عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش بود آن بیدلی کز غم امانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوش خلعتی ست جسم، ولی استوار نیست
خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
هر چند بهترین صور شکل آدمی ست
لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
مردی که در شمار بود این زمان کجاست؟
کو را درین زمانه غم بیشمار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا به دست هیچ کسی اختیار نیست
خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
هر چند بهترین صور شکل آدمی ست
لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
مردی که در شمار بود این زمان کجاست؟
کو را درین زمانه غم بیشمار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا به دست هیچ کسی اختیار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شب نیست کز تو بر سر هر کو نفیر نیست
و اندیشه تو در دل برنا و پیر نیست
صد سر فدای پای تو باد، ار چه در حرم
تو می روی و خون کست پایگیر نیست
بی رحم وار چند زنی غمزه بر دلم
وه کاین دل است آخر و آماج تیر نیست
عطار، گو ببند کان را که من ز دوست
بویی شنیده ام که به مشک و عبیر نیست
ای آنکه کوشش از پی سامان من کنی
بگذار کاین خرابه عمارت پذیر نیست
زلف بتان به گردن شیران نهد کمند
آزاد آن دلی که بدین بند اسیر نیست
در فتنه و بلا چه کند، گر نه اوفتد
خسرو کش از نظاره خوبان گزیر نیست
و اندیشه تو در دل برنا و پیر نیست
صد سر فدای پای تو باد، ار چه در حرم
تو می روی و خون کست پایگیر نیست
بی رحم وار چند زنی غمزه بر دلم
وه کاین دل است آخر و آماج تیر نیست
عطار، گو ببند کان را که من ز دوست
بویی شنیده ام که به مشک و عبیر نیست
ای آنکه کوشش از پی سامان من کنی
بگذار کاین خرابه عمارت پذیر نیست
زلف بتان به گردن شیران نهد کمند
آزاد آن دلی که بدین بند اسیر نیست
در فتنه و بلا چه کند، گر نه اوفتد
خسرو کش از نظاره خوبان گزیر نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بیدار شو، دلا، که جهان جای خواب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بیرون میاز پرده که ما را شکیب نیست
اینک بلند گفتمت، از کس حجیب نیست
تا پای در رکاب لطافت نهاده ای
اشکم کدام روز که پا در رکیب نیست
پیش رخت که بر ورق لاله خط کشید
گر دفتر گل است که هم در حسیب نیست
دل با رخت چگونه نگردد فریفته؟
از صورت تو چیست که آن دلفریب نیست؟
چون دل ز دست رفت که راه امید بود
بر چشم تست دیگر و بر کس عتیب نیست
میلی نمی کند سوی خسرو چو آب خضر
با آنکه میل آب جز اندر نشیب نیست
اینک بلند گفتمت، از کس حجیب نیست
تا پای در رکاب لطافت نهاده ای
اشکم کدام روز که پا در رکیب نیست
پیش رخت که بر ورق لاله خط کشید
گر دفتر گل است که هم در حسیب نیست
دل با رخت چگونه نگردد فریفته؟
از صورت تو چیست که آن دلفریب نیست؟
چون دل ز دست رفت که راه امید بود
بر چشم تست دیگر و بر کس عتیب نیست
میلی نمی کند سوی خسرو چو آب خضر
با آنکه میل آب جز اندر نشیب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای دل، غمین مباش که جانان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست
ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد
کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست
ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر
کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست
ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن
کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست
پروانه وار پیش روم بهر سوختن
کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست
در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست
جانی که از فراق رها کرد خانه را
یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست
با خویش می زدم که فراق ار چنین بود
این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست
آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور
تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
