عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - مدیح
چو من جریده اشعار خویش عرض کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶ - ثناگری
به خدمت آمد فرخنده فصل فروردین
مهی که تازه ازو گشت عز و دولت و دین
خجسته باد بدان شاه سرفراز کز او
رسید رایت شاهی به اوج علیین
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که شهریار زمانست و پادشاه زمین
خدایگانی شاهنشهی جهان گیری
که چرخ زیر قدم کرد و ملک زیر نگین
تو شاهی دلشاد زی خداوندا
که بندگان تواند اختران چرخ برین
ازین دوازده برج سپهر و هفت اختر
همه جلالت یاب و همه سعادت بین
به کامگاری بر دیده زمانه خرام
به بختیاری بر تارک سپهر نشین
جهان به کام و زمانه غلام و دولت رام
قضا معین و سعادت قرین و بخت رهین
مهی که تازه ازو گشت عز و دولت و دین
خجسته باد بدان شاه سرفراز کز او
رسید رایت شاهی به اوج علیین
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که شهریار زمانست و پادشاه زمین
خدایگانی شاهنشهی جهان گیری
که چرخ زیر قدم کرد و ملک زیر نگین
تو شاهی دلشاد زی خداوندا
که بندگان تواند اختران چرخ برین
ازین دوازده برج سپهر و هفت اختر
همه جلالت یاب و همه سعادت بین
به کامگاری بر دیده زمانه خرام
به بختیاری بر تارک سپهر نشین
جهان به کام و زمانه غلام و دولت رام
قضا معین و سعادت قرین و بخت رهین
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - مدح سید رئیس ابن حسن
افتخار زمین و فخر و زمن
خواجه سید رئیس ابن حسن
آن که مهریست در میانه صدر
وآنکه بحریست زیر پیراهن
آنکه چرخیست وقت باد افراه
وآنکه ابریست وقت پاداشن
آنکه هست او امام در هر باب
وآنکه هست او تمام در هر فن
آنکه مفتاح روزی خلقان
کلک او کرد ایزد ذوالمن
وعده ای داد مرمرا که کند
روزگار نشاط من روشن
چون بدان مجلس رفیع رسم
مگر او ابتدا کند به سخن
که ز بس حشمت و بزرگی او
زود گردد زبان من الکن
چون بود وقت من بفرماید
تا به هنگام خود بیابم من
دولتش باد و زندگانی و عز
او به لهو و مخالفش به حزن
خواجه سید رئیس ابن حسن
آن که مهریست در میانه صدر
وآنکه بحریست زیر پیراهن
آنکه چرخیست وقت باد افراه
وآنکه ابریست وقت پاداشن
آنکه هست او امام در هر باب
وآنکه هست او تمام در هر فن
آنکه مفتاح روزی خلقان
کلک او کرد ایزد ذوالمن
وعده ای داد مرمرا که کند
روزگار نشاط من روشن
چون بدان مجلس رفیع رسم
مگر او ابتدا کند به سخن
که ز بس حشمت و بزرگی او
زود گردد زبان من الکن
چون بود وقت من بفرماید
تا به هنگام خود بیابم من
دولتش باد و زندگانی و عز
او به لهو و مخالفش به حزن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - ستایش
ای گشته ملک ساکن ز امر روان تو
کرده جوان جهان را بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در کف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو بر نشینی دولت رکاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز کافری
زخم سبک گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملک جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا بر میان جوزا بسته بود کمر
از ملک باد بسته کمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
کرده جوان جهان را بخت جوان تو
نام تو و خطاب تو از سعد و از علوست
با سعد و با علوست همیشه قران تو
گردنده آسمانی و عدل آفتاب تو
تابنده آفتابی و تخت آسمان تو
خنجر درخش گردد در کف دست تو
چون باره ابر گردد در زیر ران تو
بوسد چو بر نشینی دولت رکاب تو
گیرد چو حمله آری نصرت عنان تو
بر شخص بت پرستی و بر مغز کافری
زخم سبک گذارد گرز گران تو
از شخص جانفزای تو در شخص ملک جان
باد آفرین ایزد بر شخص و جان تو
تا بر میان جوزا بسته بود کمر
از ملک باد بسته کمر بر میان تو
تا بوستان بود گل دولت شکفته باد
از روی دوستان تو در بوستان تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶ - بهار نو
ملک نو و شاه نو نوروز و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده کار نو
آسوده جهانداری در سایه عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملک و شعار نو
