عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴ - در مدح سلطان اویس
این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟
این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان
آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار
گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان
ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر
وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن
چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )
چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان
بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل
بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان
بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول
در حریم حرمتت سکان دولت را مکان
با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب
با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان
سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار
کوهسارت را کمر های زمرد بر میان
با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول
وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان
هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است
بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان
شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد
از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان
باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر
باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان
جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای
جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان
در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو
ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان
دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند
درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان
آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود
یک درست مغربی در آستین زین آستان
با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد
صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان
باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش
خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان
ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد
چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان
تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو
قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان
بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب
گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان
می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات
یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران
داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل
می کند روشن روان تیره نوشین روان
آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس
کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان
آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب
گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران
در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو
آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان
خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش
هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان
تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم
جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان
راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش
آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان
داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند
در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان
در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز
ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان
مهدی آخر زمانی اول دوران توست
فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان
کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار
هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان
بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت
در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)
زاده دریای لطف توست و فیض همتت
هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان
زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من
بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان
گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی
من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان
التماس کرده ام زین در به قدر همتت
از برای خود و رای خواهش اهل زمان
چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار
کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان
تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر
می دهد معمار گیتی زینت این نردبان
نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است
باد در گنجینه های این مبارک خاندان
بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر
خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد کرپاس را زرینه سازد
خرد کرپاس را زرینه سازد
کمالش سنگ را آئینه سازد
نوای شاعر جادو نگاری
ز نیش زندگی نوشینه سازد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کشمیر
رخت به کاشمر گشا کوه و تل و دمن نگر
سبزه جهان جهان ببین لاله چمن چمن نگر
باد بهار موج موج مرغ بهار فوج فوج
صلصل و سار زوج زوج بر سر نارون نگر
تا نفتد به زینتش چشم سپهر فتنه باز
بسته به چهرهٔ زمین برقع نسترن نگر
لاله ز خاک بر دمید موج به آب جو تپید
خاک شرر شرر ببین آب شکن شکن نگر
زخمه به تار ساز زن باده بساتگین بریز
قافلهٔ بهار را انجمن انجمن نگر
دخترکی برهمنی لاله رخی سمن بری
چشم بروی او گشا باز بخویشتن نگر
اقبال لاهوری : زبور عجم
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
صورت گری که پیکر روز و شب آفرید
از نقش این و آن بتماشای خود رسید
صوفی! برون ز بنگه تاریک پا بنه
فطرت متاع خویش به سوداگری کشید
صبح و ستاره و شفق و ماه و آفتاب
بی پرده جلوه ها به نگاهی توان خرید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
یکی اندازه کن سود و زیان را
یکی اندازه کن سود و زیان را
چو جنت جاودانی کن جهان را
نمی بینی که ما خاکی نهادان
چه خوش آراستیم این خاکدان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به ما ای لاله خود را وانمودی
به ما ای لاله خود را وانمودی
نقاب از چهره زیبا گشودی
ترا چون بر دمیدی لاله گفتند
به شاخ اندر چسان بودی چه بودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینه‌ها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلف‌کج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبی‌که دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغ‌آزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه می‌کند
یارب به دست‌کیست‌گریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسرده‌ام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
صبح را هم نفس ازسینه‌کشیدن تیغ است
غنچه‌ای نیست‌که زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازه‌که از بحر خیالم موجی‌ست
د‌وست را آب‌حیات است وبه دشمن تیغ است
بی‌قدت سرو خدنگی‌ست به پهلوی چمن
به‌خطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چون‌گل شمع به هر اشک سری باخته‌ایم
گریه هم بی‌تو برای سوخته خرمن تیغ است
تا به‌کی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینی‌که شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیست‌کسی راکه به‌گردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس‌، در نظر من تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
در آن بساط‌که حسنت دچار آینه است
بهشت آینهٔ انتظار آینه است
ز نقش پای تو، کایینه‌دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش
چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه‌، نظر باختیم‌، لیک چه سود
که این‌گل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفاکوش‌، گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز ساده‌دلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان درکنارآینه است
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر
نمد، زگردکدورت حصار آینه است
به قدر شرم‌گل افشاند، بی‌نقابی حسن
عرق به عالم شوخی بهار آینه است
کدورت از دم هستی‌، کشد دل آگاه
نفس به چشم تامل غبار آینه است
چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست
نهان پردهٔ دل آشکار‌آینه‌است
به روی‌کار نیاید، هنر، ز صاف‌دلان
که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است
ز نقش‌های بد و نیک این جهان بیدل
دلی‌که صاف شود، در شمار آینه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱
حسن میمندی را گفتند سلطان محمود چندین بنده صاحب جمال دارد که هر یکی بدیع جهانی اند چگونه افتاده است که با هیچ یک از ایشان میل و محبتی ندارد چنان که با ایاز که حسنی زیادتی ندارد؟ گفت هر چه به دل فرو آید در دیده نکو نماید.
