند و عاشق شد
اینک اینک سزای می بیند
دیده من چهاست، اینکه دلم
از چو تو خودنمای می بیند
از جفا سوی من نمی بینی
مکن آخر خدای می بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
قرار جهان اینچنین هم نماند
به بحر غم ار عاشقان کشته گردند
شکر خنده نازنین هم نماند
نه جم ماند اینجا، نه نقش نگینش
چه نقش نگین، بل نگین هم نماند
نماند به چین هیچ بتخانه، آوخ
چه بتخانه چین که چین هم نماند
به چرخ برین می کنی تکیه دایم
بر آنی که چرخ برین هم نماند
چه مونس همی گیری از هر قرینی؟
که مونس نپاید، قرین هم نماند
سخنگوی گر چند سحر آفرین است
سرانجام سحر آفرین هم نماند
چو خسرو به جز نالش غم نمانده ست
از آن ترسم آن دم که این هم نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
تو گر خویشتن را بخواهی نمود
کسی سرو و گل را نخواهد ستود
خطت کز لبانت برآورد سر
برآورد از جان عشاق دود
به خون کسان آستین بر زدی
ندانم کرا دست خواهی نمود
به بازی مزن غمزه بر جان من
که کس تیغ بر دوستان نازمود
ز هجرم چه پرسی که یارب مباد
ز صبرم چه گویم که هرگز نبود
وزین آشناییم دستی مگیر
که سیلاب چشمم ز جا در ربود
ز غم ناتوانم، شفایی ببخش
ازان پس که من مرده باشم، چه سود؟
تو با آنکه گفت کسی نشنوی
ولی گفت خسرو بیاید شنود