ای بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی کار نو و بار نو
لشکر همه او نعمت چشم پرودست پر
و اقبال تو از دولت با دستگزار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نو عهدی
با جاه تو دولت را افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چیده کف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است به بار شه خاصه به چنین ملکی
از سعد فلک را هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد به سرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ای شاه جهان آمد با تهنیت ملکت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملک و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش کن بر ملک و بهار نو
هر ساعتی از دولت پیدا شده کار نو
آسوده جهانداری در سایه عیش خوش
پوشیده شهنشاهی از ملک و شعار نو
ای بر تو ثنا کرده تاج زر و تخت زر
پیدا شده در گیتی کار نو و بار نو
لشکر همه او نعمت چشم پرودست پر
و اقبال تو از دولت با دستگزار نو
تا بخت تو شاهی را پیدا شده نو عهدی
با جاه تو دولت را افتاده قرار نو
در باغ شرف رسته از ملک تو شاخ نو
چیده کف اقبالت از نصرت بار نو
رسم است به بار شه خاصه به چنین ملکی
از سعد فلک را هست پیوسته نثار نو
از دولت یار نو آمد به سرای نو
بستان قدح باده بر شادی یار نو
ای شاه جهان آمد با تهنیت ملکت
فرخنده بهار نو با نقش و نگار نو
از ملک و بهار نو گیتی همه خرم شد
خرم زی و رامش کن بر ملک و بهار نو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۴ - وصف کتاب
ای کتاب مبارک میمون
ای دلفروز دلکش دلخواه
کاغذ و حبر تو به حسن و به زیب
همچو روی سپید و زلف سیاه
بر کمال تو وقف کردم عقل
تا شدی بر کمال عقل گواه
در تو جمعست نظم ها که به لفظ
سوی هر خرمی نماید راه
از خردها نتیجه هاست در آن
کز هنرها همی کنند آگاه
در تو بینیم نعت قد چو سرو
وز تو یابیم وصف روی چو ماه
تو کنی مدح چشم های دژم
تو کنی وصف زلف های سیاه
نام شاه زمانه بر تو چنانک
مهر بر زر و نقش بر دیباه
خبری کن مرا که شاه جهان
هیچ در تو نگه کند گه گاه
یا تو هم طالع من آمده ای
حرمتی نیست به مجلس شاه
پادشاه جهان ملک مسعود
ملک ملک بخش داد پناه
فر پر همای گسترده ست
در زمانه به فر پر کلاه
آنگه گشت از نهیب سطوت او
صولت شیر ذلت روباه
آسمانیست نور رایش مهر
آفتابیست او و چرخش گاه
جود او در جهان نفر نفرست
عدل او بر زمین سپاه سپاه
بحر و ابرست روز پاداشن
چرخ و دهرست گاه باد افراه
حرص دستش همه به بذل و عطا
میل طبعش همه به عفو گناه
جز به چشم جلالت و تعظیم
نکند سوی او سپهر نگاه
همه عین صواب ملک بود
هر چه گوید علیه عین الله
جاه او تاج فرق دولت شد
که بر افزونش باد نعمت و جاه
باد دایم معین و ناصر او
دانش پیر و دولت برناه
دوستش سرفراز باد چو سرو
دشمنش باد پی سپهر چو گیاه
دولتی بادش از جهان هر روز
نصرتی بادش از فلک هر ماه
ای دلفروز دلکش دلخواه
کاغذ و حبر تو به حسن و به زیب
همچو روی سپید و زلف سیاه
بر کمال تو وقف کردم عقل
تا شدی بر کمال عقل گواه
در تو جمعست نظم ها که به لفظ
سوی هر خرمی نماید راه
از خردها نتیجه هاست در آن
کز هنرها همی کنند آگاه
در تو بینیم نعت قد چو سرو
وز تو یابیم وصف روی چو ماه
تو کنی مدح چشم های دژم
تو کنی وصف زلف های سیاه
نام شاه زمانه بر تو چنانک
مهر بر زر و نقش بر دیباه
خبری کن مرا که شاه جهان
هیچ در تو نگه کند گه گاه
یا تو هم طالع من آمده ای
حرمتی نیست به مجلس شاه
پادشاه جهان ملک مسعود
ملک ملک بخش داد پناه
فر پر همای گسترده ست
در زمانه به فر پر کلاه
آنگه گشت از نهیب سطوت او
صولت شیر ذلت روباه
آسمانیست نور رایش مهر
آفتابیست او و چرخش گاه
جود او در جهان نفر نفرست
عدل او بر زمین سپاه سپاه
بحر و ابرست روز پاداشن
چرخ و دهرست گاه باد افراه
حرص دستش همه به بذل و عطا
میل طبعش همه به عفو گناه
جز به چشم جلالت و تعظیم
نکند سوی او سپهر نگاه
همه عین صواب ملک بود
هر چه گوید علیه عین الله
جاه او تاج فرق دولت شد
که بر افزونش باد نعمت و جاه
باد دایم معین و ناصر او
دانش پیر و دولت برناه
دوستش سرفراز باد چو سرو