جانا، کرشمه تو ره عقل و دین زده ست
فریاد ازان کرشمه که راهم چنین زده ست
فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده
آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست
ماری ست گرد عقرب زین حلقه جسته ای
آن جعد به حلقه حلقه که در زیر زین زده ست
تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو
از یاد لاله زار کله بر زمین زده ست
از بهر آن که لاف جمال تو می زند
صد بار باد بر دهن یاسمین زده ست
گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا
سوی تو کرد اشارت پنهان که این زده ست
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف می دهم که چه رای متین زده ست
خسرو، تو کیستی که در آیی در این شمار
کاین عشق تیغ بر سر مردان دین زده ست
فریاد ازان کرشمه که راهم چنین زده ست
فتنه به گوشه های دو چشمت نهان شده
آفت به کنجهای دهانت کمین زده ست
ماری ست گرد عقرب زین حلقه جسته ای
آن جعد به حلقه حلقه که در زیر زین زده ست
تا باد برد بوی تو در باغ پیش سرو
از یاد لاله زار کله بر زمین زده ست
از بهر آن که لاف جمال تو می زند
صد بار باد بر دهن یاسمین زده ست
گفتم به دل که بر تو که زد ناوک جفا
سوی تو کرد اشارت پنهان که این زده ست
چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم
انصاف می دهم که چه رای متین زده ست
خسرو، تو کیستی که در آیی در این شمار
کاین عشق تیغ بر سر مردان دین زده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
زلف به ظلم گر چه جهانی فرو گرفت
نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت
در ماهتاب دوش خرامان همی شدی
ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت
من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند
این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت
وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی
اینک دل خراب مرا حق او گرفت
بوسیدم آن لب و ز شکر می ماند سخن
یعنی بخواهد این نمکم در گلو گرفت
ساقی، بیار می که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در میکده در آمد و بر سر سبو گرفت
جان برده بود خسرو مسکین ز نیکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت
نتوان همه جهان به یکی تار مو گرفت
در ماهتاب دوش خرامان همی شدی
ماهت بدید و چادر شب پیش رو گرفت
من چون کنم که روی دگر خوش نمی کند
این چشم رو سیه که به روی تو خو گرفت
وقتی زبان طعن گشادم به بیدلی
اینک دل خراب مرا حق او گرفت
بوسیدم آن لب و ز شکر می ماند سخن
یعنی بخواهد این نمکم در گلو گرفت
ساقی، بیار می که چنان سوخت دل ز عشق
کز سوز این کباب همه خانه بو گرفت
ای پرده پوش قصه من، بگذر از سرم
کاین سرگذشت من همه بازار و کو گرفت
بس پارسا که از هوس شاهدان مست
در میکده در آمد و بر سر سبو گرفت
جان برده بود خسرو مسکین ز نیکوان
عشق تو ناگهانش در آمد، فرو گرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ماییم کافتاب غلام جمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست
عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست
عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست
آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست
خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست
پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
صد عید نو در ابروی همچون هلال ماست
روشن که می نماید از آیینه سپهر
آن آفتاب نیست، خیال جمال ماست
تا چشم اختران نرسد در کمال ما
چرخ کبود پرده عین الکمال ماست
در پیش ما بهای جهان است کنجدی
آن نیست کنجد و اگر آن هست، خال ماست
از عشق ما کسی نزید وانکه می زید
از کاهلی غمزه مردم شکال ماست
عاشق کشیم و سایه رحمت نیفگنیم
کاین مرحمت به مذهب خوبان وبال ماست
عشاق پیش ما دو جهان می کشند، لیک
این پیشکش چه در خور عز و جلال ماست
آن عاشقی که گشت گم اندر خیال او
او خود نماند، وانکه بود هم خیال ماست
خاک تنی که پخته شد از سوز ما، درو
هم خون او خوریم چو می، کان سفال ماست
پامال گشت در ره ما خسرو و دیت