وانکه را پادشه بیندازد
کسش از خیل خانه ننوازد
و گر به چشم ارادت نگه کنی در دیو
فرشته‌ایت نماید به چشم، کرّوبی
کسایی مروزی : دیوان اشعار
نرگس
نرگس نگر ، چگونه همی عاشقی کند
بر چشمکان آن صنم خَلُّخی نژاد
گویی مگر کسی بشد ، از آب زعفران
انگشت زرد کرد و به کافور بر نهاد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
شکفتن لاله و قدح
شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای گلفروش ...
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش ، گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر ، چه ستانی به سیم گل ؟
کسایی مروزی : دیوان اشعار
در نقاشی و شاعری ...
هر چند در صناعت نقش و علوم شعر
جز مر تو را روا نبود سرفراشتن
اوصاف خویشتن نتوانی به شعر گفت
تمثال خویشتن نتوانی نگاشتن
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۷
نادیده هیچ مشک و همه ساله مشکبوی
ناکرده هیچ لعل و همه ساله لعل فام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بی‌برگ و نوایی‌ست
چون آبله بالیدنم از تنگ‌قبایی‌ست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بی‌طاقتی نبض طلب هرزه‌درایی‌ست
کو شور جنونی‌که اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهایی‌ست
فرش در دل باش‌کزین‌گوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پایی‌ست
آرایش‌گل منت مشاطه ندارد
بی‌ساختگی‌های چمن حسن خدایی‌ست
خلوتگه وصل انجمن‌آرای‌ دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جدایی‌ست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شوی‌کارگدایی‌ست
ای خاک‌نشین‌کسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطایی‌ست
آنجاکه‌گل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیده‌درایی‌ست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجایی‌ست
کو صبروچه طاقت‌که به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رسایی‌ست
اندیشه چمن طرح‌کن سجدهٔ شوقی‌ست
امروز ندانم کف پای که حنایی‌ست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توان‌کرد
سرمایهٔ اول قدمم آبله‌پایی‌ست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راه‌که این ساز نوایی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
جنون اندیشه‌ای بگذار تا دل بر هنر پیچد
به‌دانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول ‌کام با سعی املها برنمی‌آید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که ‌دل ‌هم قطره‌ اشکی‌ گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت‌ گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبی‌کز خامشی موج‌گهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او می‌آید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمی‌دارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگ‌گردباد آن به‌که وحشت‌پرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکان‌ست طی‌گردد بساط‌حسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دون‌همتی دارد
به‌ کوتاهی‌ست‌ میل ‌رشته‌بر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعی‌وحشت از خود برنمی‌آید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
مگو این نسخه طور معنیی یک دست‌کم دارد
تو خارج نغمه‌ای ساز سخن صد زیر و بم دارد
صلای عام میآید به‌گوش از ساز این محفل
قدح بحرکدا چیده‌ست و جام از بهر جم دارد
ادب هرجا معین‌کرده نزل خدمت پیران
رعایت‌کردگان رغبت اطفال هم دارد
زیان را سود دانستم‌کدورت را صفا دیدم
سواد نسخهٔ کمفرصتان خط در عدم دارد
خم ابرو شکست زلف نیزآرایش است اینجا
نه‌تنها حسن قامت را به رعنایی علم دارد
به چشم هوش اگر اسرار این آیینه دریابی
صفا و جوهر و زنگار چشمکها بهم دارد
من این نقشی‌که می‌بندم به قدرت نیست پیوندم
زبان حیرت انشایم به موهومی قسم دارد
نوشتم آنچه دل فرمود خواندم هرچه پیش آمد
مرا بی‌اختیاریها به خجلت متهم دارد
ز تحریرم توان‌کیفیت تسلیم فهمیدن
غرورکاتب اینجا سرنگونی تا قلم دارد
نفس تا هست فرمان هوسها بایدم بردن
به هر رنگی‌که خواهی‌گردن مزدور خم دارد
تمیز خوب‌ و زشتم ‌سوخت ذوق ‌سرخوشی بیدل
ز صاف و درد مخمور آنچه یابد مغتنم دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۳
صبحی‌ که‌ گلت به باغ باشد
گل در بغل چراغ باشد
تمثال شریک حسن مپسند
گو آینه بی‌تو داغ باشد
ای سایه نشان خویش‌ گم‌ کن
تا خورشیدت سراغ باشد
آنسوی عدم دو گام واکش
گرآرزوی فراغ باشد
مردیم به حسرت دل جمع
این غنچه‌گل چه باغ باشد
گویند بهشت جای خوبی‌ست
آنجا هم اگر دماغ باشد
بیدل به امید وصل شادیم
گو طوطی بخت زاغ باشد