دشمنش باد پی سپهر چو گیاه
دولتی بادش از جهان هر روز
نصرتی بادش از فلک هر ماه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - توسل
ای به تو برپای شهریاری
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
وی به تو بر جای پادشایی
این ز پی کدیه می نگویم
نیست مرا عادت گدایی
جان و دل اندر ثنات بستم
تا فرجم را دری گشایی
زآنکه تو در هر چه رای کردی
با فلک سخت سر برآیی
خوب خصالی گزیده فعلی
میمون لفظی خجسته رایی
جاه تو آرد همی بلندی
کار تو دارد همی روایی
جان روان را همی بکوشم
تا دهدم روز روشنایی
بندگی خویش کرد باید
زانکه نکردست کس خدایی
خلق جهان را فرا نمایم
گر تو عنایت فرا نمایی
ارجو تا آسمان بپاید
روشن و عالی چو او بپایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - مدح خواجه ابوالقاسم
ای قلم دست خواجه را شایی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
که بر آن دست نامدار شوی
در کف همچو ابر بوالقاسم
تو همی ابر تندبار شوی
درج او نوبهار گردد و تو
دایه بال و نوبهار شوی
پرنگاری و چون شدی افکار
تیز سیر و سخن نگار شوی
گاه در مرغزار عاج ایی
گاه در آبگاه قار شوی
شب شوی گاه و گاه گردی روز
گل شوی گاه و گاه خوار شوی
بند بر پای داری و گه گاه
همچو محبوس در حصار شوی
دیو وارون شود نهان که تو باز
چون شهاب از وی آشکار شوی
آن کمر بند لعبتی که همی
خدمت ملک را به کار شوی
تیغ بی رحمت است سخت و تو باز
رحمت آری که کامگار شوی
ملک را پایگاه چرخ و همی
چون تو با تیغ دستیار شوی
بر عدو نیک تیز خشمی تو
بر ولی سخت بردبار شوی
از برای فروغ خاطر شاه
معدن در شاهوار شوی
چون تو را دست خواجه بردارد
بر همه عز و افتخار شوی
خلق را در هنر پیاده کنی
چون بر انگشت او سوار شوی
یادگار زمانه باد و مباد
که ز دستش تو یادگار شوی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - مدیح خواجه ابوالفتح
این دو شغل برید و عرض به تو
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
یافته خرمی و زیبایی
روی این را همه بیفروزی
صدر آن را همه بیارایی
چون پدید آمدی تو بر هر کس
چون که بر من پدید می نایی
در حق کار من کجا کردی
آن شگرفی و آن نکورایی
مهتر چرخ همتی ز چه رو
همت مهترانه ننمایی
چه گماری حسود را بر من
که شدم زین زحیر سودایی
خنده ها می زند به خوش منشی
طنزها می کند به رعنایی
زیبدت گر کنی چرا نکنی
داری اصل و جمال و برنایی
هر چه خواهی همی توانی کرد
دستگه داری و توانایی
تو مرا چون که شادمان نکنی
کاسمان جاه و مشتری رایی
خشک رودی چرا کنی بر من
چون تو را هست خوی دریایی
اصل فتحی بلی که بوالفتحی
کارک من چرا به نگشایی
آن رشیدی رشید را مطلق
آنچه می بایدم بفرمایی
از تنم بار رنج برداری
وز دلم زنگ ننگ بزدایی
دفتر نظم را که پیش منست
بابی از مدح خود درافزایی
من به اقبال تو برآسایم
تو ز گفتار من برآسایی
شکر من شکر یک جهان انگار
که منم یک جهان به تنهایی
دولت اهل فضل بر جایست
تا تو در دولتی و بر جایی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - شکر مر او را که نه ای زشت روی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح سیف الدوله محمود
شها خورشید کیهانی چراغ آل محمودی
چو روی خویش مسعودی و چو رای خویش محمودی
به همت همچو خورشیدی به قدرت همچو گردونی
به سیرت همچو محمود به صورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سرجودی
تو محمود بن ابراهیم مسعود بن محمودی
بپا اندر جهان دایم که کیهان را تو در خوردی
بزی شادان به عالم در که عالم را تو مقصودی
چو روی خویش مسعودی و چو رای خویش محمودی
به همت همچو خورشیدی به قدرت همچو گردونی
به سیرت همچو محمود به صورت همچو مسعودی
تو سیف دولت و دینی ابوالقاسم سرجودی
تو محمود بن ابراهیم مسعود بن محمودی
بپا اندر جهان دایم که کیهان را تو در خوردی
بزی شادان به عالم در که عالم را تو مقصودی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - شکران
مهترا از بزرگی آن کردی
که در آفاق داستان کردی
شب من بر فروختی چون روز
روز بر من چو بوستان کردی
رتبت قدر من به دولت خویش
برتر از چرخ فرقدان کردی
