عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵۹
حسن را از چشم بد شرم و حیا دارد نگاه
شمع را فانوس از باد صبا دارد نگاه
از توکل می توان آمد سلامت بر کنار
کشتی ما را خدا از ناخدا دارد نگاه
شمع دولت را ز دست افشانی صبح زوال
در پناه خود مگر دست دعا دارد نگاه
چون گسست از رشته سوزن، زود خود را گم کند
شوخ چشمان را نگهبان از خطا دارد نگاه
برق را در دست خود نبود عنان اختیار
حسن هیهات است خود را از جفا دارد نگاه
کاه می آید به دنبالش چو گندم سینه چاک
گر عنان جذبه خود کهربا دارد نگاه
تیر بی پر را کمال بال و پر جولان شود
چون عنان عمر را قد دوتا دارد نگاه؟
راز عشق پرده در از گفتگو گل می کند
بوی گل را در گریبان چون صبا دارد نگاه؟
از هوسناکان کند پرهیز، چشم شرمگین
همچو بیماری که خود را از هوا دارد نگاه
همچو مرغ دام بیش از دانه می آیم به کار
از گرفتاران اگر زلفش مرا دارد نگاه
کوه را صحرانورد آن جلوه مستانه کرد
در ره سیل بهاران کیست جا دارد نگاه؟
پیش این سیلاب را اقبال نتواند گرفت
دامن دولت مگر دست دعا دارد نگاه
دل چو سودایی شود در تن نمی گیرد قرار
نافه را چون ناف آهوی ختا دارد نگاه؟
لقمه بی استخوان پیش سگان می افکند
آن که مشتی استخوان را از هما دارد نگاه
دل نبازد هر که را باشد سلاحی از صلاح
پیش چندین صف به جرأت مقتدا دارد نگاه
می زنم بر کوچه بیگانگی دیوانه وار
کیست صائب پاس چندین آشنا دارد نگاه؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۱
می دهد عشق به شمشیر صلا بسم الله
تازه کن جانی ازین آب بقا بسم الله
ای که موقوف رفیقان موافق بودی
می رود بوی گل و باد صبا بسم الله
ز اهل دل قافله ای بر سر راه است امروز
گر نرفته است به گل پای ترا بسم الله
چند گویید درین راه خطر بسیارست؟
این ره پرخطرست و سرما بسم الله
دست و بازوی تو چوگان بلند اقبالی است
گوی توفیق ز میدان بربا بسم الله
بی گنه کشتن من بر تو اگر هست گران
دارم اقرار به تقصیر و خطا بسم الله
سبب کشتن عشاق اگر بیگنهی است
ابتدا کن ز من بی سر و پا بسم الله
من نه آنم که به تیغ از تو بگردانم روی
امتحان کن به دو صد زخم مرا بسم الله
گر تمنای تماشای قیامت داری
بگذر بر سر خاک شهدا بسم الله
وعده صحبت بی پرده به دیر انجامید
دو سه جامی بکش از شرم برآ بسم الله
روز را می گذراندی که برون آید خط
خط برآمد، ز در لطف درآ بسم الله
وعده جلوه به فردای قیامت دادی
شد قیامت، قد رعنا بنما بسم الله
چشم بد دور ازان زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم الله
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا بسم الله
همچو منصور اگر فکر کناری داری
دار آغوش گشاده است درآ بسم الله
بازگشت تو اگر بود به پیری موقوف
صبح شد، می گذرد وقت دعا بسم الله
گر چو منصور ترا داعیه سربازی است
ایستاده است بپا دار فنا بسم الله
بود موقوف به پل گر گذر از عالم آب
قدت از بار گنه گشت دوتا بسم الله
چون ز قد تو فلک ساخت مهیا چوگان
از میان گوی سعادت بربا بسم الله
صیقلی نیست به از قامت خم پیران را
خواهی آیینه اگر داد جلا بسم الله
باز کرده است در مخزن گوهر صائب
می خری گر گهر بیش بها بسم الله
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۲
روشن ز نور صدق بود جان صبحگاه
بی وجه نیست چهره خندان صبحگاه
ز انجم سپهر زر همه شب جمع می کند
بهر نیاز مقدم سلطان صبحگاه
عمر ابد که یافت ز آب حیات، خضر
یک مد نارساست ز دیوان صبحگاه
گر خضر یافت زندگی از آب زندگی
عالم حیات یافت ز احسان صبحگاه
چون آب خضر نیست سیه کاسه و بخیل
عام است فیض چشمه حیوان صبحگاه
از نور صدق، دیده شوخ ستارگان
گردید محو چهره تابان صبحگاه
بادام چشم را به شکر غوطه ها دهد
قند مکرر لب خندان صبحگاه
آید ز فیض صدق طلب بی مزاحمت
گرم از تنور سرد برون نان صبحگاه
چون مغز پسته غوطه به تنگ شکر دهد
طوطی چرخ را شکرستان صبحگاه
تا از شفق نگشته به خون شیر او بدل
بردار کام خویش ز پستان صبحگاه
وقت طلوع را به شکرخواب مگذران
چشم آب ده ز شمسه ایوان صبحگاه
زنهار رومتاب ازین آستان که هست
چرخ از ستاره، ریزه خور خوان صبحگاه
فریاد مرغکان سحرخیز این بود
کای خوابناک، جان تو و جان صبحگاه!