او را همین بس است که او پایمال ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
ای پیر، خاک پای تو نور سعادت است
مقراض توبه تو چو لای شهادت است
هستی تو آن نظام که نون خطاب تو
محراب راست کرده برای عبادت است
دید آنکه طلعت تو و بیداریش نبود
هست آن سگی که خفتن صبحش به عادت است
تو شمع صبح، شعله شوقی که از تو خاست
زان هر یکی شراره چراغ هدایت است
علامه ای که معرفت انبیاش هست
او را به پیش تو محل استفادت است
در عهد تو قیام جهان از وجود تست
مانند صورتی که قیامش به مادت است
هر یک مرید تو چو هلالی ست از رکوع
هر شب هلال وار ازان در زیادت است
بتوان مرید گفت مرید ترا که اوست
آن مردمی که فتنه عین سعادت است
امید کز تو واصل گردد چو خرد و پیر
خسرو که بی وصال چو حرف ارادت است
مقراض توبه تو چو لای شهادت است
هستی تو آن نظام که نون خطاب تو
محراب راست کرده برای عبادت است
دید آنکه طلعت تو و بیداریش نبود
هست آن سگی که خفتن صبحش به عادت است
تو شمع صبح، شعله شوقی که از تو خاست
زان هر یکی شراره چراغ هدایت است
علامه ای که معرفت انبیاش هست
او را به پیش تو محل استفادت است
در عهد تو قیام جهان از وجود تست
مانند صورتی که قیامش به مادت است
هر یک مرید تو چو هلالی ست از رکوع
هر شب هلال وار ازان در زیادت است
بتوان مرید گفت مرید ترا که اوست
آن مردمی که فتنه عین سعادت است
امید کز تو واصل گردد چو خرد و پیر
خسرو که بی وصال چو حرف ارادت است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
از لعل آتشین تو دل کان آتش است
زان لعل سوخته ست دل و جان آتش است
بشکن بتان آزر ازان رو خلیل وار
کان روی تو نه روی گلستان آتش است
سرگشته عاشق از تو، بگو، گوی چون برد
دل اسپ روم و روی تو میدان آتش است
دی تیر می گشادی و می سوختی مرا
بر تیر نی ز غمزه و پیکان آتش است
این تن که سوز عشق برآورد داد از او
کشتی چوب بر سر طوفان آتش است
خسرو، تنی چو کاه و فراقی درونه سوز
درویش خانه از خس و باران آتش است
زان لعل سوخته ست دل و جان آتش است
بشکن بتان آزر ازان رو خلیل وار
کان روی تو نه روی گلستان آتش است
سرگشته عاشق از تو، بگو، گوی چون برد
دل اسپ روم و روی تو میدان آتش است
دی تیر می گشادی و می سوختی مرا
بر تیر نی ز غمزه و پیکان آتش است
این تن که سوز عشق برآورد داد از او
کشتی چوب بر سر طوفان آتش است
خسرو، تنی چو کاه و فراقی درونه سوز
درویش خانه از خس و باران آتش است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یارب، که این درخت گل از بوستان کیست
وین غنچه شکر شکن از نقلدان کیست
باز آن پسر که می گذرد از کدام کوست
باز آن بلا که می رسد از بهر جان کیست
از خون نشان تازه همی بینمش به لب
تا خود که بازگشته و آن خود نشان کیست
می گفت دی که بر من آواره برگذشت
کافگار کرد پای من این استخوان کیست
شب ناله ام شنید و بپرسید از رقیب
من شب نخفته ام، همه شب این فغان کیست
خون می رود ز دیده و جان می رود ز تن
آن زخمها ز غمزه نامهربان کیست
این سوزشی که در دل آواره من است
داغ کسی ست، لیک ندانم از آن کیست
ای باد، اگر برای من آورده ای پیام
بار دگر بگو به خدا از زبان کیست
جانا، اگر شبی دهنت بر دهن نهم
خود را به خواب ساز و مگو کاین دهان کیست
بیدار از آنست مه که به شب پاسبان تست
خسرو که خواب می نکند پاسبان کیست
وین غنچه شکر شکن از نقلدان کیست
باز آن پسر که می گذرد از کدام کوست
باز آن بلا که می رسد از بهر جان کیست
از خون نشان تازه همی بینمش به لب
تا خود که بازگشته و آن خود نشان کیست
می گفت دی که بر من آواره برگذشت
کافگار کرد پای من این استخوان کیست
شب ناله ام شنید و بپرسید از رقیب
من شب نخفته ام، همه شب این فغان کیست
خون می رود ز دیده و جان می رود ز تن
آن زخمها ز غمزه نامهربان کیست
این سوزشی که در دل آواره من است
داغ کسی ست، لیک ندانم از آن کیست
ای باد، اگر برای من آورده ای پیام
بار دگر بگو به خدا از زبان کیست
جانا، اگر شبی دهنت بر دهن نهم
خود را به خواب ساز و مگو کاین دهان کیست
بیدار از آنست مه که به شب پاسبان تست
خسرو که خواب می نکند پاسبان کیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