هر زیانم که بود کردی سود
سود بدخواه من زیان کردی
خدمتی نیست مر مرا بر تو
آنچه از تو سزد تو آن کردی
کلک بر داشتی و بر دفتر
مشکل کار من بیان کردی
به روان امر خود به یک ساعت
هر دو او را ز من روان کردی
ذکر مستقبلم نبشتی و نیز
ذکر ماضی من نشان کردی
خوب سعی و نکو بضاعت خویش
همه در باب من عیان کردی
بر من ای سر به سر همه احسان
بار احسان خود گران کردی
دایم از عمر شادمان بادی
که مرا زود شادمان کردی
جاودان باد دولت تو که تو
نام نیکوت جاودان کردی
که در آفاق داستان کردی
شب من بر فروختی چون روز
روز بر من چو بوستان کردی
رتبت قدر من به دولت خویش
برتر از چرخ فرقدان کردی
هر زیانم که بود کردی سود
سود بدخواه من زیان کردی
خدمتی نیست مر مرا بر تو
آنچه از تو سزد تو آن کردی
کلک بر داشتی و بر دفتر
مشکل کار من بیان کردی
به روان امر خود به یک ساعت
هر دو او را ز من روان کردی
ذکر مستقبلم نبشتی و نیز
ذکر ماضی من نشان کردی
خوب سعی و نکو بضاعت خویش
همه در باب من عیان کردی
بر من ای سر به سر همه احسان
بار احسان خود گران کردی
دایم از عمر شادمان بادی
که مرا زود شادمان کردی
جاودان باد دولت تو که تو
نام نیکوت جاودان کردی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - ای شعر محمد خطیبی
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ثنای عضدالدوله شیرزاد
گرچه خرم شده ست لوهاوور
باشد آن کس که می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تیغ ملت که ملت تازی
کند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنکه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا به هندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر کشتن سیر
من غلط می کنم که کس به جهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس که کرد شیران کم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع کرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه کردند بندگی کردن
کس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچد زود بیند سر
چون سر شیر نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او به مثل
آفتابیست رای او به محل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری کاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاک همچون جان
پیکر و حد او یقین و گمان
مار زخمی که همچو مهره مار
ملک را هست بی خلاف به کار
باشد آن کس که می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تیغ ملت که ملت تازی
کند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنکه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا به هندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر کشتن سیر
من غلط می کنم که کس به جهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس که کرد شیران کم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع کرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه کردند بندگی کردن
کس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچد زود بیند سر
چون سر شیر نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او به مثل
آفتابیست رای او به محل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری کاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاک همچون جان
پیکر و حد او یقین و گمان
مار زخمی که همچو مهره مار
ملک را هست بی خلاف به کار
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۴ - ستایش سلطان مسعود
پدری کز همه ملوک جهان
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
چرخ هرگز چو او نداد نشان
پادشاه زمین ملک مسعود
که نصیبش ز چرخ هست مسعود
گوید امروز شیر زان منست
گویی اندر میان جان منست
دل او در هوای من گردد
همه گرد رضای من گردد
او به من شاد و من بدو شادم
او چنین باد و من چنین بادم
شه پاک اعتقاد شاه زمین
می شناسد یقین که هست چنین
به دعا برگشاده دارد لب
شکر ایزد کند به روز و به شب
خرم و شادمان همی باشد
سیم و زر در جهان همی پاشد
هر زمان تازه بزمی آراید
به نشاط و سماع بگراید