در دیده تو پرده خواب دگر شود
خالی اگر کنند نمکدان صبحگاه
صائب رخ گشاده بود مشرق امید
کوته مساز دست ز دامان صبحگاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۰
چون غافل است دل ز حق از دل چه فایده؟
بی لیلی از نظاره محمل چه فایده؟
سیری ز مال نیست تهی چشم حرص را
غربال را ز کثرت حاصل چه فایده؟
از وصل شد تردد خاطر فزون مرا
پروانه را ز بودن محفل چه فایده؟
چون هست در تصرف دریاعنان موج
رفتن نفس گسسته به ساحل چه فایده؟
زنجیر موج مانع رفتار سیل نیست
بی تاب شوق را ز سلاسل چه فایده؟
پر زر نساخت چون دهن عندلیب را
گل را ز نقد خویش چه حاصل، چه فایده؟
موج سراب سلسله جنبان تشنگی است
حق جوی را ز عالم باطل چه فایده؟
چون می شود زیاده ز ایثار، سیم و زر
بستن در سؤال به سایل چه فایده؟
تا شهرت است مطلب از احسان سیم و زر
از ریزش کریم چه حاصل، چه فایده؟
پیکان دلش ز خنده سوفار وا نشد
چون نیست خرمی ز ته دل چه فایده؟
چون گرد خجلت از رخ قاتل نمی برد
صائب ز پرفشانی بسمل چه فایده؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۶
تا دیده خود کرد چو دستار شکوفه
برکرد سر از پیرهن یار شکوفه
در آینه بینش ما چشم به راهان
پیکی بود از جانب دلدار شکوفه
در دیده بی پرده ارباب بصیرت
فردی بود از دفتر اسرار شکوفه
در پرده اسباب نماند دل روشن
از برگ شود زود سبکبار شکوفه
در دیده کوته نظران گر چه نقابی است
روشنگر چشم است چو دیدار شکوفه
از چشم گرانخواب نمک ریز، که گردید
صاحب ثمر از دیده بیدار شکوفه
ناقص نظران گر چه شمارند براتش
نقدی است ز گنجینه اسرار شکوفه
از هوش نرفتن ز گرانجانی عقل است
امروز که شد قافله سالار شکوفه
ساقی برسان باده گلرنگ که بی می
پرده است به چشم من هشیار شکوفه
بر خرقه تن لرزش ما محض گرانی است
جایی که فشاند سر و دستار شکوفه
هرگز به جراحت نکند مرهم کافور
کاری که کند با دل افگار شکوفه
مغزش ز نسیم سحری گشت پریشان
زین جرم که شد شاخ به دیوار شکوفه
لیلی است نمایان شده از پرده محمل؟
یا سر بدر آورده ز اشجار شکوفه
چون صبح که بیدار کند مرده دلان را
آورد جهان را به سر کار شکوفه
از سیر گلستان نگشاید دل مجروح
باشد نمک سینه افگار شکوفه
هرگز نفکنده است نمک در دل آتش
شوری که فکنده است به گلزار شکوفه
صائب مشو از نامه پرشکوه خود بار
بر تازه نهالی که بود بار شکوفه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶۹
هر دو عالم یک قدم باشد به پای بیخودی
ای هزاران خضر فرخ پی فدای بیخودی
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه نیست
در فضای عرش می پرد همای بیخودی
عقده دل را مبر سربسته با خود زیر خاک
عرض کن بر ناخن مشکل گشای بیخودی
با لب پرخنده چون سوفار می آید برون
غنچه پیکان ز باغ دلگشای بیخودی
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ای
چون ترا از جا رباید کهربای بیخودی؟
یار کارافتاده را یاری هم از یاران بود
باده می دارد چراغی پیش پای بیخودی
مدتی در تنگنای آب و گل گشتی بس است
چند روزی هم سفر کن در فضای بیخودی
دانه ما رو سفید از گردش این آسیاست
آه اگر از گردش افتد آسیای بیخودی
دیده مور آیدش ملک سلیمان در نظر
چشم هر کس باز گردد در فضای بیخودی
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
ای سری و سروری ها خاک پای بیخودی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷۲
گر به چشم پاک در صنع الهی بنگری
کعبه مقصود را در هر سیاهی بنگری
چشم وحدت بین به دست آری اگر چون آفتاب
در دل هر ذره ای نور الهی بنگری
عینک از آیینه زانوی خود کن چون حباب