گر باغ پر شکوفه و گلزار خرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
ما را چه سود، چون دل ما بسته غم است
چون باد صبح کرد غم آباد کاینات
بسیار جسته ایم، دلی شادمان کم است
جز سیل غم نبارد ازین سقف نیلگون
مسکین کسی که ساکن این سبز طارم است
جز خون دل مدام نباشد شراب او
هر جا یکی فقیر در اطراف عالم است
اهل تمیز خوار و حقیرند نزد خلق
جاهل به نزد خویش به غایت مسلم است
چشم طرب چگونه توان داشتن ز چرخ
کاین خیره گرد نیز ز اصحاب ماتم است
زابنای روزگار وفایی ندید کس
رحمت بر آن کسی که به ایشان نه همدم است
حقا که یک پیاله دردی و پای خم
خوشتر بسی ز جام و سراپرده جم است
خسرو، برو، به کنج قناعت قرار گیر
می نوش و سر متاب ز یاری که محرم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
آن خط پر بلا که در آغاز رستن است
با او چه فتنه ها که در انبار رستن است
ساکن تری که می دمد آن سبزه بر گلت
نی کاهلی که سبزه ات از باز رستن است
آغاز خط به ما منما و مکش، ازانک
هر آفتی که هست، در آغاز رستن است
با ما روا مدار که آید برون ز پوست
آن دشمن کشنده که بر ساز رستن است
ترسم که راز خسرو از این دل برون دمد
خط با لبت نهفته که در راز رستن است
با او چه فتنه ها که در انبار رستن است
ساکن تری که می دمد آن سبزه بر گلت
نی کاهلی که سبزه ات از باز رستن است
آغاز خط به ما منما و مکش، ازانک
هر آفتی که هست، در آغاز رستن است
با ما روا مدار که آید برون ز پوست
آن دشمن کشنده که بر ساز رستن است
ترسم که راز خسرو از این دل برون دمد
خط با لبت نهفته که در راز رستن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
از عشق اگر دلت چو کبابی به تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ز آنگهی که دل من به سوی یار من است
زهی دراز که شبهای انتظار من است
ز من نماند نشان و دلم به زلف تو ماند
به گوش داری، جانا، که یادگار من است
مگر تو خود کنی این لطف، ورنه می دانم
که آن جمال نه در خورد روزگار من است
مرا به مستی معذور دار، ای هشیار
که این زمام نه در دست اختیار من است
چو لاله غرق به خونم، چو گل گریبان چاک
زهی شکفته که امسال نوبهار من است
هزار بار همی گفتم، ای دل بدخوی
که عشق بازی با نیکوان کار من است
نشان خاک ستم کشته ایست در ره عشق
هر آن غبار که بر دامن نگار من است
به تیغ در حق خسرو حق جفا بگذار
خدای خیر دهادش که حق گزار من است
زهی دراز که شبهای انتظار من است
ز من نماند نشان و دلم به زلف تو ماند
به گوش داری، جانا، که یادگار من است
مگر تو خود کنی این لطف، ورنه می دانم
که آن جمال نه در خورد روزگار من است
مرا به مستی معذور دار، ای هشیار
که این زمام نه در دست اختیار من است
چو لاله غرق به خونم، چو گل گریبان چاک
زهی شکفته که امسال نوبهار من است
هزار بار همی گفتم، ای دل بدخوی
که عشق بازی با نیکوان کار من است
نشان خاک ستم کشته ایست در ره عشق
هر آن غبار که بر دامن نگار من است
به تیغ در حق خسرو حق جفا بگذار
خدای خیر دهادش که حق گزار من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ز خون دل که به رخسار ماجرای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست
به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست
به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سپیده دم که زمانه ز رخ نقاب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت
به زلف تیره شب نور صبح تاب انداخت
کلید زر شد و بگشاد آفتاب فلک
به دیده ها که شب تیره قفل خواب انداخت
سحر جواهر انجم یگان یگان دزدید
چو صبح پرده دریدش بر آفتاب انداخت
چگونه صبح بخندد که روی ابر سیاه
سفیده کرد و ز دیبا بر او نقاب انداخت
بدید از دل دیر سیا شب روشن
کمان چرخ همان تیر کز شهاب انداخت
به کنج روزن و در گذشت ماهتاب نهان
چو مهر خنجر کین سوی ماهتاب انداخت
به آخر آمده شب را به وقت صبح نفس
که تیغ خورد و ز خورشید خون ناب انداخت
برفت شب ز پی زنده داشتن خود را
به پرتو نظر شیخ کامیاب انداخت
فلک جنابا، بپذیر بنده خسرو را
چه خویش را به جناب فلک جناب انداخت