باره را شاهوار بنشیند
خرم آن کس که روی او بیند
پیش او کدخدای سهم مکین
کش همه راستی کند تلقین
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۵ - مدح خواجه ابونصر
خواجه بونصر پارسی که جهان
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
هیچ همتا نداردش ز مهان
آن دبیری که تا قلم برداشت
همه بر صحن درج سحر نگاشت
و آن سواری که تا سوار شدست
زو دل کفر بی قرار شدست
شاه را بوده نایب کاری
کرده شغل سپاهسالاری
سرکشان را نموده در پیکار
که چگونه کنند مردان کار
هر سخن کو بگوید از هر در
چون گهر بایدش نشاند به زر
مجلس شاه را چنان باشد
که بدن را لطیف جان باشد
چون ز می دلش مست و خرم شد
جد و هزلش تمام در هم شد
طیبتی طرفه در میان افکند
ثلث شهنامه در زبان افکند
ساتگینی گرفت و پس برخاست
دولت شه ز پاک یزدان خواست
مرکز حشمت و سیادت باد
دولتش هر زمان زیادت باد
سر همت بلند باد بدو
شادمان شاه شیرزاد بدو
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۶ - مدح امیر بهمن
باز کس چون امیر بهمن نیست
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
آن کش از خلق هیچ دشمن نیست
مایه دانش و خردمندی است
وصل نیکی و نیک پیوندی است
محتشم زاد و محتشم دوده ست
به همه وقت محترم بوده ست
سخت معروف و نیک منظورست
راست گویی که پاره نورست
بیشتر لفظ خرمی گوید
دل از آن خرمی همی جوید
رسم مجلس چو او نداند کس
در لطافت بدو نماند کس
چو مر او را عدو به پیش آید
گذرد راه را بیاراید
آن سواری کند نشسته بران
که نکرده ست رستم دستان
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مدح امیر ماهو
ماهو آن سید ستوده خصال
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
باشد آهسته طبع در همه حال
مایه دانش است پنداری
هست مستی او چو هشیاری
ذات دانا و طبع برنا نیست
مثل او هیچ تیز و دانا نیست
در همه کارها کند انجاح
نبود مثل او به هزل و مزاح
شه چو از حال او خبر دارد
هر زمانش عزیز تر دارد
بنهد بد سگال را گردن
گر چه خو دارد او فرو خوردن
می کند نرم نرم کوشش خویش
می کند آشکاره جوشش خویش
دلش ار گه گهی گران گردد
در سر او همیشه آن گردد
که بود جاهش از دگر کس بیش
داردش شه عزیز و خاصه خویش
برتر از دست خود نخواهد کس
عیب او این توان نهادن و بس
از همه چیز جاه دارد دوست
این ز اصل بزرگ و همت اوست
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین طبیب
مشفق عمرها حسین طبیب
در همه فعلها بدیع و غریب
آنکه در علم طب کند افسوس
بر حکیم بزرگ جالینوس
جد او اصل نیکنامی هاست
هزل او اصل شادکامی هاست
پس به رسمست و نیک شایسته
شاه را بنده ایست بایسته
تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
نکته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد
سیکی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد
اندر آید برنج و بقره بقو
راست گویی که هست جنس لقو
زود یک پای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد
در همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان
خوش ندیمی ست راست باید گفت
همه علمست آشکار و نهفت
عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست
گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست
پای غوری که او تواند کوفت
خرس هرگز چو او نداند کوفت
در همه فعلها بدیع و غریب
آنکه در علم طب کند افسوس
بر حکیم بزرگ جالینوس
جد او اصل نیکنامی هاست
هزل او اصل شادکامی هاست
پس به رسمست و نیک شایسته
شاه را بنده ایست بایسته
تندرستی چو در دهان دارد
شه بر او اعتماد جان دارد
نکته گوید بسی چو بازد نرد
اینت زیبا و اینت خوشدل مرد
سیکی هفت و هشت چون بخورد
دست زی عشرت و نشاط برد
اندر آید برنج و بقره بقو
راست گویی که هست جنس لقو
زود یک پای چست بردارد
راه آیم روم به پیش آرد
در همه حال آشکار و نهان
علم ابدان شناسد و ادیان
خوش ندیمی ست راست باید گفت
همه علمست آشکار و نهفت
عادت او دروغ و بهتان نیست
به گه هزل و جد گران جان نیست
گاه و بیگاه چون طبیب شهست
ظاهر و باطنش حبیب شهست
پای غوری که او تواند کوفت
خرس هرگز چو او نداند کوفت