تا در او چون جام جم هر چیز خواهی بنگری
خویش را روشندل از چشم غلط بین دیده ای
صاف کن آیینه را تا روسیاهی بنگری
قحط معشوق زبان دان بی زبان دارد مرا
دادرس بنما به من تا دادخواهی بنگری
چشم و گوشی باز کن دریای وحدت را ببین
چند در چشم حباب و گوش ماهی بنگری؟
عقده مشکل شناسد قدر ناخن را که چیست
غنچه شو تا فیض باد صبحگاهی بنگری
سرمه واری وام کن از خاک پای اهل دید
تا مگر اشیای عالم را کماهی بنگری
می توانی یافت رنگ حق و باطل بی حجاب
گر به روی شاهدان وقت گواهی بنگری
تا ز خاک پای درویشی توانی سرمه کرد
خاک در چشمت اگر در پادشاهی بنگری
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چشم بینش باز کن تا هر چه خواهی بنگری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۹
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۰
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
در حریم سینه من دل نبودی کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۲
تابش برق و حیات مختصر باشد یکی
جلوه آغاز و انجام شرر باشد یکی
تلخی و شیرینی عالم به هم آمیخته است
نوش و نیش این جهان مختصر باشد یکی
در قناعت می شود هر ناگواری خوشگوار
خاک پیش مور قانع با شکر باشد یکی
دولت بیدار کوته دیدگان روزگار
با گرانخوابی به میزان نظر باشد یکی
خاکیان بی بصیرت بر زمین چسبیده اند
پیش طفلان مهره گل با گهر باشد یکی
با توکل فکر زاد راه کافر نعمتی است
توشه و زنار ما را بر کمر باشد یکی
هر چه از اندازه بیرون رفت دل را می گزد
خون فاسد در بدن با نیشتر باشد یکی
از گرانباری است کشتی را ز هر موجی خطر
ورنه بر کف ساحل و موج خطر باشد یکی
نیست از نازک خیالی قسمتم جز پیچ و تاب
رشته جان من و موی کمر باشد یکی
آخرت را جمع نتوان کرد با دنیای دون
خوشه را نشنیده ای صائب که سر باشد یکی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۴
تا نسوزد، عود در مجمر ندارد آدمی
تا نگرید، آب در گوهر ندارد آدمی
تا نپیچد سر ز دنیا، سرندارد آدمی
تا نریزد برگ از خود، بر ندارد آدمی
تا نگردد استخوانش توتیا از بار درد
جان روشن، دیده انور ندارد آدمی
تا نبندد راه خواهش بر خود از سد رمق
در نظرها، شان اسکندر ندارد آدمی
تا نگردد در طریق پاکبازی یک جهت
راه بیرون شد ازین ششدر ندارد آدمی
تا ز آه سرد و اشک گرم باشد بی نصیب
سایه طوبی، لب کوثر ندارد آدمی
تا نیفشاند غبار جسم از دامان روح
باده بی درد در ساغر ندارد آدمی
تا به عیب خود نپردازد ز عیب دیگران
حاصلی از دیده انور ندارد آدمی
روزیش هر چند بی اندیشه می آید ز غیب
غیر ازین اندیشه دیگر ندارد آدمی
جز وبال و حسرت و افسوس، هنگام رحیل
بهره ای از جمع سیم و زر ندارد آدمی
خط باطل می توان بر عالم از سودا کشید
بی جنون مغز خرد در سر ندارد آدمی
کی ربایندش ز دست هم عزیزان جهان؟
پشت خود چون سکه تا بر زر ندارد آدمی
عمر جاویدست مدی کوته از احسان او
یادگاری از سخن بهتر ندارد آدمی
بی سر پرشور، تن دیگ ز جوش افتاده ای است
بی دل بی تاب، بال و پر ندارد آدمی
می شود تیغ حوادث زین سپر دندانه دار
بی کلاه فقر بر تن سر ندارد آدمی
عیسی از راه تجرد بر سرآمد چرخ را
پایه ای از فقر بالاتر ندارد آدمی
چون نمکدانی است صائب کز نمک خالی بود
شورشی از عشق اگر در سر ندارد آدمی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱۸
جامه زرین نگردد جمع با سیمین تنی
یوسف از چه برنمی آید ز بی پیراهنی
صبر چون بادام کن بر خشک مغزی های پوست
جنگ دارد با زبان چرب نان روغنی
گوشه چشمی ز غمخواران چو نبود غم بلاست
اژدهایی می شود هر خار در بی سوزنی
بی دهانی تیره دارد مشرب عیش مرا
دود پیچیده است در این خانه از بی روزنی
رونگردانند از شمشیر صاحب جوهران
می کند موج خطر بر پشت دریا جوشنی
از حنا بستن نگردد پای رفتارش گران
هر که چون برگ خزان شد از گلستان رفتنی
آدمی را چشم عبرت بین اگر باشد بس است
آنچه آمد بر سر ابلیس از ما و منی
عشق اگر داری جهان گو سر به سر زنجیر باش
صاحب سوهان نیندیشد ز بند آهنی
از سیه کاران حدیث تو به جرم دیگرست
جامه خود را همان بهتر نشوید گلخنی
اشک را در دیده روشندلان آرام نیست
ذره می رقصد در آن روزن که باشد روشنی
همت پیران گشاید کارهای سخت را
رخنه در خارا کند تیر کمان صد منی
بی لباسی دارد از زخم زبان ایمن مرا
فارغم از داروگیر خار از بی دامنی
برنمی دارم نظر از پشت پای خویشتن
بس که دیدم صائب از نادیدگان نادیدنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲۵
تا به کی دل را سیاه از نعمت الوان کنی؟
چند در زنگار این آیینه را پنهان کنی؟
کشتی از دریای خون سالم به ساحل برده ای
صلح اگر بانان خشک از نعمت الوان کنی
می توانی خرمنی اندوخت از هر دانه ای
خرده خود صرف اگر در راه درویشان کنی
سرنمی پیچد ز فرمان تو گوی آفتاب
از عبادت قامت خود را اگر چوگان کنی
عاشقان خون از برای گریه کردن می خورند
تو ستمگر می خوری خون تا لبی خندان کنی
از عزیزی می شوی فرمانروای ملک مصر
صبر اگر بر چاه و زندان چون مه کنعان کنی
جوهر ذاتی ترا چون تیغ می گردد لباس
از لباس عاریت خود را اگر عریان کنی
چند از تیغ شهادت جان خود داری دریغ؟
تا به کی ضبط نفس در چشمه حیوان کنی؟
می شود از کیمیای صبر درمان دردها
چند صائب درد خودآلوده درمان کنی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۲
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۸
چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۹
اگر چه دارد از الفاظ چندین ترجمان معنی
به معنی همچنان گنگ است با چندین زبان معنی
ز معنی لفظ می گردد زمین گیر و جهان پیما
بر این کشتی بود هم لنگر و هم بادبان معنی
ندارد دیده کوتاه بینان نور آگاهی
وگرنه هست در هر نقطه پنهان یک جهان معنی
لباس نارسای لفظ، معنی را کجا پوشد؟
کف بی مغز باشد لفظ و بحر بیکران معنی
به تاریکی مکن انفاس را ضایع چو اسکندر
که می بخشد چوآب خضر عمر جاودان معنی
جمال آب حیوان نیل چشم زخم می خواهد
ازان از لفظ پوشد جامه عباسیان معنی
ز بیم چشم بد، یوسف لباس بندگان پوشد
ازان در پرده الفاظ می گردد نهان معنی
در احسان نارسایی نیست ارباب مروت را
مخلد زنده ماند هر که را بخشید جان معنی
مسیحا را به گفتار آورد خاموشی مریم
تو چون خاموش گردی می شود صاحب بیان معنی
اگر باریک گردی بر تو این معنی شود روشن
که در هر خار پوشیده است چندین گلستان معنی
به دلها چون هلال عید نتوانی زدن ناخن
نسازد تا خدنگ قامتت را چون کمان معنی
سخن آسوده است از سردی ناز خریداران
ندارد چون بهار عنبر سارا خزان معنی
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ می گردد گران معنی
چنان کز مرکز ثابت قدم پرگار می گردد
به قدر پافشردن می دود گرد جهان معنی
ز پشت تیره گردد رونما آیینه روشن
به قید لفظ تن درمی دهد صائب ازان معنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۶
چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۵
قرار گیر به دارالقرار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۴
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۵
مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی